post_book | Unsorted

Telegram-канал post_book - پریشان‌خوانی

317

پُست‌بوک؛ پاره‌نوشته‌هایی در باب کتاب و فرهنگ ارتباط با ادمین info@postbook.ir

Subscribe to a channel

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 6️⃣4️⃣1️⃣ (فرستۀ فرجامين)

🔸 روز بيستم/2

🔹اکنون می‌توانم تفاوت ميان دو واژه «مسافر» و «گردشگر» و فرق سفر و تور با کشف و ماجراجويی را بفهمم؛ امری که با حضور در تورهای سازمان‌يافته و همراه با راهنمايان و اقامت در هتل‌ها هرگز و هرگز به دست نمی‌آيد و با تماشای سنگ‌های قديمی مساجد و معابد و آرامگاه‌های باشکوه حاصل نمی‌شود. از اين به بعد، در سفر آن‌چه بيش از هر چيزی برای من اهميت خواهد داشت، آشنايی با مردم و فرهنگ آنان است. بسيار خرسندم که اين تجربه را با سفر به ايران شروع کردم که پيوندهای تاريخی و سياسی گسترده‌ای با ما دارد و در دين و تاريخ مشترکات بسياری با داريم، اما تهمت‌های ناروای بسياری را بر ضد آنان در سر می‌پرورانيم. اميدوارم که نگارش خاطرات اين سفر را بدون خستگی پيگيری کنم و سيمای ديگری از ايران را دست‌کم از ديدگاه خودم و برخی از ايرانيانی که آنان را ديده‌ام به نمايش بگذارم؛ اما باز هم ترديدی ندارم که نوشته من نيز تنها گوشه‌ای از حقايق اين کشور را بازتاب می‌دهد.

🔹آرزو دارم که شما هم سفر تک‌نفره به سرزمين‌های مختلف را تجربه کنيد و بکوشيد تا با انسان‌هايی ناشناس آشنا شويد؛ مطمئن باشيد که نه تنها هيچ کس در پیِ آزار شما نيست، بلکه کسانی را خواهيد يافت که همواره از شما پذيرايی خواهند کرد. اگر به اندازه کافی جسور و بی‌باک هستيد، به جامعه Couch Serfers اين عاشقان سفر و گردشگری بپيونديد و همواره با افرادی دوست‌داشتنی روبه‌رو شويد، و اگر از اقامت در خانه‌های آنان بيم داريد، می‌توانيد تنها با آنان ديدار کنيد و به کشف رازهای پنهان سرزمينی که به تماشای آن رفته‌ايد بپردازيد. بدانيد که تنها با نگاه به پوسته خارجی و مشاهدات سطحی، آشنا شدن با هر چيزی ناممکن است.

🔹اکنون برای شروع مرحله ديگری از سفر و ورود به يک صحنه ماجراجويانه تازه، درانتظار رسيدن به افغانستان هستم؛ سرزمينی که ديدار از آن خالی از خطر نيست. برنامه سفر خود را جز با تعدادی از دوستان، با کسی در ميان نگذاشته‌ام و بيم آن دارم که پدر و مادرم از پای نهادن من در اين خطه پرماجرا نگران شوند، اما ايمان دارم که اگر ترس را پشت سر بگذارم و چشمم تنها به سفر دلنشين پيشِ رو باشد، همه چيز مطابق ميل، پيش خواهد رفت، با اين حال، به نظر می‌رسد که اين بار، شايد يک جا را اشتباه محاسبه کرده باشم؛ همين که يکی از همسفرها مسلسل کلاشينکوف خودش را به رخ دوستانش کشيد، همه رشته افکار من از هم گسست . . . برای سفر تازه «مسافر کاناپه‌خواب در افغانستان» چه آغاز نويدبخشی رقم خورده است!

🌈با لطف خدا، به پايان رسيد
✍🏻 قاهره ـ سپتامبر 2014

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 4️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/7

🔹از حامد و دوستش اجازه خواستم که وسايلم را جمع‌وجور کنم که صبح زود راه بيفتم، ولی اتفاق غيرمنتظره‌ای روی داد. همين که خواستم باتری دوربين را شارژ کنم، هر چه گشتم شارژر آن را پيدا نکردم. همه جای اتاق و کيف و کوله را زير و رو کردم، اما نبود که نبود. گويا ديروز که برای پيدا کردن شلوار راحتی کيف خودم را در صندوق بغل اتوبوس به هم ريخته‌ام، آن را گم کرده باشم. لعنتی نثار راننده و اتوبوس و ايستگاه کردم؛ هر طور حساب کنيد، فاجعه است که يک دوربين با لنزهای مختلف به بهای هزاران دلار در اختيار داشته باشيد و به دليل نداشتن يک شارژر چند دلاری نتوانيد از آن استفاده کنيد، آن هم نه در مسير رفتن به يک آبشار يا يک ساحل دريا، بلکه در راه بازديد از کشوری مثل افغانستان که افراد اندکی از آن ديدن کرده‌اند. فرصت عکسبرداری در آن کشور يکی از آرزوهای هر کسی است که سفر به اين سو و آن سوی جهان را دوست داشته باشد. همه آرزوهايم در مورد تهيه عکسی مثل تصوير «شربت‌گل» دختر افغانی چشم‌سبزی که مشهورترين عکس روی جلد مجله تايم شده است، بر باد رفت. اکنون چه بايد کرد؟

🔹سردرگمی غيرقابل‌وصفی بر من چيره شد، از لطمه‌ای که خورده بودم، در آستانه فروپاشی روانی قرار داشتم؛ چرا که دوربين من مارک SONY است و من هميشه برای پيدا کردن قطعات يدکی آن با مشکل روبه‌رو هستم و معمولاً لوازم آن را از آمريکا می‌خرم؛ حالا در ايران چه کنم؟ پيدا کردن شارژر در اينجا از عجايب هفتگانه و يافتن آن در افغانستان در شمار عجايب نود و نه گانه است. هزاران فکر جنون‌آميز و بی‌باکانه و پرهزينه در ذهنم چرخيد و چرخيد؛ يکی از آنها اين بود که همين فردا به قاهره برگردم و شارژر يدکی خودم را بردارم و از آنجا مستقيماً به افغانستان برگردم. يکی ديگرش اين بود که يکی از دوستانم را برای ديدن خودم به ايران دعوت کنم و به او بگويم که شارژر يدکی را هم با خودش بياورد، حتی اين را با دوستانم در ميان گذاشتم و دو نفر از آنها به دليل دشواری‌های امنيتی سفر به ايران حتی حاضر نشدند، مفت و مجانی به اينجا بيايند. بنابراين شايد اصلاً قيد سفر به افغانستان را بزنم. ويزای من سه ماه اعتبار دارد؛ چه بسا فرصت ديگری دست بدهد و چند ماه بعد بتوانم از قاهره به افغانستان بروم، اما نمی‌دانم که شرايط کاری من اجازه اين کار را می‌دهد يا نه؛ چرا که همه همکارانم به دليل گرفتن مرخصی‌های طولانی ـ که خودم خدا را خيلی برای آن شکر می‌کنم ـ به من حسادت می‌کنند.

🔹تا ساعت چهار صبح، غرق در اين افکار پريشان بودم و فکر می‌کردم چه کار می‌توانم بکنم و حتی يک لحظه هم خوابم نبرد. بيش از چند قدم با افغانستان فاصله نداشتم؛ بنابراين تصميم گرفتم به سفر خودم ادامه بدهم؛ شايد خداوند گشايشی فراهم کند. دوربين و لنزهای بی‌مصرف آن را جابه‌جا کردم؛ شايد فردا پيش از سفر يک دوربين نو که بدون ترديد از دوربين موبايل کيفيت بهتری دارد، تهيه کنم؛ اما فردا پنجشنبه است که تعطيل رسمی است و بيشتر مغازه‌ها دو روز بسته هستند؛ شايد هم آن را در هرات يا بخرم يا از يکی از عکاسی‌های آن شهر به‌امانت بگيرم.

🔹همه اميدم به اين است که فردا صبح پيش از سوار شدن بر اتوبوس عازم هرات، شارژر را در پايانه مسافربری پيدا کنم. هفته آينده عيد قربان است؛ بنابراين يک گوسفند ديگر هم نذر کردم به اين اميد که شارژر در ايستگاه اتوبوس پيدا شود. خوش‌شانسی‌ای که بيشتر اوقات اين سفر با من بود، اکنون جای خودش را به نااميدی و اندوهی بس بزرگ داده بود.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔖 اطراف حرم پر از بازارهای تجاری است؛ فروشگاه‌های انگشتر و ادويه و جواهرات و عکاسی و خيلی چيزهای ديگر...
🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 2️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/4

🔹چقدر دوست دارم که يک مسلمان شيعی‌مذهب باشم تا عظمت و شکوه زيارت حرم امام رضا را در روح و جان خود احساس کنم. خوشبختی از اين زيارت، در چهره کسانی که با من به داخل حرم می‌آيند، موج می‌زند. طبيعی است که همراه داشتن دوربين در داخل حرم ممنوعيت دارد، اما در هر حال، دوربين ضعيف موبايل با من هست. خود را در دل هزاران نفر جمعيتی که به حرم می‌رفتند، رها کردم. درون حرم صحن بزرگی به اندازه دو زمين فوتبال روبه‌روی تو قرار گرفته است. صحنی فراخ، با کفپوشی از سنگ مرمر که روی بيشتر آن را فرش‌های قرمز انداخته‌اند، بعضی برای نماز به رکوع و سجود افتاده‌اند و برخی به خواندن قرآن و دعا مشغول‌اند و گروهی در گوشه و کنار آن به‌انتظار نشسته‌اند. خورشيد در آستانه غروب است و هوا بسيار دل‌انگيز و خيلی از مردم ترجيح داده‌اند که در همين هوای باز بنشينند. صحن از طريق گذرگاه‌ها و راهروهايی، به ساختمان اصلی مسجد که سقفش با گنبدها و گلدسته‌ها پوشيده شده است، منتهی می‌شود. با گذر از راهروها به صحن‌هايی کوچک‌تر می‌رسيد و به فضاهايی دست می‌يابيد که زوايای زيباتری از مسجد را نظاره کنيد. هر گوشه مسجد، از ايوان‌ها و ستون‌ها گرفته تا سقف‌های آراسته به کتيبه‌های چشم‌نواز، پر از نمادهای هنرمندانه معماری اسلامی است. نوشته‌های «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» در همه جا نمايان است. هر کسی که بر ايران حکم رانده، تا جايی که توان داشته، در آراستن و توسعه اين مسجد کوشيده است. در وسط يکی از صحن‌های کوچک اين مجموعه، آب‌نمايی بود که اطرافش شيرهايی برای وضو گرفتن داشت و جماعت مشغول آماده شدن برای نماز مغرب بودند. من هم وضو ساختم و دنبال جايی خالی برای نشستن گشتم. کسانی که به سوی حرم هجوم آورده بودند تا در نزديک‌ترين مکان به مرقد امام، جايی برای نماز پيدا کنند، با پر شدن فضای داخل، از حرکت باز ايستادند.

🔹هر گاه شيخ سخنران که صدای حزن‌آلود و حماسی‌اش در همه جای مسجد پيچيده بود، نام حضرت محمد را بر زبان می‌آورد، فرياد صلواتِ بر آن حضرت از جمعيت بر می‌خاست و در فضای مسجد طنين‌انداز می‌شد. متأسفانه در مصر با کسانی روبه‌رو شده‌ام که می‌پندارند اعتقاد شيعيان اين است که حضرت علی از حضرت محمد شايستگی بيشتری برای رسالت دارد و جبرئيل در هنگام آوردن پيام آسمانی، در يافتن فردی که وحی را به او انتقال دهد خطا کرده است. به تعبير خود من، فرهنگ «نوارهای کاست» دليل جهل مضاعف مردم نسبت به مذهب تشيع است. شيعيان اهل بيت را نه بدان جهت که فرزندان حضرت علی هستند، بلکه از آن رو مقدس و محترم می‌شمارند که خاندان حضرت محمد می‌باشند. [حضرت] فاطمه دختر پيامبر است و [امام] علی پسرعموی آن حضرت و [امام] حسن و [امام] حسين نوادگان وی. صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين.

🔹جماعت، آرام در مسجد نشسته و گوش به سخنران پيش از شروع نماز سپرده بودند. مردی اذان سر داد و بدون هيچ فاصله‌ای، برای نماز اقامه گفت. هر يک نمازگزاران يک مُهر تربت حسينی پيش رو گذاشت تا بر آن سجده کند و آن‌گاه نماز شروع شد. بر خلاف آن‌چه خطبای متعصب سنی‌مذهب و آن هم متأسفانه با استناد به رفتارهای شاذّ گروهی نادان، می‌گويند، در هيچ يک از مساجد سراسر ايران کسی را نديدم که بر روی تصوير [امام] حسين سجده کند يا آن را در برابر خود قرار دهد. سه رکعت تمام شد و همه در جای خود آرام نشسته، به تلاوت قرآن يا خواندن زيارتنامه مخصوص امام رضا مشغول شدند. کسی از جای خودش تکان نخورد، من هم يکی از همان کتاب‌ها را از کسی گرفتم و به خواندن پرداختم و از خدا خواستم که هميشه دخترم را که بيشترين کسی است که برايش دعا می‌کنم، از همه بدی‌ها حفظ کند. نماز ديگری اقامه شد که نفهميدم برای چيست. اين بار چهار رکعت نماز خوانديم. گويا نماز عشا است که آن را با نماز مغرب يک‌جا می‌خوانند.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔖 مردان و زنانی را ديدم، با کارت شناسايی مخصوصی آويخته بر گردن و چوب‌پرهايی رنگی در دست، از همان‌هايی که دهه نود در ماشين  همه مصری‌ها يکی از آنها وجود داشت.
🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 9️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/1

🔸 مشهد امام رضا [ع]

🔹اين طولانی‌ترين سفر من با اتوبوس در ايران بود؛ 12 ساعت وول زدن و خواب تکه و پاره. بعد از انتظاری دراز و پس از آن‌که اصلاً فکر نمی‌کردم اين سفر سرانجامی داشته باشد، بالاخره به شهر مقدس مشهد رسيدم. زوّار، با نشستن در اتوبوس‌هايی که در گوشه و کنار پايانه مسافربری ايستاده بودند، عازم هتل‌های نزديک حرم امام رضا شدند، اما من فعلاً دنبال اتوبوس هرات می‌گشتم که فردا اولين مقصدم در خاک افغانستان است و بايد زودتر جزئيات زمان حرکت را بدانم. کنار يکی از اتوبوس‌های فرسوده‌ای که زير تابلو «هرات» ايستاده بود، چند افغانی را ديدم و يکی از آنها يعنی «حسن علی‌زاده» که قبلاً مترجم ارتش آمريکا بوده، با انگليسی روان و به لهجه آمريکايی غليظ گفت که اتوبوس هر روز ساعت 8 صبح حرکت می‌کند تا با عبور از مرز ساعت 2 بعدازظهر به شهر هرات برسد. از ديدنش خوشحال شدم و به اين اميد که شايد در هرات يکديگر را ببينيم، شماره تلفن‌های هم را يادداشت کرديم. بيشتر مسافران اين اتوبوس افغانی‌هايی بودند که اصلاً انگليسی نمی‌فهميدند.

🔹به بدن خسته خودم کش و قوسی دادم و به سوی نزديک‌ترين اتومبيلی رفتم که مرا به منزل «حامد» دوست «فائزه» در تهران، که او هم دوست «فرهاد» در اصفهان بود، برساند. بله، من تا امروز چقدر خوش‌شانس بوده‌ام که شبکه CS تا اقصا نقاط ايران کشيده شده است.

🔹حامد در «کوی امام هادی» دور از مرکز شهری که زائرانِ حرم همه خيابان‌هايش را شلوغ کرده‌اند، زندگی می‌کند. با خنده‌ای گرم که از ميان سبيل‌های بلند و کمانی‌اش پيدا بود، به پيشواز من آمد. لاغراندام است و موهايی کم‌پشت دارد و آدمی است بی‌نهايت ساده و افتاده. فوراً به من خوش‌آمد گفت و من هم از اين‌که در روزی نامناسب به سراغش آمده‌ام، عذرخواهی کردم؛ چرا که او هم همين امروز از سفر ترکيه برگشته و از مسير تهران به مشهد آمده است. اول تعجب کردم که چطوری توانسته است بليت قطار مشهد را بگيرد، اما وقتی فهميدم که آن را يک ماه قبل تهيه کرده، شگفتی‌ام برطرف شد. نخستين پيشنهادی که به من کرد بهترين پيشنهادی بود که می‌توان به يک مسافر کوله‌به‌دوش داشت: «دوست داری لباس چرکاتو توی ماشين بندازی؟» نتوانستم از قبول اين پيشنهاد بگذرم؛ چون من فردا می‌خواهم به هرات بروم و بايد همه لباس‌هايم تميز باشد. چه می‌دانم که آيا کجای آن کشور ماشين لباسشويی يا حتی آب و صابون پيدا می‌کنم؟

🔹با اين‌که در اين خانه کوچکِ يک‌خوابه تنها زندگی می‌کند، صبحانه‌ای سريع اما خوشمزه برای من آماده کرد. حامد مهندس شهرسازی است و مهندسی را در يکی از دانشگاه‌های مشهد خوانده است. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که آموزش دانشگاهی در رشته‌های پزشکی و مهندسی به زبان فارسی باشد؛ اين ملت چنان به زبان خودشان افتخار می‌کنند که همه اصطلاحات رشته‌های علمی و پژوهشی را «فارسی‌سازی» کرده‌اند.

🔹ديوارهای فضای کوچکِ هال، پر از تابلوهای پازل با اندازه‌های مختلف بود. يکی از تابلوها تصوير رنگی پرنده‌ای در جزيره گالاپاگوس و ديگری عکس جانورانی وحشی در يک جنگل انبوه بود. قطعات پازل‌ها بسيار کوچک بود و هر تابلو بين يک تا سه هزار قطعه داشت. به نظر می‌رسد که حامد عاشق پازل‌هايی است که جور کردن هر يک از تابلوهای آن سه تا چهار ماه وقت می‌برد. «خدا قوت، جوون! من که وقتی با دخترم پازل می‌چينم، بيشتر از صد قطعه به اندازه کف دست را تاب نميارم». تا شست‌وشوی لباس در ماشين نيمه‌اتوماتيکی که راه‌اندازی آن برنامه پيچيده‌ای دارد، تمام بشود، يک ساعتی در باره سفرم به ايران و برنامه سفر به افغانستان با هم گپ زديم. برادرش هم آمد تا برگشتِ سالم او از سفر را خوش‌آمد بگويد.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 7️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هجدهم/3

🔹در ورودی آرامگاه تابلو يادبودی با عنوان «تشريف‌فرمايی حضرت امام خمينی» است که تصوير اولين ديدار [امام] خمينی از بهشت زهرا پس از پيروزی انقلاب را نشان می‌دهد و چهار گوشه آن با عکس‌هايی از لاله‌های سرخ آراسته شده است. قبرها تا ناکجا ادامه دارد و بين آنها درخت‌هايی با اندازه‌های مختلف ديده می‌شود. کف آرامگاه با سنگ‌های مرمر برش‌خورده و منظم پوشيده شده و روی هر يک از قبور مشخصات فرد شامل نام، تاريخ تولد، تاريخ شهادت، و جبهه‌ای که در آن به شهادت رسيده، درج گرديده است. بالای برخی از آنها سنگ مرمر ديگری هم هست که در آن تصوير فرد درگذشته و متن چند دعا برای او به چشم می‌آيد. روی بيشتر قبور محفظه‌ای شيشه‌ای با چهارپايه‌ای فلزی است که عکس شهيد و لوازم شخصی، و يکی از دو نماد شهادت يعنی فانوس قرمز يا لاله سرخ را در آن گذاشته‌اند.

🔹هاله‌ای آميخته از اندوه و افتخار و رشادت بر فضای آنجا خيمه افکنده است؛ هزاران شهيد جان خود را در رويارويی‌هايی سرشار از جان‌فشانی در جبهه از دست داده‌اند. شهادت شعار جنگ بود و در فضای سياسی کشور اين گونه تبليغ شده بود که اين جنگ بر ضد اسلام و انقلابی که از آن روييده، برپا شده و به تعبير خودشان، با الگوبرداری از شهادت [امام] حسين در کربلا، اکنون «يک انتخاب کربلايی» پيش روی ما قرار گرفته است. جوانان مجاهد و پرشور کاملاً باور کرده بودند که نبرد حضرت حسين را پی می‌گيرند و دشمن آنان در جبهه‌های جنگ، کسی جز يزيد بن معاويه نيست. عشق به شهادت در باور شيعيان ريشه ‌دارد و اين جنگ دروازه‌های شهادت و پيوستن به [امام] حسين را بر روی آنان گشوده است؛ جوانان داوطلب به کار گرفته می‌شدند تا با پای پياده و بدون هيچ ترس و واهمه‌ای از مرگ و شهادت در راه خدا و ميهن، از روی مين‌های عراقی بگذرند و با جانی آرام و پذيرای تقدير الهی و افتخار به شهادت، از خمپاره‌های دشمن استقبال کنند؛ چنين است که از شمار دوبرابر کشته‌های ايرانی در مقايسه با قربانيان طرف عراقی نبايد شگفت‌زده شد. خداوند همه شهيدان اين جنگ را رحمت کند. عراقی‌ها جان خود را در راه بلندپروازی‌های رهبران گستاخ خود دادند و ايرانی‌ها زندگی خود را فدای سرزمين اشغال‌شده و انقلاب نوپايشان فدا کردند.

🔹برای شهيدانی که به دليل متلاشی شدن پيکر يا پيدا نشدن پلاک شخصی‌شان، هويت آنها شناسايی نشده، آرامگاه‌هايی خاص با عنوان «شهدای گمنام» در نظر گرفته‌اند و آنها را نيز با فانوس‌هايی قرمز بر فراز قبورشان زينت داده‌اند و مردم در روزهای پنجشنبه به زيارت آنان می‌روند. در بهشت زهرا هم‌چنين قبوری برای عراقی‌هايی وجود دارد که در حمايت از ايران در جنگ حضور داشته‌اند، اينها همان کسانی هستند که رژيم صدام حسين به بهانه اصالت ايرانی‌شان، پيش از جنگ آنان را از عراق رانده بود. در گوشه و کنار آرامگاه جنگ‌افزارهای سوخته و فرسوده‌ای از زمان جنگ نيز به چشم می‌خورد. در چندين جا تابلوهايی شامل پيام‌های حماسی و خاطره‌انگيز نصب شده است. با اين‌که زيارت قبور شهيدان معمولاً در روزهای جمعه صورت می‌گيرد، اما خيلی شانس داشتم و خانواده‌هايی را ديدم که چون در پی فضايی آرام هستند، امروز به ديدار مزار خويشاوندانشان آمده‌اند.

🔹پيرمردی در برابر قبر فرزندش روی صندلی نشسته و برای او رحمت و مغفرت طلب می‌کند، زنی بر روی سنگ مزار فرزند شهيدش آب می‌پاشد و آن‌گاه می‌نشيند و قرآن می‌خواند. در گوشه‌ای از آرامگاه زن و شوهری را ديدم که غرق در قبر شهيدشان بودند؛ مرد به مرتب کردن گل‌های روييده در کنار مرمر قبر می‌پرداخت و آنها را آب می‌داد و روی قبر آب می‌پاشيد و زن گاه ايستاده و گاه دوزانو به تلاوت قرآن مشغول بود. سعی کردم خودم و دوربينم را از نگاه آنها پنهان کنم، و زيرچشمی اهتمام ويژه آنها به قبر را نظاره کنم؛ نگرانش نباش مادر؛ «آنها زندگانی هستند که نزد خدايشان روزی دارند».

🔹در جايی نه چندان دور، تعداد زيادی مرد و زن سياه‌پوش ايستاده‌اند و يکی از بستگان تازه‌درگذشته خود را دفن می‌کنند. گويا متوفی از خانواده‌ای واقعاً ثروتمند بوده است. لباس سياه خانم‌ها، پاشنه‌های بلند، آرايش مو و صورت، همه و همه آشکارا حکايت از تعلق آنان به قشری خاص دارد و نشان می‌دهد که فرد درگذشته از خانواده‌ای متشخص بوده است. زنان ايرانی حتی در هنگام آيين سوگواری، جذابيت عجيبی دارند. رشته تأمل من در جذابيت‌های زنان سوگوار ايرانی، زمانی از هم گسست که شيخی شروع به دعا کرد و حاضران با آرامش و غم و اندوه آمين گفتند.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 6️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هجدهم/2

🔹در بهشت زهرا، يعنی بزرگ‌ترين قبرستان ايران که در دهه شصت قرن بيستم در مسير شهر مقدس قم و با فاصله 17 کيلومتری از مرکز تهران ساخته شده، بيش از يک ميليون قبر قرار دارد. اين قبرستان در آغاز به دفن بزرگان و هنرمندان و شخصيت‌های برجسته ادبی و هنری اختصاص يافته بود. «زهرا» در نام اين آرامگاه به [حضرت] «فاطمه زهرا» يعنی دختر حضرت محمد و مادر دو سرور بهشتيان يعنی [امام] حسن و [امام] حسين برمی‌گردد. وقتی [امام] خمينی پس از 14 سال تبعيد، به ايران بازگشت، نخستين جايی که بعد از پياده شدن از هواپيمای پاريس رفت، بهشت زهرا بود تا به روح شهيدان خفته در آن درود فرستد و اولين سخنرانی تاريخی‌اش را از آنجا ارائه دهد. ميليون‌ها ايرانی در خيابان‌های حد فاصل فرودگاه و بهشت زهرا به پيشواز او رفته بودند و ميليون‌ها تن نيز در بهشت زهرا در انتظار او به سر می‌بردند.

🔹به محض بيرون آمدن از ايستگاه، به دنبال دو خانم سياه‌پوشی رفتم که با توجه به شاخه‌های گلی که در دست يکی از آنها بود، حدس زدم برای زيارت قبر يکی از بستگانشان به بهشت زهرا می‌روند. پرسيدم چطوری به بهشت زهرا بروم؟ يکی از آنها با انگليسی دست و پا شکسته‌ای به من فهماند که راه دور و هوا گرم است و بايد تاکسی سوار شوم و پيشنهاد کرد همراه آنها که به زيارت آرامگاه پدرشان می‌روند، يک تاکسی بگيريم. توضيح دادم که من به زيارت قبر شهدا می‌روم، گفت که فاصله چندانی ندارد. بعد از آن‌که راننده تاکسی آنها را به آرامگاه پدرشان رساند، از راننده خواستند که مرا به مقبره شهدا ببرد و کرايه خودشان و من را حساب کردند. با آرزوی مغفرت برای پدرشان، از لطف آنها تشکر کردم. راننده من را در ورودی مزار شهدا پياده کرد. از آرامگاه پدرشان در مقايسه با قبرهای طرف ديگر و قبور شهدا و ديگر خانواده‌های بينوا، پيدا بود که آنها از خانواده‌ای ثروتمند هستند.

🔹اهميت بهشت زهرا در اين نهفته است که اولاً آرامگاه شهدای انقلاب اسلامی را در بر دارد و ثانياً قبور هزاران تن از شهيدان جنگ ايران و عراق که صدها هزار تن از طرفين قربانی آن شدند، در آن واقع است. جمعه بهترين روز برای بازديد از اينجا است که فرصتی پيش می‌آيد تا خانواده‌های شهدا را ببينی و عمق غم و اندوه از جنگی را که در آن هيچ يک از دو طرف به پيروزی نرسيدند، در روح و جان آنان درک کنی.

✍🏻 [نويسنده در اين به پيشينۀ اختلافات مرزی ميان عراق و ايران و معاهده الجزایر و سپس وقوع انقلاب اسلامی در ايران و تحرکات صدام و شعله‌ور شدن جنگی با 800 هزار کشته و دو ميليون مجروح و 400 ميليارد دلار خسارت مالی و ميليون‌ها آسيب‌ديده مادی و روانی از دو طرف، اشاره می‌کند و آن را طولانی‌ترين جنگ قرن بيستم می‌نامد و در پايان می‌نويسد: هنوز دو سال از اين ماجرا نگذشته بود که صدام حسين با خيانت به هم‌پيمانان ديروز خود، خاک کويت را به اشغال خود در آورد. خدا می‌داند که اگر در اين جنگ پيروز شده بود، راه خود را تا کجا ادامه می‌داد.]

🔹دو سوی راهی که در بهشت زهرا به قبور شهدا می‌رسيد، با تصاوير متعددی در قاب‌های فلزی آذين شده بود؛ تصويری از دو تن با درجه‌های مختلف نظامی و تصاوير ديگری از شهدا که با لاله‌های سرخ که در فرهنگ ايرانی به عنوان نماد شهيدان شناخته می‌شود، همراه بود. افسانه‌ای می‌گويد که هر گاه سرباز جوانی بر خاک افتد، از قطره‌قطره خون او گل‌های لاله سرخ می‌رويَد؛ از همين رو است که برای وسط پرچم ايران، تصوير اين گل انتخاب شده است که لفظ جلاله «الله» به آن شکل نوشته می‌شود. تا پيش از انقلاب سال 1979 پرچم اين کشور متشکل از سه رنگ سبز و سفيد و قرمز بود و در مرکز آن به عنوان نماد حکومت شاهنشاهی پهلوی، تصوير يک شير طلايی‌رنگ با شمشيری خميده ديده می‌شد که خورشيدی زرفام از پشت آن بردميده بود. در نخستين سال پيروزی انقلاب اين پرچم تغيير کرد و در حاشيه دو رنگ سبز و قرمز، نواری شامل بيست و دو «الله اکبر» به خط کوفی هندسی بدان افزوده شد که اشاره به روز پيروزی انقلاب بر خاندان پهلوی يعنی 22 بهمن سال 1357 مصادف با 11 فوريه 1979 دارد که از قضا درست برابر با روز سرنگونی حسنی مبارک در روز 11 فوريه 2011 است. علاوه بر اين، به جای نماد حکومت پهلوی در مرکز پرچم نيز، طرح قرمزرنگی از واژه «الله» دربردارنده چهار هلال و يک شمشير به شکل يک لاله سرخ جای گرفت که نماد هزاران شهيدی است که جان خود را در راه پيروزی انقلاب فدا کردند.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔖 مسجد جامع قزوين
🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 3️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/10

🔹در نگاه تاريخی، از قرن پانزدهم، دولت‌های صفوی و عثمانی استقلال و خودمختاری امارت عرب‌نشين اهواز را به رسميت شناختند، و بدين ترتيب، از 1724 تا 1925 که بار ديگر اين سرزمين به دولت مرکزی فارس (نام قديم ايران) پيوست، دويست سال کعبيان بر آن اقليم حکم می‌راندند. پس از آن نيروهای رضاشاه وارد اهواز شدند و بازمانده اميران کعبیِ آن منطقه يعنی شيخ خزعل کعبی را بازداشت و او را در تهران اعدام کردند. در ماجرای تصرف اهواز، انگليسی‌ها با ايرانی‌ها همکاری زيادی داشتند؛ چرا که آنجا نخستين منطقه از خليج فارس به شمار می‌رفت که در آن نفت کشف شده بود.

🔹در نگاه جغرافيايی و گذشته از اين‌که چه کسی بر اين منطقه فرمان می‌رانده است، اين اقليم با رشته کوه‌های زاگرس از بلندی‌های فارس جدا شده و به عنوان بخشی از منطقه جغرافيايی عرب شناخته می‌شود. بسياری از جهانگردان سال‌های دور پس از بازديد از منطقه يادآور شده‌اند که قبايل عرب، ساکن و مالک اين منطقه بوده‌اند و بدون هيچ مخالفتی، بر راه‌ها حکومت می‌رانده‌اند و بر آبراهه‌ها ماليات می‌بسته‌اند؛ چندان که وقتی انگليسی‌ها خواستند در آبادان (يکی از شهرهای آن منطقه) پالايشگاهی بنا کنند، با فرماندار آن اقليم که حاکم اصلی آن منطقه بود، به مذاکره پرداختند و به توافقی دست يافتند که در قبال پرداخت 650 ليره استرلينگ در سال، اجازه داشته باشند خط نفت را از آنجا عبور دهند و به پالايشگاه آبادان برسانند.

🔹با سردرگمی از او پرسيدم که عرب‌های ساکن آن منطقه، در جنگ عراق با ايران چه احساسی داشتند؟ چون از يک طرف عرب و رنج‌کشيده بودند، و از سوی ديگر اکنون همسايگان عرب عراقی‌شان که در زبان و نژاد و حتی گاه در قبيله با هم اشتراک دارند، خاک آنها را به تصرف خود درآورده‌اند. جوابش اين بود که بعضی‌ها مقاومت کردند و بعضی‌ها با اين موضوع کنار آمدند، و اظهار داشت که در زمان اشغال بخش‌هايی از مناطق مرزی خوزستان، برادرش به مدت دو سال مواد درسی مدارس عراق را بررسی کرده و ديده است که آنها مدعی هستند که اين قسمت از خاک، به عراق تعلق دارد. طبيعی است که خيلی از عرب‌های آن منطقه با در نظر گرفتن مليت ايرانی و ريشه‌های عربی به اين مشکل روحی گرفتار شده باشند. رژيم عراق با استفاده از جمعيت‌شناسی آن منطقه، همان سال 1980 که جنگ شروع شد، در عراق، تشکيلاتی را با شعار «آزادی‌بخشی» راه انداخت تا ـ به زعم خود ـ برای بازپس‌گيری حقوق قانونی آنها که در سال 1925 از آنان سلب شده است، فعاليت کند، ولی ايران حتی نسبت به يک وجب از خاک خوزستان که بيشترين منابع نفت ايران را در خود جای داده است، کوتاه نيامد. از اين ديدار اتفاقی که چشم من را بر روی بسياری از تناقضات مهم فرهنگی و تاريخی اين آب و خاک باز کرد، اظهار خرسندی کردم.

🔹از احمد برای تهيه بليت قطار سريع‌السير يا حتی اتوبوس شبانه تهران ـ مشهد کمک خواستم، اما گفت امشب از اين طريق امکان رفتن به مشهد وجود ندارد، مگر اين‌که با سواری کرايه بروی که 12 ساعت طول می‌کشد و اصلاً کار راحتی نيست. بليت‌های قطار ماهی يک بار عرضه می‌شود و به‌سرعت فروش می‌رود. بنابراين، چاره‌ای نيست جز اين‌که يک شب ديگر را ـ البته اين بار از سر اجبار ـ در تهران بخوابی. ساعت يک بعد از نيمه‌شب است و تنها راهی که برای من مانده، اين است که به هتل بروم. کتاب LP را ورق می‌زنم و يکی از گزينه‌هايی را که نرخ نسبتاً معقولی دارد انتخاب می‌کنم؛ چون بعد از يک روز شلوغ و طولانی فقط می‌خواهم چيزی بپردازم و استراحت کنم.


🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 1️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/8

🔹وقتی در رشت توقف کرديم، دکتر محمد، مسافر صندلی جلو تاکسی، من را به صرف ناهار در يکی از هتل‌های شهر دعوت کرد و من هم با کمال ميل پذيرفتم؛ چون در اين هوای نااميدکننده، خوردن يک غذای اشتها برانگيز، روحيه شکست‌خورده من را اندکی تقويت می‌کند. دو روز است که از اين شهر به آن شهر می‌روم و حمام نکرده‌ام، اما خداوند بر من منت نهاد و با اين بارش سنگين سر تا پای من را شستشو داد. در يکی از ميدان‌های بزرگ شهر، همين که از ماشين پياده شديم، دو نفری دوان‌دوان به نزديک‌ترين رستورانی رفتيم که دکتر محمد می‌شناخت. من مستقيم به سرويس بهداشتی رفتم تا لباس‌های خيس و باران‌خورده را از تن به در آورم. رستوران کوچکی در لابی يک هتل سه ستاره بود. پيشخدمت ليست غذا را آورد، اما محمد برای هر دو ما درخواست غذا داد؛ اشکالی ندارد، به هر حال او می‌خواهد حساب کند. همان غذای هميشه ايرانی يعنی چلوکباب کوبيده را برای ما آوردند. از تکرار اين غذا کمی بدم آمده است، ولی باز هم عيبی ندارد. درخواست ترشی سير دادم، اما نبود. مثل معتادها همه جا دنبال آن هستم.

🔹محمد پزشک ارتش است، يک درمانگاه ترک اعتياد دارد و با سه تن از دوستانش در يک بيمارستان خصوصی کار می‌کند؛ سه شغل مختلف. قدی کوتاه دارد و اندامش کمی توپُر است و هيچ نشانی از يک بدن ورزيده در او ديده نمی‌شود و اصلاً نشان نمی‌دهد که افسر ارتش ايران باشد. کار و زندگی‌اش در تهران است، و به رشت آمده تا ماشين قديمی‌اش را که پارسال مجبور شده است آن را برای خريد يک خانه گرانقيمت در زادگاهش آبادان، به يکی از دوستانش بفروشد، پس بگيرد و همين امشب به تهران برگردد. پس از صرف غذای خوشمزه، درخواست صورتحساب کرد، اما کارت بانکی او قادر به پرداخت نبود. پيشخدمت چند بار آن را در دستگاه کشيد، اما فايده نداشت. محمد که به گفته خودش هيچ پول نقدی همراه نداشت، با دستپاچگی از من خواست که مبلغ فاکتور را پرداخت کنم. بيست هزار تومان دادم و از اين‌که مرا دعوت کرده، تشکر کردم. با خودم خنديدم و گفتم: «اين چه جور دعوتيه که غذا را با سليقه تو بخورم و پولش رو از جيب خودم بدم؟!»

🔹از او خواستم که در تهيه بليت برای آخرين اتوبوس امشب به مقصد تبريز، من را کمک کند؛ با چند تا شرکت تماس گرفت ولی بليتی پيدا نکرد. عحب روز نحسی است امروز! تقاضا کردم که يک بار ديگر هم تلاش کند، اما فايده‌ای نداشت. پيشنهاد کرد به «بندر انزلی» در نزديکی رشت بروم، و تلاش کنم که از آنجا عازم تبريز بشوم. هميشه آرزو داشته‌ام انزلی بزرگ‌ترين بندر ايران در ساحل دريای قزوين را ببينم و مشهورترين خوراک فاخر ايرانی يعنی خاويار را بچشم. دريای قزوين معروف‌ترين منبع خاويار سياه است که از ماهی اوزون‌برون به دست می‌آيد، و اين شهر پايتخت خاوياری است که در ايران هر کيلو دو هزار يورو و در اروپا چندين برابر آن قيمت دارد. پنج کشور پيرامون اين دريا برای صيد اين ماهی که به دليل فعاليت‌های غيرمجاز صيادان، نسل آن رو به انقراض است، توافق خاصی دارند.

🔹حوصله خطر کردن دوباره و رفتن به بندر انزلی برای پيدا کردن اتوبوس به مقصد تبريز را ندارم. از محمد پرسيدم که «آيا تو همين امروز به تهران برمی‌گردی يا شب رو توی رشت می‌خوابی؟» با روی باز جواب داد که «بايد برگردم، چون همين امشب بايد خواهرم رو در تهران ببينم». بنابراين، تصميم گرفتم همه نقشه‌ام را به هم بزنم و به دليل کمبود وقت، از رفتن به تبريز منصرف شوم. اصلاً نمی‌خواهم ريسک کنم؛ چون سفر به افغانستان را هم پيش روی خودم دارم و بايد برای آن هم آماده باشم، پس همين امشب به تهران برمی‌گردم و سعی می‌کنم یک‌راست عازم مشهد شوم. جهت حرکت من به‌يک‌باره از غربی‌ترين شهر ايران به سمت شرقی‌ترين شهر کشور عوض شد. محمد با استقبال از همراهی من در سفر به تهران، اظهار اميدواری کرد که امشب بليت مشهد را پيدا کنم؛ چون وقت تنگ است و فرصت چندانی برای گرفتن بليت مشهد نيست؛ به‌خصوص که روز جمعه را هم در پيش داريم که به صورت معمول مسافر مشهد بيش از حد است.

🔹دوستِ محمد را ديديم و برای تحويل و تحول برخی از اسناد و مدارک قانونی، به خانه‌اش رفتيم. يک کيسه پسته که آن را به‌تازگی از مزرعه‌اش چيده است، به محمد هديه داد. تا به حال اصلاً فکرش را نکرده بودم که پسته چطوری در اين پوست سفت و سخت به عمل می‌آيد؛ الآن اما فهميدم که پسته تازه پوشش نرم ديگری هم با رنگ سبز روشن دارد که روی آن پوست خشَبی قرار گرفته است. با يک کيسه پسته که برای گذران وقت، آن را کنار خودمان جا داده بوديم، به جاده تهران زديم.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 9️⃣2️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/6

🔹آثار درد و خستگی در چهره راننده چنان نمايان بود که گويا شب تا صبح را بيدار بوده است. برای خاطر جمعی خودم پرسيدم که آيا کمکی از دست من ساخته است، يا دارويی نياز دارد؟ به درد شديدی که از دندان‌های زردرنگ و نامرتّب خود می‌کشيد اشاره کرد. دندان‌درد از چيزهايی است که واقعاً نمی‌توان آن را تحمل کرد، از کيف دستی‌ام يک قرص مسکّن به او دادم، قرص را گرفت و خورد و گاه با يک دست و گاه دودستی بطری آب را سر می‌کشيد و فرمان ماشين در حال حرکت را رها می‌کرد و وحشت به دل من می‌انداخت. از رانندگی بی‌باکانه و جسورانه او عصبانی شده بودم؛ چون در راه‌های پر از پيچِ اين‌چنينی بايد فرمان را با دو دست، بلکه با دست و پا چسبيد و يک اشتباه ساده به معنای غلتيدن در تَه دره است. بعد از اين‌که از بسته بودن کمربندم مطمئن شدم، فاتحه و دعای سفر را خواندم و منتظر سرنوشت خودم ماندم.

🔹در حال رانندگی، برای بعضی از ماشين‌هايی که از روبه‌رو می‌آمدند دست تکان می‌داد، و بالاخره يک کاميون نارنجی بزرگ را نگه داشت و از راننده‌اش چيزی پرسيد و ماشين را کنار جاده پارک کرد و به طرف او رفت. سعی کردم اعصابم را کنترل کنم؛ لذا پياده شدم تا از چند اسب که کنار يکی از راه‌های فرعی ايستاده بودند، عکاسی کنم. بعد از چندی که ديدم هنوز راننده هنوز برنگشته است، به سمت کاميون رفتم و ديدم که کنار دست راننده کاميون نشسته است. با تعجبی که در چهره‌ام هويدا بود، دليل توقف را پرسيدم و در کاميون را باز کردم تا به راننده خنده‌رو و پا به سن گذاشته‌اش سلام کنم. خودش را کنار کشيد و جايی هم برای نشستن من باز کرد. راننده تاکسی دستش را روی چانه‌اش گذاشته بود و از شدّت درد صورتش را فشار می‌داد، و راننده کاميون هم چند برگ کوچک از گياهی سبزرنگ را در کف دست داشت. وقتی راننده يک تکه زروَرق برداشت و شروع به پيچيدن سيگار برای راننده تاکسی کرد، سعی کردم با خودم بگويم که چشم‌هايم عوضی ديده‌اند. «چه روز سياهی! حشيش اون هم وسط راه؟!» از تصور رانندگی حکيمانه‌اش در چنين مسيری، با سرخوشی حاصل از اين مخدّر طبيعی دچار سرگيجه شدم. راننده کاميون تعارف کرد که يک نخ هم برای من بپيچد، از لطفش تشکر کردم و کوشيدم تا راننده تاکسی را از اين کار خطرناک منصرف کنم؛ چون ادامه مسير نياز به تمرکز بالايی دارد، ولی دندان‌درد او غيرقابل‌تحمل بود. دوتايی‌شان همان جا سيگارشان را کشيدند و من نتوانستم از عکسبرداری از آنها دست بردارم، شايد آخرين عکس اين دوربين باشد و کسی که آن را در کنار جنازه‌ام پيدا کند، دليل سقوط من به تهِ درّه را بفهمد. «خدا کمک کنه تا به‌سلامت برگردم!» گويا در جهان سوم ما، استعمال مواد مخدّر وجه مشترک بين همه رانندگان وسايل نقليه سنگين است؛ چون معمولاً يک طرف حوادث رانندگی در مصر هم حشاشينی هستند که پشت ماشين‌های سنگين نشسته‌اند.

🔹در هر حال، فعلاً جز برگشت با همين راننده ديوانه چاره ديگری ندارم؛ چه می‌دانم؛ شايد اصلاً يک گياه مسکّن طبيعی است، نه حشيشی که عقل از سرش ببرد. با همين چيزها سعی کردم از دلواپسی خودم کم کنم. پس از تشکر از راننده کاميون که سبب فروکش کردن دندان‌درد راننده من شد، به راه خودمان ادامه داديم. توجه من از زيبايی‌های طبيعی دو طرف راه به پیچ‌ها و پستی و بلندی آن جلب شد. پيشنهاد کردم که تا قزوين به جای او رانندگی کنم، ولی خاطرجمعی داد که احساس می‌کند دردش رو به بهبودی است. در ادامه راه همه نگاهم به هشياری راننده بود و از خدا طلب کردم که به‌سلامت به مقصد برسيم. يک بار ديگر برای نوشيدن چای، در همان استراحگاه ديشب ايستاديم و راننده با همان روش آشنای خود، چند استکان سرکشيد تا شايد حالش خوب شود و سفر خود را با خير و خوشی تمام کنيم.

🔹همين که چشم‌انداز شهر قزوين از دور پيدا شد، جاده هم به سرازيری افتاد. خدا را شکر کردم که اين سفر رو به پايان است و به صورت جدی تصميم گرفتم که در قزوين از او به خاطر اين‌که نمی‌توانيم با هم به رشت برويم، عذرخواهی کنم؛ چون واقعاً بيش از اين تحمل رانندگی او را ندارم. گويا فکر من را خوانده است؛ چون همين که به قزوين رسيديم، از اين‌که طبق توافق اوليه نمی‌تواند تا رشت و ماسوله برود، پوزش خواست. اظهار شگفتی و ناراحتی کردم تا شايد بتوانم به دليل وقت گرانبهايی که در نتيجه حقه‌بازی او هدر داده‌ام، جريمه‌اش کنم. برای رفت و برگشت تا گازرخان هشتاد هزار تومان می‌خواست و من با دعوا و مرافعه، شصت هزار تومان دادم و او را با عصبانيت خودش تنها گذاشتم و راهم را کشيدم و رفتم. بيشتر از اين نمی‌توانستم به خاطر حقه‌بازی مجازاتش کنم.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 8️⃣2️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/5

🔹از اين محروميت، احساس ناکامی می‌کردم، ولی به محض اين‌که به مقصد رسيدم، شادمانی چنان بر من چيره شد که همه چيز را از ياد بردم. داربست‌های کارگران در هر گوشه‌ای برپا بود و تا هنگامی که در ميان قلعه بودم، لحظه به لحظه کارگران بيشتری می‌آمدند تا با کاوش‌های خود بخش‌های پراکنده قلعه را پيدا کنند و به صورت واقعی آن دست يابند؛ زيرا تصويری که از قلعه وجود دارد چيزی جز نمايی خيالی بر اساس اسناد خطی تاريخی نيست. قلعه دارای چندين آب انبار و منبع نگهداری مواد غذايی است که شرايط را برای مقاومت ساکنان در برابر محاصره‌های تحميلی از سوی سپاهيان دشمن فراهم می‌کند. هيچ بازديدکننده‌ای وجود نداشت و تک و تنها بودن کمک خوبی برای انديشيدن و درنگ بيشتر بود. در اثنای تفکر، بارها و بارها مغولان را نفرين کردم که بسياری از شهرها از جمله سمرقند و توس و نيشابور و ری و حتی بغداد را زير و زبر کردند و با وحشی‌گری‌های افراطی خود در رفتار با دشمنانشان، نشانی از تمدن‌های پيشين بر جا نگذاشتند. تا ساعت هشت، يک ساعت را همان بالا ماندم. تا ظهر که قرار است حرکت کنم و برای رسيدن به رشت حدود سه ساعت راه‌های کوهستانی را بپيمايم، زمان زيادی دارم. مسير برگشت را با آرامش پايين آمدم، تا از باقيمانده آثار قلعه عکس بگيرم. در راه بازگشت، کمی در کنار کارگرانی که برای فرار از سرما هيزم آتش کرده بودند، نشستم، تا انگشتانم را که از سرما کبود شده بود، گرم کنم. عوامل نظارت بر آثار تاريخی مانع عکسبرداری از عمليات کاوش شدند و من هم به تقاضای آنان احترام گذاشتم و اندکی از مستندسازی گزارش گوشه و کنار قلعه دست کشيدم و کوشيدم تا باغ‌های پنهانی را که مارکوپولو و ولاديمير بارتول در رمان‌های تخيلی خود ترسيم کرده‌اند، در ذهنم به تصوير در آورم. پشت قلعه شيب تندی است که با کوه‌هايی ديگر احاطه شده و اصلاً وجود باغ‌های کذايی را ناممکن ساخته است. رؤياپردازی نويسنده در توصيف بهشت پنهان و به تصوير کشيدن رودها و دخترکان بسيار بديع و تازه بوده است. رنگ کوه‌های واقع در پشت قلعه از قهوه‌ای تا قرمز متفاوت است و بخش‌هايی از آن با بوته‌ها و درختچه‌های کوهستانی سبز پوشيده شده است. در تمام اين مدت ابرها پراکنده نشدند و از هوايی که به‌زودی سرد و بارانی خواهد شد، خبر می‌دادند.

🔹به ساختمان مهمانپذير برگشتم تا صاحبخانه را برای آماده کردن صبحانه بيدار کنم. بين کره و عسل يا پنير و تخم مرغ مرا مخير کرد و من طبعاً عسل را انتخاب کردم که نياز زيادی به افزايش کالری برای ذخيره انرژی داشتم. در طول عمرم اين قدر کره و عسل نخورده بودم؛ چون از فرط گرسنگی و سرمای امروز صبح به خودم می‌پيچيدم. چای داغ فراوان هم به احساس گرما کمک می‌کرد. صبحانه را که خوردم با راننده تماس گرفتم تا به طرف رشت راه بيفتيم، قول داد که نيم ساعت ديگر خودش را می‌رساند.

🔹راننده به‌موقع رسيد و وسايلم را در ماشينش گذاشتم و گازرخان را به سمت دشتِ پيش رو ترک کرديم. با حرارت از راننده پرسيدم که تا رسيدن به رشت چقدر وقت داريم؟ با زبان فارسی و با لحنی حاکی از خستگی و عصبانيت پاسخ داد که: «بسته است، بسته است!» با داد و بيداد پرسيدم: «يعنی چی که بسته است؟ از ديروز نمی‌دونستی که راه بسته است؟» پس حق با رضا بود که از لابه‌لای کوه‌های آن طرف، راه ماشين‌رو به سمت رشت وجود ندارد. راننده توضيح داد که تا ساعت يک به قزوين می‌رسيم، ساعت چهار در رشت هستيم و ساعت پنج در ماسوله. همه آرزوهای من برای استفاده از وقت امروز صبح نقش بر آب شد. اگر اين را می‌دانستم، اين قدر وقت خودم را برای چرخيدن در روی قلعه الموت هدر نمی‌دادم. خشم خودم را فرو بردم و بارانی از ناسزا به زبان عربی نثار راننده کردم که با اين حقه‌بازی تصميم داشت مسافرهای گازرخان به قزوين را هم با خودش بياورد و من با سادگی و انعطافی که داشتم، حرفش را باور کردم. سر خودم را به تماشای چشم‌اندازهای خيره‌کننده طبيعت دشت و کوه و روستاهای پراکنده در لابه‌لای درختان اين سو و آن سو گرم کردم و راه پر پيچ و تاب و خطرناکی را که در ميان کوه و دشت بالا و پايين می‌رفت در روشنای روز ديدم. راننده در عبور از اين پيچ‌های تند بايد خيلی مواظب باشد.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔖 از کارگران اداره میراث در کمرکش کوه الموت
🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 5️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز بيستم/1

🔸آخرين روز؛ در آستانه افغانستان

🔹«حاجی حاجی ... تهران؟»... شاگردشوفر با تکرار اين جمله، در راهرو اتوبوسِ عازم هرات پشت سر من راه افتاده بود که مبادا اين مسافر بيگانه اشتباهی سوار اتوبوس او شده باشد. وقتی توضيح دادم که واقعاً عازم هرات هستم و قصد سفر به تهران را ندارم، از من خواست که ويزای افغانستان را به او نشان بدهم، تا مرا قبول کند. وسايلم را در يکی از صندلی‌های خالی گذاشتم و به اين اميد که شارژر دوربين را در بخش اشيای گمشده پيدا کنم، به طرف سالن ايستگاه راه افتادم. حامد متن يک سؤال در باره گم شدن شارژر در اتوبوسِ ديروز تهران ـ مشهد را روی کاغذ کوچکی به زبان فارسی نوشته بود تا در پرس‌وجو از کارگران ايستگاه که انگليسی نمی‌دانند، از آن استفاده کنم. تلاشم بی‌فايده بود. جايی پيدا کردم و نيم ساعت قبل از حرکت اتوبوس ،چای و صبحانه سريعی خوردم.

🔹صبح زود پس از تشکر از حامد که پذيرايی فوری از من را پذيرفته بود، با او خداحافظی کرده بودم. از گم شدن شارژر دوربين متأسف شد و دعا کرد که بدون دوربين، سفر موفقی داشته باشم و از من خواست که برای ثبت چيزهايی که می‌بينم، به جای عکس، واژه‌ها را به کار بگيرم. او تا کنون به کشور همسايه‌شان افغانستان نرفته است و آرزوی ديدن آن را هم ندارد.
🔹وقتی برگشتم، اتوبوس تقريباً پر شده بود. عده‌ای از کارگران افغانی شاغل در ايران که به مناسبت عيد قربان برای ديدار خانواده و اقوام خود به کشورشان برمی‌گشتند، به جمع مسافران پيوسته بودند. از زمان حرکت اتوبوس کولردار VIP مدتی گذشت. اوضاع اين اتوبوس قديمی چندان اميدوارکننده نيست، نهايتِ آرزويم اين است که من را سالم به هرات برساند. بالاخره آقای راننده، با دو ساعت تأخير، و با اين اميد که ده تا مسافر تازه از راه برسند و همه صندلی‌های خالی پر شود، ساعت ده صبح اتوبوس را راه انداخت.

🔹شهر مشهد، پشت سر ما دور و دورتر می‌شد و هر چه جلوتر می‌رفتيم راهی که به مرز می‌رسيد، شکل کويری‌تری به خود می‌گرفت. با شوقِ ديدارِ سرزمين افغانستان، تنها و بی‌کس در اتوبوس نشسته بودم و خاطرات بيست روز گذشته و جاها و آثاری را که ديده يا نديده بودم، در ذهنم مرور می‌کردم. اين احساس در من زنده شد که ـ چه بسا در رؤياها و خاطرات ـ دوباره به‌زودی ايران را خواهم ديد. يک‌يک کسانی را که از طريق شبکه CS با آنها آشنا شده و آنها را در شهرهای مختلف ايران ديده بودم، از خاطر گذراندم. در آستانه هر سفری، همواره تقدير به کمک من آمده و شگفتانه‌ای را پيش روی من نهاده است. ديدار با هر يک از اعضای جامعه ‌CS باب تازه‌ای را برای يافتن دوستانی بهتر و بيشتر در برابر من گشوده است. اگر قرار بود در اين سفر فقط از اين مزار به آن مزار يا از اين شهر به آن شهر بروم، چقدر خسته‌کننده و يکنواخت می‌شد. اين طرف و آن طرف رفتن‌های يکّه و تنها، اين فرصت طلايی را در اختيار من قرار داد که با مردمانی تازه آشنا شوم و به ماجراجويی‌هايی غيرمنتظره دست بزنم. شيوه اقامت از طريق شبکه CS به من اجازه داد که فرهنگ و تاريخ و تمدن و آينده ايران را از چشم جوانان ايرانی و با نگاهی داخلی، بشناسم، و درهايی را بر روی من باز کرد که هرگز بر روی يک گردشگر معمولی گشوده نمی‌شود.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 3️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/6

🔹دوباره به خانه حامد برگشتم که يکی از دوستانش برای خوش‌آمدگويی به او پس از بازگشت از سفر به ديدارش آمده بود. با هم چای خورديم و قليان کشيديم. دوست حامد همکلاسی او در دانشکده مهندسی بوده، اما تحصيل را رها کرده و اينک در کار دلالی قطعات يدکی است. از حضور يک مصری در ايران خيلی به وجد آمده بود و از من خواست که احساس خودم در باره ايران و مردمش را با او به اشتراک بگذارم. هم‌چنين از من خواست که عکس‌هايی را که از خيابان‌های مشهد گرفته‌ام، به او نشان دهم. تا پيش از آن‌که باتری دوربين تمام شود، به‌سرعت تصاوير را برايش به نمايش درآوردم. روی يکی از عکس‌ها که مغازه‌ای در اطراف حرم را نشان می‌داد توقف کردم؛ تصوير مغازه‌ای بود که زنجيرها و حلقه‌های عجيب و غريبی می‌فروخت. خنده‌ای کرد و توضيح داد که اينها ابزار و ادوات «زنجيرزنی» در مراسم مشهور شيعيان برای بزرگداشت خاطره کربلا است. به ياد صحنه‌هايی پخش‌شده در اينترنت و بخش‌های خبری افتادم که برای زنده نگه داشتن ياد واقعه کربلا، مردم با زنجيرهايی از همين قبيل چنان بر سر و پشت خود می‌زنند که از صورت و بدن‌های نيمه‌برهنه‌شان خون سرازير می‌شود، تا مراتب پشيمانی خود از ياری ندادن به [امام] حسين در برابر سپاه يزيد بن معاويه را که به شهادت در آن سرزمين انجاميد، اعلام کنند. از او پرسيدم: «آيا در اين مراسم کربلايی، همه همين کار را می‌کنن؟» دوست حامد توضيح داد که مراسم ايرانی‌ها بيشتر همراه با اطعام و سفره انداختن است و معمولاً نذرهای قربانی خود را در همين ايام ادا می‌کنند و در يک کلام، می‌توان گفت که مراسمی از اين دست از رفتارهای بسيار نادر در ميان شيعيان ايران و عراق است.

🔹اگر قرار باشد بر اساس رفتارهای شاذّ و نادر برخی از پيروان مذهب تشيع، در مورد مسلک آنان داوری کنيم و هواداران آن کيش و مذهب را کافر بدانيم، پيروان اديان ديگر هم کاملاً حق دارند که با استناد به رفتار سازمان‌هايی نظير «القاعده» يا «داعش» در باره همه دين اسلام و به‌خصوص مذهب سنی چنين قضاوتی داشته باشند؛ زيرا بسياری از غربی‌های تنگ‌نظر کردار آنها را بازتاب دين اسلام می‌شمارند، در حالی که اسلام هيچ نسبتی با آن رفتارها و وحشی‌گری‌ها ندارد. مذهب شيعه جعفری که بيشتر شيعيان جهان از آن پيروی می‌کنند، آيينی است که از سوی نهاد شريف الازهر، يعنی برجسته‌ترين کانون علوم اسلامی در سراسر جهان مورد شناسايی قرار گرفته و گفته شده است که هر که آن را به عنوان مذهب خود برگزيند، در نگاه الازهر، مسلمان شمرده می‌شود و تنها اعمال خوب و بد او است که مورد محاسبه قرار می‌گيرد.

🔹من بر اين اعتقادم که مشکل اساسی ما در نگاه به ديگر اديان و مذاهب، به باورهای شخصی خودمان بر می‌گردد که رفتار و کردار پدران خود را دين درست می‌شماريم و هر کيش و آيينی به‌جز آن را نادرست می‌دانيم. اگر اين شيخ سنی تندرو يا آن روحانی شيعه متعصب در خانواده‌ای هندو به دنيا می‌آمد، اصلاً عقل و انديشه‌اش را در باره دينِ ديگری به کار نمی‌انداخت و با تعصب و يک‌سونگری تمام، تا دم مرگ از آيين آباء و اجدادی خود دفاع می‌کرد. هرگز چنين نيست که وقتی کسی در يک خانواده بودايی يا هندو يا مسلمان زاده می‌شود، حتماً بايد در باره همه اديان ديگر جهان مطالعه و بررسی کند، تا دين درست و نادرست را از هم باز بشناسد. دين پيش از آن‌که مجموعه‌ای از آداب و مناسک معنوی باشد، در واقع بخشی از يک منظومه اجتماعی است. می‌دانم که سالانه هزاران نفر در جهان دين و آيين خود را عوض می‌کنند، ولی اين نسبت معمولاً از يک درصد جمعيت جهان، فراتر نمی‌رود. من اگر کودکی باشم که در يک خانواده بينوای بودايی به دنيا بيايم، قطعاً با عشق و احترام به آن آيين پرورش خواهم يافت. چيزی که برای من اهميت دارد، نيازهای اساسی زندگی اعم از آموزش و بهداشت و شغل و داشتن يک خانواده خوشبخت است، پس چه لزومی دارد که ذهن خود را درگير کندوکاو در اديان ديگر کنم و در پی کشف نقاط اختلاف آنان با خانواده و همسايه‌ها و دوستان خود باشم؟ هر کسی حق دارد دين خود را جست‌وجو کند و هر انسانی حق دارد که مردم را به پيروی از افکار و انديشه‌های خود فرا بخواند و سرانجام اين‌که هر کسی هم حق دارد که به چيزی که آن را درست می‌داند، بگرود؛ که «لا اکراه فی الدين». من تنها به اين امر باور دارم که رفتار مردم بر مبنای انسانيت باشد و در مورد هيچ شخصی بر پايه دين و باورهايش داوری نشود، که خداوند فرمود: «اين خداوند است که روز قيامت در باره آن‌چه ميان خود اختلاف داشتيد، داوری می‌کند». (سوره حج، آيه 69)

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 2️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/5

🔹همين که نماز عشا به پايان رسيد، مردم دوباره هجوم بی‌نتيجه به سمت رواق‌های حرم برای رسيدن به مرقد امام رضا و دست کشيدن و تبرک جستن به آن را از سر گرفتند. سيل جمعيت از هر سو روان بود و من خود را در دل انبوه جمعيت رها کرده بودم. به نظر می‌‌رسد که به ضريح نزديک شده باشيم. سقف‌هايی، گاه با آيينه‌کاری‌های ريز و دقيق و گاه با کاشی‌کاری‌های آراسته، پيشِ روی ما قرار می‌گيرد و نشان می‌دهد که به ضريح طلايی امام رسيده‌ايم. جماعت، همان طور که در طواف کعبه برای استلام حجرالاسود هجوم می‌آورند يا زائران مدينه برای دست کشيدن به قبر پيامبر روان می‌شوند، اينجا هم از سر و کول هم بالا می‌روند. پدران کودکان‌شان را بر دوش نشانده‌اند تا بتوانند از روی سر مردم، ضريح را لمس کنند. همه طالب برکت و عافيت برای فرزندان‌شان هستند. توان نزديک شدن به ضريح را ندارم و ترجيح می‌دهم که تابلو «تصويربرداری ممنوع» را ناديده بگيرم و لحظه باشکوه رسيدن خود به زيارت امام رضا را ثبت کنم. خيلی دوست داشتم يک عکس سلفی بگيرم، اما ازدحام و شلوغی جمعيت مانع از اين شد.

🔹پس از يک زيارت معنوی، از حرم بيرون آمدم و به سوی درهای خروجی روانه شدم. مسير خروجی زائران خلوت‌تر از مسير ورودی بود. زن‌ها چادرهای نماز را از سر برداشته و آراستگی لباس‌های خود را به نمايش گذاشته و چند رشته از موهای صاف و انبوه خود را از زير روسری بيرون انداخته بودند؛ اکنون ديگر دل‌شکستگی را نه در ظاهر که بايد در باطن افراد جست‌وجو کرد. در راهِ رفتن به سمت حرم، نگاهم بيشتر به چهره مردم بود و توجهی به مغازه‌های دو سوی خيابان نداشتم. اکنون می‌بينم که اطراف حرم پر از بازارهای تجاری است؛ فروشگاه‌های انگشتر و ادويه و جواهرات و عکاسی و خيلی چيزهای ديگر. ديوار مغازه‌های عکاسی پوشيده از تصاويری است که با استفاده از نرم‌افزار فتوشاپ افراد را در صحن حرم و نمای بيرونی گنبد و کنار ضريح قرار داده‌اند. اوج بی‌سليقگی در اين تصاويرِ فتوشاپی، عکس «کودکی با پوشک» در کنار ضريح امام بود تا پدرش آن را در اتاق بزند و ثابت کند که به زيارت رفته و متبرک شده است.

🔹شکمم از فرط گرسنگی به قاروقور افتاده، زمان خوردن «شام آخر» و تکرارنشدنی در ايران است. از حامد خواستم که يکی از بهترين رستوران‌های ايران در مشهد را به من معرفی کند و عجب پيشنهاد خوبی داد! خيلی راحت به جايی بزرگ و شلوغ رسيدم که دکوراسيونی شاهانه دارد. بوی خوراکی‌هايی خوشمزه به مشام می‌رسد و دور ميزها پر از خانواده‌های پولدار ايرانی و گردشگران ثروتمند عرب است. به نظر می‌آيد که به معنای واقعی کلمه يک جای توريستی است. روبه‌روی ميزم چند جوان عرب کويتی و عربستانی، مثل من منتظر شام نشسته‌اند و می‌گويند و می‌خندند... گويا اينجا هم محل «دور دور» گردشگرها است؛ مثل اين است که در يکی از رستوران‌های «کوی مهندسين» يا «خيابان هرم» قاهره نشسته باشيد؛ هر جا رد پايی از پول مسافرانِ ولخرج باشد، سر و کله اين جور آدم‌ها هم پيدا می‌شود! خوشمزه‌ترين غذايی را که در همه روزهای ايران‌گردی خورده‌ام، در اينجا نوش جان کردم؛ همان کوبيده تکراری بود، اما مزه متفاوتی داشت و در کنارش يک سيخِ سی‌سانتی کباب برگ.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 1️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/3

🔹مشهد در گذشته، «توس» خوانده می‌شد و يکی از نام‌آورترين شهرهای کهن به شمار می‌رود که دانشمندان ايرانی بزرگی را در عرصه‌های مختلف به صحنه آورده است؛ نامی‌ترين آنان فردوسی، سراينده کتاب «شاهنامه» است. امام ابوحامد محمد غزالی، دانشمند اهل سنت که با کتابش «احياء علوم الدين» به شهرت رسيده نيز از همين سرزمين برخاسته است. توس به دست مغولانی که به اشغال سرزمين ايران آمده بودند، زيرورو شد و جز ويرانه و آوار چيزی از آن بر جا نماند و ساکنانش از آن کوچيدند و به کنار مرقد امام رضا در روستای مشهد پناه بردند و پيرامون آن شهری را بنا نهادند که در گذر زمان بزرگ و بزرگ‌تر شد.

🔹اقليم خراسان در گذشته و به‌ويژه در ماجرای اختلاف ميان فرزندان هارون الرشيد، صحنه چالش سياسی ميان اعراب و ايرانيان بوده است؛ همان طور که می‌دانيم او دو پسر به نام‌های امين و مأمون داشت که فرزند کوچک‌ترش يعنی امين را که مادرش عرب بود، به ولی‌عهدی خود برگزيد، در حالی که مأمون مادری ايرانی داشت. در واپسين سال‌های حکومت هارون، در بغداد که پايتخت وی بود، بر سر جانشينی او، درگيری‌های بسياری ميان اعراب و ايرانيان رخ داد و هارون کوشيد تا با گماردن مأمون بر ولايت خراسان و ری که سپاه و خراج و منافع اقتصادی و نظامی مستقلی داشت، و بخشيدن سال‌های باقيمانده از خلافت خود به امين، به فروکش کردن بحران روابط ميان پسرانش کمک کند. او دو فرزندش را با خود به حج برد و در همان جا از آن دو پيمان قرص و محکمی گرفت که هر يک با برادرش به‌نيکی رفتار کند و پس از پايان دوران خلافت امين، فرمانروايی به مأمون برسد. وی پس از نگارش اين عهدنامه آن را در کعبه آويخت تا به برکت آن بنا، ارزش و اعتباری افزون‌تر يابد.

🔹اما هنوز دو سال از مرگ هارون نگذشته بود که آتش اختلاف ميان دو برادر شعله‌ور شد. امين از مأمون خواست که بخشی از اقليم خراسان به قلمرو خلافت عباسی و تحت حاکميت پايتخت آن بغداد در آيد؛ طبعاً مأمون اين مطالبه را نپذيرفت و برادرش او را از ولايت‌عهدی خود برکنار کرد و فرزند خويش را بدين سمت گمارد و عهدنامه‌های پدر را که در کعبه آويزان بود آتش زد. گفت‌وگوهای سازش ميان دو برادر به نتيجه‌ای نرسيد و جنگ ميان آن دو در گرفت. مأمون سپاهی توفنده را از خراسان سوی بغداد روانه کرد و آن را به محاصره در آورد و بر لشکر امين پيروز شد و او را در بغداد به قتل رساند و مأمون هفتمين خليفه عباسی شد و علاوه بر بغداد، بر خراسان و ديگر سرزمين‌های گسترده خلافت که در آتش شورش‌های سياسی گروه‌های مختلفی از ايرانيان و علويان می‌سوخت فرمان می‌راند (منظور از علويان معتقدان به جانشينی حضرت علی برای پيامبر است و نه گروهی که بعدها به نام علوی شناخته شدند).

🔹مأمون پس از به دست گرفتن خلافت و بررسی اوضاع، سرزمين‌های تحت قلمرو خود را ناآرام يافت و ملاحظه کرد که بيشتر مسلمانان فرمان او را نمی‌برند و گاه و بی‌گاه، علويان در اين سو و آن سو سر بر می‌دارند؛ پس، نقشه شومی کشيد تا با انتخاب هشتمين پيشوای شيعيان جعفری اثناعشری يعنی امام علی بن موسی بن جعفر صادق، به ولايت‌عهدی، علويان و ايرانيان را به جرگه هواداران خود بکشاند و چنين وانمود کند که امامت به اهل بيت و نسل حضرت علی بن ابی طالب برگشته و يکی از نوادگان وی ولی‌عهد شده و در انتظار اين است که پس از مأمون به خلافت بنشيند. امام رضا که فردی پارسا و پرهيزکار بود، در آغاز اين پيشنهاد را قبول نکرد، اما چون ناگزير و مجبور شد، آن را پذيرفت و پس از پافشاری مأمون به ضرورت حضور وی در خراسان، مدينه منوره را ترک کرد. مأمون از مردان سپاه و دربار خود خواست تا رنگ سياه يعنی شعار عباسيان را کنار بگذارند و جامه‌هايی با نماد علويان يعنی رنگ سبز بر تن کنند. وی با آميزه‌ای از انگيزه‌های دينی و سياسی کوشيد تا همزمان، علويان و خراسانيان را از خودش خرسند کند. پس از آن‌که اوضاع سياسی آرام شد، مأمون از واگذاری ولايت به امام رضا منصرف شد و نقشه اصلی خود را به اجرا در آورد و امام رضا را در شهر مشهد مسموم کرد. پس از آن‌که امام رضا به قتل رسيد، قبر وی در گذر روزگاران، به صورت کنونی در آمد و بعد از کربلا و نجف، مشهد به مقدس‌ترين شهر شيعيان تبديل شد.

«هيچ يک از دوستدارانم، آگاهانه به زيارت من نمی‌آيد، مگر آن‌که در روز قيامت من از او شفاعت کنم.»، اين سخنی منسوب به امام علی بن موسی الرضا است.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 0️⃣4️⃣1️⃣

❇️ روز نوزدهم/2

🔹چای خورديم و پس از کمی صحبت، به من پيشنهاد کرد که مرا تا ايستگاه مترو به مقصد حرم برساند. با حالتی از انکار پرسيدم: «مترو زيرزمينی؟! . . شما توی مشهد مترو زيرزمينی دارين؟» مشهد در دو دهه اخير، از سفر بی‌سابقه زائران دچار مشکل شده و به‌ناگزير بودجه هنگفتی را صرف امور زيربنايی شهر کرده و در سال 2011 خط مترو با 22 ايستگاه افتتاح شده است تا زائران را به دور از ترافيک شهری، در نزديک‌ترين فاصله به حرم برساند. همه ساله ميليون‌ها مسافر به مشهد می‌آيند و اين آمار در ايام عيد نوروز به ده ميليون نفر هم می‌رسد. 55% از کل هتل‌های ايران در مشهد قرار دارد و اين شهر پذيرای ميليون‌ها مسافر ايرانی و عراقی و پيروان شيعه جعفری از همه جای دنيا است. گردشگری دينی از مهم‌ترين منابع درآمد شهر به شمار می‌رود. بر خلاف شهر مکه که به صورت عمودی گسترش پيدا کرده و به‌صراحت بگويم که مايه دلگيری انسان می‌شود، گسترش مشهد به صورت افقی است تا هر سال شمار بسيار بيشتری از زائران را به سوی خود جلب کند. شايد در سال‌های جنگ ميان ايران و عراق، آمار زائران مشهد بيشتر شده باشد؛ زيرا با اين‌که مرقد بيشتر امامان در خاک عراق است و در ايران تنها پيشوای هشتم يعنی امام رضا مدفون است، اما از آنجا که در ايام جنگ بين دو کشور و قطع روابط دوجانبه سياسی و سياحتی، از سفر ايرانيان به عراق جلوگيری می‌شد، بيشتر علاقه‌مندان به زيارت مرقد امامان شيعه به بارگاه امام رضا می‌آمدند که فاصله زيادی با کربلا و نجف داشت. «خدا گر ز حکمت ببندد دری، به رحمت گشايد درِ ديگری!»

🔹بعد از اين‌که برادرِ حامد من را در ايستگاه مترو پياده کرد، خيلی راحت به راه خودم ادامه دادم. رسيدن به حرم اصلاً سخت نبود؛ چون همه مسافرها به يک سمت و سو می‌رفتند. ايستگاه «انبوهی از چادر» بود. چادر مشکی و چادر نماز پوشش همه زن‌های اينجا و به‌خصوص مسيرهای پياده‌روِ منتهی به حرم است. حتی دختران دوساله هم حجاب بر سر دارند. چادرهای اينجا پيشانی و چانه را هم می‌پوشاند، اما بر خلاف آن‌چه آيين «وهابی» می‌گويد، پوشاندن صورت واجب نيست.

🔹در ميدان منتهی به حرم، چندين اتوبوس بزرگ در حال جابه‌جا کردن زائرانی هستند که به محض پياده شدن، در صف درازی به سوی حرم روانه می‌شوند. بعضی از مردها و زن‌ها، کودکان‌شان را از ترس گم شدن کول کرده‌اند. در هر دقيقه صدها خانواده با شوق و ذوق به زيارت حضرت رضا می‌روند. هر زنی که چادر نداشته باشد، پيش از ورود، چادرنمازی با رنگ روشن بر سر می‌کند. هر چه به درهای اصلی حرم نزديک‌تر می‌شويم، هشدارها و آموزش‌های مربوط به رعايت پوشش، سفت و سخت‌تر می‌شود. مردان و زنانی را ديدم، با کارت شناسايی مخصوصی آويخته بر گردن و چوب‌پرهايی رنگی در دست، از همان‌هايی که دهه نود در ماشين همه مصری‌ها يکی از آنها وجود داشت. آنها آماده بودند تا به محض هر مخالفتی، چوب‌پرها را با نرمی و مهربانی بر بدن شما بزنند. اگر خانمی طرّه مويش بيرون افتاده باشد، بايد آن را بپوشاند و چنانچه لباس تنگ و بدن‌نمايی بر تن داشته باشد، بايد آن را با چادرنماز گلدارش مخفی کند؛ محضر امام رضا جای اين کوتاهی‌ها نيست.

🔹پرتوی زرين از دور درخشيدن گرفت و هر چه به حرم نزديک‌تر می‌شديم گنبد بزرگ طلايی‌اش نمايان‌تر می‌شد. شاهان و اميران به اعتبار ارج و عظمتِ صاحب اين مرقد و مقام، به طلاکاری و آرايش آن پرداخته‌اند. بر فراز گنبد، پرچم سبز آشنايی در اهتزار است که نام «امام علی بن موسی الرضا» بر آن پيدا است. ساختمان اصلی حرم از بيرون مانند حرم حضرت معصومه خواهر امام رضا در قم، بسيار بزرگ و وسيع به نظر می‌رسد، اما صحن و سرای اين حرم بسيار بزرگ‌تر از آن است. تعدادی از رواق‌ها و ساختمان‌های حرم معصومه در قم به عنوان مدرسه به کار می‌آيد اما در اينجا همه رواق‌ها برای استفاده نمازگزاران و زائران فرش شده است.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🖌 اگر خوانندگان گرامی اين سفرنامه حوصله کنند و با ما و مهمان مصری ما همراه شوند، تنها دو روز ديگر از سفر وی به ايران باقی مانده است.

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 8️⃣3️⃣1️⃣

❇️روز هجدهم/4

🔹پس از بازديد واقعاً سوزناک و دراماتيک قبور هزاران شهيد، از بهشت زهرا برگشتم و برای آنان آمرزش خواستم. بار ديگر با مترو به ميدان انقلاب رسيدم. در اين ساعت روز، خيابان‌ها شلوغ‌تر شده است. به‌سرعت وسايلم را از هتل برداشتم و به دنبال يک تاکسی بودم که مرا به پايانه برساند. ترافيک شديد خيابان‌ها مرا به وحشت انداخت که نکند فرصت کافی برای رسيدن به اتوبوس نداشته باشم. کوله بزرگم را هم در کنار کيف دوربين و سه‌پايه به دوش انداختم. هر چه گشتم ايستگاه موتورسيکلت‌های کرايه را پيدا نکردم که از شر اين شلوغی خلاص شوم و به‌موقع به اتوبوس برسم. از راننده موتورسيکلتی پرسيدم که آيا می‌تواند با اين اسباب و اثاثيه مرا به پايانه برساند. در حالی که می‌گفت: «چهار نفر» با افتخار به موتورسيکلتش اشاره کرد که يعنی نه فقط يک نفر با کيف و کوله، بلکه چهار نفر را هم می‌تواند برساند. با احتياط سوار شدم و دستم را دور کيف و وسايلم حلقه کردم. با سرعت و ويراژ شلوغی‌های خيابان را پشت سر می‌گذاشت. تصميم گرفتم که وقتی به قاهره برگشتم، يک موتورسيکلت بخرم؛ تجربه تهران نشان داد که با اين وسيله می‌توان ساعات اوج ترافيک قاهره را نيز شکست داد. در بين راه خنده‌دارترين سؤالی را که کسی می‌تواند بپرسد، از من پرسيد: Made in?. پس از اندکی فکر، تازه فهميدم که منظورش اين است که از کدام کشور آمده‌ای؟ و گفتم: «Made in Egypt حاجی!»

🔹از اين‌که مصری هستم، خيلی خوشحال شد و توضيح داد که مصر را دوست. از اوضاع سياسی ما پرسيد و اظهار خوشوقتی کرد که دقيقاً به تعبير او، از دست «اخوان المنافقين» راحت شده‌ايد. با عربی دست و پا شکسته‌ای گفت: «مصر مردمش مسلمونن، اما دولتش نه». يعنی او هم معتقد است که دين برای زندگی مردم است، نه برای دولت و سياست. حتی راننده موتورسيکلت هم با اين وضعيت ميانه‌ای ندارد.

🔹به پايانه مسافربری رسيدم و اکنون فرصت کافی دارم تا در ساندويچ‌فروشی آنجا ناهاری بخورم. فرهنگ «فست فود» هنوز خيلی به جنگ فرهنگ سنتی ايران نيامده است؛ برای همين، يافتن يک غذای آماده باکيفيت، خيلی سخت است و حتی غذاهايی که در مکان‌های عمومی عرضه می‌شود، ترکيبی از خوراکی‌هايی است که همان جا پخت‌وپز می‌کنند. اتوبوس خودم را به‌راحتی پيدا کردم و بار و بنه‌ام را در آن گذاشتم و در صندلی خودم نشستم. به نظر می‌رسد که مسافران اين اتوبوس، چون در آستانه زيارت امام رضا هستند، حال معنوی خوبی دارند. به‌آسانی می‌توان انگشترهای بزرگی را در دست‌های مسافران ديد. کسی که پيش روی من نشسته، انگشتری در دست دارد که نگين زردرنگش به بزرگی يک زردآلو است.

🔹هنوز نيم‌ساعت به حرکت اتوبوس يعنی ساعت شش مانده بود که نصف اتوبوس پر شد. يادم آمد که شلوارِ راحتیِ مخصوصِ سفر را نپوشيده‌ام؛ به‌سرعت بيرون آمدم و به سراغ صندوق بغل اتوبوس رفتم تا آن را از داخل کيف بردارم و به دستشويی بروم و سريعاً آن را بپوشم. شاگرد شوفر به دليل اين‌که بدون اجازه او درِ صندوق را باز کرده بودم، داد و بيداد راه انداخت، عذر خواستم و خيلی تند برای پيدا کردن و برداشتن شلوار سراغ کيف رفتم و پس از آن بقيه لباس‌ها را با زور در کيف جاساز کردم و به‌عجله آن را بستم. اجازه نداد که به دستشويی بروم و از من خواست که فوراً سوار شوم. شلوار در دست، بالا آمدم و اتوبوس درهايش را بست و راه افتاد. اين مسير که بيش از 12 ساعت به درازا می‌کشد، طولانی‌ترين مسيری است که در اين سفر پيموده‌ام و اصلاً تحملش را ندارم که اين همه مدت شلوار جين به پا داشته باشم. صندلی کناری و همين طور تک صندلی هم‌رديف من خالی بود، با استفاده از نور اندک داخل اتوبوس، بدنم را با کاپشن پوشاندم و خيلی بی‌سروصدا و سريع شلوار جين را درآوردم و با سرعتی دوچندان شلوار راحتی را پوشيدم. مطابق قانونِ «در کشوری که احدی تو را نمی‌شناسد، راحت باش»، اين عمليات با موفقيت به پايان رسيد.

🔹اتوبوس نيم ساعت بعد از راه افتادن از پايانه جنوب دوباره ايستاد و بقيه زوار امام رضا سوار شدند و ديگر صندلی خالی نداشت. شروع کردم به خواندن کتابی در باره ملت و سرزمين افغانستان تا از نظر روحی خودم را برای بازديد از کشوری که به آنجا خواهم رفت، آماده کنم. در باره ايران خيلی مطالعه کرده بودم، اما هنوز چيز زيادی از افغانستان نمی‌دانم. سعی کردم بی‌اعتنا به صدای بلند سخنرانی‌های مذهبی فارسی که از بلندگوی اتوبوس پخش می‌شد، تمرکز خودم را حفظ کنم. می‌دانم که لازمه سفرهای مذهبی اين است که پيش از رسيدن به مقصد، فضای اتوبوس سرشار از خطابه‌های دينی و قرائت قرآن شود. اين سفر بيش از هر چيز شبيه سفر به مدينه منوره است. خودم را به خوابی پر از وصله و پينه سپردم و به انتظار آخرين روز سفر در ايران و شوق ديدار از شرقی‌ترين منطقه آن کشور، يعنی اقليم خراسان ماندم.

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 5️⃣3️⃣1️⃣

❇️روز هجدهم/1

🔸 زنده‌هايی که نزد خدا روزی می‌خورند

🔹از روز اول سفر، يک شکم سير نخوابيده‌ام، اما امروز بدون هيچ عجله‌ای از خواب برخاستم؛ نه می‌خواهم خودم را به طلوع خورشيد برسانم، نه صاحبخانه‌ای هست که برای رفتن به سر کار عجله داشته باشد، و نه بازديد صبح اول وقتی در کار است. صبحانه خوشمزه را در هتل خوردم و قبل از آن‌که برای استرداد پول بليت هواپيما به آژانس بروم به دفتر فروش بليت اتوبوس در پايانه رفتم تا بليت مشهد را تهيه کنم.

🔹راحت‌ترين وسيله رفت‌وآمد در خيابان‌های پرترافيک تهران موتورسيکلت کرايه است که سر هر چهارراه و گذری چند تا از آنها ايستاده‌اند و صاحبانشان به عابران پيشنهاد می‌دهند که در خيابان‌های شلوغ آنها را سريعاً به مقصد می‌رسانند. يکی از همان‌ها من را سوار کرد و از لابه‌لای اتومبيل‌هايی که در ترافيک گير کرده بودند، به‌سرعت به يکی از دفاتر مرکزی فروش بليت در شرق تهران رساند. به نظر می‌رسد که موتورسواری در تهران يک امر عادی باشد؛ زيرا در مسير رفتن به پايانه مسافربری، ده‌ها دستگاه موتور را ديدم که يک‌پشته و دوپشته، خيابان‌های پر رفت‌وآمد تهران را چنان در می‌نورديدند که گويی با هم مسابقه گذاشته‌اند. به ياد پنوم‌پن پايتخت کامبوج افتادم که در خيابان‌هايش صدها و بلکه هزاران موتورسيکلت تردد دارند و شمار آنها گاه از تعداد خودروها و رهگذران پياده بيشتر است. واقعاً هم برای فرار از شلوغی وسيله خوبی است؛ ديده بودم که در يکی از خيابان‌های منتهی به ميدان نزديک هتل، تعداد زيادی از آنها به‌رديف ايستاده‌اند و فکر می‌کردم که آنجا تعميرگاه يا مرکز خدمات به آنها باشد، اما اکنون به اشتباه خودم پی برده‌ام و فهميده‌ام که وسيله حمل و نقل سريع مسافران است.

🔹جای ديگری هم اشتباه کرده بودم که فکر می‌کردم با توجه به سال‌ها تحريم اقتصادی ايران، اتومبيل‌هايی که در خيابان تردد می‌کنند مانند کشور کوبا که پارسال به آنجا رفته بودم، کهنه و قديمی است. کوبا از مجازات‌های اقتصادی در عذاب است و از زمان انقلاب آن کشور در سال 1959 که کاسترو به حکومت رسيد تا کنون، واردات به آن کشور ممنوعيت دارد و 90% خودروهای هاوانا، پايتخت آن کشور، همان ماشين‌های آمريکايی مدل 1959 به قبل است و هنگامی که در خيابان‌ها راه می‌روی فکر می‌کنی که در حال و هوای يک فيلم سياه و سفيد قديمی قدم می‌زنی يا به تماشای يک موزه باز در خيابان رفته‌ای، اما خيابان‌های همه شهرهايی که در ايران ديده‌ام بر عکس است و در نصف خيابان‌های ايران آن قدر خودرو با آرم «پژو» ديده می‌شود که اگر رئيس‌جمهور ايران هم مالک آن کارخانه بود، اين اندازه توليد نداشت. به قدری از مدل‌های قديم و جديد و طرح‌ها و اندازه‌های مختلف ديده می‌شود که گويا روابط اقتصادی ايران و فرانسه از دايره تحريم بيرون است.

🔹در اوج شلوغی به پايانه رسيديم، فضا بسيار پر رفت‌وآمد بود و اتوبوس‌ها به صورتی مرتّب در جای خودشان به‌رديف ايستاده بودند. دنبال تابلو «مشهد» گشتم و بالاخره باجه مخصوص آن را پيدا کردم. اولين اتوبوسی که جا می‌داد، ساعت شش بعدازظهر حرکت می‌کرد و 14 ساعت بعد به مقصد می‌رسيد. فرصت کافی برای زيارت قبور شهدا در بهشت زهرا و برگشت به‌موقع به اينجا را دارم و دليلی نمی‌بينم که برای رسيدن سر وقت تأخير کنم و آن را از دست بدهم. اين بار ديگر بايد مراقب باشم که برنامه را درست انجام دهم؛ چون روزهای آخر سفر است.

🔹توجهم به خيابان اصلی مقابل پايانه جلب شد و ديدم که به سه باند تقسيم شده است؛ يکی برای حرکت خودروها در يک مسير، يکی برای حرکت در مسير مخالف، و يک باند بسته و محصور هم در وسط اين دو، مخصوص حرکت سريع و بدون ترافيک اتوبوس‌ها در هر دو جهت. خوشم آمد که مسئولان ترافيک شهرداری تهران، با اجرای اين فکر بسيار هوشمندانه چيزی مانند خطوط منظم مترو ايجاد کرده‌اند که بتواند در ساعات اوج شلوغی خيابان‌های تهران، به رفت‌وآمد شهروندان کمک کند؛ کاش يک روز هم شاهد اجرای اين برنامه در پايتخت شلوغ خودمان باشم.

🔹با همان مترو که دو روز قبل به بازديد از مرقد امام خمينی رفته بودم، به سمت ايستگاه «حرم مطهر ـ بهشت زهرا» راه افتادم.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 4️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/11



🔹هتل نزديک يکی از ايستگاه‌های مترو مرکز شهر است و اين به من اجازه می‌دهد که جاهايی از تهران را که پر از موزه‌هايی هم‌چون موزه جواهرات و کاخ‌ها و گالری‌های هنری و کانون‌های موسيقی است و من آنها را نديده‌ام، بازديد کنم. اما برای فردا، ديدار از آرامگاه شهدا در «بهشت زهرا» را به همه اين مکان‌ها ترجيح می‌دهم. به اتاق معمولی هتلی می‌رسم که لابه‌لای ساختمان‌های مسکونی و تجاری قرار گرفته است. ديگر لباس تميز چندانی ندارم، پس پيش از خواب، بايد کمی از لباس‌هايم را با دست بشويم. بعد از پايان عمليات شست‌وشوی کذايی، به خودم طعنه زدم که «خاطرجمع شدم که چرک لباس‌ها از بين رفته، اما اين‌که واقعاً تميز هم شده باشه يا نه، يک مسأله ديگه‌س!» چيزی که مايه خوشحالی من شد اين بود که هتل WiFi دارد و می‌توانم با جهان خارج ارتباط برقرار کنم و بعضی از برنامه‌های چند روز آينده سفر را بچينم. فائزه کارگردان تلويزيون، برای ميزبانی از من در مشهد، دوستش «حامد» را پيشنهاد کرده بود. خدا را شکر که آخرين روز اقامت در ايران را با برنامه قبلی سپری خواهم کرد؛ بنابراين اکنون فقط بايد نگاهی به نقشه افغانستان بيندازم و چشم‌انداز سفرم را ترسيم کنم. وقتی به سفر افغانستان فکر می‌کنم چهار ستون بدنم می‌لرزد؛ با اين‌که دلم برای برگشتن و رفتن به سراغ خانواده و دوستان و قبل از هر چيز ديدار دخترم «نور» تنگ شده است، اما خرسندم که اين سفر چند هفته ديگر هم در سرزمين باشکوه افغانستان که چيز زيادی از آن نمی‌دانيم، به درازا خواهد کشيد.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 2️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/9

🔹دو ساعت بعد در يکی از استراحتگاه‌های کنار بزرگراه ايستاديم تا محمد کمی خرت و پرت بخرد. به نظر می‌رسد که شمالی‌ها به ترشی‌های خوشمزه شهرت دارند. مغازه پر از انواع متعدد ترشی بود؛ از زيتون و انار گرفته تا بادمجان و چه و چه و بالاخره گمشده خودم را يافتم و يک شيشه تقريباً نيم‌ليتری ترشی سير خريدم تا وعده‌های غذايی آينده را خوشمزه‌تر کنم و روحيه خراب ناشی از درهم‌ريختگی برنامه سفرم را بالا ببرم. از چای مجانی مخصوص مشتريان مغازه هم نوش جان کرديم و به راه خودمان ادامه داديم. چنان چرتم گرفت که وقتی به تهران رسيديم، محمد مرا از خواب بيدار کرد. از اين که مرا مفت و مجانی به تهران آورده و چه در رشت و چه در مسير، من را تنها نگذاشته است، متشکر شدم و وقتی من را سوار يک تاکسی به مقصد فرودگاه کرد، با او خداحافظی کردم.

🔹فرودگاه پر از مسافر و مستقبِل و بدرقه‌کننده بود. به سالن اصلی که دفاتر فروش داخلی شرکت‌های هواپيمايی در آن قرار داشت، رفتم تا تاريخ بليت تهران ـ مشهد با پرواز ايران‌اير را تغيير بدهم و همين امشب عازم مشهد شوم. خانم کارمند در کسری از ثانيه امکان تهيه بليت برای پروازهای امشب، و برای روز بعد را که از چند دقيقه ديگر شروع می‌شود و حتی برای چند روز آينده را منتفی دانست. ضربه ديگری که به من وارد شد اين بود که وقتی خواستم پرواز تبريز ـ مشهد را کنسل کنم و پول آن را بگيرم، به من گفتند که اين کار هم ناممکن است و برای استرداد وجه، فقط بايد به آژانسی مراجعه کنم که بليت را از آن خريده‌ام.

🔹اين ديگر چه شانس بدی است که پيش از برگشت 60 يورو پول بليت مشهد، امشب اصلاً امکان سفر ندارم؛ ولی مهم نيست، ارزش وقت من بيش از اين حرف‌ها است؛ بنابراين اگر بتوانم با شرکت ديگری هم بروم قيد وجه بليت را می‌زنم و می‌روم؛ ديگر بيش از اين تحمل هدر دادن وقت را ندارم. به هر شرکتی که رفتم تا شايد بتوانم يک بليت لحظه آخری بگيرم، ليست انتظار همه‌شان آن قدر پر بود که چيزی نصيب من نشد. يک جوان ايرانی داستان ليست انتظار را اين طوری برای من توضيح داد که عده‌ای دلال بليت‌های سفر را از مدتی قبل می‌خرند و چند ساعت پيش از پرواز آنها را کنسل می‌کنند و با نرخی حدود ده دلار اضافه، آن را به مشتريان ليست انتظار می‌فروشند؛ حتی اين گزينه هم دور و دست‌نيافتنی بود.

🔹در حالی که داشتم به زبان عربی بدشانسی خودم را نفرين می‌کردم، ناگهان همان جوان ايرانی به زبان عربی از من پرسيد: «تو عرب هستی؟ از کجا اومدی؟» خيلی راحت با هم حرف زديم و «احمد» با افتخار به اين که يک عرب اهوازی است، خودش را چنين معرفی کرد که با عنوان مهندس در يکی از شرکت‌های نفتی آبادان کار می‌کند. خيلی دوست داشتم که با وضعيت عرب‌های ايران آشنا شوم، و احمد گوشه‌ای از مشکلات اقليت عرب در جنوب ايران را برايم بازگو کرد و از جمله گفت: پسوند «ستان» در زبان فارسی اشاره به مکان است ـ حکومت رضاخان و جانشين وی يعنی محمدرضا کوشيدند تا اين منطقه را «فارسی‌سازی» کنند و با نابودی هويت عربی، به آن رنگ و بوی فارسی ببخشند. حکومت شاه هم‌چنين سعی کرد تا با هدف آسيب زدن به هويت عربی، نام‌های اين اقليم را تغيير دهد و اين گونه بود که نام «تستر» به «شوشتر»، اسم منطقه تاريخی «سوس» به «شوش» و «خور موسی» به «شاپور» تغيير کرد. اين دگرگونی‌ها حتی به اسامی رودها نيز راه يافت و «زهره» را «هنديجان» خواندند و سرتاسر اين اقليم را «خوزستان» نام دادند. کار تا جايی پيش رفت که در هنگام صدور شناسنامه، انتخاب نام عربی برای نوزادان ممنوع شد و کتابچه‌ای شامل نام‌های ممنوع در اختيار کارمندان ثبت احوال قرار گرفت. حکومت شاه با جلوگيری از آموزش زبان عربی کوشيد تا سلطه خود بر اين منطقه را افزايش دهد. از زمان انقلاب اسلامی و با روی کار آمدن دولت اسلامی، اوضاع تغيير کرده و آموزش زبان عربی به اين اعتبار که زبان قرآن است، از سال پنجم در برنامه درسی آموزش و پرورش قرار گرفته است.

🔹حکايت اين تبعيض، حکايت همان چيزی است که در برخی از کشورهای مترقی و همه کشورهای عقب‌مانده دنيا هم رخ می‌دهد؛ اقليت‌ها در همه جا، البته نسبت به سطح دموکراسی و آزادی و انسانيت حاکم بر هر کشور، از تبعيض دينی و نژادی متفاوت اکثريت رنج می‌برند. در شماری از کشورهای منطقه عربی ما که مصر هم خيلی دور از اين ماجرا نيست، اقليت شيعه از تبعيضی که بر طايفه مذهبی آنها حاکم است، در رنج و سختی هستند، در اروپا اما گاهی از سوی ساکنان اصلی آن سرزمين، نسبت به اقليت مهاجر، تبعيض نژادی صورت می‌گيرد.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 0️⃣3️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/7

🔹سوار يک تاکسی ديگر شدم و به سوی رشت راه افتادم. هوای قزوين گرم و آفتابی بود و انتظار داشتم که هوای رشت هم با سه ساعت راه به سوی شمال در کرانه دريای قزوين، همين طور باشد. سفر به سوی رشت را با خلاصی از دست راننده قزوين شروع کردم. جاده واقعاً دل‌انگيز بود. کوه‌های باشکوهِ دو طرف سر به فلک کشيده، جاده پيچ در پيچ اما پهن و بسيار ايمن، موانع طبيعی آن قدر زياد که يا بايد از دل ده‌ها تونل گذشت يا از فراز ده‌ها پلی که بين کوه‌ها کشيده‌اند، بزرگراهی دو بانده با ويژگی‌های اروپايی. در مصر با اين‌که غير از چند مورد در منطقه سينا و دريای سرخ، مثل اينجا کوه و تپه چندانی وجود ندارد، که همين امر عاملی مهمی برای راه‌سازی مناسب به شمار می‌رود، اما راه‌های مواصلاتی کشور ما اين قدر مرتب و باکيفيت نيست و متأسفانه جاده‌های ما معمولاً ـ مگر در جاهايی که خدا رحمش آمده باشد ـ زيرسازی و اجرای خوبی ندارد. خيلی از جاده‌های کشورهای آفريقايی که تا به حال ديده‌ام، حتی برای رفت‌وآمد چهارپايان هم مناسب نيست.

🔹خودروهای پليس همه جا برای کنترل سرعت و نظارت بر ايمنی بزرگراه، در آمدوشد هستند. وقتی ديدم که در بعضی از نقاط جاده، ماکت ماشين‌های پليس را گذاشته بودند، تعجب کردم، اين نمونه‌ها را آن قدر زيبا ساخته‌اند که تا به آنها نرسيده‌ايد، نمی‌توانيد واقعی يا قلابی بودن آن را تشخيص دهيد. به همان اندازه که اين حقه هوشمندانه است تا راننده‌ها خودشان را به رعايت مقررات حاکم بر جاده ملزم بدانند، استفاده از دوربين‌های کنترل سرعت در کنار خوروهای پليس ايستاده در حاشيه بزرگراه دور از هوشمندی است. در بزرگراه‌های مصر اين دوربين‌ها در نقاطی نصب شده است که اصلاً ديده نمی‌شود و به همين دليل، شمار بيشتری از رانندگان متخلف به چنگ قانون می‌افتند؛ اين يک رفتار معمول برای پليس راه در همه کشورهايی است که ديده‌ام، اما خنده‌دار است که در اينجا دوربين کنترل سرعت را جلو ماشين پليس مخفی می‌کنند.

🔹تابلوهای تبليغاتی بيشتر از آن‌که تبليغ کالا باشند، عکس شهدا و تصوير رهبر کبير انقلاب يعنی [امام] خمينی و جانشين وی [آيت‌الله] خامنه‌ای و دربردارنده جملاتی از سخنان آنها هستند. آهسته‌آهسته ابرهايی سياه قله‌های کوه‌های پيرامون جاده را می‌پوشانند و خبر از آن می‌دهند که هر چه بالاتر می‌رويم هوا سرد و سردتر می‌شود. اندک‌اندک خورشيد در پس ابرها پنهان می‌شود و آسمان را ابرهايی تيره فرا می‌گيرد. آن‌چه از آن می‌ترسيدم اتفاق می‌افتد و قطره‌ای باران روی ماشين می‌ريزد؛ و اين بدان معنا است که به اجرای نقشه‌ای که برای ادامه مسير کشيده‌ام موفق نخواهم شد؛ چرا که گشت‌وگذار با کوله و دوربين در شرايط بارانی ناممکن است. پرسيدم که آيا امکان دارد وقتی به رشت می‌رسيم باران بند آمده بيايد؟ مسافری که کنار من نشسته بود با انگليسی خوبی پاسخ داد که رشت، از 12 ماه سال 13 ماهَش بارانی است؛ يعنی در طول سال هميشه بارندگی دارد. در طول مسير، به صحبت ادامه داديم و به من گفت که ديدار از ماسوله در اين هوای بارانی از محالات است؛ چون روستايی دورافتاده در دل کوه است و به دليل اين‌که راه آن خاکی است، در هنگام باران معمولاً مسير دسترسی به آن بسته می‌شود. اين جواب حال من را گرفت و پشيمان شدم که چرا پيش از آن‌که برنامه سفر امروز را ببندم، پيش‌بينی‌های هواشناسی را کنترل نکردم. البته در طول اين سفر، هوای ايران، جز در مناطق شمالی که غالباً باران می‌باريد، همواره مناسب بود.

🔹در دامنه يکی از بلندی‌های حاشيه راه، پره‌های سفيدرنگ بزرگی برای توليد برق از انرژی باد نصب شده بود؛ اين پرسش در ذهن من شکل گرفت که چرا ايران که از ثروتمندترين کشورهای نفتی جهان است بايد به احداث اين نيروگاه‌های گران‌قيمت انرژی تجديدپذير روی بياورد؟ در طرف ديگر راه، معادنی بود که مواد استخراج‌شده از آن با استفاده از واگن‌هايی آويزان بر کابل‌هايی ضخيم، مانند تله‌کابين، به کارخانه‌ای در آن طرف راه حمل می‌شد. در بالاترين قسمت کوره بلند اين کارخانه، تصاويری ديده می‌شد که آويختن عکس آنها بر روی کوره يک کارخانه نادرست به نظر می‌رسد.

🔹برای امروز بايد برنامه تازه‌ای بريزم. در بارانی بسيار شديدتر از آن‌چه در طول مسير بود، به رشت رسيديم و چاره‌ای غير از اين ندارم که سوار اتوبوس شوم و مستقيم به تبريز بروم. رشت شهر کوچکی مثل قزوين است، همه کسانی که در خيابان هستند، برای در امان ماندن از بارانی که هميشه انتظار آمدنش را دارند، چتر به دست گرفته‌اند.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔖 در اثنای تفکر، بارها و بارها مغولان را نفرين کردم که بسياری از شهرها از جمله سمرقند و توس و نيشابور و ری و حتی بغداد را زير و زبر کردند و با وحشی‌گری‌های افراطی خود در رفتار با دشمنانشان، نشانی از تمدن‌های پيشين بر جا نگذاشتند.
🔻🔻🔻
@post_book

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 7️⃣2️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/4

🔹آسمان حتی پيش از برآمدن خورشيد روشن بود، و تابلوهای راهنما به‌راحتی راه مارپيچی را که از کنار تپه بالا و پايين می‌رفت و به قله کوه می‌رسيد، نشان می‌داد. سکوت سنگينی بر فضا سايه انداخته بود. در پايان مسير عبور از تپه، تنها آوازی که به گوش می‌رسيد، صدای شرشر آبی بود که از کوه سرازير شده و با گذشتن از لابه‌لای خرسنگ‌های رودخانه به گازرخان می‌رسيد. مسير صعود را با شوق و ذوق فراوان، تازه اينجا شروع کردم و در راه مشخصی افتادم که گاه با پله‌هايی به ارتفاع 20 تا 30 سانت بالا می‌رفت. به دليل عجله‌ای که برای رسيدن به هنگام طلوع خورشيد داشتم، ماهيچه‌های پايم درد گرفته بود. اندکی پس از صعود، درّه‌ای ژرف و پيچ‌درپيچ در افق پيشِ رو نمايان شد که از هر سو با کوه و ابر و پستی و بلندی احاطه شده بود و روستای گازرخان به سان سکونتگاهی بسيار حقير در وسط جنگلی انباشته از درخت ديده می‌شد. تا چشم کار می‌کرد در جای‌جای اين دره پهناور، انبوهی از درختان سرسبز روستاهای کوچکی را در دل خود جای داده بودند.

🔹پيچ‌وخم راه رو به بالا بيشتر شد و نشانه‌هايی از ترميم و بازسازی در بخشی از ديوارهای باقيمانده از قلعه نمايان گرديد. نمی‌دانم خورشيد از کدام سو طلوع می‌کند؛ قلل کوه‌های اطراف همه پوشيده از ابر و مِه است و از رنگ و روی آسمان نمی‌توان چيزی را فهميد. اندکی ايستادم تا نفس‌های به شماره افتاده‌ام را تازه کنم. از پايين مسير صدای دو مرد را شنيدم که به زبان فارسی صحبت می‌کردند و بدون توجه به راه‌پله‌های بلند از راهی که کنار آن بود، با صلابت و آرامی بالا می‌آمدند. قيافه‌شان حاکی از آن بود که به صعود از اين کوه عادت دارند. هر کدام کيسه‌ای در پشت و لباس‌هايی ساده و سبک و ساده بر تن داشتند، به‌آرامی از کنار من گذشتند و خيلی چالاک و بدون آن‌که آثار خستگی در چهره‌شان ديده شود، به راه خود ادامه دادند. وقتی به دنبال آنها افتادم، تازه فهميدم که اين پله‌های بلند بوده که مرا از پا انداخته است. در هر گوشه‌ای که قدم می‌گذارم يکی از رخدادهای داستان الموت در ذهنم شکل می‌گيرد و اکنون به برج‌های بلندی که برای نگهبانی و دفاع از قلعه برافراشته شده است، می‌انديشم. ولايمير بارتول در رمان خود از حادثه‌ای سخن می‌گويد که در ماجرای محاصره قلعه برای يکی از سربازان دشمن رخ داده است. نماينده سپاهی که قلعه را در محاصره داشت، برای گفت‌وگو با حسن صباح و ارائه پيشنهادهايی برای تسليم شدن وی، به قلعه رسيد. شيخ کوهستان به او گفت که فدائيان اندک او هيچ کدام از شرايط را نپذيرفته‌اند و آمادگی دارند که در راه دعوت به آيين خود و دفاع از قلعه از جان بگذرند. آن‌گاه حسن صباح يکی از سربازان را فرمود تا از فراز برج نگهبانی قلعه که مُشرف به ميدان مذاکره ميان طرفين بود، خود را به پايين پرتاب کند، در پی اين دستور، سرباز فرمانبردار از برج بالا رفت و خود را از ارتفاع ده‌ها متری به پايين افکند و در پيش چشم نماينده گروه مذاکره‌کننده بر زمين افتاد. حسن صباح همان ‌جا به سربازی ديگر فرمان داد تا خنجری را در قلب خود فرو کند، و او بی‌درنگ چنين کرد. اين رخدادها وحشت و هراسی در دل نماينده مذاکره‌کننده انداخت و شکست روحيه وی سبب شد تا محاصره قلعه و سپاه فدائيان برداشته شود.

🔹به راه خودم تا بالای قله‌ای که به‌کندی نزديک می‌شد، ادامه دادم، اندک‌اندک پايه ديوارهای پت و پهنی که پيرامون صخره سهمگين و باشکوه کشيده شده بود، نمايان گرديد. قلعه‌ای عجيب دست‌نايافتنی! يکی از تابلوها به من می‌گفت که به ورودیِ پايين قلعه که اتاق‌های سربازان و اصطبل اسب‌ها در آنجا قرار داشت، رسيده‌ام. راه چنان همواره بود که حيوانات هم می‌توانستند از آن بگذرند. پرچم الَموت و پرچم ايران بر فراز کوه در اهتزاز بود و بالاترين نقطه کوه را نشان می‌داد. در حالی که به صعود ادامه می‌دادم، ديدم که آن دو مرد در سايه‌بانی که برای در امان ماندن از باران با سقفی فلزی پوشيده شده است، ايستاده‌اند؛ گويا از کارگران اداره ميراث هستند که کيسه‌های خود را باز کرده و ابزار و ادوات حفاری و کنده‌کاری را بيرون آورده‌اند و آماده کار روزانه خود بر روی يکی از آثار ويران‌شده هستند. سلامی کردم و به راه خود ادامه دادم.

🔹با نزديک شدن به قله کوه و افزايش سرما و سرعت باد، بدنم به لرزه افتاد. با همه شتابی که در بالا آمدن داشتم، باز هم نتوانستم لحظه طلوع را ببينم، فکر کنم يک ساعتی می‌شود که خورشيد بالا آمده باشد، افق آن قدر ابری و مه‌گرفته است که مجالی برای تماشای طلوع نيست.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…

پریشان‌خوانی

🔻مسافر کاناپه‌گرد در ايران🔻

فرستۀ 6️⃣2️⃣1️⃣

❇️ روز هفدهم/3

🔹گفتنی است که مارکوپولو در سال 1254 به دنيا آمده و در سال 1256 همزمان با حمله ويرانگر مغول به ايران و آسيای ميانه، قلعه الموت نيز در آتش سوخته است؛ بدين ترتيب، آيا وی در دو سالگی از اين قلعه بازديد کرده است؟ غربيان نمی‌توانند وجود پيروان از جان گذشته‌ای را تصور کنند که بدون ديدن بهشت و رفتن به آن تحت تأثير حشيش، تنها در پندار خود به شهادت و زندگی در بهشت، ايمان آورده باشند. آنان گمان کرده‌اند که هيچ کس بی آن‌که با چشم خود بهشت را ببيند، دست به اقدام انتحاری نمی‌زند. با توجه به ممنوعيت‌های ناشی از آموزه‌های دينی، چه بسا شرق هم نتواند وجود کسانی را که چنين اقدامات انتحاری را مرتکب می‌شوند در باور خود بگنجاند؛ بنابراين، واقعيت داستان برای هميشه در زير آوارهای اين قلعه بزرگ تاريخی مدفون خواهد ماند. نويسنده رمان «الموت» با الهام فراوان از قصه‌پردازی‌های مارکوپولو و داستان‌هايی که ده‌ها سال پس از پايان افسانه حشاشين به گوش می‌خورده است، جزئيات خيره‌کننده‌ای از اين افسانه را به تصوير می‌کشد.

🔹برخی از منابع تاريخی برای نامگذاری «حشاشين» دلايل ديگری می‌آورند: يا آن را صورتی از واژه «حساسان» منسوب به «حسن صباح» می‌شمارند، يا برگرفته از «عساسان» قلمداد می‌کنند که يکی از اشتقاقات لفظی کلمه «عسس» به معنی شبگرد نگهبان قلعه است، و يا شکلی از «اساسين» به معنای مؤسسين می‌دانند؛ يعنی کسانی که اساس و بنيان نيروی خود را در الموت بنا کرده‌اند. کلمه ‌Assassins به فرهنگ واژگان غربی هم وارد شده است؛ زيرا صليبی‌ها در بيم و هراس از کسانی که شاهان و فرماندهان آنان را می‌کشتند، فدائيان اسماعيلی را «اساسان» ناميدند، ريشه اين کلمه انگليسی به همين تعبير برمی‌گردد که به معنای «تروريست‌های حرفه‌ای» است؛ از همين رو، اسامه بن لادن بنيانگذار شبکه «القاعده» را حسن صباح دوران معاصر می‌دانند که پيروان خود در تشکيلات انتحاری را اين گونه آموزش داده است که کشتن غافلگيرانه بيگناهان و کشته شدن در مسير اين هدف، راهی ميان‌بر به سوی بهشت است؛ و بدين ترتيب، نادانی و روحيه حماسی جوانانی را که هيچ اميدی به آينده ندارند، پلی برای اسطوره‌سازی «القاعده» کرده است. بسياری از تحليلگران، انديشه شکل‌گيری «القاعده» را به گروه فدائيان حسن صباح ارتباط می‌دهند که بی‌ترديد در زيرکی و انديشه‌اش نبوغی ديوانه‌وار داشت و در روزگار خود، برای ترويج آيين و گسترش قلمرو نفوذ افکارش، نقشه سياسی سراسر منطقه را دگرگون کرد.

🔹از تاريخ الَموت و حسن صبّاح و حشّاشين بيش از حد سخن گفتم، اما شما هم اگر اين داستان‌ها را می‌خوانديد، همين قدر شيفته اين مرحله از تاريخ کشورها و خلافت‌های اسلامی می‌شديد؛ من اگر به‌جز قلعه الموت هيچ جای ديگری از ايران را نمی‌ديدم، برايم بس بود.

🔹ارکستر صبحگاهیِ زنگ‌های بيدارباش با آواهای مختلف شروع به نواختن کرد و در فضای خالی اتاق پيچيد. اصرار داشتم که پيش از طلوع آفتاب از خواب برخيزم تا برای تماشای خورشيدی که از پشت قلعه‌ای ايستاده بر فراز کوه برمی‌آيد، وقت کافی داشته باشم. ديشب که به اينجا رسيدم، جز چند چراغی که در کوچه‌های گازرخان می‌درخشيد، تاريکی آن قدر فضای مقابل اتاق را فرا گرفته بود که نمی‌توانستم بلندای قلعه را حدس بزنم. چون فکر کردم که صعود از کوه يک ساعت وقت می‌گيرد، ساعت پنج صبح از خواب برخاستم. دو پتويی که روی خودم انداخته بودم و دو تايی که زير پهن کرده بودم، مرا از سرمای اتاق لخت و عريان نجات نداده بود. بيدار که شدم دنبال دستشويی گشتم تا آماده رفتن بشوم. جای بسيار ابتدايی و ساده‌ای است، اما برای يک شب ماندن من کافی بود. ديشب شام نخورده‌ام، اين وقت صبح هم خبری از صبحانه نيست. گرسنگی به من فشار آورده است، اما چيزی جز يک شير آب به چشمم نخورد که خودم را برای دو سه ساعت آماده نگه دارم. بايد پيش از آمدن به اينجا از بقالی بين راه چيزی برای خوردن تهيه می‌کردم، اما اصلاً به فکرم نرسيده بود که اينجا تا اين اندازه ابتدايی است. چند تا لباس کاملاً ناهمرنگ روی هم پوشيدم و به راه افتادم. مِه بيرون از خانه حاکی از آن بود که هوای بيرون بسيار سردتر از خانه‌ای است که روی اين تپه کوچک پر از درخت قرار دارد. در برابر من توده‌ای از ابر ديده می‌شد که صخره الَموت يا همان آشيانه عقاب از ميان آن بيرون زده بود. در دامنه اين تپه درختچه‌هايی سبز و زرد روييده بود و در لابه‌لای آنها راه کوهستانی شيب‌دار و تندی قرار داشت و هيچ نشانی از قلعه به چشم نمی‌آمد. پيش از اين خوانده بودم که مغولان در عرض يک هفته همه قلعه را به ويرانی و آتش کشيده‌اند؛ شايد برای همين است که از اين فاصله دور هيچ اثری از آن پيدا نيست.

🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید

🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir

Читать полностью…
Subscribe to a channel