♥️مجله هنری عشقولیسم ♥️ ورژن عاشقانه مثبت مجله هنری پونیسم😁 ماواس گسترش عشق وساختن دنیایی باحال خوب تلاش میکنیم🥰💪🏼 | تمامی حقوق این کانال متعلق به مجله هنری پونیسم است💚| کانال اولمون : @puniism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_271
نمیخواستم پدرم را از خودم ناامید کنم...اگر او حرفی میزد
اگر از التماس هایم میگفت
اگر از گذشته میگفت
اگر از حالا و تعقیب کردنش میگفت ...
چه بر سرم می آمد؟
- من مضحکه دست تو نیستم پناه ...
- تو رو خدا...
مهلت نمیدهد و با لحنی که رنجش در آن بیداد میکرد می گوید
- یه بار ریدی به زندگیم بسه ، دیگه نمیذارم تکرارش کنی ...
سر خیابان که میرسد به گریه می افتم
- مهراب
-بهت گفتم ...گفتم همین چندساعتی هم که میذارم بچه رو ببینی صدقه سر باباته ، خرابش نکن ...
وارد خیابان میشود و این بار تشر میزند
- ولی نه انگار تو یکی زبون آدمیزاد حالیت نمیشه ، آوردمت اینجا که بابات تکلیفتو مشخص کنه...که بدونه من راه اومدمو دخترش آدم نبوده...
از شدت ترس و هراس به نفس نفس می افتم و او مقابل طلا فروشی پا به روی ترمز میزند
- پیاده شو ..
- غلط کردم
صدای هق هق های بلندم در اتاقک ماشین می پیچد و او از کی تا به این حد بی رحم شده بود؟
از ماشین پیاده میشود و بی توجه به حرف هایم ، خواهش هایم درب را باز میکند و بازویم را میگیرد.
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_270
حرکت میکند ...
کلامی حرف نمیزند و من هستم که برای راحت شدن از شر احساس خفگی که داشتم شیشه ماشین را پایین میدهم...
سرم را کمی به سمت راست زاویه میدهم و پشت سر هم نفس های عمیق میکشم.
هیچ حرفی میانمان رد و بدل نمیشود و چند دقیقه بعد ، درست وقتی به اندازه یک خیابان با محل کار پدرم فاصله داریم متوجه دور و اطرافمان میشوم..
- کجا میریم؟
صدای مرتعش و لرزانم در ماشین می پیچید و او خونسرد پاسخ میدهد
- گفتم که باید حرف بزنیم ، البته نه با تو ...
مکث کوتاهی میکند
- با پدرت .
- با پدرم چیکار داری؟
زهرخندی میزند
- متوجه میشی .!
مضطرب و پر ترس بازویش را چنگ میزنم
- مهراب ...
اهمیتی نمیدهد ...نادیده ام میگیرد و من به التماس می افتم
- خواهش میکنم .!
باز عاشقت شدم ؛️
داشتم آهنگی گوش میدادم
که شبیه موهای تو بود.!
#عباس_معروفی
@eshghuliism
للذين مرّت ليلتهم وهم يشعرون وكأنّ الأرض على قلوبهم، أرجو أن يكون صباح الخير.
به همه کسایی که شبشون جوری گذشت
که انگار زمین روی قلبشون سنگینی میکرد
صبح بخیر ♥️
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_268
شیدا دستپاچه شده قصد دنده عقب گرفتن دارد که مچ دستش را میگیرم و مانع میشوم.
با آنکه خودم اضطرابی بیش از او داشتم اما دلم نمیخواست حالا که مهراب متوجه تعقیب و گریزمان شده فرار کنم .
برخلاف انتظار شیدا که فکر میکرد حالا مهراب قرار است داد و هوار راه بیندازد ...درب سمت من را باز میکند و تنها یک کلمه می گوید
- پیاده شو ...
دستمال را از روی بینی ام برمیدارم ، ساعدم را از زیر فشار دست شیدا پس میکشم و بی هیچ حرفی پیاده میشوم.
به محض آنکه مقابلش می ایستم . نگاه به سمتم میکشد و می بینم که لحظه ای روی چهره ام مکث میکند
- پاک کن بینیتو.!
با تنی گر گرفته از شرم و خجالت دستمال کاغذی مچاله شده در دستم را به زیر بینی ام میکشم.
فکر آنکه از دیدنم احساس اِنزجار به او دست داده باعث لرزش دستانم میشود .
لب هایم به روی هم فشرده میشود و زیر نگاه خیره اش سر پایین می اندازم.
- مهراب..
با شنیدن صدای شیدا سر بالا میکشم .
ماشین را دور میزند و به سمتمان می آید.
به مهراب سلام میکند ، دست میدهد و او هم در عین آنکه اخم بر چهره داشت و لحنش خشک و جدی بود همانند همیشه محترمانه برخورد میکند .
چشم از شیدا که انگار سعی داشت چیزی بگوید میگیرد و نگاه سرد و بی انعطافش را به چشمانم میدوزد
- لازمه حرف بزنیم.
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_266
هنوز خون دماغم بند نیامده است که شیدا با هیجان می گوید
- مهراب تنهایی اومد بیرون پناه ...
به سرعت سر از پشتی صندلی جدا میکنم ...نگاه به حوالی رستوران میکشم و مهراب را می بینم که سوار اتومبیلش شده و بی توجه به حنانه ای که تا دم پله های رستوران رسیده بود حرکت میکند.
- گفتم با این عجوزه کاری نداره .
لبخند کمرنگی به روی لبهایم شکل میگیرد ..
- بریم دنبالش؟
همانطور که دستمال را دو طرف بینی ام می فشارم جواب میدهم
-بریم
شیدا حرکت میکند و من حنانه ای را میبینم که پیش چشمان مات مانده ام به یکباره چادر را از سرش برمیدارد و در کیفش می چپاند.
با رد شدن از رستوران از آینه بغل تماشایش میکنم..
هنوز هم باورم نمیشد ...او چادرش را درآورده بود؟
حنانه که از دیدراس نگاهم خارج میشود چشم از آینه میگیرم و به روبرو میدوزم .
شیدا پا به پای مهراب جلو می رود و در آخر پر حرص غر میزند
- عه خب چرا اینجوری میره؟ ده بار تا حالا این میدون رو دور زده.
جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت
کاين چيست، مویِ بافته؟ گویی که دام توست...
@eshghuliism
- میشود خوشبختی را شناخت، به جستجوی آن رفت، و آنرا یافت؛ امّا خوشبختی فرد، در گروِ خوشبختیِ جماعت است. خوشبختِ تنها وجود ندارد.
@eshghuliism
اینبار که بهتون گفت:
"ولی تو دوسم نداری!"
از زبون مولانا بهش بگید:
«من همه در حکم توام تو همه در خون منی!»
از این قشنگتر نمیشه بهش بگی تو دار و ندارِ منی🙂✨
@eshghuliism
یک تو آزُردی مرا
یک جهان شادم نکرد...
@eshghuliisn
- درونِ توست اگر خلوتی و انجمنیست
برون زِ خویشکجا میروی جهان خالیست🕊☁️!. . .
@eshghuliism
چرا به ناب ترین شعر خود سپاس نگویم؟
تو را،
که در تو به معنای عشق ناب رسیدم...
♥️🥰🍃
#حسین_منزوی
🍁@eshghuliism
صبح یعنی
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد نور تعارف بکند!
#صبحتون_بخیر
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_260
* * *
- بخور این آبمیوه کوفتی رو پناه ، دوساعته گرفتیش دستت به کجا زل زدی؟
کف دست یخ زده ام را به روی قفسه سینه ام میگذارم و گرفته لب میزنم
- خوبم.
بطری آبمیوه را از میان دستم میگیرد و همانطور که قلپی از آن را به زور به خوردم میدهد می گوید
- اگه جلو چشمت ترانه رو میبوسید چه غلطی میکردی؟
بطری را پس میزنم ...قطره های آبمیوه ای که از گوشه لبهایم به روی شالم ، لباس هایم سرازیر شده بود را نادیده میگیرم و با بغض بر سر او تشر میزنم
-ولم کن شیدا !
- ولت کنم حالت خوب میشه؟ بسه بابا ...هی زر زر ..اگه با گریه کردن همه چیز درست میشد تا الان شده بود ...
سرم را سمت شیشه می چرخانم و او ادامه میدهد
- یکم بهش حق بده پناه ...حق بده تند باهات حرف بزنه ..حق بده باورت نکنه ...شده یه بار خودتو جای اون بذاری؟
نه...
من حتی از تصور چنین صحنه ای هم میمردم...
- عزیز من ...میدونم کم طاقت شدی ...دلت میخواد سریع همه چیز درست شه ...می بینیش دلت میخواد مثل قبل بغلش کنی ...ببوسی ...ولی پناه ...به نظر خودت همه چی به این سرعت میشه؟
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_259
خودم کرده بودم..
خود لعنت شده ام..
خود نفرین شده ام ...
من با دستهای خودم او را به سمت زنی دیگر هل دادم.
من خودم تمام آن عشق و علاقه را سوزاندم.
دست ترانه را پس میزند و بی آنکه هیچ واکنشی در برابر حرف هایش نشان دهد می گوید
- واسه امشب حاضر باشین ... میریم پیش خاتون .!
همان که او به قصد برخاستن تکانی میخورد ترانه بازویش را میگیرد
-دوسش داری؟
دستانم از شدت اضطراب مشت مشوند و او بی درنگ پاسخ میدهد
- نه
قلبم از درون سینه ام بیرون می جهد و تمام دنیا برایم در یک نقطه متوقف میشود
- اما نگاهت بهش فرق داره ...
نگاهش؟
فرق داشت...خودم هم میدانستم
همانند گذشته نبود ...
پر بود از نفرت ...پر بود از کینه ..
- حوصله چرت و پرت گفتن تو یکی رو ندارم ترانه پاشو ...
نمیدانم چگونه ...اما به هر زحمتی بود خودم را به مانتو و شالم میرسانم .
آنها را میپوشم ..کیفم را برمیدارم و با زانوهای لرزانم به سمت درب ورودی پیش می روم
برای امروزم کافی بود...بیش از این ..نه نمیتوانستم ...همین حالا هم داشتم میمیردم.
از خانه خارج میشوم ...با نگاهی سردرگم و سری گر گرفته به سمت چپ راه می افتم.
به قدری هوش و حواسم را از دست داده بودم که حتی به فکرم نمیرسید که با ایمان یا پدرم تماس بگیرم ..
با هر گامی که برمیداشتم ...حرف های ترانه ...آنچه که دیده ام در سرم تکرار میشود ...
- دوسش داری؟
- نه
از صدای بوق اتومبیل ها سرم تیر میکشد ..
چشمانم سیاهی می روند ...دستم را به دیوار کنار پیاده رو میگیرم و با زانو روی زمین می نشینم ...
کسی زیر بازویم را میگیرد
- خانم ، حالتون خوبه؟
یه اصطلاح کرهای هست به نام « 𝗝𝘂𝗻𝗴 »
به معنی :
رابطهی دو نفر که قطع نشدنیه!
یعنی حتی اگه عشق به نفرت تبدیل بشه
تو همیشه یه نقطه ضعف خاصی نسبت بهش داری
و قسمتی از وجودت همیشه بهش وصله :)🫀
@eshghuliism
دلم میخواست الان کنارت باشم،
دست بکشم رو موهات،
باهات صحبت کنم،
بهت بگم غصه نخور من هستم،
ناراحت نباش من هستم،
من هستم حتی وقتی خودتم تو حال خودت نباشی..
بهت بگم تو قرار نیست تنها بمونی، همیشه من شنونده حرفات میشم..
اصلا بیا غصه هاتو نصف کنیم.
نصف اولش مال من، نصف دومش بازم مال من...
تو فقط خوب باش، همین...
@eshghuliism♥️
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_269
آب دهانم را پر سر و صدا قورت میدهم که می چرخد و چند قدمی به سمت اتومبیلش برمیدارد.
با کشیده شدن دستم توسط شیدا به خودم می آیم
- مثل ماست وایسادی چیو نگاه میکنی؟ خب گمشو برو ببین چی میخواد بگه دیگه .!
می گوید و با هل دادنم به جلو امان نمیدهد تا حرکتی کنم و حرفی بزنم.
پشت سر مهراب جلو می روم...به نزدیکی او که میرسم درب شاگرد را باز میکند و می گوید
- سوار شو .!
بی چون و چرا گوش میدهم و سوار میشم .
قبل از آنکه او ماشین را دور بزند آفتابگیر را پایین میزنم ، چند برگ دستمال کاغذی از آن بیرون میکشم و دستمال کثیف شده ام را در عین آنکه کار درستی نبود اما از پنجره به بیرون پرت میکنم.
در آینه خیره چهره ام میشوم و با وسواس به جان صورتم می افتم .
بدش آمده بود؟
نکند از آنکه با این دستانی که خون به روی آنها خشک شده دستگیره ماشین و آفتابگیرش را لمس کرده ام خوشش نیاید؟
قلبم درون سینه بی امان می کوبد و افکار جنون آمیز دمی راحتم نمیگذراند.
با باز شدن درب و نشستن او پشت فرمان پارچه مانتو در دستم مچاله میشود و صدای نفس های تند شده ام فضای اتاقک ماشین را پر میکند..
مردمک های لرز گرفته چشمانم به سمتش کشیده میشود و او حتی یک نیم نگاه هم به سمتم نمی اندازد ..
نگاه کردم
و در خود همه تو را دیدم...
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_267
نیم نگاهی به شیدا که عصبی ابرو درهم کشیده بود می اندازم
- آروم ، مگه با پای پیاده داری دور میزنی؟
- سرگیجه گرفتم خب ..تکلیفو مشخص نمیکنه که هی ...
هنوز ادامه حرفش را نزده است که مهراب به سمت چپ راهنما میزند ...
- شیدا
صدایش میزنم و او کفری می غرد
- خیله خب..
سرعت ماشین را بالاتر میبرد و به فاصله کم پشت سر مهراب قرار میگیرد.
- احمق میفهمه چرا انقدر چسبیدی بهش؟
- نمیفهمه بابا عینک زدیم ...
هر چه اصرار میکنم فاصله بگیرد گوش نمیدهد ...
کار خودش را میکند و در آخر به دنبال او وارد یک کوچه باریک میشود .
کمی که پیش می رود این اتومبیل مهراب است که به یکباره وسط کوچه می ایستد
-وا چرا وایساد؟
مضطرب جواب میدهم
- نمیدونم...
همان که ماشین متوقف میشود و پشت سر او قرار میگیریم این مهراب است که بلافاصله پیاده میشود و به سمتمان می آید...
قوی بمان عزیزدلم
و بخند،
و سبز بمان،
و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
#صبحتون_بخیر 🌞
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_265
نگاهم میخکوب آن دو بود ...آن دویی که طوری دوشا دوش هم وارد رستوران میشدند که انگار یک زوج به حساب می آیند...
- خون دماغ شدی ...
با حرف شیدا تازه متوجه خیسی بالای لبم میشوم ...
انگشت اشاره ام را بالا میکشم و هنوز خونی که به نزدیکی لبم رسیده بود را لمس نکرده بودم که شیدا چند برگ دستمال کاغذی را مچاله کرده و زیر بینی ام میگذارد ..
- سرتو بگیر بالا ..
سر به پشتی صندلی تکیه میدهم و گردنم را بالا میکشم ...
دست روی دستش میگذارم و دستمال کاغذی را از او میگیرم
-داری چه بلایی سر خودت میاری پناه؟ به فکر خودت نیستی به فکر ماهور باش ...اون بچه چه گناهی کرده؟
پلک میبندم ...فشار انگشتان دستم را به بینی ام بیشتر میکنم و شیدا ادامه میدهد
- آتیش میگیرم وقتی تو این حال و روز میبینمت ...اون از وضعیتت وقتی زنگ زدی و اومدم از گوشه خیابون جمعت کردم اینم از الان..
قطره اشک چکیده از لای پلک های بسته ام را نادیده میگیرم و بی حال زمزمه میکنم
- حواست بهشون باشه ...
- هست ، حواسم بهشون هست ، تو انقدر حرص نخور ، نمیتونه بخدا هیچ دختری نمیتونه جای تو رو واسه مهراب بگیره ، همه چیز درست میشه .
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_264
مردمک های لرز گرفته ام قدم هایش را دنبال میکند و حنانه است که با آن لبخند پهنی که بر چهره دارد به سمت اتومبیل مهراب می رود.
درب ماشین را باز میکند ...چادر مشکی رنگش را کمی جمع میکند و سوار میشود.
- این زنه کی بود پناه؟
لبهایم بی هیچ آوایی باز و بسته میشوند و شیدا نامم را با تشر می خواند
- پناه ..
- برو دنبالشون ..
حالم به قدری عجیب و خراب بود که شیدا گوش دهد
که بحث راه نیندازد و تنها آنها را تعقیب کند .
دستی به یقه مانتویم میکشم ...داشتم خفه میشدم ...نفس کم آورده بودم ...
او با حنانه بود؟
به دنبالش آمده بود؟
قرار داشتند؟
- الکی واسه خودت نبر و دوز ، تو چه میدونی با این دختره چیکار داره !
آخر با شخصی چون حنانه چه کاری میتوانست داشته باشد؟
غیر از آنکه باهم باشند چه قصد و غرض دیگری از این ملاقات داشتند؟
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_263
هر چه بیشتر میگذشت..
هر چه بیشتر پیش می رفتیم.
به خانه قبلیمان ، به آنجا که در همسایگی اش حنانه ای وجود داشت نزدیک تر میشدیم ...
بی قرار به خود می پیچم ...دستانم را به روی زانوهایم چنگ میکنم و او واقعا به دیدار حنانه میرفت؟
- این داره کجا میره پناه؟
حتی برای شیدا هم عجیب بود ..!
مسیری که او در پیش گرفته بود ...
راهی که او می رفت ..
برایم غیرقابل هضم بود ...
ناباور بود
آن روز ...
آن لبخند تمسخر آمیز حنانه ...
آن طرز نگاه سراسر تحقیرش که پیش چشمانم جان میگیرد تک تک اندام هایم منقبض میشود .
کاش اشتباه کرده باشم.
کاش حرف ترانه دروغ باشد
کاش تنها دلیل رفتنش به آنجا سر زدن به خانه باشد.
نه حنانه ای ببیند..
و نه برخوردی با او داشته باشد.
دقایق طاقت فرسا میگذرند و بالاخره با فاصله از اویی که مقابل ساختمان توقف کرده بود می ایستیم.
- اینجا چی میخواد؟
توان جواب دادن به شیدا را نداشتم و تنها منتظر بودم که مهراب پیاده شود ...که به سمت خانه رود و پس از انجام کارش برگردد.
اما همه چیز خلاف خواسته ام پیش می رود و این حنانه است که از درب ساختمان خارج میشود.
تمامِ شب تو را دیدم که همچون ماه میتابی
من از فکرِ تو بیدارم! تو با فکرِ که میخوابی؟
#شبت_بخیر
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_262
نگفته بودم
برای او از حنانه ای که ترانه از آن دم میزد حرفی نزده بودم و تنها میخواستم با چشمان خودم ببینم..
که واقعی نیست
که امکان ندارد ..
او از حنانه خوشش نمی آمد ...من نوع نگاهش به او را دیده بودم ...و مگر میشد متوجه احساسش نشوم؟
- با توام پناه ...
همانطور که نگاهم به درب خانه بود جواب میدهم
- هیچی ...
- خیله خب حداقل عینک آفتابیتو بزن اومد بیرون نشناسه...
- نیاوردم.
خم میشود از داشبورد عینک آفتابی دیگری را برمیدارد و به سمتم میگیرد.
عینک را به چشمانم میزنم و درست چند دقیقه بعد این مهراب است که از خانه بیرون می آید.
تنهاست و نه ترانه و نه ماهور را به همراه ندارد ...
همان که سوار ماشین شده و حرکت میکند با اضطراب رو به شیدا میگویم
- راه بیفت.
- تو خواهشا حرف نزن پناه ، خودم میرم.
اهمیتی به دلهره و استرسم نمیدهد و به محض خروج اتومبیل مهراب از کوچه و چرخیدنش به سمت راست ...به دنبالش حرکت میکند.
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_261
دست مشت شده ام را جلوی دهانم میگذارم ...هق هق بالا گرفته ام را در گلو خفه میکنم و با صدای گرفته ای می گویم
- سخته شیدا ...خیلی سخته...من حتی طاقت اینکه یه زن بهش نگاه کنه رو نداشتم ..الان ترانه...
بغضم مجال صحبت نمیدهد و دستان شیدا دور بازویم می پیچید
- احمق چه مرگته؟ چرا الکی خودخوری میکنی؟ بابا اگه مهراب با ترانه رابطه ای داشت واسه حرف زدن با تو از اتاق بیرونش نمیکرد ، اونجوری که میگی سرش داد نمیزد ، خودت فکر کن تو دوسال زندگیتون کی مهراب به خاطر زن دیگه ای سر تو داد زده؟
نفسم را بریده بریده از سینه بیرون میدهم
- هیچ وقت
- خب پس چته الان؟ انتظار داری چه واکنشی نشون بده؟ تا گفتی ترانه نباشه بگه چشم هر چی تو بگی میفرستمش بره؟
جوابی نداشتم ...
حالم خوب نبود...
من تنها خواسته ام درست شدن همه چیز بود...
بخشیده شدنم ...
- اگه قصدت اینه هنوز هیچی نشده اینجوری جا بزنی همون بهتر که بیخیال مهراب بشی و بچسبی به ماهور ...اونم تهش یا همین ترانه رو میگیره ، یا یه دختر خوشانس...
به سمتش برمیگردم و همان که نگاهم را می بیند در دم خفه میشود.
- چیه؟
بی هیچ حرفی چشم از چهره اش برمیدارم که او پس از گذشت چند دقیقه میپرسد
- حالا واقعا میخوای همینجا منتظر بمونیم تا از خونه بیاد بیرون؟ تعقیبش کنیم که چی بشه پناه؟ به کجا برسیم؟
نیست بی دیدارِ تو، در دل
شکیبایی مَرا...
@eshghuliisn
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
@eshghuliism
جهان از ناگفته ها ویران است...
🙂❤️🩹
@eshghuliism