با سلام خدمت دوستان عزیز
چالش این هفته بمناسبت هفته گرامیداشت مقام معلم، ارسال تصویری از کارنامه های تحصیلی(میتونید روی نمره ها تون رو خط بکشید😄 اگر بخش تصویر کودکی یا امضا مدیران وقت باشه بهتره) ، کارت های صد آفرین، تصاویری که با معلم هاتون دارید و خاطراتی که با معلم ها دارید.میباشد
منتظر هستیم 🌸
💠کلیپ روز معلم
کاری از خانم گریکی پور
همراه با تصاویر ی خاطره انگیز از معلمان دیار خاطرات
من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق
در مقام شما چه میتوانیم بگویم که اقیانوسی از لطف و رحمت را به رگهای خسته مان جریان دادید
با این عمر کوتاه خاکی، قادر به جبران الطاف شما نیستیم، پس دست به دامان ذات کبریایی دراز میکنیم
و از درگاهش میخواهیم تا پاسخگوی این همه لطف باشد، از روی عنایت خویشتن
به این وسیله از عنایت و حسن توجه کلیه سروران، دوستان، آشنایان و همشهریان و فامیلها که باحضورگرمشان در مراسم تدفین و تشیع وچهلم مادر عزیزم از سلاله اهل بیت بودند وبا ارسال پیام و در همه مراحل
ما را مدیون لطف و غریق محبت خود نمودند، از صمیم قلب تقدیر و تشکر میگردد
. برای همگان از خداوند رحمان، حضور در رکاب نورانی امام زمان (عج) را در عصر ظهور مسئلت مینماییم.
از طرف خانواده موسوی
دوستان عزیز و گرامی
جهت یاد آوری خاطرات زیبا از دیار خاطرات این هفته را اختصاص دادیم به خاطرات شما از سینما روباز و سینمای شهرسازی
لطفا دل نوشته، خاطره و تصاویر خود را از سینماهای دیار خاطرات برایمان ارسال نمایید
کانال سلامی به ریگ آباد
سینما مهتاب
✍ به قلمِ مجتبی مالکی
تحت تاثیر برادر بزرگم کوروش عاشق سینما و فوتبال بودم. سالهای نوجوانی من در دهه شصت گذشت. تمام تلوزیون به دو شبکه ختم می شد. به جز یکی دو تا سریال که در طول هفته پخش می شد، بعدازظهر های جمعه اگر برق نمی رفت می شد یک فیلم سینمایی تکراری از تلوزیون نگاه کرد.
یکی از فانتزی های من تماشای تیزر فیلم های سینما مهتاب کرمان بود. کوروش که تجربه مشاهده فیلم در این سینما را داشت، برای ما دلبری می کرد!
یک روز بعد از تعطیلی مدرسه وقتی ساعت پنج رسیدم خانه، پدرم همراه با برادرانم کوروش و مهدی در کنار مادر مشغول صرف عصرانه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی با اضافه شدن برادر کوچکترم محسن جمع ما کامل شد. تلوزیون را مهدی روشن کرد.
مشغول گَپُ و گُفت بودیم که کورش همه را برای دیدن تیزر تبلیغاتی فیلم میرزا کوچک خان به سکوت دعوت کرد. پدرم با هیچان تیزر را دید. از کوروش پرسید :
کجا پخش می شه ؟
کوروش که برق چشمان پدر را دید با خوشحالی و به امید راضی کردن پدر برای تماشای فیلم در سینما گفت :
سینما مهتاب کرمان بابا. بریم ببینیم؟
پدرم تا خواست جواب برادر بزرگم را بدهد، مادرم پرید وسط ماجرا و گفت :
بِبَر بچه هام رو تورو خدا آقا.طفلکی ها هیچ جا نرفتند!
پدرم که حمایت مادرم را دید با خوش رویی گفت :
نوکر پسرای بابا هم هستم. چشم همین جمعه همه با هم سینما!
انگار دنیا مال من و برادرانم شده بود. تا جمعه چهار روز مانده بود. روزها و شب ها به کُندی برای برادران مالکی می گذشت. غروب پنجشنبه بعد از یک دست فوتبال حیثیتی روی زمین سیمانی مینی فوتبال برگشتم خانه. به اتفاق پدرم رفتیم حمام. یکی دیگر از فانتزی های من و برادرم محسن رفتن به حمام همراه با پدرم بود. وقتی پدرم شامپو را روی سرم ریخت و مشغول چَنگ زدم موهایم زیر دوش آب گرم که فقط با درجه فارنهایت می شد دمای آن را سنجید، شُدم. لا به لای کف روی صورتم پرسیدم :
بابا جون ! فردا می ریم کرمان سینما ؟
پدرم با همان مهربانی مخصوص خودش گفت:
به امید خدا که می ریم بابا ! الوعده وفا !
صبح جمعه با اولین صدای مادرم از خواب بلند شدم. دِل توی دِل من و برادرانم نبود.
حتی کوروش که قبلا" سینما مهتاب را تجربه کرده بود، انگار برای بار اول قرار بود این فضا را تجربه کند. بعد از صرف صبحانه به اتفاق پدر و برادرانم به سمت اتوبوس کرمان راه افتادیم.
تمام مسیر تصویر ذهنی داستان فیلم میرزا کوچک خان را در فکرم مرور می کردم. روی ابرهای صورتی عشق بازی می کردم که نفهمیدم کی خوابم بُرد. با گرمای دست پدرم از خواب بیدار شدم :
پاشو پسرم رسیدیم.
خوشحال و با یک ذوق وصف نشدنی شاد و شنگول دست در دست پدرم سوار تاکسی شدیم. پنج نفری ظرفیت تاکسی را کامل کردیم. راننده مودب تاکسی پرسید :
آقا کجا بریم ؟ پدرم با صدایی بلند و رسا مقصد را به آقای راننده اعلام کرد :
سینما مهتاب آقا !
شهر به طرز مشکوکی خلوت بود. با خودم گفتم حتما" صبح های جمعه مَردم مشغول استراحت هستند. و به همین دلیل شهر در سکوت کامل به سر می برد. پدرم با آقای راننده مشغول صحبت و تحلیل اوضاع سیاسی و اقتصادی مَملِکت بودند.
راننده تاکسی وقتی به مقصد رسیدیم به حَدی با پدرم جُفت و جور شده بود که
نمی خواست کرایه بگیرد.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن به زور پدرم کرایه را حساب کرد.
بَنر بزرگ فیلم روی سَردر سینما می درخشید. چرا سینما هم خلوته ؟! رسیدیم جلوی گیشه بلیط فروشی. پنجره گیشه بسته بود. روی یک کاغذ سفید رنگ با ماژیک نوک پهن مشکی نوشته شده بود :
سینما بعلت تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد !
پدرم که قانع نشده بود با نوک یکی از کلیدهای جاسوییچی اش ، به در و پنجره سینما کوبید؛
سرایدار سینما ار پنجره زیر بَنِر با لحن اعتراضی گفت :
آقا مگه نمی بینید سینما تعطیله ....تعطیله آقا !
پدرم با ناراحتی و غُرولُند کنان زیر لب زمزمه می کرد:
حتما" قسمت اینطوری بوده!
من و برادرانم همراه با پدر هیچ وقته دیگر فُرصت رفتن به سینما و دیدن فیلم رویایی دهه شصت را پیدا نکردیم!
شاید به همین دلیل هیچ وقت متوجه منظور پدرم نشدم که ؛
"قسمت اینطوری بوده" اصولا" و اساسا" یعنی چه ؟!
#مجتبی_مالکی
#خاطره_نویسی
#روایت_زندگی
در یازدهمین سالگرد آسمانی شدن مرحوم روسپید یاد و خاطرشان را گرامی میداریم و به روح پاکشان درود فرستاده و صلواتی نثار میکنیم
کانال سلامی به ریگ آباد
💠عید فطر در دیار خاطرات💠
✍نوشته ای از خانم فریده جباری
به غروب اخرین روز ماه رمضان که میرسیدیم همه برای نماز مغرب زودتراز زمان مقرر به مسجد امام رضا(ع) میرفتیم و انبوه مردم که همه نگاههابه سمت آسمان بود و مشتاقانه دنبال هلال ماه شوال می گشتند دربین آنها حاج اقا صالحی و مرحوم شیخ غلام و همه اعضای خانواده ریگ اباد بودند چه خوب بود که همه یکدل و یک دست بودیم هیچ کس از یکرنگی شرم وخجالت نداشت هیچ کس دنبال کلاس گذاشتن نبود چون هدف یکی بود بلاخره نماز مغرب واعشا میخواندیم و در خانه گوش به اخبار که عید اعلام بشه یکی از زیباترین و تاثیر گذارترین صحنه ها در زندگی خود من صبح روز عید فطرهست که اگر خداوند توفیق دهد درنماز عید شرکت می کنم.... ازصبح خیلی زود ازتمام گوشه های شهرسازی مردم مانند سیل به سمت مدرسه راهنمایی ۲۲بهمن سرازیربودندهمیشه این صحنه برایم مثالی از قیامت را تداعی میکتد وانگارهیچ کس خواب نیست با صدای بلندگوها و تکرار قنوت عید فطر مو بر اندام آدمی راست میشود و هیجان وصف ناپذیری دل وروح آدمی را مینوازد واقعا بسمت عیدی گرفتن از خدا میرویم غلغله ای در حیاط مدرسه بپاست همش صفها جلو وعقب میشوند ویکجا همه را میبینی همیشه تصویرمهربان منان خانم همسراقای گلوانی درپیش چشمم هست با سرویس طلای پهلوی و تمام زیورالاتی که داشتند که همه سعی میکردند آراسته وبا زیباترین لباس و جواهرات حضورداشته باشند چون اینجا مهمانی خداست موقع عیدی گرفتن و چه زیبا از بلندگو متن قنوتها تکرارمیشد و زمزمه مردم به گوش میرسید دریین قنوتها الله اکبرگفته میشد وبعضی اشتباه به رکوع میرفتتدو هزار چشم انداز زیبای دیگربعدنماز و روبوسی به خانه میرفتیم و تازه مهمانی شروع میشد دقیقا مانند عیدنوروزبود ابتدا از خانواده هایی که عزیزی از دست داده بودندو عزاداریودند شروع میشد چه مهربان بودند همه که هدیه و تحفه ای همراه میبردند و رخت عزا را ازتن خانواده داغدار بیرون میاوردندبه میمنت عید غم دلشان را سبک میکردند . تا شب هم دید وبازدیدها ادامه داشت که امروزه فقط مثل یک رویا و خاطره ی شیرین در ذهن تک تک ما نقش بسته است .
✍بهترین گوشه ی دنیا
خانه ومحله ایست که
کودکی هایت را میان کوچه وپس کوچه ها وخیابان ها و گُل های پارک
و باغچه خانه تان نفس کشیدید
خاطرات کودکی،
چیزی نیست که در گذشته باقی بماند.
آنها هم با آدم بزرگ میشوند
و به زندگی خود ادامه میدهند.
گذشته ما،
دائما در زمان حال ما حضور خواهد داشت .
آن هم در شکل کاملش.
وبسیار خاطر انگیز ودوست داشتنی
خواهد بود🌹
✍میرموحد «روه»
اولین مجری گری در سینمای شهرسازی
✍ به قلمِ ژاله بحرینی
سلام خدمت همه انانی که در گذشته زندگیشان خاطرات جایی با نام ریگاباد حک شده است
نمیدانم مناسبتش چه بود فکر میکنم دهه فجر بود با کراز آبی رنگ و تک در کل دنیا ما را از شهرک و مدرسه راهنمایی آسیه به سینمای شهر سازی بردند انروز انگار از زمین به فضا سفر کرده بودم چرا که مجری برنامه های مدرسه مان بودم و یک هفته مشغول تمرین اما فضای بزرگ سینما برایم غیر قابل تصور بود همیشه مجری بودم اما در مدرسه خودمان و مکان اجرایم سکویی بود از نیمکتهایی چوبی با سطحی صاف که با کمک بچه ها در کنار هم چیده بودیم و زیلوی پنبه ای نماز خانه که روی ان پهن شده بود وقتی به ورودی پایتخت شهرسازی همان قدس زیبا رسیدیم قلبم شروع کرد به تند زدن اما چشمانمرا بستم و با خودم گفتم چیزی نیست این برنامه هم مانند بقیه است و با موفقیت خواهد گذشت، اما نمیدانم چگونه وارد سینما شدم و برای تمرین با مدیر مدرسه مان خانم سعید به بالای سکوی اجرا رفتیم وای خدای من این کجا و نیمکتهای مدرسه کجا؟
پرده های مخمل سنگین این کجا و پرده نازک مدرسه کجا ؟
گروه تئاتر و سرود و ...همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم آن جای مخفی در کف صحن اجرا که میگفتند برای شعبده بازیست و خلاصه انگار وارد دنیای جدیدی شده بودیم یکساعتی تمرین کردیم اما در پشت پرده مخمل سنگین و پدر و مادرها کم کم وارد سینما میشدند انها را نمیدیدیم صدای همهمه شان این را به ما میفهماند.
بالاخره زمان اجرا فرا رسید خانم سعید مرا صدا کرد: بحرینی بدو مراسم شروع شد با پاهای لرزان کاغذ نوشته هایم در دست به سمت میز رفتم اما باید از آن پرده مخملی عبور کرده و روبروی جمعیت قرار میگرفتم نفس عمیقی کشیدم مانند جارو برقی عظیم الجثه ای که همه هوای صحنه را درون ریه هایم فرستادو هنوز بوی خوش خاک کف سینما در مشامم مانده است یادش بخیر
خلاصه پشت میز روی چهارپایه ای ایستادم تا قدم به بالای میز برسد و جمعیت را ببینم وقتی به جمعیت داخل سالن نگاه کردم زبانم بند امد و نگاهی به معلممان انداختم ارام کنارم امد میکروفن را گرفت و در گوشم گفت چیزی نیست فکر کن در مدرسه خودمانی سقف را نگاه کن و شروع کن اما فایده نداشت با صدای لرزان شروع کردم و سریع قسمت اول را تمام کرده و میدان را به قاری قران سپرده و به پشت صحنه برگشتم وقتی همه شروع کردن صلوات فرستادن ارام از گوشه پرده دنبال پدرم گشتم اما اورا نیافتم کمی ارام گرفتم گفتم خوب شد بابا نیامده با این صدای لرزان ابرویم میرفت وقتی قران تمام شد و برای معرفی برنامه دوم رفتم ارامتر بودم و هر برنامه که اجرا میشد من بیشتر به جو انجا عادت میکردم بالاخره برنامه ها به پایان رسید و با تشویق همه در سالن به خانه برگشتیم فردای ان روز پدر از سر کار که برگشت گفت افرین دختر شجاع خودم همه دوستانم گفتند که خیلی مسلط برنامه ها را اجرا نمودی و من هم مانند جنگجویی که پیروز از میدان جنگ برگشته ژستی گرفتم و خودم هم باورم شد که به همه چیز مسلط بوده ام وای کاش پدرانمان هرگز ما را ترک نمیکردندو به دنیای دیگری نمیرفتند و همیشه تشویقمان میکردند و ما هم بزرگ نمیشدیم و بچه میماندیم 😔🙏💐
✍پیامی از آقای سیامک پیش بین
درود . از همه معلمین عزیز سالهای ۵۸ تا ۶۵ که در ریگاباد مرا بال وپر دادند قدردانی میکنم .
سال اول دبستان ۵۸ خانم کریمی
سال دوم دبستان ۵۹ خانم طاهری
سال سوم دبستان ۶۰ خانم حسینی
سال چهارم دبستان ۶۱ خانم عظمایی
سال پنجم دبستان ۶۲ اقای جاهد
و مدیریت جناب خیراندیش 🥰
اول و دو و سوم راهنمایی منتظری ۶۳ ۶۴ ۶۵ اقایان جنابان ؛ رحیمی عرب زادگان سلطانی
درانی ریاضی که ازشون پس کله ای هم خوردم 😂
قطبی زبان
هرندی ادبیات
موسی پور هنر که بسیار هنر را ارج نهادند
...نوری منش حرفه و فن که متاسفانه یادم نیست اسم کامل و بسیار به این درس علاقه مند بودم و شدم تا کنون قاب عکس ساختیم کارگاه
عالم زاده ریاضی و....بقیه اگر دوستان یادشون هست بگویند ....🥰🥰🥰
ارادتمند همگی سیامکپیش بین ....مدرس دانشگاه
آهنین مردان خدا همراهتان
ای همه معدنچیان حق یارتان
چهره هاتان گشته تیره همچو شب
قلبهای پاکتان روشن چنان
دستهاتان خسته از رنج زغال
نامتان پاینده ای نان اوران
💠روز کارگر بر کارگران زحمتکش دیار خاطرات گرامی
💠سپاسگزار معلمانی هستیم که اندیشیدن را به ما آموخت، نه اندیشهها را ...
💠روز معلم بر همه معلمان دیار خاطرات مبارک🌸
به اطلاع دوستان عزیز میرساند
مراسم چهلمین روز درگذشت مرحومه فاطمه سادات موسوی مادر دوستان عزيزمان میرهاشم ،میر صابر و میر جعفر موسوی و دختران داغدارش و مادر خانم دوستان گرامی ناصر و حسین فتحی روز جمعه در کرج برگزار میشود.
زمان: جمعه ۷ اردیبهشت از ساعت ۱۵ الی ۱۷
مکان : کرج شهرک پردیسان مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیها
🖤 روحش شاد و یادش گرامی
روزی که نشد برم داخل سینما!
✍به قلم مجید بختیاری
بادرود خدمت دوستان عزیز
دقیقا حضور ذهن ندارم سال ۷۴ یا ۷۵ بود
قرار بود یه جشن «دهه فجر احتمالا» در سینما برگزار بشه
هنرمندانی از تهران به دیار خاطرات بیاین
ازدهام مردم زیاد بود ما توی صف ایستادیم که وارد سینما بشیم ولی به علت ازدهام جمعیت در سینما بسته شد و متاسفانه سعادت دیدن اجرای نمایش نصیب ما نشد یادمه بیرون از سینما یه مینی بوس آبی رنگ ایستاد تا اونجایی یادم هست هنرمندان تهرانی اسدالله یکتا، وروانشاد منوچهر حامدی با کت وشلوار سفید رنگ و یه ساعت طلایی رنگ که از دور
نمایان بود وارد سینما شدن برای اجرای مراسم جشن، اون روز و خاطرات سینما وچندین فیلم سینمایی که اونجا دیدم در ذهنم تداعی شده،یادش بخیر
سینما شهرسازی
✍ به قلم فریدون کاظمی:
سال ۵۲ که وارد شهرسازی شدیم وقتی دیدیم که سینما داره خیلی خوشحال شدیم . یکی دوبار تو همین سینمای روسا فیلم فارسی دیدیم . فیلم دیدن ما طولی نکشید .یک روز بعداز ظهر که با هزاران شوق وذوق رفتیم سینما دیدیم روی یک کاغذ سفید نوشته بودند سینما تااطلاع ثانوی تعطیل است . من کلاس پنجم بودم و زیاد مفهوم تا اطلاع ثانوی را نمی دونستم تا اینکه برادر بزرگم گفت یعنی فعلا باید بی خیال سینما بشیم
این موضوع سالها به طول انجامید و من بیشتر روزها به امید باز شدن سینما سری به اونجا میزدم و این تا اطلاع ثانوی هم مدتها روی دیوار بود.
البته بعدا سینما را باز کردن ولی فقط فیلم های بی ارزش روسی از زمان جنگ دوم جهانی نشون میداد . تازه ما را هم راه نمی دادند تا اینکه سینما تابستانی ساخته شد وبساط عیش همه مردم شهرسازی را فراهم کرد . تابستونها هرشب فیلم بود .
البته سینما تابستونی هم خوش یمن نبود . آخرش یک شب که بیشتر مردم از پیر وجوان مشغول تماشای دیدن فیلم بودن و شهرسازی هم درسکوت مطلق، چریک های فدایی خلق با پخش شب نامه برعلیه شاه در درب منازل، برای همیشه بساط سینمای تابستانی را برچیدند.
البته باید از سینمای باب نیزو به نیکی یاد کرد
اونجا که بودیم هرشب تو سینما فیلم های فارسی و فیلم های روز خارجی نمایش دادند .
سینمای خوبی بود . الان عکس هاش را که نگاه میکنم فقط دیوارهای بلندش باقی است وسوراخ های اتاق آپارات .
چه دورانی بود . تکرار ناشدنی...
فروردین به وقت اضافه
✍به قلم مجتبی مالکی:
یکی از ماه های شگفت انگیز سال قطعا" فروردین ماهه! کل سال منتظر رسیدن تعطیلات نوروز هستیم!
۱۳ روز اولین ماه سال اصولا" نَحس نیست!
همه مهربان و شیک روی اَبرهای صورتی حسابی لذت می برند از روزگار.
همه اتفاقات عالی پیش می رود تا غروب سیزده بدر که تازه آن روی ماهه فروردین رُخ می دهد!
انگار تازه ماه شروع شده است. قصدی هم برای تمام شدن ندارد. هر چقدر در طول ایام تعطیلات همه دست به جیب و دست و دلباز در حال اجرای نمایش خودشان هستند، از فردای سیزده بدر به سَبک و سِیاق کتاب "پدر پولدار و پدر بی پول" "رابرت کیوساکی" و "شارون لیچر" مشغول مدیریت مالی زندگی هستند!
هنوز معادله تمام نشدن این ماه اصلی ترین درگیری ذهنی ایرانی ها در ابتدای شروع سال جدیدشان بوده و خواهد بود!
طولانی شدن ماه شماره یک بهار، برای مالکین تا اَبَد و یک روز خَزَر و خَلیج فارس، تداعی کننده هشت دقیقه وقت های اضافی نَبَرد یوزهایِ ایران زمین با کانگوروهایِ استرالیایی در هشتمین روز آذر ماه سال ۱۳۷۶ هجری شمسی است!
با این تفاوت که بالاخره خدا بیامرز "ساندور پُل" مجارستانی سوت پایان بازی را بصدا در آورد.
اما اینجا خبری از داور نیست! اصولا" روزهای آخر ماه فروردین شباهت عجیبی به مَزِه تَه خیار دارد!
شاید تلخ نباشد. ولی بدون خط و خَش هم نیست!
با توجه به تاس انداختن شِپِش در تَه کارت های بانکی حقوق بگیران دولتی، همگی بی صبرانه منتظر ظهور اُردیبهشت ناجی هستند!
برای آنهایی که اهل برنامه ریزی و حساب و کتاب هستند، لازم است برای ماه اول فصل بهار استراتژی جداگانه ای طراحی شود.
خیلی ها حتی راضی به تقسیم این ماه به دو نیمه عیش و نوش و ماتم سرایی هستند. ولی حتی عدالت ریاضی هم در تقسیم روزها رعایت نشده است. شاید اینجا نَحسی ۱۳ گریبان فروردین را گرفته تا حریف ۱۸ روز فَنا ناپذیر باقی مانده آن نشود!
نکته عجیب و غریب دیگری که در این ماه جلب توجه می کند، شروع نشدن سال کاری البته بصورت نامحسوس در خیلی از ادارات دولتی و خصوصی است.
طبق یک قانون نانوشته جلسات تاثیر گذار کاری تازه از اردیبهشت ماه آغاز می گردد.
برای خیلی ها وقتی آخرین روز اولین ماه سال را به اتمام می رسانند، انگار به روزهای پایانی سال نزدیک شده اند!
به نظر می آید بهترین کار صحبت با خود جناب فروردین است. باید راهی برای متقاعد کردن این ماه سِمِج پیدا کرد. حالا با خواهش یا تهدید :
فروردین جان پدیده ای بنام پایان هم زیباست! لطفا" بگذار با دو هفته ابتدایی تو حالِمان خوش باشد. و با تمام نشدنت حالمان را نگیر!
سوالات بیشماری در طولانی شدن و تمام نشدن فروردین ماه ذهن ها را درگیر خود ساخته ؛
اگر قرار به تمام نشدن و طولانی شدن است چرا شامل حال پنجشنبه ها و جمعه ها نگردد؟!
دوران نامزدی چرا کوتاه است؟!
باور کنید ما اساسا" از اینکه پول در حساب های بانکی مان تمام نشود ناراحت نمی شویم!
لطفا" تمام لذت ها و خوشی های جهان هستی تمام نشود و یا حداقل طولانی باشد!
فایده ای ندارد فروردین لجباز تر از این حرف هاست!
با امروز سه روز دیگر تازه قرار است این ماه طولانی تمام شود!
چه باید کرد با خسارت هایی که به ما وارد شده است و از یادمان نمی رود؟!
چه کنیم که ما ایرانی ها اصولا" و ذاتا" مهربان و مهمان نوازیم ؛
پس همه با هم :
فروردین جان! با تمام سختی هایت، به احترام ۱۳ روز دوست داشتنی و جذابی که برایمان می سازی دوستت داریم،
جَذابِ لَعنَتی!😊 🌺❤️
#مجتبی_مالکی
✨ 🌙نزدیک عید فطر
✍نوشته ای از ژاله بحرینی
با نام خدای مهربان
همیشه وقتی به اخرای ماه رمضان نزدیک میشدیم یک حس دلتنگی عجیبی داشتیم سن و سالمان آنقدری نبود که به طور کامل از رو ی عرفان و معنویت باشه، شاید قرارهای دوستانه مان در صف اول نماز جماعت و یا بدو بدو کردن در صحن دوار مسجد شهرک ،که هنوز صدای پای دوستانم در گوشم میپیچد ،یا عطر مهر نمازهای مسجد که همه میگفتن تربت امام حسین است. یا صدای پچ پچ خنده های تمام نشدنیمان که با نگاه معنی دار خانمهای صف اول در گلو خفه میشد،یا زولبيا بامیه های دم افطار، نمیدانم خلاصه دلمان تنگ همه لحظه های ماه رمضان میشدیا مسابقه قرآن ،اینکه وقتی یک سوره را جلوی همه درست میخواندیم ، با غرور گردنمان را صاف میگرفتیم و پز یک حافظ کامل قرآن را داشتیم . خلاصه دلتنگی ما خالصانه و کودکانه بود صبح عید فطر که میشد من و خواهرم ژیلا سجاده زیر بغل زده پشت سر پدر به سوی مسجد میرفتیم صحن مسجد پر بود از دوستان و همکاران پدر و همسایگان مهربانمان از هر قشری و هر شهری از ایران پهناور ترک و کرد و لر و بلوچ و کرمانی و شیرازی و ....آقای پودینه همیشه پشت بلند گو قرار میگرفت و حاج آقا ابراهیمی بزرگوار پس از تبریک عید فطر در مورد نماز عید توضیح داده و نماز را شروع میکردالهم اهل کبریا والعظمه و اهل الجودو الجبروت، وای چه زمزمه قشنگی در صحن مسجد میپیچید شرفا و کرامتا و مزیدا.... هیچ موسیقی نمیتواند اینگونه بر روح من رسوخ کند زمزمه ای ناب از جنس همدلی و یکرنگی و بی ریایی، چیزی که این روزها کمیاب شده، سالها گذشته ولی هرگاه عید فطر میشود این صحنه ها مانند فیلمی از جلوی چشمانم میگذرد و روحم را جلا میدهد و بحق هذا الیوم از خدا آرامش طلب میکنم برای همه دوستانم در گذشته و حال ، ولی دلتنگم ،برای آن روزهای ناب، برای آن خاطرات کودکی که رفته است ،برای مردمانی که هر کدامشان در جایی دور از هم ولی با یاد هم زندگی میکنند ،دعا میکنم برای شادی روح همه آنانی که رخت سفر بسته و رفته اند برای همه پدران و مادران آسمانی ریگابادی ،
تقدیم به همه یاران ناب قدیم ژاله بحرینی سیزدهم 🌺🌸
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد /عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی بسمن خواهد داد /چشم نرگس بشقایق نگران خواهد شد /حافظ
بهار در دیار خاطرات...
شکوفههای درخت ارغوان در دیار خاطرات /پشت مدرسه راهنمایی نوروز ۱۴۰۳
✍با تشکر از دوست عزیزمون محمد رضا عربپور
با سلام
دوستانی که از طرف من در ایتا پیام سهام عدالت دریافت نموده اند ویا درخواست مبلغ دریافت کرده اند لطفا وارد لینک نشوند
ایتای من هک شده است
علی اعظمی