𝗜 𝗪𝗔𝗦𝗡'𝗧 𝗕𝗔𝗗 ,
ʙᴀᴅ ᴛʀᴇᴀᴛᴍᴇɴᴛ ᴍᴀᴅᴇ ᴍᴇ ʙᴀᴅ...
بد نبودم ، بدے دیدم بد شدم...
═══♥️حــریم عــشــق ♥️═══
#پارت_287
انقدر خمیازه کشیده بودم که اشک تو چشمام جمع شده بود .
نگاهی به ساعت انداختم از دو شب گذشته بود ..
دوباره خمیازه ای کشیدم که اینبار مامان خندید و گفت : پاشو دخترم پاشو برو بخواب چشمات قرمز شده .
دلم می خواست برم اول یه دوش بگیرم ..دلمم برای اتاقم تنگ شده بود ...
شب بخیری گفتم و بلند شدم داشتم می رفتم تو اتاقم که صدای بابا اومد:
اقای آراز خان ..شما کجا؟
برگشتم دیدم آراز وسط خونه وایستاده ظاهرا که پشت سر من اومده و می خواسته بیاد تو اتاقم .
نگاهی به بابا انداخت پشت سرش رو خاروند :
خب ..میرم بخوابم دیگه ..
خنده م گرفت عاشقتم که دیوونه !
_بابا: بله برید بخوابید ولی توی اتاق مهمان ...
به اتاق انتهای راهرو اشاره داد .
آراز مردد نگاهی به اتاق و بعد به من انداخت ..به زور جلوی خنده م رو گرفتم .لبخندی تحویلش دادم و دستم رو براش تکون دادم :
شبت خوش خوب بخوابی ....
هر چی منتظر موندم جوابی ازش نشنیدم برای همین برگشتم تو اتاق و درو بستم .
نفس راحتی کشیدم :
واقعا که هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه ...
بعد از اینکه دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم موهامو سرسری یه شونه کشیدم و رفتم رو تختم ..
انقدر خوابم میومد که اصلا حس و حال سشوار کشیدن نداشتم .
دراز کشیدم رو تخت و با همون موهای خیس خوابم برد ..
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
آنچنان جای گرفتی
" تــو " به چشم و دلِ من
که به خوبانِ دو عالم
نظری نیست مرا 💍
@roman_ashghne 🌸
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
هنگامی که ارزش های خود را باور داشته
باشید، هیچ کس نمی تواند شما را دستِ
کم بگیرد•💕🌙•
☔️ @roman_ashghne
═══♥️حــریم عــشــق ♥️═══
#پارت_285
مثل خودش نرده های پایین رو گرفتم نفس عمیقی کشیدم و اروم گفتم : تا کی اینجا بمونیم ؟
_هیسس
_خب ..
صدای در اتاق و پشت بندش صدای بابا اومد که داشت باهاشون صحبت می کرد .
صدای اشنایی به گوشم خورد خوب که گوش دادم متوجه شدم حامده ..
لعنت بهش خیلی زرنگه فقط خداکنه به چیزی شک نکنه .
انقدر حواسم پرت حرف های اونا شده بود که یه دفعه تعادلم رو از دست دادم
چیزی نمونده بود پرت شم پایین که آراز دستش رو دورم حلقه کرد و محکم نگهم داشت .
منم از ترس اینکه بیوفتم یا سروصدایی ایجاد کنم محکم چسبیدم بهش و بغلش کردم ..
فقط یه دستش رو به نرده ها گرفته بود و با اون یکی دستش منو نگه داشته بود .
خیلی شرایط سختی بود .
خدا خدا می کردم هر چی زودتر برن وگرنه با این وضع معلوم نبود چی پیش بیاد .
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
برای خودت اهمیت قائل شو
لازمه که گاهی وقت ها بیشتر از
هر کسی به فکر خودت باشی•🌸✨•
☔️ @roman_ashghne
آرام باش
هیچ چیز
ارزش این همه
دلهره را ندارد :) •🎈✨•
☔️ @roman_ashghne
═══♥️حــریم عــشــق ♥️═══
#پارت_282
_روش خیلی زیاده ...باید یه جوری روشو کم می کردم ..
_حالا برنامه تون چیه ؟ به احتمال زیاد خونه مون تحت نظر باشه هر ان ممکنه دوباره بیان و اینجا رو بگردن .
شما چه جوری اومدید ؟
_وقتی ما اومدیم کسی این اطراف نبود چیز مشکوکی هم ندیدیم ..
مامان اشاره ای به آراز داد و اروم پرسید: چشه
نگاهی بهش انداختم همچنان غرق فکر بود ...
شونه ای بالا انداختم : نمی دونم ..
مامان بلند شد : حتما خیلی خسته اید من برم براتون شام اماده کنم بخورید بعد برید استراحت کنید ..
_مرسیی مامان فدات بشم .
_خدانکنه دخترم ..
با صدای باربد به خودم اومدم.
_ابجی
_جونم
_این آقاهه کیه؟
لبخندی زدم : برای چی ؟
_چرا انقدر بد اخلاقه
_از کجا می دونی بد اخلاقه چیزی نگفته بهت که
_پس چرا اخم هاش اینجوری تو همه
خم شدم صورت آراز رو نگاه کردم حق داشت بچه ازش بترسه ..
با آرنج زدم به پهلوش : اخماتو باز کن ..
تازه به خودش اومد و نگام کرد سرش رو به معنی چیه تکون داد
خندیدم: اخماتو باز کن بچه ترسید این چه قیافه ای به خودت گرفتی ...
لبخند کجی به باربد زد اونم بدتر چسبید بهم .
زدم زیر خنده : نخواستیم اقاااا همون اخمات بهتر بود ..
بابا هم زد زیر خنده ..
_والا راست میگم بابا بچه بیشتر ترسید .
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
#دختر_اشرافی
#پارت_51
جلو در رستوران نگه داشتم و شماره ی عسل رو گرفتم. بازم خاموش بود .امروز از صبح گوشیش رو خاموش کرده .
پیاده شدم و رفتم داخل. نگاهی به اطراف انداختم و بعد رفتم سمت اتاق مدیر خواستم در بزنم که صدایی یکی از پشت سرم اومد: نیستن.
برگشتم سمتش یکی از گارسونا بود.
چند قدم رفتم جلو: کجاست؟
_ خونه ش دیگه.
_ نمیاد؟
_ شب شده ساعت دهه تازه رفت خونه ش.
_ میشه ...آدرس خونه ش رو بهم بدی ؟
_ می خوای چی کار؟
_ کار مهمی دارم باهاش .
_ باید بهش زنگ بزنم بعد اگه خودش اجازه داد آدرس رو میدم بهت .
_ پس شماره ش رو بده خودم زنگ بزنم.
چند لحظه نگام کرد و بعد گوشیش رو دز آورد.
بعد از اینکه شماره ش رو گرفتم رفتم بیرون نشستم تو ماشین .
شماره شو گرفتم حتی اسم و فامیلش رو هم نمی دونستم.
بعد از کلی بوق خوردن جواب داد : بله .
_ سلام .
_ سلام شما؟
_ بنیامینم.
با یه مکث کوتاه گفت: خوبی ؟
_ ممنون شما خوبی؟
_ مرسی کاری داشتی؟
_ از ...عسل خبر داری؟
_ چطور مگه؟
مجبور شدم قضیه رو بهش بگم که این چند روز کجا بوده و بعدشم دیشب چه اتفاقی افتاده.
نفس عمیقی کشید: پس این چند روز که من داشتم از نگرانی دیوونه میشدم پیش تو بود .
_ درسته .
_ نباید بهم خبر میدادی؟
_ حق داری..الان ازش خبر داری می دونی کجاست ؟
_ جایی رو نداره که بره هر جا هم که بره باز برمی گرده پیش خودم
_ پس پیش شماست.
_ اره صبح اومد رستوران گفت می خواد دوباره کارش رو شروع کنه سعی کردم منصرفش کنم ولی بی فایده بود.
آخر تونستم قانعش کنم حداقل بیاد خونه ی خودم بمونه .
_ سریع گفتم: میشه آدرس خونه تون رو بفرستید
_ چرا...؟
_ خیلی نگرانشم می خوام بیام ببینمش.
_ نگران نباش حالش خوبه .
بدجور کفری شده بودم از دستش عجب آدم زبون نفهمیه چشمام رو بستم و با حرص گفتم:
اقا اصلا دلم واسش تنگ شده آدرس بفرس بیام....
ثابت شده که بدترین دشمنت
هم نمیتونه به اندازه افکار منفی
که داری بهت صدمه بزنه•🌵✨•
@roman_ashghne ♥️
چرا بیتابی؟
هیچ چیز ابدی نیست
باور کن :) •🌿💓•
@roman_ashghne ♥️
#دختر_اشرافی
#پارت_50
جلوش وایستادم و گفتم:
اصلا هم دردسر نیستی. همین جا بمون فعلا تو که الان جایی رو نداری که بری.
چند لحظه نگام کرد و بعد پسم زد از اتاق رفت بیرون
خواستم دنبالش برم که بابا گفت:
بهتره الان که حالش خوب نیس تنها باشه
راست میگفت الان هر چقدر هم باهاش حرف میزدم بی فایده بود ولی نگرانش بودم. اخه الان کجا می خواد بره ...
_ بنیامین...
به سمتش برگشتم : بله؟
_ چیزی بین تون هس؟
_ نه چطور مگه ؟
_ اخه رفتارات باهاش یه جوریه.
دستی رو صورتم کشیدم:
به نظرم که رفتارم خیلی هم عادی بود .به هر حال ما باهم دوستیم. یه دوستی ساده و معمولی.
♡آرشام برای چند لحظه ساکت شد و بعد دوباره پرسید:
الان عسل کجاست؟
عصبی گفتم : چه میدونم کجاست .
می بینی که امروز هم نیومده
آرمین: ولی قیافه ی بابات اون لحظه که رفته تو اتاقش خنده دار بوده ها .
چهارتاشون زدن زیر خنده خودمم یه لحظه با تصور چهره ی بابام خنده م گرفت:
زهرمار بس کنید این مسخره بازی رو من الان نگرانشم معلوم نیس کجاست که نتونسته بیاد.
کامی:
نگران نباش بعد از کلاس پنج نفری میریم دنبالش می گردیم .
آرتین: مگه گم شده که برید دنبالش بگردید لابد دوباره برگشته پیش داییش.
کامی: اره احتمالش هست.
آرشام بلند شد: من که دیگه مخم نمی کشه.
کامی: مخم داشتی؟
ارشام: خفه نمیاید بریم کافه یه چی بخوریم.
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
آرمین و آرتین بلند شدن آرشام گفت: تو چی کامی نمیای؟
_ نه شما برید.
باشه ای گفت و از کلاس رفتن بیرون.یه چیزی بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود و اونم اینکه آرتین از کجا می دونه عسل پیش داییش بوده که این حرف رو زد؟
احتمال دادم کامی چیزی بهشون گفته باشه برای همین ازش پرسیدم:
کامی از چیزایی که راجب عسل فهمیدم و بهت گفتم تو به بچه ها گفتی ؟
_ به این سه تا دهن لغ؟ نه مگه دیوونه م
_ پس ....چرا آرتین گفت لابد عسل برگشته پیش داییش؟
ابروهاش پرید رو موهاش؛ واقعا؟؟
_ اره خودش گفت .
چشماش رو ریز کرد: مشکوک نیس؟
یاد نگاه های خیره ش به عسل افتادم از همون روز اول هم یه جور دیگه عسل رو نگاه می کرد و من ترجیح دادم اعتنایی نکنم ولی حالا ...قضیه واقعا مشکوکه...
⚫️▦❤️▦═◈❣◈═▦❤️▦⚫️
✍مثلا خنده هاﮯ تو قاتل جانم بشود اين دل انگيزترين قتل جهان خواهد شد
⚫️▦❤️▦═◈❣◈═▦❤️▦⚫️
@roman_ashghne 🌸
•🐝🌼•
هیچ وقت نگو من نمیتونم
همیشه یه راهی برای انجامش هست
اینو وقتی میفهمی که یکی دیگه انجامش میده
@roman_ashghne ♥️
" قرار " من باش
تا در " مدار " تو باشم
چه قرار و مداری بهتر از این !؟
@roman_ashghne 🌸
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
═══♥️حــریم عــشــق ♥️═══
#پارت_286
به سختی منو کشید بالا و کمک کرد بپرم تو بالکن ..
همزمان در اتاق هم باز شد و مامان بابا اومدن تو
کمک کردم آراز هم بیاد تو ..
برگشتیم تو اتاق .نفس راحتی کشیدم و نشستم رو تخت:
بالاخره رفتن ...؟!
_بابا : اره ..خود حامد باهاشون اومده بود ول کن نبود که پیله کرده بود بگو کجا قایم شون کردی
مامان یه لیوان آب داد دستم : رنگ به روت نمونده دخترم ...
نگاهی به آراز که خیره مونده بود بهم انداختم خنده م گرفت : اخه چیزی نمونده بود به لطف نقشه ی این اقا پرت شم پایبن .
بابا: خیلی ریسک کردید ولی عوضش راحت شدید اونا الان مطمئن شدن اینجا نیستید و اگه هم بودید فرار کردید ...
_هووف اره خداروشکر ..
_مامان : شام تون رو هم نتونستید راحت بخورید برم دوباره براتون غذا گرم کنم .
_نه مامانم دستت در نکنه من که سیرم .
_اقا آراز شما ؟
آراز دستی تو موهاش کشید: نه ممنون ...
_مامان: تعارف نکنید اگه می خواید غذا رو گرم کنم .
_نه دستتون درد نکنه ..
_بابا: خب حداقل بیاید بریم یه جایی میوه ای چیزی بخورید ...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
بودن [تُــــو] در کنار مَن
برایِ [هَمیشـــه] 💞
تنها چیزیست ک دلِ [عاشِـــق]
[مَـــن] میخواهَد...
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
@roman_ashghne
همه بهت میگن به این آسونیا که فکرشو
میکنی نیستااا، بهت دروغ میگن چون
نمیخوان تو بهش برسی•🌚•
☔️ @roman_ashghne
═══♥️حــریم عــشــق ♥️═══
#پارت_284
با شنیدن صدای زنگ هر دو مون دست از خوردن کشیدم و خیره موندیم به هم ...
ساعت یک شب کی می تونست باشه ...
تا خواستم بلند شم بابای اومد تو اشپزخونه رنگ از روش پریده بود .
_چیشده بابا ؟؟
_گیسو بابا ...پلیسا اومدن ..
_چییی؟!
وای حالا چی کار کنیم ؟!
آراز : اتاقت بالکن داره گیسو ؟
گیج نگاهش کردم با صدای بلندی گفت : داره یا نه ؟!
ماتم برده بود مامان به جای من گفت : اره داره
آراز سریع بلند شد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوندم
_بابا : می خوای چی کار کنی ؟
_اتاقت کدومه ؟!
رفتم سمت اتاقم و درو باز کردم منو هول داد تو اتاق و رو به بابا گفت : درو باز کنید ..
شما هم بهتره زودتر اون میز شام رو جمع کنی خانم ...
_صدای مضطرب مامان اومد: وای خوب شد گفتین اصلا حواسم نبود .
خودشم اومد تو اتاق و درو از تو قفل کرد .
_می خوای چیکار کنی آراز؟
رفت تو بالکن نگاهی به اطراف انداخت و بعد صدام زد : بیا اینجا ..
رفتم تو بالکن درو بست ..
_چی کار کنیم بپریم؟
_نه تو که نمی خوای دوباره شب تو خیابون بخوابی .
_پس چی کار کنیم .
رفت پشت نرده ها : تو هم بیا زود
نگاهی به پایین انداختم: دیوونه شدی؟ بیوفتیم مردن مون حتمیه .
_حرف نزن زود باش کاری که گفتم رو انجام بده
نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت نرده ها
یه دفعه دستاشو ول کرد تا خواستم جیغ بکشم دیدم نرده های پایین رو گرفت و با اخم زل زد بهم ...
_خیله خب بد اخلاق
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
همیشه غیرممکن به نظر میاد
تا وقتی انجامش میدی :) •🍓•
☔️ @roman_ashghne
═══♥️حــریم عــشــق ♥️═══
#پارت_283
صدای مامان از تو اشپزخونه اومد: گیسو جان شام اماده س ..
نگاهی به باربد انداختم تو بغلم خوابش برده بود بابا سریع بلند شد اومد سمتم :
بده من ببرمش تو اتاقش ..
بغلش کرد و بردش تو اتاقش برگشتم سمت آراز هنوز تو فکر بود دستم رو گذاشتم رو دستش:
به منم بگو به چی فکر می کنی .
نگاهش اول رو دستم و بعد ثابت موند به چشمام ...
*نشستم پشت میز مامان برا هر دومون غذا کشید .
_خودم می کشم قربونت برم ..
وای مامان نمی دونی که دلم لک زده بود برای دستپختت ..
_نوش جونتون ..
_شما باما شام نمی خوری
_نه خوشگلم منو بابات شام خوردیم راحت باشید ..
چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه دستت درد نکنه ..
_پس من میرم بازم اگه کاری داشتی صدام کن مامان جان
_چشم
مامان که از اشپزخونه رفت بیرون آراز با اشتها شروع کرد به خوردن منم که بدجور گشنه م بود دو لپه می خورم
صداش تو گوشم پیچید : آروم تر خفه میشی ..
با دهن پر گفتم : گشنمه ...
خیره شد بهم خنده م گرفت : چیه غذاتو بخور به جای زل زدن به من
سرش رو با تاسف تکون داد : با دهن پر حرف نزن خفه میشی
_چشم چشم ...
بد بد نگام کرد به زور جلو خنده م رو گرفتم وگرنه این بار مراعات مامان بابا رو نمی کرد و یه دونه از اون عربده های قشنگش سرم می کشید ..
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
ડ𝕥𝕣ꫀꪀᧁ𝕥ꫝꫀꪀ 𝕥ꫝꫀ ᥇ꫀꪖꪊ𝕥ꪗ ᭙ꫝꫀꪀ "ꪗꪮꪊ" ᥇ꫀ 𝕥ꫝꫀ ρꪮⅈꪀ𝕥 ꪮᠻ "ડ𝕥𝕣ꫀꪀᧁ𝕥ꫝ!
قَـوی شُـدن قَشنـگه وقتـیِ تـُو بشـیِ نقطهِ قُــوَت مَـن!
@roman_ashghne ♥️
یه جایی باید دست از گذشته بکِشی. یه جایی باید به سرعت خودتو جمع و جور کنی، محکم بزنی تو گوش خودت و بگی به داد خودت برس لعنتی... بلند شو. تو دو بار به دنیا نمیای! •💭♥️•
@roman_ashghne ♥️
•🖇♥️• ایمان داشته باش
به چیدمانی که خدا انجام میده :)
@roman_ashghne ♥️
➖⃟❤️•• ℐ 𝒷𝓇ℯ𝒶𝓉𝒽ℯ 𝓂𝓎 𝓁ℴ𝓋ℯ 𝒻𝓊𝓁𝓁 ℴ𝒻 𝓁ℴ𝓋ℯ!♡
من پُر از عشق توأم مرا نفس بکش!
@roman_ashghne ♥️
⚫️▦❤️▦═◈❣◈═▦❤️▦⚫️
✍ﭼقدر زيباست ڪسـﮯ را دوست بداريم نه از روﮯ نياز نه از روﮯ اجبار و نه از روﮯ تنهايـﮯ فقط براﮯ اينڪه ارزش دوست داشتن دارد
⚫️▦❤️▦═◈❣◈═▦❤️▦⚫️
@roman_ashghne 🌸
مهم نیست چقدر اشتباه میکنید یا روند پیشرفتتان تا چه حد کند است. همین حالا شما از کسی که تلاشی نمیکند خیلی جلوتر هستید•🍊🧡•
#آدامپیتی
@roman_ashghne ♥️
خودت را باور کن، پرنده هایی که روی شاخه نشستند هرگز ترس از شکسته شدن شاخه ندارند چون به بال هایشان اعتماد دارند•🕊✨•
@roman_ashghne ♥️