mmmmsssaam | Unsorted

Telegram-канал mmmmsssaam - ...

-

Subscribe to a channel

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها) 🔥✨
مترجم : ساشا
#31

گلوم خشک می‌شه، قلبم تند تند می‌زنه وقتی نگاش این‌طور قفلم کرده. با صدایی آروم که از دهنم در میاد قبل از اینکه اصلاً بفهمم چی گفتم، زمزمه می‌کنم
- پس نشونم بده...

اتاق یه‌جوری داغ شده انگار هوا نیست، صدای خفیف شهر پشت پنجره محو می‌شه ، وقتی دستاش شروع می‌کنن به حرکت.
آروم و با دقت جلو میاد، انگشتاش از کمرم رد می‌شن، از پشت بدنم می‌گذرن تا می‌رسن زیر لبه‌ی لباسم. دستاش گرمن، و اون گرما مثل موج توی تنم پخش می‌شه و آتیش می‌ندازه به جونم.

یه لحظه عقب می‌کشه، فقط انقدری که بتونه نگام کنه. چشمای خاکستریش تاریکن، پر از خواستن.
با صدایی خش‌دار و آروم می‌گه.
+ لیلا... اگه بخوای، همین حالا می‌تونم تمومش کنم ..

با نفس بریده سر تکون می‌دم، صدام لرزون ولی مطمئن.
- نه... ادامه بده ..

یه لبخند کمرنگ گوشه‌ی لباش می‌شینه، هم شیرینه هم عمیق، طوری که قلبم از جا کنده می‌شه. آروم لبه‌ی لباسم رو بالا می‌زنه، چشماش یه لحظه هم ازم جدا نمی‌شن تا لباسمو کامل از تنم در میاره و می‌ذاره بیفته زمین.

هوای خنک با پوستم برخورد می‌کنه، ولی هیچی اندازه‌ی گرمای نگاه اون بهم نمی‌چسبه. یه کم عقب می‌ره، نگاهش از بالا تا پایینم می‌چرخه، و من حس می‌کنم گرما از گردنم بالا می‌زنه و تا گونه‌هام می‌رسه.

با صدایی آروم ولی قاطع می‌گه.
+ زیبایی.

صورتم داغ می‌شه، ولی چشم ازش برنمی‌دارم.

دستاش می‌ره سمت شلوار جینم، با مهارتی خاص دکمه‌هاشو باز می‌کنه. هر دو بلند می‌شیم تا اون راحت شلوارمو پایین بکشه، و من فقط با لباس زیر می‌مونم.

زمزمه می‌کنه.
+ داری می‌لرزی...

آروم جواب می‌دم.
- عصبی نیستم.
هرچند صدام یه کم می‌لرزه.

خم می‌شه، لباش نزدیک گوشم.
+ خوبه...

گرمای نفسش می‌خوره به پوست گوشم و یه لرز شیرین از بالا تا پایینم می‌دوه.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم: ساشا
#29
" لیلا "

قلبم اون‌قدر محکم می‌کوبه که مطمئنم صدای ضربانشو می‌شنوه. همین که اون جمله از دهنم درمیاد «می‌خوام باهام عشق‌بازی کنی» یه‌دفعه انگار اتاق کوچیک‌تر از قبل می‌شه، هوا پر از یه جور هیجان سنگین می‌شه که نفس کشیدن رو سخت می‌کنه.

ولی اون… هیچ‌چی نمی‌گه.

سکوت کش میاد، و من حس می‌کنم گرما تا صورتم بالا می‌زنه، گونه‌هام، گوش‌هام داغ شدن. فقط داره نگام می‌کنه… با اون چشمای خاکستری که هیچ‌چی ازشون نمی‌خونی، با یه حالت صورت که انگار نمی‌شه فهمید چی تو سرشه.

چی فکر می‌کردم آخه؟

- منظورم این نبود..
تند می‌گم و دنبال یه راه فرار از این لحظه‌ام. صدام می‌لرزه، کلمات از دهنم بی‌نظم می‌ریزن بیرون.
- یعنی نمی‌دونم منظورم چی بود، ولی… بی‌خیال شو، باشه؟ فراموش کن اصلاً همچین چیزی گفتم.

از روی مبل بلند می‌شم، پاهام می‌لرزن، دارم می‌رم سمت اتاق خواب، پناه‌گاهم. شاید اگه پنجاه سال آینده رو زیر پتو قایم شم، از این خجالت زنده بمونم.

ولی هنوز دو قدم برنداشتم که دستش، دستمو می‌گیره.

+لیلا.

صداش آرومه، ولی یه جور زمزمه‌ی خش‌دار، که یخ‌م می‌کنه. برمی‌گردم، اما قبل اینکه بتونم چیزی بگم، با قدرتی که خیلی راحت به نظر می‌رسه، منو سمت خودش می‌کشه.

تا به خودم بیام، رو پاش نشستم. دستاش محکم دور کمرم حلقه شدن، طوری که انگار جای من دقیقاً همین‌جاست. نفسم بند میاد، قلبم محکم تو سینه‌م می‌کوبه. انقدر نزدیکیم که می‌تونم ته‌ریش صورتشو ببینم، یا اینکه مردمک چشماش چطوری تیره‌تر می‌شه وقتی قفل می‌شن توی چشمای من.

یه زبری خاصی تو وجودش هست از اون خط زخمی که رو گونه‌شه، تا سایه‌ی ریشی که رو صورتشه. هیچ‌چیش مرتب و صاف نیست، ولی همه‌چیش جوریه که نمی‌تونی چشم برداری.

+ بعدِ گفتن همچین چیزی، دیگه نمی‌تونی همین‌جوری راه بیفتی بری، کیسکا…
زمزمه می‌کنه، با صدایی خشن و آمیخته با یه حسی که یه لرزه از سر تا پام می‌ندازه.

- من… نه…
هنوز جمله‌م کامل نشده که صدام تو گلوم می‌میره. دستش حرکت می‌کنه، آروم از پهلوم رد می‌شه، شستش می‌خوره به پوست لختی که از زیر لباس بالا رفته‌م پیدا شده.

+ منظورت همین بود.
با همون لحن جدی و خونسرد می‌گه، چشماش خاکستری و خیره، جوری که انگار با نگاش میخکوبم کرده.
+ مگه نه؟

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#28

آروم خندید و سرشو با تعجب تکون داد.
- تو که انگار کلی تجربه داری تو این چیزا!

منم لبخند کجی زدم و گفتم.
+ شاید...
و گذاشتم جمله‌م همین‌جوری تو هوا بمونه.

اون دوباره لیوانش رو برداشت، شراب رو توش چرخوند ولی نیاورد بالا بخوره.
گفت.
- تو اون چیزی نیستی که فکر می‌کردم، میخائیل.

پرسیدم:
+ خب، فکر می‌کردی چطور باشم؟

آروم جواب داد:
- نمی‌دونم... ولی نه اینجوری.

با لبخند نگاش کردم که یه قلپ دیگه خورد. لپاش یه‌کم گل انداخته بودن، شونه‌هاش هم یه‌ذره ریلکس‌تر شده بودن، ولی هنوز یه چیزی توش بود که نمی‌خواست کامل خودش رو نشون بده.

گفتم.
+ بازم داری زیادی فکر می‌کنی.
لیوانمو گذاشتم زمین.
+ یه چیزی که حواست رو پرت کنه لازم داری.

چشماش یه‌کم برق زد، انگار کنجکاو شده باشه.
- مثلاً چی؟

لبخندم عمیق‌تر شد، یه‌ذره به جلو خم شدم.
+ می‌تونیم برگردیم سر حرفی که تو هواپیما زدی.

چشماش گشاد شد و برای یه لحظه واقعاً جا خورد، ولی بعدش یه کاری کرد که غافلگیرم کرد . نگاهش نرم شد، عقب تکیه داد و مستقیم تو چشام زل زد.

با جسارت گفت.
- من از این‌که باکره‌م، خجالت نمی‌کشم.

و من... بیشتر از چیزی که باید، ازش خوشم اومده.

جدی‌تر گفتم.
+ نباید هم خجالت بکشی.

اونم سرشو کج کرد، منو زیر نظر گرفت.
- تو چی؟

ابرو بالا انداختم، نفهمیدم داره سر به سرم می‌ذاره یا واقعا می‌پرسه.
+ من؟ باکره‌م؟

سرتکون داد.

خیلی ساده گفتم.
+ نه.

لبخند کمرنگی زد، انگار اعتماد به نفسش داره بیشتر می‌شه.
- فکرشم نمی‌کردم باشی.

فضا یه‌جوری شد... پر از تنش، پر از چیزی که داشت بین‌مون شکل می‌گرفت.

یهو گفت.
- نمی‌خوام بگم ناامیدم... ولی ۲۴ سالمه. چند ماهه با هیچ‌کس قرار نذاشتم. همه یا کنسل می‌کنن یا اصلاً جواب نمی‌دن. یه لحظه امروز فکر کردم قراره باکره بمیرم.

مکث کرد، لبشو گاز گرفت، چشم از لیوانش برداشت و آروم گفت.
-اما... اگه ما دوتا...؟

بدنم سفت شد، هر چی تو وجودم بود می‌گفت: تمومش کن، همین حالا.”
اون اینجاست، تو نیویورک. قرار بود زنگ بزنم، به پدرش خبر بدم. همین بود برنامه. واسه همین اومدم.

ولی بعد نگام کرد... با اون چشم‌های سبز و صافش. انگار یه چیزی تو قلبم گیر کرد.

صدام گرفته بود وقتی پرسیدم.
+ چی؟

گفت.
- اگه بخوام تو... باهام عشق‌بازی کنی، چی؟

Читать полностью…

...

ریکشنادرحدواندازه‌یه‌پارت‌طولانی‌باشه؟🤌💕

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#25

او با اون حالت جدی و مصممش، انگار آماده‌ست سر چیزی بحث کنه که می‌دونه از پسش برنمیاد. با اون حقوق معلمی ساده‌اش و زندگی جمع‌و‌جوری که داره، واقعاً همچین چیزی براش ممکن نیست.

ولی من نمی‌خندم… چون راستش این اخلاقش رو دوست دارم. اون کله‌شقی‌ش، اون غرورش.

+ بعداً می‌تونیم دربارش فکر کنیم.
اینو می‌گم و ادامه می‌دم.
+ هردومون یه روز سخت داشتیم.

نگاهم روش می‌مونه. می‌خوام بفهمه دارم به چی فکر می‌کنم به اون بوسه‌مون توی هواپیما و اونم می‌فهمه… سرشو می‌دزده. لبخند گوشه‌دار می‌زنم.

نگاهش می‌کنم وقتی دوباره سمت پذیرش برمی‌گرده، نور روی موهای قهوه‌ای مایل به قرمزش می‌افته. یه جور معصومیت توی وجودشه، یه نرمی خاص که خودش حتی حواسش بهش نیست.
اون به این دنیا تعلق نداره .. به دنیای من.
ولی من… یه مرد خودخواهم.

با صدایی پایین‌تر، نرم و گرم می‌گم.
+ آروم باش، کیسکا .

فقط یه قدم کوچیک نزدیک‌تر می‌رم؛ اون‌قدری که گرماش رو حس کنم، که ببینم سرخی ملایم آروم‌آروم داره بالا می‌کشه روی گردنش.
+ بعداً ازم تشکر می‌کنی.

لب‌هاش یه کم از هم باز می‌شن، انگار می‌خواد حرفی بزنه… ولی چیزی نمی‌گه.
منم توی همون سکوتش از این پیروزی کوچیک ، یه لذت شیرین حس می‌کنم… بعدش یه قدم عقب می‌رم.

با لحنی بی‌نقص و راحت می‌گم.
+ یه سوئیت، لطفاً.
و کارت شناساییمو می‌ذارم روی پیشخوان.

سر لیلا با اون سرعتی می‌چرخه سمتم که انگار قراره گردنشو بزنه!

با صدایی که یه ذره بالا رفته، تکرار می‌کنه.
- یه سوئیت؟

مسئول پذیرش با لبخند مودبانه‌اش نگاهش رو بین ما جابه‌جا می‌کنه و شروع می‌کنه به تایپ کردن.

با خونسردی جواب می‌دم.
+ بله.
انگار که این کاملاً طبیعی‌ترین چیز دنیاست.

لیلا دستاشو گره می‌کنه، گونه‌هاش حسابی گل انداخته.
- فکر نمی‌کنی یه کم… زیادی خودسرانه‌ست؟

نگاهش می‌کنم، لبخندم دوباره گوشه لبم می‌نشینه.
+ خودسرانه؟

با حرص نفسشو بیرون می‌ده، رنگ گونه‌هاش پررنگ‌تر می‌شه.
- منظورم اینه که فقط چون تو داری پولشو می‌دی، دلیل نمی‌شه که..

قبل از اینکه حرفشو تموم کنه، آروم ولی قاطع می‌گم.
+ اتاقای جدا، کیسکا .

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#23

اون نگام می‌کنه، لبش یه لبخند کوچیک و مردد می‌زنه.
- اگه بعداً پشیمون شدم چی؟

شونه‌هامو بالا می‌ندازم، سعی می‌کنم لحنم آروم باشه.
+ خب، پشیمون می‌شی. ولی فعلاً از این سکوت لذت ببر.

تلفن تورس جلو زنگ می‌خوره، می‌بینم دستش کمی تکون می‌خوره، داره صفحه رو چک می‌کنه. یه لحظه بعد، موبایل خودمم ویبره می‌ره. درمیارم و نگاه می‌کنم.

تورس : فکر می‌کنی نگفتن اینکه ما کی هستیم کار درستیه؟

فکم یه‌کم سفت می‌شه، سریع تایپ می‌کنم.
من: الان نه.

نگاهمون توی آینه وسط ماشین با هم تلاقی می‌کنه. تو چشماش یه سوال بی‌صداست. یه اشاره کوچیک با سرم بهش می‌دم و اونم دوباره حواسش می‌ره به جاده.

لیلا یه آه آروم می‌کشه و دوباره خیره می‌شه به بیرون. هیچ ایده‌ای نداره کنار چه دنیایی نشسته، نمی‌دونه من چقدر دارم خودمو نگه می‌دارم که اون هنوز تو این حباب نازکِ به‌ظاهر معمولی بمونه.

بالاخره به حومه‌ی نیویورک می‌رسیم. چراغای شهر تا بی‌نهایت کشیده شدن تو دل شب. از همین‌جا هم می‌شه انرژی‌شو حس کرد. لیلا یه‌کم جون می‌گیره، شونه‌هاش یه کم شل می‌شن وقتی خط آسمون آشنای شهر می‌افته توی دیدش.

تورس جلو یه هتل توقف می‌کنه، ساختمونی مدرن با پنجره‌هایی که تا سقف ادامه دارن و تو نور شب می‌درخشن. من اول پیاده می‌شم و درو براش باز می‌کنم. مکث می‌کنه وقتی پیاده می‌شه، یه نگاه به ساختمون می‌ندازه.

- این... خیلی لوکسه.
صداش پر از تعجب و یه کم نگرونیه.
- من که پول اینجا رو ندارم.

لبخند می‌زنم، به سمت در اشاره می‌کنم.
+ مهمون منی. کم‌ترین کاریه که می‌تونم بکنم بعد از اون کشف بزرگت... سیب‌زمینی سرخ‌کرده و برگر!

آروم می‌خنده و سرشو با ناباوری تکون می‌ده.
- تو یه چیزی داری ... واقعا آدم رو گیج میکنی ، می‌دونی؟

+ چند بار تا حالا اینو شنیدم.
اینو می‌گم و دستمو آروم می‌ذارم پشتش که ببرمش سمت لابی.

یه‌بار دیگه جلو در مکث می‌کنه، لبشو می‌جوه.
- نمی‌دونم... همه‌چیز یه‌جوری زیادی لوکسه.

کمی خم می‌شم سمتش، صدامو پایین‌تر می‌ارم.
+ آروم باش لیلا. بذار من این قضیه رو جمعش کنم.

Читать полностью…

...

پارت طولانی با تاخیر تقدیم بهتون
قلب آتشین هاتونو ببینم ؟ 😙❤️‍🔥

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#20

اون یه ابروشو می‌بره بالا و با همون لبخند نصفه‌نیمه‌ی مغرورانه‌اش می‌گه.
+ یعنی کاربلدی؟

منم یه قلپ از نوشابم می‌خورم و می‌گم.
- می‌شه گفت آره. بچه که بودم، وضع مالی‌مون تعریفی نداشت. مامانم منو می‌برد همچین جاهایی چون ارزون بود و با هم سر می‌کردیم. همبرگر، سیب‌زمینی، میلک‌شیک... اینا واسه ما شبیه رستوران لاکچری بود.

میخائیل همبرگرش رو می‌ذاره پایین و نگاش یه‌دفعه جدی می‌شه.
+وضع‌تون خوب نبود؟

من سرمو تکون می‌دم و با سیب‌زمینیا بازی می‌کنم.
- پدر و مادرم تازه از هم جدا شده بودن و اوضاع خیلی سخت بود. مامانم همه زورشو می‌زد، ولی بعضی وقتا واقعا به زور می‌گذروندیم.

یه‌ذره تکیه می‌ده عقب و قیافه‌ش تو فکر فرو می‌ره.
+چرا از هم جدا شدن؟

یه مکث می‌کنم، هنوزم زخماش تازه‌ست، با اینکه سال‌ها گذشته.
- فقط همینو بگم که بابام خیلی بلد نبود شوهر خوبی باشه. مامانم گذاشت رفت و ما مجبور شدیم از نو شروع کنیم. آسون نبود، ولی بالاخره ساختیمش.

میخائیل چیزی نمی‌گه، ولی یه نگاه خاصی تو چشماش هست، یه جور همدلی که غافلگیرم می‌کنه.

آخرش با صدایی آروم‌تر از همیشه می‌گه.
+ مامانت باید زن قوی‌ای باشه.

منم با یه لبخند کوچیک می‌گم.
- هست. مجبور بود که باشه.

نصف همبرگرش رو خورده، همون‌طور دقیق و باحوصله که انگار داره یه معامله مهم انجام می‌ده.

+ چی شده؟
می‌پرسه، وقتی می‌بینه زل زدم بهش.

سرمو تکون می‌دم و با خنده‌ی آرومی می‌گم.
- هیچی. فقط خنده‌م گرفت که تو رو اینجا ببینم.

ابروشو یه کم بالا می‌بره.
+ خنده‌ت گرفته .. چرا؟

- آخه تو بیشتر شبیه اونایی هستی که آشپز شخصی دارن تا کسی که بیاد برگرکینگ جاده‌ای و واپر بخوره.

لبخند مرموز و اعصاب‌خوردکنش دوباره برمی‌گرده.
+ گفتم که، این اولین باره.

- راست می‌گی؟
خم می‌شم جلو.
- خب، نظرت درباره‌ی دنیای فست‌فود چیه؟

یه سیب‌زمینی برمی‌داره، وراندازش می‌کنه و بعد می‌خوره.
+ تعجب‌آور بود که خوشمزه‌ست.

منم می‌خندم و سرمو تکون می‌دم.

اونم یه کم میاد جلو و می‌گه.
+ بیشتر از خودت بگو. چرا معلمی؟ چرا بچه‌ها؟

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم: ساشا
#19

حرفاش هنوز تو ذهنمه، هی تو سکوت بین صدای ماشین تو بزرگراه می‌پیچه « احترامو باید به دست بیاری، نه اینکه طلب کنی

یه جمله ساده‌ست، ولی انگار با تیغ می‌ره رو تموم اون سالایی که خودمو کشتم واسه آدمایی مثل رندال. آدمایی که فقط می‌گیرن و می‌گیرن چون خوب می‌دونن من نه نمی‌گم.
واقعاً می‌تونم قید اون کنفرانسه رو بزنم؟ نه، به خودم می‌گم. اونوقت تا عمر دارم باید جواب پس بدم.
ولی بازم این فکر ولم نمی‌کنه... یه چیزی ته دلمو قلقلک می‌ده.

ناگهان صدای قار و قور شکمم کل فکرامو می‌پرونه، خجالت‌زده می‌شم و با دست دلمو می‌گیرم. از وقتی از هواپیما پیاده شدم چیزی نخوردم، استرسمم که دیگه نگو.

با تردید می‌پرسم.
- ممکنه یه جا وایسیم غذا بگیریم؟ واقعاً گرسنه‌م.

یه لحظه نگام می‌کنه، حالت چهره‌ش معلوم نیست چی تو سرشه، بعد فقط سرش رو تکون می‌ده و رو به اون یارو قلدره که جلو نشسته، می‌گه.
+ تورِس.

اون مرد گنده که از اول ساکت مثل مجسمه جلو نشسته بود، از تو آینه به میخائیل نگاه می‌کنه.
+ مطمئنی رئیس؟

میخائیل با خونسردی جواب می‌ده.
+ آره، یه جا وایسا که راحت باشه.

چند دقیقه بعد جلوی پارکینگ برگر کینگ توقف می‌کنیم. من یه‌جوری معذب می‌شم وقتی تورس یه نگاه معنادار به میخائیل می‌ندازه.

میخائیل شونه‌ای بالا می‌ندازه، بی‌خیال.
+گرسنه‌ست.

ماشین می‌ایسته، پیاده می‌شم و از فرصت استفاده می‌کنم یه کم کش‌وقوس بدم خودمو . بوی سیب‌زمینی سرخ‌کرده و همبرگر کبابی پیچیده تو هوا. شکمم بازم سر و صدا می‌کنه.

میخائیل هم باهام میاد داخل، و از همون لحظه ورود، همه‌ی نگاه‌ها جذبش می‌شن. حق دارن. آخه اون اصلاً به جماعت معمولی برگر کینگ نمی‌خوره. کت‌وشلوار اتوکشیده، اعتماد به نفسش، اون جوری که انگار صاحب کل دنیاست راه می‌ره… آره، حسابی تابلوئه.

می‌رسیم پای صندوق. بهش نگاه می‌کنم.
- چی می‌خوری؟

با همون نگاه جدی و خونسردش می‌گه.
+ تو انتخاب کن.

چشم‌هامو ریز می‌کنم.
- جدی؟ هیچ چیز خاصی نمی‌خوای؟

با لحن معمولی می‌گه.
+ اولین باره.

چشام گرد می‌شه.
-واقعاً؟ شوخی می‌کنی؟

لبخند کمرنگی می‌زنه.
+نه، شوخی نمی‌کنم.

سرمو تکون می‌دم و رو به صندوق‌دار دو تا غذا سفارش می‌دم:
یه واپر واسه اون، یه چیزبرگر هم واسه خودم.

می‌شینیم کنار پنجره، سینی غذاهامون وسط میزه. میخائیل واپر رو برمی‌داره، یه جوری براندازش می‌کنه انگار یه چیز نایابه، بعد یه گاز می‌زنه.
نگاهش می‌کنم. یه لحظه چهره‌ش تغییر می‌کنه، بعد سر تکون می‌ده.

می‌گه.
+ بد نیست.

می‌خندم و سرمو تکون می‌دم.
- به دنیای فست‌فود خوش اومدی آقای فرست‌کِلَس!

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#18

پلک می‌زنم و دوباره سمتش برمی‌گردم.
- یعنی چی الان این حرفت؟

با یه لبخند کمرنگ جواب می‌ده
+به نظرم صبوری… مهربون هم هستی. اینا چیزایی‌ان که هر کسی نداره.

نمی‌دونم چرا، ولی حرفش یه جوری منو غافلگیر می‌کنه.

می‌خندم و می‌خوام بحثو عوض کنم
-خب، کاری که من می‌کنم به جذابیت کار تو که نیست.

سرش رو تکون می‌ده، لبخند موذیانه‌ش برمی‌گرده.
+درسته… ولی می‌تونم قسم بخورم که کارت خیلی مهم‌تره.

قبل از اینکه بفهمم چی باید بگم، گوشی‌م رو پام ویبره می‌ره، صفحه روشن می‌شه و اون اسمی ظاهر می‌شه که واقعاً دلم می‌خواست یه مدت دیگه نبینمش "رَندال".
دلم یه‌هو می‌پیچه.

زیر لب می‌گم:
-ببخش، باید جواب بدم.

و تماسو وصل می‌کنم.

صدای رندال با عصبانیت تو گوشم می‌پیچه
+کجایی الان؟

سعی می‌کنم خونسرد باشم
-تو راهم. یه مشکلی پیش اومد برای پرواز، ولی الان دارم با ماشین می‌رم نیویورک. تا چند ساعت...

می‌پره وسط حرفم.
+باید الان اینجا می‌بودی! می‌فهمی چقدر رو من فشاره؟ من تنهایی از پسش برنمیام، لیلا!

نفس عمیق می‌کشم.
-من که نمی‌تونستم تأخیر پروازو کنترل کنم..

+ اصلاً برام مهم نیست!
داد می‌زنه، صدای خراش‌دارش اعصابمو خورد می‌کنه.
+اگه نرسی سر وقت، همه چی می‌پاشه و می‌دونی کی باید تاوانشو بده؟ من نه!

پیش از اینکه چیزی بگم، تماس قطع می‌شه.
به صفحه‌ی خاموش‌شده‌ی گوشی خیره می‌مونم، سنگینی حرفاش رو شونه‌هام فشار میاره.

+مشکلی پیش اومد؟

یه‌کم می‌پرم، سرمو برمی‌گردونم و میخائیل رو می‌بینم که داره نگام می‌کنه.
صورتش آرومه، ولی ته چشم‌هاش یه برق خطرناک هست.

با یه لبخند نصفه‌نیمه می‌گم
-رئیسم بود.

ابروهاشو کمی بالا می‌ندازه.
+رئیست همونه بود که این‌جوری داد می‌زد؟

گونه‌هام داغ می‌شن. یعنی همه‌ی حرفامونو شنیده؟
-آره… آدم خیلی صبوری نیست.

یه‌کم سکوت می‌کنه، بعد با لحنی که یه جور کنجکاوی توشه، ولی معلومه پشتش چیزای دیگه‌ست، می‌پرسه.
+کیه اون؟

ریکشنا رو بالا میبرین ؟ 🥲✨

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها )🔥✨
مترجم : ساشا
#16

تو کی‌هستی؟ می‌خوام بدونم.

+ می‌تونم ببرمت.

زُل می‌زنم تو صورتش، مغزم دنبال یه دلیل می‌گرده که نه بگم، ولی هیچی به ذهنم نمی‌رسه. با این وضع همایش، پول کم، و چهار ساعت رانندگی که جلومه، پیشنهادش خیلی وسوسه‌انگیزه. خیلی زیاد.

ـ چرا باید این کارو بکنی؟
می‌پرسم و دستامو تو هم گره می‌کنم.

یه قدم بهم نزدیک‌تر میاد، نگاش ازم جدا نمی‌شه
+چون می‌تونم.

جوابش نباید باعث تپش قلبم بشه، ولی شده.

ـ من که حتی نمی‌شناسمت.
با صدایی لرزون می‌گم.

+ به قدر کافی شناختی.

لحنش جوریه که حس می‌کنم فقط کنترل این لحظه دست اونه، نه... کل منم دستشه.

غرایزم داد می‌زنن که از اون‌جا دور شم، ولی بدنم انگار حرف خودشو می‌زنه.

میگم .
ـ باشه ... بزن بریم.

برخلاف عقل و منطقم، دنبال میخائیل راه می‌افتم تو ترمینال. مغزم هی غر می‌زنه که تصمیمت اشتباهه ... کی با یه غریبه می‌ره چهار ساعت راه؟
ولی پاهام دارن راه می‌رن، بی‌اینکه ازم اجازه بگیرن.

می‌رسیم به محل گرفتن چمدونا. می‌رم سمت نوار تا چمدونمو بردارم، ولی میخائیل کنارم می‌ایسته، دستش آروم میاد رو بازوم.

میگه .
+ لازم نیست نگرانش باشی.

تا بخوام چیزی بگم، همون مرد گنده‌ای که تو پرواز صندلی‌شو ازش گرفتم، یهو پیداش می‌شه، انگار با یه اشاره‌ی نامرئی صداش کردن. بدون یه کلمه، چمدونمو از رو نوار می‌گیره و انگار که یه بالش باشه، راحت بلندش می‌کنه.

ـ اِه... مرسی؟
می‌گم و به هیکل عظمیش زُل می‌زنم. انگار می‌تونه خودِ نوار نقاله ای رو هم بلند کنه.

میخائیل با صدای بم و خوشحال می‌خنده.

ـ محافظ شخصیته یا چی؟
می‌پرسم، نصفه جدی نصفه شوخی.

+ یه چیزی تو همین مایه‌ها.

می‌گه با همون لبخند خاصش.

اون مرد گنده با یه اشاره بهمون می‌فهمونه که دنبالش بریم. می‌زنیم بیرون، هوا خنکه و تیز. یه ماشین لاکچری مشکی .. نه صبر کن، بیشتر شبیه یه قلعه‌ی متحرکه !
کنار جدول پارک شده و زیر نورهای فرودگاه برق می‌زنه.

ـ صبر کن
وایمیستم و با تعجب می‌پرسم
- ما قراره با اون بریم؟

میخائیل یه نگاه از روی شونه‌ش بهم می‌اندازه، یه ابروشو می‌بره بالا.
+معلومه.

معلومه! انگار داره از بدیهی‌ترین چیز دنیا حرف می‌زنه.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها )🔥✨
مترجم : ساشا
#14

تقریباً می‌تونم حس کنم چجوری نگاهش داره پشتمو می‌سوزونه، ولی جرئت نمی‌کنم حتی یه نگاه بندازم عقب. همین که هنوز وایسادم خودش یه معجزه‌ست، چه برسه به اینکه بخوام ژست خونسردی بگیرم... ولی تموم اون شجاعتی که جمع کرده بودم، توی یه لحظه دود می‌شه، وقتی چشمم می‌افته بهش.

میخائیل.

آروم نشسته سر جاش، یه پاش انداخته روی اون یکی، یه لیوان آب توی دستشه که خیلی راحت گرفته. وقتی نگاهم به نگاهش گره می‌خوره، گوشه‌ی لبش کمی بالا می‌ره...
یه لبخند نصفه‌نیمه‌ی مطمئن، انگار دقیق می‌دونه توی ذهنم چی می‌گذره.

سریع نگاهمو می‌دزدم و خودمو پرت می‌کنم روی صندلیم، یه‌دفعه همه چیزو با تمام وجود حس می‌کنم سوزن‌سوزن شدن لب‌هام از بوسه‌اش، گرمای دستاش که هنوز روی پوستم مونده. دستگیره‌ی صندلی رو محکم می‌چسبم و زل می‌زنم به پنجره، وانمود می‌کنم اصلاً وجود نداره.

هواپیما شروع می‌کنه به کم کردن ارتفاع. خلبان از بلندگو اعلام می‌کنه که داریم می‌رسیم به فرودگاه هریسبورگ پنسیلوانیا. نه که خیلی نزدیک نیویورک باشه، ولی خب از شیکاگو نزدیک‌تره. باید به خودم بگم که این خودش یه چیزیه.

ولی به جای اینکه خیالم راحت شه، یه دل‌نگرونی ته دلم می‌شینه. هنوز نمی‌دونم چطور باید خودمو برسونم نیویورک. رَندال، مدیر مدرسه‌مون، رو حساب من کرده. قرار بود خودش همه چی رو برای اون کنفرانس آموزشی بزرگ هندل کنه، ولی خب طبق معمول، دقیقه نود همه چی رو انداخت گردن من. اگه نرسم، کل برنامه می‌پاشه، و معلومه کی مقصر جلوه می‌کنه ...من.

هواپیما پایین‌تر می‌ره، و من محکم‌تر دسته‌ی صندلی رو می‌گیرم، انگار باهاش دارم به یه ذره آرامش چنگ می‌زنم.
کنارم، میخائیل کمی جابه‌جا می‌شه، یه کم میاد تو فضای من، خیلی نامحسوس.

با اون صدای بم و عمیقش که مثل یه قول تاریک توی گوشم می‌پیچه، می‌گه.

+ نمی‌تونی تا ابد منو نادیده بگیری، کیسکا.

نفسم می‌گیره، اما هنوز زل زدم به پنجره.

ـ من نادیده‌ت نمی‌گرفتم.

+ می‌گرفتی.

- الان نمی‌گیرم.

صدای خنده‌ش بلند می‌شه، نرم و عمیق، همون‌جوری که با یه لرزه از ستون فقراتم رد می‌شه.

+ پس نگاهم کن.

Читать полностью…

...

روزتون مبارک باشه خوشگلا 🫧🦋
پارت‌هدیه به مناسبت روز‌دختر امروز آپ میشه 🔥✨

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#11

تا میام تو، تکیه میدم به در، نفس‌هام تند و نامرتب میاد بیرون.

این فضای کوچیک داره خفم می‌کنه، ولی باز بهتره از اینکه اون بیرون، زیر اون نگاه تیزش بشینم. شیر آب رو باز می‌کنم، یه مشت آب سرد به صورتم می‌زنم، سعی می‌کنم خجالت، استرس و اون فکرای مسخره‌ای که تو سرم رژه میرن رو بشورم ببرم.

با دو دستم لبه‌ی روشویی رو می‌چسبم و زل می‌زنم به تصویرم تو آینه. گونه‌هام سرخ شده، موهام به هم ریخته، و چشمام... خدایا، چشمام هنوز از هیجان نیم ساعت گذشته دیوونه به نظر میاد.

صدای خفیف قدم‌هایی که از بیرون میاد، یه لحظه میخکوبم می‌کنه. هنوز درست نفهمیدم چی شده که دستگیره‌ی در می‌چرخـه و در یهویی باز میشه.

میخائیل میاد تو!

این فضای کوچیک ، با بسته شدن در و صدای کلیک قفل، حتی تنگ‌تر به نظر می‌رسه. قلبم میاد تو گلوم.

- داری چیکار میکنی ...؟؟

جواب نمی‌ده. حتی یه کلمه هم نمی‌گه. فقط قدم برمی‌داره سمتم، طوری که انگار با حضورش کل هوای این دستشویی کوچیک رو گرفته.

هنوز درست نفهمیدم چی شده که دست‌هاش رو حس می‌کنم یکی پشت گردنم حلقه شده، اون یکی کمرم رو چسبیده.

و بعد... لب‌هاش محکم می‌چسبه به لب‌هام.

این یه سوال نبود، یه خواهش هم نبود. یه فرمان بود، و من هیچ کاری از دستم برنمیومد جز اینکه تسلیمش بشم.
لب‌هاش محکم و طلبکارانه روی لب‌هام قفل شده بود و من حس می‌کردم اون کنترل همیشگیش داره کم کم از دستش در میره، همونطور که منو به عقب، به سمت روشویی، فشار می‌داد.

دست‌هام ناخودآگاه رفت روی سینه‌ش ..نه برای اینکه هلش بدم، بلکه برای اینکه بیشتر بکشمش طرف خودم، چون اونجوری که داشت می‌بوسیدم، زمین زیر پامم انگار داشت می‌لرزید.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#9

اشک‌هام دیدمو تار کرده. پیشونیمو می‌ذارم روی چرم خنک صندلی جلویی و تو دلم، بی‌صدا دعا می‌کنم… برای هر کسی که شاید هنوز صدای آدمارو می‌شنوه.
هواپیما دوباره می‌لرزه. با وحشت از جام بلند می‌شم، و قبل از اینکه بتونم خودمو کنترل کنم، جمله‌ای از دهنم بیرون می‌پره .

- من نمی‌خوام باکره بمیرم!

کابین پر از همهمه‌ست، اما برای من، اون جمله‌ مثل رعد می‌پیچه توی گوشم. با وحشت، دست‌هامو می‌برم جلوی دهنم… تازه می‌فهمم که واقعاً اون حرفو بلند گفتم. واقعاً. با صدای بلند.

کنارم، میخائیل به‌آرومی سرشو به سمتم برمی‌گردونه. چشمای خاکستریش کمی تنگ می‌شن.
چند لحظه‌ای هیچ‌حسی تو صورتش دیده نمی‌شه… انگار داره فکر می‌کنه واقعاً درست شنیده یا نه.

+ چی گفتی؟

صدای میخائیل آرومه، اما نگاهش مثل لبه‌ی تیغه‌ست.

صورتم از خجالت گر گرفته. با لکنت می‌گم

-مـ…من فقط… اگه سقوط کنیم… نمی‌خوام بدون اینکه… می‌دونی…

لب‌هاش کمی می‌لرزن یه لحظه فکر می‌کنم قراره بخنده.
اما بعد، به سمتم خم می‌شه. نگاهش مستقیم توی چشم‌هام قفل می‌شه، تیز و دقیق.
و درست همون لحظه، فضای بینمون تغییر می‌کنه… اون تنش اضطراب‌آور، تبدیل می‌شه به چیزی کاملاً متفاوت. چیزی عمیق‌تر. سنگین‌تر. نزدیک‌تر.

+ می‌خوای قبل از مردن، باکرگیتو از دست بدی؟

صدای میخائیل آروم و بی‌تفاوته، انگار داره درباره‌ی وضعیت هوا حرف می‌زنه.

نمی‌تونم نگاهش کنم. زمزمه می‌کنم

- من منظورم این نبود⁠ ..

هواپیما دوباره می‌لرزه. از ترس خودمو جمع می‌کنم و دسته‌های صندلی رو محکم‌تر می‌چسبم.

اما میخائیل هیچ حرکتی نمی‌کنه. نه می‌پره، نه چشم برمی‌داره. فقط همون‌طور نشسته و نگام می‌کنه… با یه شدتی که حس می‌کنم داره لایه‌لایه از وجودمو کنار می‌زنه، انگار داره تا عمق وجودم رو می‌خونه.

تلاطم کم‌کم آروم می‌شه، لرزش‌های شدید به یک همهمه‌ی ملایم تبدیل می‌شن و هواپیما به حالت پایدار درمیاد. صدای کاپیتان از بلندگو میاد و اعلام می‌کنه که هوای نامساعد پشت سر گذاشته شده و حالا در مسیر همواری پرواز می‌کنیم. اطرافمون، مسافرا با آرامش نفس می‌کشن و تنش در کابین به‌آهستگی از بین میره .

اما قلبم هنوز توی سینه‌ام می‌تپه و نگاه میخائیل از من جدا نمی‌شه. به آرامی تکیه می‌ده به صندلی‌اش و لب‌هایش به اون لبخند آزاردهنده و داناییش که تمام وجودم رو به هم می‌ریزه، کشیده می‌شه.

با صدای آرام و حساب‌شده‌ای که داره میگه

+ می‌تونم اونو برات ترتیبش رو بدم ، کیسکا.
( کلمه "کیسکا" (kiska) توی زبان روسی به معنای "گربه کوچولو" یا "گربه عزیز" هستش و معمولاً به عنوان یه لقب محبت‌آمیز و گاهی بازیگوشانه استفاده می‌شه)

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها )🔥✨
مترجم : ساشا
#30

می‌خواستم انکار کنم، دلم می‌خواست بحث راه بندازم، ولی هیچ کلمه‌ای از دهنم درنمی‌اومد… چون واقعیت اینه که آره، واقعاً اون حرفو از ته دلم زدم. تک‌تک کلماتش رو.

- من…
صدام میلرزه.
حس نگاه داغش مثل آتیش روی پوستم نشسته، انگار داره منو می‌سوزونه.

دستش دوباره حرکت می‌کنه، این‌بار می‌ره بالا، روی پشتم، و بعد می‌ره لای موهام. با یه صدای آروم و بم می‌گه.
+ دوباره بگو.

ضربان قلبم دیوونه‌وار بالا رفته، نفسم بهم نمی‌رسه، و نگاهش عین یه طوفان داره چشم‌هامو می‌گرده. هیچ‌وقت این‌قدر بی‌دفاع نبودم، این‌قدر واقعی و برهنه… ولی نمی‌تونم نگاهمو ازش بگیرم.

- میخائیل…
زمزمه می‌کنم، صدام از شدت لرزش انگار می‌خواد بشکنه.

+ بگو لیلا…
اسممو با یه حس عمیق صدا می‌کنه، دستش یه‌کم محکم‌تر موهامو می‌گیره، درست همون‌قدری که یه لرزش از ستون فقراتم بکشه بالا.

قورت می‌دم، قلبم داره سینه‌مو می‌ترکونه. با صدایی که از زور خجالت و هیجان به سختی شنیده می‌شه، می‌گم.
- می‌خوامت…

و همون لحظه لباش با شدت می‌خوره به لب‌هام… و انگار همه‌ی دنیا از حرکت می‌ایسته.

نه صدایی هست، نه نوری، نه فکری… فقط گرمای بوسه‌شه، فشار مطمئن دست‌هاش، اون حالتی که انگار منو با همه‌ی وجودش می‌بلعه… همون‌قدر مشتاق، همون‌قدر گرسنه که من بودم.

یه نفس کوتاه از دهنم درمیاد وقتی دستش محکم‌تر لای موهام می‌ره، منو نزدیک‌تر می‌کشه. دست دیگه‌ش داره نرمه‌ی پشتمو نوازش می‌کنه. ناخودآگاه شونه‌هاشو می‌گیرم، سخت، قوی، محکم… زیر اون کت شیکش حس قدرتش رو کامل می‌تونم لمس کنم.

بوسه‌اش عمیق‌تر می‌شه، زبونش با مال من بازی می‌کنه، کشف می‌کنه، تسخیرم می‌کنه… جوری که نفسم بند میاد و تمام تنم می‌لرزه. انگار لب مرز یه چیزی ایستادم… یه چیز خطرناک… و دیگه هیچ اهمیتی برام نداره.

لب‌هاش از لب‌هام جدا می‌شن و با بوسه‌های داغ و پرحرارت می‌رن سمت فکم، گردنم… سرم ناخودآگاه عقب می‌ره و یه ناله‌ی آروم از گلوم درمیاد وقتی نقطه‌ی حساس زیر گوشمو پیدا می‌کنه…

زمزمه می‌کنم.
- میخائیل…
اسمش از لب‌هام مثل یه دعا بیرون میاد.

یه‌کم عقب می‌ره… فقط اندازه‌ای که بتونه تو چشم‌هام زل بزنه.
چشماش، اون خاکستری پر از شعله، اون‌قدر پر از شدت و عطشه که دلم می‌لرزه. دستش میاد بالا، آروم صورتمو توی کف دستش می‌گیره. انگشت شستش نرم روی پوستم که از گرما گل انداخته می‌کشه.

با صدایی گرفته و خش‌دار، درست از ته دلش زمزمه می‌کنه.
+ اصلاً نمی‌دونی با من چی کار کردی…

Читать полностью…

...

پارت جذاب امشب رو از دست ندید 🔥✨
ریکشناتون‌‌رو‌ ببینم ؟🤌👀

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم: ساشا
#27

گونه‌هاش دوباره گل می‌ندازه، سریع روشو برمی‌گردونه و زیر لب یه چیزی می‌گه درباره اینکه باید اتاقشو پیدا کنه. من رفتنش رو نگاه می‌کنم، لبخندم کم‌کم رنگ عوض می‌کنه… یه جور حسی میاد تو دلم که اسمشو نمی‌دونم، ولی هست.

اونقدری عمر کردم که بدونم بهتره پا روی ترمز بذارم. می‌دونم اون زیادی جوونه، زیادی دست‌نخورده‌ست واسه کسی مثل من.
ولی خب، این باعث نمی‌شه نخوامش…

هرچقدر هم که بخوام امتحانش کنم، ببینم اون سرخی صورتش تا کجا می‌کشه، به خودم یادآوری می‌کنم که صبر، خودش یه جور هنره.
فعلاً همینم بسه.

چند دقیقه بعد که می‌رم بیرون و یه دستی به سر و صورتم می‌کشم، شام می‌رسه.

اونقدری سفارش دادم که مطمئن شم یه چیزی می‌خوره . مرغ بریون، سبزیجات گریل‌شده، نون تازه، و یه بطری شراب که یه کم از استرسش رو بشوره ببره.

کارمندای هتل بی‌صدا و منظم همه چی رو روی میز توی نشیمن می‌چینن و بعد ما رو تنها می‌ذارن.

لیلا روی مبل لم داده، یه لیوان شراب دستشه و صورتش رو به پنجره‌ست.

من روبروش می‌شینم، واسه خودم هم یه لیوان می‌ریزم ولی نمی‌خورم. فقط نگاهش می‌کنم… موهای خرماییش نرم روی صورتش ریخته، چشم‌های سبزش به لیوان توی دستش خیره‌ست.

با صدایی آروم ولی محکم می‌گم.
+ یه کم آروم‌تر بخور.

سرش رو بلند می‌کنه، لبخند محوی می‌زنه، یه جورایی لج‌درآر.
- چرا؟ می‌ترسی نتونم جمعش کنم؟

با خونسردی تکیه می‌دم به پشتی صندلی.
+ نه. ولی فکر می‌کنم داری یه چیزی رو با این شراب خفه می‌کنی. و خب… معمولاً جواب نمی‌ده.

لبخندش محو می‌شه. لیوان رو می‌ذاره روی میز و یه آه می‌کشه.
- شاید دارم… آره. امروز… همه چیز خیلی سنگین بود.

سکوت می‌کنم تا خودش ادامه بده.

با صدایی آروم می‌گه.
- واسه اولین بار توی زندگیم… فقط فرار کردم. از همه‌چی. از مسئولیتام، از اون آدمی که همه فکر می‌کنن باید باشم.

نگام می‌کنه، چشماش پر از اشکه، ولی مصمم.
- ترسناکه.

لبخند محوی می‌زنم و با لحن سبک‌تری می‌گم.
+ و رهایی‌بخش.

لباش یه تکونی می‌خوره، ولی لبخند واقعی نمی‌زنه.
- شاید یه کم.

منم یه جرعه از شرابم می‌خورم، ولی چشم ازش برنمی‌دارم.
+ می‌دونی، فرار کردن اونقدرام بد نیست.
گاهی وقتا تنها راهیه که بفهمی واقعاً جای درستت کجاست...

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#26

دهنش یه‌ذره باز می‌مونه، و من نگاه می‌کنم که چطور سرخیش از لپاش می‌کشه تا نوک گوشاش. دیدنش یه حسی توی دلم به هم می‌زنه، و باید خودمو نگه دارم که جلو نرم، یا بیشتر اذیتش نکنم.

- اوه...
با مِن‌مِن می‌گه و چشم می‌دوزه به کفشاش.
- آره... معلومه. می‌دونستم.

زیرلب می‌خندم و برمی‌گردم سمت پذیرش، که خودش داره زور می‌زنه نخنده.

+ یه جای دلباز، با دوتا اتاق خواب می‌خوایم
می‌گم و سعی می‌کنم بی‌خیال دستپاچگی لیلا باشم.

+ حتماً قربان
منشی می‌گه و با سرعت تایپ می‌کنه.
+ یه سوییت خیلی خوشگل توی طبقه‌ی آخر داریم. می‌خواید وسایلتون رو براتون بفرستیم بالا؟

سر تکون می‌دم.
+ بله.

لیلا کنارم این‌ور و اون‌ور می‌شه، ولی هنوزم به چشمام نگاه نمی‌کنه. خجالتش از هر طرف می‌باره.

+ اینم کلید اتاق‌هاتون
منشی می‌گه و دو تا کارت مشکی خوش‌دست بهم می‌ده.
+ آسانسور سمت چپتونه. اگه چیزی خواستید، فقط بگید.

تشکر می‌کنم و کلیدا رو می‌گیرم. یکی‌شو به لیلا می‌دم. یه لحظه مکث می‌کنه، بعد کارت رو می‌گیره. انگشتاش برای یه ثانیه به انگشتام می‌خوره.

+ آماده‌ای؟
می‌پرسم و سرم رو به سمت آسانسور کج می‌کنم.

با سر تأیید می‌کنه، هنوزم لپاش قرمزه و دنبالم راه می‌افته.

می‌ریم توی آسانسور. دکمه‌ی آخرین طبقه رو می‌زنم. درها بسته می‌شن و سکوت سنگینی بینمون می‌افته. سکوتی که پر از حرف ناگفته‌ست. لیلا یه‌جوری دست‌پاچه کنارم ایستاده، کارت رو محکم گرفته.

+ ساکتی
می‌گم و سکوتو می‌شکنم.

یه نگاه کوتاه بهم می‌کنه و دوباره سرخ می‌شه.
- فقط... انتظارشو نداشتم...

+ یه سوییت؟
جمله‌اش رو کامل می‌کنم، با یه لبخند شیطون.

-آره
جواب می‌ده، اما این‌بار لحنش محکم‌تره، انگار می‌خواد جدی‌تر به نظر برسه.
- و خب معلومه که اتاق‌ها جدا هستن.

+ طبیعتاً
با لبخند جواب می‌دم.

آسانسور می‌رسه، درها باز می‌شن و یه راهرو نرم و شیک جلو رومونه. دستم رو دراز می‌کنم که اول اون بره. رد می‌شه، ولی هنوز هم شونه‌هاش گرفته‌ست...

می‌رسیم به آخر راهرو و جلوی سوییت وایمیستیم. در رو باز می‌کنم، و یه فضای بزرگ و دلباز جلومون ظاهر می‌شه که نور گرم و ملایمی روش پاشیده شده. یه سالن نشیمن دلنشین و شیک جلو رومونه، و دوتا اتاق خواب هم از دو طرف سوییت پیدا هستن؛ انگار یه جورایی واسه حفظ صلح جهانی طراحی شدن.

لیلا میاد تو، چشماش گرد شده و داره همه‌چی رو قورت می‌ده با نگاهش.

- اینجا... وای!
زیر لب می‌گه، نفسش بریده.

+ بدک نیست، نه؟
می‌گم و کیفم رو کنار در می‌ذارم.

برمی‌گرده سمتم، لباش یه لبخند کوچولو تحویلم می‌دن، از اون مدل‌هایی که انگار می‌خوان بگن ( هنوز باورم نمی‌شه! )

- تو همیشه این‌قدر غافلگیرکننده‌ای؟ می‌پرسه.

یه قدم نزدیک‌تر می‌رم، اون‌قدری که مجبور شه نگاهم کنه. چشم‌های سبزش توی نور می‌درخشن.

+ هنوز هیچی ندیدی، کیسکا.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند (‌ پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم: ساشا
#24

نگاهمو می‌گیره، چند لحظه‌ای فقط نگام می‌کنه و بعد سرش رو تکون می‌ده، یه لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش می‌شینه.
ـ باشه. ولی فقط چون روز سختی داشتم.

داخل هتل، هوا گرمه، خوشبو و یه سکوت عجیب داره که با اون شلوغی و هیاهوی بیرون زمین تا آسمونه فرق داره. لیلا با چشمای درشتش این‌ور و اون‌ور رو نگاه می‌کنه، محوِ کف‌پوش‌های مرمری، دیوارای شیشه‌ای بلند و نور لطیفی که یه رنگ طلایی دلنشین به فضا داده.

ـ جدی می‌گم،
برمی‌گرده طرفم.
ـ پول اینو بهت پس می‌دم. شاید یه‌کم طول بکشه، ولی می‌دم.

حرفاش انقدر صادقانه‌ست که آدم دلش نرم می‌شه، حتی اگه یه‌ذره خنده‌دار باشه. یه ابرو بالا می‌ندازم، با زور جلوی خنده‌مو می‌گیرم.
+ لازم نیست خودتو ناراحت کنی، کیسکا.

ـ نه، واقعا!
با اون لجبازی خاص خودش چونه‌شو یه‌کم بالا می‌گیره.
ـ من عادت ندارم مفت‌خور باشم. یه کاریش می‌کنم.

نگاهش می‌کنم، چشمم رو صورتشه اون سرخی ملایم گونه‌هاش، خط نرم فکش، اون برق توی چشمای سبزش وقتی مصممه.

خودش نمی‌دونه این‌جا چقدر توی چشم می‌زنه، چقدر با این فضا فرق داره، ولی با این حال کاری کرده که محیط هم از اون سردی بیاد بیرون.

ولی چیزی که نمی‌دونه اینه که من… خیلی وقت قبل‌تر از اون پرواز می‌شناختمش.

قولی که داره می‌ده، برای من بیشتر شبیه یه شوخیه، ولی نمی‌گم. چون اگه می‌فهمید چی؟ اگه می‌فهمید که اسمش، صداش، صورتش… مدت‌هاست تو ذهنمه؟

نمی‌دونه… و فعلاً هم نباید بدونه.

فقط نگاش می‌کنم، انگار دارم چیزی رو می‌بینم که سال‌ها دنبالش بودم. موهاش قهوه‌ای تیره‌ست، موج‌دار و آزاد روی شونه‌هاش ریخته، جوری که دلم می‌خواد دستم رو ببرم توشون. پوستش سفیده، پر از کک‌ومک، و زیر نور لابی یه جور خاصی می‌درخشه. و لباش… خدای من، اون لباش! پر، صورتی، و واقعاً حواس‌پرت‌کن، مخصوصاً وقتی بی‌اختیار گازشون می‌گیره، انگار نمی‌دونه با من چی‌کار می‌کنه.

زیباییش یه‌جوریه که واقعی به نظر می‌رسه. نه اون مدل زیبایی ساختگی و فیک که من زیاد دیدم؛ این یکی خالصه… بی‌پیرایه.
و همین دیوونه‌کننده‌ست.

با اینکه یه قدم بیشتر ازم فاصله نداره، می‌تونم گرمای وجودش رو حس کنم. بوش لطیفه، گل‌دار که دورم پیچیده، تمام فکر و منطقم رو به هم ریخته. بدنم قبل از مغزم واکنش نشون می‌ده، یه حس خواستن عمیق و آزاردهنده تو وجودم شکل می‌گیره. دندونامو به‌هم فشار می‌دم، یه قدم عقب می‌رم، ولی هیچ‌چی از تپش تند قلبم کم نمی‌کنه.

نمی‌دونه داره با من چی‌کار می‌کنه.

ـ جدی می‌گم میخائیل
حرفش منو از فکر می‌کَنه.
ـ نمی‌تونی همه‌چی رو خودت حساب کنی. این… عادلانه نیست..

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#22

"میخائیل"

تمام عمرم با آدمای پیچیده سر و کار داشتم. مردایی که بدون پلک زدنی دروغ می‌گن، زنایی که پشت هر نقابی رو می‌خونن، متحدایی که لبخند می‌زنن اما همزمان نقشه‌ی زمین زدنت رو می‌کشن. یاد گرفتم همه‌شونو بخونم علائمشون، نقطه‌ضعفاشون، خواسته‌هاشون.

ولی حالا، اینجام… نشستم روبه‌روی لیلا ایوانز، گیج و مبهوت از زنی که انگار فقط خودشه. فقط خودش.
نه نقابی داره، نه بازی‌ای می‌کنه. انقدر صاف و ساده‌ست که آدم رو بی‌دفاع می‌کنه. یه‌جور خطرناکِ عجیب، جوری که هنوز نمی‌تونم اسمشو بذارم روش. خودش حتی نمی‌دونه چه قدرتی داره… چقدر زود منو گرفته تو مشت خودش.

حرف زدنش یه‌بند بین دستپاچگیِ دوست‌داشتنی و جسارت غیرمنتظره می‌چرخه. انگار گیر کرده بین اینکه بخواد بقیه رو تحت تأثیر بذاره یا اصلاً براش مهم نباشه بقیه چی فکر می‌کنن.

و اون چشماش… اون چشمای درشت و پرحس که همه چی رو لو می‌دن. هر فکری، هر احساسی، حتی وقتی سعی می‌کنه پنهونش کنه.
نگام می‌کنه انگار داره سعی می‌کنه منو بفهمه. بفهمه می‌تونه بهم اعتماد کنه یا نه.
اگه واقعیتو می‌دونست، لحظه‌ای واسه رفتن درنگ نمی‌کرد.
واسه همینه که نمی‌تونم بهش بگم. هنوز نه.

از گوشه‌ی چشم نگاش می‌کنم، وقتی تورس داره ما رو به سمت نیویورک می‌بره. خیره شده به بیرون، لباش یه کم باز مونده، فکراش معلومه جایی دیگه‌ست. یه تار مو افتاده رو گونه‌ش، و یه حس غیرمنطقی تو دلم می‌پیچه که بخوام اون تار مو رو کنار بزنم.

این زن… بدون اینکه حتی بفهمه، کل برنامه‌هامو به هم زده. من الان باید تو نیویورک بودم، تمرکز کرده روی یه جلسه‌ی مهم.
دنیای من حواس‌پرتی نمی‌پذیره، نرمی و لطافت توش جایی نداره.
اما حالا چی؟
دارم از یه ایالت به یه ایالت دیگه می‌برمش، بهش چیزایی نشون می‌دم که حتی بهش فکر هم نمی‌کردم، و دارم به خنده‌ش پای یه بشقاب سیب‌زمینی لبخند می‌زنم… انگار ماه‌هاست نخندیدم.

ناگهانی برمی‌گرده سمت من، می‌فهمه که دارم نگاش می‌کنم.
منم نگاهمو ازش نمی‌گیرم. یه لبخند نصفه نیمه گوشه لبم می‌چسبه.

ـ چیه؟
لحنش یه‌کم حالت دفاعی داره، ولی پر از کنجکاوی.

+ هیچی.
آروم می‌گم و لم می‌دم روی صندلی.
+ فقط… به نظرم خیلی راحتی...

اخم کم‌رنگی روی پیشونیش می‌شینه و یه نگاه به گوشیش می‌ندازه. از وقتی از برگرکینگ زدیم بیرون، بی‌وقفه ویبره رفته. اسم رندال دوباره رو صفحه چشمک می‌زنه… ولی برنمی‌داره.

با صدایی که بیشتر انگار داره با خودش حرف می‌زنه، می‌گه.
ـ دارم محل نمی‌ذارم بهش… واسه اولین بار واقعاً دارم بهش بی محلی میکنم.

یه حس کوچیک از افتخار تو دلم جرقه می‌زنه. شاید چیز بزرگی نباشه، ولی یه قدمه… یه قدم مهم.

با قاطعیت می‌گم.
+ کار درستیه. اون لیاقت توجه تو رو نداره.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#21

مکث می‌کنم، نگاه مستقیمش باعث میشه یه جورایی تو خودم جمع شم. یه‌جوری نگاهم می‌کنه که نمی‌تونم موضوع رو عوض کنم، چشم‌هاش میخکوبم کرده، انگار تنها آدم این رستوران منم.

- همیشه بچه‌ها رو دوست داشتم.
بالاخره می‌گم.
- راستگوئن... یه جور خاصی که آدم‌بزرگا نیستن. تازه دارن دنیا رو می‌شناسن. می‌خواستم کاری کنم که یه کوچولو هم که شده، معنی‌دار باشه.

میخائیل با یه حالت فکری سر تکون می‌ده.
+کار مهمیه. کاری که خیلیا حاضر نیستن انجامش بدن.

صداقت توی لحنش غافلگیرم می‌کنه. شروع می‌کنم به ور رفتن با سیب‌زمینی‌هام، دنبال یه بهونه‌م.
- تورِس چی؟
اشاره‌ای به ماشین بیرون می‌کنم.
-اون نمی‌خواد چیزی بخوره؟

میخائیل یه کم به عقب تکیه می‌ده، لبخند نصفه‌نیمه‌ش برمی‌گرده.
+ تورِس حریم شخصی‌شو دوست داره. وقتی دوباره راه بیفتیم، خودش یه فکری می‌کنه.

- پس واقعاً بادیگاردت نیست، درسته؟

+ رسمی نه .
آروم جواب می‌ده.

- هوم
با دقت نگاهش می‌کنم.
-خیلی بلدی از زیر جواب در بری، می‌دونی؟

با یه لبخند زیرکانه می‌گه.
+ فقط اونایی رو جاخالی می‌دم که حسش نیست جواب بدم.

یه خنده‌ی آروم ازم در میاد، اما حرفش تو ذهنم می‌مونه.

از زیر مژه‌ها نگاش می‌کنم. انگار خودش هم می‌فهمه، چون سر بلند می‌کنه.
+چیزی به صورتم چسبیده؟
می‌پرسه.

- از اون چیزی که فکر می‌کردم، مسن‌تری! یهویی می‌پره از دهنم. چون واقعاً هیچ مردی تو بیست‌سالگی این‌همه اعتمادبه‌نفس نداره، این‌طوری که با حضورش کل فضا رو می‌گیره. هیچ مرد جوونی هم نیست که این‌جوری موهاش نمک‌فلفلی باشه، یا اون چشم‌ها رو داشته باشه که انگار تا تهت رو می‌خونن.

می‌خنده، اصلاً هم ناراحت نمی‌شه.
+ به نظرت چند سالمه؟

یه گاز از غذام می‌زنم.
- این سوال کلک داره؟

دوباره می‌خنده، و نمی‌دونم چرا، ولی این خنده‌اش حالمو خوب می‌کنه. چون به‌نظر نمیاد آدمی باشه که زیاد بخنده.

بعدش تو سکوت نسبی غذا می‌خوریم. ولی هرازگاهی حس می‌کنم داره نگام می‌کنه. اون‌جوری که انگار داره سعی می‌کنه منو بخونه، درست مثل خودم که درگیر فهمیدنش‌ام.

غذا که تموم می‌شه، دست می‌برم سمت سینی، اما میخائیل سریع‌تره. بدون هیچ حرفی برش می‌داره، می‌بره سمت سطل آشغال کنار در، و باهم راه می‌افتیم سمت ماشین، جایی که تورِس منتظرمونه.

ماشین روشن می‌شه و دوباره تو جاده‌ایم. سکوت بینمون می‌افته، ولی عجیب راحت و آرومه. زل زدم به منظره‌های بیرون و غرق تو فکرامم که یهو گوشیم تو بغلم ویبره می‌ره.

نگاه می‌کنم. اسم رَندال رو صفحه ظاهر می‌شه و یه ناله از ته دلم در میاد.

میخائیل نگاهی بهم می‌ندازه، کنجکاو، ولی چیزی نمی‌گه.

رد تماس می‌کنم و سمتش برمی‌گردم.
-اشکالی نداره یه کم دیگه هم باهاتون بیام؟ خودمم از حرفم جا می‌خورم.

ابروهاش یه کم می‌ره بالا، و برای اولین بار یه جور کنجکاوی تو صورتش می‌بینم.
+ دیگه نمی‌ری کنفرانس؟

شونه ام بالا می‌ندازم
- فکر کنم... نظرم عوض شد.

Читать полностью…

...

هستید الان پارت جدید بزارم ؟ 😗💕
با قلب آتشین نشون بدید ❤️‍🔥

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم: ساشا
#19

دست‌دلم میلرزه، نمی‌دونم چرا انقدر سختمه توضیح بدم. ولی نگاه میخائیل بی‌رحمه، ول‌کن نیست، و قبل از اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم، همه چی از دهنم می‌پره بیرون.
- رَنداله… مدیر مدرسه‌مه. یه کنفرانس آموزشی خیلی بزرگ قراره تو نیویورک برگزار شه و منم قرار بود که کمکش کنم. ولی یهو همه‌ی کارا رو انداخت گردن من. حالا اگه یه چیزی خراب شه، تقصیر من می‌شه.

میخائیل لم می‌ده عقب، صورتش یه جوریه که نمی‌تونم بفهمم داره چی فکر می‌کنه.
+ بی‌خیالش شو.

پلک می‌زنم، مطمئن نیستم درست شنیدم.
ـ چی گفتی؟

با همون لحن محکم تکرار می‌کنه.
+ بی‌خیالش شو. چرا خودتو بندازی تو دردسر؟ بذار خودش جمعش کنه.

سریع سرمو تکون می‌دم.
ـ داری شوخی می‌کنی. من نمی‌تونم این کارو بکنم.

+ چرا نمی‌تونی؟

ـ چون مسئولیتمه.
لحنم یه‌کم بلندتر می‌شه.

+ تو جزو برگزارکننده‌هایی؟
با یه ابروی بالا انداخته می‌پرسه.

ـ نه.
با اکراه اعتراف می‌کنم.
- ولی رَندال همه چی رو انداخت گردن من.

+ دقیقاً.
لبخند کج و مغرورانه‌ش برمی‌گرده.
+پس می‌تونی نری. یه درسی هم بهش می‌دی که دیگه اونجوری باهات حرف نزنه.

مات‌و‌مبهوت نگاش می‌کنم، نمی‌تونم باور کنم چی داره می‌گه.
ـ نمیشه که… چون یه نفر بی‌ادب بود، همه چی رو بی‌خیال شی!

آروم، ولی قاطع می‌گه.
+ چرا نشه؟ تو موظف نیستی بی‌احترامی رو تحمل کنی.

حرفاش منو به هم می‌ریزه. نمی‌دونم چی باید جواب بدم. اینکه جلوی رندال وایسم، اینکه از زیر باری که ناحق انداخته روم دربرم… برام یه چیز غریبه‌ست. ولی هم‌زمان، یه‌جوری حس رهایی داره.

آخرش می‌گم.
- نمی‌تونم.
ولی اون اطمینانی که همیشه تو صدامه، حالا یه‌کم لرز داره.
ـ واقعاً نمی‌تونم…

میخائیل چند لحظه فقط نگام می‌کنه، بدون اینکه حسی از تو صورتش بخونم.

بعد با لحنی نرم ولی جدی می‌گه.
+ هر جور راحتی، کیسکا. ولی یادت باشه… احترام رو باید به‌دست آورد، نه اینکه طلبش کرد !

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#17

ماشین یه غوله. همه‌ش شیشه دودی و خط‌های تیز و خفن، از اون ماشیناست که از صد کیلومتری داد می‌زنن "دست‌نزن!".
راننده کنار در وایساده و درو برامون باز نگه داشته، انگار ما خاندان سلطنتی‌ایم.

میخائیل اشاره می‌کنه که اول من سوار شم. مکث می‌کنم، مغزم هنوز داره تلاش می‌کنه بفهمه چی داره می‌گذره. ماشینی که من سوار می‌شم از اتوبوس مدرسه‌مون هم داغون‌تره، اون وقت الان قراره برم تو ماشینی که شاید از کل زندگی من گرون‌تر باشه.

میگه
+ بپر بالا، کیسکا

لحنش هم دستوریه، هم غیرقابل‌مقاومت، یه نرمی خاصی داره.

آروم می‌رم تو صندلی عقب و سعی می‌کنم طوری رفتار کنم انگار جای من اونجاست، ولی چرم نرم و اون فضای لوکس، واضح‌تر از هر چیزی می‌گه که نه، من اینجا تعلقی ندارم.

نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم، یه نگاه دزدکی بهش می‌ندازم.

- چقدر پولداری تو اصلاً؟
بی‌اختیار از دهنم می‌پره.

یه لبخند گوشه‌لبی می‌زنه، همون مدلایی که حرص آدمو درمیارن.
+ به‌قدر کافی.

- این که نشد جواب
می‌گم، ولی حتی خودمم مطمئن نیستم چرا دارم پافشاری می‌کنم.

+ تنها جوابیه که می‌گیری.
اینو می‌گه و لم می‌ده عقب، یه نگاه کوتاه بهم می‌ندازه و بعد خیره می‌شه به پنجره.

لبمو می‌جوم و از پنجره اون‌ور به بیرون نگاه می‌کنم، دارم سعی می‌کنم میخائیل رو تو ذهنم رمزگشایی کنم. واضحه که خیلی پولداره نه یه کم، خیلی زیاد. و اون برخورد مرد تو هواپیما؟ معلومه پشت این ظاهر شیکش کلی چیز پنهونه.

- شغلت چیه؟
می‌پرسم، کنجکاویم دیگه اجازه سکوت نمی‌ده.

نگاهش برمی‌گرده سمت من، و برای یه لحظه، قسم می‌خورم یه چیزی تو چشماش برق می‌زنه، یه چیزی تاریک، یه چیزی که نمی‌خواد من بفهمم.

+ بیزینس.
فقط همینو می‌گه.

- بیزینس.
تکرار می‌کنم با یه ابروی بالا.
+خیلی مبهمه نه؟

- و تو؟ تو چیکار می‌کنی، لیلا؟

مکث می‌کنم و نگاهش می‌کنم. لحنش عادیه ولی نگاهش تیز، طوری که حس می‌کنم واقعاً براش مهمه. با این حال مطمئن نیستم چقدر باید براش باشم.

- معلمم.
فقط همینو می‌گم.

سرشو یه‌ذره کج می‌کنه، نگاهش یه کوچولو ریزتر می‌شه.
+ چه جور معلمی؟

-ابتدایی.
جواب می‌دم و نگاهمو می‌دوزم به بیرون.
- بیشتر پیش‌دبستانی.

+ آها.
می‌گه، لحنش یه کم مهربون‌تر می‌شه.
+بهت میاد!

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#15

گلومو به زور قورت می‌دم و حاضر نمی‌شم سرمو برگردونم.

- من... منظورم اون چیزی که قبلاً گفتم نبود.

با عجله می‌پرم وسط حرف، صدام تیزتر از چیزی درمیاد که می‌خواستم.

-راجع به... می‌دونی دیگه. ترسیده بودم. فقط همین.

یه لحظه سکوت می‌افته، بعدش..

+فهمیدم.

لحنش هیچ‌جوری قابل خوندن نیست. بالاخره یه نگاه یواشکی بهش می‌ندازم. قیافه‌ش آرومه، ولی توی چشم‌هاش یه چیزی هست... یه چیزی که باعث می‌شه دلم یه‌جوری بریزه.

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، هواپیما با یه تکون نرم می‌شینه زمین و کابین پر می‌شه از صدای باز شدن کمربندها و جمع کردن وسایل. یه نفس راحت می‌کشم، خوشحال از اینکه یه بهونه دارم از این مکالمه فرار کنم.

از هواپیما میایم بیرون و وارد فرودگاه کوچیک و جمع‌وجور هاریسبورگ (Harrisburg) می‌شیم. خیلی آروم‌تر و خلوت‌تر از فرودگاه‌های بزرگه و همین بیشتر حس می‌ده که من الان کلی از جایی که باید باشم، دورم.

وسط ترمینال وایسادم، گوشیمو درمیارم و مسیره تا نیویورک رو چک می‌کنم. چهار ساعت با ماشین. عالیه!

+لیلا.

سرمو میارم بالا، می‌بینم میخائیل جلوم وایساده. دستاش تو جیبشه، ولی قیافه‌ش اصلاً بی‌خیال نیست.

+ فکر کنم مقصدت نیویورکه.

با تردید می‌گم
-آره...

اصلاً نمی‌دونم داره به کجا می‌خواد بره با این حرفاش.

می‌گه
+منم دارم می‌رم نیویورک.

می‌گم
- خب، آره. دیگه، با هم تو یه پرواز بودیم.

لبخند می‌زنه.
+صداقتتو تحسین می‌کنم.

ابرو بالا می‌ندازم
-چی خنده‌داره مگه؟

می‌گه
+به این سبک صحبت کردن زیاد عادت ندارم.

نگاهش باعث می‌شه یه لرز از تنم رد شه...

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
پارت‌هدیه
#13

قلبم تند تند می‌زنه، نفس‌هام به شماره افتاده، اون دوباره خم می‌شه سمتم و این‌بار لباش می‌رسه به گردنم. دندوناش آروم پوستمو لمس می‌کنن، بعدش گرمای زبونش که می‌سُره رو پوستم... زانوهام حسابی سست شدن، انگار هر لحظه ممکنه بریزن.

یهو در می‌زنن. محکم و بی‌حوصله. مثل یه سطل آب یخ منو پرت می‌کنه به واقعیت.

- میخائیل...

اسمش از دهنم درمیاد، بریده بریده، با نفس‌هام قاطی شده.

ولی اون تکون نمی‌خوره. دستاش هنوز محکم دور کمرمه، لباش می‌خوره به گوشم و زمزمه می‌کنه

+این تموم نشده.

تا بخوام چیزی بگم، صاف می‌ایسته، خیلی خونسرد کت‌شو مرتب می‌کنه، درو باز می‌کنه و می‌ره بیرون، انگار نه انگار که چی بینمون گذشته. من موندم، چسبیده به کابینت، پاهام لرزون، فکرم آشفته.

توی آینه زل می‌زنم به خودم. لب‌هام ورم کرده‌ن، صورتم سرخ شده... انگار خودمو نمی‌شناسم.

واقعاً چی بود این لحظه لعنتی؟

از دستشویی می‌زنم بیرون که یهو درست می‌افتم روبه‌روی همون مهماندار قبلی.
لباش رو بهم فشار داده، دستاشو زده به سینه، ابروهاش طوری بالا رفته که انگار تا فرق سرش کشیده شدن. معلومه که همه چی رو فهمیده.

نگاهش یه لحظه می‌ره سمت دستشویی، بعد دوباره می‌افته بهم. تو چشماش یه جور حالت تحقیر هست، سرد و زهرآلود.

با صدایی یخ‌زده می‌پرسه

+ همه‌چی مرتبه، خانم؟

- عالیه

لبخند می‌زنم، از اون لبخندای تقلبی که از ناخنای خودش هم مصنوعی‌تره. با یه حرکت موهامو می‌ندازم عقب و با اعتماد به نفس از کنارش رد می‌شم، انگار که اصلاً هیچی نشده.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#12

لبه‌ی سرد پیشخوان داره کمرم رو اذیت می‌کنه، ولی اصلاً حسش نمی‌کنم. تنها چیزی که وجودمو پر کرده، خودشه گرمای تنش، قدرتش، حرکت لباش روی لبام، اون‌جوری که انگار سال‌ها منتظر این لحظه بوده و حالا داره با تمام وجودش می‌بوسدم.

سرم گیج میره وقتی زبونش آروم توی دهنم میلغزه و تحریکم می‌کنه.
این دیوونگیه. یه دیوونگیِ کامل.
اما با این حال... نمیخوام متوقف شه.
یه صدای خفه و خش‌دار از سینه‌ش بیرون میاد، و لرزشش توی وجودم می‌پیچه، جوری که زانوهام سست میشه.
دستاش از صورتم پایین میان، میرن سمت کمرم و منو محکم‌تر به خودش می‌چسبونه.

نفسم توی دهنش حبس میشه وقتی انگشتاش از زیر لبه‌ی لباسم سر می‌خورن و کف دستاش آروم روی پوست برهنه‌ی پهلوهام کشیده میشه.
فلز سرد ساعتش به شکمم می‌خوره و ترکیب سرمای ساعت و گرمای دستاش، یه لرزه‌ی عمیق توی تنم میندازه.
دستاش بالاتر میره، شستاش زیر سوتینم می‌لغزن، و بدنم ناخودآگاه قوس برمیداره، تشنه‌ی لمس بیشتر.

نوک سینه‌هام زیر پارچه‌ی نازک سوتینم سفت میشه، مثل سنگریزه‌هایی که زیر نوازش دستاش بیدار شدن.
بین پاهام از شدت خواستن خیس شدم.

- میخائیل...

با صدایی لرزون، لب به لبش زمزمه می‌کنم.
اون کمی عقب می‌کشه، فقط قدری که بتونه نگاهم کنه، و چشمای خاکستریش از شدت اشتیاق شعله می‌کشه.

برجستگی سفت‌شده‌شو روی شکمم حس می‌کنم.
با انگشت شستش لبه‌ی فکم رو نوازش می‌کنه و لبخندی تاریک و رضایت‌بخش روی لباش میشینه.
آروم و زمزمه‌وار میگه

+ همون‌قدر شیرینی که تصورشو می‌کردم، کیسکا.

پیشونیش رو آروم به پیشونیم تکیه میده، و چشمای خاکستریش، سنگین و تاریک، خیره‌ی من میشن.

با صدایی بم و خش‌دار میگه

+ فکر نمی‌کنم چیزی رو اشتباه فهمیده باشی.

پلک می‌زنم و با قلبی که توی سینم دیوونه‌وار می‌کوبه، نگاش می‌کنم.

زمزمه می‌کنم.

-تو... جدی‌ای؟

لباش به همون لبخند دیوونه‌کننده‌ی همیشگی‌ش خم میشه، و دستش محکم‌تر دور کمرم حلقه میشه.

انگشت شستش آروم روی استخون لگنم می‌لغزه و نفسمو بند میاره.

با صدایی پر از تهدید شیرین زمزمه می‌کنه

+ کاملاً جدی !

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#10

برای لحظه‌ای خشک‌م می‌زنه. همون‌طور بی‌حرکت روی صندلی می‌نشینم و خیره می‌شم به میخائیل، انگار به زبون دیگه‌ای حرف زده باشه.
«می‌تونم ترتیبش رو بدم.»
واقعاً اینو گفت؟ نه... حتماً اشتباه شنیدم.
آدرنالین، وحشت، استرس... همه‌چی قاطی شده، مغزم درست کار نمی‌کنه.
محاله منظورش اون بوده باشه.

می‌خوام ازش بپرسم، ولی درست همون لحظه، صدای خش‌دار خلبان از بلندگو پخش می‌شه و منو محکم پرت می‌کنه به واقعیت.

+ خانم‌ها و آقایان، منطقه‌ی آشفتگی جوی رو پشت سر گذاشتیم و در حال حاضر همه‌چیز پایدار و امنه. با این حال، به دلیل یک نقص فنی جزئی در یکی از موتورها، برای بررسی‌های احتیاطی، فرود اضطراری در نزدیک‌ترین فرودگاه خواهیم داشت.
لطفاً روی صندلی‌هاتون باقی بمونین و تمام دستورات خدمه‌ی پرواز رو دنبال کنین.
از همراهی و درک‌تون سپاسگزاریم.

صدای پچ‌پچ‌ها توی کابین کم‌کم تبدیل می‌شن به ناله‌های خسته و دلزده.
نگاهمو می‌برم سمت پنجره، جایی که فقط ابرها و آسمون بی‌پایان خودنمایی می‌کنن.
با وجود همه‌ی حرف‌هایی که گفتن، اعصابم هنوز مثل سیمیه که از شدت فشار در حال پارگیه ناپایدار، لرزون، و آماده‌ی فروپاشی !

ذهنم باید درگیر چیزای منطقی باشه کجا قراره فرود بیایم؟ چطوری باید خودمو برسونم نیویورک؟
ولی نه...
تنها چیزی که مثل مانترا تو سرم می‌پیچه، همون چند کلمه‌ایه که از لب‌های میخائیل بیرون اومد.
کلماتی که از همون لحظه، جهانم رو یه‌جوری دیگه کرد.
( مانترا در اصل یه عبارت یا جمله‌ست که برای تمرکز یا عبادت تکرار میشه. در اینجا، منظور اینه که کلمات میخائیل توی ذهن لیلا مداوم تکرار میشن و نمی‌ذارن ذهنش ازشون رها بشه.)

لبخند شیطنت‌آمیزش همچنان توی ذهنم می‌چرخه، بارها و بارها، مثل اکوئی دیوانه‌کننده که گرمایی عجیب رو توی بدنم می‌فرسته.
با احتیاط بهش نگاه می‌کنم.

اون آروم روی صندلی‌ش نشسته، پاهای بلندش رو دراز کرده، طوری که انگار نه تنها فرست کلس ، بلکه کل هواپیما مال خودشه.

به یه دقیقه نیاز دارم. یا شاید یه ساعت. یا شاید یه ماشین زمان که بتونه این هرج و مرج مطلق توی زندگیم رو برگردونه.

- ببخشید
زمزمه می‌کنم و بلند می‌شم.

نگاه میخائیل به سمت من می‌چرخه، ابروهاش کمی بالا می‌ره، ولی هیچ حرفی نمی‌زنه.
با عجله از راهرو رد می‌شم، از کنار یکی از مهماندارها می‌گذرم و به سرعت وارد دستشویی تنگ و کوچکه جلوی هواپیما می‌شم.

Читать полностью…

...

ددی مایلی بلند ( پدر در آسمان ها ) 🔥✨
مترجم : ساشا
#8

هواپیما دوباره می‌لرزه، این‌بار شدیدتر ! تنم ناخودآگاه منقبض می‌شه.

- چطور می‌تونی این‌قدر خونسرد باشی؟

با صدایی آروم، ولی محکم جواب می‌ده

+ چون ترسیدن، چیزی رو عوض نمی‌کنه .

انگشتاش یه ذره محکم‌تر دورم حلقه می‌شن. توی این بلبشو، اون تماس کوچیک، یه جور آرامش عجیب داره.

+ من اینجام. تا وقتی که من کنارتم، هیچ‌چیزی نمی‌تونه بهت صدمه بزنه .

یه صدای مهیب توی کابین می‌پیچه، انگار یکی از محفظه‌ها ترکیده. کیف‌ها و پالتوها به هوا پرتاب می‌شن.
فریادهای بیشتری فضا رو پر می‌کنن، و اشک‌، نوک چشم‌هام جمع می‌شه… می‌سوزه ، ولی هنوز نریخته.

- من... من اینو دوست ندارم...

با صدایی لرزون و بریده‌ بریده، اینو از ته دلم می‌گم.

+ می‌دونم.

آروم می‌گه، طوری که انگار داره با دلِ شکسته‌م حرف می‌زنه.

دست آزادش میاد بالا، به آرومی می‌شینه کنار صورتم، و نگاهمو به سمت خودش برمی‌گردونه.

+ ولی من نمی‌ذارم هیچ‌چیزی بهت آسیب بزنه. می‌فهمی چی می‌گم؟

هواپیما دوباره تکون می‌خوره، این‌بار محکم‌تر. وسایل از محفظه‌های بالا به زمین می‌ریزن، چمدون‌ها با صدای بلند به کف راهرو می‌خورن و فریادهایی به هوا بلند می‌شن.
دلم به شدت می‌زنه، تند و بی‌وقفه. هر عصب توی بدنم انگار به آتش کشیده شده. دستم رو محکم روی دسته‌ی صندلی می‌فشارم، انگشتام سفید شده و نفس کشیدن برام سخت شده.

دارم میمیرم !!

این فکر مثل زنگی توی ذهنم می‌پیچه، بارها و بارها، طوری که همه‌ی آشوب دورم رو به فراموشی می‌بره. ذهنم شروع می‌کنه به چرخیدن و قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، سیل پشیمونی ها به سراغم میاد.
تمام کارهایی که هیچ‌وقت نکردم...
جاهایی که هیچ‌وقت نخواهم دید...
زندگی‌ای که فکر می‌کردم زمان بیشتری برای زیستن دارم...

و بعد یه دفعه به ذهنم می‌رسه ...
بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین پشیمونیم که هم احمقانه و هم بزرگ به نظر میاد، دقیقاً همزمان.

من .. هیچ‌وقت با کسی نخوابیدم!
هیچ‌وقت درست‌وحسابی بوسیده نشدم، نه جوری که حس کنم زمین زیر پام می‌لرزه !
هیچ‌وقت دستای کسی رو اون‌جوری روی تنم حس نکردم، هیچ‌وقت اجازه ندادم خودمو توی وجود یه نفر گم کنم !
همیشه صبر کردم… منتظر لحظه‌ی درست، آدمِ درست…
و حالا ممکنه بمیرم، بدون اینکه حتی بدونم اون حسا چه طعمی داشتن.

Читать полностью…
Subscribe to a channel