(صفحه چهارم)
دیگر نزدیک به آسانسور شدیم باخیال آسوده ماسکم رابرداشتم
هوای سرد ومطبوعی رااستشمام نمودم تاحدودی حالم بهتر شد بقیه کارگران نیز یکی پس ازدیگری به محل آسانسور می آمدن حدود ۱۰ دقیقه بعد تقریبا همه کارگران برای سوارشدن به آسانسور وبرگشتن به بالای چاه آماده بودن درهمین حین صدای بلندناشی ازرسیدن آسانسور به گوشم رسید وسپس خود آسانسور متوقف شد
کارگران آهسته وپشت سرهم سوار آسانسورشدن ودرب آنرا محکم بستن
آسانسور بعدازدوسه دقیقه بازدن شاسی توسط کارگر مسول آن شروع به بالا رفتن کرد
اینبار دیگرآن ترس ودلهره پایین آمدن رانداشتم
وغرق درافکار کارپدر ودلسوزی وایثار وفدکاری اوبودم درهمان لحظات تصمیم گرفتم من هم مثل پدر روز روزگاری اگر دستم به دهانم رسید باعث شادی وخوشحالی دلهای رنجیده ونیازمند هموطنانم شوم
غرق درآن لحظات ناب ودوست داشتنی بودم
که به سرچاه رسیدیم
پدروهمکارانش برای دوش گرفتن به حمام مخصوص معدن رفتن تاگردوغبار وعرق ناشی ازکارراازتن خویش بزدایند ومنهم لباسم راتعویض نمودم وازمش محمد ودیگر همکاران بابا تشکر نمودم پدر قبل ازرفتن به ایستگاه ازلابلای سنگلاخها تکه چوبهای شکسته وتخته های کوچکراجمع آوری کرد وآنهاروی هم توسط تک سیمی محکم بست به اندازه سوختن یک تنور
چون مادرم عزیزم هفته ای یکبار نان تافتون سیستانی که بسیار بزرگ وخوشمزه بود می پخت
که بو ومزه آن نانهارا هنوز که هنوز باتمام وجودم حس می کنم پس ازآن باپدربه ایستگاه اتوبوس ها رفتیم اتوبوسها آماده سوارکردن کارگران بودن وهراتوبوسی که پرمی شد شروع به حرکت می کرد ماهم دریک جفت صندلی تقریبا آخر اتوبوس نشستیم به کیوسک نگهبانی وانتظامات معدن رسیدیم.
اتوبوس متوقف شد ویکی از مامورین مهربان انتظامات وارد اتوبوس شد وباسلام وخسته نباشی به کارگران تا آخر اتوبوس آمد ویه نگاهی به زیر پای کارگران انداخت به ما که رسید لبخندی زیبا نثارم کرد وگفت مردجوان آیا بهت خوش گذشت که منهم باتکان دادن سرم ازاو تشکر کردم ودیگر تاپایان راه من درسکوت وفکر عمیقی فرو رفتم ودرحالیکه که به کوههای سربفلک کشیده شده ودامنه های کوه ومسیر سیلابها چشم دوخته بودم
پدر نیز ازاین سکوت من استفاده کرد وچشمانش رابست وتقریبا این سه ربع ساعت راه را درخوابی عمیق فرورفت
درحالی که به چهره سبزه ومردانه وبلند بالای اومی نگریستم به خود می بالیدم وسپاسگزارخدای مهربان شدم ازاینکه خدای مهربان اینچنین پدر دلسوزو،مهربان ،باغیرت نوعدوست وزحمتکشی را به ما عطافرموده
ازآن پس هرشب وهرزمان که ازدرس خواندن خسته می شدم بیاد آن لحظاتی می افتادم که پدر
آنپیکور بلند وسنگین رابروی سرخویش گذاشته بود ودل کوه رامی کاوید
دوباره شروع به درس خواندن می کردم
ازآن روزها سالیان سال گذشت پدرنیز پیرشده تقریبا آن قد رعنا وکشیده وورزیده او تاحدودی خمیده شده لاغر وتکیده شده
اوایل دهه هشتادبود که برای دیدن پدرومادربه سیستان رفته بودم
پدرازمن تقاضا کرد که جهت دریافت حقوق بازنشستگی اش اورابه بانک ببرم
آن موقع هنوزحقوق توسط کارت های بانکی قابل برداشت نبود وهنوز همه گیر نشده بود پدررابه بانک محل دریافت حقوقش بردم بعدازاینکه حقوقش رادریافت کرد خواستیم ازبانک خارج شویم
که ناگهان پیرمردی کم جثه وبسیارنحیف ولاغر به دست پدرانداخت پدرگویا اوراشناخت وسریع اورادربغل گرفت وصدای پدربلندشد که چرامش محمد اینکار را می کنی من راضی نیستم وازاینکار ناراحت می شوم
ودرهمان حال سروصورت اورابوسید
تازه من متوجه شدم که این مش محمد آنروزهای سخت معدن است
مش محمد درجواب پدرگفت اگر من زنده هستم وفرزندانم وهمسرم باعزت هم اکنون زندگی می کنن اینها رامدیون رنج وزحمت وازخودگذشتگی شما می دانم وگرنه تابحال شاید ازرنج وفلاکت زنده نبودم وفرزندانم نیز درسختی وفلاکت بزرگ می شدن
که دوباره پدرسروصورت اورابوسید وگفت اینها همه عنایت وبخشش خدای مهربان بوده اگر توانسته ام کاری بکنم
وباخداحفظی ودلجویی ازمش محمد به خانه پدر برگشتیم وخوشحالی ونشاط ومهربانی رایکبار دیگر درچهره پدر مشاهده کردم.
آری از آن روزها سالیان سال می گذرد وآرزویی که درهنگام بالا آمدن ازچاه
۴۵۰ متری کردم خدای مهربان توفیق آن آرزوی زیبا را به بنده عنایت فرمود
که ازاین بابت خداراسپاس وشاکرم که این توفیق یعنی خدمت به کودکان دررنج
سرزمینم ایران وخدمت به خانواده های محروم را به بنده عنایت فرمود
(صفحه دوم)
دوان دوان به دنبال پدر ،
خودرابه اورساندم
درمحل تعویض لباس تقریبا همه همکاران پدر آماده شده بودن ولباسهای کارمخصوص راپوشیده بودن
پدرم روکرد
به یکی ازهمکارانش وگفت مش محمد ازلباسها وچکمه های اضافی که درکمد دارد رابه بنده به امانت دهد
دریک لحظه تعجب کردم چرا پدرازدوستش خواهش می کند درحالیکه درکمد پدرم لباس وچکمه اضافی بود
بعدازاینکه دوست پدرم
لباس وچکمه وکلاه ایمنی زردرنگ خودش رابه من داد تازه متوجه شدم که تقریبا قدوقواره
من تا حدودی کوچک ولاغر بود
که حتی لباس ها وچکمه وکلاه مش محمد که اونیز ازجثه کوچکی نسبت به سایر کارگران برخوردار بود
به تن من لباسها گریه میکرد
بعدازپوشیدن لباسهای گله وگشاد
تازه یک دست لباس دیگر
شبیه لباسهای ضد شیمیایی
جبهه وجنگ بهم دادن
که روی اون لباسهای کار باید می پوشیدم
دادم بلند شد
گفتم بابا،
توی همین لباسها به اندازه کافی گرمم شده
ودیگر نیازی به پوشیدن لباس دیگری نیست
پدرباتشر گفت بپوش،
چون زیر زمین لباسهایت
خیس می شود وهوای سرد تونلها
باعث یخزدگی ومریضیت می شود.
نمی دانستم؟؟
مگر زیر زمین نیز باران می آید؟
با کراهت اون لباسها رانیز پوشیدم وکلاه ایمنی رابرسرگذاشتم
چون کلاه کمی بزرگ بود
مجبورشدم بند آن رازیرچانه ام بیندازم که
یه وقت کلاه ازسرم نیوفتد
تازه نوبت به ماسک فیلتردار رسید که حتما باید درزیر زمین ماسک می زدم
به دلیل وجود گردوغبار زغال،
که نفس کشیدن راسخت می کرد
اینبار پدر ازداخل کمد خودش یک ماسک روسی دوفیلتر داری را که تقریبا نو بود و شاید کمتر استفاده کرده بود
ازداخل یک پلاستیک بیرون کشید وآنرا به گردنم انداخت وپس اززدن به دهان وبینی ام بندهای آنرا تنظیم کرد
وسپس ازدهانم خارج کرد وآنرا به گردنم آویزان کرد
شروع به حرکت کردیم به طرف دهانه چاه ،
دردهانه چاه
کابل های فلزی بسیارقوی و
کانال های برزنتی قطور ویکسری دستگاههایی که من تاآنموقع اصلا ندیده بودم
به چشمم خورد
بعدافهمیدم اون کانال ها برای فرستادن هوای تازه به قهر چاه
۴۵۰ متری
وداخل تونلها
ویا تخلیه هوای نامطبوع ازتونل ها به بیرون،
استفاده می شد
بعدازچندلحظه ای انتظار آسانسوری بسیار بزرگ
که شاید یک یا دو ماشین بزرگ داخل آن جا می شد سرچاه متوقف شد
من و پدروحدودا ۲۰ نفرازهمکاران اوباوسایل ایمنی سوار آسانسور شدیم
آسانسور بعدازچندتکان شدید ناگهان روبه پایین حرکت کرد
یک لحظه زیردلم خالی شد فک کردم ناگهان ازبلندی به پایین افتادم دستم رامحکم به میله داخل آسانسور گرفتم
آسانسور باصدای مهیب وباسرعت زیاد روبه پایین حرکت کرد کمی ترسیده بودم ولی خوشحال ازاینکه به آرزویم رسیده ام
بعدازمدت زمان نسبتا طولانی
ناگهان سرعت آسانسور کم وکمتر شد وبعدازچند تکان شدید متوقف شد
درب آسانسور راکه بامیله چنگکی بسته بودن تادرب آن ناگهان بازنشود
چنگک آنر یکی ازکارگران بالا کشید
وکارگران ومن وپدر یکی پس ازدیگری پیاده
شدیم
به اعماق چاه ۴۵۰ متری رسیدیم
فک می کردم این آخر خط است
اما واقعا این مکان
تازه اول شروع حرکت بود
کارگران وپدر ومن درتونلی بسیار بزرگ که هوای سردی با همان کانال های برزنتی می وزید شروع به حرکت کردیم تعدادی واگن که پرازسنگلاخ بود دروردی تونل برروی ریل متوقف شده بود تا بعداازتخلیه کارگران توسط آسانسور به بالای چاه جهت تخلیه برده شود
حدود ۲۰۰ الی ۳۰۰متری که پیش رفتیم تونل به سه شاخه دیگر تقسیم شد درهرتونل حدودا ۴ الی ۵ کارگر شروع به حرکت کردن
من وپدر بهمراه ۳ کارگر دیگر درتونلی سمت چپ شروع به حرکت کردیم
حدودا یک کیلومتری راباپای پیاده داخل این تونل پیش رفتیم تازه متوجه شدم که واقعا دراعماق زمین ودرتونل ها نیز باران می بارد !!
ازسقف تونل ها که قاب بندی شده بود توسط آهن های خمیده شده به شکل نیم دایره
قطرات آب سرد مدام چکه می کرد
وناگهان بیاد چشمه های زیر زمین افتادم وبه لباس اصطلاحا شیمیایی یعنی ضد آب خود وپدر نگه های توام بااندیشه انداختم
همینجور که پبش می رفتیم تعداد واگن خالی دیگر راروی ریل که متوقف شده بودن مشاهده نمودم
هرچه پیشتر پیش می رفتیم سنگینی هوا را بیشتر احساس می کردم وازآن طراوت وبادخنک ابتدای تونل دیگر خبری نبود
تقریبا به انتهای تونل رسبده بودیم حدود ۵۰ متر از تونل دیگر قاب آهنی جهت ریزش کوه نداشت بلکه با الوارهای چوب بسیار قوی وبلند دوطرف وسقف تونل راپل زده بودن وتعداد زیاد الوار ۲ الی ۳ متری باضخامت تقریبا ۳۰ سانتی درکنار تونل روی هم گذاشته شده بود درگوشه دیگر تعداد بیل ومیله های آهنی بلند بود ویک پیکور بسیار بزرگ وسنگین درگوشه ای دیگر قرار داشت
پدر به طرف پیکور رفت آنرا اززمین بلند کرد تقریبا ارتفاع آن نیمه بدن پدر کمی بیشتر خودنمایی می کرد نمی دانم وزن اوچقدر بود ولی فک کنم شاید بیش از۲۰ کیلوگرم وزن داشت
متأسفانه باخبر شدیم دختر عزیز و دوست داشتنی آقای ملک اولادی در اثر سانحه ی تصادف فوت کردن این ضایعه بزرگ رو به خانواده محترم ملک اولادی و فرزندان مرحومه تسلیت میگوییم وبرای شادی روحش فاتحه و صلوات بفرستیم.روحشان شاد و یادشان گرامی
Читать полностью…کلیپ دیدنی #حوالی_چــــــنار
🍁گذری کوتاه در حوالی #چنار_ریحانشهر
کاری از ؛ #محمد_حسين_جمالی_زاده
با سلام به تمامی اهل دلان واقعا شهر پر خاطره ای بود اسم دوستان رفیقان همکلاسیهای مان که میشنویم بهترین دوران حکومت زندگی میکردیم
حداقل شاد بودیم نجوای کاسبانی همچون جناب آقای حجت دوست و آقا جلال انشاالله سلامت وتندرست باشید
✍آقای لشکری
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت جامعه ی بزرگ ریگ آباد و خانواده های محترم آقا جمال و آقا جلال نجفی که با حضور گرمشون باعث خوشحالی پدرم شدند و یادآور خاطرات ریگ آباد.
پدر و مادرم دعاگوی تک تک دوستان هستند و آرزوی سلامتی و سعادت را از خداوند منان برای شما عزیزان خواهانند.💚🌹
با تشکر، خانواده ی حجت دوست
باسلام خدمت دوست قدیمی اقای حسن آقا حجت دوست واقا کریم قهرمانی وخانواده محترم آقایان نجفی ها قاب عکس جالبی است من را به گذشته چهل سال قبل برد
✍ارادتمند تمامی دوستان نورالدین حضرتقليزاده فرزند مرحوم صفر
و میهمان نوازی خانواده محترم حجت دوست..
از سمت راست خانم صدیقه حجت دوست،خانم نجفی(همسرآقاجمال)،خانم حجت دوست،خانم نجفی(همسر آقا جلال)وخانم مهری نجفی❤
دیدار یاران
تبریز منزل آقای حسن حجت دوست..
خانواده آقای جمال و جلال نجفی🌸🌸🌸
از سمت راست:آقای کریم قهرمانی،آقای جلال نجفی،آقای حسن حجت دوست،آقای جمال نجفی و آقای علیرضا نجفی پسر ارشد آقا جلال
جای همه دوستان خالی
سلام..بدینویسله به اطلاع میرساند به مناسبت آسمانی شدن حاجیه خانم زهرا بیگم طالب نجف آبادی همسر بزرگوار حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا صالحی مراسم گرامیداشتی طبق اعلامیه فوق برگزار خواهد شد..روحشان شاد و یادشان گرامی
Читать полностью…درود حاج آقای صالحی درگذشت همسر گرامیتان به شما وخانواده گرامی وبستگان انمرحومه تسلیت عرض میکنیم وبرای شماصبر جمیل وبرای آن مرحومه رحمت ومغفرت از پیشگاه خداوند متعال خواستاریم روحش شاد ویادش گرامی باد.⚫ ⚫ خانواده قلی نسب
Читать полностью…✍ غلامحیدر روه (میرموحد)
⭐️ روح مادر گرامی شهید مجتبی صالحی شاد و
صبروشکیبایی برای خانواده محترم 🖤
شهید مجتبی صالحی
دوست دیارخاطرات
وهمرزم دوران جبهه وجنگ
یادت گرامی
چه ساعت ها وروزهایی را با لبخند وشوخ طبعی خویش به سنگر بهداری می آمدی وباشادی و شوخ طبعی ومهربانیت مارانیز شاد می کردی
روحت شاد مجتبی جان
یادش بخیر
مجتبی عزیز
پلاک جبهه بنده را به گردن انداختی
وبه خط مقدم رفتی
وباشوخی
گفتی
اینبار باپلاک ونام تو
به خط مقدم می روم
وآخرش .....
تورفتی وما ماندیم
بااین همه بی وجدانیها
دروغ ها ،
نیرنگها ،
اختلاس ها
و خودنمایی ها
خوشا بحالتان
که نیستید
وببینید
که چی گفتن
وچه قولهایی دادند که بی عمل ماند..
شما وهمرزمان مخلصانه برای اینکه وجبی به اجنبی ندهیم وبه ناموسمان کسی دست درازی نکند اما..
🖤😢😢😢😢
حالا مادرگرامیت
نیز به میهمانیت آمده، از او بپرس.... 🖤
🖤ضایعه درگذشت ام الشهیدین همسر حاج آقا صالحی مرحومه حاجیه خانم زهرا بیگم طالب نجف آبادی سبب اندوه بسیار شد ..
بدینوسیله ضمن عرض تسلیت برای تازه گذشته آمرزش و آرامش ابدی و برای بازماندگانش شکیبایی خواستارم 🙏🏼
روحش شاد و خدایش بیامرزد🌹🖤🙏🏼
از طرف خانواده کردستانی و گیلان
(صفحه سوم)
پدر دوباره پیکور را روشن نمود وشروع به کندن دیواره های تونل کرد
تکه های درشت سنگ از دل کوه لحظه به لحظه جدا می شد وبرروی زمین می غلتید وهمراه خود گردوخاکی نیز به هوا می شد
سه همکار دیگر پدر باآوردن چند واگن درنزدیکی سنگ لاخها شروع به جمع آوری وانداختن سنگها در آخرین واگن که دورتر از آنها بود مشغول بودن
پدر درحالکندن سنگها باپیکور بسیار سنگین که حالا ته آن را بردوش خود گذاشته بود
صدای مهیب پیکور درتونل صدای بسیار عجیبی ایجاد کرده بود وگردوخاک نیز لحظه به لحظه بیشتر می شد
واگن دوم هم درحال پرشدن بود
که پدر تقریبا داشت سقف تونل را می شکافت
دریک لحظه مشاهده نمودم که الواری رابروی سنگها گذاشته بود
وروی این الوار ایستاده وته پیکور رابرروی دوش خود سوار کرده بود وبازهم مشغول کندن کوه بود نزدیک به دوساعتی مشغول کندن کوه بود
چون ماسک زده بود وروی کلاه ایمنی نیز ازهمان پارچه های ضد آب که لبه های این پارچه بروی شانه هایش افتاده بود صورت خیس وعرق ریزان او اصلا مشاهده نمی شد
یک لحظه چشمم به دستان تنومند وقوی وبلند پدر افتاد که ته آن پیکور بلند ووزین را برروی سر وکلاه ایمنی خود گذاشته وشروع به کندن سقف تونل بود
دران لحظه چشمهایم دیگر قادر به تماشای آن جان کندن وایثار وفداکاری پدر رانداشت برای لحظه ای بغض کردم دلم خیلی برای او سوخت
یک لحظه بخود آمدم وکمی تعجب کردم که پدر نزدیک به ۳ ساعت مشغول کار باپیکور سنگین است ومدام با آن پیکور غول پیکر سنگلاخ ها راازکوه جدا می کند
ولی چرا همکارانش جای خود را بااوعوض نمی کنن
ازدست همکاران
پدر دلگیر وعصبانی شدم
درهمین افکار بودم که صدای پیکور خاموش شد وپدر پیکور را درگوشه ای رها کرد
ویکی ازالوارهای دوسه متری که عرض آن نزدیک به ۳۰ سانت بود
روی سنگلاخ ها به صورت شیبدار گذاشت وبرروی آن خودش را ولو کرد حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه درهمان حال برروی الوار دراز کشیده بود نه من ونه هیچیک ازهمکارانش جرات رفتن پیش او ویا حرف زدن ویا ایجاد سروصدا نداشتیم هرکداممان درگوشه ای نشستیم وهمکاران پدر نیز مشغول استراحت شدن
بعداز۲۰ دقیقه پدررامشاهده کردم که خودش راجابجا می کند وسپس سروبدن خودراازروی الوار بالانمود
به خود جرات دادم ونزدیک اورفتم به سروصورت پرازگردوغبار اونگاهی افکندم چیزی برای گفتن نداشتم ازخودم خجالت می کشیدم که پدراینگونه نان به خانه می آورد
وازطرفی خشمگین ودلگیر ازهمکاران بابا
بالاخره سکوت راپدر شکست
گفتم پسرم حالا دیدی که معدن کجاست وکارکردن درآن چه مشقتی دارد
کار من وهمکارانم حفاری وکندن تونل است تابه رگه های زغال برسیم وکارگران استخراج زغال که کارشان شاید سخت ترازما باشد وظیفه استخراج زغال وهدایت آنها ازهمین مسیر تونل ها به بالای زمین است
بعدازکندن دوسه مترازدل کوه باید حتما الوارها رادرزیرسقف ودوطرف تونل نصب کنیم وهرچندمتررامجداباید بوسیله قاب های آهنی وبتن سیمانی محکم کنیم تاکوه ریزش نکند وجان
همکارانمان به خطر نیافتد
این سه کارگری که بامن مشغول کار می باشند هرکدامشان مشکلات جسمی خاص خودرادارند
وعیال وار نیز هستن ومثل ماازشهرهای دور ایران برای یک زندگی بهتر جهت فرزندانشان تن به این کارسخت دادن
این سه کارگر باسرکارگرهای دیگر تادوسه سال قبل مشغول بودن ولی چون سرکارگر ها ازکار وتوانایی شان راضی نبودن می خواستن به مهندس مربوطه معرفی کنن وآنها رااخراج کنن
بابا
این مش محمد همشهری ماست اصالتا سیستانی است نه زمین کشاورزی دارد ونه سوادی
واگرازاین معدن اخراج بشه باپنج بچه قدونیم قد باید کاسه گدایی دست بگیره
اون آقایی که داره واگن روجابجا می کنه مشکل کلیه وفشارخون داره وفشار کار باعث میشه به کلیه اش آسیب برسه وفشارش نیز بالا می زنه واون آقایی که سنگها روداره می اندازه داخل واگن دوسال قبل واگن پر ازروی ریل واژگون میشه وبه بدن وکمراین بنده خدا آسیب می رسونه وازاون زمان به بعد قادر به بلند کردن وسایل سنگین نیست
وبعضی سرکارگرها چون کارشون عقب میمونه ازبردن وهمراهی وکمک به آنها چشم پوشی می کنن
برای همین این بنده خداهها به من تکیه کردن ومن هم سعی می کنم کارسخت اونها رو انجام بدهم تاکارعقب نماندوباعث اخراج آنها نشه
باصحبتهای پدر
بیشتر به بزرگواری ونوعدوستی ومردانگی وغیرت اوپی بردم وازخودم لحظه ای خجالت کشیدم که چرا اینقدر زود درمورد دیگران قضاوت کردم
دوباره پدر ازجای خود بلند شد آب ازروی لباسهای ضد آبش مثل چتری به گوشه ای اززمین ریخت
پیکور رابرداشت ودوشاخه آن را به برق زد ومشغول کندن دیواره ها وسقف تونل شد دیگر تقریبا ساعت ۲ بعدازظهر شده بود وواگن های پرشده ازسنگ وخاک به دهانه چاه جهت تخلیه هدایت شده بود وپدروهمکارانش آماده برگشتن به طرف آسانسور می شدن
دیگر نفس کشیدن باماسک برای کمی سخت شده بود
(صفحه اول)
✍غلام حیدر میرموحد (رُوه)
سفری خاطره انگیز وپندآموز در اعماق زمین همراه با پدر
دریکی ازروزهای پاییزی بود
که پدرپیشنهاد داد
درصورت تمایل،
به محل کار اوجهت دیدن آن محیط بروم
بسیارخوشحال شدم وسرازپا نمی شناختم ازاینکه می توانستم
آن محیط پرازرمزو
راز وسخت راببینم
وهمچنین احساس غرور می کردم که حتما بزرگ شده ام که پدرتشخیص داده تااین تجربه سخت راباتمام وجودم احساس کنم
آن سال اول دبیرستان بودم وباید انتخاب رشته می کردم وشغل آینده ام راانتخاب نمایم
بالاخره روزموعد فرارسید پدرشیفت یک بود یعنی ازساعت حدود۶ صبح سرکارمی رفتن وساعت ۴ بعدازظهر ازکاربرمی گشتن
حتما صلاح دانسته بود
که بهترین زمان برای بردنم به سرکارش
این شیفت بود
شب تادیروقت خوابم نمی برد وبه فردا می اندیشیدم
صبح حدودساعت ۴/۵ بود که پدربعداز خواندن نماز صبح مرانیز بیدار کرد واعلام نمود که بعدازخوردن صبحانه زودتر باید آماده رفتن شوم
ازذوق واسترس چندلقمه نانی همراه بایک چای شیرین خوردم
وسریع لباس پوشیدم
وبسوی ایستگاه جهت سوارشدن اتوبوس های باب نیزو حرکت کردیم
تاایستگاه ۱۰ الی ۱۵ دقیقه ای طول کشید شاید هم زودتر چون ازخونه که نزدیک زمین فوتبال بود تا خیابان بالای شرکت تعاونی کمی سربالایی داشت
پدرباقدوقامت بلندش
قدمهای بزرگ برمی داشت ومن مجبور بودم تاحدودی بدنبالش تندتند قدم بردارم یعنی تقریبا بدنبالش بدوم
به ایستگاه رسیدیم هنوز خورشید طلوع نکرده وسرمای صبح پاییزی باعث لرزش خفیفی دربدنم می شد ولی به روی خودم نمی آوردم وسعی می کردم ازبهم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم تامانع آبرویزی شود همکاران پدر که تعدادی مرامی شناختن بطرفم آمدن وهرکدام چیزی می گفت وخوشی بش می کردن ومی پرسیدن سرصبحی
سرایستگاه معدن چه می کنم که پدرجواب آنها رامی داد درهمین حین تعداد چهارالی پنج اتوبوس همزمان سرایستگاه رسیدن وهراتوبوس که پرمی شد کارگران اتوبوس بعدی راسوار می شدن
وبلاخره نوبت مانیز شد واتوبوس سوم راسوارشدیم ودردیف سوم من وپدرنشستیم
اتوبوس ازایستگاه فاصله گرفت وجاده پرپیچ وخم باب نیزو رابه صورت مارپیچ باسرعتی می پیمود وگرمای مطبوع بخاری اتوبوس کم کم بمن آرامش می داد
هواتاحدودی زیادی روشن شده بود ومن ازپنجره
کوههای سربفلک کشیده وتقریبا رنگارنگ را محوتماشای آنها شده بودم گاهی به دره ها ویا درختچه های کوچکی که درکنار دامنه کوه روییده بودن تماشامی کردم کمکم پاهایم گرم شده وچون شب خوب نخوابیده بود چشمهایم راخواب دربرگرفته بود وگاهی درخواب وگاهی درعالم بیداری چشمم به جاده پرپیچ وخم می افتاد بعدازمدت زمان تقریبا طولانی به محیطی پرازماشینهای صنعتی رسیدیم
اتوبوس دریک محل یعنی ایستگاه متوقف شد کارگران ومن وپدرم نیز ازاتوبوس پیاده شدیم وبه طرف یک ساختمانی سوله مانند حرکت کردیم بعدازحضور وغیاب پدر
به طرف آقای که قدتقریبا متوسطی داشت رفت وبا اوشروع به صحبت کرد خودم راتقریبا به نزدیکی پدررساندم ازگفتگوی آنها متوجه شدم که پدرازسرکارگر می خواست اجازه ورود مرابه محل کارش بگیرد سرکارگر راضی نمی شد ومی گفت برای من مسولیت دارد ازپدراصرار وازایشون انکار
تا بالاخره بااین شرط که پدرباید با مهندس شیفت نیز هماهنگ کند ودرصورت موافقت آقای مهندس
می توانیم اجازه ورود بگیریم
پدرتقریبا دودل به طرف دفتر مهندس شیفت حرکت کرد
ومن هم پشت سر او بانگرانی ودلشوره ازاینکه اگراجازه ندهد دراین معدن بزرگ چه کنم
وچگونه وباچه وسیله ای به خانه برگردم چون اتوبوس ها محل ایستگاه راترک کرده بودن
پدربادرزدن به دراتاقی
که قسمتی ازیک ساختمان بزرگی بود وارد اتاق شد وپس از احترام
پدرجریان رفتن مرا
به محل کارش،
پیش کشید
آقای مهندس نیز مخالفت کرد
ومن خیلی نگران ازگفته آقای مهندس،
زیرا آرزوی رفتن من به قعر زمین
بر باد خواهد رفت
اما پدراصرارمی کرد
وخواهش ،
که چون پسرم
درآینده میخواهد مهندس شود
واگربخواهد رشته معدن
راانتخاب نماید
می خواهد
بامحل ومحیط
وسختی کار
آشناشود
آقامهندس بااین گفته
پدر
نرم شد واجازه ورود به محل کار راداد
ولی تاکید نمود
باپوشیدن لباس کاروکلاه ایمنی وماسک
ایمنی کامل کار راحتما رعایت کنیم درغیر اینصورت حق رفتن به قعر زمین رانخواهیم داشت
پدرباتشکرفراوان گفته آقای مهندس راتایید کرد وپس ازخداحافظی به طرف ساختمانی که محل تعویض لباس بود حرکت نمود
من نیز باخوشحالی واحترام ازآقای مهندس تشکر نمودم
✍غلامحیدرمیرموحد(روه)
من یک
دوستم ،
گوهر فروشم،
مهر یاران را
خوب میخرم
همچو دریا
می خروشم
ناز جانان راخوب
میخرم
می نویسم دلنوشته٬
بر وصف یاران مهربان
می برم مهر
بردرب
منزلشان٬
دل مهربانشان را
چه گرانبها
میخرم!!!؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🙏
*"بزرگان دیار خاطرات"*
*دیگر تکرار شدنی*
" نیستن"
قدر
این گنجینه های
دوست داشتنی
ومهربان رابدانیم
ویادشان راهمواره گرامی
وزحماتشان را
پاس بداریم
(*تاقبل ازاینکه دیرشود*)
چه بادیدوبازدید
وچه باارسال
تصاویری ازروزگار
کنونی شان
آنها سرمایه هایی
از ایثار وفداکاری
وازخودگذشتگی
واستقامت
ازدل کوههای معدن های
باب نیزو وهجدک و...
می باشند
که بادستان
پینه بسته
نان حلال برسر سفره
خانواده های
عزیز خود
می آوردن
آنهم با چه خیروبرکتی !!!
چه آن عزیزانیکه
درخارج معادن به طروق مختلف ازجمله
شغلهای آزاد
مثل نانوایی ها
با آن نانهای داغ وخوشمزه
یا آن میوه فروش باانصاف
باآن میوه های فصلی
ویا آن قصابان مهربانی
که حتی لاشه گوسفندی
رانیز به نسیه می دادن
یا آنراننده ماشین
خورده فروش
ومیوه فروش
وحراجی باصفا
وبامعرفت
و یا آن موتوری سختکوش
که درتابسان وزمستان
باآوردن وسایل خانگی
درخورجین موتورش
به درب منازل
ولوازم فروشش
را به نسیه می فروخت
تاهم خود سودی کند
وهم خانواده ها
قادر به
خریدن نیازمندیهای
خودباشند
ازآنکفش فروش بامعرفت
که بجای یک جفت کفش فوتبالی قرضی
هنوز پول آن جفت داده نمی شد
یه جفت کفش فوتبالی دیگر
نیزبه اصطلاح با پیغام بردن ازقول بابای بیخبر
ازپاره شدن کفش فوتبال قبلی
دوباره
دردفتر نسیه
این کفش جدید نیز
اضافه می شد
آن کارگران زحمت کش ساختمانی
که ساخت وساز
منازل سازمانی
ویا اماکن ورزشی
را برعهده داشتن
باغبانان وکارگران
فضای سبز
که هنوز که هنوز است
آن درختان کاج ودرختان باگلهای آقاقیا.....
بیش ازپنجاه سال
خودنمایی می کنن
وباسبز ماندن
خویش
زنده وپویا بودن
دیارخاطرات
رابرای هربینده ای
تداعی میکنن
واستقامت وپایبندی
خود و یاران باوفای
دیار خاطرات رابه
رخ بدخواهان
وبدطینتان
این دیار می کشند
ازنگهبانان وکارگران زحمت کشی
که نظافت
خیابانها
ومحله ها رابرعهده داشتن
وشهرسازی
را همچون دسته گلی
زیبا برای عاشقان ویاران
به بهترین محیط زندگی
تبدیل می کردن
ازراننده گان مهربانی
که ایاب وذهاب کارگران معدن را
سه شیفت برعهده داشتن
وباجابجایی
دانش آموزان دختر وپسر
سهمی درعلم ودانش
این مرزوبوم داشتن
آن راننده دوست داشتنی ومهربان
کراز
آن ماشین بیادماندنی
وتکرارنشدنی
که همچون هزارپایی
مسیر شهرسازی تا معادن
ویامسیر شهرسازی تازرندرامی پیمود
ازپزشکان وکادردرمان
محبوب ومهربان
که بدون گرفتن هیچ هزینه ای
ازخانواده ها
سلامتی وبهداشت
آنها را برعهده داشتن
چه خاطرات بیادماندنی را
درآن دوران
درقلبها واذهان ما،
بیادگار گذاشتن
قدردان
عزیزانیکه
دربین ماهستن ،
باشیم،
وبه وجود پربرکتشان،
ارج نهیم
و آن عزیزان آسمانی
که ازمیان ما
عروج کردن
یادشان را
برای همیشه
گرامی بداریم🌹🙏
⭐️ باحجم کمتر
کلیپ دیدنی #حوالی_چــــــنار
🍁گذری کوتاه در حوالی #چنار_ریحانشهر
کاری از ؛ #محمد_حسين_جمالی_زاده
⭐️ باحجم کمتر
باسلام امروز صبح وقتی عکس اقای حجت دوست وبرادران نجفی دیدم بسیارخوشحال شدم چونکه خونمون روبروی مغازه حسن اقا بود همیشه جار میزد بیا بخر که تموم شد.
انشاءاله همیشه سلامت وسر بلند باشن یاد همه دوستان بخیر
✍شهابی
🎬 انتشار کلیپ دیدنی #حوالی_چــــــنار
🍁گذری کوتاه در حوالی #چنار_ریحانشهر
📸 کاری از ؛ #محمد_حسين_جمالی_زاده
💥 به زودی از کانال #سلامی_به_ریگاباد
◀️ باهمکاری #رسانه_مردمی_و_خبری_ریحانشهر
بنام زیبای زیبا آفرین
زیبا آفرین راهزارآفرین
خداوندراسپاس که دردیاری رشدکردیم که جزمهرومحبت ،صفاوصمیمیت،یک رنگی ومتانت،دوستی ورفاقت چیزی یادنگرفتیم هرآنچه آموختیم وتجربه کردیم فقط وفقط صداقت همراه بارفاقت بودواینک درهرکجای این مرزوبوم عزیزانی زندگی میکنندکه یادآورخاطراتی شیرین،خوب،بیادماندنی وذوق برانگیز برای هرساکن دیارخوبیهاست خاطراتی که هرگزفراموش نمیشه وچون گوهری گرانبهادرقلب ووجودهمه ی عزیزان دیارخاطرات ماندگاره..آقای حسن حجت دوست مردشماره یک خاطره سازدیارخاطرات خداوندحافظش باشه،آقاجلال نجفی که هنوزطعم نان بربری هایش دردهانمان مز مزه میکنه،آقاجمال هم که ازبزرگان آن دیاره وآقاکریم قهرمانی نیز بسان فامیلش قهرمان ورزش ورفاقت ،خانم هابه همچنین ،مهری خانم نجفی که خداوندیارش باشد همیشه درکنارمان بوده وزحمت اطلاع رسانی ازاحوال عزیزان دیارخاطرات روبه همراه عزیزمان علی آقااعظمی بعهده داره ..خداوندهمه ی عزیزان دیارخاطرات رادرپناه خودمحفوظ بداردخاصه زحمتکشان وصل یاران رابه هم،علی آقاومهری خانم...
✍ارادتمندروانبخش
حسن آقای حجت دوست چهره بیاد ماندنی و نوستالژیک ریگاباد کاسب پیشه منصف و ماهر.... انشالله وجودش از بلا و بیماری دور 🙏🏼
طنین صدایش هنوز در گوش است چه بعنوان لیدر تظاهرات در مناسبت ها و چه بعنوان بازاری میوه فروشی که ماهرانه هیجان خرید را می افزود
یاد آن دوران بخیر
برای حسن آقا و خانواده اش سلامتی و تندرستی و عزت آرزو میکنم 🙏🏼🌹
✍کاوه کردستانی
پیامی از آقای حسن حجت دوست به شما یاران دیار خاطرات...
سلام من به شما عزیزان و مهربانان دیار خاطرات.اکنون که روزگار برایمان چنین رقم زد و هر کدام ما را به سویی کشاند.از خدای بزرگ برای تک تک دوستان و یاران ریگابادم آرزوی سلامتی وتندرستی را خدای بزرگ خواهانم..سلام مرا از شهر تبریز پذیرا باشید.خدا پشت و پناه همگی شما..دوستدرتان حسن حجت دوست🌸🌸❤❤❤❤❤
.:
▪️پیام تسلیت مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم به مناسبت درگذشت همسر گرامی حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ نعمتالله صالحی (دام عزه)
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج نعمتالله صالحی حاجیآبادی
درگذشت همسر گرامیتان و امالشهداء را به حضرتعالی، فرزندان و دیگر بازماندگان تسلیت میگوییم. آن مرحومه با تربیت فرزندان صالح و خدمتگذار باقیات صالحاتی از خود بهجای گذاشت. مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم از خداوند منان برای آن مرحومه، غفران، مغفرت و حشر با فاطمه زهرا(س) و برای جنابعالی و بازماندگان صبر و اجر مسئلت دارد.
مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم
۱۸ دی ۱۴۰۱
هوالباقی
حاج آقاصالحی بزرگوار، درگذشت همسر گرامیتان رابه جنابعالی و خانواده محترم تسلیت عرض نموده، برای آن مرحومه غفران الهی و علو درجات، برای حضرتعالی و سایر بازماندگان صبر و اجر جزیل از خداوند متعال مسئلت میدارم.
ارادتمندروانبخش عارفی
هم اکنون قم /حضور علی اعظمی در منزل حاج آقا صالحی برای عرض تسلیت به نمایندگی از جامعه بزرگ ریگاباد
Читать полностью…