به نام خالق قلم🌹 رمان های نوشته وثبت شده در انجمن نویسندگان ایران: #بی_کسی👈 ۷۸۰۰۰۳۸۷ #رویای_جوانی 👈 ۷۸۰۰۰۳۸۸ قلم:ن.طالبی تأسیس: مهرماه۱۴۰۳ 🔴نشروکپی بدون اسم وآیدی ممنوع، تمام رمانها ثبت شده در انجمن نویسندگان ایران🔴
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره♥️🙏
Читать полностью…📚 #رمان #حوری
🔺فصل اول
🔻قسمت پنجم
باهمان حال اتاق را تمیز کردم، تا بهانهی دیگری دست او نداده باشم وبعد به سمت اتاق خود راه افتادم.
چادری که دور کمرم بسته بودم را باز کردم و روی چاچَپ رختخوابها انداختم و خودم هم همانجا نشستم و به چاچپ تکیه دادم.
زانوان خود را در شکم جمع کردم و آرنج خود را بر روی زانوهای خود گذاشتم و سرم را هم وسط دو دستم گرفتم.
ماتم گرفته بودم، هرچه به فريبرز فکر میکرد، اشکهای چشمهای من هم بیشتر میشد.
تا جای که به پنهای صورت اشک میریختم.
دیگر این تن ضیعف من تاب و تحمل مشت و لگدهای فريبرز را ندارد، تازه زیر چشم من دارد خوب میشود.
ای کاش میتوانستم فرار کنم، اما کجا را دارم بروم.
باید فکری میکردم تا ننه چیزی به فريبرز نگوید.
فکر من به جای نمیرسید و فقط زانوی غم بغل کرده بودم.
کلافه و عصبی از روی زمین بلند شدم و نگاهی به بیرون انداختم، خبری از ننه نبود.
آهسته به سمت مطبخ(آشپزخانه) رفتم، یک لیوان آب خوردم و باخودم گفتم:
-باید من زودتر از ننه، فريبرز را ببینم، اینجوری شاید کمی امادهاش کنم.
اما او همیشه قبل از اینکه به اتاق خودمان بیاید به دیدن ننه میرود، امروز قبل از ننه باید من را ببیند.
همانطور که به دنبال راه و چارهای میگشتم، ناگهان به ذهنم رسید یک غذای خوشمزه بپزم و تا او در راباز کرد به استقبال او بروم و به اتاق خود بیاورم.
اما ننه بیابروتر از این حرفها هست، همان لحظه در را باز میکند وهرچه علایق خود او هست به من میگوید.
با دو دست سر خود را گرفتم و گفتم:
-وای...خداجون کمکم کن.
صدای ننه در گوشم پیچید که با اعصبانیت گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟ برو تو اتاقت تا تکلیف تورا امروزمشخص کنم؛ کاری میکنم که فريبرز تورا ببره بندازه جلوی اقات و بگه مال خودتون.
نزدیک او رفتم و با گریه و التماس گفتم:
-آخه من چکار به تو دارم؟ به خدا اگه با من خوب باشی مثل دختر نداشتهات کمک حالت میشم.
به سمت گاز سه شعلهی که به یک کپسول گاز وصل بود و روی یکچهارپایهی چوبی قرار داشت رفت وگفت:
-هان...چیه؟ ترسیدی، خودت را به موش مردگی زدی؟
قدمی به سمت او برداشتم وگفتم:
-من و فريبرز هم را دوست داریم، چرا نمیزاری در کنارهم بدون دردسر زندگی کنیم؟
همانطور که یک قابلمه به دست گرفت، به سمت من برگشت و با اعصبانیت گفت:
-چه غلطا... فریبرز باید اونی که من دوست دارم دوست داشته باشه؛ فهمیدی؟
چقدر یک آدم میتواند بی منطق و خودخواه باشد.
سرم را پایین انداختم، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، آرام از در مطبخ بیرون آمدم و به سمت اتاق خودمان رفتم.
کنار کرسی نشستم و چارهی نداشتم تا فريبرز بیاید و با او حرف بزنم، شاید حرف من را پذیرفت.
توان جنگیدن نداشتم، میدانستم شکست میخورم.
ننه، فريبرز را مثل موم در دست خودش گرفته بود.
نمیدانم فريبرز چی از ننه دیده که انقدر قبولش دارد.
میدانستم حالا وقت فکر کردن به این موضوعها نیست وباید فکری بکنم.
فريبرز پلو گوجه خیلی دوست دارد، تصمیم گرفتم همانجا روی سه فیتیلهی که جهیزیهی خودم بود ناهار را آماده کنم.
کمی برنج پاک کردم و به کنار حوض رفتم و آنها را خیساندم.
به اتاق خود برگشتم و سه فیتیله را نفت کردم و با کبریت آن روشنش کردم، قابلمهی مسی را روی سه فیتیله قرار دادم و پیاز و گوجه را در روغن داغ سرخ کردم و تا گوجهها به آب افتاد و کمی سرخ شد، برنج را به آن اضافه کردم.
صدای اذان از مسجد محل به گوش میرسید و این یعنی کم کم فريبرز به خانه میاید.
دلهره من را از پا درآورده بود، دیگر حاضر بودم کتک بخورم، اما هرچه زودتر امروز بگذرد.
بلند شدم و یک پیراهن حریر، استر دوزی که خودم از ملیحه خانم یاد گرفته بودم و دوخته بودم را پوشیدم، موهای خود را باز کردم و اطراف خود ریختم.
میدانستم فريبرز تا وارد خانه میشود ننه را صدا میزند و ننه هم چون خود را در مقابل فريبرز به دردمندی زده، نمیتواند به حیاط بیاید.
همانطور که پرده کشیده بود، در اتاق قدم میزدم و منتظر او بودم، که صدای فريبرز همراه با بستن در خانه به گوشم رسید.
سریع در را باز کردم و به ایوان رفتم، تا چشمهای فريبرز به من بیافتد.
همان شد که میخواستم؛ اول به سمت من آمد و با خنده گفت:
-خوشگل کردی خانم، خانما.
تبسمی کردم و با عشق به او نگاه کردم وگفتم:
-سلام، منتظر تو بودم.
چند پاکت به سمت من گرفت وگفت:
-بیا حوری خانم من، برای تو خوراکی خریدم که دیگه بهونه نگیری.
آنها را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
-وای دستت درد نکنه.
چشم در چشم او دوختم و بعداز مکث کوتاهی گفتم:
ممنون که به یادم بودی.
صدای ننه به گوش ما رسید که با آه وناله گفت:
-فریبرز، کجای مادر؟ سراغی از من نمیگیری؟
فريبرز به سمت من نگاه کرد وگفت:
-خانمی تو برو تو، یه وقت سرمانخوری؛ من الان برمیگردم.
تبسمی کردم وگفتم:
-چشم عزیزم.
📚 #رمان #حوری
🔺فصل اول
🔻قسمت چهارم
اول اطراف کُرسی او را مرتب کردم و بعد از بالای اتاق شروع به جارو کردن کردم، که در باز شد و ننه وارد اتاق شد، طلبکارانه گفت:
-اُی...مُفتخور درست جارو کن.
-مثل بختک افتادی رو زندگی من و پسرم، کار هم درست انجام نمیدی.
با غیض به سمت او نگاه کردم، میخواستم سر او فریاد بزنم و تک تک موهای او را از زیر چارقدش بکنم تا کچل شود.
سمت کرسی رفت و روی چهارپایهی که زیر آن زغال روشن میکردند و لحاف میانداختند نشست گفت:
-اون از فرامرز که منا ول کرد و رفت فرنگ، اینم از این یکی که عاشق چشم وزغ شده.
پسر بزا تا یه عفریته از راه برسه و جمعش کنه.
همانطور که جارو در دست من بود به سمت او رفتم وگفتم:
-مشکل تو با من چیه؟ چرا چشم نداری منا ببینی؟
نگاهی با جذب به من کرد وگفت:
-چون ازت خوشم نمیاد، چون وصلهی ناجوری به خانواده ما شدی، مثل یه وصله روی پیراهن.
عصبی شدم، جارو را گوشهی پرت کردم وبه سمت او هجوم بردم، بل اخم به چشمهای او نگاه کردم و با صدای بلند گفتم:
-معلومه وصل شما نیستم؛ خانواده من کجا و شمای ندید بدید کجا، طفلک فريبرز که مونده تورا...
بلند شد و ضربهی به صورتم زد که برق از چشمهای من پرید وگفت:
-وقتی میگم وصلهی ما نیستی، برای همین زبون درازیهای تو...
انگشت اشارهاش را درمقابل من چند باری تکان داد وگفت:
-دُم تو را میچینم، صبر کن ببین یه آشی برای تو بپزم که یه وجب روغن روش باشه.
درحالی که از بینی من خون میامد، دست خود را بر روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم:
-فرامرز تو را بهتر شناخته که گذاشته رفت.
چیزی نگفت واز اتاق خارج شد، همانجا نشستم و با صدای گریان و لرزان او را نفرین کردم:
-خدا ایشالا تقاص همهی بلاهای که سر من میاری را از تو بگیره.
صدای از او نیامد و من ناامید از اینکه تمام نقشههایم، نقش برآب شد، آهسته اشک ریختم.
ناگهان در اتاق باز شد و ننه وارد اتاق شد، در مقابل من ایستاد و دستهای خود را به کمر زد وگفت:
-بَه بَه، چشم پسر منا دور دیدی، ماتیک و سرخاب مالیدی کجا بری؟
آهسته همانطور که به دیوار تکیه داده بودم بلند شدم وگفتم:
-فریبرز خونه بود من اینا را مالیدم.
-اصلا به شما چه مربوط، من شوهر دارم.
آمد جلوتر و دستی روی لبهای من کشید وگفت:
-اون شوهر تو را من تِرکمون زدم.
-هرچی من بگم، نه نمیگه.
حالا هم بیا برو اتاق من را آب و جارو کن تا فریبرز برگرده، حساب اونم برسم، که تو برای من دُم در اوردی.
دلم نمیخواست دست او بهانهی بدهم برای همین به سمت در رفتم از اتاق که خارج شدم، آسمان ابری بود.
معلوم بود برف یا باران شدیدی در راه است، به سمت راهروی که در خروجی خانه بود رفتم وجارو و خاک انداز را برداشتم و به سمت اتاق ننه راه افتادم.
هوا سرد و آب حوض کاملا یخ زده بود.
این خانه جوری ساخته شده بود که دو اتاق به هم چسبیده بودند اما برای رفتن به اتاق دیگری باید اول وارد حیاط میشدی و به اتاق دیگری میرفتی؛ درواقع طرح اِل مانندی داشت، که مقابل هردواتاق یک ایوان و سه عدد پله به حیاط میخورد.
از پلههاي اتاق ننه بالا رفتم تا شروع به جارو کردن اتاق او بکنم.
دلم از این دنیا خون بود، کارهای که خانهی پدری نکرده بودم را اینجا باید برای یک پیرزن دو بهمزن انجام بدهم.
دوستان گلم حمایت یادتون نره🌷🙏😍
Читать полностью…📚#رمان #حوری
🔺فصل اول
🔻قسمت دوم
صدای بلند و نه خراشیده فریبرز داخل حیاط پیچید که با لحن اعصبانی من را صدا زد:
-کجارفتی پس؟
-یه دست و صورت شستن انقدر کار داره؟
از انطرف صدای مامان او که ما به او میگفتیم ننه در حیاط پیچید:
-فریبرز، مادر به زنت بگو بیاد تُشک و پتوی من را بندازه، تا یکم دراز بکشم، پاهام درد میکنه.
نفرت در وجوم آتش گرفته بود، اگر چاره داشتم خودم با همین دستها خفهاش میکردم.
فریبرز بیشتر به ننه اهمیت میداد تا من برای همین بلند گفت:
-به چشم ننه.
-فعلا که رفته مستراح
-اومد میگم بیاد.
دستهای خود را پر از آب کردم و مجدد بهصورت خودم زدم و راهی اتاق شدم.
آهسته در را باز کردم و پرده را کنار زدم.
دیدم فریبرز کنار علاءالدین نشسته و در حال نفت کردن آن هست.
پاورچین، پاورچین به سمت کُرسی که وسط اتاق بود رفتم و زیر آن نشستم.
فریبرز زیر چشمی به من نگاهی انداخت و همانطور که کبریت میزد گفت:
-انگار گوشاتم عیب کرده!
-نشنوفتی ننه چی گفت؟
سرم را از او برگرداندم و چیزی نگفتم.
کبریت را فوت کرد و بهسمت من آمد،کنار من روی زمین سرپا نشست و دستی به سبیل خود کشید وگفت:
-نه مثل اینکه تنت میخاره...
-دوباره باید یه حالی بهت بدم.
دست خود را بالا برد و ناگهان برقی از چشمهای من پرید و صدای صوتی در گوش من پیچید.
اشک از چشمهای من جاری شد و بلند شروع به گریه کردن کردم،
در لحظه خون مثل فواره از بینی من بیرون میپاشید.
دست پاچه شدم و دنبال کهنهی میگشتم تا با آن مقابل خون دماغ خود را بگیرم.
با چشمهای گریان فقط چادر خود را پیدا کردم و سریع آن را مقابل بینی خود قرار دادم و از اتاق بیرون زدم.
هوا سرد و همهجا یخبندان بود، اون سال برف و باران شدید میبارید.
دوباره به سمت روشویی رفتم وصورت خود را شستم.
اما خون بینی من بند نمیامد، در همان حین که بینی خود را میشستم صدای فریبرز و ننه به گوشم میخورد که میگفت:
-ننه بذار خودم برات پهن میکنم.
-حوری خون دماغ شده، میاد یه وقت اتاق تو را نجس میکنه.
صدای ننه آمد که میگفت:
-آخه مادر دختر قحط بود.
-معلوم نیست چه مرضی به جونش که خون دماغ میشه.
-هرچی گفتم بذار خودم برات استین بالا بزنم،گفتی فقط همین.
-آخه مادر خوشگلی آب و نون میشه؟
-بیا چقدر باید سرش بترسی...
-خُبه زیادم خوشگل نیست.
-ماشالا پای بیرونم داره، دختر چشم سفید.
بغض راه گلویم را بسته بود، احساس خفگی میکردم.
در آن سرمای زمستان، تمام بدن من از شدت نفرت آتش گرفته بود.
بلاخره بعد از چند دقیقه خون بینی من بند آمد و من به سمت اتاقم راهی شدم.
هنوز فریبرز نیامده بود، یک پشتی برداشتم و گوشهی کُرسی دراز کشیدم و لحاف را تا روی سرخود بالا کشیدم.
دلم برای مامان و حوا خواهر کوچکترم تنگ شده بود.
حتی برای بابای که به من سخت میگرفت؛ هرچقدر هم سخت میگرفت به اندازهی بلاهای که فریبرز سرمن میارود نبود.
ای کاش در این خانهی لعنتی یکی را داشتم تا به فریادم میرسید.
حتی یک قلم و کاغذ پیدا نمیکردم تا نامهی برای مامانم مینوشتم و از حال خودم، او را آگاه میکردم.
یاد روز آخر که با آن لباس سفید و توری که پر از شکوفههای سفید بود افتادم؛ از خانهی بابا برای همیشه به سمت این خراب شده میامدم.
مامان با چشمهای گریان کنار من نشست و چادر گلدار خود را در مقابل صورت خودش و من گرفت وگفت:
-حوری مادر هنوز هم دیر نشده.
-آخه این گنده لات به درد زندگی میخوره؟
-چند روزکه از زندگی شما گذشت دوباره خرش یاد هندوستان میکنه.
-هرشب مست به خونه میاد و حال خودش را نمیفهمیه.
اما عشق چشمهای من را کور کردهبود.
هرچه فکر میکنم عاشق چیه این مردک شدم، که زنش شدم.
خودم هم نمیدانم.
چشمهای خود را بستم و چادری که همیشه دنبالم بود را روی صورتم انداختم و تا توانستم بلند گریه کردم.
مثل همیشه نزدیک من امد، چادر را کنار زد وگفت:
-حوری...
-دِ... نکن همچین.
-از قدیم گفتند، نباید ضعیفه دل شوهرش را بشکنه.
کمی ساکت شد و با دستمال گردن خود شروع به بازی کردن کرد، که یکدفعه جوش آورد و با اعصبانیت گفت:
-دِ... پاشو دیگه...
-حالا هرچی، هیچی به تو نمیگم.
-اقا خدا رحمت کردم همیشه میگفت" زن میباس از شوهرش کُتک بخوره، وگرنه دُم در میاره."
-حالا هم تا اون روی سگی من بالا نیومده بگو چشم و بلندشو.
خودش از روی زمین بلند شد و یک بالشت برداشت، آن طرف اتاق دراز کشید و زیر لب غرغر کنان گفت:
-خودت نمیذاری باهات خوب تاکنم، زبون خوش سرت نمیشه.
مثل همیشه ترسیدم و از روی زمین بلند شدم.
چادر خود را گوشهی اتاق گذاشتم و به خاطره سگک کمربند که به زانوی من برخورد کرده بود و درد میکرد، آهسته قدم برداشتم و به سمت دستشویی که انطرف حیاط بود رفتم.
کنار دستشویی، یک روشویی از جنس آلمینیوم گذاشته و یک آینه کوچک هم بالای آن چسبانده بودند.
آبی به صورتم زدم، که یک دفعه زیر چشم راستم تیری کشید و دل من از حال رفت.
در آینه نگاه کردم، دیدم از مشتی که اون نامرد به صورتم زده زیر چشم راستم یک برآمدگی بنفش به وجود آمده و کم کم چشم راستم ورم میکند.
بغض راه گلویم را بست و زیر لب گفتم:
-بشکنه دستت مرد که انقدر نامردی.
دلم نمیخواست به آن اتاق برگردم، آنجا به جای اتاق بخت و زندگی برای من زندان بود.
بارها فکر فرار به سرم زده، اما کجا را داشتم بروم.
آن موقع که بابا میگفت" حوری این مردک به درد زندگی نمیخوره، پای خودم را در یک کفش کردم، که فقط همین"
چه میدانستم قرار تمام رویاهای یک دختر هجده سال نقش بر آب شود و به جای دست نوازش، هر شب کتک بخورد؛ به حرف بابا گوش ندادم و او هم شرط گذاشت اگه من با وصلت شما موافقت کردم، دیگه پشت گوشت را هم دیدی خانهی بابا را هم میبینی.
من هم یک دختر بچه ساده که کلهی او پر از باد بود، پذیرفتم وحالا هیچ کس را جز این الدنگ و آن مامان عفریتهاش ندارم.
ادامه دارد...
درودو عرض ادب خدمت همراهان راوی قصه گو
عصر آدینه بخیر وشادی
یک خبر خوب دارم، فردا قسمت اول رمان #حوری را در اختیار شما عزیزان قرار میدهم تا باهم بخوانیم.
امیدوارم دوست داشته باشید، لذت ببرید و من را با ریاکشنها و پیامهای مهربانتان حمایت کنید.
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️
دوستان عزیزم، امروز در کنار هم داستان رویای جوانی را به پایان رساندیم.
امیدوارم دوست داشته و لذت برده باشید.
خوشحال میشوم نظر خود را در قسمت دیدگاه با من در میان بگذارید.
به یاری خدا در روزهای آینده رمان جدید به نام #حوری را در اختیار شما قرار میدهم.
سبز و مانا باشید😍❤️🌷
همه دست میزند و کِل میکشیدند، سروش لبهای خود را به گوش من نزدیک کرد وگفت:
-دیگه برای خود من شدی.
از حرف او خجالت کشیدم وگفتم:
-بسته سروش...
ترمه حلقهها را مقابل ما گرفت وگفت:
-دست هم دیگر کنید.
اول سروش انگشتر من را در انگشت حلقهام کرد و همه کِل کشیدند و بعد من حلقهی او را دستش کردم و مجدد همه کِل کشیدند.
خاله عفت کتی یشمی با یقهی انگلیسی و دامنی ست که تا روی زانوانش بود پوشیده بود جوری که ساق پای او در جوراب شلواری مشکیاش پیدا بود، با یک جعبه بهسمت ما آمد وگفت:
-این هم هدیهی من به شما دوتا عزیزه دلم.
جعبه را به دست من داد و بوسهی به گونهی من کرد و سپس به سمت سروش رفت و درحالی که او را میبوسید، گفت:
-سروش باید مواظب دختر ما باشی، وگرنه من میدونم و تو...
سروش نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
-چشم.
-مثل دوتا چشمم از او مراقبت میکنم.
خاله سری تکان داد وگفت:
-میدانم پسر گلم.
جعبهی که خاله به من داده بود را باز کردم، باورم نمیشد، یک نیم ست ظریف با نگینهای بلریان که شبیه پرهای پرنده بود را به ما هدیه داد.
خاله سمیرا یک سکه و مامان و بابا هم یک جفت النگو به من هدیه دادند.
ترمه بایک جعبه کوچک به سمت من آمد و یک جفت گوشواره که شبیه توپ بود هدیه داد و بعد از آن شوکت آرام به سمت من آمد و یک پلاک بسیار کوچک به من داد وگفت:
-این تنها یادگار دخترم هست.
-دوست دارم در گردن تو ببینم..
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت سی ودوم
فردای آن روز با اینکه صبح مهمی برای من بود، اما تمام فکر من به دنبال ساناز میرفت.
آن روز در خانهی مایک شور و شوق خاصی برپا بود.
من هم در همان حالی که به فکر کمک کردن به ساناز بودم، لباس صورتی کم رنگی که آستینهای توری پفکی داشت و بر روی دامن دنبال دار آن گلهای ریزی تزیین شده بود را پوشیدم.
در مقابل اینه ایستادم، موهای بلند و بور خود را که از شب قبل، ترنم بافت ریزی زده بود تا حالت بگیرد را یکی پساز دیگری باز کردم.
اطراف خود ریختم و آهسته شانه زدم، دستهی کمی از اطراف موهای خود را گرفتم و پشت سر خود با گیر مروایدی خودبستم.
چند تار مو جدا کرده و اطراف صورتم رها کردم.
یک آرایش سادهی کردم و در آینه به خود نگاهی انداختم.
همیشه آرزوی چنین روزی را داشتم، مثل هر دختری که در رویاهای خود در کنار یارش قدم برمیدارد.
تبسمی روی لبانم نقش بست، در اینه نگاه کردم و با خودم گفتم:
-ترنم کافیه، مابقی غم و غصه را بگذار برای فردا.
-امروز نه تنها برای تو روز مهمی هست، برای سروش هم روز مهمی هست.
-پس لطفا آن را با غم و ناراحتی خراب نکن.
یک جفت صندل سفید براق پاشنه بلند داشتم، آنها را هم از زیر تختم بیرون آوردم و پا کردم.
میخواستم به سمت بیرون بروم که در باز شد و ترمه با عجله وارد اتاق شد.
تا چشمهای او به من افتاد، دیدم چشمهای او درشت شد و دهانش نیم باز ماند.
آهسته به سمت من آمد و گفت:
-وای ترنم، چقدر قشنگ شدی.
شبیه دختر داخل فیلم سیندرلا شدی.
خندیدم و گفتم:
-از تشبیه تو ممنونم.
نزدیکتر آمد و در مقابل من ایستاد و مستقیم بهچشمهای من نگاه کرد وگفت:
-فقط دلم میخواد آقا سروش تو را اذیت کنه، خودم چشماشا از جا در میارم.
بلند خندیدم وگفتم:
-اوو...
-چقدر خشن!
-فیلم ترسناک زیاد میبنی؟
پشت چشمی نازک کرد وگفت:
-حالا میبینی....
ناگهان مثال اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت:
-اِ... راستی ترنم من آمدم بگم همه پایین منتظر تو هستند.
-خاله سمیرا هم اومده.
با هم از اتاق خارج شدیم و از پلهها پایین رفتیم.
همه منتظر نشسته بودند، که چشمهای شوکت به من افتاد و از جای خود بلند شد و شروع به دست زدن و کِل کشیدن کردن.
همه به سمت ما نگاه کردند و با صدای دست و جیق و کِل از من استقبال کردند.
سروش که صبح زود برای تهیهی دسته گل رفته بود، با کت و شلوار مشکی که پیراهن شیری زیر ان برتن کرده بود، یک جفت کفش چرم واکس زده به پا داشت، به سمت من امد.
دسته گلی با گلهای رُز صورتی به سمت من گرفت و گفت:
-تقدیم به تو...
دوش به دوش هم با هِل هِلهی دیگران به سمت بیرون قدم برداشتیم.
در راه هر چند دقیقه یکبار سروش به سمت من برمیگشت، نگاهی میکرد و زیر لب چیزی میگفت.
با تعجب به او نگاه کردم وگفتم:
-وا... سروش چی میگی با خودت؟!
خندید وگفت:
-دارم ذکر میگم که چشم نخوری.
از حرف او خندهام گرفت و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، بلند خندیدم وگفتم:
-خدا خوبت کنه، که در هر شرایطی من را میخندونی.
بادی در غبعب خود انداخت گفت:
-مایم دیگه...
نزدیک محضر که شدیم، به سروش گفتم:
-سروش خیلی نگران ساناز هستم.
-طفلکی خاله چقدر گریه کرد.
در حالی که رانندگی میکرد، گفت:
-بعضی وقتها بزرگترها حالا یا از روی علاقه و یا دلسوزی، به بچههای خود سخت میگیرند و این باعث دلزدگی و فرار بچهها میشه.
-خاله و شوهر خالهی تو قطعا اینکار را از سر دلسوزی کردند وهیچ وقت فکر نمیکردند که دخترشون به خاطره علاقه به یکی دیگه آنها را رها کنه.
حرفهای او را شنیدم و روبه او گفتم:
-حالا که پیشمان شدند، چکار باید کرد؟
در حالی که ماشین را پشت ماشین بابا پارک میکرد، گفت:
-بعضی وقتها خیلی زود، دیر میشه.
-دیگه دیر شده.
-باید بسپرند دست زمان تا همه چیزی را درست کنه.
نگاهم کرد وگفت:
-میدونی ترنم، بابای تو خیلی مرد منطقی و بادرک بالای هست.
-من خودم اگر دختر داشتم شاید هرگز به یک پسری که بهقول قدیمیا زیر بوته به عمل آمده نمیدادم.
-اما او به من اعتماد کرد و من تمام تلاشم را میکنم که این بزرگی و محبت او را جبران کنم.
کلید را در قفل ماشین چرخاند و آن خاموش شد، مجدد نگاهی به من کرد وگفت:
-عزیزه من، تو فقط بخند.
-نگران چیزی هم نباش.
-امروز برای من بهترین روز زندگیم هست -که با خندههای تو تکمیل میشه.
تبسمی کردم وگفتم:
-پیاده شیم، همه منتظر ایستادهاند.
آهسته و با وقار پیاده شد و به سمت من امد، در را باز کرد وگفت:
-لطفا ملکهی من پیاده شوند.
خندهام گرفت، اما سعی کردم آن را کنترل کنم، و زیر لب گفتم:
-سروش تو راخدا من را نخندون.
در را پشت من بست وگفت:
-اصلا من عاشق خندههای تو شدم.
-مگه میشه نخندی.
اشکان به سمت من دوید و محکم دست من را گرفت وگفت:
-خودم خالما میبرم.
آهسته و با صدای بریده، بریده گفت:
-ف... را...ر کردیم.
خودم را به ندانستن زدم وگفتم:
-وای نه!
-حالا کجا هستی؟
ِ
نفس عمیقی کشید گفت:
-یه شهر دیگه.
-نمیتونم بگم.
نگاهم به خاله بود، فقط گریه میکردم و روی پاهایش میزد، گفتم:
-ساناز حالا چکار میکنی؟
-به من بگو کجایی؟
-قول میدم به کسی نگم.
با همان صدای لرزان و گریان گفت:
-نه، نمیتونم بگم قول دادم.
اسرار نکردم، چون میدانستم باید اعتماد او را جلب کنم، برای همین گفتم:
-باشه هرجور راحتی.
-بگو ببینم چکار میکنی؟
-خوش میگذره؟
-شوهرت پسر خوبی هست؟
آهسته وبا بغض گفت:
-به سختی میگذره.
-اینجا نگهبان یه آپارتمان بزرگ هستیم.
کمی ساکت شد و بعد مجدد ادامه داد:
-ترنم، دلم برای مامان و بابام تنگ شده.
-اشتباه کردم، ای کاش اینکارها را نمیکردم.
گریه خاله شدت گرفت و من گفتم:
-سانازجون، اشکال که نداره برگرد.
-جوانی و اشتباه کردی، قطعا اونا تو را میبخشند.
همانطور که هق، هق میکرد، گفت:
-دیگه نمیشه چون...
حرف خود را ادامه نداد گفت:
-ترنم من باید برم، اومدش.
-دلم نمیخواد بفهمه با کسی حرف میزدم.
-گوشیم خاموش، نگران نباش خودم بهت زنگ میزنم.
تلفن را که قطع کرد، خاله بلند شروع به زجه زدن و گریه کردن کرد وگفت:
-بمیرم برات مادر...
-کجایی بیام بیارمت؟
خاله را در آغوش گرفتم و گفت:
-آروم باش خاله، باهم پیداش میکنیم.
-میریم میاریمش، فقط قول بده کاریش نداشته باشید.
-شما هم تو این مدت فقط روی باباش کار کن تا اذیتش نکنه.
-باشه.
خاله حرفی نزد و فقط سری تکان داد.
صدای مامان توجه من را جلب کرد، به سمت او نگاه کردم.
دیدم با حالتی نگران و متعجب به مانگاه میکند و سمت ما میاید.
آهسته با اشاره گفتم:
-چیزی نگو...
مامان نزدیک خاله نشست و دست خود را روی پای او گذاشت.
خاله سر خود را از روی شانهی من برداشت و به سمت مامان نگاهی انداخت گفت:
-ابجی، صدای ساناز را شنیدم.
-بمیرم براش فقط گریه میکرد.
مامان خاله را بغل کرد و هر دو گریه میکردند.
من هم به آن دو نفر نگاه میکردم و مثل ابر بهار اشک میریختم.
آن شب دیگر خبری از شادی و پایکوبی نبود.
همه غمگین و ناراحت گوشهی نشسته بودند.
من هم دیگر دل و دماغ قبل را نداشتم، مثل اینکه تمام شور وشوق من یک دفعه خاموش شد.
تمام شب را در فکر ساناز بودم، که چطور او را قانع کنم به اصفهان برگرده.
احساس میکردم از زندگی خود راضی نیست.
نمیدانم چرا فکر میکردم از شوهرش میترسید.
فردای آن روز با اینکه صبح مهمی برای من بود، اما تمام فکر من به دنبال ساناز میرفت.
دوستان گلم حمایت فراموش نشه❤️🌷
اگر نظر و یا دیدگاهی دارید با ما در میان بگذارید🙏
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت سی
من وسروش دوش به دوش هم برای خرید حلقه از خانه بیرون زدیم.
به ماشین که رسیدیم سروش زودتر از من رفت، در را برای من باز کرد وگفت:
-بفرمایید عروس خانم.
از حرف او خجالت کشیدم، درحالی که گونههایم گل انداخته بود، لبخند ملیحی روی لبانم نشست و سوار ماشین شدم.
سروش در را بست و سریع سوار ماشین شد و دستهای خود را چندباری به هم کوبید وگفت:
-تا چند ساعت دیگه برای خودم میشی.
-تو خونه که نتونستم خوشحالی کنم، ولی به جاش الان اینجا تا میتونم خوشحالی میکنم.
از حرکات او خندهام گرفته بود و با اشتیاق به او نگاه میکردم.
ماشین را روشن کرد، یک آهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط را زیاد کرد.
نگاهش را به چشمهای من دوخت وگفت:
-که امشب شب عشق
-که امشب شب عشق
-عزیزان همه با هم بخندید و بخونید
-که امشب شب عشق...
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و من هم با سروش و خواننده همراهی کردم.
نزدیک بازار طلا فروشها که شدیم، سروش ماشین را پارک کرد و گفت:
-قبل خرید اول بریم به یه رستوران، میخوام اولین صبحانه دونفره را بخوریم.
به سمت او برگشتم و با حالتی سوال پرسیدم:
-مگه تو هم صبحانه نخوردی؟!
خندهی از روی سرحالی زد و با حالت شوخی گفت:
-چرا، ولی از گلوی من پایین نرفت.
-بعدم صبحانهی که در کنار تو بخورم را با صبحانهی که در کنار بقیه بخورم را یه جور میبنی؟
سری تکان دادم و خندیدم وگفتم:
-وای از دست تو سروش
بعداز خوردن صبحانه در یک خانه رستوران قدیمی اصفهان که نزدیک میدان نقش جهان قرار داشت.
وارد میدان نقش جهان شدیم، میدانی بزرگ میان شهر اصفهان که دارای اثارو باستانیهای قدیمی، مثل عالیقاپو، مسجدشاه و مسجد شیخ لطفالله
هست.
میان این میدان یک حوض بزرگ که دقیقا از یکطرف روبهروی امارت عالی قاپو و از طرف دیگر روبه روی مسجد شیخ لطفالله قرار دارد.
زیبای این میدان را اسبها، با درشکههای که بیشتر مسافران و توریستها سوار میشوند را دوچندان کرده.
درو تا دور این میدان پر از مغازههای با چهارچوب چوبی و منبتکاریهای قدیمی هست که اکثرا صنایع دستی اصفهان مثل خاتمکاری، قلمکاری و... میفروشند.
همانطور که در میدان قدم میزدیم به سروش نگاهی انداختم، با هیجان و اشتیاق به اطراف نگاه میکرد.
از او پرسیدم:
-سروش تاحالا اصفهان نیامدی؟
به سمت من نگاه کرد وگفت:
-نه بار اولم هست.
-در واقع غیر از تهران و چندباری شمال و مشهد جای دیگهی نرفتم.
ایستاد و یک چرخی در میدان زد وگفت:
-ولی واقعا چه عظمتی داره اینجا.
خندیدم و با کنایه گفتم:
-تازه کجاشا دیدی.
-هر کدام از این بناها شگفتیهای داره که شیخ بهایی ساخته و همهی عالم و آدم از طراحی ان شگفت زده هستند.
سری تکان داد وگفت:
-اره، اوازههای او به گوشم رسیده.
به چشمهای من نگاهی انداخت و گفت:
-فعلا که کاریهای واجبی داریم.
-اما به زودی دست در دست هم میآییم باهم میبینیم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-حتما...
به بازار طلا فروشها رسیدیم و حلقههای شبیه به هم انتخاب کردیم.
از بازار بیرون زدیم، که سروش روبه من کرد وگفت:
-ترنم..
نگاهش کردم وگفتم:
-جونم
درمقابل من ایستاد وگفت:
-بریم هم من یک دست کت و شلوار دامادی بخرم و هم تو یک پیراهن عروس پسند بخری؟
به راه افتادم و گفتم:
-نه بابا...
-خبری نیست، یه محضر ساده هست.
-بیخودی پول خرج نکن.
-بگذار برای مجلس اصلی میخریم.
قدمی به سمت من برداشت وگفت:
-قطعاً با این ذهن اقتصادی تو من یه آدم وضع خوب میشم.
-اما من دلم میخواد بخریم.
-اینبار را نه نگو.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-باشه.
-پس بیا بریم بازار لباس فروشها.
سروش برای من یک پیراهن بلند مجلسی به رنگ صورتی که با گلهای ریز تزیین شده و استین پف دارتوری داشت پسندید و برای خود یک دست کت و شلوار مشکی با پیراهن شیری رنگ خرید.
هر دو سرخوش و با شادی به سمت خانه حرکت و خودمان را برای آیندهی زیباکه قرار بود در کنارهم رقم بزنیم آماده میکردیم.
به خانه که رسیدیم زمان از ظهر گذشته بود و کم کم خورشید برای غروب کردن در آسمان پایین میآمد.
مامان و ترمه به استقبال ما آمدند و وسایل که در دست ما بودند را گرفتند.
بوی قرمه سبزی تمام فضای خانه را پر کرده بود و من تازه متوجه شدم که چقدر گشنه هستیم.
با هیجان و خوشحالی گفتم:
-آخ جون مامان قرمه سبزی داریم.
در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
-هیس...
-همه خواب هستند.
-نه برای شب دارم میپزم.
-ظهر لوبیا پلو داشتیم که سهم شما را گذاشتم.
-تا لباسهای خودتون را عوض میکنید، منم سفره را برای شما میچینم.
نگاهی به سروش کردم وگفتم:
-وای سروش، عاشق لوبیا پلوهای مامان من میشی.
-زود بریم و برگردیم.
باعجله آمده شدم و من هم مثل سروش یک پالتوی کوتاه سرمهی با شال بافتنی طوسی و شلوار لی طوسی پوشیدم.
در مقابل آینه ایستادم، چند تار از موهای نازک و طلایی خود را از زیر روسری روی صورتم رها کردم و یک رژ دخترانهی کالباسی روی لبهاب خود مالیدم و آهسته از پلهها پایین رفتم.
چشمهای سروش به پلهها بود و تا من را دید، از روی مبل بلند شد و در جای خود ایستاد.
با این حرکت سروش همه متوجه امدن من شدند.
خاله و شوکت بلند کِل کشیدند و بقیه با دست زدن انها را حمایت کردند.
ادامه دارد
وارد اتاق شدم، نفس عمیقی کشیدم و شروع به پهن کردن سفره کنار کرسی کردم که ناگهان در باز شد و فريبرز، عصبانی وارد اتاق شد و با خشم به سمت من آمد وگفت:
-تو چه غلطی کردی؟
بلند شدم و سریع دست او را گرفتم و با گریه و التماس گفتم:
-فریبرز تو را خدا به حرف منم گوش بده، بعد هر کاری خواستی بامن بکن.
کمی اعصبانیت او فروکش کرد و گفت:
-زود باش بنال...
باید کمی با احساس او هم بازی میکردم تا راحتتر رام شود، برای همین سری خودم را در آغوش او رها کردم و با گریه گفتم:
-فریبرز ننه من را نمیخواد، اما من تو را خیلی دوست دارم و به خاطر تو ننه را هم دوست دارم؛ اما ننه امروز به من میگه تو وصل ما نیستی، من کاری میکنم که فریبرز تو را ببره خونه اقات و اونی که من دوست دارم را بگیره.
دستهای فریبرز به دورکمر من حلقه شد و من کمی پیاز داغ آن را زیاد کردم وگفتم:
-منم به خاطره شدت علاقهام به تو، ناخواسته عصبی شدم و کمی با ننه بد حرف زدم.
سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم وگفتم:
-فریبرز من تو را خیلی دوست دارم، آخه اگه تو را از من بگیرند چکار کنم.
فریبرز چیزی نگفت و بوسهی به پیشانی من کرد و اشک چشمهای من را پاک کرد وگفت:
-دِ...قربونت بشم، اینجوری گریه نکن؛ من که تو را باکسی عوض نمیکنم؛ ننه هم یه پیرزن زود رنج، تو دهن به دهن او نده، مگر از روی جنازهی من رد بشند و تو را از من بگیرند.
همانطور که موهای من را نوازش میکرد، گفت:
-حالا هم برو یه آبی به صورتت بزن و بیا؛ تا باهم بریم پیشه ننه و از اون معذرت خواهی کن.
از اینکه فریبرز را توانستم آرام کنم به خود بالیدم و با شادی گفتم:
-چشم...
به حیاط رفتم و آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم، دیدم فریبرز قابلمه را روبهروی خود گذاشته و با چه اشتهایی پلو گوجهها را میخورد.
تا چشمهای او به من افتاد با همان دهان پر گفت:
-بیا بخور، بعدا میریم.
دوباره یک قاشق پر در دهان خود گذاشت وگفت:
-عجب پلو گوجهی خوشمزهی شده، دستت درد نکنه.
بادیدن اشتهای فریبرز من هم گشنه شدم و به سمت او رفتم، کنار سفره نشستم و با ذوق و هیجانی وصف ناپذیر شروع به خوردن غذای خود کردم.
ادامه دارد....
همراهان راوی قصه گو، امروز فرصت نکردم بیشتر از این بنویسم، انشاالله مابقی را فردا در اختیار شما عزيزان قرار میدهم.
Читать полностью…دستان گلم ریاکشن یادتون نره😍♥️🙏
Читать полностью…📚#رمان #حوری
🔺فصل اول
🔻قسمت سوم
صبح زودتر از فريبرز بیدار شدم، بلوز بنفش بافتنی که مامانم برای من بافته بود را بر تن کردم، موهای مشکی بلندم را شانه زدم، بافتم و پشت خود رها کردم.
از کشوی شانه، سرمهی خود را برداشتم و در چشمهای مشکی خود کشیدم.
رژ بیستوچهارساعت که مامان برای خودش از مکه آورده بود وحالا به من داده را کمی روی لب مالیدم تا از آن بیحالی خارج شود.
به سمت سماور رفتم و آن را روشن کردم، چای دم کردم و یک سفرهی صبحانه چیدم.
منتظر شدم تا فريبرز بیدار شود و با خشرویی با او رفتار کنم.
میدانستم تا فريبرز در اتاق باشد، ننه به اتاق ما نمیاید.
هرچند حرفهای او برای فريبرز حکم سند داشت، اما ننه از او خیلی حساب میبرد.
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت نزدیک هفت صبح بودو فريبرز کم کم بیدار میشد، تا به مغازه خواروبار فروشی که از بابای خدارحمت کردهاش به او رسیده برود.
یک دفعه فکری به ذهنم رسید، خودم با دست نوازش او را از خواب بیدار کنم.
بلند شدم و به سمت او رفتم.
آهسته و با ناز گفتم:
-فریبرز بلند نمیشی؟
-دیرت میشهها...
دنده به دنده شد و گفت:
-تورا سَنَنه...
از حرف او لجم گرفت، اما باید تحمل میکردم.
خندیدم گفتم:
-هنوز از دست من ناراحت هستی؟
-ببخشید، اشتباه کردم.
-دیگه تکرار نمیشه.
-فقط خودت قول بده برای من لواشک و کشک بخری تا من دیگه برای خرید بیرون نروم.
بهسمت من برگشت، با آن چشمهای پف کرد و قرمز به من نگاه کرد وگفت:
-کوفت بخوری، که نمیتونی جلوی اون شکم وامونده خودت را بگیری.
اگر چاره داشتم سر از تن او جدا میکردم، اما مجدد نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-اِ... بسته دیگه.
-بلندشو، برای تو صبحانه آماده کردم.
نگاهم کرد، چند دقیقه نگاه او طول کشید و من از چشمهای خشمگين و ترسناک او ترسیدم و با اضطراب پرسیدم:
-چی شده فريبرز؟
بلند شد نشست و دست خود را روی پاهایش گذاشت، کمی جلو آمد و با آن چشمهای خُف انگیزش به من نگاه کرد و با جدیت گفت:
-برای چی آرایش کردی؟
-عروسی آقاته؟!
روی زمین نشستم و با خنده گفتم:
-اوو...فکر کردم چی شده.
-مگه نمیتونم برای شوهرم آرایش کنم؟
باورش نشد و با تهدید گفت:
-حوری اگه بفهمم ازاین در خونه بدون من بیرون رفتی،جفت پاهاتا قلم میکنم.
-فهمیدی؟
نفرت در وجودم به جوش آمده بود؛ بلند شدم وبه سمت سفره رفتم و با ناز گفتم:
-اِ...فریبرز
-من که نمیخوام تو را اذیت کنم.
-چشم.
کمی سکوت کردم و او را زیر نظر گرفتم.
بلند شد و به سمت مستراح رفت.
من دوتا چای ریختم و منتظر او نشستم.
وارد اتاق که شد روبهروی من نشست و به چشمهای من نگاه کرد وگفت:
-حوری من خاطرت را میخوام.
-دست خودم که نیست از اینکه یه وقت کسی تو را دید زده باشه خونم به جوش میاد.
تبسمی کردم، به او نگاه کردم وگفتم:
-چشم آقا
-فقط خودت من را ببر بیرون
-اصلا امشب زود بیا تا بیرون بریم.
-به خدا پوسیدم تو این خونه.
استکان چای شیرین را برداشت و یک دفعه همه را خورد و گفت:
-امشب که نمیشه
-ولی آماده باش فردا صبح باهم میریم بیرون.
لبخندی زدم و باتعجب گفتم:
-فریبرز راست میگی؟!
سری تکان داد و یه لقمه نان پنیر مقابل من گرفت وگفت:
-جون تو...
-بخور تا روشن بشی.
لقمه را از او گرفتم و در دهانم گذاشتم، ناگهان یک فکری، ترس بر دلم راه داد که نکند ننه را هم با خودش بیاورد و او نگذارد ما خوش باشیم.
همانطور که لقمه را میجویدم گفتم:
-میدونی فریبرز دلم میخواد بریم سینما، بریم بازار، اصلا هرجای که بتونیم دونفری خوش باشیم.
از سر سفر بلند شد و به سمت چوب لباسی کنار اتاق رفت، در حالی که لباس میپوشید گفت:
-فردا روز تو، هر چی تو بگی.
بلند شدم و کنار او رفتم و شروع به بستن دکمههای لباس او کردم وگفت:
-میدونی فریبرز، من تو را خیلی دوست دارم.
به چشمهای او نگاه کردم وگفتم:
-چی میشه همیشه بامن اینجوری رفتار کنی؟
لپ من را کشید و گفت:
-دلم میخواد
-خودت نمیزاری
-حرف گوش کن و دیگه از خونه بیرون نرو، اون موقع ببین فریبرز چطور آدمی میشه.
از اتاق خارج شد و با صدای بلند گفت:
-ننه کاری با من نداری؟
-من دارم میرم.
صدای ننه به گوش رسید که با آه وناله گفت:
-فریبرز حال ندارم مادر
-نمیتونم بلند بشم.
فریبرز در اتاق را باز کرد و گفت:
-حالا به حوری میگم بیاد کنارت.
نگاهم کرد، با اینکه دلخوشی از ننه نداشتم، اما به خاطره نقشهی که در سر داشتم مجبور بودم چیزی نگویم.
برای همین لبخندی زدم و نگاه او را با نگاهی ارام جواب دادم، چندبار چشمهای خود را بهم زدم و با آرامش گفتم:
-برو خیالت راحت من هستم.
صدای در را که شنیدم، گوشهی اتاق نشستم و با خشمی که از ننه در وجودم بودگفتم:
-اَه... حالا باید برم کُلفت وگندههای این زنیکه را گوش بدم.
از صدای در بیدار شدم، اما تکانی به خود ندادم.
میخواستم ببینم واکنش فريبرز چی هست.
اما او هم یک پشتی برداشت و طرف دیگر کُرسی دراز کشید و به چند دقیقه نرسید که صدای خروپف او در اتاق پیچید.
لحاف را از روی سرم پایین کشیدم و آهسته بلند شدم و همانجا کنار کرسی نشستم.
دستهای خود را به کرسی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
باخودم گفتم:
-حوری اینجور که نمیشه.
-شش ماه هم نیست شوهر کردی.
-یادت مامان میگفت"هر مردی یه رگ خوابی داره."
-پس فريبرز هم یه رگ خوابی داره؛ تو باید تلاش کنی تا یاد بگیری.
تصمیم گرفتم از فردا به مدت یکی دو هفته هرکاری اون میگه انجام بدم و یا اگر نمیخواستم با لوندی و ناز رد کنم.
نگاهش کردم، زمانهای که میخوابید دقیقا مثل یکپسر بچه پنج سال میشد.
پوزخندهی زدم و روبه او آهسته گفتم:
-آقا فريبرز الان تازه اول راه...
-بشین ببین من چکار میکنم.
مجدد دراز کشیدم و همانطور که لحاف را تا زیر گلوی خود کشیدم، به سقف خیره نگاه میکردم.
که ناگهان توجه من به سایهی که از شیشهی در به داخل افتاد جلب شد.
ارام و بدون اینکه حرکتی بکنم سرم را بالا آوردم و نگاه کردم ببینم سایهی چی هست.
در کمال ناباوری دیدم ننه، دستها خود را روی شیشه گذاشته وسر خود را به شیشه نزدیک کرده و در حال تماشای داخل اتاق است.
میدانستم آدم بیذاتیست.
روزهای که فریبرز خانه نیست او من را خیلی اذیت میکند و تا پسرش میاید، خودش را به دردمندی میزند.
همهاش زیر سر همین سَلیته هست که فريبرز با من دعوا میکند.
یکبار به فريبرز گفته بود.
رفتم در مغازه حسن نونوا، دیدم همه پچ پچ میکنند و به من نگاه میکنند.
از عصمت خانم همسایه پرسیدم چی شده؟
گفت که عروس تو امروز با یه نازو افادهی آمده نون گرفته که همهی مردها به او چپ چپ نگاه میکردند.
من اصلا در مغازه نمیرم، امروزم که بیرون رفتم فقط رفتم تا از تلفن عمومی سر خیابان یک زنگی به خانهی بابا بزنم و صدای آنها را گوش بدهم.
اما جرات گفتن این موضوع را نداشتم چون فريبرز بیشتر کفری میشود.
یادم اوایل عروسی بهش گفتم بیا یک سری به بابا و مامان من بزنیم.
اما او ترش کرد وگفت" کسایی که من را نمیخواهند را چرا ببینم.
ننه کمی که اتاق ما را دید زد، اهسته و پاورچین به سمت اتاق خود برگشت.
کمی که فکر کردم، دیدم هرموقع فريبرز با من بحث و دعوا میکند.
شب قبلش ما دوتا با هم خوش بودیم، حالا دارم میفهمم چرا.
ننه شبها که ما خوابیم به اتاق ما سرک میکشد تا از رابط ما باخبر شود.
سرم را مجدد روی پشت گذاشتم و به حرص گفتم:
-حالا نشونت میدم، عجوزهی پیر.
همراهان گرامی حمایت یادتون نره😍🙏
Читать полностью…📚#رمان #حوری
🔺فصل اول
🔻قسمت اول
همهی بدنم درد میکند.
دوباره زیر شکنجههای او تمام بدنم سیاه و کبود شد.
جای سگکهای کمربندش روی پهلو و رانهای من میسوزد.
نمیدونم این چه زندگی که من دارم، دنیای من به تاریکی شب میمونه، حتی یک روزنهی روشنایی هم نمیبینم.
بارها تصمیم به خودکشی گرفتم، اما میترسم.
دورغ که ندارم بگویم از مردن نمیترسم، از فکر اینکه من را زیر خروارها خاک دفن میکنند و بعد جانوارن من را میخورند عذابم میدهد.
ازاینکه سوسک و کرم و مار روی بدنم راه بروند چِندشم میشود.
دوباره صدای کشیدن پاهای او به سمت من میاید، الهی پاهای تو میشکست تا دیگه نتواند او تن گندهی تو را به دنبال خود بکشد.
صدای قیژ در همراه با صدای بلند و نتراشیده او امد:
-آی، توله... کجایی؟
-بیا بیرون تا نیومدم دوباره بیوفتم به جونت.
خودم را پشت خرت و پرتهای داخل زیر زمین پنهان کرده بودم و دو دستم را سنگر سرم کردم، به امید اینکه من را پیدا نکند، نفسم هم نکشیدم.
اما اون نامرد بی پدر ومادر من را پیدا کرد و با مشت لگد به جانم افتاد.
-آخ... نزن مرد
-مگه تو رحم و مروت نداری.
خم شد و موهای من را کشید، جوری که صورتم به سمت بالا رفتم، در صورتم خم شد و با آن چهرهی که از اعصبانیت، عبوس و ترسناک شده بود، به من خیره نگاه کرد وگفت:
-چه غلطی کردی؟
-زبون در آوردی؟
-حالا اون زبونت را که از حلقومت کشیدم بیرون، حساب کار میاد دستت.
همانطور که موهای من را دور دستش میتاباند، من را روی زمین میکشید و با نعره میگفت:
-حالتا میارم، زنیکه که برای من زبون درازی نکنی.
اشک ریختم و با التماس گفتم:
-غلط کردم.
-اصلا گو... خوردم.
-به خدا تکرار نمیشه.
اما اون بی وجدان حَول، من را تا وسط حیاط کشید، تمام باسن و رانهایم خراشیده شده بود و از شدت درد سرم که موهای من را میکشید؛ از حال رفتم و بی جان روی زمین افتادم.
او هم نامردی نکرد و تا توانست مشت و لگد را مهمان تن حنیف و ضعیفم کردم.
وقتی به هوش امدم، کنار کرسی روی زمین افتاده بودم.
مامان عفریتهاش تا من را دید، به سمتم آمد و با اعصبانیت کنار من نشست و گوشم را در دست گرفت و به سمت بالا کشید وگفت:
-دوباره چه غلطی کردی که این فریبرز اعصبانی شده؟
-هان؟
همانطور که گوشم در دست او بود من را به روی زمین پرت کرد وگفت:
-صدبار بهش گفتم، این دختر وصلهی ما نیست.
-اخه من نمیدونم عشق و عاشقی چیه دیگه.
-پسر دیونه، این همه دختر خوب، مگه دختر پروین خانم بد بود یا دختر شکوه خانم؟
که رفتی این دختر اجنبی را گرفتی.
حالم خوب نبود و دوباره همانجا از حال رفتم.
دلم میخواست کلهی این پسر و مادر را از بیخ بکنم.
کمی که گذشت آهسته بلند شدم و شلان، شلان به سمت اتاق خودم رفتم.
خانهی مادر فریبرز یک خانهی کوچک با دو اتاق است که یکی از انها را ما داخلش زندگی میکنیم.
اتاق تقریبا بیست متری که یک طرف آن، در شیشهی به سمت حیاط دارد وطرف دیگر آن تشک و پتوهای جهیزیه خود را گذاشته و یک ملافهی سفیدی روی آن کشیدهام.
طرف دیگر بوفه چوبی که تمام اسباب و وسایل جهیزیه از بشقاب و استکان تا قاشق و چنگال و... را داخل آن جادادهام.
طرف دیگر را دو عدد مختب(پشتی بزرگ) و اسباب سماورم را جای دادهام.
مطبخ هم کنار حیاط است که با مادر فریبرز باهم استفاده میکنیم.
وارد اتاق که شدم کنار بقچهی تشکها نشستم و سرم را به آن تکیه دادم وگفتم:
-خدا اینجا کجاست من گیر کردم.
صدای کلفت و کوچه بازاری فریبرز به گوش رسید :
-آی ننه...
-باتوام...
-کجا ول میکنی میری؟
-صدبار نگفتم من روی این زن غیرت دارم.
-کجا ول کردی رفتی، این پاشده از این خونه رفته بیرون، نان بخره؟
-صدبار بهش گفتم" از این در پاتا بدون من بیرون نذار، گوش نمیده.
مکثی کرد وگفت:
-اِ...اِ...
-فکر اینکه مش نونوا یا اصغر بقال زن منا ببینند آتيش میگرم.
دستم روی سرم گذاشتم و با خودم گفتم:
-آخه کجای دنیا عشق و عاشقی اینجوریه.
-من خر باش که فکر کردم تو واقعا آدمی زنت شدم.
-بمیرم برای اقام، چند بار گفت"حوری این مناسب تو نیست؛ گوشم بدهکار نبود."
در باز شد و قد و قامت بلند او در چارچوب در نمایان شد، چشمهایم را بستم و گفتم:
-هان، اومدی بزنی؟
-بیا جلو، خجالت نکش.
بغض راه گلویم را بست و با حالتی غم آلود گفتم:
-اقام از گل به من کمتر نگفته، چه برسه کتکم بزن.
-حالا تو...
گریه امانم را برید.
امد کنارم و همانطور که دستمال دستی قرمز خود را پشت گردنش میانداخت گفت:
-دِ... آخه قروبون او شکل ماهت برم.
-مگه نگفتم نرو بیرون؟
-خُب عصبی میکنی منا.
-تو ناموس منی، دلم نمیخواد هر کس و ناکسی تو را ببینه.
مجدد دستمال را ازپشت گردنش برداشت گفت:
-حالا هم که چیزی نشده.
-پاشو ضعیفه یه آب به صورتت بزن و بیا ور دل شوهرت که بدجور دلش هوای تو را کرده.
حوری دختری با قلبی آکنده از غم،
میخواهد داستان زندگی خود را برای شما
بنویسد.
با ما همراه باشید به زودی رمان جدید #حوری را باهم میخوانیم.
بلند شدم و او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-ممنونم مامان شوکت مهربون.
نگاهم کرد، در حالی که چشمهای او میبارید، اما لبهای او میخندید.
این چنین در یک روز زمستانی من و سروش به یک دیگر مَحرم شدیم و در اولین بهار، زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
به دلیل ازدواج ما دانشگاه با انتقالی من موافقت کردند و من مابقی تحصیل خود را در اصفهان ادامه دادم.
سالها از زندگی من و سروش میگذرد و ما باهم هیچ اختلافی نداریم.
هنوز هم مثل روزهای اول آشنایی عاشقانه کنار هم داخل یک آپارتمان کوچک نزدیک مامان و بابا زندگی میکنیم.
خاله عفت همانسالهای اول مهاجرت کرد و برای ادامه زندگی نزد پرستو، دخترش رفت.
ساناز هر موقع دلش تنگ میشد با من تماس میگرفت و بعداز کلی گریه و حال واحوال کردن، دل او ارام میگرفت.
او حالا خودش یک دختر دارد و بیشتراز قبل از اینکه مامان و بابای خود را رنجانده ناراحت هست.
در تماسهای او، من موفق شدم بفهمم در کدام شهر زندگی میکنند، اما هیچ وقت آدرس دقیق به من داد و میگفت هرگز نمیتوانم برگردم.
به زبان میگفت، زندگی خوبی دارم، اما من فکر میکنم بر دل او چیزه دیگری میگذشت.
خاله سمیرا و خانواده او هم به نبود ساناز عادت کرده بودند؛ یا نه... بهتر است به جای عادت بگویم، کنار آمده بودند و به دست زمان سپرده تا خودش همه چیز را درست کند.
گاهی زندگی درسهای به ما میدهد که باید آگاهانه به آن نگاه کنیم.
من و ساناز هر دو عاشق شدیم، اما رفتارهای خانوادههای ما متفاوت بود.
بابای من به علاقهی من احترام گذاشت و پذیرفت که اینگونه خوشبخت میشوم.
اما بابای ساناز به او سخت گرفت و دخترخود را مثل یک پرنده از دست داد.
من نمیگویم کار ساناز درست بوده، من اگر جای او بودم هیچ وقت این کار را نمیکردم و تا جای که میتوانستم خانواده را با ازدواج خود موافق میکردم.
اما سختگیری یک جاهای برعکس جواب میدهد.
اميدوارم همیشه چرخ دنیا به کام شما عزیزان بچرخد و همیشه شاد و سلامت باشید.
"پایان"
همهی حضار خندیدند و ما به سمت محضر قدم برداشتیم و درکنار یک سفر عقد زیبا که با اینه و گل و شمع و... تزیین شده بود در جایگاه عروس داماد نشستیم.
دقیقا در مقابل اینه، سروش در کنار من نشسته بود و در آینه به من میخندید.
ترمه با کتاب قرآن بهسمت من آمد و گفت:
-ترنم سورهی نور را بخون، میگند شکون داره سر سفرهی عقد خوانده بشه.
شوکت و خاله، بر روی سر ما پارچهی سفیدی گرفتند و ترمه شروع به سابیدن قند کرد.
همانطور که آقا خطبهی عقد را میخواند، خاله خم شد و درگوشه من گفت:
-ترنم برای ساناز من هم دعا کن.
مجدد فکرم به سمت ساناز رفت، که صدای سروش در گوش من پیچید:
-ترنم پس چرا بله را نمیگی؟
-زیر لفظی میخوای؟
دست در جیب کت خود کردو یک پلاک طرح قلب و زنجیر روی قرآن گذاشت.
من که رشتهی افکارم پاره شد، به خود آمدم و گفتم:
-متوجه نشدم؟
سروش گفت:
-لطفا حاجآقا یکبار دیگه بخونید.
حاج آقا با خنده و شوخی گفت:
-عروس خانم اگراز باغ گل برگشتید، آیا من وکیلم شما را به عقد دائم شاهداماد در بیاورم؟
با صدای لرزان و خجالت زده گفتم:
-با اجازهی مامان و بابا، بزرگترهای مجلس بله...
همه دست میزند و کِل میکشیدند، سروش لبهای خود را به گوش من نزدیک کرد وگفت:
-دیگه برای خود من شدی.
از حرف او خجالت کشیدم وگفتم:
-بسته سروش...
ترمه حلقهها مقابل ما گرفت وگفت:
-دست کنیددست گلی با گلهای رُز صورتی به سمت من گرفت و گفت:
-تقدیم به تو...
در کنار هم با هِل هِلهی دیگران به سمت بیرون قدم برداشتیم.
در راه هر چند دقیقه یکبار سروش به سمت من برمیگشت، نگاهی میکرد و زیر لب چیزی میگفت.
با تعجب به او نگاه کردم وگفتم:
-وا... سروش چی میگی با خودت؟!
خندید وگفت:
-دارم ذکر میگم که چشم نخوری.
از هر او خندهام گرفت و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، بلند خندیدم وگفتم:
-خدا خوب کنه، که در هر شرایطی من را میخندونی.
بادی در غبعب خود انداخت گفت:
-مایم دیگه...
نزدیک محضر که شدیم، به سروش گفتم:
-سروش خیلی نگران ساناز هستم.
-طفلکی خاله چقدر گریه کرد.
در حالی که رانندگی میکرد، گفت:
-بعضی وقتها بزرگترها حالا یا از روی علاقه و یا دلسوزی، به بچههای خود سخت میگیرند و این باعث دلزدگی و فرار بچهها میشه.
-خاله و شوهر خالهی تو قطعا اینکار را از سر دلسوزی کردند وهیچ وقت فکر نمیکردند که دخترشون به خاطره علاقه به یکی دیگه آنها را رها کنه.
حرفهای او را شنیدم و روبه او گفتم:
-حالا که پیشمان شدند، چکار باید کرد؟
در حالی که ماشین را پشت ماشین بابا پارک میکرد، گفت:
-بعضی وقتها خیلی زود، دیر میشه.
-دیگه دیر شده.
-باید بسپرند دست زمان تا همه چیزی را درست کنه.
نگاهم کرد وگفت:
-میدونی ترنم، بابای تو خیلی مرد منطقی و بادرک بالای هست.
-من خودم اگر دختر داشتم شاید هرگز به یک پسری که بهقول قدیمیا زیر بوته به عمل آمده نمیدادم.
-اما او به من اعتماد کرد و من تمام تلاشم را میکنم که این بزرگی و محبت او را جبران کنم.
کلید را در قفل ماشین چرخاند و آن خاموش شد، مجدد نگاهی به من کرد وگفت:
-عزیزه من، تو فقط بخند.
-نگران چیزی هم نباش.
-امروز برای من بهترین روز زندگیم هست که با خندههای تو تکمیل میشه.
تبسمی کردم وگفتم:
-پیاده شیم، همه منتظر ایستادند.
آهسته ک با وقار پیاده شد و به سمت من امد، در را باز کرد وگفت:
-لطفا ملکهی من پیاده بشید.
خندهام گرفت، اما سعی کردم آن را کنترل کنم، و زیر لب گفتم:
-سروش تو راخدا من را نخندون.
در را پشت من بست وگفت:
-اصلا من عاشق خندههای تو شدم.
-مگه میشه نخندی.
اشکان به سمت من دوید و محکم دست من را گرفت وگفت:
-خودم خالما میبرم.
همهی حضار خندید و ما به سمت محضر قدم برداشتیم و درکنار یک سفر عقد زیبا که با اینه و گل و شمع و... تزیین شده بود در جایگاه عروس داماد نشستیم.
دقیقا در مقابل اینه، سروش در کنار من نشسته بود و در آینه به من میخندید.
ترمه با کتاب قرآن بهسمت من آمد و گفت:
-ترنم سورهی نور را بخون، میگند شکون داره سر سفرهی عقد خوانده بشه.
شوکت و خاله، بر روی سر ما کهنهی سفیدی گرفتند و ترمه شروع به سابیدن قند کرد.
همانطور که آقا خطبهی عقد را میخواند، خاله خم شد و درگوشه من گفت:
-ترنم برای ساناز من هم دعا کن.
مجدد فکرم به سمت ساناز رفت، که صدای سروش در گوش من پیچید:
-ترنم پس چرا بله را نمیگی؟
-زیر لفظی میخوای؟
دست در جیب کت خود کردو یک پلاک طرح قلب و زنجیر روی قرآن گذاشت.
من که رشتهی افکارم پاره شد، به خود آمدم و گفتم:
-متوجه نشدم؟
سروش گفت:
-لطفا حاجآقا یکبار دیگه بخونید.
حاج آقا با خنده و شوخی گفت:
-عروس خانم اگراز باغ گل برگشتید، آیا من وکیلم شما را به عقد دائم شاهداماد در بیاورم؟
با صدای لرزان و خجالت زده گفتم:
-با اجازهی مامان و بابا، بزرگترهای مجلس بله...
دوستان گلم حمایت فراموش نشه❤️🌷
اگر نظر و یا دیدگاهی دارید با ما در میان بگذارید🙏
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت سی ویکم
آن روز عصر همه که از خواب بیدار شدند، آهنگ شادی گذاشتند و پایکوبی و شادی کردند.
شبهای زمستان خیلی زود هوا تاریک میشود و من انتظار مهمان نداشتم، که زنگ خانه به صدا در آمد.
من با تعجب به مامان نگاه میکردم که مامان از روی صندلی بلند شد وگفت:
-خاله سمیرا آمد.
سریع به سمت آیفون رفت و در را باز کرد.
خاله همراه با پسرش سهیل به خانهی ما آمدند.
بعد از سلام و احوالپرسی، خاله با دست گلی به سمت من آمد وگفت:
-مبارک باشه ترنم جان.
-ایشالا خوشبخت بشید.
بعداز گفتن این حرف، بغضی گلوی او را میفشارید، اما خود را کنترل کرد و به سمت صندلی که مامان نشسته بود رفت و نشست.
سهیل نزدیک من آمد و گفت:
-ترنم خیلی خوشحال هستم.
-امیدوارم که خوشبخت باشی.
از حال و احوال خاله معلوم بود که ناراحت و غمگین هست.
من هم از غم او غمگین شدم و در حالی که بغض گلویم را گرفته بود گفتم:
-ممنون.
-راستی از ساناز چه خبری؟
سهیل سری تکان داد و گفت:
-هیچی...
-یه جاهای سختگیری خانوادهها فایده نداره.
-این موضوع را مامان و بابای من الان متوجه شدند که نمیدونند دخترشون کجا رفته.
بعد از سکوتی که میان ما برقرار شد، سهیل هم کنار خاله روی صندلی نشست.
دیگر دلم شاد نبود، غمی در وجودم رخنه کرده بود که اجازهی شادی کردن به من نمیداد.
کنار سروش نشستم و در فکر بودم که سروش اهسته کنار گوشم گفت:
-ترنم چی شده؟
-چرا تا خالهی شما آمد همه درهم شدید؟
سرم پایین و دلم برای خاله خون بود. آهسته و با بغض گفتم:
-داستانش مفصله...
-بعدا برات میگم.
به سمت او نگاه کردم گفتم:
-سروش من چند دقیقه برم کنار خاله و برگردم؟
-کارش دارم.
نگاهی به من کرد وگفت:
-اره...
-چرا که نه..
به سمت خاله رفتم، در مقابل او ایستادم وگفتم:
-خاله میشه چند دقیقه با شما حرف بزنم؟
خاله سر خود را بالا آورد و با چشمهای قرمز به من نگاه کرد وگفت:
-اره عزیزم.
تبسمی کردم وگفتم:
-پس بیایید بریم اتاق من..
خاله از جای خود بلند شد وهمراه من آمد.
وارد اتاق که شدم، روی تخت نشستم گفتم:
-خاله جون بیا اینجا بنشین.
خاله که نشست گفتم:
-خاله، ازساناز چه خبر؟
بغض در گلویش ترکید و همراه قطرههای اشک او بر روی گونههایش غلطید و با حرکت سر به اطراف گفت:
-هیچی...
گریهی او شدت گرفت وبا صدای لرزان وگریان گفت:
-حتی نمیدونم به کدوم شهر رفته.
-کجا میخوابه، چی میخوره.
-پسر چطور آدمی هست.
نگاهش میکردم، دستهای او میلرزید، رگهای پیشانی او برجسته شده بودو صورتی سرخ پیدا کرد.
کمی نزدیک رفتم، دست او را گرفتم وگفتم:
-اروم باش خاله.
-بهش زنگ زدی؟
-سر خود را تکان داد وگفت:
-جواب نمیده، یا خاموش.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم، که خاله گفت:
-فقط دلم میخواد برگرده.
-به خدا هیچکاری باهاش ندارم.
-حتی باباش میگه، اگه برگرده خودم زیر بال و پر پسر را میگیرم تا یه چیزی بشه.
همانطور که به حرفهای خاله گوش میدادم، به فکر فرو رفتم.
واقعا چرا باید خانواده جوری برخورد کنند که دونفر برای اینکه کنار هم باشند، حاضر به فرار میشوند.
به نظر من تا یکجای باید ایستادگی کرد و از یک جای به بعد بگذارند بر عهده خود بچه تا سرش به سنگ بخورد.
ناگهان فکری به ذهنم رسید و سریع تلفن را برداشتم و شماره ساناز را گرفتم.
چندین بار او را گرفتم اما جواب نداد.
برای او پیامی فرستادم و نوشتم:
-سلام سانازجان.
-کجایی چرا جواب نمیدی؟
-دلم برات تنگ شده.
پیام را ارسال کردم و برای اینکه کمی پیاز داغش را اضافه کنم مجدد نوشتم:
-توی این شهر غریب دلم گرفته، دوست داشتم باهات حرف بزنم، که تو هم جواب نمیدی.
مجدد پیام را ارسال کردم؛ به چند دقیقه نکشید که خود او زنگ زد.
هیجان زده به صفحه تلفنم نگاه کردم وگفتم:
-وای خاله، ساناز زنگ زد.
خاله گوشی را از دست من کشید تا جواب بدهد، اما من سریع از او گرفتم وگفتم:
-خاله جون فعلا تنها راه ارتباطی شما با ساناز من هستم.
-اگه بفهمه من کنار شما هستم دیگه به من هم اعتماد نمیکنه.
-پس بذارید من جواب بدم و شما فقط گوش کنید.
سریع تلفن را وصل کردم و بلندگوی تلفنم را وصل کردم وگفتم:
-سلام دختر خاله.
-کم پیدایی؟
آهسته سلام کرد و کمی از مکانی که من هستم پرس وجو کرد.
من هم برای اینکه خیال او را راحت کنم، گفتم تهران هستم و آخرین امتحانم فراد هست.
برای اینکه او باورش شود گفتم" فردا بعد امتحان به سمت اصفهان میایم، حتما بیا تا تو را ببینم."
ناگهان بغض او ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد وگفت:
-ترنم من یه گو... خوردم، که نگو.
-دیگه راه برگشت ندارم.
-روم نمیشه برگردم.
.
همانطور که نگاه من به خاله بود گفتم:
-چرا؟!
-چی شده؟
کمی طول کشید تا جواب بدهد و فقط صدای هق، هق او میآمد، من مجدد گفتم:
-ساناز، جون به لب شدم بگو دیگه.
لبخندی ازروی شادی و خوشحالی به من زد و به سمت مامان نگاهی انداخت وگفت:
-دست شما درد نکنه.
-هرچی به ترنم گفتم بریم ناهار بیرون.
-گفت نه فقط دست پخت مامانم.
مامان به سمت سروش آمد وگفت:
-این حرفها چیه میزنی.
-قرار تو جای پسر نداشته ما باشی، پس با ما تعارف نداشته باش.
-حالا هم زود برید و برگرید، که یه خبر خوب برای شما دارم.
دل در دلم نبود، ببینم خبرخوب مامان چی هست.
روبه سروش لبخندی زدم وگفتم:
-زود برگرد..
خودم هم سریع از پلهها بالا رفتم و اهسته در اتاق را باز کردم.
دیدم خاله و شوکت روی تختها خواب هستند.
لباسهای خود را برداشتم و آهسته از اتاق بیرون رفتم، به سمت حمام که در انتهای راه پلهها بود رفتم م بعد از تعويض لباسهای خود، آبی هم به صورت خود زدم و به سمت آشپزخانه که طبقهی پایین بود رفتم.
دیدم سروش روی یکی از صندلیها پشت میزی که داخل آشپزخانه قرار داشت، منتظر من نشسته.
به سمت او رفتم و روی صندلی مقابل او نشستم و دستهای خود را به هم مالیدم وگفتم:
-بَه،بَه... به این لوبیاپلو با سالاد شیرازی...
از دیشب خنده از روی لب های سروش محو نشده بود، معلوم بود که با تمام وجود خوشحال هست.
همانطور که به سروش نگاه میکردم، گفتم:
-مامان اول خبر خوب بگو تا ما با اشتها غذا بخوریم.
مامان به سمت ما آمد، نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به سروش وگفت:
-فردا ساعت ده حامد نوبت محضر گرفته.
-محضرش فقط مناسب مراسم ازداوج هست و خودش سفرهی عقد هم داره.
لبهای من به خنده باز شد، دوست داشتم دست بزنم و شادی کنم.
اما نشستم و با فروتنی گفتم:
-راستی مامان سروش برای من یه پیراهن نامزدی خرید.
-خیلی قشنگ، من که خیلی دوستش دارم.
مامان به سمت سروش برگشت وگفت:
-پسرم قرار نشد از اول زندگی خرج زیادی بکنی، حالا هم شماره حساب بده تا پولش را بزنیم به حسابت.
سروش همانطور که میخندید، به من نگاه کردوگفت:
-این چه حرفیه مامان جان؟
-مگه برای غربیه خریدم؟
-من هرچی دارم برای ترنم هست.
همانطور که نگاهش میکردم، با تمام وجودم عشق را در چشمهای او دیدم.
تبسمی روی لبانم نشست و گفتم:
-ممنونم
مامان بدون هیچ حرفی از کنار ما رفت، برگشتم تا صدایش بزنم، دیدم آهسته بادست، چشمهای خود را پاک میکند.
چیزی نگفتم و به سمت میز برگشتم و گفتم:
-سروش جان، شروع کن، که خیلی گشنه هستیم.
من کفگیر را برداشتم و برای سروش پلو کشیدم، چند کفگیر که کشیدم، دیدم دیس از لوبیا پلو خالی شد، تعجب کردم که چرا سروش چیزی نمیگوید.
به او نگاه کردم، دیدم محو تماشای من هست، مثل اینکه در دنیای دیگری سیر میکند.
چشمهای قهوهای روشن او میدرخشید و لبهایش میخندید.
به عقب رفتم، یکی از دستهای خود را زیر چانه گذاشتم و به او خیره نگاه کردم، اصلا چشم از من برنمیداشت، حتی پلک هم نمیزد.
عاشق نگاهای او شده بودم.
چند ثانیه که گذشت، با شوخی گفتم:
-اگه نگاهای شما تمام شد.
-ببینید پلو براتون کافیه؟
خم شد به سمت جلو و اهسته گفتم:
-اگر از همین حالا تا آخر عمرم هم به تو نگاه کنم، کافی نیست.
-خسته نمیشوم.
-میدونی چرا؟
خجالت زده سرم را پایین انداختم، درونم آتشی گُر گرفته بود، مثل دیگه آبی که به جوش آمده.
صدای قلبم را میشنیدم، گونههایم سرخ شده بود.
نمیتوانستم حرفی بزنم و فقط با کفگیر که در دست من بود، بازی میکردم؛ سروش اهستهتر و با آرامش گفت:
-چون عاشقت هستم.
-چون برای تو میمیرم.
-چون تو شدی تمامی من...
داشتم از خجالت آب میشدم، دیگر بیشتر از این نمیتوانستم تحمل کنم، هر لحظه امکان داشت، قلب من منفجره شود.
برای همین گفتم:
-یخ کرد دیگه، بخور...
نمیتوانستم نگاهش کنم، کمی برای خود پلو کشیدم، از اشتیاق و خوشحالی زیاد، اشتهایم کم شده بود.
اگر میتوانستم همانجا فریاد خوشحالی سر میدادم تا کمی تخلیه شوم.
ادامه دارد...
دوستان گلم حمایت فراموش نشه❤️🌷
اگر نظر و یا دیدگاهی دارید با ما در میان بگذارید🙏
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهار
🔻قسمت بیست و نهم
نمیدانم چه وقت خوابم برد، اما با صدای ترمه که آهسته تکانم میداد و میگفت:
-ترنم، بلندشو
-همه منتظر تو هستند.
-طفلکی سروش آماده نشسته تا عروس خانم باهاشون بره حلقه بپسنده.
از جای خود پریدم، دستی به پیشانی خود زدم و با تعجب گفتم :
-وای...
-مگه ساعت چنده!؟
ترمه کنارم نشست وگفت:
-دیر نیست تازه ده صبح
-سروش هم یکم وقته بیدار شده، تقریبا هشت صبح بود.
بلند شروع به خندیدن کرد وگفت:
-طفلکی دل تو دلش نیست، بعد خواهر من اینجا با آرامش خوابیده.
به شانهی او زدم و با ترشرویی گفتم:
-اِ... ترمه...
-به خدا تاصبح بیدار بودم، خوابم نمیبرد.
از روی زمین بلند شد و گفت:
-میدونم، از نور گوشی شما متوجه همه چیز بودم.
-اما خُب اونم بنده خدا تا صبح نخوابیده.
چشمهای خود را درشت کردم و به او با تعجب خیره نگاه کردم وگفتم:
-تو مراقب من بودی نامرد؟!
ناگهان در باز شد و مامان با حالتی عصبی و ناراحت وارد اتاق شد وگفت:
-پس کجایید؟
-چرا نمایید؟
بلند شدم و کنار مامان ایستادم، دستم را دور گردن او آویختم وگفتم:
-مامان جون، شما از چیزی ناراحتی؟
-دیشب حتی یکم هم خوشحالی نکردی.
در حالی که بغض گلوی او را میفشارید، روی از من برگرداند وگفت:
-نه... چیزی نیست.
صورت او را به سمت خود چرخاندم وگفتم:
-تا نگی من جای نمیام.
ترمه که ایستاده بود، گفت:
-منم احساس کردم.
-اما با منم حرف نمیزنه.
دوباره نگاهش کردم و گفتم:
-نکنه سروش را دوست نداری؟
-اره مامان؟
نشست روی تخت و در حالی که گریه میکرد گفت:
-نه مادر اتفاقا پسر خوبیه.
-دیشب تاحالا بیشتر هم ازش خوشم اومده.
-اما دلم برای خودم میسوزه.
گریهی او شدت گرفت، ترمه سریع به سمت در رفت و آن را محکم بست و به سمت من و مامان آمد.
کنار مامان روی زمین زانو زدم وگفتم:
-چرا مامان؟
-تورا خدا گریه نکن.
-ماهم حالا گریه میکنیما.
اشکهای خود را پاک کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت:
-عمری شما را تر وخشک کردم، بزرگ کردم.
-حالا دیشب میگه با اجازهی خاله که بزرگ مجلس.
-پس من چی؟
-آدم نیستم؟
-مادر که هستم.
-خُب یه کلام میگفتی با اجازهی خاله و خانمم.
-چی میشد؟
من و ترمه به هم نگاهی انداختیم و لبخندی زدیم.
میدانستیم دلخوری مامان و بابا به یکروز نمیکشه و سریع رفع میشه.
دستی به صورت مامان کشیدم وگفتم:
-قربون او اشکهای تو بشم.
-قطعا بابا از روی عمد اینکار را نکرده.
بلندشدم و کنار او نشستم وگفتم:
-حالا بخند تا یه خبر خوب به تو بدم.
اشکهای خود را پاک کرد و با تعجب به من نگاه کرد وگفت:
-چی مادر؟!
خندیدم وگفتم:
-ازفردا میگردی تو همین محله یه خونه کوچیک و مناسب برای ما پیدا میکنی، که سروش گفته" برای زندگی میخواهیم نزدیک مامان و بابای تو باشیم.
میگه دلم میخواد بعد این همه سال طعم داشتن مامان و بابا را بچشم."
بغض مامان دوباره سر باز کرد و اشک از چشمهای او جاری شد، دستی روی پای خود کوبید وگفت:
-بمیرم، چقدر سختی کشیده.
-ایشالا بتونم براش مادری کنم.
بغضی در گلویم پایین و بالا میشد؛ ناخواسته سرم را روی شانهی او گذاشتم وگفتم:
-قربون اون دل مهربونت بشم من.
ترمه انطرف مامان نشست و سر خود را روی شانه او گذاشتم وگفت:
-دیگه تا ما را داری گریه نکن.
-ماهمیشه کنارتون هستیم.
از صدای در همه بلند شدیم و ناگهان قامت بابا در چهارچوب در ظاهر شد.
با قیافهی حق به جانبی پیش آمد وگفت:
-معلومه شما چکار میکنید؟
-همه پایین منتظر هستند، شما اینجا دل میدید و قلوه میگیرید.
من نزدیک رفتم و گفتم:
-باباجون تا مامانم اجازه نده، من هیچ کجا نمیرم.
بابا که از حرف من سر درنمیآورد با عصبانیت گفت:
-مردم مسخره من وتوکه نیستند.
به سمت مامان نگاهی کرد وگفت:
-لیلی این چی میگه؟
مامان که ناراحت و دلخور بود، روی از او برگرداند وگفت:
-من ناراحتم
-چرا دیشب در مقابل همه از من اسمی نبردی؟
-منا در مقابل بقیه نادیده گرفتی.
بابا که تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده؛ نزدیک مامان شد وگفت:
-آخه من قربون شما بشم، من که هرچی تو این زندگی دارم برای شماست.
نگاهی به ترمه انداختم و آهسته گفتم:
-بیا بریم...
از اتاق خارج شدیم و به سمت طبقهی پایین رفتیم.
آخرین پله را که پایین امدم، بلند و با خشرویی گفتم:
-سلام، صبح بخیر.
سروش که یک بلوز بافت سرمهی و یک شلوار لی هم رنگ بلوزش پوشیده بود، با قیافهی اراستهی بلند شد و گفت:
-سلام، صبح بخیر
سرم را پایین انداختم وگفتم:
-ببخشید خوابم برده بود.
-الان آماده میشم.
به سمت پلهها برگشتم تا هرچه زودتر آماده شوم، که دیدم مامان و بابا خندان از پلهها پایین میآیند.
به انها نگاه کردم و با حالتی که تبسم روی لبهای من نشسته بود از کنار آنها رد شدم و به سمت اتاقم رفتم.