پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف!
#سهراب_سپهری
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
من که تا زانو
در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم.
بعد ، در فصل دیگر ،
کفش های من از لفظ شبنم
تر شد.
بعد، وقتی که بالای سنگی نشستم
هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.
بعد دیدم که از موسم دست هایم
ذات هر شاخه پرهیز می کرد.
نبض من در میان عناصر شنا کرد.
ای شب ...
نه ، چه می گویم،
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه .
سمت انگشت من با صفا شد.
#سهراب_سپهری
عکس: #حسین_ملکی
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
خاطرههایت
آتشاند
و برفهای روی سرم
نه خاموشش کردند،
نه فراموشش.
به وقت پاییز
بیشتر میخواهمت
هرچند
خود به پاییز بدل شدهام
مثل شالگردنی
که زمانی دور دوست میداشتی
و گرم گردنت میشد
فراموشم کردهای
هنوز
غمهایت را
به من ترجیح میدهی؟
چگونه کنارم گذاشتی؟
مرا که ترک شدن را نیز
یاد نگرفتهام...
و هیچکس نمیداند
اگر روزی به خاطرهات
محتاج باشم
مرا میکشد
یا بازمیگرداند.
#سیاوش_یزدان_دوست
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
مطلبی از حمید رستمی درباره نقشهای مهم آتیلا پسیانی به مناسبت سالمرگش در سایت «فیلم امروز»:👇
🔗 https://filmemrooz.com/4728/
ما از صحراها آمدیم
تا افسانهی زرد دشتها را
در چشمهای پنجره
تصویر کنیم.
کاسهی ذهن پنجره
از شقاوت گربههای "لات"
و بیگناهیِ ماهیهای زندانی
در جنگ با حیاط
لبریز بود.
در گلدان روز
شب را میکاشتند
و ما خسته و خاکآلود
رفتیم
تا حماسهی جنگلهای پاییز را
رسالت کنیم.
در خیابانها
میخانهها
رسالتمان را
با سیگار
دود میکردند.
#شهرام_شاهرختاش
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
ک.م.آ نیستم ، کارگر معدن آق درهام
و آنکه میخواند دهانم نیست
مهرههای فرسودهی کمرم هستند
من با مهرهی پنج
کریم با مهرهی هشت
تازه واردها با مهرههای جوانشان
و آنکه چرخ دستیاش
طلا را در دل سنگ ها میبرد
با مهرهی چهاردهاش آواز میخواند
با همین آوازها ، گودی دستهایمان از هوا پر شد
و با همین آوازها ، خیال شیر در سینههای زنانمان جوشید
آی برادرم که به معجزه ایمان داری
به ید بیضا ، به شق القمر
چگونه است که ید بیضا یک قاضی
از زیر بغل پر مویش شلاق در میآورد
تا تو را شق الکمر کند
چگونه است دو سمت صورتت
همیشه به عدالت سرخ است
وآنچه را برای بردن به خانه نداری
سنگینی اش را
به عدالت بین دست ها تقسیم می کنی
اما آنچه به نام «فردا روز دیگری ست»
برای ما تنها «روز بعد» بوده است؟
روز بعد که همان دیروز است
روز قبل ترش!
چگونه تقویم برای ما وارونه ورق میخورد
کریم برادرم!
چگونه تقویم برای ما وارونه ورق میخورد؟؟
#ستار_جانعلی_پور
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
این ماهی
زخمیست که پدرم
از کفِ دستاش کند
و در تنگ انداخت
پدر برای هفت سینمان
سنگهای معدن را هم
از پیراهناش تکاند
در این عکس کوچک
آینده
پشتِ درِ حیاط جا مانده است
و دستاش به زنگ نمیرسد
سالها گذشته
حتا با این عکسِ یادگاری
کسی یادش نمیآید بهار
که در کودکی مُرد
از چه عطری خوشاش میآمد
ما پیر شدهایم
پدر در مسیرِ گورستان گم شده است
سنگها اما هنوز
بوی معدن میدهند.
#محمدرضا_یار
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
کِرکِرهها را که میکشم
عریانیِ تشنگیهای من است و
زلالیِ صدای تو
ورق خوردن همیشهی هیجانی که از دهان تو میگوید
کجا
سبزتر از این
میتواند غزل
به تماشای تو نشست ؟
خمیدنِ برگ بر مرگ
#اورنگ_خضرایی
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
حالا که دستها
شاخههای درختند
و قلب
برای فراموشی شایستهتر است،
چرا خودت را
در گودالی دفن نمیکنی؟
و زخم روی زخم روی زخم
ادامه میدهی
به دردیکه سالهاست
مرگ را
بیمعنا کرده است.
کاش میتوانستم بارها بمیرم
سینهام را
باز بگذارم
بخیههای قلبم را باز کنم
و پنهان شوم
در روزهاییکه نیامدهاند
دوست من!
سالهاست که ما مردهایم
اسکلتهاییکه
در خیابانها راه میرویم
لباس میپوشیم
غذا میخوریم،
-کنار دوستانم میایستم-
سیگار میکشیم
و زخم روی زخم روی زخم
ادامه میدهیم به اینهمه شلوغیها.
به تو گفتهام؟
ماهها طول کشید
تا برای بریدن این سرخرگ آماده شوم
ماهها طول کشید
تا برای دیدنِ صورت تو
زیر ویرانههای خاورمیانه و جنگ اوکراین آماده شوم
و حالا عادت کردهام
به ایستادنِ ساعتهایِ طولانی
پشت چراغ قرمز
و گوش دادن به خراب شدن قسمتی از دنیا
و افتادن کبوتران بسیاری بر اثر بمبهای شیمیایی
پردهها را کنار میکشم
عصر پاییز را میگذارم پشت پنجره
بهتو میگویم:
"دلیل گرفتن ضربان قلب چیست
وقتیکه نبض
تنها برای ویرانه ساختن کار میکند.
#کورش_رنجبر
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
حبابها مینالند
فریادهای دلی در اعماق را
و نگاه تو
شمشیر رنگین آسمان را
آهیخته می كند.
سر در قبای پاییز
من بال میتكانم
و مشتی پرنده از شقیقههام پرواز میكنند...
#محمود_نائل
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
می خواهم برای دوست داشتنت کاری کنم
مثلا روز درختکاری
درخت ها را آزاد بگذارم که بروند
یا اینکه دیوار
به عشقش ادامه دهد
و به آسمان برسد
روی خطوط کف دستم
هزار بار می نویسم دوستت دارم
و خودم را سریعتر از این گلوله
به قلبت خواهم رساند
دستم که توی دست تو باشد
تمام ارتباط های دنیا به راحتی برقرار می شوند
سلیقه ی تو ابرها را جابه جا می کند
صدایم را می دهم به رودخانه
که بلندتر بگوید دوستت دارم
ماهی کوچک من!
امواج رادیویی خانه ی ما ماهی دارد
امواج صدایم ماهی دارد
دریا راه افتاده توی اتاقم
کمد و لباس هایم را می گردد
و به آدم هایی که لب هایشان ریخته توی خیابانها
می گوید که بگویند دوستت دارم
و به مجسمه ای که جای تمام آدم ها
وسط میدان نشسته
اسبی می دهد که فقط برای یک لقمه نان می دود
ماهی کوچک من!
کاری کن این جاده ادامه ی حیاط باشد
دستم را بگیر
آنقدر پرم از دوست داشتنت
که دارم زمین می خورم
تو که نیستی
پاییز و جنگ، چیزی باقی نگذاشته
جنگ تمام اثاث خانه را
برای فروش برده
ختمی مانده چگونه پایان دهد به لب هایم
دستم در آستین دنبال خوبی هاست
که آقا محمد خان می گوید:
کار دست است عشق زنان کرمان
تنت فاصله اش از سطح دریا چقدر بود؟!
که وقتی نفت کبودی های زیادی در خود دید
راه افتاد زیر پوستم
مرا سوزاند
خاطرات را گذاشته ام برای همین روزها
برای روزهای کسالت و بیماری
تا دهان به دهان بگویم دوستت دارم¡
#صدیقه_سالاری
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
مدرسه یی که می رفتیم!
منبع : روزنامه #هفت_صبح تاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۹۸
طعم کودکی از دست رفته!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول :
۱- هیچ ذوق و شوقی برای رفتن به مدرسه نداشتم. هر چه در وصف درس و مدرسه شنیده بودم خلاصه میشد در مشق های پر شمار نوشتن و ترکه بید و کتک خوردن و درس های سخت سخت! آن جیره غذایی- شامل پسته و بادام- هم از شانس بد ما به خنسی خورده و قطع شده بود و از میان تمام ویژگی های مثبت و منفی درس خواندن صرفا بخش "کتک خوری" اش به نسل ما رسید.
این بود که به جبر زمانه با یک عدد شلوار پارچه یی مامان دوز و دفتر و مدادی در داخل کیسه پلاستیکی ضخیم فرد اعلا -به جای کیف-راهی مدرسه شدم. مثل امروز هم نبود که والدین جوان با دسته گل و گروه موزیک و فیلم بردار و امپکس و نودال، سوژه مورد نظر را به دم در مدرسه ببرند و ساعتها منتظر اتمام کلاس بشوند و بعد هم با سلام و صلوات بر گردانند به خانه. همه چیز خیلی رسمی و فرمالیته پیش رفت و انگار سرنوشت محتومی ست که گریز از آن ممکن نباشد. براحتی می شد حدس زد که آنجا جای من یکی نیست. خیلی زود حوصله ام سر رفت و به جای اشتیاق، ترس در عمق وجودم لانه کرد: "یعنی قرار است من تا سال های سال بعد وقتم را اینجا بگذرانم!؟"
هنوز کتاب ها را توزیع نکرده بودند- آن موقع کتاب مدارس در هفته اول مهر در خود مدرسه توزیع می شد- وقتی کتابهای سال پیش مردودین عزیز را- که مجددا در کلاس اول تشریف داشتند- تورقی کردم از عکس های سگ و گربه ای که در صفحات اول بود حسابی خوف نمودم.
همیشه احساس میکردم مدرسه باید جای بسیار لطیف تری باشد. نه اینکه سگ و گربه ای که صبح تا شب باهاشان سر و کله می زدم - و اعتراف می کنم که نسبت به اولی هراسی نهادینه شده در درونم موجود می باشد - لای کتاب هم پیدا شود. دل به دریا زدم. گرسنگی را بهانه کرده و از معلم اجازه گرفتم به خاطر نزدیکی مدرسه به خانه، نامردی نکردم و به جای حیاط مدرسه رهسپار حیاط خانه خودمان شدم. نان و ماستی خوردم و خسته از فعالیت جانفرسای چندین ساعته به خوابی عمیق فرو رفتم. این خواب نیمه صبحگاهی -نیمه ظهر گاهی کمی بیشتر از حد معمول طول کشید : چیزی حدود یک سال !
۲- بعد از یکسال خانه نشینی که توام با اسباب مسخره خاص و عام شدن بود فقط با این شرط موافقت کردم که دوباره سر کلاس اول بنشینم که مشق هایم را در دفترچه های کوچکی که اندازه صفحاتش نصف دفترچه های عادی بود بنویسم. بدین ترتیب عهدنامه "فین کن اشتاین" دوم بین بنده و ابوی محترم منعقد شد و من دوباره نشستم روی نیمکت های چوبی! این اولین ترک تحصیل من بود. ماجرایی که بعدها هم تکرار شد.
۳- آن سالها كتك زدن دانش آموزان جزو تفريحات سالم محسوب می شد و بر كسی حرجی نبود اگر محصل مادر مرده و كم سن و سال را در همان روز اول ناك اوت می كرد. بهترين معلم در آن برهه دو مشخصه عمده داشت :كمتر مشق بخواهد و كمتر کتک بزند. اگر هم دست بزن داشت دست کم از روشهای ناجوانمردانه خیلی استفاده نكند.
اين قضيه هم كه حل می شد كلاسهای فرسوده كه به مشت و لگدی بند بودند تا بریزند بر سر طفلان مردم. کلاس هایی که سعی شده بود در زمان تعطيلات دستی به سر و گوششان كشيده شود تا نو نوار جلوه کنند ولی سقف چوبی اش مکانی مطمئن و ایده ال برای زيست انواع پرندگان و حيوانات از پرستو و گنجشك گرفته تا موش و رطیل و عنكبوت بود و هر لحظه می توانست سقوط يك موش از آن بالا، كلاس را به تعطيلي بكشاند.
نيمكتهای چوبی سه نفره كه چهار نفر به زور بغل هم می چپيدند و منتظر معلم
می ماندند تا هر چه زودتر بیاید و همان روز اول مشخص كند برای تنبيه دوست دارد از چه وسيله يي استفاده كند:خط كش ،تركه ،سيم يا….
كسي نمي توانست ادعا كند كه يك سال تحصيلی را از سر گذرانده بدون آنكه كتك بخورد.
حالا تصور كن پايی كه به خاطر سوراخی كفش پر از آب شده و يخ بسته و دستهایی كه در آن سرمای كوهستان دو ساعت بغل بخاری هم گرم نمی شد و لباسهای گل آلود و ضربه های ويران كننده تركه و شیلنگ كه چرا به جای فلان گفته یی بهمان.
قبول كن كه در آوردن دكتر و مهندس از اين يخ زده ها و در آن فضا واقعا" كار مشكلی بود . باور نداری!؟
۴- هرچند هیچ وقت شاگرد تنبلی به آن صورت نبودم ولی خب با مطالعه بیش از اندازه و معروف شدن شخص به " خر خوان" هم کاملا مخالفت می کردم اما در کل افکار و نظرات عمومی خانواده به این برآیند رسیده بود که از من یکی، آدم درس خوانده ای به جامعه تحویل داده نمی شود و هر آن منتظر ترک تحصیل دائمی من بودند و به همین خاطر مشاغل جایگزین برای سر نرفتن حوصله و احساس بی خودی نکردن دائما در دسترس قرار داشت!
ادامه دارد...
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۲۱ بهمن ماه سال ۱۴۰۰
پرتره یی برای نابغه موسیقی و تاتر آذربایجان #اوزیر_حاجی_بگف
✍ #حمید_رستمی
بخش دوم:
۴- اوزیر حاجی بگف در ۱۳ سالگی نمایش "مجنون بر مزار لیلی" را که دید چنان شیدای هنر نمایش شد که تصمیم گرفت در اولین فرصت به پایتخت مهاجرت کرده و روزی اپرای لیلی و مجنون را بنویسد. این اتفاق در ۲۱ سالگی رخ داد و او برای همیشه شوشا را ترک کرد و در سال ۱۸۹۹ وارد دانشکده زبان روسی شد که در کار تربیت معلم برای آموزش این زبان بود و در کنار زبان روسی کلاس های موسیقی هم داشت که لذتی مضاعف برای اوزیر محسوب میشد. او از این فرصت به بهترین وجه بهره گرفت تا وقتی در ۱۹۰۴ فارغ التحصیل میشود علاوه بر داشتن شغل معلمی، تبدیل به یک موسیقیدان هم بشود. بعد از اتمام تحصیلات آنها به روستاهای دور افتاده قفقاز اعزام شدند برای امر آموزش و اوزیر از این فرصت هم برای همکاری با روزنامه های #باکو استفاده کرده و از همانجا با نامه برایشان مقالاتی ارسال میکرد تا اینکه یک سال بعد به باکو بازگشت و سوار بر درشکه یی کل کوچه های باکو را وجب به وجب گشت تا جبران زمان دوریش از پایتخت را بکند بعد از گشت و گذاری اساسی در شهر و یادآوری خاطرات او کار خود را با نشریه حیات آغاز کرد ولی یاد و خاطره آن روز و نمایشی که آتش به جانش انداخته بود همواره در کنارش بود تا اینکه ملاقاتش با مرد بزرگی به اسم #حسن_زردابی از بزرگان فرهنگ و سیاست آن روزگار نقطه عطفی برای او محسوب شد. زردابی مقاله ای در مورد نغمه های محلی آذربایجان نوشته بود و بیم آن داشت که چه ترانههای محلی آذربایجان به دلیل ثبت نشدن برصفحه و پیاده نشدن بر نتهای موسیقی از بین بروند. حسن زردابی یکی از نخستین کارگردان هایی بود که در آن برهه نوشته های #فتحعلی_آخوندف را به روی صحنه میبرد و همواره آرزو داشت که اوزیر آن ها را تبدیل به اپرا کند. او به آرزویش نرسید و خیلی زود دنیایش را عوض کرده و به دیار باقی شتافت اما این فکر شب و روز با اوزیر همراه بود که اپرای در حال نگارشش لیلی و مجنون را روی صحنه برد. هرچند که بعد از اتمام نگارش یکی از بزرگترین مشکلات برای روی صحنه رفتن نوشته هاش ، ممنوعیت حضور زن بر صحنه بود و او مجبور بود که نقش لیلی را هم به یک مرد بدهد. #حسینقلی_سارافسکی نقش مجنون را پذیرفت و تلاشها برای یافتن کسی که بتواند نقش لیلی را اجرا کند و صدای خوبی هم برای خواندن داشته باشد. هنوز ادامه داشت گروه آرام آرام تکمیل میشد . اوزیر رهبری ارکستر را به عهده گرفت و کارگردانی را به کس دیگری سپرد و نقش لیلی را هم به اجبار به یک مرد سپرد تا اولین اجرا در سال ۱۹۰۸ به روی صحنه برود و جالبتر اینکه در همان روز به خاطر غیبت نوازنده تار گروه او مجبور شد رهبری ارکستر را به کارگردان سپرده و خودش به گروه بپیوندد و تار در دست بگیرد و بنوازد.
۵- اوزیر که زمانی حتی به سیاست هم سرک کشیده و در خصوص مسائل انقلاب مشروطه ایران و استبداد محمد علیشاهی مقالاتی نوشته بود بعد از یک سری اقدامات در مورد موسیقی آذربایجان از جمله حذف ربع پرده از تار و سایر آلات موسیقی در راستای هماهنگی و انطباق با سیستم گام های ماژور و مینور اروپایی و اجرای موسیقی های تلفیقی مانند اپرا - مقام که نیاز به نگارش انتخاب و تهیه پارتیتور ها و تنظیم ارکستراسیون با تکیه بر موسیقی علمی و فنی داشت، حذف برخی عناصر درون ساختار موغام ها به منظور اصلاح و یکدست سازی ملودیک یا جابجایی در درون دستگاههای موغامی عملا موسیقی آذربایجان را وارد فضای علمی و فنی که اقتضای زمانه بود کرد.
۶ - علاوه بر تمام کتابهای موسیقیایی ، اوزیر حاجی بگف دو شاهکار بی بدیل به اسم "اُ اولماسین بو اولسون" یا #مشهدی_عباد و "آرشین مال آلان" در حوزه تئاتر و سینما دارد که به عنوان فیلم های بالینی ترک زبانها محسوب شده و هر کدام از آنها را بارها دیده و دیالوگ هایش را حفظ کرده و تبدیل به ضرب المثل کردهاند و جالبتر اینکه در سینمای فارسی قبل از انقلاب هر دو فیلم بعد از ترجمه به فارسی دوباره ساخته شده و روی پرده رفته است و نمایشنامههایش در تهران و دیگر شهرهای ایران به کرات روی صحنه رفته و #اکبر_عبدی چند سالی است در پی به صحنه بردن مشهدی عباد است که علاوه بر داستانی طنزآمیز و موزیکال، اثری عمیق و قابل بحث در مورد شرایط جامعه و اصالت مادیات در آن است که یکی از آثار نامیراست و در کنار اپرت های اصلی و کرم ، #شیخ_صنعان، #کوراوغلی ، لیلی و مجنون و ... میوه های عمر نه چندان بلند اوزیر حاجی بگف هستند.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد...
#سهراب_سپهری
#از_شب_گسیخته
کانال #قطره_محال_اندیش
@ghatremahalandish
کار ما نیست
شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ
شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم
و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید
متولد بشویم
هیجان ها را
پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا
پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم
میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو
به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران
به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره
باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...
#سهراب_سپهری
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
دستهایت،
بویِ پاییز میدهد
به وقتِ شهریور
شاید از چیدنِ انار میآیی؛
شاید از کوچههایِ دلتنگی
شاید از بغضِ کالِ خرمالو
شاید از فصلِ انتظار میآیی؛
چشمهایت،
رنگِ پاییز میشود
به وقتِ شهریور
در نگاهت چیزهایی هست
مثلِ رازِ یک جنگل
مثلِ خوابِ یک کودک
مثلِ عطرِ بابونه
مثلِ رقصِ پروانه
شاید از پیلههای بیقرار میآیی؛
شوقِ ماندن،
در نگاهت نیست
میدانم؛
گویی از جادههای پُر غبار میآیی ...
من دلم بهار میخواست
اما؛
دستهایت،
بوی پاییز میدهد
به وقتِ شهریور ...
#میرمحمد_شهیدی
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
کسی با پاييز می رود
گامهايش در باران
برگها را در دهان گرفته میسرايد.
درخت را تنها
شاخههايش را زيبا
باد را آوازخوان
هدهد شانه به سر را میخواند.
انگشتانش سبزند،
دهانش آواز
لب که میگشاید
عشق میبارد.
نگفته بود که میرود
اما میداند که با پاييز کسی بايد برود .
پس میرود
صبح که بيايد جای پاهايش -
کفشهايش را جا گذاشته
حرفها و
خاطره ولبخندش را
وهمه می فهمند که
کسی با پائيز رفته است.
#اسماعیل_یوردشاهیان
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
در خانه پخش شده است
صدای هیزم شکنی
که در شومینه میسوزد
صدای گریه دختری
برگشته از کارخانه های نخریسی
در کمد لباسها
صدای فروریختن معدن
صدای لرزش النگوهای طلاست
به خیابان میروم
سرم را لو بدهم که در اعتصاب صدا شریک است
اما
کدام داروخانه نجات داده است
صدای مچالهٔ نسخههای باطله را
از دست پیرزنی فقیر
من
کارگری ساده هستم
روی صداها کار میکنم
مسگری
که هر روز
روی انگشتهایش چکش میزند!
#ابوذر_پاکروان
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
شب
میان انگشتانم سرخ میشود
و این لذتِ شروع تماشاست
که زمین
روی سینهات غلت بخورد
تا تلاطم بیحد آینه.
تا رسیدن به جاری رودهایی
که به دریا میریزند
آنجا که چشمانت،
شکوه آتش میشوند
و زنان کولی قرناطه
زیباییات را
در چین دامنشان
به باد میسپارند
در هیاهوی آواز و گیتار.
در کشاکش دستانم
روی دستانت
و شبی که میان انگشتانم
از آن نور سرخ میشود.
انگشتانم زرد میشوند
مثل پاییز
که سالهاست دوست دارمش
و زمستانِ تنت
که نیامده
تقویمم را پاک کرد
از تمامِ روزهایِ دورِ
شبهای نزدیک.
درست مثل برفی
که نیامده منتظرِ آفتاب میشود
که بیتابیاش را
آبیِ آرامِ جاریی کند
که به رودهایت بریزد.
میریزد خاکسترِ این شب سرخ
میان انگشتانم،
روی دستم
که دارد میسوزد این شب
از حرارت تیری
که خوردم
و خون
میدود در چشمهایم.
سربازان
یکییکی میافتند!
کاغذهایم تمام شده.
نامهام نیمه مانده
در جیبهای عاشق یک سرباز
و هنوز زیباییات در آینه
ماه تابانیست
که چشمان جنگ را
روی مرگ
میبندد.
شب
میان انگشتانم سرخ میشود
و لذت تماشا
روی سینهات به خواب میرود.
#اسماعیل_باستانی
📘عوارض جانبی، انتشارات نیستان،۱۴۰۰
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
برای پاییز
میبیمنت در پشت دروازه تابستان
میبینمت
که در تدارک آمدنی
با انار هایت سرخ
با پرتقالهایت گوارا
خرمالوهای گس
وشاه بلوطها
که طعماش از جنس کودکی است
در اطراف اولین مدرسه
فقط آن جا سبز بود
در گوشه کنار باغات چای ارباب
و هر گاهی
با چه دلهرهی شیرین
به سراغ ریختههاشان میرفتیم
که بر هر شاخه
یک باغبان بود
عبوس و کم حوصله...
ماچه قانع بودهایم
بالهارا چه خانگی گشودهایم
چقدر ترسیدهایم
از ارتفاع
از پرواز
از آسمان
از توپ وتشر....
میدانم در تدارک آمدنی
با شعبدهی رنگها
که با هررنگاش طغیان هزار رنگ...
که
آمده نیامده بروی
دلم را
همان انار کنی
ترَک خورده روی شاخه!
#فتاح_پادیاب_فومنی
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
مدرسه یی که می رفتیم!
منبع : روزنامه #هفت_صبح تاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۹۸
طعم کودکی از دست رفته!
✍ #حمید_رستمی
بخش دوم:
در سال اول دبیرستان که مصادف بود با بلوغ به حول و قوه الهی هفت تا تجدیدی پایمان نوشتند و امتحانات شهریور هم به دادمان نرسید و رفتیم مستقیم توی کوزه! و انگار مردود شدن در آن سال در کل مدرسه، تبدیل به یک ارزش شده بود و از کلاس ۴۵ نفره ما ۳۹ نفر سال بعد هم همان کلاس بودند و به شش نفر تازه وارد کلاس عنوان "آش خور" اعطا گردید که حیطه مسولیت شان صرفا در شستن تخته پاک کن و آوردن گچ به کلاس خلاصه شده بود و حق اظهار نظر در امورات کلاس را نداشتند و امور کلی را به پیش کسوتان کلاس واگذار کرده بودند!
۵- اصولاً از آن به بعد سال تحصیلی بی تجدیدی برایم سال محسوب نمی شد و یک فقره درس شیمی بود که خداوند خلق کرده بود برای نمره زیر ده گرفتن در آن درس!
سال دوم ریاضی بود که داداش بزرگم یک دستگاه آتاری آورد به خانه. این انقلاب عظیم تکنولوژیک اثرات مهمی در زندگی ما بوجود آورد . تا دم دمه های صبح کیف میکردیم. هواپیما بازی خیلی حال می داد. شیفت من بعد از ساعت دو نصف شب تا خود صبح بود. نتیجهاش این شد که ثلث دوم آن سال هفت تا تجدیدی به زمین زدم. پدر که خبردار شد با خونسردی تمام آمد پرونده تحصیلی ام را بگیرد و بفرستدم توی مغازه لای لپه و نخود و ماش! حالا این ناظم مدرسه بود که به دست و پای پدر افتاده:" تو رو خدا بدبختش نکن ! بذار بمونه.... آدم میشه.... من قول میدم!"
با قول مکتوب آقای امانی در مدرسه ماندگار شدم ، با این شرط که خرداد ماه قبول شوم .هر هفته ناظم مدرسه معلومات ام را چک می کرد. ورقه امتحانی قبل از معلم به دست "امانی" می رسید تا مطمئن شود که زیر قولم نزده ام.
امتحان هندسه بود که آمد بالای سرم. دید وضعیت خراب است و بد جور در گِل مانده ام. نگاه جگر سوزی بهش کردم که معنی اش این بود : " خودم هیچ، پدر حساب شما رو هم خواهد رسید!" یواشکی اشاره کرد بروم اتاقش کتاب را بردارم و در را از پشت قفل کنم.....
۶- این سومین زنگ خطر انفصال از درس من بود که با وساطت ناظم مدرسه خوش فرجام شد و آن سال هم توانستم مهر قبولی را بر کارنامه ببینم . هر چه بود به زور دیپلم ریاضی نظام قدیم را گرفتم ولی موسم کنکور که شد حسابی خواندم تا در دانشگاه دولتی قبول شوم.
دانشگاه دولتی و رشته یی به اسم برق کلماتی بودند که به سختی می توانستم همنشینی با آنها را هضم کنم و شب تا صبح از مدارات الکتریکی و الکترومغناطیس و تبدیل لاپلاس، نقبی بزنم به دنیای فیلم و فوتبال و دوره اصلاحات و بهشت و دوزخ مطبوعات و روزنامه هایی رنگارنگ و مجلات پر و پیمان !
۷- همین هفت سال قبل که مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم پدر برّ و برّ نگاهم کرد . هنوز هم باور ندارد. باور ندارد پسری که از شب تا صبح شبکه ها را بالا و پایین می کرد و از صبح تا شب توی خیابانها سگ دو می زد در حالی که دست کم چهار پنج بار تا مرز تارک التحصیلی دائمی پیش رفت ، بتواند حتی دیپلمش را بگیرد.
۸- حالا مدرسه برایم فقط طعم کودکی از دست رفته را دارد. به جز کلاس دوم ابتدایی که شاگرد اول مدرسه بودم و تحسین می شدم و البته ریاضی دوره راهنمایی که به کمک آقای "مجد" معلم ریاضی ام حرف اول را در مدرسه می زدم باقی اوقات یک عدد شاگرد درس نخوان بودم که فقط به درد روزنامه خواندن میخورد ؛همین!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
باید برمیگشتم
برمیگشتم
به چهارم دبستان
و محکم میخواباندم وسط پاهای اصغر کِثیف
فحش خواهر
چیزی نیست که بتوان فراموشش کرد
نمیشود سرت را پایین بیندازی
و بگذری
از حیاط مدرسه که پر بود از بوی گازوئیل و ادابازی بچههای کچل
برگشتم
خواباندم وسط پاهایش
و بعد فکر کردم به خواهری که ندارم!
#سلمان_نظافت_یزدی
📘حلزونی در آستانه ی دنیا
کانال: #قطره_محال_اندیش🔻
@ghatremahalandish
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۲۱ بهمن ماه سال ۱۴۰۰
پرتره یی برای نابغه موسیقی و تاتر آذربایجان #اوزیر_حاجی_بگف
کیست بی سبب دوست بدارد قرنقل را؟!
✍#حمید_رستمی
بخش اول:
۱- روز سخت و غیرقابل باوری بود. روزی تلخ و گرفته که هنوز داغ جنگ جهانی بر چهره آدم ها و شهرها قابل مشاهده بود و مادران شهر هنوز سر آن نداشتند تا مشکی عزیزان از دست داده را از تن خارج کنند . با هر تغییر هوایی ،یاد کشته ها بیفتند و به افق زل زده و اشکها را با گوشه یایلیق کناری زده و در هوای سرد غروب، مرغ دلشان هوس چهچهه مستانه بر شاخ و بن جوانان شمشاد قدشان را بکند. روز به شدت دلگیری بود روز وداع با یکی از بزرگترین مصنفان موسیقی شرق در سال ۱۹۴۸. روز سرد و بی آفتاب پاییزی، #بولبول داشت ترانه سن سیز (بی تو) را می خواند: سن منیم قلبیمه حاکم- سنه قول الدو کونول
سن عزیز سن من ایچون - من هئچم آفت سن سیز
او که بعد از تولد در اطراف #شوشا به آنجا آمده و نوجوانی اش در شوشا گذشته بود هنوز راهی به پایتخت نداشت هر چند که شوشا را بدلیل پرورش تعداد زیادی از بزرگان #موسیقی_آذربایجان به پایتخت فرهنگی قفقاز یا #کنسرواتور_قفقاز معروف کرده اند و کوه ها و دشت های هنر پرورش برای تبدیل بچه های پاپتی دور و اطراف چندان سختی نداشت و فقط کافی بود که آب و هوای کوهستان همیشه غرق در مه و دومان به دماغشان بخورد و سر کیف بیایند و بزنند زیر آواز و با صدای کودکانه، همه را به #قاراباغ_شکسته_سی مهمان کنند. همان آوازی که سالهای سال بعد عالیم قاسیموف میگفت که این آواز را همواره در جیب کتمان داریم و هر موقع که بخواهیم دست می کنیم و می آوریم بیرون و حتی برای صاف کردن گلو هم از این آواز استفاده میکنیم!
۲- همسایه دیوار به دیوار خواننده بزرگی به اسم #خورشیدبانو_ناتوان بودن می توانست بدیهیترین و نخستین دلیل علاقه مندی طفلی چون اوزیر به موسیقی آذربایجان باشد و او روزهای متمادی از بالای دیوار به حیاط "خورشید بانو" چشم بدوزد تا صدای دل انگیز و مادرانه او دلش را تسخیر کند. وقتی او در "عیسی بلاغی" که معمولاً محل تجمع خوانندگان و نوازندگان موسیقی سنتی آذربایجان و ارائه متقابل هنرشان به همدیگر بود صدای #جبار_قارایاغدی_اوغلی را شنید دیگر کسی در مفتون شدنش به موسیقی شکی به خود راه نداد. جبار کسی بود که وقتی دهان به آواز می گشود ، بقیه روزه سکوت می گرفتند و زبانها را غلاف کرده و چهار زانو می نشستند و تمام تن گوش می شدند چرا که اعتقاد داشتند خواندن آواز در کنار صدای جبار گناهی ست بزرگ و حتی اگر کسی کل جنگل های اطراف را به آنها می بخشید به خود اجازه خواندن نمیدادند.
"جبار عمی" که عمری دراز یافت تا روزهای آخر عمرش خواند و خواند و خواند تا سِحر صدای خود را به گوش همگان برساند، کسی که در ۷۲ سالگی هم میتوانست سخت ترین دستگاه ها و آوازها را اجرا کند.
۳- اوزیر با نگاه کودکانه خود تمام اتفاقات ریز و درشت جامعه سنتی اش را به حافظه بلند مدت خود می سپرد. از وضعیت دختران و زنان در زیر نقاب سنت ،شرایط اقتصادی جامعه و درجهبندی آدمها و اصالت پول و دقت در گفتگوهای مشاغل مختلف و آدم هایی از جنس های گوناگون و حفظ ضرب المثل ها، تکیه کلامها، اشعار، متل ها همه و همه زیربنای فکری او را برپا کرده و علاوه بر موسیقی ذوق دراماتورژی و طنز جامعه شناسانه را هم در او بیدار میکردند. آن زمان انگار کیفیت سن آدمها خیلی بالاتر از امروز بود و طفلی در ۱۲ سالگی کارهایی می کرد که شاید جوان ۳۰ ساله امروز هم عاجز از آن باشد. این چنین بود که جبار عمی از تمرینات آواز کودکان ۸ ساله شوشایی تعجب نکرده و اضافه می کرد : این که چیزی نیست حتی طفلان شیرخواره شوشا هم هنگام گریه، گریه شان را روی دستگاههای مقام و موسیقی سنتی آذربایجان کوک می کنند!
بقیه در بخش دوم
#Üzeyir_Hacıbəyov
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354