ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم: ساشا
#7
نفسم تو گلوم گره میخوره.
- فکر کنم خودِ تکون های هواپیما جواب سوالت رو دادن ...
( یعنی تو عامل عصبی بودنم نیستی، به خاطره تکون های هواپیماست نه تو.
یه جورایی داره طفره میره از جواب دادن )
خندهش بم و کشداره و توی فضا پخش میشه. اونقدری گرم و عمیقه که یه موج لرزه به نرمی از تنم رد میشه.
بیرحمانهست واقعاً... اینکه یکی اینقدر خواستنی باشه و خودش دقیقا بدونه چه بلایی داره سر دلِ آدم میاره.
+ ریلکس باش
لبخندش به طرز مرموزانه ای کش میاد.
+ تا وقتی خودت نخوای، کاری نمیکنم.
یهو آب گازدار میپره تو گلوم. اونقدری سرفه میکنم که مهماندار با عجله خودش رو میرسونه سمتمون. با دست اشاره میکنم که خوبم، در حالی که حس میکنم رنگ صورتم دقیقاً شبیه چراغ قرمز شده.
میخائیل، از اون سمت، با نگاه پر از خندهاش نگام میکنه؛ بدون اینکه حتی سعی کنه جلوی لبخندش رو بگیره. انگار کل این صحنه براش یه جور نمایش بامزهست.
زیر لب میگم.
- تو واقعاً زیادی شیطونی.
سرش رو کج میکنه، وانمود میکنه که ناراحت شده.
+شیطون؟ من فقط داشتم آرومت میکردم.
- اوه، آره قطعاً همین بود...
لبخند موذیانهش دوباره روی لبش مینشینه.
و من نمیدونم دلم میخواد اون لبخند لعنتیش رو محوش کنم ... یا بوسش کنم.
یه حسی بین خواستن و جنون، که آروم، بیصدا، تو دلت جا باز میکنه.
سعی میکنم تمرکزم رو ببرم سمت مجلهی هواپیما چون نگاه کردن به اون، خطرناکتر از هر چیز دیگهایه !
که یهو هواپیما با یه تکون شدید میلرزه. غافلگیر میشم، ناخودآگاه دستهامو سفت دور دستههای صندلی حلقه میکنم. نفسم توی سینه ام حبس میشه.
+ آروم باش
صداش دوباره آروم و ملایم تو گوشم میپیچه.
اینبار، دستش رو میذاره روی دستم. لمسش گرمه، قوی و مطمئن.
+ فقط یه تکون کوچیکه، چیز خاصی نیست.
یه نگاه بهش میندازم، سعی میکنم نذارم ترسم رو از توی چشمام بخونه.
ولی احتمالاً موفق نمیشم، چون خودشو نزدیکتر میکنه.
صداش آروم و مطمئنه.
+ نفس بکش، لیلا... تا وقتی من اینجام هیچ چیزی نمیتونه بهت آسیب بزنه!
ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها)🔥✨
مترجم : ساشا
#5
+ شما در ردیف بعدی هستید.
او میگوید. نگاهش طوری است که انگار باور نمیکند که کسی مثل من کارش به فرست کلس کشیده شده باشد .
+ درواقع ، همکار من میتونه اون صندلی رو بگیره .
او به مردی قد بلند و تنومندی که پشت سرش ایستاده اشاره میکند. با اشاره او ، مرد روی صندلی من میلغزد. به سمت من برمیگردد.
+ و تو عزیزم میتونی برای من جابه جا بشی لطفا ؟
احساس میکنم خیس شدم ! من حتی اسم این مرد را نمیدانم ، اما من از قبل برای او خیس شده ام. خدایا کمک کن.
من هرچه میگوید را انجام میدهم ، تا حدی به این دلیل که هنوز از تمام اتفاقاتی که افتاده بی حس هستم و تا حدودی به این دلیل که مهمان دار هنوز به من خیره است . او احتمالا ترجیحش این است که اینجا کنار او بنشیند.
من خودم را مجبور میکنم روی چیز دیگری تمرکز کنم ـ هرچیزی ـ اما نادیده گرفتن حضور او غیر ممکن است .(منظورش نادیده گرفتن حضور پسره اس)
او دقیقا ... آنجاست، و این اعتماد به نفس را آرام آرام از خود ساطع میکند که باعث میشود در مزرعه ای پر از گرگ احساس خرگوش مضطربی را داشته باشم.
-من لیلا ام .
در نهایت میگویم.
چون سکوت بدتر از ناشی گری من است. ( یعنی اگه خرابکاری کنم باز بهتر از اینه که سکوت باشه)
او با لهجه ضعیف اما به طور مشخصی روسی پاسخ میدهد.
+ میخائیل
جوری که اسمش از روی زبانش بیرون می آید لرزه بر ستون فقراتم می اندازد.
خب او صدایی تحریک کننده و وسوه انگیزی دارد. فکش تیز، ویژگی های صورتش محکم و برجسته
است اما هیچ چیز در او خوشگل نیست. او مردی است که انگار برای جنگ ساخته شده نه برای آسایش!
من به سختی آب دهانم را قورت میدهم و نگاهی به منوی توی دستم میکنم.
- خب، خیلی شیکه ، نه ؟ فرست کلس ؟
لبخندش عمیق تر میشود .
+ مزایای خودش و داره.
هیچ ایدهای ندارم چه جوابی بدهم، پس صورتم را توی منو پنهان میکنم، انگار که جواب تمام معماهای دنیا آنجا پنهان است.
از گوشه چشمم میبینم که او در صندلیاش جا میگیرد، هر حرکتش نرم و حسابشده است. واضح است که به این نوع لوکس بودن عادت دارد، در حالی که من فقط با یک تکان از هواپیما نزدیک است که شامپاین مجانی را بریزم روی او.
قبل از اینکه پرواز شروع شود، مهماندار با حولهها میآید. یکی را میزنم به پیشانیام و در صندلی فرو میروم.
به این نوع زندگی لوکس میتوانستم عادت کنم ، البته اگر حقوق معلم کودکستانیام اجازه میداد. شاید یک زمانی میتوانستم چنین زندگیای داشته باشم، اگر مادرم آن زندگی را سالها پیش رد نکرده بود. اما الان نمیخواهم زیاد به این موضوع فکر کنم.
وقتی هواپیما شروع به حرکت میکند، دستم را محکمتر به دسته صندلی میگیرم . درواقع پرواز زیاد مورد علاقهام نیست!
یک دست گرم روی بازویم حس میکنم و نگاه میکنم میبینم میخائیل به من نگاه میکند، نگاهش ثابت و آرام است...
ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها )🔥✨
مترجم : ساشا
#3
با لبخندی متشکرانه کارت پروازم را میگیرم.
_ مچکرم . من به شما مدیونم.
او چشمکی میزند.
+ فقط این پرواز رو از دست ندین !
همین طور که دور میشوم ، کارت پرواز را مثل یک بلیط طلایی در چنگ میگیرم.
دو ساعت بعدی در شکل مبهمی از تنقلات گران قیمت و ترس درونی میگذرد. پشت گیت مینشینم ، و کیفم را چنگ میزنم انگار که معنای زندگی را در خود دارد. ، سعی میکنم به این احتمال قطعی که ممکن است همه چیز را دوباره خراب کنم فکر نکنم .
فرست کلس . فرست کلس عجیب . من هرگز پشت پرده را نگاه نکرده ام چه برسد به اینکه انجا
بنشینم .
اطلاعیه جهت سوار شدن بالاخره اعلان میشود، و من یادداشتی ذهنی مینویسم که به داخل هواپیما راه بروم نه با سرعت بدوم !
نیازی نیست که بگذارم همه بفهمند که من یک
دست پاچلفتی هستم ...
وقتی که کارت پرواز من را اسکن میکنند و به سمت جلوی هواپیما اشاره میکنند ، احساس میکنم نجیب زاده ای شده ام .
صندلی های مخملی ، جای پا ، مهماندارانی که لبخند میزنند ، جوری که انگار وارد دنیایی دیگری شده اید .
نگاهی به بلیطم انداختم و صندلی راهروام را پیدا کردم . عالی ! داخل آن می لغزم و لذت میبرم از امکانات صندلی که مرا مجبور به بازی تتریس با زانوهایم نمیکند. (یعنی باعث نمیشه که زانوهاش درد بگیره و برای رفع درد هی حرکتشون بده)
من در وسط مِنو شگفت انگیز هستم – آنها ظروف
شیشه ای واقی دارند !- وقتی صدای آرام و نرمی را در کنارم میشنوم.
+ به نظر میرسه شما روی صندلی من هستید !
نگاهی به بالا انداختم و تقریبا مِنو را رها کردم .
او کنار راهرو ایستاده است . و منظورم از او ، ویران کننده ترین مردی است که تا به حال در زندگی ام دیده ام .
او بزرگتر است – به راحتی در چهل سالگی یا حتی پنجاه سالگی اش است – اما هیچ چیز نرم یا پیری در او وجود ندارد .
موهای او تیره است اما روی شقیقه هایش رگه های جوگندمی است ، تضادی که او را قدرتمندتر نشان میدهد. صورتی اصلاح شده ، فکی تراشیده و گونه هایش، که انگار از سنگ تراشیده شده است .
ویژگی های او چشمگیراست ، تقریبا طاقت فرسا ...خطوط ریز اطراف چشم و دهانش او را نرم نمیکند بلکه آنها او را ترسناک تر نشان می دهند .
ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#1
لیلا
هیچ چیزی مانند بوی قهوه سوخته, عطر گران قیمت و وحشت برای شروع صبح شما وجود ندارد. این هرج و مرج برنامه ریزی شده به نظر میرسد ـ انگار که کائنات تصمیم گرفته اند که یکی از شلوغ ترین فرودگاه های جهان را بر سر راه من قرار دهند . زمانی که درحال گذر از ترمینال هستم قلبم در قفسه سینه ام میکوبد, کیفم به پاهایم کوبیده میشود انگار که در تلاش است به من پشت پا بزند.
گو*ه تـوش . تقصیر منه باید فکرش را میکردم و اخرین آلارم ساعت را به تعویق نمی انداختم .. حالا برای نگرانی دیر است .
_ ببخشید ، ببخشید ...اوه لعنت !
زمزمه میکنم ـ و از بین تعداد بیشمار مسافران خسته میلولم ـ مردی با پیراهن هاوایی به من زل میزند جوری که انگار سرعت گذر من شخصا باعث آزار او میشود ـ نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم .
هفت دقیقه .. هفت !
اگر به این پرواز نرسم , احتمالا در کنار غرفه هادسون نیوز باید خیمه بزنم و خون گریه کنم .
در نهایت به ایستگاه خطوط هوایی میرسم و کارت پروازم را روی میز پرت میکنم انگار که یک سیب زمینیه داغ است . کارمند , زنی اراسته که احتمالا میتواند همه چیز را کنترل و هماهنگ کند .
از بالای عینک به من نگاهی میاندازد اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد . او با لحنی سخت همچون کاشی های زیر پایم میگوید .
+ دیر اومدی !
_ من متوجه ام .
بریده بریده میگویم و سعی میکنم نفسی بگیرم .
_اما تو درک نمیکنی که من باید در این پرواز باشم . تمام روزم – تمام زندگیم- به اون بستگی داره!
در حالی که با نفس بند آمده منتظر میمانم ، انگشتان او روی کیبورد کلیک میکنند .
بعد از یک مکث طولانی و دراماتیک ، اهی میکشد و سرش را به سمت من خم میکند . انگار بچه ای
هستم که فقط میپرسد آیا بابا نوئل یکشنبه ها تحویل میدهد یا نه .
+ پرواز شما همین الان گیت را بست .
_ نه ...
زمزمه میکنم و احساس میکنم قلبم به جایی در نزدیکی کتانی هایم فرو میرود.
بزودی فعالیتمون اینجا شروع میشه،لفت ندین که سوپرایز های جدیدی در راهه😎
Читать полностью…ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها)🔥✨
مترجم : ساشا
#6
+ تو عصبیای.
میگه ، بدون اینکه تو صداش خشونت داشته باشه .
سرم رو تکون میدم و به سختی آب دهنم رو قورت میدم.
- پرواز زیاد به دلم نمیشینه.
+ فقط نفس بکش .
میگه ، صدای آروم و ملایمش مثل یه مرهم به درد دل میچسبه.
+ این خیلی از رانندگی امنتره. همهچی خوب میشه.
این یه دلگرمی سادهست، ولی نحوه گفتنش آروم، مطمئنه ، مثل اینکه همه چیز تحت کنترلشه باعث میشه واقعا حرف هاش رو باور کنم. روی نفس کشیدنم تمرکز میکنم وقتی هواپیما بلند میشه ، ولی برای اولین بار توی سالها، احساس نمیکنم نیاز دارم چشمام رو ببندم و دعا کنم.
وقتی هواپیما صاف میشه، متوجه میشم که هنوز دستش روی بازومه . نگاش میکنم و اون یه ابرو بالا میاندازه ، دوباره لبخند میزنه.
+ بهتر شدی؟
میپرسه .
- آره. مرسی.
با دهن خشک جواب میدم ، سعی میکنم بیخیال بشم از اینکه هنوز هم حس میکنم جایی که دستش خورده بدنم در حال لرزشه .
اون راحت توی صندلیش تکیه داده، و ویسکی میخوره و با یه نگاه خیلی دقیق و آشنا به من زل زده. نمیدونم باید ازش دوباره تشکر کنم یا بگم که دیگه نگاه نکنه. راستش هنوز نمیفهمم این به خاطره ارتفاعه یا این مرد کنارم، ولی از وقتی هواپیما بلند شده، قلبم همش تند میزنه .
میخائیل یه جوری نشسته که انگار کاملا همه چیز در اختیارشه .
مثل کسی که توی هر دنیایی میتونه فرمانروایی کنه. در حالی که من هنوز دارم فکر میکنم چطور میشه صندلی رو بدون شکستن پایین بیارم.
نگاهی به بیرون میندازم، امیدوارم ابرها حواسم رو پرت کنن ، اما چشمام دوباره بیاختیار به سمت اون برمیگرده.
روی گوشیش داره چیزی میخونه، کاملاً راحت، نمیتونم نادیده بگیرم که کت و شلوارش چطوری روی شونههای خیلی پهنش به خوبی وایساده. شونههاش عجیب پهن هستن . خیلی...
سعی میکنم تمرکزم رو دوباره روی لیوان آب گازدار جلوی خودم بندازم.
+ داری زل میزنی، کیسکا!
صدای کاملا شوخطبع و دلنشینش من رو از فکر بیرون میاره. به سمتش نگاه میکنم و صورتم داغ میشه.
-نه، نمیزنم !
سریع میگم.. که باعث میشه لبخندش عمیقتر بشه.
+چرا داری زل میزنی!
میگه ، گوشیش را میذاره کنار و با یه نگاه تیزبین و ارزیابی کنندش به من خیره میشه.
+ چیزی توی ذهنته؟
آره. تو.! ولی نمیگم.
-نه، هیچی ..
جواب میدم، سعی میکنم خیلی عادی باشم.
یه ذره نزدیکتر میشه ، بوی ویسکی و یه چیز عمیقتر و جذابتر از چیزی که انتظار داشتم فضای بینمون رو پر میکنه.
+ من تو رو عصبی میکنم، لیلا؟
ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها) 🔥✨
مترجم : ساشا
#4
مانند مردی که همه چیز را دیده است ، همه کار ها را انجام داده است و خیلی تحت تاثیر قرار نگرفته است .
چشمان خاکستری نافذ او با ذره ای از سرگرمی در حال نگاه کردن به من هستند و من ناگهان فراموش میکنم که چگونه عمل کنم .
_ اوه .. سلام . بله .. سلام!
من با لکنت زبان میگویم و از خودم بابت این خرابکاری کلامی میترسم .
لب هایش تکان میخورند جوری که انگار شبیه یک پوزخند باشد .
+ سلام.
کارت پرواز خود را چک میکند .
+ کاملا مطمئنم!
اوه خدای من . آیا خانم پیشخوان مرا به عنوان یک شوخی عملی به اینجا فرستاده است ؟ ایا او در حال خندیدن به من است ؟ پس چرا مردی که در حال چک کردن پاسپورت ها بود به من چیزی نگفت ؟ انها حتما با هم همدست هستند.
+ فکر میکنم شما صندلی رو به پنجره را دارید .
جذاب ترین مردی که تا به حال دیده ام میگوید .
پلک میزنم. مطمئنا یک توضیح منطقی برای این سردرگمی دارد.
مهماندار هواپیما با ابروهای درهم رفته از راه میرسد. وقتی نگاهش به من می افتد ، با حالتی تحقیر آمیز بینی اش را چین می دهد و می گوید .
+ مشکلی هست قربان ؟
+ نه اصلا.
مرد به نرمی میگوید ، و عملا میتوانم ببینم که مهمان دار ضعف میکند.جلوی میل شدیدم برای چرخاندن چشمانم را میگیرم.
+ ایشون روی صندلی شما نشسته ؟
او می پرسد ، می چرخد رو به من و با عصبانیت نگاه میکند .بدون هیچ حدسی او از من خوشش نمی اید و متوجه نمیشوم چرا ؟
با شلوار گرمکن و تیشرت گشادم ، در واقع من یک تهدید محسوب نمیشوم.
_ نه، من فقط ...
شروع کردم اما او حرفم را قطع میکند.
+ میتونم کارت پرواز شما رو ببینم خانم ؟
_ حتما
میگویم و به او کارت را میسپارم.
در این مرحله ، ترجیح میدهم او مرا به جای دیگر منتقل کند . آخرین چیزی که میخواهم این است که در برابر آدونیس تحقیر شوم .
(آدونیس یکی از خدایان یونانی بوده که جوانی بسیار زیبارو و معشوقه آفرودیته بوده و اینجا منظورش به همون مَرده هست که دوست نداره جلوش ضایع بشه .)
ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها)🔥✨
مترجم : ساشا
#2
زمزمه میکنم و احساس میکنم قلبم به جایی در نزدیکی کتانی هایم فرو میرود .
_ نمیشه . من تا اینجا دویدم ! و حداقل سه قانون فیزیک رو زیر پا گذاشتم تا به اینجا برسم !
+ متاسفانه خانم ، فیزیک بخشی از روند سوارشدن به هواپیما نیست .
نامید به پیشخوان تکیه دادم .
_ ببین باید یه راهی باشه که بتونی انجام بدی . شاید بتونی با گیت تماس بگیری ؟ اگر مجبور شم به انبار بار هم میرم.
لب هایش تکان میخورند ، تقریبا انگار در حال مبارزه با لبخند زدن است.
+ما انبار بار را توصیه نمیکنیم . اونجا سرد میشه .
عالیه . نه تنها دیر رسیدم ، بلکه ظاهرا من تغییردهنده کار خسته کننده او به زنگ تفریحی خنده دار هستم .
_ لطفا من باید به نیویورک برم . اگر نتونم ، رئیسم من رو میکشه و تو شریک این جنایت میشی !
با توجه به من ابرویی بالا می اندازد .
+ خب ما این رو نمیخوایم . یه لحظه به من فرصت بده.
انگشتانش دوباره روی کیبورد میچرخند و من احساس میکنم اخرین ذره امیدم به مو بند است. نگاهی به اطراف می اندازم و در هرج و مرج خانواده هایی با نوزادان گریان ، مرد گذرنده ای که در بلوتوثش فریاد میزند ، زنی که به وضوح
سعی میکند یک ذره حمایت عاطفی قاچاق کند.این یک سیرک است و من همان دلقکی هستم که دلش برای بازی با او تنگ شده بود.
بالاخره زن صحبت میکند.
+ خبر خوب ! ما میتونیم شما رو در پرواز بعدی دوباره رزرو کنیم و از انجایی که دولتی بیش از ظرفیت فروختیم ، شما به فرست ِکلَس ارتقا پیدا میکنید .
پلک میزنم .
_ فرست کلس ؟!
سر تکان میدهد ، تقریبا از خودش راضی به نظر می رسد .
+بله . شما تا دو ساعت دیگه حرکت میکنید . میتونید از زمانتون برای کمی استراحت استفاده کنید .
ارام باش . مطمئنا ..چون این همان کاری است که مردم زمانی که زندگی شان از جلوی چشمانشان میگذرد انجام میدهند . با این حال فرست کلس چندان بد به نظر نمیرسد . شاید امروز به طور کامل فاجعه نباشد !
رمانِ 《 ددی مایلی بلند 》 ...🔥✨
خلاصه |||
\/
با کلاب مایلی بلند شروع شد..
و با یه ازدواج اجباری و دوتا بچه تو شکمم تموم شد !
اولین بار با میخائیل ایوانف توی هواپیما ملاقات کردم ..
اون یه غریبه ای با چشمایی طوفانی بود که کنار من نشسته بود و حین پرواز پر فراز و فرودمون من رو آروم می کرد !
روباه نقره ای که هوا رو از ریه هام می مکید
و ادعای پاکی من رو میکرد !
فکر می کردم با کلاب مایلی بلند تمام می شه..
من نمی دونستم که اون یه رئیس بی رحم براتوا هستش ..
یا اینکه اون در شرف تبدیل شدن به یه چیز بیشتر از این بود..
شوهرم..!
پدر دوقلوهای من ..!
زمانی که حریص های لاشخور صفت شروع به دور زدن می کنن
محافظ وحشی من تمام دنیا رو برای من و بچه هام از هم می پاشه 🔪🌋
#مافیایی #دارک #بزرگسال #اروتیک #ازدواج_اجباری