بعضی روزها از خواب که بیدار میشم، استخونام از تخت بلند میشن، عضلات بلند میشن، خون توی رگهام بلند میشن و میرن سر کار...ولی خودم تا شب همونجا رو تخت میمونم
گاهی هم یه بغضِ الکیِ لعنتی گلوتو میگیره و میخواد خَفَت کنه!
جوری که انگار حس میکنی تمام غم هایی که قبلا داشتی و بی توجه بودی بهشون، یه دفعه میان و باهم متحد میشن، چشمات اونقدر پر از اشک میشه که انگار تمام ۷ لیتر بدنتو میخوای از چشمات بدی بیرونو تمام سلول هاتو از بی آبی بُکشی!
@kofebor Travis
یک شب بدون مقدمه از خانه بیرون میزنم تا هیچوقت برنگردم. و چند روز بعد سربازی لب مرز بعد از شلیک به سمتم، جنازه ام را در حالی که هنوز مشمای آشغال توی دستانم هست، پیدا میکند!
من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟
@kofebor صادق هدایت
- چطوری؟
+(چون به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن) عالیام، تو چطوری؟
@kofebor زهرا صمدی
سوزنی و من انبار کاه. در من گم شدهای. شاید از شاهرگ نزدیک ترم باشی و من نبینمت. پشت گوشم چسبیده باشی و متوجهات نباشم. حول یک ستون میچرخیم و از رسیدن ثابتیم. عقربه های یک ساعت خراب که روی شانزده و شانزده دقیقه خوابش برده. جزئی از یکدیگریم و گردنمان قوت چرخیدن ندارد.
پیدا نمیشویم.
@kofebor چیلفراگ