https://telegram.me/mtsra نقد و تحلیل آثار نقاشی، تاریخ هنر عادله رفایی / کارشناسی ارشد نقاشی دانشگاه الزهرا #ثبت شده در وزارت #ارشاد (کد شامد 1-1-295216-61-4-1)
🔵نگاهی بر زندگی و آثار ادوارد هاپر،
به قلم بنده
در مجله ی ادبی _ هنری کلمات👇
🔵#سال_نو
نمیدانم منظورمان از سال جدید چیست. سالی که کاملاً جدید است؟ چیزی که هرگز اتفاق نیفتاده باشد؟ وقتی میگوییم چیز جدید - در حالی که میدانیم هیچ چیز زیر این خورشید جدید نیست- وقتی میگوییم سال نو، آیا بهراستی برایمان سالی نو است؟ یا همان الگوی تکراری قدیمی است که مدام تکرار میشود؟ همان تشریفات و سنتها و عادتهای قدیمی، و استمراری از آنچه انجام دادهایم و انجام میدهیم و امسال هم همانها را تکرار خواهیم کرد؟
پس آیا چیز جدیدی اصلاً وجود دارد؟ چیزی که واقعاً تازه باشد؟ چیزی که هرگز قبلاً دیده نشده؟ این سوال نسبتاً مهمی است، اگر آن را دنبال کنید، تمام روزهای زندگیمان به چیزی تبدیل میشود که قبلاً هرگز ندیدهاید. آن بدین معناست که ذهن خودش را از شرایط، ویژگیها، مشخصه های فردی و از نظرات و قضاوتها و عقاید خودش آزاد کرده باشد. آیا میتوانیم همه اینها را کنار بگذاریم و حقیقتاً یک سال نو را آغاز کنیم؟ بسیار شکوهمند خواهد بود اگر بتوانیم چنین کنیم.
کریشنا مورتی
@mtsra
🔵انگشت گالیله: نماد مقاومت علم در برابر کلیسا
وقتی گالیله در ۱۶۴۲ درگذشت، کلیسا بهخاطر دیدگاههای علمیاش از دفن او در مکانهای مذهبی جلوگیری کرد. اما پس از سالها، در ۱۷۳۷، بقایای او به کلیسای سانتا کروچه (Santa Croce) در فلورانس منتقل شد. اما داستان به اینجا ختم نمیشود!
یکی از طرفداران سرسخت گالیله، انگشت میانهاش را از جسد جدا کرد و بهعنوان نمادی از ایستادگی در برابر محدودیتهای کلیسا نگه داشت. این انگشت بهمرور زمان به یک نماد مقاومت علمی تبدیل شد و در نهایت در موزه تاریخ علم فلورانس به نمایش گذاشته شد.
چه اتفاقی باعث شد که انگشت گالیله تا سالها در گمنامی باقی بماند و چگونه این یادگار بهطور غیررسمی از تاریخ علمی انسان حمایت میکند؟ شاید این حرکت بیشتر از هر چیز دیگری نشاندهنده قدرت علم و حقیقت در برابر موانع تاریخی باشد.
@mtsra
تجسم عیسی مسیح
پیام آور محبت و آرامش را
به همه ی دوست داران صلح و نیکی
تبریک عرض می کنم.
نقاشی:نیایش شبانان، جرارد فن هونهورست
@mtsra
🔹گزیدهای از شعرهای منوچهر آتشی🔹
🔹از «سرد» به «سنگ»
از تخت به سردخانه از سردخانه به سنگ
از سنگ به خاک
از ما عبور کردی
انگار نه انگار که ما گوشت و استخوان بودیم
نه انگار که دیوار
از ما عبور کردی
از سرد به سنگ
(نتوانستم ببینمت
پشت درها و پارچههای بسته
نگذاشتند ببینمت)
تنها بر تخت که بودی میدیدمت
خاموش.
-دوازده روز خاموش- و دور، دورتر از حالا
که هرگز نخواهمت دید.
🔹نامی تازه یا انگشتی بر لبان
نمیتوان با یک دل دو عشق را از گردنهها گذراند
(هرزگان میتوانند)
یکی از دلها- عاشقترین- باید بمیرد
(هرزگان نمیدانند)
[شاید راه دیگری باشد]
تو میگوئی:
میتوان به غریزهی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
«بوآ»ی سبز بر درختان جنگلی
آهو برهی خالدار میان بهار گرمسیری
(شیادان میتوانند)
[شاید راه دیگری هم باشد]
من میگویم:
نامی تازه برایت برمیگزینم
-که من بدانم و تو فقط-
نامی که از میان برگهای شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوهای بگشاید به شکفتن غنچهوار
اشکی از عذار فرو چکاند
و هر کس گمان کند که مخاطب اوست
امّا فقط من و تو یقین کنیم...
(عاشقان میتوانند)
نمیتوان با یک دل دو عشق را از گردنهها گذراند
اگر میخواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین!
🔹زیباتر از شکل قدیم جهان
نسیم از آنسو خوش میآید
هوا به عطر غریبی آغشته
و بوتههای تاریک
دل در سپیده باز میکنند.
بگو، چه نام دارد
گلی که در شکفتهست؟
برق میزند از شبنم، صحرا
واپس نمینگرد غزال
و رود، آرام
پاهای حنائی کوه را میشوید
بگو چه نام دارد
گلی که در تو شکفته؟
که غمگین نمیرود آب
و گلها
دلتنگِ نام خویش
در آب زلال
پشت به خورشید میکنند و به مغرب برمیگردند؟
بیشک
در تو گلی شکفته، که گلها
دلتنگ نام خویشند،
و آسمان
حیرتی شاد،
چتر علفزار شبنم آئین کرده است.
و من
به شعر تازهی دیگر میاندیشم
که جوان برآید از گلوی پیرم
و عطر تازه پراکند در جهان
بگو چه نام دارد آن گل
تا بر میهنم بگذارم
(که نام او را هم
چون پوستین پیرارینش
بر او دریدهاند)
یا بر دیوان تازهی شعرم
که گهوارهی کودکیِ میهنم است
در تو گلی شکفته
زیباتر از شکل قدیم جهان.
🔹جوانها
قوز کرده از درون
دستها در جیب
در مه پرسه میزنند.
مسافران نابلد شهر اندیشه
-از آفتاب گرم به سایه خزیده-
تا عبوری پیرانه داشته باشند در مه.
قوز کرده از درون
-دستها در جیب-
ژرفایِ مه را میکاوند
تا طیفهای رنگین دریابند
از حضور خورشیدی دیگر
در حوالیِ حس.
شراب شبماندهی آفتاب است این مه
-ذخیره به خمخانهی درّهها-
که برمیخیزد، آنک،
تا لاجرعه سرکشدش
با تمامی دشت و درهها.
و روز افشاگر
بتابد بر پیشانی صافتان
و خدنگ اندامتان
و جانتان
به بوی نان گرم
خیز بردارد
طرف تنورهای ملتهب
و دود راستینی
که از کلبههای سپیدهدم فرامیرود.
جوانان مهآلود!
مگر اندیشه
از تنور آفتاب برنمیآید؟
کلمات
🔹فهرست آثار گروس عبدالملکیان🔹
▪️پرنده پنهان: ۱۳۸۱
▪️رنگهای رفته دنیا: ۱۳۸۴
▪️سطرها در تاریکی جا عوضمیکنند:۱۳۸۷
▪️حفرهها: ۱۳۹۰
▪️هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست:۱۳۹۲
▪️پذیرفتن: ۱۳۹۳
▪️گزینه اشعار: ۱۳۹۷
▪️سهگانه خاورمیانه: ۱۳۹۷
▪️هر دو نیمهی ماه تاریک است: ۱۳۹۸
🔹آثار ترجمه شده به سایر زبانها:
▪️گزیده اشعار به زبان انگلیسی: (نیویورک- نشر پنگوئن- ۲۰۲۰) مترجم: دکتر احمد نادعلیزاده، ایدرا نووی
▪️گزیده اشعار به زبان فرانسه (پاریس- نشر برونو دوسی- ۲۰۱۲) مترجم: فریده روا
▪️سهگانهی خاورمیانه به زبان فرانسه(پاریس- نشر برونو دوسی- ۲۰۲۳) مترجم: فریده روا
▪️سهگانهی خاورمیانه به زبان ایتالیایی (بولونیا- نشر کارابا- ۲۰۲۱) مترجم: دکتر فائزه مردانی
▪️گزیده اشعار به زبان آلمانی ( برمن- نشر سوژه فرلاگ- ۲۰۲۱) مترجم: یوتا هیملرایش
▪️گزیده اشعار به زبان عربی (بیروت - نشر الغاوون- ۲۰۱۱) مترجم: دکتر موسی بیدج
▪️پلی که هیچکس را به خانه اش نمی رساند به زبان عربی (کویت- نشر تکوین- ۲۰۲۰) مترجم اصغر علی کرمی
▪️سه گانه ی خاورمیانه به زبان عربی (کویت- نشر تکوین- ۲۰۲۳) مترجم اصغر علی کرمی
▪️سطرها در تاریکی جا عوض میکنند به زبان کردی (سلیمانیه عراق- نشرپاشکوی رهخنهی چاودیر- ۲۰۰۸) مترجم: مریوان حلبچهای
▪️رنگهای رفته دنیا به زبان کردی (سلیمانیه عراق- ۲۰۰۸) مترجم: مریوان حلبچهای
▪️گزیده اشعار به زبان سوئدی (گوتنبرگ- ۲۰۱۵) مترجم: نامدار ناصر
▪️گزیده اشعار به زبان ترکی آذربایجانی(باکو- ۲۰۱۸) مترجم: امید نجاری
▪️چاپ شعرهای متعدّدی به زبانهای انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی، عربی و… در نشریاتی چون:
New york times • Guernica • Lyrikline • Europe • circulodepoesia • (universe a united nation of poetry) به
🔹 آثار صوتی:
▪️آلبوم صوتی خردههای تاریکی (این آلبوم شامل گزیدهای از شعرهای گروس عبدالملکیان است که با صدای شاعر و آهنگسازی گروه نیوش در سال ۱۳۹۲ منتشر شده است)
▪️کتاب صوتی سهگانهی خاورمیانه (این کتاب صوتی با دکلمهی مهدی پاکدل و آهنگسازی کارن همایونفر در سال ۱۴۰۰ توسط رادیو گوشه منتشر شده است)
کلمات
فتوسنتز
صدایم روی زمین دست و پا میزند و
کاری نداری به زخمی که ضجه اش زیر سنگها دفن شده است
غرق در جنازهام خوابیدهام
و صدای شنهای خیس را میشنوم :
هنوز جواب پرسشهایت از دریا باز نگشته است
هیچکس نمیداند چرا
قرمز
توحشِ کوسه را در آب پخش میکند
و روی خاک
روی سرِ تاج خروسها مخمل را چین میدهد!
آیا خاک میداند
همان خاکی که بارها دید
هر صبح
اسمت دور ساقهام میپیچید
تا چشمانم بالا میآمد و
با حلزون حنایی کوچکی
ردِ محزونی روی باغچه میانداخت
اگر میماندی
نیازی به آفتاب نبود
برای یک وجب فتوسنتز مجانی
تو رفتهای
و این حیات هر حقارتی را جارو میکند
چرا به بند رخت پوسیده اخم میکنی؟
من آن لباس جوان سفیدم
که آبرویش را
لای چینهایش پنهان کرد و
امیدهایش را یکجا شست
حالا تو
میتوانی جواب این خون تازه را بدهی
که میخواست تمام زندگیاش را
در شیشه ی عطرت بریزد و
دست بردارد از فوارهزدنهای بیهوده؟
این روزها بنفشهها
کبودی پوستشان را
پارگیِ حقشان میدانند
اما عزیزم
حقیقت چاقوییست
که سالها ترس را زیر گردن مان نگهداشته
ما سرمان را بالا گرفتیم شاید شهابی رد شود
اما
سنگی که جَوی سنگین آن را سوزانده
بر خاک میافتد
گُر میگیرد
دست وپا میزند
سرم را برای دیدنش خم میکنم
و حقیقت
تا عمق در گلویم فرو میرود
عادله رفایی
@mtsra
مروری بر آثار مودیلیانی به قلم بنده
در مجله ی ادبی هنری کلمات
🔹گزیدهای از شعرهای محمّدعلی بهمنی🔹
🔹سپید و وحشی و مغرور، شعر یعنی این
(چتر برای چه؟، برای منوچهر آتشی)
گرفتهست صدایت ولی رساست هنوز
اذان ماست هنوز و نماز ماست هنوز
فدای درد تو گردم! بخوان به خاطر ما
که دردمند تو را این صدا شفاست هنوز
دوباره شَنگی "آهنگ دیگرت" شدهام
که بیمبالغه سرفصل تازههاست هنوز
"سپید و وحشی" و مغرور، شعر یعنی این
که ورد حافظهی شهر و روستاست هنوز
تو آتشی و تمام من از تو شعلهور است
نه من، که روشنی نسلم از شماست هنوز
"فقط صداست" که باقیست، گفت و باقی ماند
صدای توست که مصداق آن صداست هنوز
چقدر قافیه صف بسته و یکی که تو را
شناسهای بدهد باز کیمیاست هنوز
🔹آمدهام با عطش سالها
(گاهی دلم برای خودم تنگ میشود)
با همهی بیسر و سامانیام
باز به دنبالِ پریشانیام
طاقتِ فرسودگیام هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهام کنی
عاشقِ آن لحظهی طوفانیام
دل خوشِ گرمایِ کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطشِ سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمات
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبتِ طولانیام
ها... به کجا میکشیام خوبِ من!
ها... نکشانی به پشیمانیام!
🔹او سرسپرده میخواست من دل سپرده بودم
(گاهی دلم برای خودم تنگ میشود)
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بَس که روزها را با شب شِمرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جرمِ اینکه:
او سرسپرده میخواست من دل سپرده بودم
ده سال میشد آری در ذرهای بِگُنجم
از بس که خویشتن را در خود فِشُرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب میشد وفتی غروب میشد:
کاش آن غروبها را از یاد بُرده بودم
🔹من قصدِ نفیِ بازیِ گل را و باران را ندارم
(گاهی دلم برای خودم تنگ میشود)
تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهمِ کمی نیست
گستردهتر از عالمِ تنهاییِ من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمامِ فصلها را
بر سفرهیِ رنگینِ خود بنشانمات بنشین غمی نیست
حوّایِ من! بر من مگیر اینخودستایی را که بیشک
تنهاتر از من در زمین و آسمانات آدمی نیست
آیینهام را در دهانِ تک تکِ یاران گرفتم
تا روشنم شد در میانِ مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوبِ من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویات محرمی نیست
من قصدِ نفیِ بازیِ گل را و باران را ندارم
شاید برایِ من که همزادِ کویرم شبنمی نیست
شاید به زخمِ من که میپوشم زِ چشمِ شعر آن را
در دستهایِ بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شایدِ دیگر اگر چه
اینک به گوشِ انتطارم جز صدایِ مبهمی نیست
🔹از هر طرف نرفته به بُنبست میرسیم
(گاهی دلم برای خودم تنگ میشود)
با پایِ دل قدم زدن آن هم کنارِ تو
باشد که خستگی بشود شرمسارِ تو
در دفترِ همیشهیِ من ثبت میشود
اینلحظهها عزیزترین یادگارِ تو
از هر طرف نرفته به بنبست میرسیم
نفرین به روزگارِ من و روزگارِ تو
تا دستِ هیچکس نرسد تا ابد به من
میخواستم که گُم بشوم در حصارِ تو
احساس میکنم که جدایم نمودهاند
همچون شهابِ سوختهای از مدارِ تو
آن "کوپهی تهی" منام آری که ماندهام
خالیتر از همیشه و در انتظارِ تو
این سوتِ آخر است و غریبانه میرود
تنهاترین مسافرِ تو از دیارِ تو
هر چند مثلِ آینه هر لحظه فاشتر
هُشدار میدهد به خزانم بهارِ تو
اما در این زمانهی عسرت مسِ مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیارِ تو
🔹امشب زِپشتِ ابرها بیرون نیامد ماه
(گاهی دلم برای خودم تنگ میشود)
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب!
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب؟
پشتِ ستونِ سایهها رویِ درختِ شب
میجویم اما نیستی در هیچجا امشب
میدانم آری نیستی اما نمیدانم
بیهوده میگردم به دنبالات چرا امشب؟
هر شب تو را بیجستوجو مییافتم اما
نگذاشت بیخوابی به دست آرم ترا امشب
ها... سایهای دیدم! شبیهات نیست اما حیف!
ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدایِ پایِ تو میآمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب زِ پشتِ ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قُرق را ماهِ من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را یک نَفَس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بیتو تا امشب
ای ماجرایِ شعر و شبهایِ جنونِ من
آخر چگونه سَر کنم بیماجرا امشب؟
🔹تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
(گاهی دلم برای خودم تنگ میشود)
لبات نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلات میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرفِ تلخی را همیشه بر زبان آری
🔹فهرست آثارِ محمّدعلی بهمنی🔹
▪️باغ لال: ۱۳۵۰
▪️در بیوزنی: ۱۳۵۱
▪️عامیانهها: ۱۳۵۵
▪️گیسو، کلاه، کفتر: ۱۳۵۶
▪️گاهی دلم برای خودم تنگ میشود: ۱۳۶۹
▪️غزل: ۱۳۷۷
▪️شاعر شنیدنی است: ۱۳۷۷
▪️گزیدهی ادبیات معاصر: ۱۳۷۹
▪️کاسهی آب دیوژن، امانم بده: ۱۳۸۰
▪️این خانه واژههای نسوزی دارد: ۱۳۸۲
▪️گزینهی اشعار: ۱۳۸۷
▪️من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم: ۱۳۸۸
▪️تنفس آزاد با محمّدعلی بهمنی: ۱۳۹۰
▪️چتر برای چه، خیال که خیس نمیشود: ۱۳۹۱
▪️غزل زندگی کنیم (گزیده غزل): ۱۳۹۲
▪️هوا دو نفرِ هم که باشد در من جمعیّتی است: ۱۳۹۳
🔵مگر چند روز می شود حقیقت را
لای بیدمشک ها پنهان کرد وقتی
غروب سیزده یأس را ورق می زند
و بی حوصلگی
زودتر از ما روی مبل می نشیند
پیک شادی حل می کند
لباس های رسمی فردا را اتو می زند
و خوب می داند فردا باید رفت
و دهان کجی های زندگی را با خستگی
گل گرفت!
برشی از شعر قراردادصوری
#عادله_رفایی
#نارنجی_تند
@mtsra
🔵گالیله: برخلاف تصور همگان، این جهان باعظمت و همه صورتهای فلکیاش به دور زمین کوچک و ناچیز ما نمیگردد.
▪️ ساگردو: یعنی همه اینها فقط ستارهاند؟ پس خدا کجاست؟
▪️ گالیله: منظورت چیست؟
▪️ ساگردو: خدا! خدا کجاست؟
▪️ گالیله: آن بالا نیست. همانطور که اگر موجوداتی آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا بیابند، در زمین او را پیدا نمیکنند.
▪️ ساگردو: پس خدا کجاست؟
▪️ گالیله: من در الهیات تخصصی ندارم؛ من ریاضیدانم.
▪️ ساگردو: تو پیش از هر چیز، یک انسان هستی. و من از تو میپرسم: در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟
▪️ گالیله: یا در ما، یا هیچ جا...
---
از کتاب زندگی گالیله
برتولت برشت
"گالیله نظریههای جدید نجومی خود را در دانشگاه پادوا نشان میدهد"
اثر: فلیکس پارا / رنگ روغن روی بوم / ۱۸۷۳ م
#FélixParra
@mtsra
🔵وقتی یک شهر تا سر حد مرگ رقصید!
سال ۱۵۱۸ تو استراسبورگ، مردم یهو شروع کردن به رقصیدن، نه برای شادی، بلکه بیوقفه و تا حد مرگ! کسی نمیدونست چرا، ولی روز به روز تعدادشون بیشتر میشد. بعضیا از خستگی و سکته افتادن و مردن، اما این جنون ادامه داشت!
حالا یه سری نظریه هست:
🌀 مسمومیت با قارچ توهمزا – یه نوع کپک که باعث توهم و حرکات غیرقابلکنترل میشه.
🌀 هیستری جمعی – فشار روحی زیاد، مخصوصاً توی شرایط سخت قرون وسطی، میتونسته مردم رو دچار یه جنون همگانی کنه.
🌀 یه جور آیین ناشناخته – شاید یه مراسم مذهبی از کنترل خارج شده بود!
حالا که حرف از رقصه، نقاشی «رقص عروسی» از پیتر بروگل پدر رو ببین! بروگل استاد ثبت زندگی مردم عادی بود. تو این اثر، یه عروسی روستایی با یه فضای پر از هیجان و رقص میبینی، اما شاید اگه دقیقتر نگاه کنی، توی این جنبوجوش یه حس جنون هم حس بشه…
🖼 The Wedding Dance, Pieter Bruegel the Elder, 1566, Detroit Institute of Arts
@mtsra
«کارگاه شعر» برای ترم زمستان هنرجو میپذیرد!
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام میتوانید با شماره ۰۹۱۲۸۹۰۳۲۹۲ از طریق تلفن یا واتساپ هماهنگ نمایید.
🔹شعر «با سایهای یگانه» از منوچهر آتشی
🔹خوانش: عادله رفائی
🔹دقایقی با گروس عبدالملکیان🔹
«آخرین پرنده را هم رها کردهام
امّا هنوز غمگینم
چیزی
در این قفسِ خالی هست
که آزاد نمیشود.»
🔹جایزه ادبی ایتالیا در متن بیانیه خود در سال ۲۰۲۳ چنین آورده است: « گروس عبدالملکیان در سطح جهان، یکی از شاخصترین صداهای شعر معاصر فارسیست. چندین سال است که شعرها و سطرهای او نه تنها در ایران که در زبانهای مختلف دست به دست میچرخد و اثرگذار است.
آثار او که در ادامهی رشتهکوه عظیم شعر هزار ساله فارسی است، منعکسکننده زندگی، رنج، رویا و سرنوشت مردمی است که همواره برای صلح، آزادی و برابری مبارزه کردهاند.»
بله...، گروس عبدالملکیان، شاعر، منتقد؛ و مدرّس شعر و نظریّه ادبی ؛ در ۱۸ مهر ماهِ سال ۱۳۵۹ در محلّهی ستّارخانِ تهران چشم به جهان گشود.
پدرش«محمّدرضا عبدالملکیان» از شاعران نامآشنای کشور؛ و مادرش «سودابه بنیانی» است.
وی، تحصیلات مقطع دبستان را در مدرسهی «سزاوار» - واقع در خیابان صبا- گذراند. مادرش در جایی از خاطراتش گفته است: «گروس تا حدود ده سالگی، بسیار بیشتر از کتاب به بازی علاقهمند بود. بچّهای پرانرژی بود و تمام انرژیاش را وقف بازی میکرد. بازیها را غالباً خودش طرّاحی میکرد. بیشتر اوقات تنها بازی میکرد امّا اگر با دوستانش بود، معمولاً آنها هم علاقهمند بودند در همان بازیها مشارکت کنند. فارغ از نگاه مادرانه به نظرم طرّاحی و فضاسازی بازیها جذّاب بود و من فکر میکنم بعدها گروس شکل دیگری از همین فضاسازیها را به شعرهایش کشاند. امّا در سالهای بعد تحت تاثیر فضای خانه دغدغه خواندن و نوشتن در او پررنگ شد و اوّلین شعرهایش را در همین سالها نوشت.»
گروس عبدالملکیان در مصاحبهای اشاره میکند: «از اوّلین کتابهایی که در آغاز دوره نوجوانی مطالعه کردم، آثاری مثل «کودک، سرباز و دریا»، «جاناتان مرغ دریایی» و «مرد پیر و دریا» را برجستهتر در خاطر دارم، ماهی سیاه کوچولو را هم همینطور! جالب است که همهی اینها هم به گونهای دریایی هستند. شعر را هم در آن دوره با مطالعه آثار فروغ، سهراب، بیژن جلالی، مشیری، قیصر و پدر آغاز کردم.»
او نوشتن را از یازده سالگی شروع میکند و اوّلین شعرهایش را در همین سن نوشته است. در همین دوره شعرهایش در مجلات کیهان بچهها و بعد سروش نوجوان منتشر میشوند.
به پیشنهاد پدر در کنار شعرهای آزاد، نوشتن در فضای کلاسیک را هم تجربه میکند و در کنار شعرهای نیمایی و سپید، چهارپاره و مثنوی هم مینویسد.
در کودکی مهمترین مشوّق و راهنمایش مادر است که خود در زمینهی روانشناسی تحصیل کرده است و بعد پدرش محمّدرضا عبدالملکیان؛ و در سالهای بعد شاعران شناختهشدهای که بر شکلگیری مسیر شاعری او تاثیر گذاشتند، چهرههایی چون قیصر امینپور و سرانجام منوچهر آتشی!
اما گروس عبدالملکیان، مثل هر شاعر حقیقی دیگر، از تمام این توشهها بهره برد ولی سرانجام راه خودش را رفت و جهان خودش را ساخت.
او مقطع راهنمایی را در مدرسهی «شهید طاهریان» و مقطعِ دبیرستان را در دبیرستانِ «تزکیه» در خیابان ستّارخان؛ و سرانجام مقطع دانشگاه را در دانشگاه آزاد تهران و در رشتهی مهندسیِ صنایع پشتسر گذاشت.
از حدود ۱۷ سالگی مطالعهی نقد و نظریّهی ادبی را آغاز کرد و برخی از اوّلین شعرهایِ جدیاش را که بعدها در کتابش منتشر شدند، در مطبوعاتِ تخصصی آن سالها از جمله کارنامه و عصر پنجشنبه به چاپ رساند؛ و شعرهایش در آن دوره بارها جوایز جشنوارههای سراسری شعر کشور را به خود اختصاص دادند.
گروس عبدالملکیان اوّلین کتابش را با عنوان «پرندهی پنهان» در سال ۱۳۸۱ منتشر نمود که در همان سال برندهی جایزهی کتاب سال شعر امروز ایران (کارنامه) شد. او پس از آن -به شکل تقریبی- هر سه سال یکبار مجموعههایی را روانهی بازارِ نشر کرد. مجموعههایی چون «سطرها در تاریکی جا عوض میکنند»، «حفرهها»، «پذیرفتن»، «سهگانهی خاورمیّانه» و... که با استقبالِ گستردهی مخاطبین مواجه شدند و در مجموع بیش از صد هزار نسخه از آنها به فروش رسید.
شعرهای وی با توجّه به تجربههای ویژه و جهان منحصربهفردی که میسازند، جدا از مخاطبین شعر، از دهه هشتاد توجّه بسیاری از شاعران و منتقدین برجسته معاصر را نیز به خود جلب کرد. و چهرههایی چون محمدعلی سپانلو، منوچهر آتشی، فرزان سجودی، هرمز علیپور، محمود معتقدی، بهزاد خواجات، رضا چایچی، امیرعلی نجومیّان، بهادر باقری، احمد پوری، مهرنوش قربانعلی، محمّدرضا روزبه، لادن نیکنام، آتفه چهارمحالیان و... مقالات و یادداشتهای متنوّعی را درباره آثار عبدالملکیان منتشر کردند.
حالا می شود گفت
اگر سطح زندگی تاولی ندارد
ما هیچگاه نسوخته ایم؟!
#طبس#معدن
سطری از شعر شباهنگ
#عادله_رفایی
@mtsra
نشست ماهانه «چهارسوی شعر»
خانه هنرمندان ایران
#عادله_رفایی
#نارنجی_تند
#نشر_چشمه
@mtsra
🔹مروری تصویری بر مهمترین آثار آمادئو مودیلیانی
کلمات
نمیرنجم اگر باور نداری عشقِ نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصرِ عیاری
چه میپرسی ضمیرِ شعرهایم کیست؟ "آنِ" من
مبادا لحظهای حتی مرا اینگونه پنداری
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزویِ خویش مگذاری
چه زیبا میشود دنیا برایِ من! اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جانِ من!
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
(صدایی از صدای عشق خوشتر نیست)حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخمها زد تیغِ تاتاری
🔹بنشین که تازهای بسرایم شنیدنی
(چتر برای چه؟)
تا لحظهی عزیز تو و من یکی شدن
باقی نمانده فاصلهای جز دو پیرهن
بگذار تا همیشه بماند دخیلوار
این یادگار از من و تو بر ضریح تن
این خوشتر از تمام خوشیها برای تو
این خوشتر از تمام خوشیها برای من
بنشین که تازهای بسرایم شنیدنی
از رازهای گمشده راز مگوی زن:
آتش گرفت جنگل و باقی نماند برگ
زن پوششی نداشت به پیرایهی بدن
پیراهن از حریق به تن کرد و شنگ شد
از ضجههای مرد و تماشای سوختن
مردانه سوخت مرد، زن امّا زنانهتر
در جذبههای آینه شد مات خویشتن
ها...! شوکت همیشهی این خاک بیغبار
ها...! عصمت تو پاسخ عریانی وطن
تا لحظهی عزیز تو و من یکی شدن
باقی نه پیرهن که بدنهای بیکفن
کلمات
🔹دقایقی با محمّدعلی بهمنی🔹
«من
دلِ رفتن نداشتم
درختِ خانهات ماندم
تو
رفتن را
دل دل نکن!
ریزش برگهایم آزارت میدهد.»
🔹زمانی که بیشتر از ۹ سال نداشت، اوّلین شعرش را با عنوانِ «برای مادر» در مجلّهی روشنفکر، در سال ۱۳۳۰ به چاپ رساند؛ آن روزها فریدون مشیری، مسئول صفحهی شعر و ادبِ هفت تار چنگ، از مجلهی روشنفکر بود. آشنایی و دوستیِ عمیقِ وی و مشیری از همینجا آغاز شد.
بله... محمّدعلی بهمنی یکی از موثرترین و خوشذوقترین غزلسرایانِ عصرِ حاضر، در ۲۷ فروردینِ سال ۱۳۲۱ در دزفول چشم به جهان گشود. خود دربارهی تولدِ خویش چنین میگوید: «دو ماه تا زمان تولدم باقی مانده بود که برادرم در دزفول بیمار شد. خانواده راهیِ دزفول شدند تا به عیادتش بروند. این شد که در قطار به دنیا آمدم و داییام در ثبت احوالِ آن منطقه بود؛ شناسنامهام را همان زمان میگیرد و در شناسنامهام، متولد دزفول درج شد. هر چند زیاد نماندیم، حدود ۱۰ روز یا یک ماه را در آنجا سپری کردیم. پدرم برای دِه ونک، و مادرم برای اوین است و تهرانی هستیم. و در اصل ساکن خودِ بندرعباس بودیم.»
خانوادهی بهمنی متشکل از ۵ فرزند پسر و سه فرزند دختر است که خود بهمنی فرزند هشتم و آخر خانواده است؛ پدر ایشان «محمّدحسین بهمنی» و مادر «امالبنین باباخانوکیل» نام داشت. بهمنی از کودکی به دلیل علاقهی مادر و برادران به مطالعه و شعر، به طور مستقیم، در همنشینیِ شعر و جهانِ شعر قرار گرفت و اوّلین درسها و خطِمشیهای ادبیاش را از مادرِ مسلط به شاهنامه، سعدی و حافظ یاد گرفت. مادر علاوهبر علاقه به شعر و ادبیات، مسلط به زبان فرانسه نیز بود؛ از این رو بهمنی با مکتبِ مادر، راه برایش هموارتر و انگیزهاش روشنتر شد. پدرش در راهآهن کار میکرد و ماموریتهای ایستگاهی داشت، از این رو دوران کودکیِ بهمنی در تهران، بخش شمیرانات، شهر ری، کرج و... به صورت پراکنده گذشت. بهمنی از همان دوران کودکی به کار کردن در چاپخانه مشغول شد. و جهان شعریاش با رنگ و جوهر و حروف سربی و... مزیّن شد.
استادش فریدون مشیری شعر را در او تقویّت کرد و دلسوزانه و ماهرانه مشوّقش شد. در اصل بهمنی با ورود به دنیای چاپخانه به دنیایِ شعر و اهالیِ نابش راه یافت و الحق که اکنون خود نیز از اهالیِ اصلیِ این خانه به شمار میرود. بهمنی با شاعر و هنرمندانِ خوش ذوقِ زیادی چون نیستاتی، منزوی، بهبهانی، آتشی، شهداد روحانی، محمد نوری و... آشنا و یار شد و اینگونه ادبیّات و موسیقی را درهم آمیخت و آثارِ نابی خلق کرد.
در سال ۱۳۴۵ با رادیو همکاری کرد و سپس شغل آزاد داشت. حضورش در تلویزیون و رادیو، برای برنامههای ادبی، و همکاری با شورای شعر دفتر موسیقیِ وزارت ارشاد، بخشهایی از کارنامهی فرهنگی-دولتیِ اوست. بهمنی تا سال ۱۳۵۲ در تهران بود و بعد ساکن بندرعباس شد؛ وی مجدداً بعد از انقلاب ۵۷، به تهران بازگشت. در سال ۱۳۵۸ با همسرش پروانه میرعلیقرهگوزلو، در انجمنهای شعری آن زمان آشنا شد و این آشنایی به وصال انجامید؛ ثمرهی این وصال ۵ فرزند دختر و یک فرزند پسر با نامهای آیه، واژه، بهمن، ترانک، ساده و غزل است.
بهمنی راجعبه سرایش شعرهایش چنین میگوید: «من آزادنه شعر مینویسم و خود را ادامه دهندهی راه نیما میدانم. وقتی کسی کتابم را بخواند متوجّه خواهد شد که شاعرِ زمانهی خودم هستم. البته باید به این نکته نیز توجّه داشت که تنها بخشی از پتانسیل شاعر برای زمانهی خودش است و ظرفیتهای اصلی او برای آیندگان به جای خواهد ماند.»
درواقع او، مهمترین ویژگیِ شاعر را عمق شعرهایش میداند و این امر که عمقِ شعر برای نسلهای بعد چه چیز به ارمغان میآورد.
سرانجام محمّدعلی بهمنی، چهرهی شاخص و تاثیرگذار غزل، درروز جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳، جهان را با تمامِ تعلّقاتش وداع گفت.
«در مرور خود به درک بیحضوری میرسم
زندهام، اما خودم را سوگوارم خوب نیست
مرگ هم آرامش خوبیست، میفهمم ولی
این که تا کی در صفِ این انتظارم خوب نیست.»
کلمات