1351
ساقیا باده بیاور که برانیم همه که بجز عشق تو از خویش برانیم همه #مولانا https://t.me/goolfs
.
میشود ترمه بپوشی و دلم را ببری
کل احساس مرا یکسره یغما ببری
میشود خنده کنی عشق کنم گل بانو
با تبسم تو مرا حالت اغما ببری....
میشود لیلی من باشی و مجنون بشوم
ثانیه ثانیه من را تو به رؤيا ببری....
صورتت ماه منو گیسوی تو لیل من است....
دارد امکان که مرا زود به یلدا ببری....
مژه ات ساحل و آن آبی چشمت دریا ....
میشود قایق من را تو به دریا ببری؟؟؟؟!!!
جاده ی خط لبت ختم به شهر عشق است
میشود بوسه ی من را تو به آنجا ببری؟!
میشود وقت صدا کردن اسمم بانو!
آخرش بیست و شش حرف الفبا ببري؟!
کردی دیوانه ام و رو به جنون آوردم ....
باید امروز مرا وادی صحرا ببری.!!!!
#فریدون_مشیری
.
"ترک آزارم نکردی ترک دیدارت کنم
آتش اندازم به جانت بس که آزارت کنم
قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی؟؟؟
آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم
من گلی بودم در این گلشن تو خوارم کرده ای
همچو خاری در میان گلرخان خوارت کنم
همچنان دیوانگان در کوی و بازارت کشم
کهنه کالایت بخوانم ، بی خریدارت کنم
بعد از این لاف و صفا و مهر با مردم مزن
خلق را آگاه از طبع ریا کارت کنم
ای سبکسر، دوست می داری سبکسر تر ز خویش
با خبر شهری از آن گفتار و کردارت کنم
هر کجا گویم که هستی وین زبان بازی ز چیست
تا ابد در بند تنهایی گرفتارت کنم
معینی کرمانشاهی
دل از مهرش نپردازم، وگر دل رفت، جان بازم
که من با دوست دمسازم، اگر نوش است اگر نشتر
#شیبانی_کاشانی
تمام سفرهای پختگی و بالغ شدن از یک
جدا شدن شروع میشود ... جدا شدن از احساس امنیت ، جدا شدن از حس قدرت ، جدا شدن از یک وابستگی ... جدا شدن از هر چیزی که فکر میکنیم بدون آن هیچ خواهیم شد ...
اشو
همهٔ موجودات به حکم عشق فطری در جریان و حرکت اند و اساس جهان آفرینش بر عشق است.
از خلقت آدم خاکی متصاعداً تا ملکوتیان مجرد، همه متحرک به عشق اند، عشق حقیقی که عشق اکبر است شوق به لقای حق است
و این است نیروی جاذبهٔ جهان و این است مبدأ شور و شرهای آفرینش
و آنچه حافظ و نگهبان موجودات جهان است عشقِ عالی است،
عشقی که ساری در تمام موجودات است
اگر عشق نمی بود موجودات مضمحل می شدند.
همهٔ موجودات جهان در سير بطرف معشوق خود رنجها می کشند و دشواریها تحمل می کنند تا بوصال او برسند
و از شراب عشقی ازلی سیراب شوند، غایت و نهایت این عشق تشبه به خداست.
شهاب_الدین_سهروری
حکمت_الاشراق
.
میبینمت از دور و زیاد است همین هم
این سوختهدل ساخته با کمتر از این هم
صدبار صدایت زدم اما نشنیدی
یک چشم بگردان به من گوشهنشین هم
عشقی که زمینی نشود فایدهاش چیست؟
ای ماه بینداز نگاهی به زمین هم
گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم
از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم
از پیچ و خم رود گذشتیم و رسیدیم
از چشمۀ تردید به دریای یقین هم
ای زاهد اگر منکر عشقی به جهنم!
ما با تو نیاییم به فردوس بَرین هم
#فاضل_نظری
🍂🍁
صــنما ! تو همچو شــیری
من اســیرِ تو ، چو آهو
به جهـان که دید صــیدی
که بترســد از رهایـی؟!
#مولانا
دوش در خواب من آن لالهعذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفانزده خاطر من
چمن پر سمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که همآهنگ صبا میرقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خنده خورشیدنثار آمده بود
تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید
میدرخشید بدان مژده که یار آمده بود
سرو ناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
ناگه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابهها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمیپیچید
چون شکنج خم زلفت به فشار آمده بود
شهریار
.
برای نوشتنِ تاریخم
اشک میخواهم
نه دوات...
#عدنان الصائغ
تا زمانی که درباره ی مسئله ای به آگاهی نرسیدیم،
آن مسئله مدام به شکل سرنوشت
در مقابل ما ظاهر خواهد شد.
#ملاقات با سایه
جرمی ابرامن کانی زوایگ (1949- )
رواندرمانگر و نویسنده امریکایی
.
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
#حافظ..🌺
مریضِ عشق اگر سد بوَد علاج یکیست
مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست
تمام در طلب وصل و وصل میطلبیم
اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست
اگرچه مانده اسیر است همچنان خوش باش
که منتهای ره کاروان حاج یکیست
فریب تاج مرصع مده به سربازان
که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست
همین منادی عشقست در درون خراب
که آنکه میدهد این ملک را رواج یکیست
چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب
حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست
بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر
که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست
#وحشی_بافقی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
#سعدی
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت بِبَرم درد که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خُنُک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بَرِ عارف چه تفاوت دارد؟
ساقیا باده بِده شادی آن کاین غم از اوست
پادشاهی و گدایی بَرِ ما یکسان است
که بر این در همه را پشتِ عبادت خم از اوست
سعدیا گر بِکَند سیلِ فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
#سعدی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
#حضرت_مولانا
هر که از خود خالی شود
در پرده ی بی کسی
خدا را به تمامی می بیند
#شاه_نعمت_الله_ولی
آخَر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خِلاف عهد کردی
آخَر به غلط یکی وفا کن
#سعدی
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
سعدی
وقت را غنیمت دان آن قَدَر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان! این دَم است تا دانی
کام بخشی ِ گردون عمر در عِوض دارد
جهد کن که از دولت داد ِ عیش بستانی
باغبان! چو من زین جا بگذرم حرامت باد!
گر به جای من سَروی غیر ِ دوست بنشانی
زاهد ِ پشیمان را ذوق ِ باده خواهد کُشت
عاقلا! مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قَدَر که صوفی را
جنس ِ خانگی باشد همچو لعل ِ رمّانی
با دعای شبخیزان ای شِکردهان! مستیز
در پناه ِ یک اسم است خاتم ِ سلیمانی
پند ِ عاشقان بشنو و از در ِ طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل ِ عالَم ِ فانی
یوسف ِ عزیزم رفت ای برادران رحمی!
کز غمش عجب بینم حال ِ پیر ِ کنعانی
پیش ِ زاهد از رندی دَم مزن که نتوان گفت
با طبیب ِ نامَحرم حال ِ دَرد ِ پنهانی
میروی و مژگانت خون ِ خَلق میریزد
تیز میروی جانا! ترسمت فرومانی
دل ز ناوک ِ چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ ِ پریشان را
ای شکنج ِ گیسویت مجمع ِ پریشانی!
گر تو فارغی از ما ای نگار ِ سنگین دل!
حال ِ خود بخواهم گفت پیش ِ آصف ِ ثانی
#حافظ #غزل 473
.
منم که گوشهی میخانه خانقاه ِ من است
دعای پیر ِ مغان ورد ِ صبحگاه ِ من است
گرم ترانهی چنگ ِ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه ِ عذرخواه ِ من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک ِ در دوست پادشاه ِ من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصالِ شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه ِ من است
مگر به تیغِ اجل خیمه برکَنم ور نی
رمیدن از در ِ دولت نه رسم و راه ِ من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز ِ مسند ِ خورشید تکیهگاه ِ من است
گناه اگر چه نبود اختیار ِ ما حافظ!
تو در طریقِ ادب باش گو گناه ِ من است
#حافظ
.
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
این حدیث از سر دردیست که من میگویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
سعدی
.
نیَم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
#مولانا از غزل ۱۸۲۳
آگاهانه زندگی کنید.، سادگورو........آن وقت انسان کاملی هستید.،،،
Читать полностью…
.
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندم هیچ نیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
"ملک الشعرای بهار"🌺
.
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن
#حافظ
.
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمیجویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوست
#فروغی_بسطامی
.
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
#ملکالشعرا_بهار
بودهای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی
رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی
#عطار