♥️مجله هنری عشقولیسم ♥️ ورژن عاشقانه مثبت مجله هنری پونیسم😁 ماواس گسترش عشق وساختن دنیایی باحال خوب تلاش میکنیم🥰💪🏼 | تمامی حقوق این کانال متعلق به مجله هنری پونیسم است💚| کانال اولمون : @puniism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_283
دستگیره در را پایین میکشد و به محض به عقب هل دادن آن ترانه با یک نیم تنه و شورتکی که به تن زده بود مقابل دیدگانش قرار میگیرد.
- چرا لباساتو عوض نکردی مهراب !؟
انگشت اشاره اش را به گونه ماهور که از دیدن فضای حمام ذوق کرده بود میزند
- جانم ...خوشگل من حموم میخواد؟
ماهور به دست و پا زدن می افتد و او با لبخند نگاه به سمت مهراب با آن ابروهای درهم میکشد .
- لباسات خیس میشه اینجوری...
معنی آن اخم های درهم فرو رفته را درک نمیکند و دست به سمت پیراهنی که به تن مرد بود جلو میکشد .
چند دکمه باقی مانده پیراهن را باز میکند و می گوید
- بچه رو بده به من برو لباساتو عوض کن ..
- لازم نکرده..
ترانه که مخالفت او را می بیند ..اصرار دیگری نمیکند و ماهور را از آغوش او میگیرد.
بوسه محکمی به روی گونه ماهور میزند
- دختر خوشگلم میخواد با باباش حموم کنه..
ماهور را در وانی که برایش آماده کرده بود می نشاند و سپس همانطور که حواسش به اوست رو میکند به مهراب و می گوید
- بیا دیگه ...
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_282
اخم کمرنگی بر چهره می نشاند
- نه
ترانه دلگیر از رفتار او با غرولند می گوید
- یعنی چی نه ، این بچه میخواد با باباش بره حموم
در حالی که با یک دست ماهور را نگه داشته بود با دست دیگر زیر بازوی مهراب را میگیرد
- پاشو عزیزم ..ببین داره چجوری نگاهت میکنه.!
- مسخره بازی درنیار ترانه ...
لحن جدی اش برخلاف همیشه این بار ترانه را تسلیم نمیکند.
ماهور را در آغوش او میگذارد و همانطور که عقب عقب می رود می گوید
- میرم وسایلشو آماده کنم ..صدات زدم بیارش.
- ترانه..
مهلت مخالفتی به مهراب نمیدهد ، می چرخد و با قدم های بلند از اتاق خارج میشود.
دم عمیق و پرحرصی میگیرد و نگاهش را به چشمان باز و کنجکاو دخترکش میدهد
- چیه بابا؟ چی رو نگاه میکنی؟ بدبختی منو؟
دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکند و دست ماهور است که بند قفسه سینه برهنه اش میشود
- توام مثل مامانت چنگ ...
هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که به خود می آید .
داشت چه میگفت؟
نگاه صامت و ممتدش را از چشمان ماهور میگیرد ..
دستی به پشت گردنش میکشد و بی توجه به فرو رفتن ناخن های بلند ماهور در قفسه سینه اش همانطور که او را بغل گرفته بود از روی تخت بلند میشود .
به سمت حمام می رود ...و در این لحظه تنها خواسته اش فکر نکردن به آن لعنتی بود ..!
قدرت عشق بنازم
که به یک تیر نگاه
جانِ شیرین بسپارند
دو بیگانه به هم...
#سعدی
👀❤️🔥🏹
@eshghuliism
" در فاصلهی غیبت و حضور تو
انگار چیزی میشکند
چیزی که هرگز
به حالت اولش برنمیگردد "
💔🙂
@eshghuliism
محبوبِ من،
بیا از آن خانوادههایش باشیم
که خوشبختی تا در و همسایههاشان
نفوذ کرده و هر روز صبح بیدار میشوند،
به قصدِ دوست داشتن،
به قصدِ عشق...
☀️💛
@eshghuliism
وقتی دلتون برای شنیدن صداش تنگ شده
ب جای اینکه بگین ویس بده
مثل حسین منزوی بهش بگین:
"کجاست بارشی از ابرِ مهربانِ صدایت؟!"
🌧🤍🗣
@eshghuliism
روز و شب میمیرم
اندر یادِ تو
#با_دلبر
@eshghuliisn
«قطعهای از من كنارِ توست
و قطعهای كنار خودم.
و قطعاتم دلتنگ یکدیگرند،
میشود بیایی؟» 🥲
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_276
- بد کردم برات یه دختر خوب و خانواده دار پیدا کردم؟
مهر آن دختر به قدری به دلش نشسته بود و دوستش داشت که اگر مهراب کمی نرم برخورد میکرد همان ماه اول جدایی اش از پناه ، حنانه را عروس خود میکرد.
- بابا که مرد ...
سر بلند میکند و نگاه به خون نشسته اش را به چشمان ثریا میدهد
- راه افتادم واسه ات دنبال شوهر بگردم؟
نفس در سینه ثریا حبس میماند و او خشمگین می غرد
- بگو مادر من ...من چه گهی خوردم که الان داری مقابلِ به مثل میکنی؟ چندبار باید بگم زن نمیخوام تا بفهمی ، درک کنی؟
ثریا بغض کرده از صدای بلند او می گوید
- من فقط خوبی تو رو میخوام قربونت برم ...
زهرخندی میزند
- خوبی منو میخوای؟
چشمان ثریا که تر میشوند صنم طاقت نمی آورد و به میان میپرد
-داداش ...
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_275
راوی
ثریا دلگیر از برخورد تند او نگاهی به صنم که چشم و ابرو می آمد چیزی نگوید می اندازد و سپس با کمی تعلل در حالی که برایش سخت بود گله و شکایت نکند می گوید
- رفتی پیش حنانه؟
گره ابروهایش از یادآوری آن دختر بیشتر درهم فرو می رود
- رفتم .
لبهای ثریا به لبخند عمیقی کش می آیند و صنم ذوق زده میخکوب نیم رخ درهم برادرش میشود
- خب چی شد؟
دستی به چانه اش میکشد و خطاب به مادرش می گوید
- چی چی شد؟
ثریا بی تاب میپرسد
- حرف زدین با هم؟
یک کلام جواب میدهد
-زدیم
-چی گفتین؟
زهرخندی میزند ...نگاهش را تا چشمان مادرش بالا میکشد و با تمسخر جواب میدهد
-خیلی چیزا ...از رنگ مورد علاقه اش بگیر تا غذای مورد علاقه اش ...پرسیدم کجا میخواد زندگی کنیم ...چندتا بچه دوست داره ...چه شوهری مورد پسندشه .
- منو مسخره کردی؟
خیره در چشمان مادرش خونسرد جواب میدهد
- نه مادر من ...من خودمو مسخره میکنم که شدم مضحکه دست شما ودخترت که بدون اجازه من نره خر پا میشین میرین برام زن پیدا کنین..!
من و تو
یک جهان کوچکیم
خدایش تو و بقیهاش من :)
@eshghuliism
هر صبح از درون دلم
میکنی طلوع
صبحت به خیر پادشه شعرهای من
#صبحتون_بخیر☀️♥️
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_273
نگاه ترسیده ام را به سمت چپ میکشم و با دیدن سمند زرد رنگی که به پیش می آمد کمی عقب می روم و برایش دست تکان میدهم.
با ایستادن ماشین با قدم های تند به سمتش می روم.
سوار میشوم ...ادرس خانه را میدهم و به محض حرکت سرم را سمت مخالف می چرخانم و اجازه میدهم اشک هایم بریزد.
من برای او تا این حد بی اهمیت شده بودم؟
که ببیند یک نفر مزاحمم شده و هیچ واکنشی نشان ندهد؟
نفس نفس میزنم ...دستم را به پشت لبهایم میکشم و با دیدن خون ارام رو به راننده که مرد نسبتا جوانی بود میپرسم
- اقا دستمال دارین؟
خم میشود از داشبورد جعبه دستمال کاغذی را بیرون میکشد و به سمتم میگیرد
- بفرمایید
تشکر میکنم و چند برگ دستمال را بیرون میکشم .
همانطور صورتم را تمیز میکردم سر به پشتی صندلی تکیه میدهم و به بیرون زل میزنم .
قول داده بودم دیگر پاپیچ زندگی اش نشوم و نباید میشدم.
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_272
به زور از ماشین پایینم میکشد و همان که میخواهد من را به دنبال خود بکشاند نفس میزنم
- جون ماهور نکن.!
می ایستد و به طرفم برمیگردد...
نگاه خشمگینش را به چشمان پر شده ام میدهد و من بی جان ادامه میدهم
- از زندگیت میرم بیرون ...دیگه سر راهت آفتابی نمیشم ...دیگه دنبالت نمیام ...قول میدم ...فقط بذار بچه امو ببینم ...نگیرش ازم .
تنها چند ثانیه در چشمان خیسم خیره میماند و سپس بازویم را رها میکند
- برو ..
پلک میبندم ...بغضی که اماده شکستن بود را پشت لب های کیپ شده ام خفه میکنم و از او فاصله میگیرم .
به سمت خیابان می روم .
پیش چشمانش می ایستم و منتظر یک تاکسی به اتومبیل ها زل میزنم .
نگاهم میخکوب کافه روبرویم و زوج های درونش بود که در همان لحظه یک آزرای مشکی رنگ مقابل پاهایم به روی ترمز میزند
-برسونم شما رو خانم؟
قدم لرزانی به عقب برمیدارم ..
انتظار دارم مهراب واکنشی نشان دهد اما بی اهمیت انگار که با یک غریبه طرف است ماشینش را دور میزند و پشت فرمان می نشیند.
قدمی فاصله میگیرم و نگاه به آن مردک سرخوش نشسته در اتومبیل نمیکنم
- چه نازتم زیاده ..آخ خون دماغم که شدی تو ...بیا اینجا ببینمت جوجه
امروز با چشم بسته بیدار میشوم.
بگذار امتداد رویای تو را به صبح و خورشید
و برگ پیوند بزنم
تو را تکرار میکنم!
تا صبحم بخیر شود :)🌞🍃
#صبح_بخیر
@eshghuliism
ولی بنظر من گفتن "صبح بخیر" از "شب بخیر" مهمتره
چون وقتی بهت میگه "صبح بخیر" یعنی بعد از بیدار شدن حتما بهت فکر کرده..
#صبحتون_بخیر
@eshghuliism
وأَمَّا الخريف،
فليس سوى خُلْوة للتأمُّل
في ما تساقط من عمرنا...
" پاییز اما،
چیزی نیست جز خلوتی برای تعمق
در آنچه از عمرمان فروافتاد... "
#محمود_درویش
🧡🍁
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_281
- بَا بَا...
سر عقب میکشد ، نفس سنگینی از سینه بیرون میدهد و با لحن اندوهگینی خیره در چشمان دخترکش زمزمه میکند
- زود بزرگ شو جون بابا ...
انگشت شستش را به روی گونه ماهور میکشد و کودک شش ماه ارام گرفته اش انگار متوجه حال آشفته پدرش شده است که انگشت او را میان دست کوچکش میگیرد .
- بهتری؟
با شنیدن صدا سر بالا میگیرد و ترانه را در چهارچوب در می بیند.
- خوبم ...
ترانه با لبخند جلو می آید و همانطور که به سمت پنجره اتاق می رود و پرده را از جلوی آن کنار میکشد می گوید
- میریم امشب خونه خاتون؟
ماهور را به روی تخت میگذارد و همانطور که حواسش به او هست جواب میدهد
- نه ..
- پس میشه بریم بیرون قدم بزنیم.؟
کلافه نگاهی به ترانه می اندازد که او می گوید
-به خدا حوصله ام سر رفته ...بریم یه حال و هوای عوض کنیم ...واسه ماهورم خوبه ...بچه چند وقته از خونه بیرون نرفته...
به ناچار سر تکان میدهد و ترانه در حالی که جلو می آید و ماهور را بغل میکند خطابش قرار میدهد
- میخوام ماهور رو ببرم حموم ...میای کمکم؟
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_280
* * *
با احساس خزیدن یک جسم کوچک به روی قفسه سینه اش لای پلک هایش را باز میکند ...
چهره ماهورش را که در یک نفسی خود می بیند بی اختیار لبخندی میزند و همین لبخند و توجه از جانب او کافیست تا ماهور بلافاصله به غرغر بیفتد و به صورتش چنگ بزند..
- نکن بچه...
پنجه های ماهور در چشم چپش فرو می رود و مجبورش میکند تا یک دست را به پشت کمر او بگذارد و با دست دیگر مچ دست کوچکش را بگیرد
-کورم کردی پدرسگ...
دخترکش به تقلا می افتد و او قبل از آنکه بار دیگر ناخن های بلند ماهور پوست پلکش را بخراشد زیر بغل های او را میگیرد و از روی سینه خود بلندش میکند.
میخندد ...برای پدرش دست و پا میزند و چه کسی میدانست دلیل سر پا ماندن او تا به حال وجود همین کودک شش ماهه است.
ماهور که از تقلا برای چنگ انداختن صورت او خسته میشود ...لب برمی چیند و به گریه می افتد.
به سرعت به روی تخت می نشیند ...دخترکش را به بغل میگیرد و آرام زمزمه میکند
- جونم بابا...
بینی اش را در گردن او فرو میکند و بوسه نرمی به پوست لطیفش میزند
موهایش که به میان انگشتان ماهور کشیده میشود خنده اش میگیرد
- بیشرف من باباتم ها ، کدوم دختری باباشو میزنه؟
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_279
آرنجش را به روی تخت می فشارد کمی نیم خیز میشود و ترانه بی آنکه اهمیتی به دست دراز شده او دهد قرص را ما بین لبهایش می فشارد و سپس لیوان آب را دم دهانش میگذارد.
حوصله و جان تذکر دادن به او من باب این نزدیکی نداشت پس بی آنکه واکنشی دهد قلپی از آب مینوشد و دراز میکشد.
به محض دراز کشیدن و بستن پلک هایش ترانه است که به روی تنش خم میشود و دست به روی کمربندش میگذارد.
قبل از آنکه سگک کمربندش باز میشود ...مچ دستان او را چنگ میزند و محکم می فشارد
- برو بیرون .
مخالفتی نمیکند ...اصرار را کنار میگذارد و دستانش را پس میکشد .!
با عقب کشیدن ترانه بار دیگر پلک میبندد.
چند ثانیه میگذرد و ترانه بی آنکه از اتاق بیرون رود از همان فاصله یک قدمی تماشایش میکند...
هرگز دلش نمیخواست مرد پیش رویش را در این حال و روز ببیند.
میدانست تا چه حد تحت فشار است و کاش کاری از دستش برمی آمد .
خودش را تا آخر عمر مدیون این مرد میدانست و اگر میتوانست قدمی برای آرامش او بردارد هرگز دریغ نمیکرد .
کمی که میگذرد ...
نفس های او که نظم خاصی میگیرند ...یک قدم فاصله را به پیش می رود...
روی صورت او خم میشود و لبهایش را به شقیقه به عرق نشسته اش می چسباند.
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_278
* * *
با قدم های نامتوازن جلو می رود....دستش به روی دستگیره در می لرزد و هنوز آن را پایین نکشیده است که ترانه متوجه آمدنش شده و به سرعت در را باز میکند.
او را که با آن حال وحشتناک میبیند بی آنکه کلامی حرف بزند زیر بازویش را میگیرد و کمک میکند تا وارد خانه شود.
دیدش تار شده بود ...سرگیجه داشت و درد پیچیده در پشت چشمهایش لحظه به لحظه بیشتر میشد.
ترانه با نگرانی او را به سمت اتاق انتهایی راهرو که نسبت به بقیه اتاق ها نور کمی درونش می تابید میکشد .
به او کمک میکند روی تخت دراز بکشد و سپس خود پرده ها را میکشد و به سرعت از اتاق بیرون می آید
به سمت آشپزخانه می رود...از کشو داروها ...پاکت دارویی که میدانست او همیشه مصرف میکند را بیرون میکشد
یک ورق قرص را از داخل پاکت بیرون میکشد و به همراه لیوان آب به اتاق برمیگردد.
با اضطراب و دستانی که از شدت دلهره میلرزیدند کنار اویی که به روی تخت دراز کشیده بود می نشیند.
لیوان اب را روی میز میگذارد ...قرصی را از ورق بیرون میکشد و به آرامی دست به روی بازوی مرد میگذارد
- مهراب ...
لای پلک های او که ذره ای باز میشوند ادامه میدهد
- قرصتو آوردم برات .
آرنجش را به روی تخت می فشارد کمی نیم خیز میشود و ترانه بی آنکه اهمیتی به دست دراز شده او دهد قرص را ما بین لبهایش می فشارد و سپس لیوان آب را دم دهانش میگذارد.
حوصله و جان تذکر دادن به او من باب این نزدیکی نداشت پس بی آنکه واکنشی دهد قلپی از آب مینوشد و دراز میکشد.
به محض دراز کشیدن و بستن پلک هایش ترانه است که به روی تنش خم میشود و دست به روی کمربندش میگذارد.
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_277
ثریا از خدا خواسته گریه اش را تشدید می بخشد و از کنار مهراب برمیخیزد.
- وایسا مامان...
بی توجه به صنم پا تند میکند و به سمت اتاقش می رود .
درب اتاق که بسته میشود ...صنم جای ثریا را میگیرد و در کنار اویی که صورتش از شدت درد و عصبانیت کبود شده بود می نشیند
- به خدا مامان قصد اذیت کردن تو رو نداره داداش...
سرش را به میان دست میگیرد ...شقیقه های دردناکش را محکم می فشارد و صنم بی توجه به حال او ادامه میدهد
- اگه حرفی میزنه یا کاری میکنه فقط بخاطر خودته ...نمیخواد تو رو تو این وضعیت ببینه...
احتیاج داشت صنم ساکت شود ...
ساکت شود و آن زبان لعنتی اش را به دهان میگیرد...
- واسه خاطر ماهور هم که شده یکم کوتاه بیا..
دست از پیشانی اش میکشد و به سختی از جا برمیخزد.
صنم پا به پایش بلند میشود
- داداش ...
بی توجه قدم به جلو میگذارد و کاش میگرن لعنتی اش کمی راه بیاید و در این خانه زمین گیرش نکند ...
به هر جان کندنی که بود خودش را از خانه بیرون میکشد و به اتومبیلش میرساند.
خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند
ما هم دوبار به دنیا نمیآییم
هر چه زودتر به آنچه از زندگیات
باقی مانده بچسب:)✌🏼🌱
@eshghuliism
وقتی ازتون میپرسه "چیکار میکنی" مثل فریدون مشیری دلبری کنید و بگید:
"به تو می اندیشم
ای سَراپا هَمه خوبی"
@eshghuliism
#تنگ_بلور
#مریم_دماوندی
#پارت_274
راوی
-این چه سر و وضعیه؟
بی آنکه تعجب و ناباوری ثریا برایش مهم باشد وارد خانه میشود و در همان لحظه صنم است که از شنیدن صدای بلند مادرش از اتاق بیرون می اید.
با دیدن وضعیت آشفته و یقه پاره شده پیراهنی که مهراب به تنش داشت هاج و واج میپرسد
- چی شده داداش؟
صنم را ...ثریا را نادیده میگیرد و به سمت هال می رود
روی کاناپه می نشیند و ثانیه ای بعد ثریا است که خود را به کنارش می رساند
- نصفه جون شدم بچه خب یه کلمه جواب بده..
دستی به پشت گردنش میکشد ..
حوصله نداشت ...
چه میگفت؟
که آن مردک مزاحمی که مزه میپراند را تا دم مرگ کتک زده است؟
که اگر به زور کسبه آن محل نبود تا به الان کشته بودش؟
-مهراب
سر بالا میگیرد و با لحن تندی خطاب به مادرش می گوید
-گفتی باهام کار داری ، خب اینجام بگو..
در آرزویِ تو تا عمر هست
خواهم بود...
@eshghuliism
«عشق من...
تنها چیزی که نه عادت
و نه تکرار آن را از بین نمیبرد،
تو هربار میای و من مثلِ دفعه اول شاد میشم!»
@eshghuliism
یه دیالوگی بود تو فیلمِ شبهای روشن
که میگفت
«آدما واسه مخفی کردنِاحساساتشون دلیل دارن،
ولی این مخفیکردن از همدیگه دورشون میکنه؛
چه دلیلی از عشق مهمتره ؟!»
جدی چه دلیلی از عشق مهمتره
که همینالان نِمیری بگی
دوسش داری؟!
@eshghuliism
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
@eshghuliism