✍️🌺درود روزتان بخیر ودلنشین همراه با بهترین ها .این تصور ما از هستی است که جهان ما را شکل می دهد درست هستی را به همان شکل که تصور می کنیم می بینیم و این است که بیشتر انسان ها تصور نادرستی از خود وهستی دارند.چون در ان بیرون اتفاقات دیگری در حال رخ دادن است وجهان منتظر نمی ماند تا بفهمد ما چگونه می اندیشیم وبه همان شکل در اید اما درک نادرست ما تنش های روانی واضطراب ها را به ما منتقل می کند و ما خود را بدینگونه از پا در می آوریم . با تصور غلط لذت زندگی کردن را از خود می گیریم. مورچگانی نباشیم که وفتی در آب می افتیم فریاد بر آوریم جهان را آب برد.از هر روزنه وفرصت برای زندگی تقویت حس اعتماد خود واعتماد به بیکرانگی هستی استفاده کنیم و روان درمانگر خود باشیم
🖋️🌿صبح که آذین بنموده است رخش
زد ز دوچشمان تو بر پرده نقش
ساحت ایوان بگرفته است نور
نقش در افتاده از آن خوب وش
🖋️🌿باد می آید میان شاخه عریان باغ
می تکاند برگ ها را بی دماغ
می برد پاییز غارتگر کنون
رخت از هر شاخه ای بی چند وچون
🖋️🌿ما وشاخه ها وباد
ما وبیقراری درخت
سهم کوچه برگ ها
نقش تازه می کشد به چشم شاد
می برد کجا نگر
اوج دور دست قاصدک
تا کند خبر که باز
صبح تا دمیده باد می برد
کلاه لاله را
ژاله شسته از لبان غنچه
خنده مانده نیمه راه برلبان باز
حیرتش فزوده گل
جنبشی است در خیال هردرخت
آدمی سپرده خویش را نگر بدست باد
سهم کوچه،سهم خانه سهم هرخیال وهم
در توهم نگاه دشمنی
آدم ودرخت و باد
غرق کینه اند و می کشند پنجه بر خیال شاد
موج ها رسیده سرکش اند
و زورقش شکسته باد
با دهان باز می کند نگاه و
ناله می کند ط......وف...ا..ن
#ایرج_جمشیدی_بینا
(بخوانیم طا وفا ونون:طوفان)
✍️📒هرگاه کمالگراییام گل میکند و میخواهم همه چیز را تحتکنترل داشته باشم این بیت از شعر لئونارد کوهن را به یاد میآورم: «هر چیزی تَرَک و شکافی دارد و از همینجاست که نور به درون رخنه میکند.» اما کمالگرا پیوسته تلاش میکند ترکها را هم بیاورد و درزها را بپوشاند تا همه چیز بیعیبونقص بهنظر برسد. این شعر به من کمک میکند تا زیباییِ ترکها (خانه نامرتب، دستنوشته غلطدار، لباسی که برایم تنگ شده است) را از یاد نبرم و فراموش نکنم که نقص، بیکفایتی نیست. نقایص به ما یادآور میشوند که در این ماجرا همه با هم سهیم هستیم، ناقص و ناکافی، اما با هم.
✍️موهبت کامل نبودن از رنه براون
🖋️🌿ماه شکار تنهایی است
ومن
شکار خواب
چه توری دارد شب
در خلوت کوچه ها و گذرها
🖋️🌿باد غزل می خواند
درخت می رقصید
وتو داس برگرفته بودی
به بافه ی عشق
مگر فصل درو رسیده بود
که گونه هایت
از آفتاب عشق قرمز بود
🖋️🌿گنجشک ها لیچار می خواندند
از پشت شیشه بال می کوبیدند
تو سهمت را از اینه برگرفته بودی
و به صبح دانه می پاشیدی
کلاغ روی تیربرق ششکی می بست
و رخوت خواب از تن می گرفت
لبخند صبح چه حکایت ها باخود داشت
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا ❣
غروبتان به شادیها ودور از غم❣
چرا ما دلمان میخواهد تا ابد زنده باشیم؟ چون امید داریم فردا یا فرداها کسی پیدا شود که ما از دل و جان دوستش داشته باشیم.
چون میخواهیم حتی اگر شده یک روز دیگر را در کنار کسی که دوستش داریم سپری کنیم ...
#پائولو_کوئیلو
شبتان ماه 🌙🌙🌙🌙🌙
🖊️🌿آه ای پرستوها !
باخنجر خونریز ابروان
آهسته تر
تاریخ رابنویسید
اینجا فرمان مرگ مردهای پشیمان را
هرکس خودش نمی نویسد
ان پشت
مرگ است تزریق می شود
آرام آرام بر گذرگاه ها ی بن بست
هرگز کس نشنیده است
این گونه انتحار را!
🖊️🌿زنی نوشت گم شده ام
مردی کبوتر شده پریده بود
وجای خالی اش آنسوی بام
دوگربه به هم پریده بودند
کلاغ خبرچینی میان ساعت صفر
به قار قار رسیده بود
و کودکی عروسک زیبایش را
مثله می کرد
هنوز هم میان باغچه کوچک خانه
دعوای گنجشکان برسر هیچ بود
وسگی از لُرگ اب می خورد
وماه منشوری بود میان درختان
که مهتابش رابر سرشانه می ریخت
زن کنار پنجره اشکهایش را
پاک می کرد
وکودک عروسکش را
خاک می کرد
چهقصه ی درازی داشت زندگی
و چه کوتاه بود پیراهن عمری
که از تن می کند
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
شبتان مملو از عشق وآرامش❣
🖋️🌿
پرنده های حقیقت
نوک می زدند خیال را
تو رفته ای و در ختان زینتی
خشکیده اند
و نقاشی های ما بر دیوارها
خط خورده اند
حتی خیابان ها
از نفس افتاده
و چاله هایشان راهبندانی است
برای کشتن خاطرات
تا یادآوری کنند
زمان می میرد
و سایه ی مرگ
از هر کجا می گذرد
بخصوص حالا
که دیگر کسی با بوق
صبح بخیرش را
پیغام نمی کند
وتن فرتوت دیوارها داد می زند
که همه چیز به پایان خود رسیده است
وشاید توهمِ خاطرات را
در لفافی از الزایمر وزمان
از یاد برده باشی
🖋️🌿شب ستاره ها
شوالیه هایی سرگردان بودند
در جستجوی رویاهای دور ودراز کودکی
که خواب هایش را کارتن می کرد
و ماه سرگشته تر از همیشه
خانه ای را می جست
که ناف سرگردانی را
در ان بریده بودند
چه خوابی داشت کوچه
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
عصرتان دلنواز وشاد شاد❣
انسان هرگز نمیتواند از رویاهای خود دست بکشد.
رویا خوراک روح است.
همانطور که غذا خوراک تن است.
در زندگی بارها رویاهامان را فرو ریخته،
و تمناهامان را ناکام می بینیم،
اما باید به دیدن رویا بپردازیم.
اگر نه، روحمان میمیرد...
خاطرات یک مغ
#پائولو_کوئلیو
🖋️🌿در چشم های صبح
شعر بلندی است
از آفتاب و نور
اما اینجا
به جز به مرگ نمی اندیشند
واز آفتاب گریزانند
خفاش های سرزده
از قعر غارها
هیهات! بر لبان دیو جهالت
جز مرگ بوسه نیست
🖋️🌿پروانه ها نپریدند
از پیله های خشک شفیره
وقتی که ارزو
بر برگ های خشک
شتک می زد
ودست نامرادی یک تاریخ
در کار نوشتن بود
بر پشت جلد روضه الصفای قدیمی
ومرگ از فاصله ی دوچشم
نزدیک تر،
وقتی که خرج موشک ها را
زیاد می کردند
تا داس مرگ تیز تر باشد
شمعون ها هنوز جنایت خود را
انکار می کردند
وفتح الله ها
فتح بابی
با کودکان گشوده بودند
هر کس زمین بازی را
فرصت خود می جست
و با برگ کسی دیگر
بازی می کرد
انگار کینه ی خیبر دهان گشوده بود
و خاورمیانه تقاص پس می داد
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
درودها غروبتان دلنواز وزیبا❣
🖋️🌿هنوز هم به زخمه ی سازی
گلوی زخمی شعرم
ترانه خوان نگاهی است
وبا خیالی
چاووش واژه ها
به رقص در می آیند
چه حس لطبفی است
بر دهان آب وعلف
خیال من از بغض در گلوی باد
به چه آوازی می رسد
و پرنده های سرکش حروف و اصوات
در ان جنون سحرآمیز
چو در سماع در آیند
به رقص شعر وخیال
می بافند
ظریف تر از گلبرگ
ابریشم خیال را
وبرتن لطیف تو می پوشند
که خون به زیر پوست
دویده است
واشتیاق بر گونه های قرمز رز
لو داده اند
هوس های بوسه را
که بر کاسه های لب بی صبر
منتظرند
وما به شرط چاقو
هندوانه های سکوت را
سرمی بریم
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
روزتان مملو از شادیها وعشق❣
✍️🌺درود پگاهتان نیک وبه فرجام روزتان دلنشین آدینه ای زیبا وشیرین در جمع خانواده ودوستان داشته باشید
انسان موجودی جمع گراست ویکی از مزیت های جمع ها کاستن از تنش های روانی ،سرگرم شدن وآموختن از جمع هاست .بنا به ضرورت حضور در جمع باعث همدلی و وفاق ونزدیکی بیشتر وکاستن از درد ورنج یکدیگر شریک شدن در اوقات خوش هم و یا کاستن از دردها والامی است که فرد به تنهایی از عهده ی انها برنمی آید. اما جمع ها علیرغم این نکات مناسب گاه به دلیل حسادت ها، کم توجهی به حالات روحی همدیگر و یا تقابل ها وتضادهای ناشی از لاپوشانی واقعیت هاونگفته ها به تنش وخصومت کشیده می شوند واثر نامطلوب بر رفتار اجتماعی افراد می گذارند واین همه بدلیل ندیدن ورعایت نکردن حقوق یک دیگر وتکیه بر عصبیت ،سوتفاهم ها وجهل وخرد ناپذیری است.مراقب رفتار خود در جمع وتاثیر ان بر دیگران باشیم وجمع ها را به محیط دوستانه و شاد وجایی برای فراگرفتن از همدیگر تبدیل کنیم دست از رقابت ها چشم وهم چشمی های تاسف بار وجاهلانه برداریم ویادمان باشد زندگی بسیار زود خیلی از فرصت ها را از ما خواهد گرفت بخصوص فرصت با هم بودن را!
🖋️🌿نه یک بوسه گرفت از لب نه من از چشم شهلایش
همیشه بین ما مرزی است در حس وتمنایش
اشارت های او از دور هم کافی است زیرا من
چنان غرقم که او در وادی شعر و نواهایش
🖋️🌿هنر عشق همین است که زیبا باشد
عشق در خاطر ودر دیده به هر جا باشد
لیله العشق تو ای دلشده می دانی چیست
ان شب وصل که دل غرق تمنا باشد
🖋️🌿نت ها وصدا ها
ذهنم پر است از هجمه ی حروف
ونقاشی کلمات در بی وزنی شعری
که بر لبان تو تکرار می شود
وسپید می شود سکوت
بر پرده خیالم
جهانم شعری است
که نوشته نمی سود
وجان تویی که در حروف نمی گنجی
از زخمهی کلمات سرگیجه می گیرم
وان جسم اثیری را
باد می برد
ومن از هزاره ی خواب
بر گیسوی بجا مانده ات بیدار می شوم
ونت ها دوباره می نوازند
🖋️🌿تو پرنده نیستی
که عاشقانه بنویسی
انگشتانت چاقوی سلاخی است
در ذبح واژه ها
هر پسین دلداده ای را
بر کمرکش قویی می بندی
که تنها اقیانوسی را پارو می زند
وغرق می شود
در آوازی که آخرین نت زندگی است
شاید یک روز زندگی را هم به مسلخ بردی
با طناب دار اخرین زندانی
#ایرج_جمشیدی_بینا
✍️📒 بشر رنج میبرد و این فقط بهمعنای دردکشیدن نیست. رنج چیزی بیش از درد است. انسان با اَشکال گوناگونی از دردهای روانی درگیر میشود، افکار و هیجانات سخت و دشوار، خاطرات ناخوشایند، احساسات و امیال ناخواسته. انسانها به این مسائل میاندیشند، در مورد آنها نگران و آزردهخاطر میشوند، گاهی نیز از آنها میترسند. آنها با آنکه میدانند ممکن است در روابط انسانی آسیب ببینند، همچنان با هم دوستی میکنند و به یکدیگر عشق میورزند. با اینکه میدانند روزی خواهند مُرد، همواره به آینده امید میبندند. ممکن است در مسیر حرکت خود به پوچی برسند، اما به آرمانهایی معتقدند. انسانها گاهی اوقات کاملاً زنده، حاضر و پایبند هستند. کتاب از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن دربارهٔ حرکت از رنج بهسوی درآغوشکشیدن زندگی است، بهجای اینکه صبر کنید تا در نبرد با افکار و احساسات درونیتان پیروز شوید و آنگاه زندگیکردن را شروع کنید. موضوع این کتاب زیستن در زمان حال و زندگیکردن همراه با گذشتهٔ خود و در کنار خاطرات، ترسها و غمها (و نه زندگیکردن در گذشته و یا در خاطرات) است.
📖 از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن
نویسنده: استیون هیز
🖋️🌿شعرم دهان تو را بوسید
گل کرد و خوش شکفت
تا عطر توگرفته
بپیچیده در خیال
آنگاه بلند گفت:
آری ،یک بوسه می تواند
🖋️🌿کولی به رقص امد نگاهی کرد
چرخید و راز الود وردی خواند
«دلداده را بینم که می آید
با ترس در چشمان
تا دور دست دور
دیدم نگاهی کرد
آه بلندی، سینه اش بی تاب»
آهسته چشمک زد
کولی لبش را پیش می آورد
لبخندگنگی گوشه ی لبها
آهسته پچ پچ کرد
مرد رها مرد است
از دامنش بر مهره وردی خواند
اهسته دست آورد
این مهره ی مار است
بردار وباخود مهربان تر باش
در زیر لب با خویش چیزی گفت
چشمان راز آلود برقی زد
آنگه نگاهی کرد تا دور دست دور
افسوس ،
می بینم هر سو می رود باخویش
درد فراقی تازه افتاده است
یک ماه می بینم در خانه ی تاریک
یک داس می بینم درختی غان
فصل درو رفته است
کولی به دستش تابها می داد
باورد خود می رفت
گویی که باور داشت
از هرچه باخود می شدش تکرار
در رقص دست و لحن ان گفتار
وان چشم های فتنه ی مکار
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
شبتان مملو از عشق وآرامش❣
🖋️🌿شب شکوهش را
قمار می کرد
بر طاس تاریکی
وبر شانه های خواب می ریخت
شٕکوه هایش را
به حجله می بردند
ستارگان ماه را
وهفت قلم ارایش
سرمی کشید
از پشت کوه
عروس آفتاب
چادری بود سرانداز شهر
صبح،
غوغا به خیابان باز می گشت
خورشید آمده بود
دلهره هایش را
با شادی می کشت شهر
در بزم روز تازه
هنوز پلک نگشودی بودی
در رختخواب چرک خیال
واز خمیازه های صبح
دلشوره بر آینه می ریخت
ساعت قفل کرده بود
عقربه هایش را
بر ساعت همیشگی
پیش از ان زنگ بلند بیداری
تا تن به اجبار رفتن بسپاری
در بوق ممتد این استبداد
وشانه های دیکتاتور پیراهنت را
مالش دهی که بر اشکوب کمد
زار می زند
فقط یک لبخند می توانست
رهایی بخش باشد
از این احتضار
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
شبتان ستاره باران❣
🖋️🌿صبح تاس ریخت
چشم باز کرد آفتاب
تا کشید دست و اوج کوه ناز کرد
دامنی فشاند
ولب تکان
سایه رفت وروشنی فراز کرد
بوسه زد به افتخار
بر نهال تازه رسته
بر نگاه بختیار گل
تا غبار غم تکاند از خیال شهر
جنبشی گرفت و سازکرد
کوچه های شهر زیر گام نور
تا سکوت برگرفت از میان خانه ها
روز تازه ای نوید داد
دست انتظار را
پر از امید تا دراز کرد
گام زد میان خنده های کودکان
لب به خنده باز کرد
دامن خیال رابه مهر شست
گفت سخت اگر چه زندگی است
صبر کن که رنگ تازه می زند امید
بر قطار انتظار
در میان شهر
شال عشق باز کن
بر دوچشم شادیش نماز کن
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
روزتان مملو از آرامش وزیبایی ها❣
💠
✨ داستان ✨
مدتی بود در کافه یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم.
دخترهای زیادی میآمدند و میرفتند؛ اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت. وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد، یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود و اصلاً هم مقنعهاش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم؛ اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند؛ اما قهوه این یکی را خودم بردم، داشت شاملو میخواند و
بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت، طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سياه گذاشتم گوشهای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
هميشه میایستاد و با دقت شعرها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
اینها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردنند من هم دختر رویایم مداری!
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کردهام خرج عمل مادرم کنم. داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرفها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم
این یک ماه روئیایی هم با تمام روزهایی که میآمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از بوسههایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند...
گاهی به آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
👤علی سلطانی
🪻🪴🪻
🪻🪴🪻
#رقص_کودکان
زیباست ...🥰
ما ..
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم ..!
با صدایی ناتوانتر ..
زآنکه بیرونید از سینه ..
راویان قصههای رفته از یادیم ...
کس به چیزی یا پشیزی ..
برنگیرد سکه هامان را ...
گویی از شاهی ست بیگانه ..!
یا ز میری دودمانش منقرض گشته ..!
گاه گه بیدار میخواهیم شد ..
زین خواب جادویی ..
همچو خواب همگنان غار ..
چشم میمالیم و میگوییم:
آنک، طرفه قصر زرنگار ...
صبح شیرینکار ...
لیک ..
بی مرگ است دقیانوس ..
وای، وای، افسوس ...!!
#مهدی_اخوان_ثالث
#پیروز_آزاد_وشادکام_باشید
🖋️🌿کبوتران بی دل رویا
پا پر بودند
تا دوردست دور می پریدند
شب چشمانت نمی رسید
و ماه چراغ خاموش چشمک می زد
جای پای تو را در ایوان
و زخم سایه ها را
در ظلمات ذهن
چه نقش ها بر می گرفتم
در اشکوب ترد لحظه های تنهایی
زمان آسیابی بود
در میان چرخ دنده هایش
استخوان خرد می کردیم
تا مالون پیر اربابش را صدا می زد
بر تن سماجت
رخت حوصله پوشانده
زنجیره های غفلت شکل می گرفت
صلیب افتاده بود
روی دیوار ندبه شوالیه ای یادگاری می نوشت
وعربی سنگ می زد شیطان را
کابوس ها یکی یکی می رسیدند
و کاووس دیوانه ی خشم
هر کس را می راند
که زنی ذهنش را جویده بود
وسیاووش از اتش می گذشت
ومن هنوز مبهوت پیراهنی بودم
که پاره نشده بود
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
شبتان ستاره باران❣
✍️🌺درود روزتان بخیر ودلنشین همراه با بهترین ها .این تصور ما از هستی است که جهان ما را شکل می دهد درست هستی را به همان شکل که تصور می کنیم می بینیم و این است که بیشتر انسان ها تصور نادرستی از خود وهستی دارند.چون در ان بیرون اتفاقات دیگری در حال رخ دادن است وجهان منتظر نمی ماند تا بفهمد ما چگونه می اندیشیم وبه همان شکل در اید اما درک نادرست ما تنش های روانی واضطراب ها را به ما منتقل می کند و ما خود را بدینگونه از پا در می آوریم . با تصور غلط لذت زندگی کردن را از خود می گیریم. مورچگانی نباشیم که وفتی در آب می افتیم فریاد بر آوریم جهان را آب برد.از هر روزنه وفرصت برای زندگی تقویت حس اعتماد خود واعتماد به بیکرانگی هستی استفاده کنیم و روان درمانگر خود باشیم
🖋️🌿صبح که آذین بنموده است رخش
زد ز دوچشمان تو بر پرده نقش
ساحت ایوان بگرفته است نور
نقش در افتاده از آن خوب وش
🖋️🌿باد می آید میان شاخه عریان باغ
می تکاند برگ ها را بی دماغ
می برد پاییز غارتگر کنون
رخت از هر شاخه ای بی چند وچون
🖋️🌿ما وشاخه ها وباد
ما وبیقراری درخت
سهم کوچه برگ ها
نقش تازه می کشد به چشم شاد
می برد کجا نگر
اوج دور دست قاصدک
تا کند خبر که باز
صبح تا دمیده باد می برد
کلاه لاله را
ژاله شسته از لبان غنچه
خنده مانده نیمه راه برلبان باز
حیرتش فزوده گل
جنبشی است در خیال هردرخت
آدمی سپرده خویش را نگر بدست باد
سهم کوچه،سهم خانه سهم هرخیال وهم
در توهم نگاه دشمنی
آدم ودرخت و باد
غرق کینه اند و می کشند پنجه بر خیال شاد
موج ها رسیده سرکش اند
و زورقش شکسته باد
با دهان باز می کند نگاه و
ناله می کند ط......وف...ا..ن
#ایرج_جمشیدی_بینا
(بخوانیم طا وفا ونون:طوفان)
✍️📒هرگاه کمالگراییام گل میکند و میخواهم همه چیز را تحتکنترل داشته باشم این بیت از شعر لئونارد کوهن را به یاد میآورم: «هر چیزی تَرَک و شکافی دارد و از همینجاست که نور به درون رخنه میکند.» اما کمالگرا پیوسته تلاش میکند ترکها را هم بیاورد و درزها را بپوشاند تا همه چیز بیعیبونقص بهنظر برسد. این شعر به من کمک میکند تا زیباییِ ترکها (خانه نامرتب، دستنوشته غلطدار، لباسی که برایم تنگ شده است) را از یاد نبرم و فراموش نکنم که نقص، بیکفایتی نیست. نقایص به ما یادآور میشوند که در این ماجرا همه با هم سهیم هستیم، ناقص و ناکافی، اما با هم.
✍️موهبت کامل نبودن از رنه براون
دنیا هم که مال تو باشد،
تا زمانی که درون قلب یک زن جایی نداشته باشی،
تا درون آوازهای عاشقانه زنی زندگی نکنی
و سهمی از دلشوره هایش نداشته باشی،
فقیرترین مردِ دنیایی...!
- شکسپیر
یک دیالوگ
از: فیلم طعم گیلاس
عباس کیا رستمی
...........
پيرمرد آذرى : یک خاطره ای از خودم بگم !
اول ازدواج ما بود... ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور...
آخر اون قدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا،
از این ناراحتی، مگه چه خبره؟
صبح زود، تاریکی بود.. پا شدم. طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین...
برم قال قضیه را بکنم... برم خودکشی بکنم... برم... رفتیم. اطراف میانه بود...
سال 39. رفتم آقا... توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما...
آمدیم طناب رو... تاریک بود... طناب را هر قدر می انداختیم گیر نمی کرد٬
یک مرتبه انداختم گیر نکرد٬ دو مرتبه انداختم... گیر نکرد٬ سومی٬ آخر خودم رفتم بالا.
رفتم بالا طناب را گیر دادم٬ دیدم آقا یک چیز نرم خورد به دستم...
توت بود. ..چه توت شیرینی... شیرین بود. اولی را خوردم. ..دومی راخوردم... سومی را خوردم...
یک وقت دیدم هوا داره روشن میشه. ..آفتاب زده بالای کوه ....رفیق...
چه آفتابی! چه منظره ای! چه سبزه زاری!
یک وقت دیدم صدای بچه ها میاد. بچه ها مدرسه بودن.
آمدن دیدن من توت می خورم٬ گفتن آقا درخت رو تکون بده.
ما هم درخت رو تکون دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف می کردم.
یه خورده ام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود...
آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد.
رفته بودم خودکشی کنم٬ توت چیدم آوردم این جا...
آقا یه توت ما را نجات داد... یک توت ما را نجات داد....!
.
همايون ارشادى: توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی ام خوب شد؟!
.
مرد آذری: خوب؟! خوب نشد... فکرم عوض شد...البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد حالم هم عوض شد!
✍️🌺درود روز بخیر وشادی هفته ای با نشاط داشته باشید.افسردگی به انسان
فرصت اندیشیدن نمیدهد!
بنابرین برای نادان نگه داشتن انسان؛
باید اندوهگینش کرد...
#نیچه
پ.ن:سعی کنید اندوه را برانید وشادی را با دیگران قسمت کنید.جامعه شاد فرصت اندیشیدن دارد
🖋️🌿خیال روییده ی ابری
ببار که شاید
دوباره سبز شود
از تو امیدی
🖋️🌿حالا بهارهای رفته را می شمارم
فصل های بدون تو
پیله هایی را که شکسته اند
وقدم هایی را که برداشته ای
رفته ای وقدمی کشند ساقه ی ترد علف ها
در پاشنه ی پای من
درخت می شوم
وچه سایه ای
اما تو هم قد کشیده ای به رفتن
و کلاه کلاه قرمزی را بر داشته
و دستمال سینه ات را به مترسک داده ای
تا سرانگشتان تو را می شمارند پروانه ها
که شمعدانند در حاشیه ی انتظار
من ، جاده ی همیشگی
عصایی که اژدها نمی شود
ودرختی که سخن نمی گوید
می گذرم
تکرار چاکراه رفتن را باز کرده است
وسنگ ها گیج تر از همیشه نشانه اند
ویقین دارم
اینجا کوهکنی را خاک کرده اند
وشیرین تو دلخوش به وعده ها
هنوز هم نقاشی می کند
ترنج های کال را
وبه تناسب اندامش توجه دارد
ومن پاشنه ی آشیل مرگ را نشانه گرفته ام
با شعری که از چشمان تو کوک می شود
«خدا کند انگورها برسند»
وفصل فصل چشمان تو باشد
#ایرج_جمشیدی_بینا
✍️📒بله، جهان پر است از حماقت و سرگشتگی. قیدوبندها دارای ریشههای عمیقاند. از امید و برابری خبری نیست. برتریطلبی بسی عظیم است و به نظر میرسد که هر روز بزرگ و بزرگتر میشود. مردم میگویند که باید خوشحال باشیم که در رفاهیم. ما راحتیم اما بیشتر مردم دنیا در فقر و بدبختی به سر میبرند. سپس همین مردم خوشبخت با مسکن و افیون به خواب میروند. آنها برای سعادتمند شدن هم قرص و کپسول میخورند. حتی مردنشان هم با مصرف قرص است. از خودم میپرسم: چه وقتی آن نژاد تازه به دنیا خواهد آمد. همان قومی که معنای برابری را فهمیده باشد. نژاد آن جنگلبانان و باغدارانی که تبر بردارند و تمام درختان پیر و کرم خورده را از ریشه بیرون بیاورند تا سرانجام آفتاب بر جوانههای تازه بتابد. همان نژادی که میتواند درخت دانش را از خاری و هرزگی پاک کند.
📚 واپسین یادداشتهای سرگشاده توماس اف
✍ شل آسکیلسن 🇳🇴
تصویر:ارامگاه فریدالدین عطار
انسانها همیشه بت میسازند
بعضیها با سنگ و چوب
عدهای با باورهایشان
اولی ترسناک نیست،
چون با یک تبر در هم میشکند!
ولی دومی بلایی است که هیچ جامعهای از آن مصون نمانده است!
پس بشکن
باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی.
#رومن_رولان
زندگی شاد غیر ممکن است؛ بهترین زندگی که بشر میتواند به دست آورد، زندگی "شجاعانه" است.
_ اروین یالوم، درمان شوپنهاور
🖋️🌿بر سینه ماه می کشد نقش
آهی که کشیده است دریا
تنهایی واین غم همیشه
تا کی و کجا بیفتد از پا
🖋️🌿میان باد و بوران کرد تصویر
نگاه عاشقت صبحی به مرداد
دلم پر می زد و می کرد تعجیل
برای دیدنت با شوق وفریاد
🖋️🌿پاگشا دلم به گردش
و هوای دلگشا
نقش می زند خیال را
می روم ببینمش
اگر چه سخت
بسته درب و روی برکشیده
می زند به پرده نقش
هم به نغمه بر کشیده ساز
خوش ترنمی است دلربا
🖋️🌿باد وکولی شعر
وصله ها می زدند
به مهر
ان به پیراهنی
واین بر بند
آخر کار برلبی لبخند
هر دو دلخوش به وصل هم
پابند
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
صبحتان بر مدار عشق ودوستی شاد باشید❣
@zhuanchannel
من فیلسوفم اما موتورسیکلت تعمیر میکنم!
دکتر متیو بی. کرافورد، دکترای فلسفه از دانشگاه شیکاگو و تعمیرکار موتورسیکلت
پولهای مچاله ته جیبم در تعمیرگاه موتورسیکلت در مقایسه با حقوقی که در شغل قبلیام می گرفتم، حس بسیار متفاوتی دارد.
پس از اخذ مدرک دکتری در رشته فلسفه از دانشگاه شیکاگو، مدیر اندیشکده (اتاقفکر) واشنگتن شدم. آن روزها همیشه واقعاً خسته بودم و صادقانه بگویم نمیتوانستم هیچ دلیل منطقیای برای حقوقی که میگرفتم پیدا کنم.
این سوال همواره در ذهنم بود که اینجا چه محصول ملموس و چه خدمت مفیدی برای کسی انجام میدهم؟. این حس بیفایدگی واقعاً برایم تحقیرآمیز بود.
حقوق خوبی داشتم ولی در حقیقت احساس میکردم این حقوق نوعی جبران خسارت است.
سرانجام بعد از پنج ماه این کار را کنار گذاشتم تا تعمیرگاه موتورسیکلتم را باز کنم.
شاید این جابهجایی به خاطر این بود که من واقعاً برای کار دفتری ساخته نشده بودم، اما آنچه بدون شک میتوانم بگویم این است که در این اتفاق هیچ چیز غیرمعمولی برایم رخ نداده .
من قصه زندگی خودم را برایتان میگویم، نه به این خاطر که فکر میکنم زندگی خارقالعادهای داشتهام. برعکس، دلیل بازگو کردنش این است که گمان میکنم زندگیای کاملاً عادی دارم.
هنگام انجام کارهای دستی، همیشه احساس میکردم این کارها، در مقایسه با مشاغلی که کارهای دانشی نام گرفتهاند واجد معنای عمیقتری از عاملیت و کاراییاند. (برداشته شده از آوانگارد)
پشت میزنشینها هر روز صبح سر کارشان میروند و روی همان صندلی همیشگی مینشینند و به مانیتور و در و دیوار اتاقشان چشم میدوزند.
همه چیز یکنواخت است: رایانهشان، کاغذهایشان، و پنجرهای که به دیوار ساختمان روبهرو باز میشود. گاهی احساس میکنند جز این صحنه تکراری رابطهای با دنیای واقعی ندارند؛ آنها همان کسانی هستند که از دبیرستان به دانشگاه و سپس به این اتاقک و میز و صندلی هدایت شدهاند.
تا اینجا تفاوتی با نویسنده این کتاب و اغلب کارمندان اداری یا دانشگاهیِ دیگر ندارند.
اما متیو کرافورد استاد فلسفهای است که بعد از کار اداری روزمرهاش پا به دنیای تازهای میگذارد؛ به تعمیرگاه موتورسیکلت خودش پناه میبرد و مشغول تعمیر موتورهای فرسوده میشود.
او از تجربه فلسفیاش در انجام کارهای یدی حرف میزند و ما را به سفری برای کشف کار معنادار و لذتبخش می برد. (برداشته شده از ترجمان)
کتاب دکتر کرافورد نکات مهم و جالبی و بسیار متنوعی دارد اما سه آموزه کلیدی که ما میخواهیم آن را برجسته کنیم چنین است:
نگذارید جامعه برای شما تعیین تکلیف کند.
در طول زمان برای ما جا افتاده است که کارهای اداری (یقه سفیدها) شرافت بیشتری دارند. در صورتی که مشاغل یدی، مانند مکانیکی، لولهکشی، و نجاری، نوعی از کار را ارائه میدهند که از نظر فکری جذاب، خلاقانه و با پاداش شخصی است، برخلاف تصور عموم که چنین کاری را پست یا بیاهمیت میداند.
کار کردن ذاتا ارزشمند است.
کرافورد این ایده را به چالش میکشد که کار صرفاً وسیلهای برای رسیدن به هدف بیرونی است، مانند دریافت حقوق. او استدلال میکند که کار باید از طریق احساس عاملیت شخصی، ارتباط با نتایج ملموس کار و فرصت به کارگیری مهارت معنابخش باشد.
کار باید تعالیبخش باشد.
کرافورد بر ارزش کاری تأکید میکند که به افراد امکان میدهد عمیقاً درگیر شوند، با آن ارتباط برقرار کنند، در آن غرق شوند، از آن لذت ببرند و عاملانه و فعالانه کار کنند، مسوولیت نتایج را بر عهده بگیرند و به دستاوردهای خود افتخار کنند.
معنای کتاب فیلسوفی در تعمیرگاه برای من و شما چیست؟
ما بخش مهمی از زندگیمان را صرف کار میکنیم حدودا یک سوم
. بنابراین اگر کار ما فقط منجر به دریافت حقوق شود، بهگونهای که پس از آن با پولی که به دست میآوریم زندگی کنیم به عبارت دیگر ما در حال خودفروشی مدرن هستیم. چه باید کرد؟
حتیالامکان به مشاغلی بپردازیم که ارزش واقعی تولید میکنند به گونهای که علاوه بر آنکه جیب ما را پر میکنند قلب و روح ما را نیز پر کنند. در صورتی که دست ما برای پیدا کردن شغل دلخواه بسته است اما راه پیش روی ما بسته نیست:
۱. جنبههای خلاقانه به کارمان اضافه کنیم؛ مانند راننده تاکسی که کل کابین داخل تاکسی را پر کرده بود از نوشتههای الهامبخش.
۲. کاری را که دوست داریم به شغلمان اضافه کنیم مانند فروشنده لاستیک ماشینی که اطراف و درون مغازهاش را پر کرده بود از گلدانهای زیبا.
۳. در کنار کار اصلیمان ارزشهای معنادار خلق کنیم مانند آرایشگری که روانشناسی خوانده بود و همیشه پادکستهای خوب در آرایشگاه پخش میکرد و حتی گاهی هم مشاوره میداد.
این ما هستیم که به زندگی و کارمان معنا میبخشیم.
گاهنامه مدیر
🖋️🌿جهان بجز از عشق چیست بگو
هزار جدول مازی که راه گم کرده است
🖋️🌿خیال تازه شعرم چه می شد جاودان می شد
تو را پاییز می خواندم به فصلش داستان می شد
🖋️🌿حالا که تو رفته ای هوا طوفانی ست
سیل امد واوضاع زمین بحرانی ست
خشکیده لبان انتظار از حسرت
اصلا تو بگو که این چه سرگردانی ست
🖋️🌿 پیراهن ماه را می تکاند
آرزوهای دور ودرازش
روسری از سر برمی دارد
تا موهایش افشان شود
خواب رهایی دیده است
سازی که می نوازد
وعشق از سرشانه هایش می ریزد
گلهای سرخ سینه اش
سینه سرخهایی که آواز کرده اند
آزادی را
وتاریخی که می نویسد ....
🖋️🌿از حرم ت پرکشیده ازادی
ودستان تو را
این طایفه ی ابابیل
از پشت بسته اند
🖋️🌿انگور شهریور نگاهت
بر کوزه ی جان
شراب می شود
حالا بپرس
از مستی خیال ما
در فصل بعد ازین
#ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
شبتان ماه وقشنگ وشاد❣
✍️🌺درود روز بخیر وشادی هفته ای با نشاط داشته باشید.افسردگی به انسان
فرصت اندیشیدن نمیدهد!
بنابرین برای نادان نگه داشتن انسان؛
باید اندوهگینش کرد...
#نیچه
پ.ن:سعی کنید اندوه را برانید وشادی را با دیگران قسمت کنید.جامعه شاد فرصت اندیشیدن دارد
🖋️🌿خیال روییده ی ابری
ببار که شاید
دوباره سبز شود
از تو امیدی
🖋️🌿حالا بهارهای رفته را می شمارم
فصل های بدون تو
پیله هایی را که شکسته اند
وقدم هایی را که برداشته ای
رفته ای وقدمی کشند ساقه ی ترد علف ها
در پاشنه ی پای من
درخت می شوم
وچه سایه ای
اما تو هم قد کشیده ای به رفتن
و کلاه کلاه قرمزی را بر داشته
و دستمال سینه ات را به مترسک داده ای
تا سرانگشتان تو را می شمارند پروانه ها
که شمعدانند در حاشیه ی انتظار
من ، جاده ی همیشگی
عصایی که اژدها نمی شود
ودرختی که سخن نمی گوید
می گذرم
تکرار چاکراه رفتن را باز کرده است
وسنگ ها گیج تر از همیشه نشانه اند
ویقین دارم
اینجا کوهکنی را خاک کرده اند
وشیرین تو دلخوش به وعده ها
هنوز هم نقاشی می کند
ترنج های کال را
وبه تناسب اندامش توجه دارد
ومن پاشنه ی آشیل مرگ را نشانه گرفته ام
با شعری که از چشمان تو کوک می شود
«خدا کند انگورها برسند»
وفصل فصل چشمان تو باشد
#ایرج_جمشیدی_بینا
✍️📒بله، جهان پر است از حماقت و سرگشتگی. قیدوبندها دارای ریشههای عمیقاند. از امید و برابری خبری نیست. برتریطلبی بسی عظیم است و به نظر میرسد که هر روز بزرگ و بزرگتر میشود. مردم میگویند که باید خوشحال باشیم که در رفاهیم. ما راحتیم اما بیشتر مردم دنیا در فقر و بدبختی به سر میبرند. سپس همین مردم خوشبخت با مسکن و افیون به خواب میروند. آنها برای سعادتمند شدن هم قرص و کپسول میخورند. حتی مردنشان هم با مصرف قرص است. از خودم میپرسم: چه وقتی آن نژاد تازه به دنیا خواهد آمد. همان قومی که معنای برابری را فهمیده باشد. نژاد آن جنگلبانان و باغدارانی که تبر بردارند و تمام درختان پیر و کرم خورده را از ریشه بیرون بیاورند تا سرانجام آفتاب بر جوانههای تازه بتابد. همان نژادی که میتواند درخت دانش را از خاری و هرزگی پاک کند.
📚 واپسین یادداشتهای سرگشاده توماس اف
✍ شل آسکیلسن 🇳🇴
تصویر:ارامگاه فریدالدین عطار