"کانال استاد مرتضی مردیها" جهت پیشنهادات، انتقادات و ارتباط با ما: qobadshakiba@yahoo.com
🖌 ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
سالها پیش مقالهای نوشتم که تا حدودی خاص بود. خاص از این نظر که ابتدا گمان نمیکردم مطلب مهمی باشد، ولی هرچه زمان گذشت دیدم چه بسیار از کردار و کنشها که با این نگاه برایم فهمپذیرتر میشود، از جمله در مورد خودم.
مقالۀ «از خوشگذرانی تا وقتکشی» که مثل عموم مقالاتم، ابتدا در اثر برخورد با یک معضل فکری-اجتماعی و درپیچیدن با چیستی و چرایی آن، ذهنم را درگیر کرده بود، سخنی داشت هم تا حدی بدیهی و پیشپاافتاده و هم در همان حال، غریب و سترگ.
مدعا این بود: به جز نیازهای فیزیولوژیک، آن هم در حالت شدیدِ آن، هر کار دیگری میکنیم، هستۀ سخت نیت ما از آن عبارت است از مشغولیت و فرار از فکر؛ از نشخوارهای فکرهای ناشی از تنهایی و بیکاری؛ حتی اگر خودمان متوجه نباشیم؛ از جمله مهمترین کارها همچون شغل و فعالیت سیاسی و اجتماعی.
ممکن است کسی بگوید حتی اگر این ادعا راست هم باشد، اهمیت چندانی ندارد. وقتی کسی، حالا کارگر ساده باشد یا کارفرما، با جدیت کار خود را انجام میدهد نتیجه و فایدۀ آن هم به خودش و هم به اجتماع میرسد. چه فرقی میکند که نیت او، بهویژه نیت پنهانی که خودش هم از آن خبر ندارد چیست.
این ایراد را، که کمی وارد است و کمی هم نه، عجالتاً کنار بگذاریم و به وجه دیگری از ماجرا نگاهی بیندازیم.
ادعای من این است که همۀ کارهای ما، به جز همان باریکهای که گفتم، در تحلیل نهایی، به سائق و به انگیزۀ «سرکارگذاشتنخودمان» است، حتی اگر ناآگاهانه. اما (امایی که حائز کمال اهمیت است) خیلی فرق دارد که برای سرکارگذاشتنخود، دیگران را هم سر کار بگذاریم یا نه. روشن است که این تعبیر را در دو معنا به کار بردهام. معنای اول یعنی مشغولیت و معنای دوم یعنی مچل کردن: مشغول کردن خود و مچل کردن دیگران.
من گمان دارم وقتی کسی حتی در سنین کهنسالی، با وجود بینیازی مالی، سخت کار میکند، حال ترجمه باشد یا تجارت، علتش، گاه پنهان یا نیمهپنهان، این است که در غیراینصورت، باید بنشیند و از هزار جور فکر ناجور، از پشیمانی تا پریشانی، که از یک دروازۀ ذهنش میآید و از دیگری میرود، سان ببیند، که شاید بعد از شکنجههایی مثل شوک شدید الکتریکی و شلاق، سختترین شکنجه باشد. باری، چنین کسی اذیتی به کسی نمیکند، شاید به جز جا را به جوانان نسپردن.
ولی کسی را در نظر بگیرید که در ماجرای موسوم به انتخاباتی کاندیدا میشود که میداند رأی نمیآورد، و اگر بیاورد هم بسا که نتیجۀ دیگری اعلام شود، و اگر نتیجه واقعی هم اعلام بشود او تا بن دندان در غل و زنجیر است و به هر طرف که تکان بخورد بخشی از عزیزترین و حساسترین جوارح او در جهتهای متنافر کشیده میشود، اینها به اضافۀ مبالغی تحقیر و غیره.
این شامل حال عناصر دخیل در اردوکشیهای حزبی و جناحی طرفدار کاندیدای مزبور هم میشود. پس چرا این کار را میکند؟ ممکن است دلایل متعددی برای آن باشد. پاسخ من ولی این است: همین مشغولیت. بالاخره کمی تفنن است، کمی خروج از کسالت، سر زبان افتادن، بدنامی بهتر از گمنامی یا فراموششدگی. ولی برخلاف بسیار از کارهای مشغولیتی، در اینجا فرد فقط خودراسرکارنمیگذارد، بلکه همراه خود جمعی کثیر را ( البته در معنای دوم). و همین است که آن را کاری غیراخلاقی میکند.
پیام این نوشته، اگر خودش مصداق موضوع خودش نباشد، این است که اینقدر تعجب نکنید که مثلاً چرا اصلاحطلبان دارند به طرزی رسوا از همان سوراخی گزیده میشوند که بارها شدهاند. بحث از اساس چیز دیگری است. دچار مشکل خورۀ فکریاند، و برای فرار از این باید مشغول باشند. دنبال حشمت و جاه نیستند چون نشدنی است؛ از بد حادثه اینجا به پناه آمدهاند!
@mardihamorteza
🟢 قهرمانان اساطیری
بخش اول: درآمد
فایل کامل در کانال یوتیوب 👇🏻:
📌https://www.youtube.com/watch?v=tBDRwqGxXug
@mardihamorteza
🖌حاجی ارزونی
اگر برای کاری از جمله ابراز عقیدهای که کسانی میکنند دلیل عقلپسندی نیافتید و دیدید به رغم دلایل و شواهد روشن بر اشتباه بودن آن کار، کماکان بر آن اصرار میورزند، ناچارید دلایلی را که مطرح میکنند کنار بگذارید و بروید یک لایۀ عمیقتر و ببینید «علت» کارشان چیست؟ به عنوان نمونه، جغرافیای رأی کاندیدای حکومتی را در انتخابات ریاست جمهوری در این کشور تأمل کنید. مناطقی که بیشترین رأی را میدهند اغلب دینیتر نیستند، حتی چندان سیاسی هم نیستند. تاحدودی، تابعی است از پایین بودن سطح رفاه و سواد. بنابراین، حتی اگر در مصاحبههایی که صورت میگیرد گفته شود مثلاً به فلان دلیل رأی دادم یا به این فرد رأی دادم، این ارائۀ دلیل را کسی جدی نمیگیرد و ذهن میرود سراغ علت، از جمله ارزش کمکهای یارانهای و پایینبودن حساسیت سیاسی. داستان کمدی ساندیس هم بیانی از همین ماجراست.
حال اگر با چنین نگاهی، مقاومت بسیاری بر سر «همۀ چشمها به فلان» را رصد کنیم، به گمان من میتوانیم، ورای دلایل ادعایی، ردپای حاجی ارزونی را پیدا کنیم. کلاهمان را قاضی کنیم. ببینید من میخواهم یک کاری بکنم. یک بروزی، ظهوری، که کمی مرا (هم در چشم خودم و هم دیگران) اخلاقی و انسانی و پیشرو نشان دهد؛ چه باید بکنم؟ خب، مخالفت با ستم گزینۀ جالبی به نظر میرسد. بدیهی است که چنین مواجههای در وهلۀ نخست با نزدیکترین ستمها بایستی صورت گیرد، ولی خطرناک است و گران؛ به ویژه اگر بخواهد بیپرده و تند باشد. پس ذهن میرود به سمت دورتر. مثلاً چین و روسیه و سوریه و سودان. ولی فرد میبیند که جریان نیرومند و بارزی از مخالفت در این موارد به چشم نمیخورد.
آدمها بیشتر عقلشان به چشمشان است. مگر چندبار راجع به سودان یا اویغور یا نظایر آنها چیزی در سوشال مدیا یا اخبار دیده و شنیده؟ اطلاع درست و درمانی هم ندارد که آنجا اصلاً چه خبر است. گیرم اطلاعات آماری از ارقام شبهنجومی در مورد کشتههای سوریه و زندانیان چین بگوید، وقتی فضای رسانهای از آن لبریز نیست، محکوم کردن آن برای منی که قرار است کمی خودم را در ویترین بگذارم و کمی هم وجدان کوچک خوب خودم را تسلی بدهم، چه فایده دارد؟
یافتم! یافتم! (با طنین ارشمیدسی)
کسی و جایی هست که همۀ شرایط بهینه را دارد. اولاً که بدترین موجود این دنیا از منظر رسانهها یعنی امریکا پشت آن است؛ دوم اینکه، این همه میگویند که غاصب و نامشروع است؛ سوم (این را یواشکی میگوییم) حکومت هم که با آن دشمن است، پس هم خطری نیست و برای حفظ سلامتی نافع است، هم حتی نوعی رشوه است که در بعضی مواجهات (مثلاً اصلاحطلبانه) میتواند داد و ستد شود.
اما یک مشکل هست: مگر تو میدانی که آنجا چه خبر است؟ مگر طرف مقابل آنها کمتر اهل خشونت و رادیکالیسم است؟ و از این چیزها. گویا کار گیر کرده. ولی معجزهای نازل میشود. چیزی که مثل سیل خروشان هر مانعی را از سر راهش میشورد و میبرد. کودکان! دیگر هیچ چیز مهم نیست. همینکه کودککشی شده، تمام است. همه چیز برای اشد اعتراض فراهم است. کسی جرأت دارد بگوید نه!؟ مثل ماهیچه میاندازندش توی چرخ گوشت. حالا ممکن است این وسط کسانی بگویند حضرات! آخه اینجا که خیلی بدتر بوده. ولی مشکلی نیست. فریاد بزن ای بر خرمگس معرکه لعنت! ما خودپرست و ملیگرا نیستیم! ستم هر جا که باشد محکوم است. کودکان! کودکان!
این دلیلی است که مطرح میشود. علت ولی به گمانمن چیز دیگری است: حاجی ارزونیه: با قیمت کم، بگو مجانی، مفتکی، بدون خرج، بدون اخراج، بدون زندان، کلی فعالیت سیاسی میکنی؛ بدون هزینه میشوی یک انسان شریف اخلاقی که دلسوز کودکان و مظلومان است. به قدری هم نظربلند که اینجا و آنجا برایش فرقی نمیکند. اگر هم در اینجا، در حوادث سالهای اخیر کاری نکردهای و در مظان اتهامی، این جبران میکند: منم آنکه در سطح جهان ستم را محکوم میکنم. مثل شما دربند قوم و قبیله و بچهمحلهای خود نیستم. به قول صمدآقا، هیشگی نمیتونه مث مو محکوم کنه!
انکار نمیکنم که بخشی از پیوستگان به این کارزار، انسانهایی شریف و اخلاقیاند، باری، فقط با کمی نگاه سطحیِ یکمعادله-یک مجهولی. شماها بدانید که هیچ مشکل مهمی در دنیای ما یکمعادله-یکمجهول نیست.
بخشی از این اردوگاه هم هست که اعضا و اجزای شبکۀ طراحی و اجرای برنامههای اتحادیه تمدنستیز و لیبرالستیز به سرکردگی چپ رادیکال است. با شماها حرفی ندارم، ولی اللهوکیلی ما را جزو کسانی که گول شانتاژهای شما را خوردهاند طبقهبندی نکنید.
میماند سواد اعظمی که جزء هیچ یک از این دو دسته نیستند. دوستان! انگیزه و علت پیوستن شما و بازنشرها، رفتن به نشانی حجرۀ حاجی ارزونی است.
@mardihamorteza
🖌که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
مولوی در مثنوی حکایتی آورده است از زمرۀ داستانهای علمی-تخیلی صوفیه. شخصیتی هست بهنام ابراهیم ادهم که گویا در حوالی قرن دوم حاکم بلخ بوده است. در حکایت ولی شاعر او را پادشاه هفتاقلیم مینامد. ماجرا چنان است که در نیمشبی ادهم در کاخ خود بر تخت سلطنت خفته است، که از روی پشت بام صدای گامهایی را میشنود. ندا میدهد که کیست، و صدایی پاسخ میدهد که شترم را گم کرده، پی او میگردم! ادهم میپرسد که مگر کسی روی پشتبام شتر پیدا میکند، و صدا در جوابش میگوید که اگر روی تخت پادشاهی میشود خدا را یافت چرا روی پشتبام شتر را نتوان!
ادهم میفهمد که این سروش حق است. بلافاصله از تخت بهزیر میآید، جامۀ درویشی به تن میکند و در کوه و بیابان انزوا میجوید و عمر به نماز و نیاز میگذراند. سالیانی سپری میشود. قضا را چنان اتفاق میافتد که شیخ زمانی بر لب دریایی نشسته بوده و خرقۀ خود را وصله میزده. امیری از امرای سابقش از آنجا میگذشته، نگاه میکند و ادهم را میشناسد. بسیار تعجب میکند که چگونه ممکن است کسی پادشاهی را رها کند و به سلک فقرا درآید، چندانکه پوستین پارۀ خود را وصله زند.
مطابق نقل صوفیه، ادهم ذهن امیر سابق خود را میخواند و سوزنی را که در دست داشته به دریا میاندازد. ناگاه اتفاقی شگفت میافتد. از زبان شعر بشنویم.
صدهزاران ماهی اللهیی
سوزن زر بر لب هر ماهیی
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
آری، مطابق روایت، به یُمن ترک مقام دنیوی و پیوستن به حق، جایزۀ او این شد که وقتی سوزنش را در دریا انداخت، ۱۰۰ هزار ماهی هرکدام سوزنی از طلا بر لب گرفتند و سر از آب برآوردند و پیشکش او کردند، و امیر سابق هم جواب خود را گرفت.
من که پادشاه نبودم و نه حتی حاکم بلخ. استادی دانشگاه حتی نوع مبرّز آن، در این دانشگاهها که میدانم و میدانید، شاید بیش از سپوری بلخ نباشد. (منظورم از حیث اعتبار مقام است نه جایگاه معنوی.) باری، دیروز که نیمجدی-نیمشوخی تقاضایی کوچک کردم، با چنان رفتاری از سوی دوستان اغلب نادیدهایم مواجه شدم که یاد داستان ادهم افتادم. من سوزنم را (که هرچند یه کرسی تدریس بیقدر ولی به هرحال شغلم بود) در آب انداختم و اینک هزاران ماهیِ ماه
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق.
----------
پینوشت:
البته که از نگاه من، نه اصل این داستان ممکنالوقوع است و نه ترک مقام دنیوی و پیشهکردن درویشی، کاری خویشکارانه است. نقد خود بر این نوع حکایات را در مجموعۀ «فردوسی یا مولوی» آوردهام. برداشت من از این داستان صرفاً نمادین است.
@mardihamorteza
📌MortazaMardiha" rel="nofollow">https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
🟢 فایدهگرایی سعدی
آدرس کانال یوتیوب👇🏻:
MortazaMardiha" rel="nofollow">https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
@mardihamorteza
(ادامه☝️🏻)
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza
📖 غلطواره فکر سیاسی در ایران
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
🟢 کیخسرو خطاب به افراسیاب
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza
🔍پشت پرده (بخش پنجم و پایانی)
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش سوم)
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده(بخش نخست)
برخلاف برخی تصورات و ادعاها، کسی در اینجا با امریکا هماهنگ نکرده بود. اساساً این دولتها مطلقاً همدیگر را به رسمیت نمیشناسند که بخواهند ارتباطی بگیرند و کاری را با مشورت و رضایت هم پیش ببرند. فهم این آسان است، مگر برای کسانی که بخواهند ضعف خود را در فهم مسائل با گویۀ عوامانۀ «کار خودشان است» و «پشتپرده با هم ساختهاند» روپوش کنند.
باری، آنچه باعث شد این ماجرا به رغم پتانسیل بالایی که برای جنگی تمامعیار داشت به یک نمایش هماهنگ شده بیشتر شبیه شود، بیش از هر چیزی، به گمان من، ناشی از ماهیت دمکراسی امروزین در کشورهای بزرگ غربی است. حکومتهایی که یک رییس جمهور یا نخست وزیر را برای مدت کوتاهی به مصدر قدرتی برمیکشند که ریسمانهای متعددی به اجزای بدنش بسته است و سر هر نخ دست کسانی است. از حزب خود گرفته تا حزب رقیب، از کنگره تا سنا، و از وسایل ارتباط جمعی تا گروههای روشنفکری، و از لابی گروههای ذینفع گرفته تا عامۀ مردمی که از هر چیزی و باید و نباید هر کاری فقط ربط آن را با مالیات سراغ میگیرند.
اینکه شخصیت شخص اول این کشورها چگونه باشد البته گاهی تأثیراتی در برخی حرکتهای مهم آنها در عرصۀ بینالملل داشته است، ولی این تأثیرها به ندرت روی میدهد. عموم یا عمدۀ آنها کاری به جز تمشیت عادی امور انجام نمیدهند. این دورۀ چهارساله برای آنها یک فرصت طلایی است برای ریاست و شهرت و جاه و جلال و البته مدیریت امور. که برای همان هم معمولاً ریسمانها به جنبش درمیآیند و فرد مزبور بایستی بهگونهای برقصد که کششهای نخهای ناهمسو با هم خرج و دخل کنند و فیالجمله تعادلی برقرار باشد.
حال اگر ماجرای مهمی هم این وسط پیدا شود و رییس جمهور یا نخستوزیر مربوطه بخواهد حرکتی صورت دهد که لازم باشد مقداری قدمش را بلندتر بردارد، ریسمانها از جهات مختلف با شدتی بیشتر کشیده میشود و دیگر نمیتوان با حرکات موزون و نرم ایجاد تعادل کرد، بلکه حاصلِ آن نقش زمین شدن است. این نه صرفاً مربوط به امور بینالملل است و نه امور جنگی و مداخلهای. حتی برای تغییر و بهبودی داخلی هم رؤسا ترجیح میدهند سنگ بزرگ برندارند تا در هنگام پرتاب از پشت به زمین نخورند. فرض کنید رییس جمهور یا نخستوزیری هوس کند در فرانسه نظام حمایتی قویای را که باعث ورشکستگی دولت شده اصلاح کند، یا برعکس، در امریکا بخواهد نظام بیمه درمانی را بهشکلی درست کند که همۀ شهروندان بیمه باشند، مطمئناً نخواهد توانست و شکستش حتمی است، بهویژه اگر بخواهد با یک تصمیم و یکجا کار را انجام دهد.
حافظ میگوید: «درویش را نباشد برگ سرای سلطان/
ماییم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد»
به نظر میرسد رؤسای موقت امروزین دمکراسیهای بزرگ، به سبب ساخت این نوع حکومت در عصر حاضر، بسیار درویشصفت شدهاند.
@mardihamorteza
🖌 سوم اسفند
برخی پرسشی را مطرح کردهاند مبنی بر اینکه مگر با جمهوری نمیتوان به نظم و پیشرفت رسید. پاسخ من این است که البته که میتوان، کما اینکه بسیاری رسیدهاند، اما
اولاً، در زمانی که ما صحبت آن را میکنیم (زمان احمدشاه قاجار) انتخابات و برگزیدن کسی برای ریاست جمهوری یا حتی نخستوزیر منتخب مجلس، چیزی بهتر از دمکراسی ۲۰-۳۲ به دست نمیداد، که عمر متوسط هر کابینه سه-چهار ماه بود. این خود به دلیل بیسوادی گستردۀ مردم و نبود حداقلهای نظم و امنیت و قانون و آزادی مشرف به هرج و مرج بود.
دوم اینکه، من نمیگویم فقط اقتدار مصلح یا فقط مشروطه، شمایید که میگویید فقط جمهوری. و طوری میگویید جمهوری و آزادی، که گویی رأی دادن آحاد مردم بالاترین حدی است که جامعهای میتواند به آن برسد. در حالیکه در ۱۲ فروردین ۵۸ هم مردم رأی دادند.
سخیفترین فکری که ما را به اینجا رساند این بود که در همۀ عالم مفسدهای بدتر از سلطنت و موروثی بودن آن نیست. نه انگار انتخابات میتواند هیتلر و پوتین و چه بسا القاعده و داعش سر کار بیاورد.
پادشاهانی بودهاند که ستم کردهاند یا ناکارآمد و عیاش و کم عقل و بیوجود بودهاند، ولی بسیاری از اوجهای تاریخ بشری را پادشاهان رقم زدهاند. همانهایی که با انتخابات نیامده و نرفتند.
درخشش رضاشاه خیره کننده بود؛ به تماممعنای کلمه، نجاتبخش. دشمنی با او را یکی آخوندهایی رقم زدند که فرهنگ و آموزش و قضا از چنبرۀ آنها بیرون میآمد، و یکی هم کمونیستهایی که برای الحاق ایران به شوروی نه مشروطه میخواستند نه جمهوری، و دیگری هم روشنفکرانی که تنها عُرضهای که داشتهاند نفی و نقد مدرنیته بوده است؛ و از همه بدتر، سواد اعظم عامهای که مغزهایشان زیر فشار این دو-سه دسته کج شده بود.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
📌https://youtu.be/eqoi_oTx7ZA?si=Zp4NmNxGP8K3YxxO
🔵 کدام انقلاب؟
قسمت سوم
@mardihamorteza
🟢 قهرمانان اساطیری
بخش دوم: جمشید و فریدون
فایل کامل در کانال یوتیوب 👇🏻:
📌https://youtu.be/8dLxLkF15iQ?si=GfjGswE25tPyts7W
@mardihamorteza
🖌 اَبرابِ خودم ...
به گمان من چند دسته مُجازند که در فعالیتهای مجازی خود موضوع انتخوابات و اخبار و تحلیلهای آن را پیگیر شوند و به عرض و طول و ارتفاع دیگران هم برسانند.
۱. کسانی که عرصۀ سیاست برایشان یک سناریوی کمدی است و بابت پیگیری این اخبار و تحلیلها مقادیر زیادی میخندند و میخندانند.
۲. کسانی که از این حضرات ضربۀ خاص و سخت خوردهاند و فقط با دستانداختن و مسخره کردن حرفها و کارهای آنها ممکن است قدری آرام بگیرند و دلشان التیام بیابد.
۳. کسانی که بیکارند و بالاخره باید وقتشان را با چیزی پر کنند. هر چقدرش را توانستند با چیزهای دیگر از جمله خوردن و خفتن و غیره پر میکنند، هر چه جا زیاد آمد میگذارند برای گل یا پوچ بازی کردن با این اخبار.
۴ ۰ کسانی که کلی حرف حساب دارند که برای شنوندگان خود بزنند، ولی لابهلایش باید چارتا لیچار اینجوری را هم به سمع و نظر و شامه و غیرۀ آنها برسانند، باشد که مستمعین خمیازه نکشند.
۵. کسانی که انتخوابات هم برایشان یک تفرج تناوبی مثل چهارشنبهسوری یا سیزدهبدر است و وقتی فرصت آن برسد همان کارهایی را انجام میدهند که رسم است.
۶. آقای آقامهدی تدینی اعلیالله مقامه و مَنّالله علیالمسلمین به طول بقائه، استثنائاً. استثنا در قوانین علمی هم پیش میآید و ربطی به تبعیض و رفاقتبازی ندارد. مضافاً به اینکه در حق ایشان گفته شده: «هرچه آن خسرو کند، شیرین کند».
۷. کسانی که گمان میکنند اگر انتخوابات را جدی نگیرند، ولو با دستانداختن آن، وظایف شهروندی خود را کماهوحقه اجرا نکردهاند. بیتفاوت که نمیشود بود.
۸. کسانی که هنوز هم از رفتارهای سیاستمداران در این مملکت تعجب میکنند و میگویند «دیدی چی گفت!» یا «دیدی چیکار کرد!»
۹. اهالی صنف محترم کارتونیست و طنزنویس و فکاههپرداز که اساساً رستاخیز تاریخی خود را مدیون و مرهون سخنان گزیدۀ علمای اعلام، رئیسجمهوران و وزرا و غیره در این دههها بودهاند.
۱۰. دستۀ دیگری که باید میبود تا دستجات برسد به عدد ده که گرد باشد، ولی هرچه فکر کردم نیافتم. آهان یادم آمد. خودم! همین الان متوجه شدم انگار با همین نقد و انتقاد هم دارم آب به این آسیاب میریزم.
به غیر از دستجات فوقانی، الباقی دوستان مادامی که جزو این ۸-۹ دسته نیستند یا نمیخواهند قلمداد شوند، بهتر است چنان کنند که انگار نه خانی آمده و نه خوانی چیده است.
تبصرۀ شمارۀ یک.
اندر مناقب یاسین، سخن زیاد گفته شده است. سخنان مدلل و متین در بهترین حالت به پای یاسین نمیرسد. لذا هرآینه گمان میبرید با چنان سخنان معقول و دلسوزانهای قصد اثرگذاری بر روال امور یا حتی پخش آگاهی دارید به ضربالمثل مربوط به خواندن یاسین عنایت لازم را مبذول بفرمایید.
تبصرۀ شمارۀ دو
کسانی که جزو دستۀ اول هستند و کمدیکار شدهاند، لازم است بدانند که آنچه برای آنها سوژۀ خنده است، برای بسیاری سوژۀ گریه بوده است. علاوه بر اینکه روایت داریم کمدی وقتی زیاد تکرار شد، تراژدی میشود.
تبصرۀ شمارۀ سه
بسیاری از حرفها و کارهای حیرتآور و عقلفرسای رجال مملکتی، به گمان من، در اصل به نیت چزاندن مردم بهخصوص عقلا و دلسوزان است. فکر نکنید با بازنشر و بازچرخ آن به این طرف کمک میکنید، به آن طرف کمک میکنید.
@mardihamorteza
🖌با ادب باش تا بزرگ شوی
از میان نامهای فامیل دوتایش برای من جالب بوده: کوچکیان، و بزرگیان. نهایت اینکه به مصداق ضربالمثل «برعکس نهند نام زنگی کافور»، بزرگیانها بعضیهاشان به طور رقتانگیزی کوچک بودهاند. از آن جمله یکی که از شدت امپریالیسمستیزی، به بهانههای سیاسی، به غرب گریخت تا در سایۀ شیطان بزرگ به فن شریف مفتخواری روزگار بگذراند.
یعنی از مالیات سرمایهداران و هم زحمتکشان آن کشورها، پولهایی تحت عناوین مختلف بگیرد و انرژی برآمده از آن را صرف اثبات این کند که نظام سرمایهداری نظام مزخرفی است؛ و البته تا حدی هم راست میگوید؛ چرا که یک نظام زالوپرور است. خودش در انبار غَلّۀ خودش موش میپرورد. علت پیشرفتِ کُندِ آن در دهههای اخیر هم گویا همین بوده است. به قول شاعر:
گر نه موشِ دزد در انبان ماست
گندمِ اعمالِ چل ساله کجاست!؟
باری نقل است که یکی از این جماعت، به مراکز اداری ذیربط مراجعه کرده و پروندۀ پناهندگی یا مهاجرت یا چیزی در این مایهها گذاشته بوده. کارمند مربوطه پرسشهایی میکرده و فرمها را پر مینموده. از جمله پرسشها یکی این بوده که شما به این کشور تشریف بیاورید چه فایدهای برای این سرزمین یا برای بشریت در کلیت آن خواهید داشت.
طرفِ ذیربط مطالبِ بیربطِ فراوانی گفته از جمله در سوک عدالت و ستایش حقوق بینوایان (بدون قائل شدن به هرگونه تبعیض میان تنگدستان و گشادپایان) و اندازهگیری دقیق فواصل طبقاتی (بهویژه طبقۀ یک و همکف) و دفاع از حکومتهای بومی با تأکید بر حق آدمخواری آنان (به مثابۀ غنای فرهنگی) و اعتراض به داغایش جهانی (علیالخصوص در اعضای تحتانی) و حق همهجورجنسگرایی (که با تنوعطلبی کاملاً یکی نیست) و کارسازی برای پناهندگی یا مهاجرت (که تعابیر نژادپرستانهای است و مِنبعد باید گفت تشریففرمایی) تمامِ شوربختانِ عالم به غرب (با خانۀ مجانی و مقرری مکفی بدون کسر مالیات) به مثابۀ یک حق مسلم، حرفهای اضافی در مورد ارزش اضافی و ظلم مضاعف و انسان طراز مکتب و مواردی از این دست خطابههای غرّایی ایراد میکند.
کارمند مربوطه تمام این سخنان را، که البته بهعنوان یک پرولتاریای کارمندی از درک همۀ ظرافتهای آن عاجز بوده، با توجه به قراین ظاهری و باطنی (و معنای نام فامیل) جمع و جور میکند و در زیر این قسمتِ پرسشنامه که از «آوردۀ محتملِ متقاضی» پرسیده بود، به طور مختصر و مفید مینویسد:
2 big eggs and 1 wide hole
امضا و مهر
@mardihamorteza
🫱🏻🫲🏻 فرقۀ ناجیۀ سابسکرایبیه
دوستان قاعدتاً در جریان هستند که من این دنیا را سهطلاقه کردهام و چون به مُحلّل هم اعتقادی ندارم، لابد امکان رجوع هم منتفی است. به قول حافظ، ماییم و کهنهدلقی کاتش در آن توان زد.
میدانم الان گرهی به ابروان دادهاید که فلانی چه میخواهد بگوید. حق هم دارید، چون این حرفها را هر وقت کسی میزند این شک را درمیاندازد که لابد حقهای در آستین دارد؛ و چه بسا ماجرا برعکس است.
معمولاً مقدمۀ کلاهبرداری، فصلی مشبع سخنراندن در فواید صداقت و درستکاری است، و مقدمۀ مخزنی، تأکید بر این است که هرگز فکر نمیکردم عشق سراغ من بیاید، که اساساً جذابیتهای تنانه خیلی توجهم را جلب نمیکرده، یا مقدمۀ تقاضای وام و کمک مالی خواندن این بیت حافظ که «گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم» (که گویا خود این شعر هم مقدمۀ تقاضای مقرری از دربار بوده است). بگذریم، میخواستم بگویم من خیلی اهل سابسکرایب و اینها نیستم، ولی خب برای پیشبرد امور معنویه و عقاید حقه، سابسکرایب هم بد نیست و فوایدی دارد.
کانال یوتیوب را مهتاب با ابتکار و همت خودش درست کرده و امید داشته است که اندکاندک خیلی شود و قطرهقطره سِیلی، و سپس بیاید به من خبرش را بدهد. من هم که دلم نمیاید دلش بشکند گفتم باشد، همیاری میکنم. از این جهت اعلام میشود که هرکس این کانال یوتیوبی را سابسکرایب کند، من قول میدهم اگر قیامتی بود وکالت او را مجانی (به انگلیسی فور فری) قبول کنم و چنان دفاعی از کردارهای موسوم به گناه او بکنم که قاضی و دادستان، کل پرونده کیفرخواست را لوله کنند و بیندازند توی جهنم.
دیگر سفارش نکنم، اگر از مطالب خوشتان آمد و دوست داشتید سابسکرایب کنید، اگه خوشتان نیامد و دوست نداشتید هم سابسکرایب کنید! ضرری که ندارد.
@mardihamorteza
آدرس کانال یوتیوب👇🏻:
MortazaMardiha" rel="nofollow">https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
🔵 این سرمقاله را، که متعلق به حدود دو دهه پیش است، یکی از کاربران گرامی و از دوستان نادیده برای من ارسال کردند. راستش اگر به من میگفتند چنین یادداشتی نوشتهام شاید اصلاً یادم نمیآمد.
دقیقاً نمیدانم اگر امروز میخواستم این مطلب را بنویسم چقدرش تغییر میکرد، ولی بعید میدانم چیزی به کلی متفاوت میشد.
مرتضی مردیها
@mardihamorteza
👇🏻
✉️ محبوبه حسام
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
📌 کتاب غلطواره، نوشتۀ مرتضی مردیها، در سال ۱۳۸۰ نوشته و تدوین شد، اما امکان انتشار نیافت. باری، اینک در اینجا بارگذاری میشود، شاید هنوز هم خواندن آن بتواند گرهی باز کند.
@mardihamorteza
🔵سخن استاد
دربارۀ سعدی
📌آدرس کانال یوتیوب:
MortazaMardiha" rel="nofollow">https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش چهارم)
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش دوم)
از ماهیت و ساخت دوران اخیر دمکراسی اگر بگذریم، میرسیم به عامل گرایش حزبی. هرچند همانطور که گفتم نظام ریسمانی فرق خیلی زیادی میان این یا آن رییس جمهور یا نخست وزیر نمیگذارد. کارنامۀ آقای رونالد ریگان جمهوریخواه (بهرغم اینکه یکی از بافکرترین و باشخصیتترین رؤسای جمهور تاریخ امریکا بود) دستکم در مورد ایران، خیلی بهتر از کارنامۀ سلف ناصالح او، کارترِ دمکرات نبود. باوجوداین، میان دو حزب رقیب تفاوت مهمی هست.
که حزب دمکرات امریکا باشد یا کارگر انگلستان یا سوسیالیست فرانسه، میراث مشاع نامبارک اینان یکی این است که شبهمسألهها و حتی ضدمسألهها را با مسائل اصلی جابهجا کردند. مثلاً گرمایش جهانی به جای امنیت بینالمللی؛ آزادی به جای نظم؛ استقلال به جای همگرایی؛ و ترغیب تئوری «هرطور راحتی» در عرصۀ اخلاق و فرهنگ. اینگونه است که اینک اعتبار یک رییس جمهور یا نخستوزیر بیشتر با این سنجیده میشود که چقدر در سفرهای کاری و تفاهمنامهها و مصاحبهها راجع به استقلال ملل (دُوَل) و تنوع فرهنگی و احترام به تفاوتها فعال باشد تا در مورد امنیت و توسعه و نظریۀ «بنیآدم اعضای یکدیگرند».
آنچه را هم که این گروه در مورد حقوق بشر تأکید میکنند بسا مسألهدار است و مشکوک. حق مردم کرۀ شمالی و کوبا و نظایر آنها در داشتن یک زندگی معمولی برایشان کمتر مهم است تا حق دگرباشان جنسی در اینکه چگونه نامیده شوند، مثلاً میس یا مستر یا چیز سومی! اینگونه است که نام آقای اوباما همراه است با چیزهایی مثل تفاهمنامۀ کاهش گازهای گلخانهای و اوباما کِر. گویا اصلاً مهم نیست که او در مورد یکی از مهمترین اتفاقات دورانش دقیقاً اوباما کَر بود. یا آقای میتران که از نگاه خودش مهمترین دستاورد ۱۴ سال ریاستجمهوریاش حذف مجازات اعدام بود!
کلینتون دمکرات و وزیر خارجهاش آلبرایت رسماً «بهراه انداختن کودتا» در ایران ۱۳۳۲ را محکوم کردند و مثلاً کوشیدند از این اشتباه عذرخواهی کنند، ولی از کارهایی که در ۵۷ کردند هرگز شرمگین نبودند. حقوق بشر دمکراتها غیرمشروط نیست و به دو عامل بستگی دارد: اینکه کدام بشر باشد و اینکه کدام حقوق باشد.
دقت کنید این حرف با سخنانی دایر بر اینکه ذات سیاست و سیاستمداران دروغ و ریاکاری است و غربیها کشور ما و کشورهای نظیر ما را ضعیف و عقبمانده میپسندند یا اینکه در هر سخنی که میگویند فقط سود خود را میسنجند و به هیچ اصل اخلاقی پایبند نیستند، تفاوت بسیاری دارد. سخن دیروز من این بود که نظام دمکراسی بهویژه در نیم قرن اخیر تا حدی ناتوان از اقدامات بزرگ است، و سخن امروزم این است که گرایش چپ نظامهای دوحزبی با عقاید نادرست خود برخلاف مصالح بشری، از جمله امنیت و صلح جهانی، حرکت میکند. وگرنه بدترین سیاستمداران دمکراسیهای بزرگ بهتر از سیاستمداران کشورهایی است که میشناسیم.
@mardihamorteza
(ادامه☝️🏻)
نمیدانم لازم است به برخی از قصورهای و تقصیرهای پهلوی اشاره کنم و بگویم که بله، میدانم و معترفم. آیا لازم است این بدیهی را یادآور شوم که
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی می ناب و سفينۀ غزل است».
وگرنه نوبت به بنیبشر برسد بنا به تعریف با خطا و خلل مواجهید. تا جاییکه اخیراً میگویند انسان موجودی واجبالخطا است!
در مسابقۀ بوکس برای برآورد امتیاز یک بازیکن، تعداد ضربههایی که زده است را ضرب در مؤلفههای سنگینی و حساسیت آنها میکنند و از تعداد و سنگینی و حساسیت ضربههای حریف کسر میکنند. با این نحوۀ محاسبه، بسا که قهرمان چندین ضربۀ نانشسته یا حتی خطا زده باشد و چندین ضربۀ سخت هم خورده باشد، ولی نهایتاً با امتیاز بالا برنده معرفی میشود. مهم جمع و ضرب و تفریق است، نه اشاره به این و آن خطا.
آنها همین که سلطنت را از گرفتنِ خراج صرفاً به منظور ادای مخارجِ دربخانۀ شاهی، به در آوردند و مفاهیمی همچون مملکت و جامعه و نظم و پیشرفت و نوسازی و تمامیت سرزمینی و آبروی بینالملل را همچون دغدغهای جدی «مطرح کردند» کافی بود تا قهرمان باشند، حتی اگر در عمل قدمی هم در راه آن برنداشته بودند. چه رسد که در این زمینه خارقالعاده عمل کردند.
@mardihamorteza
🖌 حدود ۲۰ سال پیش ضمن سخنرانیای در دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران، که بعدأ مضمون آن در کتاب «در دفاع از سیاست» چاپ شد، گفتم که گمشدۀ مردم ایران که در جنبش مشروطهخواهی دنبال آن میگشتند، آزادی (در معنی جمهوریخواهی) نبود؛ نظم، امنیت، حکومت قانون و، بیش از هر چیز، توسعه و پیشرفت و رفاه بود. مجالس مشروطه نهفقط کمکی به این موارد نکرد، بلکه آفات بیشتری به مدیریت سیاسی و پیشرفت کشور زد.
دقیقاً به همین دلیل، کودتای سرتیپ رضاخان و ظهور رضاشاه پهلوی شکست آرمانهای «انقلاب مشروطیت» نبود، نجات آن بود.
@mardihamorteza
📌https://youtu.be/OPdA8fXkeHo?si=MhDtQpZty6In8DtE
🔵 کدام انقلاب؟
قسمت دوم
@mardihamorteza