پُستبوک؛ پارهنوشتههایی در باب کتاب و فرهنگ ارتباط با ادمین info@postbook.ir
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 7⃣2⃣
❇️ روز سوم/5
🔹پس از آن رهسپار ديدار از آرامگاه شاعر پرآوازه و بزرگ شيرازیِ ديگر به نام سعدی شديم. از بدشانسی ما ساعت استراحت بعدازظهر تمام شده بود و اين بار بليتفروش پشت باجه حضور داشت. آنتوان از اينکه اين بار هر دو بليتمان را با قيمت توريست خارجی خريديم، هم خوشحال بود و هم طعنه میزد. اين دفعه کسی که فارسی صحبت کند همراه من نبود تا ادعا کنم که خارجی نيستم و خودم را ايرانی جا بزنم. مزار سعدی وسط يک باغ بزرگ با درختان کشيده است. اين باغ از اموال خود سعدی بوده و پس از مرگش در سال 1292 همين جا دفن شده و اين آرامگاه برايش بنا گرديده است.
🔹به نظر میرسد که اين مزار از آرامگاه حافظ گستردهتر و باشکوهتر است. گنبد فيروزهای بزرگ و ايوانی برافراشته بر دوازده ستون از سنگ گرانيت دارد. سنگ قبری از جنس مرمر درون اتاقی زير گنبد فيروزهای قرار دارد که اطراف آن کتيبههايی از نظم و نثر او است. سعدی منظومه معروف به «بوستان» را نوشته که ديوانی در اوج زيبايی، و مشتمل بر داستانهايی منظوم است. يک سال بعد از آن، ديوان ديگری را به نام «گلستان» فراهم آورده که بهترين نوشته نثر فارسی، و دربردارنده داستانها، مثلها، حکمتها، و پندهای اخلاقی و اجتماعی بسياری است و میتوان آن را «شعر منثور» ناميد. در آنجا گشت کوتاهی زديم و چندين عکس گرفتيم و کمی نشستيم تا با يک نوشيدنی خنک، گلويی تازه کنيم؛ چرا که هوا واقعاً گرم است. چون آنتوان میخواست سهميه نيکوتين روزانهاش را بگيرد، دو تا سيگار آتش کرديم و شربتی مثل گلاب ناب مخلوط با دانههايی خيلی ريز [خاکشير] نوشيديم. روز دوم کاملاً آسوده بودم و هيچ شتابی نداشتم، لذا جاهای ديدنی را با حوصله میديدم. يک ساعت آنجا نشستيم و از سفر و گشت و گذار خود برای هم تعريف کرديم.
🔹آنتوان بيشتر صحبت کرد و در باره سفرش گفت. پيش از ايران به مناطق مختلفی از آسيا رفته است؛ اول به تايلند، لائوس و کامبوج سفر کرده، سپس هند و نپال را ديده، از آنجا تا آذربايجان و گرجستان و سرانجام ارمنستان در شمال غرب ايران را پيموده و از راه زمينی به تبريز رسيده است. داستانهای زيادی از ماجراجويیهايش در اين کشورها را برای من تعريف کرد. او با يک چمدان سبک، يک چادر و يک کيسهخواب اين طرف و آن طرف میرود تا بتواند هر جايی که خواست بخوابد. گاهی از وسايل نقليه عمومی که همواره کاری خطرناک است استفاده میکند، اين روش را Hitch Hiking (HH) «هيچهايک کردن» مینامند و به معنی ايستادن در کنار جاده و سوار شدن به هر ماشينی اعم از اتوبوس و کاميون و تراکتور و هر چهارچرخ يا موتورسيکلت يا جنبدهای است که در مسير باشد و بتوان مفت و مجانی سوارش شد.
🔹يکی از خطر کردنهايش در ارمنستان را اين طوری تعريف کرد که برای تماشای چشماندازهای طبيعی از حاشيه رودخانهای میگذشته است تا بتواند بهراحتی خودش را کنار آب برساند و در آنجا خيمه بزند. در خاک ارمنستان با خودروهای عمومی و خصوصی رفتوآمد میکرده و افراد زيادی در خانهيشان ميزبان او شدهاند. يک بار خانوادهای با کشتن مرغ تازه از او استقبال کردند، اما جز لبخند و اشاره هيچ زبان مشترکی نداشتند که با هم حرف بزنند. آنان چه بسا تحت تأثير همسايگان روس، بيش از حد مشروب مینوشند. در اثنای شام میبيند که دو دختر هشتساله ميزبان ارمنی بدون اعتراض پدر، از او میخواهند که از نوشيدنیاش به آنها هم بدهد. آنتوان با خنده ادامه داد که: «تو عمرم مردمی به اين ديوونگی نديدهام. بچههای دبستانی با خانوادهشون مشروب میخورن، فکرشو بکن که اينها وقتی بزرگ بشن، با چه کسايی چه چيزايی بخورن؟!»
🔹برايم از جزئيات سفرش به ايران از مرز شمال غربی کشور تعريف کرد و نصيحت کرد که خيلی جاها از جمله شهر رشت در شمال ايران با آن طبيعت بارانیِ زيبا و دشتها و کوههای سرسبزش را حتماً ببينم. دليل علاقه شديد او به اين شهر را وقتی متوجه شدم که از کسی نام برد که او را در رشت ديده و يک هفته کامل را در خانهاش سپری کرده است. وقتی از اين داستان و از شيفتگی به وی و شخصيت و تحصيلات او که مثل خودش رشته میکانيک خوانده است، تعريف میکرد، مثل همه فرانسویها خيلی رمانتيک به نظر میرسيد. تصميم داشت در راه زمينی برگشت به ترکيه و در پايان سفری دور و دراز، و پيش از آنکه به فرانسه برسد، يک بار ديگر راه خانه او را در پيش بگيرد و به ديدار او برود.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
رادیو مضمون | محمدرضا پهلوی؛ آنطور که فکر میکرد، آنگونه که حکومت میکرد (۲)
🎙شطرنج بدون شاه
▫️یک نفر تو دربار داشت تلاش میکرد کمکم از زیر سایه رضاشاه در بیاد و او محمدرضا بود. رضاخان از روزی که روی تخت نشست، قادر مطلق بود و هر منبع قدرتی غیر از خودش را از بین برد اما آنها به صحنه برگشتند. «سیاستبازی» از یک طرف و «مردمگرایی» از طرف دیگر، دوباره در ایران روبروی «نظامیگری» قرار گرفتند و نزاع و رقابت شروع شده بود. محمدرضا اول باید با نظامیها میبست و پایگاه خودش را آنجا محکم میکرد؛ اما همین هم کار سادهای نبود. بعد تازه این رقابت شروع میشد. در این مسیر، او یک همزاد جاهطلب داشت که کارچرخون سیاسی دربار بود و یک رفیق قدیمی که چشم و گوشش بود؛ اشرف پهلوی و حسین فردوست.
🔺نویسنده: میلادجلیلزاده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📄 در تنظیم این روایت در پایان هر بخش، به حیاط خلوت متن رفتیم و صدای خانمها و آقایانی که از بستگان و همکاران و صاحب منصبان سالهای سلطنت بودند را متناسب با متن هر شماره کنار هم چیدیم تا ضمن داستان، صدای اصلی بازیگران و موثرین آن زمان را هم به گوش شما برسانیم.
01:14 بخش اول
20:25 حیاط خلوت متن اول
41:10 بخش دوم
1:01:00 حیاط خلوت متن دوم
1:08:35 بخش سوم
1:31:35 حیاط خلوت متن سوم
1:41:25 بخش چهارم
2:01:35 حیاط خلوت متن چهارم
▫️رادیو مضمون کاری از گروه پادکستهای «همیشه درمیان» هست که با همکاری روزنامه فرهیختگان آماده میشود و به گوش شما میرسد.
@radiomazmoon
@radiomazmoon
@radiomazmoon
@radiomazmoon
@radiomazmoon
تلگرام |روبیکا |لیبسین | اینستاگرام | اپل پادکست | کست باکس | اسپاتیفای | اپلیکیشن شهرزاد | توییتر |
|قصههای قبلی رادیو مضمون: گجستگان، فلسطین سپس اسرائیل|موسای صدر|بحران حکمرانی، ایران پیش از مشروطه|مسئله هستهای ایران|داستان دیزنی؛فرزند رویای آمریکایی|شریعتی شریعتی است|نیمقرن سیاستورزی؛کدام هاشمی| محمدرضا پهلوی؛ آنطور که فکر میکرد، آنگونه که حکومت کرد(۱)
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 6⃣2⃣
❇️ روز سوم/4
🔹حکومت پهلوی زمانی روی کار آمد که يک افسر ارتش ايران به اسم رضاخان دست به کودتای نظامی زد و تومار طولانی سلطنت قاجار را در هم پيچيد. دوران پهلوی از 1925 و با الگوبرداری از پادشاه کشور همسايه يعنی مصطفی کمال آتاتورک، آغاز شد که آخرين سلطان عثمانی را از اريکه قدرت به زير کشيده بود. ابتدا، رضاخان رژيم ايران را به عنوان جمهوری اعلام کرد، اما همان طور که حسنين هيکل در کتاب خود «مَدافعُ آيةالله» توضيح داده، آن زمان دوران شکوفايی حکومتهای سلطنتی در خاورميانه بود، و از همين رو، روحانيون کشور چنين اظهارنظر کردند که نظام جمهوری در برابر سنتهای ايران رنگورويی ندارد؛ رضاخان هم نياز به بهانهای بيش از اين نداشت که در همان سال 1925 خود را شاه ايران بخواند و يک سال بعد به دست خودش تاج شاهی را بر سر بگذارد.
🔹شاه جديد ريشهای دهاتی داشت و فردی کاملاً بیسواد بود که تازه وقتی افسر شد، خودش به آموزش خواندن و نوشتن پرداخت. همين که پايههای تخت شاهیاش قوام يافت، میبايست به جای آنکه به محل ولادتش نسبت يابد، محملی برای مشروعيت دادن به سلطنت خود پيدا کند؛ بنابراين به تاريخ پيش از خاندان قاجار برگشت و نام «پهلوی» را برای خودش برگزيد که از نامهای رايج قبل از اسلام بود. او همچنين نام کشور را از «فارس» به «ايران» که ارتباط بيشتری با گذشتههای دور داشت تغيير داد.
🔹در واپسين سالهای دهه سی از قرن نوزدهم، فکر تازهای به ذهن شاه رسيد. پسرش محمد(رضا) به سن ازدواج رسيده بود و چه بهتر از اينکه با خاندان محمدعلی در مصر، به عنوان ريشهدارترين خاندان سلطنتی خاورميانه وصلت کند و با اين کار نشان دهد که خانواده او در ميان شاهان منطقه نيز مقبوليت دارد. (هر چند اين کار با قانون اساسی کشور مبنی بر لزوم ايرانی بودن همسر پادشاه در تضاد بود). بدين سان، در مارس 1938 و با برپايی جشنی باشکوه و افسانهای، بين شاهزاده فوزيه و شاهزاده محمدرضا پهلوی ولیعهد ايران ازدواجی سلطنتی صورت گرفت.
🔹ديری نپاييد که آتش جنگ جهانی دوم زبانه کشيد و همه چيز دستخوش دگرگونی شد و بسته به ديدگاه پادشاهان منطقه در باره نبرد ميان آلمان و متفقين، در ميان آنان چنددستگی افتاد؛ زيرا نگاه هر يک به جنگ، با ديگری تفاوت داشت؛ شاهان عراق و اردن و ملک بن سعود روی پيروزی متفقين شرط بسته بودند، در حالی که آرزوی ملک فاروق و رضاشاه اين بود که آلمان پيروز ميدان باشد. با شکست فرانسه، همکاری شاه با آلمان نمايانتر شد و به همين دليل، برای وی جای تعجب نبود که نيروهای انگليس و روسيه از جنوب و شمال در کشورش پيش بروند و او را به واگذاری تاج و تخت شاهی به فرزندش محمدرضا وادار کنند. به دنبال اين تحولات بود که رضاشاه به جنوب آفريقا رفت و در همان جا مُرد.
🔹ماجرای تاريخی تبعيد و مرگ رضاشاه را برای اين گفتم که به داستان شگفتانگيزی در باره مناسبات ميان دو خاندان سلطنتی ايران و مصر اشاره کنم. رضاشاه وقتی به تبعيد رفت، يک شمشير قديمی و کمياب را که با سنگهای گرانبها آذين شده بود، همراه خود داشت. وی پيشتر، آن را برای استفاده در روز تاجگذاری، از گنجينه نفيس سلطنتی ايران برداشته بود. پس از مرگ، همسرش آن شمشير را در تابوت گذاشت و درخواست کرد که جنازه او به ايران انتقال يابد، ولی نيروهای اشغالگر انگليس و روسيه تقاضای او را نپذيرفتند و تابوت را به مصر فرستادند تا در آرامگاه شاهان در مسجد الرفاعی بهامانت نگهداری شود.
🔹با پايان جنگ، امکان انتقال جنازه و دفن آن در ايران فراهم شد و جنازه را از آرامگاه خانوادگی محمدعلی بيرون آوردند و به تهران فرستادند، اما هنگامی که تابوت را گشودند خبری از شمشير نبود. به گمان تاجالملوک همسر رضاشاه، تنها تحليل ماجرا اين بود که داستان شمشير به گوش فاروق رسيده و دستور داده است تابوت را باز کنند و چون چشمش به آن افتاده، از آن خوشش آمده و آن را برای خودش برداشته است. «البته شايد هم گورکن مسجد الرفاعی وقتی میخواسته برای اون مرحوم تلقين بخونه، شمشير را برای خودش برداشته باشه؛ چرا که نه؟ آخه مگه فاروق گدا بوده؟» در پی اين رويداد، طرفداران شاهزاده فوزيه دنيا را برايش جهنم کردند. موجی از حملات لفظی عليه همشهری ما شاهزاده فوزيه به راه افتاد؛ چرا که بر اساس قانون اساسی، او [با اينکه همسر شاه بود] ايرانی به شمار نمیآمد، وانگهی، نتوانسته بود پسری به دنيا بياورد تا ولیعهد تازهای برای شاه جوان باشد، بلکه فقط يک دختر زاييده بود. سال 1948 هنگامی که وی برای گذراندن تعطيلات، به قاهره برگشت، فاروق اعلام کرد که خاندان محمدعلی به اندازه کافی شاهان «نوکيسه» ايرانی را تحمل کردهاند و پس از آن دستور داد که فوزيه نبايد به ايران برگردد و بدين گونه طلاق اتفاق افتاد.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
@post_book
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 4⃣2⃣
❇️ روز سوم/2
🔹مليکا من را به دوستش الميرا معرفی کرد. وی سيمايی کاملاً ايرانی دارد و خندهای بر پهنای صورتش نشسته است که آن را هرگز از ياد نخواهم برد، خندهای که دندانهای درخشان و بسيار مرتب او را نمايان میکند. معلوم است که واقعاً هنرمند است؛ زيرا برای رنگآميزی اتاقش از ترکيب آبیِ فيروزهای و زرد استفاده کرده، چند تابلو را پشت سر هم به ديوار آويخته، و برگههای طراحی و نقاشیهای ابتدايی را هم روی زمين ريخته است. با چند کلمه انگليسی به من خوشآمد گفت و از اينکه دعوت آنان را پذيرفتهام تشکر کرد. من هم از اينکه اين فرصت را به من داده است که برای اولين بار در زندگیام «مدل» شوم، از او سپاسگزاری کردم.
🔹سه تا دختر ديگر و يک پسر جوان هم که استاد نقاشی بود به ما پيوستند. همه با لباسهايی که اروپايی بودنِ خودشان را داد میزدند، آماده فراگيری درس نقاشی شدند. قيافههاشان مختلف بود؛ يکی موهايی خرمايی و پرپشت و بلند داشت که آن را بافته و آويخته، و صورتش از کرمهای آرايشی گل انداخته بود. لبهای گلبهی درشتی داشت و از گردنش صليب نقرهای بزرگی آويزان بود. (حجاب در ايران حتی برای غيرمسلمانها و غيرايرانیها هم اجباری است) بهسختی چشم از او برداشتم. دومی دختری با پوستی صورتی بود که خيلی به مردم اروپای شرقی شباهت داشت، اما آخری جذابيت کمتری داشت و جزئيات خاصی از چهرهاش به يادم نمیآيد.
🔹الميرا به هر کسی که در کلاس بود يک فلاسک چای و قهوه و مقداری بيسکويت و شيرينی داد. من مشغول خوردن قهوه صبحانه شدم و هنرجوها قلمها و تختههای نقاشیشان را برداشتند و به سخنان مربّی گوش سپردند. استاد يک جوان ايرانی گندمگون با ريشی کوتاه و سبيلی انبوه بود. عينکی به چشم داشت و با کلاهی اروپايی موهای فرفریاش را پوشانده بود.
🔹مقابل دخترانی که آماده شروع درس بودند، روی يک چهارپايه نشستم. مدادهای زغالی و برگههای بزرگ نقاشیشان را در آوردند. از اين سخن مربّی يکه خوردم که گفت: «آيا میشه لباستون رو در بيارين تا شروع کنيم؟» با اعتراض، حرفش را قطع کردم و گفتم: «واقعاً در بيارم؟ برای چی؟ مليکا اين رو به من نگفته و قرارمون اين نبوده، اصلاً اين کار رو نمیکنم. اون هم در حضور يک مَرد!». مربی گفت: «لازم نيست غير از تیشرت بقيه لباسهات را هم در بياری، شلوار هم پات باشه». گفتم: «اگر اين جوريه باشه، اشکال نداره، فکر میکنم در ساحل دريا نشستهام».
🔹بلوزم را در آوردم و با شلوار جين نشستم و منتظر دستور جناب مربّی شدم. کتاب سفرنامه يک خبرنگار اروپايی در ايران را همراه خودم داشتم تا آن را بخوانم و از دستش خلاص شوم. چمدانم پر بود از کتابهايی که برای رها شدن از شرّ آنها بايد تمامشان میکردم. نمیتوانم آنها را با خودم از اين سر کشور به آن سر بکشانم. بهتر است بعد از برگشت، دوباره نسخهای از آنها را بخرم. از من خواستند روی چهارپايه بنشينم و حالت ثابتی بگيرم و هر بيست دقيقه يک بار وضعيت خودم را عوض کنم: يک بار روی چهارپايه باشم، يک بار روی زمين، يک بار کف دستم را زير چانه بگذارم، يک بار سَرم را به ديوار تکيه بدهم. در حالی که من کتابم را میخوانم و دخترها روی کشيدن تصوير پيکر «شهرآشوب» من متمرکز شدهاند، زمان بهسرعت سپری میشود. خيلی مشتاق بودم که در پايان کلاس درس، نقاشیهای آنها را ببينم. «اين خطخطیها همون تصويريه که طرف رُ دو ساعت معطلش کردين و لباسشو درآوردين و به خاطرش زير پنکه نشوندين تا سينهپهلو بکنه؟» وقتی اِتودهای آنها را روی شاسیهای نقاشی ديدم، اين جمله را البته با خودم گفتم. اما بهظاهر خندهای کردم و شاهکار نقاشیشان را ستودم. آنها از اينکه من تمام تلاش خودم را به کار گرفتم تا نقش «مدل» را برای آنها ايفا کنم، تشکر کردند و من هم سپاس خودم را از اينکه اين فرصت را به من دادند تا گوشهای از چهره پنهان اين کشور را ببينم بر زبان آوردم.
🔹بخش اول درس که به پايان رسيد، لباسهايم را پوشيدم. قسمت نهايی شامل نقاشی از پيکر برهنهای بود که من هيچ نقشی در آن نخواهم داشت. رايانه را روشن کردند و با شروع توضيحات مربّی، دخترها چشمهايشان را به تصاوير رايانه دوختند و من به چشمهای دخترهايی خيره شدم که به درس گوش میدادند. ايرانیها هم مثل همه آدمها، برای عبور از قوانين راه خودشان را پيدا میکنند.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔻🔻با ما از طریق ایمیل با نشانی زیر در تماس باشید و نظر خودتان درباره ادامه نشر این سفرنامه را در ميان بگذاريد:
📧 info@postbook.ir
🔖 عمرو بدوی در سفرنامهاش نگفته که کدام ترجمه عربی از غزلیات حافظ را خریده است.
از ديوان حافظ ترجمههای عربی متعددی وجود دارد. یکی از آنها اثری با عنوان "ديوان العشق" است که مرحوم دکتر صلاح الصاوی آن را فراهم آورده. دکتر صاوی اهل مصر و سالها ساکن ایران بود و در سال ۱۳۷۳ در ارزروم ترکیه درگذشت.
این کتاب شامل چند مقاله درباره حافظ به زبان عربی، يک شعر عربی با عنوان ميخانه سبز درباره حافظ با ترجمه فارسی، و برگردان ۳۰ غزل از آغاز ديوان حافظ است.
🔻یا صبا قولی بلطف للغزال ذی الجمال
🔻انت قد هیَّمتنا بین فیاف و جبال
ترجمهای است از:
🔻صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
🔻که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
🔻🔻🔻
@post_book
🔹 پس از توضيحات سميه، بیدرنگ تابلو «ايمان مالکی» نقاش ايرانی را به ياد آوردم: تصوير دو دختری که بر بام يک ساختمان قديمی نشستهاند و يکی از آنها مشغول خواندن کتاب است. اين تابلو «فال حافظ» نام دارد، يعنی توان فوقالعاده او برای اطلاع و آگاهی از آينده. الآن به رمز و راز آن تابلو چشمنواز نقاشی پی بردم و فهميدم که 99% واقعيت جامعه را بازتاب میدهد و تصويری از چيزی است که ميان مردم جريان دارد.
🔻🔻🔻
@post_book
🔹بارگاه حافظ گنبدی ششضلعی استوار بر چند ستون از مرمر سفيد است. طرحی ساده اما باشکوه دارد. بدنه داخلی آن پوشيده از نگارههايی فيروزهای است. اين گنبد در ميان بوستانی بزرگ قرار دارد که در دور و بر آن قبرهايی قديمی ديده میشود و وسط آن هم آبنماهايی بزرگ ساختهاند.
🔻🔻🔻
@post_book
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 9⃣1⃣
❇️روز دوم/5
🔹مليکا دختری است 22 ساله که روانشناسی کودک خوانده و عاشق هنر و نقاشی و سينما است. چون از بچگی به نقاشی علاقه داشته الآن هم به کلاس نقاشی و هنر میرود. با اين حال، هم در يک دبستان، زبان انگليسی درس میدهد و هم با فرهنگ سينما آشنايی خوبی دارد. فيلمها را نه از طريق هنرپيشهها بلکه از رهگذر کارگردان آنها میشناسد. قيافهاش بيشتر از آنکه شرقی باشد، اروپايی است، پوستی سفيد و چشمانی درشت دارد. بينیاش ايرانی و اندکی کشيده است، مژههايش بلند و گيسوانش که بيشتر آن از زير روسریاش ديده میشود، سياه است و پرپشت. اين احساس را به تو میدهد که در برابر قيد و بندهای جامعه سرکشی دارد. بر ديوارهای اتاقش در خانه، چند تابلو پشت سر هم نصب کرده که بعضیشان کپی و بعضیشان کار خودش است. بيشتر تابلوها رنگهايی جيغ و جسورانه دارد.
🔹سميه که همسن مليکا يا يک سال بزرگتر از او است، مثل او قدی کوتاه دارد، اما رنگوروی شرقی چهرهاش نمايانتر است. پوستی گندمی و چشمانی درشت و تيره دارد و ابروهايی پرپشت. ادبيات و شعر و ترجمه خوانده و الآن به عنوان مترجم زبان انگليسی در يک شرکت کار میکند. شيفته شعر و ادبيات است. با هم در باره مهمترين شاعران ايران و بهخصوص نامآورترين شاعر کشور، يعنی حافظ شيرازی صحبتهای زيادی کرديم.
🔹آنتوان اما جوانی است با جنسيت و سيمای فرانسوی. پوستی سفيد که زير آفتاب گل انداخته و موهايی کوتاه و قهوهای و چشمانی آبی به رنگ آسمان. قدی بلند دارد و زبان انگليسی را آشکارا به لهجه فرانسوی ادا میکند. مهندس مکانيک است و از زمانی که از کار خودش استعفا داده و دنبال کار تازه میگردد، دوازده سال است که جهانگرد است. آرزويش اين بوده است که يک سال بيکار باشد تا بتواند به مسافرت برود و دنيايی ديگر بهجز اروپا را که از آن خسته شده است، کشف کند. پس از سفرهای متعدد در مشرقزمين و آسيای ميانه، اکنون به ايران رسيده است.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔹دليل نامگذاری اين مسجد به صورتی، بهکارگيری شيشههای رنگارنگ در ديوارهای شرقی آن و رو به آفتاب صبحگاهی است که هر بامداد شبستان مسجد را با رنگهای دلربايش نورپردازی میکند.
🔻🔻🔻
@post_book
🔹 سرگرم قدم زدن در پيادهرو بوديم که مردی حدوداً پنجاه ساله را ديدم که کفش اسکيت پوشيده و حتی به دستهايش هم چرخ بسته بود و گاه چهار دست و پا و گاه با دو پا حرکات نمايشی انجام میداد، و تو گمان میکردی که نه در شهر کوچکی از ايران، بلکه در پاريس به سر میبری.
🔻🔻🔻
@post_book
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 6⃣1⃣
❇️ روز دوم/2
🔹دو دَور چای ايرانی نوشيديم، و من آماده شدم همراه مليکا که از من خواست تا چند لحظه منتظر دوستش بمانيم، به بيرون بروم. ظاهراً آموزشهای حاجآقا بود که بدون «مَحرم» روانه خيابان نشويم. در همين اثنا، پدر مليکا به شکل غيرمنتظرهای از من خواست تا قبل از رفتن به خيابان، به جای شلوارکی که پوشيده بودم، شلوار بلندی را به پا کنم. با خودم، برای دليل اين تقاضای عجيب کلنجار رفتم؛ آيا پدر به خاطر ساق پاهای پر از موی من برای دخترش غيرتی شده است؟ اما تعجبم وقتی بيشتر شد که گفت در ايران، برای مردها پوشيدن شلوارک از نظر قانونی مجاز نيست. اين خبر مثل يک صاعقه روی سر من فرود آمد.
🔹« امروز عجب روز نحسيه؛ من فقط سه تا شلوارک و دو تا شلوار با خودم آوردهام که يکیشون پيژامهاس» خيلی ناراحت شدم؛ چون اصلاً فکر نمیکردم که مثل زنها، برای مردها هم قانونی در مورد اجبار به يک پوشش خاص وجود داشته باشد. الآن خيلی بهتر عصبانيت زنان برخی از جوامع را میفهمم وقتی پوشش خاصی برای آنها تعيين میشود. بهناچار تنها شلوار بلندی را که داشتم پوشيدم و از همين جا بود که ماجرای دردناک ما با شلوار جين شروع شد و در تمام سفر ادامه يافت.
🔹دوست مليکا از راه رسيد و ناگهان فهميدم که اين فرد همان سميهای است که با او توافق کردهام تا وقتی به شيراز رسيدم در بازديد از مکانهای گردشگری مرا همراهی کند؛ برفها زودتر از آنچه انتظار داريم آب میشوند! «ای دُمبريده، چقدر دنيا کوچيکه!». آماده شديم تا در اين دو ساعتی که به غروب آفتاب مانده است، يک گردش سريع در شيراز داشته باشيم.
🔹حجاب هيچ کدام از اين دو دختر موهای آنها را نپوشانده بود، و آرايش تندی هم داشتند. «گشت ارشاد با اين قيافه مسخرهای که شما برای خودتون درست کردين مشکل نداره، و فقط با شلوارک منِ بدبخت مشکل داره؟» با خنده و شوخی کمی سر به سرشان گذاشتم، اما آنها گفتند که ضابطان امنيت اخلاقی فهرستی از تخلفات را با جريمههايی که برای مردان و زنان در سرپيچی از پوشش مجاز تعيين شده است، در اختيار دارند و مطابق آن عمل میکنند.
🔹وقتی از دليل جرأت آنها در بيرون آمدن جسورانه و بدون ترس از مأموران امنيت اخلاقی سؤال کردم، جواب دادند که گشت ارشاد فقط به اصل حجاب کار دارد، مهم نيست که اندازه پوشش آن چقدر باشد، همين که يک روسری بر سر داشته باشيم، کفايت میکند و همين که ظاهر بدن ما را بپوشاند حتی اگر نازک هم باشد مشکلی پيدا نمیشود و در هر صورت، زنان در فهرست جريمهها نيستند. اين موضوع زمانی برايم روشن شد که به خيابانهای شيراز رفتم و با چشم خودم دختران جوان و گروههای زيادی از زنان را ديدم که آرايش کرده بودند و لباسهای تنگی به تن داشتند که بيشتر از پوشش بدن، به نمايش آن کمک میکرد. کمتر دختری بود که نيمی از موهايش را بيرون نگذاشته باشد. آنها دليل اين آسانگيری را سخنان حسن روحانی رئيسجمهور جديد کشور میدانستند که چند وقت پيش، با حمله به تبليغات تندروها در مورد حجاب اجباری، از آنها خواسته بود که از دخالت در امور مردم دست بردارند. وی آنها را چنين توصيف کرده بود که «در عصر حجر زندگی میکنند»، ولی پيدا است که قانون کشور بسيار مهمتر است و کسی را يارای مخالفت با آن نيست، بنابراين، همچنان حجاب، و لَو به صورت نمادين، اجباری است. بر عکس اين هم هست، خانمهای زيادی هم ديده میشوند که چادر به سر دارند، سرشان پوشيده است و هيچ نشانهای از آرايش در آنها ديده نمیشود.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
https://www.aparat.com/m/J4ITA/%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86
Читать полностью…حالا که صحبت تحولات مصر شد، دیدن این مستند درباره رويدادهای میدان تحریر در قاهره که در فیلیمو و آپارات هم قابل دیدن است، خالی از لطف نیست 👇
Читать полностью…🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 5️⃣2️⃣1️⃣
❇️ روز هفدهم/2
🔹حسن صباح و يارانش برای ترويج مذهب اسماعيلی در ايران، بر راهبرد نظامی تازهای جز آنچه در سدههای ميانه رواج داشت، تکيه داشتند؛ آنان به جای درگير شدن در نبردهای سنتی که به کشته شدن هزاران تن از دو سوی نبرد میانجاميد، به ترور شخصيتهای برجسته دولتهای دشمن میپرداختند و برای اجرای همين برنامه بود که حسن صباح تيمی موسوم به «فدائيان» متشکل از پايبندترين افراد به آيين اسماعيلی را سازماندهی کرد و آنان را «حشاشين» ناميد. اين افراد به شکلی کاملاً حرفهای با هنرهای تغيير چهره و سوارکاری و جنگاوری آشنا میشدند و نمايانترين ويژگی آنان آمادگی برای پذيرش شهادت قهرمانانه و هدفمند بود. آنان در سپاه دشمن يا دربار دولتهای مخالف نفوذ میکردند تا در فرصت مناسب بتوانند نقشه ترور مورد نظر را به اجرا در آورند. اين حملات انتحاری معمولاً در فضاهای عمومی و جلو چشم و گوش مردم صورت میگرفت تا مايه ايجاد وحشت آنان شود. بهندرت اتفاق میافتاد که فدائيان يادشده پس از انجام وظيفه بتوانند از صحنه بگريزند و زنده بمانند، و گاه پيش میآمد که جلو چشم جمعيت حاضر خود را میکشتند تا به دست دشمن نيفتند. پيش از اختراع تفنگ، عمليات ترور تنها در وضعيتی نتيجه میداد که فرد در يک قدمی قربانی خود که در ميان شماری از نگهبان و محافظ قرار گرفته بود، ايستاده باشد؛ و با اين ترتيب، فرد مهاجم بدون هيچ ترديدی کشته میشد. اين استراتژی را در آن تاريخ، آيا چيزی جز جنون میتوان ناميد؟!
🔹نامورترين کسی که به دست حشاشين ترور شد، «خواجه نظام الملک» يعنی نخستين کسی بود که دشمنی با آنان را نمايان کرد. پس از وی «سلطان ملکشاه» را از پای در آوردند و بارها برای کشتن «صلاح الدين ايوبی» برنامهريزی کردند. آنان همچنين پس از جدايی اسماعيليان نزاری از فاطميان مصر، و شعلهور شدن آتش اختلاف ميان آنان، خليفه فاطمی در قاهره يعنی «الآمر باحکام الله» را کشتند، و پس از وی خليفه عباسی «المسترشد» و وزير او را از پای در آوردند و سپس «الراشد» فرزند خليفه را در اصفهان ترور کردند. داود سلطان سلجوقی در تبريز هم از اين مهلکه جان سالم به در نبرد. حشاشين با همکاری صلاح الدين ايوبی در سوريه، توانستند پادشاه بيتالمقدس کنراد مونتفرات را که در صور به سر میبرد از ميان بردارند. آنان با تغيير چهره، خود را به شکل راهبان مسيحی در آوردند و با راه يافتن به خلوت وی موفق به کشتن او شدند. حشاشين بذر وحشت را در دل مردم همه سرزمينهای دور و نزديک پاشيده بودند و همه از آنها میهراسيدند و برای نابودی آنان میکوشيدند، اما دژنشينی آنان در قلعههای سر به فلک کشيده تا دهها سال پس از مرگ حسن صباح ادامه يافت. نامگذاری فدائيان حسن صباح به «حشاشين» ريشه در غرب دارد و به پارهای از افسانههايی در مورد استفاده آنان از حشيش برمیگردد. کتابهای خاورشناسان پر از داستانپردازیهای رنگارنگ پيرامون اين گروه است؛ مارکوپولو جهانگرد ايتاليايی يکی از کسانی است که در کتاب خود «افسانه بهشت» در توصيف قلعه الَموت چنين میگويد:
🔹«در ميان قلعه، باغی بزرگ انباشته از درختان ميوه بود، و کاخهايی و خمرههايی لبريز از شراب و شير و عسل و آب، و دخترکانی زيبارو که میخواندند و میرقصيدند و خنياگری میکردند، تا شيخ کوهستان (يعنی حسن صباح) به پيروانش بفهماند که در باغ بهشت به سر میبرند. در آمدن به آن باغ برای همگان ممنوع بود و تنها کسانی رخصت ورود به آن را داشتند که پيوستن آنها به حشاشين به تأييد رسيده بود. شيخ کوهستان نخست آنان را گروهگروه وارد میکرد و به آنان ماده مخدّر حشيش میداد تا به خواب روند؛ آنگاه میفرمود تا آنان را بردارند و در ميان باغ گذارند و چون بيدار میشدند میپنداشتند که به بهشت آمدهاند و با کامجويی از نعمتهای آن، آتش شهوت خود را فرو مینشاندند. پس از آن، بار ديگر با کمک ماده مخدر آنان را به عالم خواب میفرستادند و از باغ بيرون میبردند تا راهیِ محضر شيخ کوهستان شوند و نزد او سر فرود آورند و شيخ از آنان بپرسد که از کجا آمدهايد؟ و بگويند که از بهشت! آن گاه شيخ آنان را برای کشتن افراد مورد نظر خود گسيل دارد و به آنان مژده دهد که اگر در انجام وظيفه خود موفق شوند بار ديگر آنان را به بهشت باز خواهد گرداند و اگر در راه ادای مأموريتی که بر دوش آنان نهاده شده، کشته شوند، فرشتگان به سراغ آنان خواهند آمد تا ايشان را روانه بهشت کنند.»
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔖 برای اطلاع بیشتر از داستان شمشير و سرنوشت آن، میتوانید به يادداشتهای قاسم غنی در ماههای سفارت ایران در قاهره در سالهای ۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ با پیشگفتار محمد قائد که نشر کلاغ آن را با عنوان "آدم ما در قاهره" منتشر کرده است، مراجعه کنید.
🔻🔻🔻
@post_book
🎧 ➖ ماجرای ازدواج شاه و فوزیه و چگونگی برگزاری جشن این وصلت در قاهره و تهران، دستمایه روایت شنیدنی يکی از بخشهای رادیو اینترنتی "مضمون" است که آن را میتوانید از تایم ۱/۲۰/۰۰ فایل صوتی پیوستِ فرسته زير بشنوید و در آن علاوه بر مطالب بالا با چند نکته تازه هم مواجه شوید.👇
Читать полностью…🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 5⃣2⃣
❇️ روز سوم/3
🔹چندتا عکس با هم گرفتيم و پس از خداحافظی با يکديگر آماده رفتن شديم. دختر جذاب مسيحی موخرمايی که عينک زيبايی هم به چشم داشت، ما را سوار ماشين خودش کرد. وقتی از او در باره زندگی مسيحيان در ايران و چگونگی واکنش آنها در برابر دشواریهای زيستن در قلمرو حکومت اسلامی پرسيدم، با تعجب از اينکه چرا در باره مسيحیها از او سؤال میکنم، گفت: نه نه، من شيعه امامی جعفری هستم. پرسيدم: «پس چرا صليب به گردنت انداختهای؟» باخنده گفت: «اين صليب فقط برای قشنگيه». کمی ناراحت شدم، چون فکر میکردم با يکی از اقليتهای دينی در ايران روبهرو هستم، به اين اميد که بتوانم آشنايی بيشتری با زندگی آنان در سايه نظام اسلامی حاکم بر کشور پيدا کنم.
🔹دوست مليکا ما را به ميدانی در نزديکی خانه رساند و مليکا از اينکه فوراً بايد من را ترک کند و برای ناهار خودن با پدر و مادرش به خانه برود، عذرخواهی کرد. . . . قبل از جدا شدن، مليکا با آنتوان تماس گرفت تا برای ديدن ما، به يکی از باغهای عمومی معروف شهر بيايد. او سوار تاکسی شد و فکر و ذهن من درگير حرفها و رفتاری بود که همين چند لحظه پيش، از او شنيدم و ديدم؛ چرا که سايت CS برخلاف تصور اشتباهی که خيلیها دارند، جايی برای قرارهای دوستانه آنچنانی نيست. اين افکار را از ذهنم بيرون ريختم و گفتههای او را حمل بر خوشنيتی او کردم.
🔹با کمی تأخير، آنتوان را ديدم که کارهای مربوط به تمديد اقامتش در ايران را تمام کرده و از اينکه نتوانسته بود به کلاس نقاشی بيايد اظهار ناراحتی کرد. خندهای تحويلش دادم و گفتم: «خوب شد نيومدی آنتوان؛ اگه اومده بودی حتماً دعوا میشد؛ چون دخترا برای نقاشی، بدن خوشفرم تو رو انتخاب میکردن و من رو میذاشتن رو طاقچه».
🔹به طرف ورودی باغ رفتيم، ولی پشت باجه بليتفروشی کسی را نديديم و بدون خريد بليت وارد شديم. از اينکه دفتر باغ باز بود و کسی برای فروش بليت حضور نداشت تعجب کردم. آنتوان توضيح داد که شايد هنوز وقت استراحتشان تمام نشده باشد. بهتزده پرسيدم: «استراحت؟ يعنی چی که اين جا را رها میکنن و به سراغ استراحت میرن؟» جواب داد که خواب نيمروز برای ايرانیها واقعاً امر مقدسی است و خيلی از فروشگاهها هم دو سه ساعتی تعطيل میکنند. در باغی که از هر سو گسترده بود قدم زديم. باغ را با انبوهی از گلهای زيبا و درختانی کوتاه و بلند آراسته بودند. برای فرار از گرمای اين ساعت روز، به ساختمان وسط باغ پناه برديم که موزهای برای نمايش چند تابلو و عکس و اشيای قديمی بود؛ عکسهايی سياه و سفيد از برخی شاهان و فرمانروايان خاندان قاجار (در اوايل قرن نوزدهم که تازه دوربين عکاسی اختراع شده بود) و تصاويری از مساجد و بناهای قديمی و شخصيتهای تاريخی (مثل جمالالدين افغانی و سلطان محمدعلی شاه قاجار) و چند اسکناس قديمی از دوره حکومت خاندان پهلوی، که عکسهايی از آخرين شاه ايران، محمدرضا پهلوی بر روی آن نقش بسته بود. در اين موزه همچنين تمبرهايی رنگی از خاندان شاه و همسرش فرح ديبا و ولیعهد را به نمايش گذاشته بودند. خيلی خوشحال بودم که عکسی از شاهزاده فوزيه ديدم که چند سالی همسر شاه بود و ازدواج آنها قصه تاريخی شيرينی دارد.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 3⃣2⃣
❇️ روز سوم/1
🔸 آموزش نقاشی
🔹صبح خيلی زود از خواب بلندشدم تا روز تازهای را در شيراز شروع کنم. درِ اتاق را که زدم مادربزرگ با لبخند و «سلام سلام» به پيشواز آمد. از لوازم حمامی که دستم بود، منظور مرا فهميد و فوراً راه حمام را نشانم داد. با آپارتمان بزرگی روبهرو شدم که اثاث چندانی نداشت، و از ديدن يک هال وسيع، به اندازه چهار تا اتاق، يکه خوردم. بهجز يک دست مبل شامل يک کاناپه و دو تا صندلی، و چند تا قالیِ بزرگ چيزی در آن نبود. رختخواب مادربزرگ مثل همان بستری بود که من در آن خوابيده و اول گمان کرده بودم که اين مخصوص مهمانها است. پدربزرگ هم که آثار بيماری و پيری در او ديده میشد، در گوشهای از آپارتمان و در بستری مشابه خوابيده بود. مساحت منزل و وضعيت خانواده نشان نمیداد که به دليل ناداری، اسباب و اثاثيه اندکی دارند، بلکه فهميدم فرهنگ نشستن و خوابيدن روی زمين، از آداب رايج در خانههای ايرانی است.
🔹سرانجام يک آبگرم لذتبخش حالم را جا آورد. ديشب کمی سبزی برای صبحانه خريده بودم و چون میخواهم مستقيماً به کلاس درس نقاشی مليکا برسم، صبحانه را تند خوردم و برگهای را که آدرس مليکا را روی آن نوشته بودم برداشتم و منتظر تاکسی ايستادم.
🔹وضعيت تاکسیهای ايران با چيزی که در قاهره میشناسيم فرق دارد. بيشتر تاکسیها ـ مثل مينیبوسهای قاهره ـ مسير مشخصی را بين خيابانهای اصلی و ميدانهای کوچک و بزرگ طی میکنند، البته شباهتشان به رفتار آدميزاد بيشتر است. تفاوت ديگر در اين است که اگر در خيابان قدم بزنی، مسافرکشهای شخصی به تو خيره میشوند تا ببينند سوار ماشين آنها میشوی يا نه.
🔹چون نمیدانم برای رفتن به آدرس منزل مليکا بايد سوار تاکسی کدام خط شوم، از تعبير «دربست» استفاده میکنم که واژهای برای فهماندن اين نکته به راننده است که دوست نداريد کس ديگری با شما در تاکسی بنشيند و میخواهيد از مسيری جدای از مسير ديگر تاکسیها به مقصد برسيد. اين را آنتوان ياد من داد. از تاکسیمتر خبری نيست، بنابراين چون توريست هستم بايد برای کرایه با راننده به توافق برسم. ديروز چند تا از اعداد فارسی را به من ياد دادند تا در هنگام سوار شدن در تاکسی از آنها استفاده کنم. وقتی فهميدم يک تا شش را خوب بلد هستم، خودم غافلگير شدم: يک، دو، سه، چهار، پنج، شش. خيلی راحت، اينها همان اعدادی هستند که مصریها وقتی در قهوهخانهها تاس میريزند و تختهنرد بازی میکنند، بر زبان میآورند. اولين کسانی که تختهنرد را اختراع کردند و به مصریها آموختند، فارسیزبانها بودند و مصریها هم به پاس اين هديه ارزشمند، همان نامهای فارسی اعداد تاس را حفظ کردند.
🔹در مسير، نگاهم به بيلبوردها و تابلو مغازهها است. وجود اين همه واژه عربی در زبان فارسی تو را شگفتزده میکند. از اينکه در خيابانهای ايران میتوانی نوشتهها را با الفبای عربی بخوانی ولی معنايش را نمیفهمی، گيج میشوی. ايرانیها در هنگام فتح کشورشان به دست مسلمانان، حروف فارسی را به الفبای عربی بدل کردند و با افزودن چند حرف به آن، زبانشان را از نابودی نجات دادند. اولين چيزی که کنجکاوی من را برانگيخت تا چند حرف افزوده به الفبا را بشناسم، خواندن تبليغ شرکت پژو بود. ديروز به من ياد داده بودند که اين چند حرف را چطوری تلفظ کنم. در زبان فارسی، تلفظ بعضی از حروف عربی هم با ما عربها تفاوت دارد.
🔹مليکا را با همان لبخند نمايان و لباسهای نامتعارف ديدم و با هم روانه مناطق مرفّهنشين غرب شيراز شديم. خانههای ويلايی با حياط و ديوارهای بلند خيلی زود به چشم آمد و سرو کله خودروهای مدلبالا پيدا شد. البته منظورم از مدلبالا آن تعبير آشنا نيست؛ چون هنوز حتی يک ماشين مرسدس بنز يا BMW جديد نديدهام.
🔹آنتوان به دليل تمديد جواز اقامت در ايران، عذرخواهی کرد و نيامد؛ بنابراين، من و مليکا به منزل دوستش رفتيم؛ خانهای با يک ورودی بزرگ که صاحبش يکی از اتاقهای آن را برای آموزش مجهز کرده بود. تدريس هنرهای زيبا برقرار است، اما به دليل نظارت بر روشهای آموزشی، اعم از خصوصی و عمومی، تصويرسازی از افراد ممنوعيت دارد و اين امر هنرجوها را واداشته است که در خانه به آموزش خصوصی بپردازند.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔖 ترجمه ديگر غزلیات حافظ به همت ابراهیم امین الشواربی صورت گرفته که با نام اغانی شيراز یا ترانههای شيراز انتشار يافته است.
شواربی که از قضا او هم اهل مصر است، همه غزلهای حافظ را به عربی برگرانده، اما ترجمهاش بر خلاف دکتر صاوی، بعضا موزون نیست.
مقدمه دکتر طه حسین و پیشگفتار مفصل نويسنده در باره حافظ و شعرش و ترجمههای آن، از ویژگیهای این اثر است.
🔻🔻🔻
@post_book
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 2⃣2⃣
❇️ روز دوم/8
🔹آنتوان و سميه از ما جدا شدند تا آن يکی به هتلش برود و اين يکی به خانهاش. من و مليکا هم به منزل برگشتيم تا چمدانم را بردارم و از آنجا به خانه مادربزرگش بروم. او و مادرش مرا تا خانه مادربزرگ که در محلهای نسبتاً نزديک بود همراهی کردند. مادربزرگ در طبقه همکف يک خانه سهطبقه که حياطی اختصاصی دارد، زندگی میکند. اتاقی که برای اقامت من در نظر گرفته بودند از خانه جدا بود، درِ ورودی آن از حياط باز میشد و يک در هم از آن طرف به داخل خانه داشت. در حياط يک سرويس بهداشتی کوچک بود.
🔹مادربزرگ با خنده زيبايی به پيشواز من آمد و با شامی مختصر و اندکی چای ايرانی از من پذيرايی کرد. اتاق هيچ اسباب و اثاثيهای نداشت، يک قالی قرمزرنگ همه کف آن را پوشانده بود و يک تشک ساده، يک بالش و يک پتو برای خوابيدن روی زمين گذاشته بودند. فهميدم که اينجا نه يک اتاق خواب، بلکه مهمانخانهای است که باعجله برای من آماده کردهاند. به هر حال، از آن اتاق کثيف هتل بهتر است. مليکا و مادر و مادربزرگش به اميد ديدارِ فردا خداحافظی کردند و من سعی کردم خودم را راضی کنم تا بتوانم روی تشکی که ضخامت آن بيشتر از پنج سانت نيست و از زير آن کف اتاق احساس میشود، بخوابم. فشار خستگی و کوفتگی بيشتر بود و سرانجام به اميد تماشای دوباره شيراز با همراهی آن دو دختر، بعد از يک روز واقعاً خستهکننده به خواب عميقی فرو رفتم.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 1⃣2⃣
❇️ روز دوم/7
🔹 ديوان حافظ نامورترين ديوان شاعران است و ايرانیها باور دارند که او از قدرتی جادويی برای راهنمايی و پرده برداشتن از اسرار برخوردار است، و اگر به قدرت ديوان حافظ و شخص خود او ايمان داشته باشيد، نيروی خارقالعادهاش میتواند حق مطلب را ادا کند. سخن سميه را قطع کردم و پرسيدم:
«اگر به قدرت فوقالعاده او باور داشته باشم، چه اتفاقی ميفته؟»
🔹 «وقتی به مشکلی برخورد کنی و دنبال راهحل باشی، فقط بايد فکرت را روی آن متمرکز کنی و از حافظ بپرسی. چشمانت را میبندی، ديوانش را در دست میگيری، و از بين صدها صفحه آن، يک صفحه را به صورت تصادفی باز میکنی، پاسخ مورد نظرت را در ابيات صفحه راست، و اگر خيلی روشن نبود، در اشعار صفحه چپ خواهی ديد! اين يک روش معنوی مثل استخاره، برای راهنمايی گرفتن در مورد آينده زندگی شخصیِ افراد است».
🔹 از حرفهای سميه تعجب کردم و پرسيدم: «آيا خيلیها به اين قدرت فوقالعاده ديوان حافظ اعتقاد دارند؟»
- «بله، همه ايرانیها و حتی متدينين هم به آن ايمان دارند». به نظر میرسد که ماجرای روبهرو شدن او با امام علی اين تقدس شگفتانگيز را به حافظ و شعر او بخشيده باشد.
🔹 پس از توضيحات سميه، بیدرنگ تابلو «ايمان مالکی» نقاش ايرانی را به ياد آوردم: تصوير دو دختری که بر بام يک ساختمان قديمی نشستهاند و يکی از آنها مشغول خواندن کتاب است. اين تابلو «فال حافظ» نام دارد، يعنی توان فوقالعاده او برای اطلاع و آگاهی از آينده. الآن به رمز و راز آن تابلو چشمنواز نقاشی پی بردم و فهميدم که 99% واقعيت جامعه را بازتاب میدهد و تصويری از چيزی است که ميان مردم جريان دارد.
🔹 در چشمانداز فضای آکنده از بازديدکنندگان خيره شدم و دختری را ديدم که در کنار سنگ قبر حافظ در زير گنبد نشسته، و با چهرهای نگران که حکايت از مشکلی پيچيده دارد و بهشدت نيازمند کمک حافظ است، ديوانش را به دست گرفته است. آنچه نظرم را جلب کرد پوششی بود که نشان میداد فردی پايبند به مسائل شرعی است؛ لباسی تيره مثل چادر به تن داشت و با يک روسری، همه موهايش را پوشانده بود و هيچ آرايشی در صورتش ديده نمیشد. سعی کردم عکسش را بگيرم، اما واقعاً کار سختی بود. عکسبرداری از خانمها کار خيلی حساسی است. به او چشم دوختم، مثل کسی به نظر میرسيد که در يک حالت روحانی و معنوی مشغول دعا باشد. معلوم میشود که در ايران متدينين هم به قدرت غيبگويی حافظ باور دارند. شايد من هم بعد از خواندن همه اشعارش به اين توان او ايمان بياورم.
🔹 از اين ديدار روحانی و آموزنده و شگفتانگيز بيرون آمديم. يک نسخه ديوان فارسی حافظ را با ترجمه عربی تهيه کردم. مثل ايرانیها برای استفاده از ديوان او، به توانايی حافظ ايمان ندارم، اما شايد يک روز اين کار را تجربه کنم.
🔹 قرار گذاشتيم که فردا گشت و گذار در شيراز را ادامه دهيم. مليکا از من و آنتوان پرسيد که آيا آمادگی داريم فردا صبح در کلاس نقاشی او در خانه يکی از دوستانش شرکت کنيم؟ با تعجب پرسيديم: «چطور شده که کلاس درس به جای آموزشگاه نقاشی، تو خونه برگزار میشه؟» با خنده جواب داد: «برای اينکه نقاشی موجودات زنده حرومه و ما نقاشی آدميزاد را آموزش میديم». گفتيم: «ما که نقاشی بلد نيستيم، چه زنده و چه مرده!» خندههای شيرينش بلند شد و گفت: «نه نه، شما برای نقاشی کشيدن نميايين، ميايين که مدل نقاشی ما بشين». به خندههای شيطنتآمیز آنتوان نگاه کردم و هر دو با هم پرسيديم: «چی؟ مدل؟ يعنی چی؟» گفت: «يعنی شما روبهروی ما میشينين و ما پنج تا هنرجو، تصوير شما رو نقاشی میکنيم». برای شوخی، به شکم کوچک خودم اشاره کردم و گفتم: «اما من يکی، کمکی نمیتونم بکنم، شکمم کوچيکه و نمیشه اون را کشيد». گفت: «نه نه، هيچ مشکل خاصی نيست، ما به اين جزئيات توجهی نداريم».
🔹من و آنتوان از اين ايده خوشمان آمد؛ اولاً از آنجا که اولين ـ و شايد آخرين ـ تجربه برای هر دوی ما است و ثانياً برای اينکه نه در جای ديگر بلکه در ايران که اين کار غيرقانونی و ممنوع است آن را انجام میدهيم. برای حدود ساعت نه فردا صبح در يکی از ميدانهای معروف شهر در نزديکی خانهشان قرار گذاشتيم. به نظر میرسد که در ايران بايد به بيدار شدن در صبح زود عادت کنم.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 0⃣2⃣
❇️ روز دوم/6
پس از استراحتی کوتاه، رهسپار بازديد از مهمترين مکان ديدنی شيراز شديم که در نگاه ايرانیها جايگاهی مثل اهرام نزد ما مصریها دارد. آرامگاه شاعر بزرگ، حافظ شيرازی. حافظ در قرن چهاردهم ميلادی به دنيا آمده و درگذشته است. محل دفن او دقيقاً معلوم نيست، ولی گفته میشود که در اطراف همين باغی است که بنای آرامگاه او را در بر دارد. بارگاه او گنبدی ششضلعی استوار بر چند ستون از مرمر سفيد است. طرحی ساده اما باشکوه دارد. بدنه داخلی آن پوشيده از نگارههايی فيروزهای است. اين گنبد در ميان بوستانی بزرگ قرار دارد که در دور و بر آن قبرهايی قديمی ديده میشود و وسط آن هم آبنماهايی بزرگ ساختهاند.
🔹 از سال 1450 نامش را در اين مکان جاودانه کردهاند و از آن تاريخ بدين سو، اصلاحات و تغييرات و توسعههای بسيار زيادی در آن صورت گرفته است. حافظ را از اين رو چنين ناميدهاند که در خردسالی قرآن کريم را از حفظ داشته، ولی با اين حال، موضوع بيشتر اشعارش عشق و شراب است. از نگاه تاريخی هم، شيراز به بهترين انواع شراب شهرت دارد، تا جايی که دخترها به من گفتند که يکی از بهترين شرابهای فرانسوی هم نام "شیراز" برای خود برگزيده است.
🔹حافظ را شاعرالشعراء لقب میدهند و بسياری از شعردوستان اشعار و سرودههای او را از بر دارند. سميه برخی از ابيات مشهور او را که از بر داشت، برای ما خواند. در اطراف قبر حافظ افراد بسياری را ديديم که با دست نهادن بر سنگ بزرگ و مرمرین مزار او در زير گنبد، به او تبرک میجستند و شعرهايش را زمزمه میکردند.
🔹 بر اساس يکی از افسانهها، او در آغاز، موفقيتی برای سرودن شعر به دست نياورده و در يک ماجرای عشقی نيز با شکست روبهرو شده، و از اين رو، به خلوتگزينی و گوشهنشينی رو آورده و چهل شبانهروز را با دعا و مناجات سپری کرده است. در آستانه پايان دوران انزوا، امام علی در آنجا به ديدار او آمده و غذايی آسمانی به او داده و غزلسرايی را به او الهام کرده است. سرور ما حضرت علی، آنگاه به وی گفته است که او شاعری ارجمند خواهد شد و از عالم غيب مورد تأييد قرار خواهد گرفت. گويا اين دعا به اجابت رسيده و سرودههای حافظ پس از بازگشت از خلوتنشينی، مورد استقبال بیهمتايی واقع شده است. مردم اشعار او را پسنديدند و آن را حفظ کردند و سينه به سينه بازگو کردند و خواندند و وی را «لسان الغيب» و «ترجمان الاسرار» ناميدند و تا جايی او را ارج نهادند که به تقديس و گراميداشت او پرداختند. اين پيشينه، گويای سخن سميه در باره مقدس شمردن وی به همان اندازهای است که اوليای شايسته خدا در مصر از آن بهره میبرند.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔹در آراستن مسجد، افزون بر نگارهها و کتيبههای باشکوه، از قطعات کاشی با تصاويری از ساختمانها و کليساهای واقع در شهرهای اروپايی هم استفاده شده و گويا اوضاع سياسی آن روزگار اقتضا داشته است که ايرانیها حتی در آرايههای داخلی مساجد هم با دوستان اروپايیشان به صلح و سازش باشند.
🔻🔻🔻
@post_book
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 8⃣1⃣
❇️روز دوم/4
🔹هنگام ورود به مسجد، دخترها از من خواستند که مطلقاً هيچ حرفی نزنم، در حالی که اين درخواست را از «آنتوان» نکردند و روانه خريد بليت بازديد شدند. چند لحظه بعد و در هنگام پرداخت پول، فهميدم که بليت ورودی برای ايرانیها بسيار ارزانتر از بليت گردشگران خارجی است و چون قيافه عربی و خاورميانهای من خيلی شبيه ايرانیها بود، پول کمتری برای بليت دادم، اما آنتوان پنج دلار پرداخت. از داشتن اين شرايط که میتوانم در بازديدهايم از آن بهرهمند باشم لذت بردم، البته به شرطی که برای تهيه بليت، يک ايرانی هم با من باشد.
🔹دليل نامگذاری اين مسجد به صورتی، بهکارگيری شيشههای رنگارنگ در ديوارهای شرقی آن و رو به آفتاب صبحگاهی است که هر بامداد شبستان مسجد را با رنگهای دلربايش نورپردازی میکند. تصميم گرفتم يک بار ديگر صبح زود به ديدن اين مسجد بيايم تا از پرتوهای رنگارنگ خورشيد عکاسی کنم. صحن مسجد گسترده است و در ميانه آن حوض بزرگ آبی قرار دارد که نه برای وضو، بلکه بيشتر به عنوان آبنما است. مسجد به سنگهايی با رنگ آبی فيروزهای که در کشورهای خاورميانه شهرت دارد، آراسته شده است. جای شگفتی ندارد که ايران بزرگترين کشور استخراج سنگ فيروزه است که در نگارگریِ بيشتر مساجد در گوشه و کنار ايران و کشورهای شمالی آن مانند مساجد شهرهای سمرقند و بخارا و به طور کلی در خاورميانه کاربرد دارد. شبه جزيره سينا در مصر دومين کشور بزرگ توليدکننده سنگ گرانبهای فيروزه است و به همين دليل سلسله فراعنه از هزاران سال پيش، آن را به کار میگرفتهاند و نمونههای کاربرد آن روی برخی از دفينههايی که در آرامگاه «توت عَنخ آمون» به دست آمده، ديده شده است. در آراستن مسجد، افزون بر نگارهها و کتيبههای باشکوه، از قطعات کاشی با تصاويری از ساختمانها و کليساهای واقع در شهرهای اروپايی هم استفاده شده و گويا اوضاع سياسی آن روزگار اقتضا داشته است که ايرانیها حتی در آرايههای داخلی مساجد هم با دوستان اروپايیشان به صلح و سازش باشند.
🔹چون کمی قبل از غروب آفتاب رسيده بوديم، بازديد از مسجد را بهسرعت تمام کرديم و به گردش در خيابانهای اطراف پرداختيم. مليکا هم از ديدن اين منطقه اظهار خرسندی کرد. من با تعجب دليل اين خوشحالی را پرسيدم که گفت: «برای اينکه کسی مزاحمم نشه، تا حالا، هيچ وقت تنهايی پام رو به بافت قديمی شهر نگذاشته بودم». يکه خوردم و پرسيدم: «چی؟ مگر با بودن نيروهای امر به معروف و نهی از منکر، شما هم گرفتار مزاحمتهای خيابونی هستين؟» و ادامه دادم: «خب، اگر يک مزاحم رو بگيرن، چه کارش میکنن؟» گفت: «هيچ کار، هميشه اين دخترا هستن که اشتباه میکنن، حتی اگر چادری باشن. حتماً دختره بوده که اون را تحريک کرده و بهش اجازه داده که مزاحمش بشه. قانون هيچ وقت مزاحم رو مجازات نمیکنه».
🔹با شنيدن اين مطلب، بُهتم زد؛ چون در مصر و قبل از آنکه قانونی وضع شود، معمولاً چنين بود که در سطح جامعه گناه را به گردن دختر میانداختند، حتی اگر حجاب و پوشيه به سر و صورت داشت، اما با تصويب قانون، اگر مزاحمی دستگير شود و اتهام او به اثبات برسد، مجازات خواهد شد. در مورد مسائل جنسی فرقی بين شيعه و سنی نيست، در مصرِ ما هم چنين است که بعضی از تندروها زنان را برای بيرون رفتن از خانه سرزنش میکنند و به نظر آنها همين بيرون رفتن از خانه بهانهای برای مزاحمت عليه آنها است.
🔹بقيه راه را با تاکسی رفتيم و سرانجام در يک کافیشاپ مدرن مثل «استارباکس کافه» نشستيم. جايی که هم اجازه سيگار کشيدن میدهد، هم قهوه بدون شير سِرو میکند و هم سرويس wi-fi دارد. بعداً فهميدم که کمتر جايی در ايران پيدا میشود هر سه اين خدمات را يکجا عرضه کند. فرصت خوبی بود که در فضايی آرام بنشينيم و با هم بيشتر آشنا شويم.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 7⃣1⃣
❇️ روز دوم/3
🔹شيراز اما شهر واقعاً آزادی است و بيشتر زنها ظاهر حجاب را رعايت میکنند. زنان اين کشور به خوبی و زيبايی شهرهاند، اما زيبايی ايرانیها درجات مختلفی دارد. پوشاک آنها هم بسيار آراسته است، ولی مطابق روش خودشان و با صرفنظر از جنس پوشش، بايد به گونهای باشد که همه بدن را بپوشاند. در هر حال، حرف اول را پوشش سراسری بدن میزند. همهشان يک مانتو معمولی که از جلو باز میشود بر تن دارند، اما بايد دستها و سينه و پشت آنها پوشيده باشد. به من گفتند که مأموران امر به معروف و نهی از منکر حق دارند هر دختر يا خانمی که اين هنجارها را رعايت نکند بازداشت کنند و او را در جايی نگه دارند تا اوليای شرعی او حاضر شوند و پوشاک مناسبی برايش بياورند و او را با خود ببرند.
🔹نخستين چيزی که در شهر به چشم من آمد، اين بود که اين شهر واقعاً تميز است و خبری از زبالههای انباشته در اين طرف و آن طرف نيست. هم پيادهروها پاکيزه است و هم خيابان. دو طرف هر خيابان با رديفی از درختان آراسته شده است و ساختمانهای مسکونی مناطق مرکزی شهر، بيش از دو طبقه ندارد. از ساختمانهای بدقواره و بلندی که جلو ديد آدم را میگيرد، دو سه تايی را، آن هم خارج از مرکز شهر ديدم. بيشتر خيابانها شبکهای برای جمعآوری آب باران دارد و بين مسير پيادهرو و مسير ماشينرو جوی آبی تعبيه شده است. طبيعت دامنههای اطراف شيراز که در امتداد کوه کشيده شده، واقعاً چشمنواز است. شيراز گر چه با دو ميليون نفر، در رتبه ششم شهرهای پرجمعيت کشور قرار دارد، اما از زيرساختهای عمرانی خوبی برخوردار است که ما در قاهره از آن بیبهرهايم.
🔹 سرگرم قدم زدن در پيادهرو بوديم که مردی حدوداً پنجاه ساله را ديدم که کفش اسکيت پوشيده و حتی به دستهايش هم چرخ بسته بود و گاه چهار دست و پا و گاه با دو پا حرکات نمايشی انجام میداد، و تو گمان میکردی که نه در شهر کوچکی از ايران، بلکه در پاريس به سر میبری.
🔹از دو دختر همراه شنيدم که بهزودی يک نفر به ما خواهد پيوست، دوست ديگری از شبکه CS که همين روزها به ايران آمده است. جوانی فرانسوی که اولين روز اقامتش در شيراز را میگذراند. از شنيدن اين خبر خيلی خوشحال شدم، چون همراه خوبی برای گشت در شهر خواهد بود و از آنجا که پس از چند هفته گشت و گذار در شمال و غرب ايران اينک به شيراز آمده، تجربه ارزندهای در برخورد با ايرانیها دارد.
🔹گشت سريعی در بافت قديم شهر زديم و اولين جايی که ديديم، مسجد نصيرالملک - معروف به مسجد صورتی - بود. اين بنا در سال 1888 و در دوره يکی از فرمانداران قاجار يعنی ميرزا حسن نصيرالملک ساخته شده است. خاندان قاجار آخرين سلسله حاکم بر ايران در فاصله سالهای 1794 تا 1925 بود که با کودتای خاندان پهلوی سرنگون شد.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir
🖌ظاهرا ناهار آن روز مسافر مصری ما، قورمهسبزی بوده اما معلوم نیست کلمه بادمجان را از کجا آورده که در کنار سبزی و گوشت و لوبیا، بادمجان را هم در ترکیب خوراکی آن روز میشمارد.
میخواستم بگویم شاید حلیم بادمجان بوده اما دیدم که این غذا لوبيا ندارد.
این را هم بیفزایم که ملوخیا یا ملوخيه یک گونه سبزی رایج در کشورهای عربی خاورمیانه است که با آن سوپ و خورش درست میکنند.
@post_book
🔻مسافر کاناپهگرد در ايران🔻
فرستۀ 5⃣1⃣
❇️ روز دوم/1
🔸ديدار با شيرازیها
🔹 پنج ساعت خواب مثل پنج دقيقه گذشت. بهسختی بيدار شدم، بدنم هنوز به خواب بيشتری نياز داشت، ولی شوق ديدن اين شهر بيش از آن بود. به اميد يک دوش آبگرم که شادابی را به بدنم برگرداند، از روی تخت بلند شدم، ولی چون اين هتل واقعاً کوچک بود، فقط يک حمام سنتی داشت که آبگرمی از دوش آن نمیآمد. گويا هنوز شگفتیهای اين سفر شروع نشده است! با دشواریِ زياد بحران حمام را پشت سر گذاشتم و شلوارک و تیشرت را پوشيدم و کولهام را به شانه انداختم و قامت راست کردم و تصميم گرفتم که اجازه ندهم هيچ چيز، زلالیِ اين سفر را به تيرگی بکشاند.
🔹 برای رفتن به آدرس مليکا، تاکسی گرفتم تا سر ساعتِ يک، به قراری برسم که برای ناهار در خانهشان گذاشته بودم. پدرش نزديک خانه مرا ديد با اصرار کرايه تاکسی را حساب کرد. در مقايسه با منطقهای که هتل در آن قرار داشت و محلههايی که در مسير ديدم، میتوانم اين منطقه مسکونی را جايی مرفّه و آرام توصيف کنم.
🔹 وارد ساختمان شديم و با آسانسور به طبقه سوم رفتيم، جايی که مليکا با خندهای به پهنای صورت و نگاهی زيبا از چشمان بزرگ و سبز رنگش، جلو در آپارتمان ايستاده بود. برای چند ثانيه محو چشمهايش شدم. عکس او در سايت CS اين زيبايی جذّاب را نشان نمیداد. مليکا در حالی که لباس معمولی پوشيده و موهايش را در برابر يک مهمان بيگانه رها کرده بود، به استقبال من آمد. خانهای قشنگ با اندک اثاثيه مدرن، يک تلويزيون با صفحه بزرگ LCD که کليپهای شاد پخش میکرد و آشپزخانهای اُپن که مصریها آن را امريکنکيچن میخوانند. پدر مليکا انگليسی را خيلی خوب حرف میزد، مادرش اما به لبخندهای گاه و بیگاه بسنده میکرد و هر از چندی به فارسی چيزی میگفت و دخترش برای من ترجمه میکرد. برای شکستن فضای سنگينی که بر همه حاکم بود، بهشوخی گفتم: «مامان من هم همين طوره و از ايده CS ترس داره، ولی شما از اون بازتر هستين که من رو برای ناهار به خونهتون دعوت کردين.»
🔹 تا سفره آماده شود خيلی معطّل نماندم؛ چون آنها به انتظار رسيدن من نشسته بودند. خوششانس بودم که اولين وعده غذايیِ من در اين کشور، يک «غذای خانگی» ايرانی بود. ناهار را با يک سوپ سبزرنگ شروع کرديم که خيلی از آش ملوخيه مصریِ کمرنگتر بود. يک نوع غذای ديگر هم در سفره وجود داشت که نتوانستم ماهيت آن را تشخيص دهم، مليکا توضيح داد که اين خوراک مخلوطی از لوبيا و گوشت و بادمجان و سبزيجات است، ترکيب ناآشنا اما اشتهاآوری داشت. همه اينها کنار سالاد شيرازی قرار گرفته بود که خيلی مثل سالاد محلی مصر است، اما سبزيجات اين سالاد برشهای کوچکتری دارد. مثل ديو خوردم؛ زيرا دستکم از وقتی که در سالن انتظار فرودگاه دوحه به سر میبردم، لب به چيزی نزده بودم؛ بنابراين هر چه جلو من میگذاشتند مثل مائده آسمانی بود. مادرش برای مهمان عربزبانِ خانهشان شبکههای عربی ماهواره را جابهجا میکرد و با اشاره به صفحه تلويزيونی که کليپهای عربی را پخش میکرد، گفت: هيفاء! اين را با خنده آشکاری بيان کرد؛ زيرا بالاخره توانسته بود جلو من يک اسم عربی را درست ادا کند. مليکا و پدرش خندهای کردند و از خنده آنها فهميدم که فکر میکنند او يک خواننده مصری است، در خيال خودم از خوشبينی آنها به مصریها تشکر کردم و برايشان توضيح دادم که البته وی لبنانی است، ولی مادری مصری دارد و خودش هم با يک مرد مصری ازدواج کرده است.
🔹 پدر کمی از خودش گفت: خانوادهشان در اصل از آبادان واقع در مرز ايران و عراق هستند و در ايام جنگ هشتساله با عراق، که او هم دو سال در آن حضور داشته است، از آبادان به شيراز کوچيدهاند. يک فروشگاه برای عرضه لوازم برقی و سيستمهای دزدگير دارد. پدر از اوضاع مصر که آن روزها خيلی آشوبزده بود، با حرارت صحبت میکرد. روشن است که رسانههای ايران رويدادهای مصر را پوشش خوبی دادهاند. وی از شنيدن گزارشهايی مبنی بر شورشهای سياسی در مصر و شايعاتی در مورد بروز جنگ داخلی نگران بود. تلاش کردم اوضاع پيچيده کشور را برايش شرح دهم و به او اطمينان دادم که گرچه اوضاع خيلی نابسامان است، اما اگر خدا بخواهد، رو به بهبود میرود.
🖌نوشتۀ عمرو بدوی
🖌ترجمۀ محمدرضا مروارید
🔻🔻🔻
🆔@post_book
🌀www.postbook.ir