برو، بی آنکه بترسی ... حتی برای یک لحظه!
شش پرده از زندگی فئودور داستایوفسکی
آیدین آرتا
@AydinAreta
The party's over
But I've landed on my feet
I’ll be standing on this corner
Where there used to be a street
من هیچوقت بورسیهٔ دانشگاه آکسفورد نبودم، سرکلاس زیستشناسی خوابم میبرد و ریاضیاتم هم ضعیف بود ؛ ولی توانستم تا حالا زنده بمانم !
چارلز بوکوفسکی
@RadioTanha
zil.ink/movaghat
شعر و اجرا : بامداد
آهنگسازی ، میکس و مسترینگ : مطرب
طراح جلد : سِواد
تاریخ انتشار : 22 خرداد 99
گفت: احوال ات چطور است؟
گفتم اش: عالى ست
مثلِِ حالِ گل!
حالِ گل در چنگ چنگيز مغول!
قيصر امين پور
@RadioTanha
مجموعه " چراغ "
تِس
آهنگ : سهند امزد ، دوستی ، نِکو
ضبط و میکس و مستر : سهند امزد
رپکُن مهمان : نقش ، فهام
تصویر : آبی
تایپوگرافی : امیر
Https://soundcloud.com/tesmc
هان ای بهارِ خسته که از راههای دور
موجِ صدایِ پای تو میآیدم به گوش!
وز پشتِ بیشههای بلورین صبحدم
رو کردهای به دامنِ این شهرِ بیخروش؛
برگرد ای مسافرِ گُمکرده راهِ خویش!
از نیمهراه، خسته و لب تشنه بازگرد!
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده میشوی
در پنجهٔ ستمگرِ این شامگاهِ سرد.
برگرد ای بهار! که در باغهای شهر
جای سرودِ شادی و بانگِ ترانه نیست
جز عقدههای بستهٔ یک رنجِ دیرپای
بر شاخههای خشکِ درختان جوانه نیست.
برگرد و راهِ خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهیِ این شامِ جاودان
رو سوی دشتهای دگر نِه که در رهت،
گستردهاند بسترِ موّاجِ پرنیان.
این شهرِ سردِ یخزده در بسترِ سکوت
جای تو ای مسافرِ آزرده پای! نیست
بند است و وحشت است و درین دشتِ بیکران
جز سایهٔ خموشِ غمی دیر پای نیست.
دژخیمِ مرگزایِ زمستانِ جاودان
بر بوستانِ خاطرهها سایه گستر است
گلهای آرزو، همه، افسرده و کبود
شاخِ امیدها، همه، بیبرگ و بیبر است.
برگرد از این دیار، که هنگامِ بازگشت
- وقتی به سرزمینِ دگر رو نهی خموش-
غیر از سرشکِ درد نبینی بهارمغان
در کوله بارِ ابر که افکندهای به دوش.
آنجا برو که لرزش هر شاخه -گاه رقص-
از خنده سپیدهدمان گفتوگو کند
آنجا برو که جنبشِ موجِ نسیم و آب
جان را پر از شمیمِ گلِ آرزو کند.
آنجا که دستههای پرستو، سحرگهان،
آهنگهای شادی خود ساز میکنند
پروانگانِ مست، پر افشان بهبامداد،
آزاد، در پناهِ تو، پرواز میکنند.
آنجا برو که از سرِ هر شاخسارِ سبز
مست سرود و نغمهٔ شبگیر میشوی!
برگرد ای مسافر از این راهِ پرخطر!
اینجا میا که بسته به زنجیر میشوی!
شفیعی کدکنی
@RadiTanha
یه روز مردی دید یه نفر توی یه باتلاق داره غرق میشه؛ جون خودشو به خطر انداخت و نجاتش داد.
وقتی از باتلاق در اومدن هر دو نفرشون از نفس افتادن،
اون مردی که داشت غرق میشد به اون یکی گفت:
احمق دیوونه! چرا منو از تو باتلاق درآوردی؟ من اونجا زندگی میکنم!
Nostalghia1983
@RadioTanha