به نام خالق قلم🌹 رمان های نوشته وثبت شده در انجمن نویسندگان ایران: #بی_کسی👈 ۷۸۰۰۰۳۸۷ #رویای_جوانی 👈 ۷۸۰۰۰۳۸۸ قلم:ن.طالبی تأسیس: مهرماه۱۴۰۳ 🔴نشروکپی بدون اسم وآیدی ممنوع، تمام رمانها ثبت شده در انجمن نویسندگان ایران🔴
/channel/Raheiazdanb
Читать полностью…آن شب همهی خانمها در اتاق من و ترمه خوابیدند.
من میان مامان و ترمه خوابیده بودم و خاله و شوکت خانم روی تخت من و ترمه خوابیدند.
اما من و سروش تا نزدیک صبح برای هم پیامک میدادیم واز خوشحالی و هیجان و گاهی عشق و علاقه صحبت میکردیم.
ادامه دارد...
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…دوستان گلم ریاکشن یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
فصل چهارم
قسمت بیست وششم
به خانه که رسیدیم، اشکان سریع در را باز کرد، به سمت من دوید و من را محکم در آغوش کشید و گفت:
-خاله دلم برات تنگ شده بود.
بوسهی به گونهی او زدم و گفتم:
-قربونت برم، منم دلم تنگ شده بود.
نگاهی به سروش انداخت و کنجکاوانه پرسید:
-خاله این همون آقای که میخواهی باهاش ازدواج کنی؟
همه از حرف او خندیدند و من گفتم:
-قربون شما بشم من...
ناگهان چشمهایم به ترم افتاد سریع به سمت او رفتم و محکم او را در آغوش کشیدم.
بعد از احوالپرسی همه، من به سمت اتاقم راهی شدم.
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که ترم دستش را دور کمرم حلقه کردگفت:
-خواهر گلم چقدر دلم برات تنگ شده.
سرم را روی شانه او گذاشتم و گفتم:
-من بیشتر...
وارد اتاق که شدیم دستم را گرفت و به سمت تخت کشاند و نشست گفت:
-برای من همه را تعریف کن.
-حضوری برام بگو چی شد.
تمام ماجرا را برای او گفتم.
کمی مکث کردم و با هیجانی که نمیتوانستم پنهانش کنم گفتم:
-وای، ترمه نمیدونی که چه پسر خوبیه. -باورت نمیشه انقدر پسر خوبیه که حتی یک لحظه نمیتونم دوریشو تحمل کنم.
ترم تبسمی کرد و گفت:
-آره...
-من هم برای اینکه بار اول او را دیدم، اما احساس میکنم پسر خوب و مسئولیت پذیری هست.
سریع از جای خود بلند شدم و با سر حرف او را تایید کردم و گفتم:
-آره...
-حالا هم پاشو بریم که سروش پایین تنهاست.
با تعجب به من نگاه میکرد و میخندید.
هر دو به سمت طبقه پایین آمدیم چشمهایم به دنبال سروش میگشت که دیدم کنار شوهر ترمه با هم صحبت میکنند.
بابا و خاله گوشهای از سالن نشسته بودند و اهسته پچ پچ میکردند، به گمانم در مورد ما حرف میزدند.
آقا اسماعیل هم مقابل تلویزیون به تماشای اخبار نشسته بود.
شوکت خانم هم در آشپزخانه کنار مامان به کارهای اشپزی میرسید.
سروش نگاهم کرد و تبسمی روی لبانش نشست.
تبسم او را با خندهای جواب دادم و به سمت آشپزخانه رفتم.
کنار شوکت خانم ایستادم و گفتم:.
-شوکت، تو اینجا هم نمیتونی استراحت کنی آمدی تو آشپزخونه؟
نگاهم کرد خندهی ملیحی روی لبان او نشست و گفت:
-چکار کنم دخترم، عادت کردم.
دلم برای او میسوخت، برای تنهای او، بوسهی روی گونهی او نشاندم وگفتم:
-چون آدم خوبی هستی.
اشک در چشمان او جمع شد و چیزی نگفت.
به سمت مامان رفتم و به کابینت کنار گاز تکیه زدم وگفتم:
-شما چکار میکنی، خانم خانما؟
نگاهم کرد و گفت:
-چی شده که زبون میریزی؟
لبانم را درهم کشیدم و گفتم:
-وا...
-نمیتونم با مامان گلم حرف بزنم.
خندهی معنا داری کرد وگفت:
-اینجوری؟
ناخواسته به سمت او هجوم بردم و محکم در آغوش کشیدمش وگفتم:
-آخه عاشقتم.
نگاه مامان را دنبال کردم و دیدم به شوکت خیره نگاه میکند.
تازه متوجه شدم که داغ دل شوکت را تازه کردهام.
خودم از کنار کشیدم، پشیمان شدم و بدون آنکه چیزی بگویم از آشپزخانه خارج شدم.
بابا همانطور که با خاله صحبت میکرد، نگاهش به سمت من آمد و ناگهان صدایم زد وگفت:
-ترنم جان بیااینجا بابا.
به سمت او راه افتادم و به سروش نگاه کردم،چشمهای نگران او من را بدرقه میکردند.
من روی مبل کنار بابا نشستم و گفتم:
-جانم باباجون.
نگاهم کرد و گفت:
-خُب تعریف کن ببینم، چکار کردی؟
-امتحانات را خوب دادی؟
خندیدم و گفتم:
-تمام تلاشم را کردم، امیدوارم نمرات خوبی بگیرم.
دستی روی سرم کشید وگفت:
-دلم یه پارک پدر دختری میخواد، موافقی تا قبل از اینکه شام آمده بشه یک دوری باهم بزنیم.
دلیل این کار او را میدانستم، هرموقع میخواست با من یا ترمه خصوصی حرف بزند؛ همین را میگفت وبا ما به پارک نزدیک خانه میآمد.
به اونگاه کردم، نگاهش مهربان بود و به من قوت قلب میداد وگفتم:
-حتما
-منم خیلی دلم برای دونفر بودنمون تنگ شده.
سریع بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
لباسهای مناسب پوشیدم و به سمت بابا برگشتم وگفتم:
-من آماده هستم.
مامان با کفگیری که دردست داشت از آشپزخانه بیرون آمد وگفت:
-کجا به سلامتی؟
بابا کنارم آمد و به مامان گفت:
-میخوام با دخترم برم بیرون.
-اشکالی داره خانم؟
همانطور که بابا با مامان حرف میزد به سروش نگاه کردم، نگران و دلواپس با اشاره چشم و ابرو گفت:
-چی شده؟
لبخندی زدم و به علامت اینکه چیزی نیست، سرم را بالا بردم.
مامان سرش را پایین انداخته و دیگرچیزی نگفت.
من و بابا از خانه خارج شدیم که صدای اشکان در گوش ما پیچید:
-آقاجون منم میام.
و همانطور که یک کفش به پایش و دیگری در دست او بود به سمت ما دوید.
من خم شدم، کفش او را پوشاندم و دستش را گرفتم وگفتم:
-بریم عزیزم
هوا سردو آسمان ابری بود، بگمانم میخواست باران ببارد.
وارد پارک که شدیم، ایستادم و گفتم:
-بهنظر من هوا خیلی سرده، بهتر به جای نشستن روی نیمکتها، قدم بزنیم.
باباکه دستهای خود را داخل جیب کتش کرده بود، سری تکان داد وگفت:
-منم موافقم..
-اشکان، کمی بدو بدو کن تا بریم.
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره.❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و پنجم
دوباره گروه تئاتر خاله پاگرفت و به جای سارا یک خانم دیگری به گروه پیوست، با این تفاوت که همه از ارتباط من سروش آگاه بودند و برای ما آرزوی خوشبختی میکردند.
روزها پس از دیگری رفت و امتحانهای ترم اول من هم تمام شد.
در این چهار هفتهی که من امتحان داشتم، هر روز سروش من را به دانشگاه میبرد و بعد از امتحان برای گشت و گذار به جاهای دیدنی تهران میرفتیم.
هر روز بیشتر از روز قبل احساس میکردم او را دوست دارم.
در کنار او احساس آرامش و شادی داشتم.
تا اینکه روز رفتن ما به اصفهان رسید.
من و خاله با کمک شوکت و اسماعیل وسایل مورد نیاز را داخل ماشین قرار دادیم و به اتفاق هم، بهسمت اصفهان حرکت کردیم.
من و سروش در کنار هم با ماشین او و خاله و شوکت با اسماعیل پشت ماشین ما حرکت میکردند.
هوا نسبتا بهتر شده بود، اواسط بهمن ماه بود و کمکم فصل زمستان جای خود را به بهار میداد.
من دیگر تصمیم خود را گرفته بودم و میدانستم حالاکه به اصفهان برسیم بابا از من در مورد تصمیمم میپرسد.
برای همین تصمیم گرفتم که به او بگویم هیچکس به اندازه سروش نمیتواند من را خوشبخت کنند و دلم میخواهد با آغاز بهار، شروع فصل جدید زندگی من باشد.
همانطور که از پنجره ماشین به بیرون و جاده نگاه میکردم و به تصمیم خود بیشتر فکر میکردم ناگهان سروش گفت:
-ترنم.
به سمت او نگاه کردم و ناخواسته برای اولین بار گفتم:
-جونم...
چند ثانیه مات نگاهم کرد و بعد با خوشحالی روی فرمان زد و با هیجان گفت:
-چی گفتی؟
-جون من یه بار دیگه بگو..
به او نگاه میکردم و از حرکات او خندهام گرفت و گفتم:
-چیه؟
-مگه چی گفتم؟
نگاهم کرد و گفتم:
-وای ترنم باورم نمیشه تو به من گفتی جونم.
از خوشحالی و هیجان بی حد او بلند خندیدم گفتم:
-خب صدام زدی؟
منم گفتم جونم.
نگاهی عمیق به من کرد و گفت:
-آخه تا قبلش میگفتی بله...
تازه متوجه دلیل ذوق او شدم و تبسمی کردم وگفتم:
-حالا چکار داشتی؟
نگاهم کرد و دنده ماشین را جابهجا کرد وگفت:
-میدونی چه تصمیم دارم؟
کنجکاو شدم و با تعجب پرسیدم چه تصمیمی؟!
همانطور که به جلو نگاه میکرد و تمام دقت خود را روی رانندگی گذاشته بودگفت:
-تصمیم دارم اگر تو و خانواده من را قبول کردید، بعداز این دور تئاتر که تمام شد، برای زندگی بیایم اصفهان.
-اینجوری هم تو کنار خانواده هستی و هم من پیش خانواده جدیدم هستم.
-تو موافقی؟
هیجان زده بودم، اما دلم نمیخواست قبل اینکه بابا رضایت بدهد به او امید بدهم.
دلم نمیخواست با احساس او بازی کنم، با اینکه تمام تلاشم را برای رسیدن به او میکردم.
اما بازهم هیجان و شادی خودم را کنترل کردم وگفتم:
-چه تصمیم خوبی.
چند دقیقهی سکوت کردیم و بعد از او با حالتی جدی و نگران گفت:
-ترنم.
بازهم گفتم:
-جونم...
نگاهش کردم لبخندی روی لبانش نقش بست و بعد گفت:
-میشه به من بگی تصمیم تو چیه؟
دلم میخواست بلند فریاد بزنم و بگویم معلومه که جواب من مثبت.
اما با آرامش گفتم:
-صبر کن ببینم بابا چی میگه.
کمی درهم شد و همانطوری که از پنجره به اینه بغل نگاه میکرد گفت:
-اگه بابات بگه نه، تو هم میگی نه؟
با این حرف او دلم به لرزه در امد، اصلا به این موضوع که بابا بگوید نه فکر نکرده بودم.
حالم دگرگون شد و چشمهایم ناخواسته کمی خیس شد.
سروش نگاهم کرد و من نتوانستم خودم را کنترل کنم و شروع به گریه کردن کردم.
سروش که دستپاچه شده بود مدام با نگرانی میپرسید:
-ترنم چی شده.
-تو راخدا حرفی بزن.
-ترنم الان تصادف میکنیم.
-بزنم کنار.
سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:
-نه چیزی نیست.
-الان خوب میشم.
مدام نگاهای نگران سروش را احساس میکردم.
کمی که آرام شدم گفتم:
-چیزی نیست.
-دلم گرفت.
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
قسمت بیست وچهارم
به سمت بیرون حرکت کردم و دیدم، سروش کنار آلاچیق ایستاده و در حال درست کردن آتش هست.
نزدیک او رفتم و کنارش ایستادم.
ناگهان برگشت به سمت من و گفت:
-اِ... اومدی؟
-دیدم یک دفعه گرم شد.
-بگو تو اومدی؟
از توصیف او خندهام گرفت و گفتم:
-نه بابا...
-آتش شعله گرفته.
چوبی که دست او بود را زمین گذاشت و کاملا به سمت من برگشت وگفت:
-اتش هم از وجود تو شعله گرفت.
روی صندلی کنار آتش نشستم و بدون هیچ عکسالعملی و مقدمهچینی گفتم:
-برای من از سارا بگو.
صندلی را به سمت من کشید، نشست وگفت:
-گفتم که...
-فقط برای اینکه بره اونطرف میخواست ازداوج کن.
-درواقع ازدواجسوری بود.
نگاهش کردم و به او گفتم:
-واقعاً میخواستی باهاش ازدواج سوری کنی؟!
سری تکان داد و گفت:
-آره...
-مجبور شدم.
-در واقع نتونستم بگم نه.
-چون خیلی ازمن خواهش میکرد ومیگفت" بابام میخواد من را به زور شوهر بده.
میگه دیگه نمیخوام بازیگر باشی."
دلم براش سوخت گفتم کمکش میکنم.
-البته بیبهرهام نمیموندم.
-گفته بود بهت پول میدم.
-خوب منم با شرایطی که داشتم، تصمیم نداشتم هیچ موقع ازدواج کنم.
سوکت کرد و به آسمان نیمه ابری نگاهی کرد وگفت:
-تا اینکه تو را دیدم.
-کلا دنیای من عوض شد.
-اصلاً اون دنیای خاکستری من تبدیل به دنیای رنگی شد، همه جا رو قشنگ میدیدم.
-اما هیچ وقت اعتماد به این موضوع نداشتم که قدمی پیش بگذارم و با توحرف بزنم تا اینکه به خاطر شرایط مامانت به اصفهان برگشتی، دلم آروم نمیگرفت، هر روز بهونهی تو رو میگرفت تا اینکه دلم را به دریا زدم و شماره تو را از عفت
خانم گرفتم.
-خب عفت خانمم به من اعتماد کامل داشت و شماره تو را به من داد.
نگاهش را به سمت من برگرداند و به چشمهای من نگاه کرد وگفت:
-نمیخواستم برای تو مشکلی پیش بیاد، برای همین لحظه شماری میکردم به تهران برگردی تا با تو صحبت کنم.
دوباره سکوت کرد، سرش را پایین انداخت و به زمین خیره نگاه میکرد.
معلوم بود به چیزی فکر میکند.
حرفی نداشتم بزنم، نمیدانستم چه بگویم تا اینکه سروش نگاهم کرد و گفت:
-ترنم نمیدونی چه حسی داره، وقتی آدم هیچ کسی را نداشته باشه، یک نفر را پیدا کنه که احساس میکنه همهی دنیا در وجود او خلاصه شده.
-احساس کنه که فقط کنار اون آرامش داره، چقدر لذت بخش.
-من از موقعی که تو را دیدم این احساس درونم شکوفا کرده.
-احساس امیدواری دارم.
-اصلاً زندگی را به یک شکل دیگه میبینم.
دوباره سکوت کرد، چند ثانیه که از سکوت او گذشت مجدد نگاهم کرد و گفت:
-ترنم میشه ازت خواهش کنم تو همیشه کنارم بمانی.
-قول میدم تمام تلاشم را برای خوشبخت کرد تو بکنم.
-میدانم نداشتن خانواده و گذشته من شاید برای تو مشکل ساز باشه.
-شاید احساس کنی من کمبودهای دارم.
نگاهش را به روبهرو دوخت و ادامه داد:
-آره...
-نباید ازتو پنهان کنم.
-شاید کمبودهای محبت داشته باشم.
سر خود را پایین انداخت و با یک صدای آرام گفت:
- میدونی، فقط احساس میکنم اون کمبود محبتها را تو میتونی جبران کنی.
ترنم...
سکوت کرد به چشمهای من نگاه کرد، در چشمهای او دنیای دیگری را دیدم.
دنیای پر از عشق، پر از شور، پر از دوست داشته شدن.
همانطورکه به چشمان او خیره نگاه میکردم گفت:
-ترنم کنارم بمان.
-بگذار ما بقی زندگی خودم را، انجور که دوست دارم زندگی کنم.
سرم را پایین انداختم چیزی برای گفتن نداشتم.
احساس کردم باید به حرفهای او بیاندیشیم.
چقدر زیبا صحبت میکرد.
تک تک کلمههای او به دلم مینشست و احساس میکردم با تمام وجودم به او دل بسته شدم.
بعد از گذشت چند دقیقه صدای شوکت خانم آمد.
با صدای بلند ما را صدا میزد:
-بچهها...
-بچهها تشریف بیاریندشام.
هر دو بلند شدیم و به سمت ساخت حرکت کردیم.
اطراف میز مامان ،بابا و خاله نشسته بودند.
من و سروش هم به آنها پیوستیم، در کنار هم پشت میز نشستیم.
نگاه پی در پی مامان و بابا من را متوجه این موضوع کرد که ما را زیر نظر دارند.
خجالت میکشیدم از نگاه آنها و اصلاً به بالا نگاه نمیکردم.
آهسته و با آرامش قاشق برنج را در دهانم میگذاشتم تا اینکه خاله رو به سروش گفت:
-سروش جان...
-پسرم، ما تصمیم گرفتهایم بعد از امتحانات ترنم به اصفهان سفر کنیم.
-آیا تو موافق هستی؟
من و سروش هر دو متعجب به خاله نگاه میکردیم و سروش با حالتی که دستپاچه شده باشد گفت:
-حتماً
-چرا که نه؟
-خوشحال میشم.
بابا نگاهی به ما کرد و گفت:
-شما که نبودین ما و خاله با هم صحبت کردیم.
-تصمیم گرفتیم به مدت چند ماهی شما با هم نامزد باشید تا به خوبی همدیگرو بشناسید.
-بعد اگر مورد پسند هم بودید خطبه عقد جاری بشه.
سلام به تمام همراهان عزیز راوی قصه گو
امیدوارم حال همهی شما و عزیزانتان خوب، خوب باشه.
همهی ما روزهای بسیار سختی را میگذارنیم.
اما با درکنار هم بودن، به یک دیگر آرامش و قدرت میدهیم تا این بحران را پشت سر بگذاریم.
به امید روزهای شاد و ایرانی سبز و باد.🇮🇷🇮🇷
مراقب خودتان و عزیزانتان باشید.❤️🩷
سبز بمانید.💚
🌱🌿☘🍀🌱🌿☘🍀🌱🌿☘🍀
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت وگفت:
-نگران خوشبختی تو هستم.
-میترسم مثل ساناز انتخاب اشتباهی بکنی.
یاد ساناز افتادم که دلبستهی پسری شده بود و خاله و خانوداه او اجازه این وصلت را نمیدادند.
شانههای مامان را گرفتم وگفتم:
-ساناز چی شده؟
سرش را بالا آورد وگفت:
-فرار کرده.
چشمهای من درشت شد و با حالتی متعجب و هیجان گفتم:
-نه...
-با همون پسر؟!
مامان جوری نگاهم کرد که از ترس به خودم لرزیدم و گفت:
-تو از کجا میدونی؟
تازه یادم افتاد که من به آنها نگفته بودم.
با دستپاچگی گفتم:
-اِ... چیزه.
-میدونی مامان، قصهاش مفصل.
-بعد برای تو میگم، فعلا برم که سروش منتظر من ایستاده.
ادامه دارد...
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره😍❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست ودوم
چیزی نگذشت که مامان بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد.
کنار تخت من ایستاد و با حالتی ناراحت ودلخور گفت:
-خودت را آماده کن.
-بابا به خاله گفت" به سروش بگه برای شب بیاد اینجا."
از روی تخت پریدم بالا، خوشحال بودم، اما مجبور بودم آن را پنهان کنم.
برای همین با تعجب گفتم:
-واقعا؟!
-بابا خودش گفت؟
-چطوری اجازه داد؟
مامان شانههای خود را بالا انداخت و لبهایش را در همکشید وگفت:
-چه میدونم والا.
-چیزی تو سرش خورده.
به سمت من آمد و در مقابلم روی زمین نشست، دستهای خود را روی پای من قرار داد وگفت:
-ترنم دخترم، تو بهتر از این پسر اومدند خواستگاری وگفتی میخوام درس بخونم.
-حالا که قبول شدی لگد به بختت نزن، درست را بخون.
دستم را روی دستهای او قرار دادم وگفتم:
-مامان نگران نباشید.
-من اصلا سروش را نمیشناسم.
-شاید با او حرف بزنم اصلا ازش خوشم نیاد.
مامان چانهی خود را مالید و گفت:
-امید به خدا
بلند شد و از اتاق خارج شد.
آهسته پشت سرش رفتم وتا از رفتم او مطمئن شدم، چندباری با خوشحالی بالا و پایین پریدم و بعد سریع تلفنم را برداشتم تا برای سروش پیام بدهم.
که در همان لحظه یک پیام از سروش آمد که نوشته بود.
-ترنم دارم میام خواستگاری.
-خودت را آماده کن.
دل در دلم نبود، لحظه شماری میکردم تا غروب برسد و سروش را من ببینم.
با هیجان به سمت کمد لباسهایم رفتم و به دنبال یک لباس آبرومندانه برای امشب گشتم.
دلم میخواست بهترینها را بپوشم تا به چشم او زیباتر دیده شوم.
لباس زیادی نداشتم، اما یک شومیز سبز یشمی با شلوار کرمی داشتم.
به نظرم همین خوب امد، میتوانستم از خاله درخواست کنم و از لباسهای پرستو بردارم.
اما نمیدانم چرا دوست داشتم امشب خودم باشم.
از طرفی هم میدانستم که مامان از این کار خوشش نمیآید.
آنها را از داخل کمد بیرون آوردم و مرتب روی صندلی گذاشتم، یک جفت صندل رنگ کرم که با دوتا بند روی پا تزیین شده بود را هم کنار ان گذاشتم.
نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم وقت زیادی ندارم.
با عجله به حمام رفتم و بعد موهای بور بلندم که تقریبا تا زیر کمرم بود را شانه و سشوار کردم.
دو دسته کوچک از جلوی موهایم بافتم و به پشتسرم با گیر وصل کردم و یک دسته کوچک از تارهای موهایم را روی صورتم رها کردم.
نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک آمدن او بود، اما مامان و بابا یک سر هم به من نزده بودند.
از این برخورد آنها ناراحت و دلخور شدم.
مگر آدم چند بار به دنیا میآید که برای بزرگترین انتخاب زندگیش هم دیگران باید تصمیم بگیرند.
لباسهای خود را پوشیدم و درمقابل اینه یک آرایش ساده کردم.
بابا زیاد از آرایش خوشش نمیآید؛ خودم هم زیاد دوست ندارم، اما برای اینکه صورتم کمی جلا بگیرد یک رژ وکمی ریمل زدم.
مژههای بور و بلند من وقتی ریمل میزنم یک جلوهی دیگری به چشمهای عسلی من میدهند.
صندلهایم را پوشیدم و آهسته به سمت طبقهی پایین رفتم.
در دلم نگران برخورد مامان و بابا بودم.
تا وارد اتاق شدم، بابا با دیدن من از اتاق بیرون رفت و مامان هم شروع با گریه کردن کرد.
اما خاله به سمت من آمد وگفت:
-ماشاالله چقدر قشنگ شدی.
-شوکت، شوکت اسپند دود کن.
دلم شکست و از برخورد بابا و مامان ناراحت شدم.
به نظرمن، آدمها باید به سلیقهی هم احترام بگذارند.
چیزی نگفتم و مثل یک تکه یخ روی مبل وارفتم و قطره اشکی روی گونهی من لرزید.
کمی که گذشت صدای زنگ آمد و سروش با یک کت اسپرت سورمهی که لباس سفیدی زیر آن تن کرده بود و یک شلوار لی آبی نفتی، که بیشتر بهسمت سورمهی میرفت وارد شد.
موهای کوتاه خرمایی خود را کج ریخته بود، جوری که چند تار آن روی پیشانی او تکان میخوردند.
صورت گرد و چشمهای گیرای او در نگاه اول دلم را لرزاند.
تبسم دندان نمایی لبهای او جلوهی دو چندانی به ته ریشه او داده بود.
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
کمی نزدیکتر آمد و یک سبد گل نرگس و مریم و رزهای قرمزی که میان آن گلهای سفید خودنمایی میکرد را به دستم داد وگفت:
-تقدیم به شما...
به سمت بابا رفت و دست خود را دراز کرد وگفت:
-سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.
بعد به سمت مامان و خاله رفت و با انهاهم سلام و علیک کرد و درست مقابل من روی مبل نشست.
همه ساکت بودند و هیچکس حرفی نمیزد تا اینکه بابا گفت:
-خُب پسرم تعریف کن.
-ما همه گوش میدهیم.
سروش کمی جابهجا شد و گلوی صاف کرد وگفت:
-نمیدونم از کجا شروع کنم.
-اما بهتر اول خودم را معرفی کنم.
مکثی کرد وادامه داد:
-سروش هستم
-بیست هشت سالم هست.
بچه پرورشگاهی، که از سن تقریبا ده سالگی عفت خانم در حق من مادری کردند و تمام هزینه و مخارج من را بر عهده گرفتند.
در کنار ایشان کار میکنم و یک خانه کوچک و ماشین توانستم با درآمدم تهیه کنم.
بابا بدون هیچ مقدمهی گفت:
-دوستش داری؟
سکوت کردم.
او نگاهم کرد و مجدد سوال خود را تکرار کرد ومن بازهم سکوت کردم.
اصلا زبانم به حرف باز نمیشد.
بابا بعد از مکثی طولانی، کمی جابهجا شد وگفت:.
-پس دوستش داری؟
بازهم حرفی نزدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
دورغ به خودم نمیتوانستم بگویم حسی به او داشتم که من را به سمت خودش میکشید.
بابا چندباری دست خود را روی پاهای خود کوبید، سری تکان داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
بغض گلویم را میفشارید و با رفتن بابا تبدیل به اشک شد و بارید.
دستهای خود را روی صورتم قرار دادم و تا توانستم بلند گریه کردم.
ادامه دارد...
دوستان ریاکشن یادتون نره❤️🙏😍
Читать полностью…دوستان گلم حمایت فراموش نشه❤️🌷
اگر نظر و یا دیدگاهی دارید با ما در میان بگذارید🙏
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست وهشتم
بابا اشکان را بغل کرد و سریع راه میرفتیم تا زیر باران خیس نشویم.
کمی که پیش رفتیم، ماشینی کنار ما ترمز زد و شیشه را پایین کشید وگفت:
-بیایید بالا، بارون داره شدید میشه.
در بهت و ناباروری به ماشین نگاه میکردم، سروش به دنبال ما آمدهبود.
تا که سوار شدیم، نگاهی به بابا و بعد یواشکی به من انداخت وگفت:
-دیدم بارون گرفت و شما هم چتر ندارید آمدم به دنبال شما، خدای نکرده سرما نخورید.
در دلم به او افتخار میکردم و از انتخاب خود مطمئنتر میشدم.
همان شب بعد از شام، همه در سالن کوچک خانهی ما دورهم نشستیم.
سالن خانهی ما انقدر کوچک است که با این چند مهمان پرشده بود، حتی مامان و ترمه صندلیهای میزغذاخوری را آوردند و روی آن نشستند.
من دقیقا کنار شوکت خانم، مقابل سروش نشسته بودم.
هر دو سربه زیر بودیم و هر دفعهی به هم نگاه میکردیم.
هر موقع نگاه ما با هم جفت میشد، دوست داشتن و علاقهی او را بیشتر متوجه میشدم.
نگاه گرم و گیرای او دلم را آتش میزد.
لبخند ملیحی که روی لبهای او بود به من امید بهترین زندگی در کنار او میداد.
در فکرهای خودم غرق بودم که ناگهان بابا گفت:
-خُب با اجازهی خاله که بزرگتر جمع هست بریم سر اصل مطلب و تکلیف این دوتا جوان را مشخص کنیم.
هیجان زده سرم را بالا آوردم و با همان نگاه اول با چشم های ذوق زده سروش مواجه شدم؛ که بابا گفت:
-من با ترنم صبحت کردم و متوجه شدم جواب دخترم مثبت هست.
همانطور که بابا صبحت میکرد، هر دفعهی زیر چشمی به سروش که کنار خاله نشست بود نگاه میکردم.
لبهای او به خنده باز شده بود و به 6
خاطره اضطراب پای چپ خود را تکان میداد.
دستمالی در دست گرفته بود و مدام در آن هوای خنک عرق پیشانی خود را پاک میکرد.
نگاهم به سروش بود وگوشم به صحبتهای بابا:
-از آنجایی که من ترنم را یک دختر عاقل و بالغی میدانم و آقا سروش هم مورد تایید خالهجان هستند؛ من هم با این وصلت مشکلی ندارم.
بعد از این حرف بابا همه دست زدند و شوکت که کنار من نشسته بود شروع به کِل کشیدن کرد.
به سمت او نگاه کردم، چشمهای او پراز اشک بود، اما لبهای او میخندید، شاید به یاد دختر خود افتاده و شاید هم چون من را مثل دخترش میدانست خوشحال بود.
بعد حرفهای بابا، خاله شروع به صحبت کرد و با چندبار سرفه کردن گفت:
-سروش پسر فوقالعادهای هست و من میدانم که لیاقت ترنم و چنین خانوادهی خوبی را داره.
-حالا هم که شما موافق هستید، بهتر مهریه را تعیین کنیم و یک صیغه هم میان این دوجوان خوانده شود.
دل در دلم نبود، یک حس عجیبی داشتم، اگر خجالت نمیکشیدم همانجا مثل یک دختر بچه که خوشحال هست شروع به بالا وپایین پریدن میکردم.
اما چارهی نبود که مثل یک خانم متشخص مینشستم و به حرفها گوش میدادم.
چندباری سرم را بالا آوردم و به اطرافیان نگاهی انداختم، مامان سربه زیر بود و با دستمال در دست خود بازی میکرد.
اشکان در آغوش ترمه نشسته بود و ترمه موهای او را نوازش میکرد.
اسماعیل همچنان جدی و سر به زیر در کنار شوهر ترمه نشسته بود.
سروش چشم در چشم من نگاه میکرد.
آن شب مهریه من که چهارده سکه، یک جلد قران و آینه و شمعدان بود را نوشتند و همه امضا کردند.
قرار شد فردا برای خرید حلقه من و سروش به بازار برویم.
بابا هم با محضر نزدیک خانه همانگ کند و همان فردا صیغه جاری شود.
چند دقیقهی همهجا سکوت حاکم شد که یکدفعه سکوت، با صدای اقا اسماعیل شکسته شد وگفت:
-اگر اشکالی ندارد من گوشهی دراز بکشم.
-دیگه پیر شدم و بعد چند ساعت رانندگی خسته میشم.
بابا روبه مامان کرد وگفت:
-لیلی جان یک تشک و پتو برای آقا اسماعیل پهن کن تا استراحت کنند.
خاله نگاهی به ساعت انداخت وگفت:
-اسماعیل جان ربطی به پیری و خستگی نداره، ساعت دو نصف شب هست و تو حالا باید صدتا پادشاه خواب دیده باشی.
شوکت دست خود را مقابل لبهایش گرفت و ریز خندید.
بابا دستی به پای خود زد وگفت:
-راست میگه خاله
-همه بخوابید که فردا کلی کار داریم.
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیستو هفتم
میدانستم او چه میخواهد بگوید.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
بابا ادامه داد:
-سروش چطور پسری هست؟
-تصمیم تو چیه؟
خجالت زده، همانطور که سرم پایین بود، آرام گفتم:
-پسر خوبیه..
بابا که آهسته قدمی برداشت، روبه من گفت:
-بیا باباجان، بایستی سردت میشه.
به سمت او رفتم و در کنار هم قدم زدیم، او ادامه داد:
-تصمیمت چیه؟
-آیا همونی هست که میخواستی؟
خجالت میکشیدم، نمیدانستم چطور بیان کنم.
اگر مامان یا ترمه بود بدون هیچ خجالتی میگفتم" آره، خیلی دوستش دارم.
میگفتم بدون او نمیتوانم."
اما یک حیا یا خجالتی اجازه نمیداد بی پرده برای بابا بگویم.
بابا که از سکوت من صبرش لبریز شده بود، با حالت اعتراضی گفت:
-اوو... یه کلمه میخواهی بگی باباجان.
-اره یا نه...
همانطور که سرم پایین بود، چندباری به علامت بله تکان دادم و بابا دیگر چیزی نگفت.
سرم را بالا اوردم، نگاهی به او انداختم، در هم بود.
مثل اینکه توقع همچین جوابی از من نداشت.
آهسته و موأدبانه گفتم:
-بابا پسر خوبی هست.
-خیلی تنهاست...
میان حرف من آمد وگفتم:
-مشکل من همین تنها بودن او هست.
-نه اینکه فکر کنی به خاطره پرورشگاهی بودن او میگم.
-نه بابا جون، اما نمیدانم چرا نگران هستم.
کمی سکوت کرد، مثل اینکه دنبال کلمهی میگشت تا از نگرانی خود بگوید.
کمی که گذشت گفت:
-اگر در اینده، بهونه گیر شد چی؟
-اگر شکاک شد چی؟
-نمیدانم بابا اصلا شاید من اشتباه میکنم.
-کلا ازداوج یک هنداونه در بسته هست، این نوع ازدواج هم که کلا نمیشه درموردش تحقیق کرد.
چیزی نداشتم بگویم، اماسروش را دوست داشتم.
با تمام قلبم مطمئن بودم در کنار او خوشبخت میشوم، حتی به اندازه یک سرسوزن هم شک نداشتم.
آهسته کنار بابا قدم برمیداشتم و خیلی آرام گفتم:
-بابا سروش تصمیم داره اگر شما با این وصلت موافقت کردید، برای زندگی به اصفهان بیاییم.
-میگه دلم میخواد در کنار خانواده تو باشم، تا بعد این همه تنهای، مابقی عمرم را طمعه داشتن یک خانواده را بچشم.
بابا همانطور که به آسمان نگاه میکرد، گفت:
-من چکار باشم که با این وصلت موافقت کنم.
-تو خودت دختر عاقل و بالغی هستی.
-قطعا از همهی جوانب سنجیدی که موافق هستی.
ایستاد و به سمت من برگشت، نگاهم کرد وگفت:
-دخترم...
سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم.
به من خیره شده بود و آرام اما محکم گفت:
-فقط این را بدان اگر خسته شدی و هر جای که خدای ناکرده کم آوردی، من مثل کوه پشت تو هستم.
-برگرد کنار خودم.
اشک در چشمهایم حلقه زده بود، به روی او خندیدم و یک دفعه به سمت آغوش او پریدم و حکم بغلش کردم.
بابا دست نوازش بر سرم کشید و سرم را بوسه باران کرد.
در همان لحظه قطرههای باران شروع به باریدن کردند و اشکان به سمت ما دوید و گفت:
-اقاجون داره بارون میاد، بریم خونه تا خیس نشدیم.
ادامه دارد...
اشکان نگاهی به ما کرد و با خوشحالی گفت:
-آخ جون...
وشروع به دویدن کرد، بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم جان، هوا سرده، میرم سر اصل طلب.
ادامه دارد...
آدرس کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/ntalebiidastsn
لطفا ما را در ایتا فالو داشته باشید
اما سروش که باورش نشده بود گفت:
-ترنم اگر من را دوست داری، پس جان سروش بگو چی شده؟
قسم او دوباره دلم را لرزاند و گوشهی چشم من خیس شد وگفتم:
-از اینکه یک روز کنارم نباشی حالم خراب میشه.
سروش متعجب نگاهم میکرد و با حالتی مضطرب ونگران گفت:
-یعنی چی؟
-ترنم درست بگو ببینم چی شده؟
-بابا چیزی گفته؟
سرم را تکان دادم وگفتم:
-نه.
-اما من در این چند وقت اصلا به این موضوع که اگه بابا گفت نه، من چکار کنم فکر نکرده بودم.
-الان که تو گفتی تازه یادم افتاد، نظر اوناهم مهم هست.
نفس عمیقی کشید و بلند شروع به خندیدن کرد وگفت:
-نامرد، تو همیشه من را بین زمین و هوا نگه داشتی که بابام چی بگه، حالا خودت بهش فکر نکردی؟
در حالتی که بغض گلویم را میفشارید، خندهام گرفت وگفتم:
-دلم نمیخواست تو دلبسته بشی و بعد دلت بشکنه ، اما دریغ که خودم دلبسته شدم.
سروش دیگر چیزی نگفت، سکوت کرد و به به جاده خیره نگاه میکرد.
احساس کردم دل او آرام گرفت.
احساس کردم غرور مردانه او سرافراز شده.
من فقط به او نگاه میکردم، به لبهای او که گاهی میخندید و به چشمهای او که کاملا مشخص بود خوشحال هستند.
ادامه دارد...
عزیزان ممنون هستم که کنار من ماندید تا برگردم.🙏
امیداورم حال دلتون و حال تنتون همیشه خوب و عالی باشه و در کنار عزیزان خود به خوبی زندگی کنید.🙏
رمان رویای جوانی رو به اتمام هست و بعد از آن یک رمان دیگر به نام #حوری را شروع میکنیم.📚
با ما بمانید که حضور شما دلگرمی ماست❤️🌷
من و سروش با بُهت و ناباوری به انها نگاه میکردیم که مامان با خنده گفت:
-چیه؟
-چرا اینجوری نگاه میکنید؟
همه بعد ازاین حرف مامان خندیدیم.
همانطور که میخندیدم به بابا نگاه کردم، او هم میخندید، مثل اینکه دل او هم راضی شده بود.
در همین حال سروش روبه جمع گفت:
-ممنون که من را باورکردید.
-قول میدم همه شما به من افتخارکنید.
-خوشحالم از اینکه یک خانواده دارم.
بابا به سروش نگاه میکرد، نگاهی عمیق و پر معنا.
نمیتوانستم منظور آن نگاه بابا را بفهمم تا اینکه خودش گفت:
-سروش جان من مشکلی با تو نداریم.
-اتفاقا به نظر من پسری مسئولیت پذیر و قابل اعتمادی هستی.
-اما باید این را پذیرفت که هر پدری تمام آرزویش خوشبختی بچههایش هست و امیدوارم نگرانی من را بپذیری.
با این حرفهای که بابا زد، به خودم میبالیدم و به داشتن آنها افتخار میکردم.
ادامه دارد...
سلام به دوستان و همراهان روای قصه گو
امروز قسمت جدیدی از رمان رویای جوانی را در اختیار شما عزیزان میگذارم❤️
دوستان ریاکشن یادتون نره😍❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و سوم
بابا کمی جابهجا شد و دستهای خود را روی پاهایش قرار داد و بعد از کمی فکر گفت:
-خوشبختی ترنم برای من از همه چیز مهمتر هست.
-چند وقتی به تو فرصت میدهم تا خودت را به من ثابت کنی.
به سمت من نگاه کردوگفت:
-ترنم را خوب میشناسم، میدانم اشتباه نميکند.
کمی ساکت شد و مجدد ادامه داد:
-اگر مطمئن شدم تو لیاقت ترنم را داری و ترنم هم احساس کرد با تو خوشبخت میشود؛ من حرفی ندارم.
باورم نمیشد، بابا به همین راحتی پذیرفت.
شاید میخواد وقت بخرد تا من را راضی به جواب نه کند.
شاید هم دل او برای سروش سوخته باشد.
نگاهی به سروش انداختم، غنچهی لبهای او شکوفا شد و لبخند روی لبهای او نشست.
با چشمهای که برق میزد و معلوم بود خوشحال هست گفت:
-مطمئن باشید.
-میدانم در کوتاهترین مدت من را مثل پسر خود میدانید.
بابا دیگر حرفی نزد و مجدد همهجا حاکم شد؛ تا اینکه خاله با صدای بلند شوکت را صدا زد وگفت:
-شوکت چندتا چایی بیار.
او نگاهی به بابا کرد گفت:
-حامد جان، اگر از نظر شما مشکلی ندارد از همین امروز استارت آشنایی این دو جوان را بزنید و سروش جان شام اینجا بماند؟
بابا بعد از کمی فکر به خاله نگاهی کرد وگفت:
-هرجور شما صلاح میدانی خاله جان
درحالی که من به خاله نگاه میکردم، او به سروش و بعد نگاهی به من کرد وگفت:
-پس اگر حامدجان و لیلی جان حرفی ندارید.
این دو باهم حرف بزنند تا شام آماده بشه؟
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-از نظر ما مشکلی ندارد.
خاله خندهی صدا داری کرد وگفت:
-خُب پس بچهها برید قدمی داخل حیاط بزنید و اگر سرد هست به اسماعیل بگید آتشی در آلاچیق برای شما روشن کنه.
سروش از جای خود بلند شد و روبه بابا گفت:
-با اجازه شما...
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم پاشو باباجان.
نمیدانم چرا احساس میکردم بابا راضی نیست و به اجبار اینکارها را میکند.
شاید اگر من هم جای او بودم، نگران آینده دخترم میشدم و با همچین وصلتی موافق نبودم.
اما با نظر من سروش هم حق زندگی دارد.
قطعا در زندگی حسرت خیلی چیزها را خورده، چون متاسفانه در مملکت ما با یک چشم دیگر به اینجور بچهها نگاه میکنند و خیلی جاها ما ادمها هستیم که حق زندگی را از انها میگیریم.
آهسته در کنار سروش راه افتادیم و دوش به دوش هم از اتاق خارج شدیم.
تا از نگاه دیگران کمی دور شدیم سروش سر خود را نزدیک گوش من آورد وگفت:
-چقدر قشنگ شدی.
من با شنیدن این حرف خجالت کشیدم، گونههایم سرخ شد و لبخندی روی لبهایم نشست.
هوای خیلی سردی بود و من از آن سرما به خود میلرزیدم.
سروش که دید من سردم هست، کت خود را روی شانههای من انداخت، اما من آن را برداشتم و به او پس داد وگفتم:
-نه لازم نیست، اینجوری خودت سرما میخوری.
-چند دقیقه صبر کن من الان از اتاقم پالتوی خودم را میآورم.
سروش سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
احساس کردم از حرف من ناراحت شد، با تعجب از او پرسیدم:
-ناراحت شدی؟!
-من فقط دوست ندارم تو مریض بشی.
-تازه اینجا که خونهی خودم هست و کلی لباس گرم دارم، چکاریه که تو سرما بخوری.
سر خود را بالا آورد و من دیدم چشمهای او خیس اشک هست.
به من نگاه کرد و درحالی که لبخندی روی لبهای او نشست، گفت:
-نمیدانی چقدر لذت بخش، که یک نفر در این دنیا نگران تو باشه.
-تو مامان و بابای داری که برای تو جان میدهند، اما من هیچ وقت، هیچ کس برایم نگران نبوده.
از غم او ناراحت شدم وگفتم:
-قرار نیست شب ما، با این حرفها خراب بشه.
-وقت برای اینجورحرف زدنها داریم.
-حالا هم کتت را بپوش تا من برگردم.
سریع به سمت داخل رفتم که چشمهایم به پنجرهی تمام قد اتاق مهمانی افتاد.
بابا پشت آن ایستاده بود و نظارهگر ما بود.
سرم را پایین انداختم و به سمت داخل دویدم.
کت مخملی که رنگ سورمهی داشت و ترمه برای من خریده بود را برداشتم و پوشیدم.
آخ که چقدر دلم میخواست ترمه الان کنارم باشد و راهنمایم کند.
به سمت بیرون حرکت کردم که برسر راهم مامان را دیدم.
نزدیک آمد و با چشمهای که معلوم بود سوالی دارد، پرسید:
-تو چرا آمدی داخل؟
خندیدم و گفتم:
-سردم بود، آمدم یه لباس گرم بپوشم.
مادر کمی این پا و اون پا کرد وگفت:
-ترنم مادر، راحت بهش دلنبدیا.
-اگه دلبسته بشی دیگه چشم تو چیزی نمیبینه ، اینجوری دیگه با عقلت تصمیم نمیگیری و از روی احساست تصمیم میگیری.
دست خود را روی چشم گذاشتم و گفتم:
-چشم.
از کنار او رد شدم تا پیش سروش بروم که مامان مجدد گفت:
-ترنم، این پسر گناه داره، با احساساتش بازی نکن.
-اگه دیدی خوشت نمیاد، زود بگو تا وابسته نشه.
به سمت او برگشتم و بوسهی به گونهی او کردم وگفتم:
-قربون اون دل مهربونت برم، چشم.
-خیالتون راحت.
سکوت کرد، دیگر چیزی نگفت، اما در فکر بود.
احساس کردم چیزی میخواهد بگوید ولی نمیتواند.
نگاهش کردم، سرش پایین بود و به پاهای خود نگاه میکرد، که ناگهان گفت:
-سالها پیش خیلی دوست داشتم خانواد خود را پیدا کنم.
-اما به این نتیجه رسیدم کسانی که من را سرراه گذاشتهاند، من را نمیخواستند پس چه دلیلی دارد دنبال آنها بگردم.
-از طرفی هم آنها میداند من در پرورشگاه هستم، پس میتوانند پیدایم کنند.
بازهم سکوت کرد، احساس کردم بغضی در گلوی او نشسته هست.
دلم برای او آتش گرفته بود، نمیتوانستم ناراحتی او را ببینم.
نمیدانم چرا و چطور انقدر دلبستهی او شده بودم.
سروش سرش را بالا آورد و بابا را مخاطب قرار داد وگفت:
-اقا حامد، من تنها هستم.
-هیچ کس را ندارم.
-میدانم برای یک پدر و مادر سخت هست جگر گوشهی خود را به کسی که خانواده ندارد بسپارند.
-برای همین با خودم عهد کرده بودم با اینکه دلم یک خانواده میخواست، هیچ وقت ازداوج نکنم.
-اما...
سکوت کرد و سر خود را پایین انداخت و آهسته گفت:
-ترنم خانم...
حرف خود را قطع کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
-میخواهم تا همیشه در کنار دختر شما بمانم.
-من خانواده خود را در دختر شما پیدا کردم.
بغض گلویم را میفشارید، سرم را بالا آوردم نگاهم به خاله افتاد، او گریه میکرد و مامان هم همراهیش میکرد.
به سمت بابا نگاهی انداختم او هم سر خود را پایین انداخته و در فکر بود.
به سمت سروش نگاه کردم و دیدم با نگرانی به من نگاه میکند.
لبخندی به او زدم و چند ثانیه به هم نگاه کردیم، که بابا سروش را مخاطب قرار داد گفت:
-پسرم من از حرفهای کلیشهی خوشم نمیاید،
پس میروم سر اصل مطلب.
ادامه دارد....
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت بیست و یکم
در دلم از حرفهای که سروش زده بود خوشحال بودم.
اما در ظاهر سکوت کردم و چیزی نگفتم.
کمی از نشستن شوکت که گذشت، نگاهی به ساعت روی کتابخانهی انداخت وگفت:
-من دیگه برم ناهار را آماده کنم.
درحال بلند شدن بود که دست نرم و تپل او را گرفتم وگفتم:
-شوکت من نگرانم.
-یعنی چی میشه؟
خندهی از روی مهربانی به من کرد وگفت:
-درست میشه نگران نباش.
از روی تخت که بلند شد و به سمت دررفت، مکثی کرد وگفت:
-مامان و بابای منطقی داری.
-با احترام با آنها حرف بزن تا اونجور که میخواهی پیش بره.
دستگیرهی در را پایین داد و از اتاق خارج شد.
حال خودم را نمیفهمیدم، گاهی شاد بودم و گاهی نگران اتفاقات پیشرو بودم.
آرام در اتاقم قدم میزدم و به حرفهای سروش فکر میکردم.
نمیدانستم واقعا دوستش دارم و با از سر دلسوزی و ترحم به او دل بستهام.
این چند روز به خاطره فشار و استرسی که تحمل میکردم، شبها درست با خواب نمیرفتم و روزها سردرد داشتم.
مجدد روی تختم نشستم و بعد از چند ثانیه خودم را روی آن رها کردم.
چشمهایم را بستم تا شاید کمی استراحت کنم، که از پیامک گوشی چشمهایم را باز کردم و سریع نشستم.
دیدم سروش پیام داده:
"ترنم جان تو بهانهی زندگی من شدهای.
بهانهی برای ماندن و جنگیدن من.
میدانم خانواده تو در مورد من چه فکرمیکنند.
ای کاش من هم خانواده داشتم و برای رسیدن به تو لشکر کشی میکردم.
اما تنهای، تنها هستم.
-امروز بعد اینکه از آنجا برگشتم، دلم گرفت، حالم خوب نیست.
-دیگر مثل سابق نمیتوانم بگویم به درک، آنها که من را نمیخواستند.
-حالا یک حس نفرت در دلم نسبت به آنها شکل گرفته، من به خاطره نداشتن آنها سرم در مقابل کسی که دوستش دارم پایین هست.
ترنم با خانواده صحبت کن تا یک فرصت به من بدهند، قول میدهم مثل پسرشون باشم."
در حالی که پیام او را میخواندم، .گریه هم میکردم.
دست صورت و بینی خود را پاک کردم و از روی تخت بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
چند باری آمدم از اتاق بیرون بروم و با بابا و مامان حرف بزنم، اما خجالت میکشیدم.
به پشت پنجره رفتم تا آن را باز کنم و در هوای تازه نفس بکشم؛ که چشمهایم به بابا افتاد.
داخل حیاط در حال قدم زدن هست.
از ظاهر او معلوم بود که خیلی در فکر فرو رفته.
به یکباره نمیدانم چه شد، که تصمیم گرفتم دل را به دریا بزنم و به سمت او و یا مامان و خاله بروم تا از اتفاقات افتاده باخبر شوم.
چند نفس عمیق کشیدم و از اتاقم به سمت طبقهی پایین راه افتادم.
پشت در اتاق مهمان که رسیدم، صدای خاله ومامان به گوشم رسید، که خاله به مامان میگفت:
-نه لیلی جان.
-خانواده او مشخص هستند.
-خود بهزیستی گفت هم مادر داره و هم پدر.
-گفتند از را شرعی به دنیا آمده.
-من مطمئن هستم.
کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
-اما لیلی جان پسر خوبی هست.
-هجده سال هست که خرج تحصیل و پوشاک و... او را من دادم.
-الان هم با تلاش و پشت کار خودش بدون هیچ حامی، یک خانه و ماشین خریده.
-میدانم اهل خلاف و... نیست.
-کمی شیطون هست ولی نه در اندازهی که به دختری زیاد نزدیک شده باشه.
مامان سکوت خود را شکست وگفت:
-آخه خاله جون، میدونی زندگی با همچنین آدمی خیلی سخته.
-او روحیه حساسی داره، میترسم از فردا ما یا ترنم تا بگیم بالا چشمت ابرو هست، ناراحت بشه و فکر کنه به خاطره شرایطی که داره.
خاله سری تکان داد و گفت:
-میدانم منظورت توچی هست.
-اما تا به امروز با تمام اتفاقات خوب و بدی که بین من و او افتاده یکبار ناراحت نشده.
-لیلیجان، پسر خیلی بامعرفت و با گذشتی هست.
من ازپشت به انها نگاه میکردم،مامان سری تکان داد وگفت:
-امید به خدا
-حالا بگذار ببینیم حامد چه تصمیمی میگیره.
همانطور که حواسم کاملا به داخل اتاق و حرفهای آن دو بود، ناگهان سنگینی دستی را روی شانه خود احساس کردم.
با ترس از جای خود پریدم و به پشت سرم نگاه کردم.
دیدم بابا ایستاده و به من نگاه میکند.
از خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
بابا دستهای خود را به پشت سرش برد وگفت:
-من یادم نمیاد فال گوش وایسادن را به تو یاد داده باشم.
هول کرده بودم و نمیتوانستم حرفی بزنم.
آهسته وبا صدای لرزان گفتم:
-ببخشید
سریع به سمت اتاقم دویدم.
تا وارد اتاقم شدم، بابا هم پشت سر من وارد شد و به سمت تخت من رفت و نشست.
چند دقیقه به سکوت گذشت که برای من مثل یک عمر بود.
چشمهای خودم را بسته بودم، چون وقتی استرس زیادی را متحمل میشوم، پلکهایم شروع به پریدن میکند.
که به یکباره بابا گفت:
-چرا ایستادی؟
-بیا اینجا بنشین.
او با دست خود به کنارش روی تخت اشاره کرد.
آهسته به سمت او رفتم و کنارش نشستم.
سرم را پایین انداختم و به قالیچهی کوچکی که وسط اتاق بر روی پارکتهای قهوهای افتاده بود خیره شدم.
با حالت ناراحتی گفت:
-دلم برای سروش زود میسوزد
- طفلک تنها آمده بود
- مکثی کرد و مجدد ادامه داد آقا حامد مخاطب قرار داد و گفت:
"بیست وهشت سال آرزوی یک خانواده داشتم.
همیشه دوست داشتم دست پدر بر روی سرم کشیده شود و نگاه دلسوزانه مادری پشت پناهم باشد.
اما همیشه تنهای، تنها روی پای خودم ایستادم البته ناگفته نماند که عفت خانم در حق من خیلی لطف کردن.
اما از زمانی که شما را دیدم و با ترنم خانم آشنا شدم احساس میکنم همان خانوادهای که دنبالش میگشتم را پیدا کردهام.
دوست دارم؛ یعنی نه، چطور بگویم؟
دلم میخواهد شما خانواده من باشید.
اگر اجازه میدهید تا آخر عمرم غلامی دختر شما رو بکنم.
و در کنار شما زندگی خود را ادامه بدهم و آنطور که دوست دارم زندگی کنم."
دستهای من از استرس یخ کرده بود. دستهای شوکت را گرفتم و گفتم بابا چی گفت:
-شوکت نگاهم کرد و گفت:
-اقا حامد چیزی نگفت
"اما خاله گفت سروش پسر خوبی است از ده سالگی او را میشناسم؛ تمام تلاشم را کردم تا یک پسر موفق باشه از نظر اخلاق رفتار من او را ضمانت میکنم."
ادامه دارد...