1541
📚از بَس کتاب در گِرُوِ باده کرده ایم ، امروز خشتِ میکده ها از کتابِ ماست .📚 ارتباط با ادمین : @marymdansh
ویرجینا وولف ؛
آرامش با فرار از زندگی و
فاصلهگرفتن از مشکلات
بهدست نمیآید.
آگاهانه با آنها مواجه شویم.
زندگی پُر از ابهام و چالش است.
🍃🍃🍃
مهارت روبرو شدن با
ناامنیها را با
تدبیر، آموزش و
کتابخواندن بياموزيم.
این هفته آرامش را
تمرین کنیم.
📚کتاب دانش
کتابِ ؛
تئوری انتخاب [ ویلیام گلسر ]
کنترل بر احساسات و رفتار ، رویکرد
روانشناسی مثبتگرا ، آسیبشناسی روانی، اختلالات رفتاری.
هدف هر رفتار؛ ۱- عشق و احساس تعلق.
۲ - قدرت. ۳ - تفریح. ۴ - آزادی .
۵ - بقا و زندهماندن.
مترجم؛ دکتر علی صاحبی .
کتابِ ؛
از حالبد بهحال خوب [ دیوید برنز ]
درمان افسردگی، اصول رفتاردرمانی
شناختی، راهنمای فوقالعاده برای
کاهش اضطراب و تمرین گامبهگام
مترجم ؛ مهدی قراچهداغی
کتابِ؛
شفای زندگی [ لوئیز هی ]
بدن و ذهن باهم یکیاند،
افکار مخرب سرچشمهٔ
بیماریهاست، اندیشهٔ نو،
خودسازی، خودباوری،
چگونگی تغییر سبک زندگی
همراه با عبارات تأکیدی روزانه
و فهرست علل رفتارها.
مترجم؛ نیکی خوشدل
سه کتاب فوقالعاده
روانشناسی
و سه کتاب رمان
به انتخاب شما
برای مطالعه گروهی
میتوانید هر دو نظرسنجی
را شرکت کنید، طبق روال،
روزانه مطالعه میشود.
📚کتاب دانش
.
...
پس حتما ساعت دیواری جلو
افتاده بود. چون دقت و
ریزبینی کارمند راهآهن را
میشناخت نمیتوانست باور کند
که او چنین اهمالی کرده باشد.
مدتی طولانی به عقربهها خیره شد
و بعد اظهار تعجبی فیالبداهه از
زبانش به گوش رسید:
- ولی این ساعت خراب شده!
مختار ملاحظهی شگفتآورش را
درست در لحظهای فریاد کشید که
ابوالقاسم وارد شد و ناگهان فهمید
که از ترس طعنههای قابل
پیشبینی پستچی بود که تمام
روز خلقش تنگ شده بود. مسلما
رئیس ایستگاه احساس سرافکندگی
میکرد. برای نخستین بار در طول
فعالیتش، حس میکرد از نظر
حرفهای خطایی مرتکب شده
است. توجیه آن خطا در برابر
پستچی بیشتر سبب تحقیرش
میشد. زمزمهکنان گفت:
- میدانم. دیروز خراب شد. مسئله
را در گزارشم اطلاع دادهام.
بهزودی برای تعمیرش میآیند.
جرأت نکردم ساعت را به دست
ساعت ساز ناشی دهکده بسپارم.
ابوالقاسم بهخصوص از این
ناراحت بود که معمولا مختار را
با خودپسندی متکبرانه اما موجهی
مسخره میکرد حال آنکه پستچی
بعد از بیرون آمدن از مخفیگاه و
گرفتن ترفیع ناحق، اکنون ظاهرآ
میخواست فاصلهٔ موقعیتها را
نادیده بگیرد و خودش را با او
همطراز قلمداد کند. بههمیندلیل
بود که آن روز صبح با دوباره
شنیدن صدای تیکتاک ساعت
قدیمی، از خوشحالی ترانه
میخواند و به خود وعده میداد
که از پستچی، که با عزمی راسخ
منتظرش بود، انتقام جالبی بگیرد.
چون با وجود خونسردی، از
بیطاقتی برخورد میپیچید،
با شوق و شور در دل میگفت:
- مجبور است تصدیق کند که
کارهای بسیاری از دستم برمیآید.
ابوالقاسم نمیدانست که
از انتقام محروم خواهد ماند.
او از دیگر ساکنان ده خوشش نمیآمد.
آنها هم در عوض از چهل سال پیش
که ابوالقاسم در روستایشان بهسر
میبرد مثل یک غریبه با او برخورد
میکردند. اتفاقی که چند سال پیش
رخ داده بود رابطهٔ او و مردم محلی
را شکرآب کرده بود.
روزی مردی مجهز به دستگاهی
عجيب که روی پایهای قرار
میگرفت وارد دهکده شد.
باربری هم داشت که خطکش
بلندی، هاشورزده با خطوط ریز
قرمز سفید حمل میکرد.
مردم خیال کردند عکاس است
اما او از هیچکس نخواست
جلوی عدسی دستگاهش بایستد.
چند روزی فعالیت کرد، این سو و
آن سو رفت و به دستیارش دستور
داد در جاهای مختلف مستقر شود،
با دست علامت میداد
و از او میخواست جلو بیاید،
عقب برود، چند قدمی به راست
یا چپ بردارد، سپس روی دوربین
دستگاهش خم میشد، پیچی را
میچرخاند، اعدادی را مینوشت،
بعد جایش را عوض میکرد و
همان عملیات را از سر میگرفت.
ابوالقاسم که به داشتن معلوماتی
بالاتر از سطح عادی مباهات
میکرد مانند بقیهٔ ساکنان دهکده
کنجکاوی نشان میداد.
مدتی در اینباره با پستچی
بحث کرد. هر دو مرد برای اولین
بار به اتفاق آراء، به نادانی خود
اعتراف کردند.
مختار گفت:
- چطور است برویم از او
سؤال کنیم؟
- مسؤل این کار شهردار است.
مطمئنا این مرد اینجا نیامده تا
روستائیان را ضمن کارهای
روزانهشان سرگرم کند. حتما
مأموریتی دارد.
اینطور آدمها کارهای پیچیدهای
دارند، خوششان نمیآید مردم
مزاحمشان شوند. ممکن است
باعث اشتباه در حسابهایشان
شود.
مرد همانطور که آمده بود، ناپدید
شد و روستائیان گشت و گذار
عجیب او را به فراموشی سپردند.
اما چند ماه بعد دیدند که مردی
غریبه از اتومبیلی که آرم موسسهٔ
راهآهن متکبرانه روی درهایش
نوشته شده بود، پیاده شد....
داستانهای کوتاه
قصهٔ زمان
نویسنده رشید میمونی
قسمت ۸
ادامه دارد...
📚✨
.
... انسان متمدن در هدر دادنِ
این یک دو روز عمر با کارهای
ملالآور چه مهارت غریبی دارد ...
سامرست موامЧитать полностью…
ماه و شش پنی
نشر ماهی ص ۳۰
.
- تابهحال واست داستان اون
خرچنگی رو تعریف کردم که
از سبد فرار کرد و خودشُ
به دریا رسوند؟ قسممیخورم
که مثل یه گربه میدوید!
+ تعریف کردیش؟ حداقل
دهبار پیرمرد! حالا من تابهحال
او خاطرم با راسپوتین *
رو واست گفتم؟؟
- فکر کنم تو هم حداقل
دهباری این خاطرت رو واس
تعریف کرده باشی. میدونی،
انگار خیلی وقته همدیگرُ میشناسیم.
+ خیلی وقت، دقیقا از اونموقعی
که سگت مرد.
پیرمرد گفت: نه! اونموقع نبود!
اونکه خیلی دردناک بود، فقط
هفتسالم بود. فکر نمیکردم که
بیلی مرده! گفتم شاید یکی از
اون پرشهای بلندش باشه.
میدونی، پرشهاش حرف نداشت.
انقدر بلند پريده بود که از دنیا
افتاده بود بیرون.
چقدر باهم بازی میکردیم.
همیشه باهاش حرف میزدم و
اونم دنبالم میاومد.
اونموقعها تو هنوز نبودی.
مرگ گفت: شاید یادم نیست.
پیرمرد ادامه داد: اتفاقا خیلیهم
خوب يادته. تو رو سال بعدش
شناختم. وقتیکه برادرمُ روی
تختخواب با رنگ پریده و با پیشونی باندپیچی شده دیدم.
همونموقع پیشم اومدیُ از اون
لحظه تا حالا بههیچچیز بهاندازهٔ
تو فکر نکردم.
مرگ با تواضع گفت: ممنون.
پیرمرد گفت: تو همیشه بهمن
وفادار بودی. دور دنیا میگردی،
اما میدونم که همیشه
بهیادمی.
✍ استفانو بنی
📓 دیگر تنها نیستی
ترجمه محمدرضا میرزایی
نشر حرفهٔ هنرمند
ص ۵۳
* گریگوی راسپوتین ؛ راهب ماجراجو
و سیاستمدار روسی.
...📚
جُز من که
راهِ عشق به تسلیم میروم
با دستِ بسته
هیچ شناور شنا نکرد ..
صائب
.
دوزخ یعنی
بقیهٔ مردم .
ژان_پل_سارتر
برگرفته از [ برایان مگی
|| داستان فلسفه
ترجمه مانی صالحی علامه
نشر اختران/ ص ۲۱۶ ]
...
مطالعه 📖
گفتم بیا برویم زوربا! از هوای اینجا
بوی خون استشمام میشود.
- اگر دوست داری در دعای آنان
شرکت کن. من باید مواظب کار
باشم. ... مثل اینکه شیطان با ما
بر سر لطف آمده. ارباب پول را
رد کن. خودم اوراق را جای تو
امضا خواهم کرد. اینان گرگند و
تو بره بیگناه. حدود ظهر از اینجا
خواهيم رفت ...
راهبان از نمازخانه خارج شدند.
گفتم: " دریغا که اینهمه زهد و
ازخودگذشتگی و نجابت عاری از
روح و معنویت است. "
حشرات روی گلها نظیر راهزنان،
نوش آنها را میمکیدند '
آرامشی احساس میکردم، نشاط،
سرزندگی، همان ذات احدیت بود "
* خدا هرلحظه تغییر شکل
میدهد. فرخندهحال و سعادتمند
کسیکه بتواند او را در هرشکل و
در هرلباس بشناسد.
* در لحظهای بهشکل گیلاسی
آب خنک و گوارا جلوه میکند؛
لحظهای بعد بهشکل پسر کوچک
و شیطان شما که روی زانویتان
نشسته؛ یا بهشکل زنی طناز و
بالاخره بهصورت گردش
صبحگاهی.
زمین و بهشت یکی شده بود.
زندگی بهشکل گل جلوه میکرد.
" روح من بسان زنبور عسلی که
نوش آن را تاراج میکرد.
صدایی شنیدم.
- ارباب تمام شد، راه بیفت.
با آسودگی پرسیدم تمام شد؟ .
- بله، نگاه کن، جنگل اینجاست در
جیبم. بگیر، قرضم را ادا کردم ...
زوربا باشد برای خودت. برو برای
حضرت مریم شمعی روشن کن.
پدر روحانی را دید و گفت:
بیا این پول، ماهی نمکسود بخر،
آنقدر بخور تا بترکی!
زوربا فریاد زد: ای پدران مقدس!
لعنت و نفرین شما بر من باد!!
در برابر کلبه از مرکبهای خود
پیاده شدیم. مادام اورتاس را دیدیم.
تصمیم گرفته بود تا بر گذشته خط
بطلان بکشد. دیگر در بند آرایش
نبود. میخواست خود را همانطور
که هست نشان دهد. موجودی بینوا
که در آرزوی زندگی خانوادگی
میسوزد.
زوربا نظری بر او افکند. نگاهش به
مهربانی گرایید. ریختن قطرهای
اشک از چشم زنی او را از خود
بیخود میکرد. ...
مادام اورتاس گفت: چرا تاج گل
عروسی را نمیخری؟! ...
زوربا دلش بهرحم آمد گفت:
در کاندیدا نوع مرغوب آن پیدا
نمیشود. سفارش دادهام از آتن
بیاورند... و بعد قهوه ریخت ...
چشمانش برقی زد، با صدای بسیار
قهوه را سرکشید. سیگاری روشن
کرد؛ سند را در جیب داشت و
دیون خود را ادا کرده بود:
عروسی ما باید بسیار باشکوه باشد.
صبر کن تا لباس عروسی را ببینی،
به طراحان گفتهام زنی که زمانی
ملکهٔ سرشناس بوده نه قرینی در
شرق دارد و نه در غرب نظیری.
... زوربا نگاه تندی به من انداخت
میخواست بگوید که مسؤل کلیهٔ
این جریانها من هستم.
مکثی کرد:
" ارباب، هیچ متوجه شدهای
که کلیهٔ چیزهای خوب این دنیا
از ابداعات و اختراعات
شیطان است؟
زنان زیبا، بهار، شراب - همهٔ اینها
را شیطان ساخته است.
خدا فقط راهب، روزه، بابونه
و زنان زشت را آفریده است ...
په!
ص ۳۱۷
زوربای_یونانی
نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمود مصاحب
انتشارات نگاه
ادامه دارد
...📚
امروز روزگار مناسبی برای
متعصبان نیست. به سه دلیل؛
۱- اکنون همه از سبکهای مختلف
زندگی باخبریم. در گذشته،
متعصبها میتوانستند مردم
یک ده را در یک جهانبینی محدود
نگهدارند چون آن مردم از بیرون
بیخبر بودند، اما امروز هیچکس
را نمیتوان از بقیهٔ دنیا جدا
نگاهداشت. چشموگوش مردم
باز شده و تکگویی دیگر کارآمد
نیست و هر تلاشی برای تحمیل
یک سبک زندگی شکست خورده.
۲- گزینشگری، یعنی آزادی و
انتخاب. هرچه گزینهها بیشتر
باشد، انتخاب دقیقتر و امکان
فریب کمتر است. انتخاب دین،
سیاست، اقتصاد. بههمیندليل
کسانیکه میخواهند او را
محدود کنند، شکست میخورند.
۳- گزینشگری ارزش تفکر را بالا
برده است. مردم صرفآ آنچه
پدرانشان گفتهاند، تکرار نمیکنند.
تفکر شخصی رشد کرده و فکر،
ذاتا واگراست. اول گسترده
میشود، سپس با نقادی هرس
میشود تا اندیشههای گزیدهتری
باقی بماند.
مصطفی ملکیان
جایگاه اعتقاد بدون تعصب
..
گرانی بنزین اینترنت
سکه دلار هوای آلوده
اقلام خوراکی هزینههای
سرسامآور زندگی
اینها واقعیت است و
ما سرگرم کتابهایی
هستیم تا از رنج زندگی
بکاهیم و خردمندانه
تصمیم بگیریم و درست
زندگی کنیم ...
📚✍
...
خوشبختانه ادارهٔ راهآهن یک سازمان
جدی است. باور ندارد که این
پرورشدهندگان بز بتوانند
رفتوآمد قطارها را کنترل کنند.
چه دوران استقلال باشد چه نباشد،
مردم همیشه به یک رئیس ایستگاه
لایق احتیاج دارند.
گروه کوچک ملیگرایانِ آخرین دقیقهای،
با این نظر هیچ موافق نبودند.
ابوالقاسم را دزدیدند و نزدیک بود
هلاکش کنند.
مختار در واپسین لحظات موفق شد
او را از چنگ آنها بیرون بکشد.
- چرا اینطور لجبازی میکنی و
نمیخواهی از همکاریت در مبارزه
برای آزادی، چیزی بگویی؟
این ماجرا از خودپسندی کارمند
راهآهن هیچ نکاسته بود.
- قبلآ چندبار نابهنجاری استدلالهای
تو را یادآوری کردهام. اقامتت در
مخفیگاه از زمختی آن چیزی کم
نکرده. من حقهای به شما یاددادم
تا قطاری را تسخیر کنید. اما به
این کار افتخار نمیکنم. مسئله
مدتها وجدانم را ناراحت کرد اما
تنها راه چاره بود تا شما دیگر
مصالح و تجهیزات شبکه را از بین
نبرید. تو آدم خشن، از این عذاب
وجدان چیزی نمیفهمی.
مختار بعد از برگشتن ترفیع گرفت
و بهدلیل خدماتی که به کشور کرده
بود، رئیس ادارهٔ پست شد.
ابوالقاسم به او هشدار داد:
- امیدوارم موقعیت جدید گیجت
نکند. این مقام را مدیون
شایستگیهای خودت نیستی بلکه
مدیون سالها پرسهزدن در کوهها و
انسانهای والایی هستی که تحقق
کاری چشمگیر را برایت میسر کرد.
در مجموع جای غرور و افتخاری
نیست.
پستچی با وجود منصب جدیدش،
قبول کرد کار توزیع نامهها را بدهد،
بهخصوص که تعداد نامههایی که
روزانه میرسید از تعداد انگشتان
یک دست بیشتر نبود.
سر ساعت ۱۶ از دفترش خارج
میشد تا به ايستگاه برود،
بستهٔ کوچکی را که قطار ۱۴ و ۱۲
دقیقه آورده بود تحویل بگيرد و
بستهای را که باید با برگشت همان
قطار، سحرگاه روز بعد به مرکز
تفکیک مراسلات میرسید،
ارسال کند. عادت سابق را بازیافته
بود: در آستانه سالن انتظار ایستگاه،
نگاه تردیدآمیزش را بهسمت ساعت
دیواری بالا میبرد و چون میدانست
ابوالقاسم وسواس وقتشناسی دارد
با بیان این جمله که ساعت قدیمی
چند دقیقه جلو یا عقب است،
حساسیت او را قلقلک میداد.
ابوالقاسم با لحنی قاطعانه پاسخ
میداد:
- غیرممکن است. هر روز صبح با
ساعتی که رادیو اعلام کرده،
کنترل میکنم.
- خودت خوب میدانی که رادیو
همیشه دروغ میگوید!
آن روز کارمند پست موقع رسیدن
سرش را بیاختیار بالا برد و
میخواست راهش را ادامه دهد که
ناگهان به آنچه چشمش ضبط کرده
بود، دقیقا آگاه شد و مات و مبهوت
برجای ماند. دوباره به ساعت دیواری
چشم دوخت. ساعت ۱۶ و ۱۷ دقیقه
را نشان میداد.
مختار در دل گفت که با این وصف
سر ساعت همیشگی از خانه خارج
شده و بهیاد نمیآورد که در راه
توقف کرده باشد.
امکان نداشت فاصلهٔ بین دفترش
و ایستگاه هفده دقیقه طول کشیده
باشد. لحظهای هاج و واج ماند و
سر تکان داد. بعد به ساعت خودش
رجوع کرد. ساعتش ۱۶ و ۵ دقیقه
را نشان میداد. دوازده دقیقهی
تمام اختلاف! مختار به ساعتش
اعتماد کامل داشت. آن ساعت هرگز
حتی طی سالهای سخت مبارزه
جلو یا عقب نیفتاده بود...
ادامه دارد...
داستانهای کوتاه
قصهٔ زمان
نویسنده رشید میمونی
قسمت ۷
📚✨
.
وقتی که آدم میوهٔ درخت دانایی
را میخورد و متوجه میشود که
برهنه است
احساسی که پیش از شرم
بهسراغش میآید
ترس است.
ما عریان و غیرمجهز پا بهدنیا
میگذاریم و در قیاس با سایر
جانوران، تا پایان عمرمان
همینگونه بیدفاع میمانیم.
✍ لارنس اسوندسن
📓 فلسفهٔ ترس
ترجمه خشایار دیهیمی
نشر گمان ص ۲۴
🍃
دعای صبح استاد
با این جمله شروع میشد:
خداوندا ممنونم که دوباره
زنده هستم.
وقتی روز را اینگونه آغاز میکنید،
بقیهٔ آن هدیهای است
از جانبِ خداوند.
اگر کسی میخواهد بار خود را
برای بهشت ببندد،
باید همین کار را کند؛
لمس همهچیز و
نبردن چیزی با خود ...
از کتابِ : کمی ایمان داشته باش
نوشتهٔ : میچ البوم
...📚🍃
📚 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
چه اشکها و اشکها
ریخته خواهد شد
هنگامی که مسیح برای
داوری خواهد آمد
پس بدان که
دست نیرومندی میخواهد
دستهای بیرحم تو را از
آزار و شکنجه تیرهبختان
مانع شود
قسمت ۴۴
...
.
برای نزدیکشدن به حقیقت
باید از انسانها دوریجست.
....
زندگیِ روزانه آشوبی بود سطحی
از همهگونه دروغ..
[ الیاس کانتی || کیفر آتش
( برج بابل )
ترجمهٔ سروش حبیبی/ نشر نیلوفر
ص ۱۷ ]
..
مَشو مغرورِ تمکین
در تعلقزارِ جسمانی
که گَردی بیش نَبوَد
هرکه اُلفت با زمین دارد.
{ بیدل دهلوی }
...📚🍃
سپاس از مشارکت و همراهی شما
🌺🍃📚🙏 ♡
آبلوموف؛ یک پرتره ماهرانه از طبقهٔ
اشراف که با شوخطبعی و
دلسوزی خاص نگاشته شده
شخصیت اصلی آن در ۵۰ صفحهٔ
اول حتی نمیتونه از صندلی بلند
شه!! یک آپارتمان فروریخته و
تنبلی آبلوموف!
ایلیاد؛ داستان حماسه و قدیمیترین
شعر یونانی. تصویری تکاندهنده از
اوج و فرودهای جنگ .
آشیل ( قهرمان داستان و ستيزهٔ
او با آگاممنون ) ...
جوان خام؛ سرگذشت جوان ۱۹
ساله ( آرکادی ) فرزند نامشروع
تضاد فکری، بحثهای ایدئولوژیک...
سه روایت متفاوت.
دوستان محترم اثر صوتی فاخر
ایلیاد در کانال موجود هست
ایلیاد / هومر 👉 لمس کنید ♡
🌖
بهشرطِ آبرو یا جان،
قُمارِ عشق کن با ما
که ما جُز باختن،
چیزی نمیخواهیم از این بازی
..
📖
خلیفه عبدالرحمن در سراسر
زندگی چهاردهروز
خوشبخت بود،
من همینقدر هم خوشبختی
بهخود ندیدهام،
هرگز زندگی نکردهام،
هنوز هم بلد نیستم برای
خودم زندگی کنم.
ص ۶۸
قهرمان یونس روی صندلی
جابهجا شد.
کجا میروی؟
از خودت فرار میکنی؟
همهجا آسمان همین رنگ است.
وهاب به ماه تمام،
فراز کاج خیره شد:
این جماعت
غربتم را به نهایت میرسانند.
یونس تبسمی کرد:
پرتگاه انتها ندارد،
مگر بهفکرش نباشی،
در گریختن رستگاری نیست.
بمان و چیزی از خودت بساز
که نشکند.
ص ۱۱۸
غزاله علیزاده
خانهٔ ادریسیها 👉
[ انتشارات توس ]
...📚
.
امروز دیگر هیچ دولتی نمایندهٔ
احساسات ملی کشورش نیست.
هیچکس، چه در این طرف و
چه در آن طرف، نمیداند که حقيقتا
عامهٔ مردم چه نظری دارند:
صدای دولتها نمیگذارد که
صدای ملتها شنیده شود.
[ روژه مارتن دوگار
|| خانوادهٔ تیبو
جلد چهارم
ترجمه ابوالحسن نجفی
نشر نیلوفر/ ص ۲۰۳۵ ]
📚🌺
من از خیلی چیزها میترسیدم:
از مادیان سپید پدربزرگ
از مدیر مدرسه
از نزدیک شدن وقت نماز
از قیافهٔ عبوس شنبه
چقدر از شنبهها بیزار بودم
خوشبختی من از صبح پنجشنبه
آغاز میشد
عصر پنجشنبه تکهای از بهشت بود
شب که میشد در
دورترین خوابهایم
طعم صبح جمعه را میچشیدم
سهراب سپهری
اتاق آبی
👈 مستند سهراب سپهری
📚🎧 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
تم مانند مردی که از
هرگونه فشار و مضیقه
نجات یافته باشد با
صدای روشن و شاد
سخن میگفت
من روانم را نمیتوانم
به وجود فناپذیری
بسپارم آن را برای
خداوند محافظت
میکنم دستورات
خداوندی را بر
همهچیز بر مرگ و
زندگی مقدم میشمارم
قسمت ۴۵
...
.
در جاییکه جهل و جهالت
حاکم باشد ،
دانا بودن
خودکشی تدریجیست ...
فئودور_داستایفسکیЧитать полностью…
.
محترم بودن
نتیجهٔ یکعمر لیاقت اندوختن است.
مادام دامبر
میکیس تئودوراکیس*
مَرا تاجایی بُردهای که
هیچ راهی نَبُرده
با شَهابِ آتَشین
تا سَرزَمینِ تاریکِ اَندوه..
بَرایَم
یَأس بودهای
نِیرَنگ بودهای
اما
تَسلی ... هَرگِز ..
" هیچ عذابی
بالاتر از این نیست که
داستانی ناگفته را
در سینه نگهداری ..
📚🌒
.
دهدرصد
از زندگیتان وقایعی است که
با آن روبرو میشوید و
نوددرصدِ باقیمانده
شیوهٔ برخورد و پاسخگویی
به آنهاست.
لو هولتر
...
قسمت ۶
اینجا چیزی نبود که آدم ببیند و
چندان حرفی نبود که آدم بزند. ..
ژاک دفترچه حقوق و اسناد ...
را برداشت.
' او در سال ۱۸۸۵ متولد شده و تو
در ۱۸۸۲.
مادر گفت:
سهسال از من بزرگتر بود، در
یتیمخانه بزرگ شده خواهرش
او را ولش کرد، آمد به شراگا '
پیش ما. رئیسش آقای کلاسیو '
بهش خواندن و نوشتن یاد داد.
ما عروسی کردیم...
بعد هم جنگ شد. مُرد ...
... خمپارهای که سر پدرش را
شکافته بود در جعبهٔ بیسکوئیت
با کارتهایی که از جبهه فرستاده
بود... لوسی از بچهها مراقبت کن.
همان شبی که بهدنیا آمد، اروپا
داشت توپهای خود را میزان
میکرد ... مرد به سپاهی در
الجزیره،هنگ مراکش و زن با
بچهای بهبغل ...
پدرش بیستسالش بود.
معلم مدرسهاش آقای لووسک '
به ژاک گفته بود:
کورمری کمحرف بود، سربهتو،
باانصاف. در دستهٔ نظامی پای
پرچین، قراول افتاده بود، سرش
را بریده بودند و آلتش در دهانش.
بدنش با پاهای از هم جدا.
قراول دوم هم به همان صورت ...
آمادهباش دادند. نگهبانها را
دوبرابر کردند. کورمری گفته بود
آنها مرد نیستند، آدم اگر مرد باشد
این کارها را نمیکند. من فقیرم،
در یتیمخانه بزرگ شدم مرا به
جنگ فرستادند ولی جلو خودم را
میگیرم. ... رنگش سفید شده بود...
ژاک همهچیزهایی که از پدرش
میدانست از این معلم پیر شنيده
بود. سکوت مادرش باعث میشد
به حدس و گمان دریابد
یک مرد سرسخت، تلخ، که
همهٔ عمرش کار کرده بود و چیزی
را که اجتناب از آن ممکن نبود
پذیرفته ...
زیرا فقر، اختیار انتخاب
ندارد، اما میتواند خود را
حفظ کند.
" پارهای از وجود او بود که حاضر
نشده بود کسی به آن دست بزند. "
میکوشید آن مرد را در ذهن خود
تصور کند؛ که نه سال بعد زن
گرفته، بسیج جنگی الجزایر،
جداشدن در ایستگاه راهآهن از
زن صبور و دو بچهٔ تخس. ...
بعد لباس قرمز وآبی با شلوار
پفکرده، عرقریزان توی لباس
پشمی، ماه ژوئیه.
هنگ سربازان الجزایری
زن و بچهاش را بوسیده، با
قدمهای محکم و کوتاه و غروب
آن روز سوار کشتی شده،
ناپدید شده تا دیگر هرگز برنگردد ...
هرگز فرانسه را ندیده بود، آن را
دید و کشته شد. "
مادری که تاریخ و جغرافیا نمیداند؛
فرانسه آنطرف دریا، جای تاریکی
است که در یک شب تار گم شده
است و از بندر مارسِی به آن
میرسند و پاریس که خیلی قشنگ
است و پدر مادر شوهرش اهل آنجا
بودند از ترس آلمانیهای خبیث و
ظالم که حرف حساب سرشان
نمیشود فرار کردند تا
ساکن الجزایر شوند.
جنگ فرارسیده بود مانند ابر
بدخیمی که مملو از تهدیدهای
مجهول باشداما کسی نتواند
مانع شود که آن ابر آسمان را بگیرد.
آلمانیها یکبار دیگر جنگ را بر
فرانسه تحمیل کرده بودند.
و ناچار بایستی رنج آن را کشید. ...
ص ۵۴
📚 آدم اول
👤 آلبر کامو
ترجمه منوچهر بدیعی
انتشارات نیلوفر
ادامه دارد...
...📚
.
ماها عوض نمیشویم!
نه جورابمان عوض میشود و
نه اربابهامان و نه عقایدمان.
وقتی هم میشود،
آنقدر دیر است که دیگر به
زحمتش نمیارزد.
ما ثابتقدم دنیا آمدهایم
و ثابتقدم هم ریغ رحمت را
سرمیکشیم!
سرباز بیجیره و مواجب،
قهرمانهایی که سنگ همه را
بهسینه میزنند،
بوزینههای ناطقی که از حرفهاشان
رنج میبرند.
ماها آلتدست عالیجناب نکبتیم.
او صاحباختیار ماست!
وقتی بچههای حرفشنویی نیستیم
طنابمان را سفت میکند،
انگشتهایش دور گردن ماست،
همیشه، حتی وقتی حرفزدنمان
با ناراحتی توأم است.
باید هوای کار دستمان باشد که
لااقل غذایی بلنبانیم...
سر هیچوپوچ آدم را خفه میکند...
این که نشد زندگی ..
📓 سفر بهانتهایشب / ص ۳ - ۲
...
.
ویرانشدن ؛
تنها برای خانه اتفاق نمیافتد،
من
فرو ریختنِ یکنفر را آنهم
با یکجمله بهچشم دیدهام..
_ جاهدظریفاوغلو
...
مطالعه 📖
یادداشتها
۱ - خودم را - بهنحو تحملناپذیری -
میشناسم.
۲ - تنها زمانی واقعا احساس میکنیم
دارای روحی هستيم که به
موسیقی گوش میدهیم.
۳ - ملال: زمان متوقف شده.
۴ - بهمحضاینکه آدم به عمق
مسائل میرود، همهچیز یکباره
منفجر میشود و بعد دیگر هیچچیز
نمیجنبد.
۵ - غمِ بیکرانی از نگاهِ گوریلها
ساطع میشود. جانوری عزادار.
من از تبارِ او هستم. :(
۶ - با باخ، زندگی حتی در فاضلاب
قابلتحمل است.
[ باخ، تولستوی، کامو، سارتر ...
اصلا همشون ... :)
۷ - دوست دارم که یک اثر،
شفافیت بعضی زهرها را
داشته باشد.
[ فقط زهر، را بنوشیم
( بخوانیم، ببینیم ! ... )
۸ - دردسرهایی که در زندگی
میکشیم کیفر آن لحظاتی
هستند که به رنج دیگران
بیاعتنا بودهایم.
۹ - نهایت سادهسازی _ مرگ.
۱۰ - گویی زمان در رگهایم
لخته شده است ...
۱۱ - اَگر شجاعتِ آن را داشتم که
بهمدتِ ربعِ ساعت زوزه
بِکِشم، از تعادلِ کامل
برخوردار میشدم.
[ ... هِی ]
تمام شد.
کتابِ بعدی بهانتخاب شما.
دسترسی به قسمت اول
👤 امیل_سیوران
👈 بر قلههای ناامیدی
🧩 قطعات تفکر
🖊 امیل_سیوران
ترجمهٔ بهمن خلیقی
نشر مرکز
...📚
...
مسلما ترفیع میگیری.
اما باد به غبغب نینداز.
فراموش نکن که موفقیت را
بهچهکسی مدیون هستی.
بااینحال از تو خواهش میکنم
هیچوقت در این باره نقش مرا
یادآور نشوی.
- بسیار خب.
- در عوض باید قول بدهی که
دیگر به ریلها و تیرکهای تلفن
من حمله نکنی.
- قبول.
- باید اعتراف کنم که با
بیصبری منتظر دوران آرامش
هستم. همهٔ این اغتشاشها
ساعات قطارهایم را مختل و
مردم را از سفر منصرف میکند.
مختار گفت:
- لحظهٔ پیروزی نزدیک است.
- راست میگویی؟
- کاملآ.
- بااینحال میبینم که همهٔ
شما روز و شب را کز کرده در
گوشهٔ غارهایتان میگذرانید،
چون خطرِ از سر لانه بیرون
آوردن روز به روز بیشتر میشود.
- زمان بهنفع ما سپری میشود.
- اول باید به زمان احترام گذاشت.
بههرصورت از این که بحثهای
ناتماممان را از سر بگیریم،
خوشحال میشوم.
- فکر میکنی ممکن است؟
- میدانم که تو بالاخره خیالات
واهی غارنشینان اطرافت را
ملکهی ذهنت کردهای. شما تصور
میکنید که بعد از جنگ نه تنها
این کشور بلکه دنیا را عوض
میکنید. اما این رؤیای باطلی
است.
آنچه فکر میکنید حماسهای
بنیادین برای دوران تازهای است،
درحقیقت واقعهای فرعی بیش
نیست. وقتی مبارزه تمام شود،
همهچیز بهشکل اول برمیگردد.
تو دوباره سر کار توزیع نامهها
میروی و بازهم استدلالهای
مغلطهآمیزت را در برابر
تفصیلهای محکم من علَم
میکنی.
مختار در آن زمان به خوبی درک
میکرد که چرا رئیس ایستگاه
اصرار دارد شرکتش در طرح
غارت قطار مخفی بماند اما پس
از استقلال تعجب کرد که
ابوالقاسم هنوز هم میخواهد
مطلب را مسکوت نگهدارد.
- حرفت منطقی نیست. آنچه
دیروز راهزنی تلقی میشد امروز
اقدامی افتخارآمیز است.
میتوانی به خودت ببالی و
فایدههایی ببری بهخصوص که
خیلی از روستائیان موضعگیریهای
قبلیات را فراموش نکردهاند و
انتظار دارند که ما جریمهات کنیم.
- من تغییر عقیده ندادهام و
حرفهايی که دهاتیهای کمشعور
و کینهتوز راجع به من بلغور میکنند
هیچ اهمیتی برایم ندارد.
هرچهقدر هم که اهانت کنند،
شب راحت میخوابم.
ادامه دارد
داستانهای کوتاه
¤ قصهٔ زمان
نویسنده رشید میمونی
قسمت ۶
...📚💫