سینما مهتاب
✍ به قلمِ مجتبی مالکی
تحت تاثیر برادر بزرگم کوروش عاشق سینما و فوتبال بودم. سالهای نوجوانی من در دهه شصت گذشت. تمام تلوزیون به دو شبکه ختم می شد. به جز یکی دو تا سریال که در طول هفته پخش می شد، بعدازظهر های جمعه اگر برق نمی رفت می شد یک فیلم سینمایی تکراری از تلوزیون نگاه کرد.
یکی از فانتزی های من تماشای تیزر فیلم های سینما مهتاب کرمان بود. کوروش که تجربه مشاهده فیلم در این سینما را داشت، برای ما دلبری می کرد!
یک روز بعد از تعطیلی مدرسه وقتی ساعت پنج رسیدم خانه، پدرم همراه با برادرانم کوروش و مهدی در کنار مادر مشغول صرف عصرانه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی با اضافه شدن برادر کوچکترم محسن جمع ما کامل شد. تلوزیون را مهدی روشن کرد.
مشغول گَپُ و گُفت بودیم که کورش همه را برای دیدن تیزر تبلیغاتی فیلم میرزا کوچک خان به سکوت دعوت کرد. پدرم با هیچان تیزر را دید. از کوروش پرسید :
کجا پخش می شه ؟
کوروش که برق چشمان پدر را دید با خوشحالی و به امید راضی کردن پدر برای تماشای فیلم در سینما گفت :
سینما مهتاب کرمان بابا. بریم ببینیم؟
پدرم تا خواست جواب برادر بزرگم را بدهد، مادرم پرید وسط ماجرا و گفت :
بِبَر بچه هام رو تورو خدا آقا.طفلکی ها هیچ جا نرفتند!
پدرم که حمایت مادرم را دید با خوش رویی گفت :
نوکر پسرای بابا هم هستم. چشم همین جمعه همه با هم سینما!
انگار دنیا مال من و برادرانم شده بود. تا جمعه چهار روز مانده بود. روزها و شب ها به کُندی برای برادران مالکی می گذشت. غروب پنجشنبه بعد از یک دست فوتبال حیثیتی روی زمین سیمانی مینی فوتبال برگشتم خانه. به اتفاق پدرم رفتیم حمام. یکی دیگر از فانتزی های من و برادرم محسن رفتن به حمام همراه با پدرم بود. وقتی پدرم شامپو را روی سرم ریخت و مشغول چَنگ زدم موهایم زیر دوش آب گرم که فقط با درجه فارنهایت می شد دمای آن را سنجید، شُدم. لا به لای کف روی صورتم پرسیدم :
بابا جون ! فردا می ریم کرمان سینما ؟
پدرم با همان مهربانی مخصوص خودش گفت:
به امید خدا که می ریم بابا ! الوعده وفا !
صبح جمعه با اولین صدای مادرم از خواب بلند شدم. دِل توی دِل من و برادرانم نبود.
حتی کوروش که قبلا" سینما مهتاب را تجربه کرده بود، انگار برای بار اول قرار بود این فضا را تجربه کند. بعد از صرف صبحانه به اتفاق پدر و برادرانم به سمت اتوبوس کرمان راه افتادیم.
تمام مسیر تصویر ذهنی داستان فیلم میرزا کوچک خان را در فکرم مرور می کردم. روی ابرهای صورتی عشق بازی می کردم که نفهمیدم کی خوابم بُرد. با گرمای دست پدرم از خواب بیدار شدم :
پاشو پسرم رسیدیم.
خوشحال و با یک ذوق وصف نشدنی شاد و شنگول دست در دست پدرم سوار تاکسی شدیم. پنج نفری ظرفیت تاکسی را کامل کردیم. راننده مودب تاکسی پرسید :
آقا کجا بریم ؟ پدرم با صدایی بلند و رسا مقصد را به آقای راننده اعلام کرد :
سینما مهتاب آقا !
شهر به طرز مشکوکی خلوت بود. با خودم گفتم حتما" صبح های جمعه مَردم مشغول استراحت هستند. و به همین دلیل شهر در سکوت کامل به سر می برد. پدرم با آقای راننده مشغول صحبت و تحلیل اوضاع سیاسی و اقتصادی مَملِکت بودند.
راننده تاکسی وقتی به مقصد رسیدیم به حَدی با پدرم جُفت و جور شده بود که
نمی خواست کرایه بگیرد.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن به زور پدرم کرایه را حساب کرد.
بَنر بزرگ فیلم روی سَردر سینما می درخشید. چرا سینما هم خلوته ؟! رسیدیم جلوی گیشه بلیط فروشی. پنجره گیشه بسته بود. روی یک کاغذ سفید رنگ با ماژیک نوک پهن مشکی نوشته شده بود :
سینما بعلت تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد !
پدرم که قانع نشده بود با نوک یکی از کلیدهای جاسوییچی اش ، به در و پنجره سینما کوبید؛
سرایدار سینما ار پنجره زیر بَنِر با لحن اعتراضی گفت :
آقا مگه نمی بینید سینما تعطیله ....تعطیله آقا !
پدرم با ناراحتی و غُرولُند کنان زیر لب زمزمه می کرد:
حتما" قسمت اینطوری بوده!
من و برادرانم همراه با پدر هیچ وقته دیگر فُرصت رفتن به سینما و دیدن فیلم رویایی دهه شصت را پیدا نکردیم!
شاید به همین دلیل هیچ وقت متوجه منظور پدرم نشدم که ؛
"قسمت اینطوری بوده" اصولا" و اساسا" یعنی چه ؟!
#مجتبی_مالکی
#خاطره_نویسی
#روایت_زندگی
در یازدهمین سالگرد آسمانی شدن مرحوم روسپید یاد و خاطرشان را گرامی میداریم و به روح پاکشان درود فرستاده و صلواتی نثار میکنیم
کانال سلامی به ریگ آباد
💠عید فطر در دیار خاطرات💠
✍نوشته ای از خانم فریده جباری
به غروب اخرین روز ماه رمضان که میرسیدیم همه برای نماز مغرب زودتراز زمان مقرر به مسجد امام رضا(ع) میرفتیم و انبوه مردم که همه نگاههابه سمت آسمان بود و مشتاقانه دنبال هلال ماه شوال می گشتند دربین آنها حاج اقا صالحی و مرحوم شیخ غلام و همه اعضای خانواده ریگ اباد بودند چه خوب بود که همه یکدل و یک دست بودیم هیچ کس از یکرنگی شرم وخجالت نداشت هیچ کس دنبال کلاس گذاشتن نبود چون هدف یکی بود بلاخره نماز مغرب واعشا میخواندیم و در خانه گوش به اخبار که عید اعلام بشه یکی از زیباترین و تاثیر گذارترین صحنه ها در زندگی خود من صبح روز عید فطرهست که اگر خداوند توفیق دهد درنماز عید شرکت می کنم.... ازصبح خیلی زود ازتمام گوشه های شهرسازی مردم مانند سیل به سمت مدرسه راهنمایی ۲۲بهمن سرازیربودندهمیشه این صحنه برایم مثالی از قیامت را تداعی میکتد وانگارهیچ کس خواب نیست با صدای بلندگوها و تکرار قنوت عید فطر مو بر اندام آدمی راست میشود و هیجان وصف ناپذیری دل وروح آدمی را مینوازد واقعا بسمت عیدی گرفتن از خدا میرویم غلغله ای در حیاط مدرسه بپاست همش صفها جلو وعقب میشوند ویکجا همه را میبینی همیشه تصویرمهربان منان خانم همسراقای گلوانی درپیش چشمم هست با سرویس طلای پهلوی و تمام زیورالاتی که داشتند که همه سعی میکردند آراسته وبا زیباترین لباس و جواهرات حضورداشته باشند چون اینجا مهمانی خداست موقع عیدی گرفتن و چه زیبا از بلندگو متن قنوتها تکرارمیشد و زمزمه مردم به گوش میرسید دریین قنوتها الله اکبرگفته میشد وبعضی اشتباه به رکوع میرفتتدو هزار چشم انداز زیبای دیگربعدنماز و روبوسی به خانه میرفتیم و تازه مهمانی شروع میشد دقیقا مانند عیدنوروزبود ابتدا از خانواده هایی که عزیزی از دست داده بودندو عزاداریودند شروع میشد چه مهربان بودند همه که هدیه و تحفه ای همراه میبردند و رخت عزا را ازتن خانواده داغدار بیرون میاوردندبه میمنت عید غم دلشان را سبک میکردند . تا شب هم دید وبازدیدها ادامه داشت که امروزه فقط مثل یک رویا و خاطره ی شیرین در ذهن تک تک ما نقش بسته است .
✍بهترین گوشه ی دنیا
خانه ومحله ایست که
کودکی هایت را میان کوچه وپس کوچه ها وخیابان ها و گُل های پارک
و باغچه خانه تان نفس کشیدید
خاطرات کودکی،
چیزی نیست که در گذشته باقی بماند.
آنها هم با آدم بزرگ میشوند
و به زندگی خود ادامه میدهند.
گذشته ما،
دائما در زمان حال ما حضور خواهد داشت .
آن هم در شکل کاملش.
وبسیار خاطر انگیز ودوست داشتنی
خواهد بود🌹
✍میرموحد «روه»
رفتی ازبرم ای مادرمن 🖤
اما دلم در نگاه قشنگت جا مانده
عجب عطر خوشبویی
ز تو
درخانه ام هنوز
جا مانده
ای مادر
تو که آرامم ربودی
در مسیر رفتنت به آسمانها
جای پایت
در تمام لحظه ها
درآشیانه دلم
برای همیشه جا مانده
عاشق دوریت نبودیم ،
عزیزم
داد ازاین تقدیر شوم
در میان چشمهایم ،
اشکهایم
درسوگت جا مانده
بغض واشک دراین لحظات ملکوتی
احاطه نموده ویارای گفتن تسلیت به خانواده عزیز ودوستان گرامی جهت ازدست دادن مادر شهید عزیز دیارخاطراتمانمان منصورمحمدی نیست
اما می دانم
این فرشته خوب خدا هم اکنون میهمان خداست
✍میرموحد
🖤🖤🖤😢😢😢😢
اعلامیه مراسم بزرگداشت چهلمین روز در گذشت مرحومه بیگم پور اصغری مادر دوستان گرامی برادران آهنگر
Читать полностью…هوالباقی
خانوادههای محترم سعادت ووقاری مصیبت وارده راصمیمانه تسلیت عرض نموده وازخداوندلایزال صبرواجرجزیل وجمیل برایتان ومغفرت بی واسعه ی الهی برای آن سعیدفقیدمسئلت دارم.
ارادتمندروانبخش عارفی
اعلامیه مراسمات تشییع و تدفین و گرامیداشت سوم و هفتم مرحوم حمید سعادت آبادی داماد خانواده وقاری و همسر خانم فرحناز وقاری/روحش شاد و یادش گرامی
Читать полностью…تصویری از سفره هفت سین سال ۹۸ که شادروان مهدی مالکی برایمان ارسال کرده بود /روحش شاد و یادش گرامی
Читать полностью…متأسفانه مطلع شدیم داماد خانواده وقاری همسر خانم فرحناز وقاری صبح امروز به دیار باقی شتافت، این مصیبت وارده را به خانواده محترم وقاری تسلیت میگوییم
کانال سلامی به ریگاباد
فروردین به وقت اضافه
✍به قلم مجتبی مالکی:
یکی از ماه های شگفت انگیز سال قطعا" فروردین ماهه! کل سال منتظر رسیدن تعطیلات نوروز هستیم!
۱۳ روز اولین ماه سال اصولا" نَحس نیست!
همه مهربان و شیک روی اَبرهای صورتی حسابی لذت می برند از روزگار.
همه اتفاقات عالی پیش می رود تا غروب سیزده بدر که تازه آن روی ماهه فروردین رُخ می دهد!
انگار تازه ماه شروع شده است. قصدی هم برای تمام شدن ندارد. هر چقدر در طول ایام تعطیلات همه دست به جیب و دست و دلباز در حال اجرای نمایش خودشان هستند، از فردای سیزده بدر به سَبک و سِیاق کتاب "پدر پولدار و پدر بی پول" "رابرت کیوساکی" و "شارون لیچر" مشغول مدیریت مالی زندگی هستند!
هنوز معادله تمام نشدن این ماه اصلی ترین درگیری ذهنی ایرانی ها در ابتدای شروع سال جدیدشان بوده و خواهد بود!
طولانی شدن ماه شماره یک بهار، برای مالکین تا اَبَد و یک روز خَزَر و خَلیج فارس، تداعی کننده هشت دقیقه وقت های اضافی نَبَرد یوزهایِ ایران زمین با کانگوروهایِ استرالیایی در هشتمین روز آذر ماه سال ۱۳۷۶ هجری شمسی است!
با این تفاوت که بالاخره خدا بیامرز "ساندور پُل" مجارستانی سوت پایان بازی را بصدا در آورد.
اما اینجا خبری از داور نیست! اصولا" روزهای آخر ماه فروردین شباهت عجیبی به مَزِه تَه خیار دارد!
شاید تلخ نباشد. ولی بدون خط و خَش هم نیست!
با توجه به تاس انداختن شِپِش در تَه کارت های بانکی حقوق بگیران دولتی، همگی بی صبرانه منتظر ظهور اُردیبهشت ناجی هستند!
برای آنهایی که اهل برنامه ریزی و حساب و کتاب هستند، لازم است برای ماه اول فصل بهار استراتژی جداگانه ای طراحی شود.
خیلی ها حتی راضی به تقسیم این ماه به دو نیمه عیش و نوش و ماتم سرایی هستند. ولی حتی عدالت ریاضی هم در تقسیم روزها رعایت نشده است. شاید اینجا نَحسی ۱۳ گریبان فروردین را گرفته تا حریف ۱۸ روز فَنا ناپذیر باقی مانده آن نشود!
نکته عجیب و غریب دیگری که در این ماه جلب توجه می کند، شروع نشدن سال کاری البته بصورت نامحسوس در خیلی از ادارات دولتی و خصوصی است.
طبق یک قانون نانوشته جلسات تاثیر گذار کاری تازه از اردیبهشت ماه آغاز می گردد.
برای خیلی ها وقتی آخرین روز اولین ماه سال را به اتمام می رسانند، انگار به روزهای پایانی سال نزدیک شده اند!
به نظر می آید بهترین کار صحبت با خود جناب فروردین است. باید راهی برای متقاعد کردن این ماه سِمِج پیدا کرد. حالا با خواهش یا تهدید :
فروردین جان پدیده ای بنام پایان هم زیباست! لطفا" بگذار با دو هفته ابتدایی تو حالِمان خوش باشد. و با تمام نشدنت حالمان را نگیر!
سوالات بیشماری در طولانی شدن و تمام نشدن فروردین ماه ذهن ها را درگیر خود ساخته ؛
اگر قرار به تمام نشدن و طولانی شدن است چرا شامل حال پنجشنبه ها و جمعه ها نگردد؟!
دوران نامزدی چرا کوتاه است؟!
باور کنید ما اساسا" از اینکه پول در حساب های بانکی مان تمام نشود ناراحت نمی شویم!
لطفا" تمام لذت ها و خوشی های جهان هستی تمام نشود و یا حداقل طولانی باشد!
فایده ای ندارد فروردین لجباز تر از این حرف هاست!
با امروز سه روز دیگر تازه قرار است این ماه طولانی تمام شود!
چه باید کرد با خسارت هایی که به ما وارد شده است و از یادمان نمی رود؟!
چه کنیم که ما ایرانی ها اصولا" و ذاتا" مهربان و مهمان نوازیم ؛
پس همه با هم :
فروردین جان! با تمام سختی هایت، به احترام ۱۳ روز دوست داشتنی و جذابی که برایمان می سازی دوستت داریم،
جَذابِ لَعنَتی!😊 🌺❤️
#مجتبی_مالکی
✨ 🌙نزدیک عید فطر
✍نوشته ای از ژاله بحرینی
با نام خدای مهربان
همیشه وقتی به اخرای ماه رمضان نزدیک میشدیم یک حس دلتنگی عجیبی داشتیم سن و سالمان آنقدری نبود که به طور کامل از رو ی عرفان و معنویت باشه، شاید قرارهای دوستانه مان در صف اول نماز جماعت و یا بدو بدو کردن در صحن دوار مسجد شهرک ،که هنوز صدای پای دوستانم در گوشم میپیچد ،یا عطر مهر نمازهای مسجد که همه میگفتن تربت امام حسین است. یا صدای پچ پچ خنده های تمام نشدنیمان که با نگاه معنی دار خانمهای صف اول در گلو خفه میشد،یا زولبيا بامیه های دم افطار، نمیدانم خلاصه دلمان تنگ همه لحظه های ماه رمضان میشدیا مسابقه قرآن ،اینکه وقتی یک سوره را جلوی همه درست میخواندیم ، با غرور گردنمان را صاف میگرفتیم و پز یک حافظ کامل قرآن را داشتیم . خلاصه دلتنگی ما خالصانه و کودکانه بود صبح عید فطر که میشد من و خواهرم ژیلا سجاده زیر بغل زده پشت سر پدر به سوی مسجد میرفتیم صحن مسجد پر بود از دوستان و همکاران پدر و همسایگان مهربانمان از هر قشری و هر شهری از ایران پهناور ترک و کرد و لر و بلوچ و کرمانی و شیرازی و ....آقای پودینه همیشه پشت بلند گو قرار میگرفت و حاج آقا ابراهیمی بزرگوار پس از تبریک عید فطر در مورد نماز عید توضیح داده و نماز را شروع میکردالهم اهل کبریا والعظمه و اهل الجودو الجبروت، وای چه زمزمه قشنگی در صحن مسجد میپیچید شرفا و کرامتا و مزیدا.... هیچ موسیقی نمیتواند اینگونه بر روح من رسوخ کند زمزمه ای ناب از جنس همدلی و یکرنگی و بی ریایی، چیزی که این روزها کمیاب شده، سالها گذشته ولی هرگاه عید فطر میشود این صحنه ها مانند فیلمی از جلوی چشمانم میگذرد و روحم را جلا میدهد و بحق هذا الیوم از خدا آرامش طلب میکنم برای همه دوستانم در گذشته و حال ، ولی دلتنگم ،برای آن روزهای ناب، برای آن خاطرات کودکی که رفته است ،برای مردمانی که هر کدامشان در جایی دور از هم ولی با یاد هم زندگی میکنند ،دعا میکنم برای شادی روح همه آنانی که رخت سفر بسته و رفته اند برای همه پدران و مادران آسمانی ریگابادی ،
تقدیم به همه یاران ناب قدیم ژاله بحرینی سیزدهم 🌺🌸
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد /عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی بسمن خواهد داد /چشم نرگس بشقایق نگران خواهد شد /حافظ
بهار در دیار خاطرات...
شکوفههای درخت ارغوان در دیار خاطرات /پشت مدرسه راهنمایی نوروز ۱۴۰۳
✍با تشکر از دوست عزیزمون محمد رضا عربپور
با سلام
دوستانی که از طرف من در ایتا پیام سهام عدالت دریافت نموده اند ویا درخواست مبلغ دریافت کرده اند لطفا وارد لینک نشوند
ایتای من هک شده است
علی اعظمی
متاسفانه مطلع شدیم خانم مرحمت عبدالهی همسر آقای سلطان حسین محمدی و مادر شهید منصور محمدی و دوستان عزیز صابر مسعود و سجاد محمدی و دختران داغدارش آسمانی شد /
مصیبت وارده و فقدان این مادر مهربان را به خانواده محترم محمدی و عبداللهی و جامعه بزرگ ریگاباد
تسلیت میگوییم کانال سلامی به ریگ آباد
با نهایت تاسف و تاثر مطلع شدیم آقای محرم جعفر آبادی(لشکری) روز ۱۰فرودین به دیار باقی شتافتند..از خدای بزرگ برای ایشان مغفرت و برای خانواده عزیزشان از خدای منان صبر مسئلت داریم..روحشان شاد و یادشان گرامی🖤🖤
Читать полностью…پیام تشکر وقدردانی خانواده معزای موسوی
من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق
در مقام شما چه میتوانیم بگویم که اقیانوسی از لطف و رحمت را به رگهای خسته مان جریان دادید
با این عمر کوتاه خاکی، قادر به جبران الطاف شما نیستیم، پس دست به دامان ذات کبریایی دراز میکنیم
و از درگاهش میخواهیم تا پاسخگوی این همه لطف باشد، از روی عنایت خویشتن
به این وسیله از عنایت و حسن توجه کلیه سروران، دوستان، آشنایان و همکاران که باحضورگرمشان در مراسم تدفین و تشیع و با ارسال پیام و در همه مراحل
ما را مدیون لطف و غریق محبت خود نمودند، از صمیم قلب تقدیر و تشکر کرد
. برای همگان از خداوند رحمان، حضور در رکاب نورانی امام زمان (عج) را در عصر ظهور مسئلت مینماییم.
✍ از طرف خانواده موسوی
تهیه و چاپ و نصب تمثال. شهدای گرانقدر کارگری و کارمندی ریگآباد قدیم و ریحانشهر فعلی توسط
رمضان مومنی معروف به حاج رسول. مسئؤل هیات امنا فاطمیه و مسجد ابوالفضل. مصلی نماز جمعه ریحانشهر
جهت شادی روح مطهر شهدا. صلوات
از خانواده هایی که عکس شهید آنها وجود ندارد درخواست میشود، عکس ارسال نمایند تاچاپ ونصب گردد
✍رمضان مومنی
🖤🖤
خانواده محترم موسوی درگذشت مادر گرامیتان را به شما صمیمانه تسلیت گفته، برای شما صبر و برای ان عزیز سفر کرده رحمت بیکران الهی را آرزو داریم..
🖤🖤
از طرف خانواده حمیدی
خانواده محترم وقاری
خصوصا دوستان و برادران عزیز
حاجی ، اسماعیل ، احمد و حمید و همشیره های گرامی
در آغازین روز های سال جدید متاسفیم که باید فقدان داماد عزیزتان را تسلیت عرض کنیم
در غم شما شریک بوده برای مرحوم مغفور رحمت واسعه الهی و برای شما عزیزان صبر و شکیبایی آرزو دارم .
روحشان شاد یادشان گرامی
با احترام ناصر موسیپور
#عیدانه
نوستالژی عباس موتوری!!!
✍دلنوشته طنزی از مجتبی مالکی
برخلاف مَردها، صدای گوش خراش موتور یاماها_صَد عباس موتوری، برای خانم های ساکن شهرک ریگاباد مثل ترانه "امشب در سَر شوری دارم" خانم پروین دِلبری می کرد !
فروشگاهی سَیار که در دهه شصت هجری شمسی، توسط پیرمردی خوش اخلاق و با حوصله با نام هنری عباس موتوری کاسه و بشقاب مِلامین و چینی را بصورت آنلاین برای خانم های با سلیقه شهرک تامین می کرد.
البته دریافت وَجه بصورت اقساط، اصلی ترین دلیلی بود که عباس آقا را تبدیل به معشوقه مشترک ویترین کُمُدهای فلزی و چوبی آشپزخانه های نِسوان ریگابادی کرده بود!
یکی از مواردی که آقایان ریگابادی متفق القول روی آن در جلسات سَرپایی و نشسته، محفل های مَردانه شان هم نظر بودند، کشیدن یک نقشه حساب شده برای سَر به نیست کردن موتور قُراضه عباس آقا بود !
یک واقعیت تلخ دیگری هم وجود داشت. خانم های ساکن شهرک بعضا" بیشتر از شوهرانشان عباس موتوری را دوست داشتند!
که همین موضوع دستمایه حسادت همسران عصبانی خانم ها شده بود!
اعتمادی که خانم ها به قول و قراری که با عباس موتوری داشتند، اساسا" به شریک زندگی شان نداشتند!
یکی از بارزترین ویژگی های سبک و سیاق کسب و کار عباس آقا، داشتن حافظه ای دقیق تر از اَبَر نَرم افزارهای مالی و حسابداری برای ثبت بدهی مشتریان وفادارش بود!
او با جزئیات می دانست چه شخصی، در چه زمانی و به چه مقدار به او بدهکار است!
از بدشانسی های زمانه عباس آقا نبود فضای مجازی و اینترنت بود. قطعا" اگر عباس موتوری شهرک ریگاباد در زمانه حال مشغول کاسبی بود پیج ها و اَکانت های فیک و جورواجوری بنام بِرَند معتبرش ایجاد شده بود، و زیر آبی های زمانه مشغول کلاه برداری مجازی و واقعی بودند.
شاید هم یک سایت زده بود و چند تا اَدمین مشغول رتق و فتق امورات وب سایت بودند!
یا یک شرکت ثبت کرده بود! لوگوی شرکت هم طرحی الهام گرفته ااز لوگوی چیتوز موتوری بود.منتهی با تصویری از عباس آقا روی موتور یاماها_صَد اوراق و زِوار در رفته اش!
ولی هر چی بود، عباس موتوری شهرک ریگاباد، برای خودش یک پا برایان تِریسی بود!
تو دهه شصت اصولا" هیچ صحبتی، کتابی، و مقاله ای درباره اینکه کسب و کار و فروشندگی یک علم و مهارته وجود نداشت!
لااقل ما که ندیدیم! ولی عباس موتوری یک بیزینس مَن و فروشنده توانمند و کاریزماتیک بود!
مَردی که با همان موتور مثال زدنی و منحصر به فردش دِل خانم های با سلیقه ریگابادی را دزدیده بود!
با اخلاق خوش و مهربانی زبانزدش و از همه مهمتر با ایجاد حِس اعتمادی که بین اون و خانواده های شهرک ایجاد شده بود، دارای یک جایگاهه دست نیافتنی در مقایسه با رقبای مغازه دارش بود!
چه خوب بود که الان می شد، در یک همایش بزرگ میزبان امپراطور فروش ظرف و ظروف ملامین و کاسه چینی های آبگوشت خوری دهه شصت بود!
عالیجناب موتوری از تجارب و ایده های جذاب و ارزشمندش برای مشتاقان و فعال عرصه کسب و کار می گفت!
اینکه می گفت چطوری و با چه سبک و سیاقی با همان موتور اَبو هِندِلِ و تیپ ساده و کلاه بافتنی اش که هم در سرمای سَگ کُش و هم در گرمای تُخم مُرغ آب پَز کُن روی آسفالت ریگاباد، روی سَرِش بود با چه روشی مَرد رویاهای پِرنسس های ریگابادی بود!
دو سه سال پیش خبر آمد، عباس موتوری تو راه رفت یا برگشت به شهرک ریگاباد با یک کامیون تصادف کرده و درجا غزل خداحافظی را سَر می دهد!
باید گفت بعضی از آدم ها وقتی خبر مرگشان هم شنیده می شود، بعد از ناراحتی و گریه زاری باز هم خاطرات خوش و رفتار و اخلاق نیک آنها نقل قول مجالس و پاتوق های اُرگانیک جاهایی است که او را می شناختند!
عباس موتوری برای نسلی که او را دیده بودند نماد یک انسان ساعی و مَردم دار بود.
ولی در اینکه عباس موتوری حداقل یک دست کاسه و بشقاب ملامین و چینی وارد چَرخه سفره های رنگی خانواده های شهرک ریگاباد کرده است،شکی نیست!
مَردی که خیلی از آقایان با جلسات و مذاکراه با اَرازِل و اوباش منطقه سعی در نابود کردنش داشتند، ولی با لبخند انتقام سختی از توطئه گران گرفت!
عباس موتوری احتمالا" مخترع روش چهره به چهره یا دهان به دهان فروش ظرف و ظروف بود! ولی چون ثبت اختراع نکرده بود، اِسمی از او در مُدل های کسب و کار نیست!
صدای اَنکَر و الصلوات موتور عباس آقا شبیه نقشی است که، زنگوله سابسکِرایب انجام میدهد!
دلنشین ترین آواز جهانی برای بانوان شهرکی است که اینروزها حداقل از عدد پنجاه سن و سالشان عبور کرده اند!
حالا که در آنچه گذشت زندگی ام غوطه ورم، عباس موتوری یکی از کاراکترهای جذاب نوجوانی و خاطرات دلنشین روزگاری است که تا اَبد و یک روز برای آن دِلنِوشته دارم!
مردی که از او یاد گرفتم ؛
"همیشه حق با مشتری است"
#مجتبی_مالکی
#جُستار