dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

پول گرفتم که بشاشم

#شاش #فتیش

سلام این خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مال چند ماه پیشه.بریم سر اصل مطلب،اسم نمیارم دوست ندارم از اسم استفاده کنم، از خودم بگم قدم ۱۹۳ وزنم ۵۱کیلو کیرمو ۳۷ سانته.
یه شب تنها تو خونه بودم داشتم تو گروه تلگرامی فقط پیامایی که میدادم رو می‌خوندم که یه دفعه یکی از اعضای گروه بهم پیام داد سریع عکسم فرستاد،سلام دادم بهش که خیلی سریع نوشت من فتیش ساک زدن با شاشیدن دارم اگه پایه ای بهت پول میدم تا انجامش بدیم،چیزی نتونستم بگم.از اون بگم یه زن ۳۰ ساله ورزشکار سینه های ۸۵ سفت پوست کرم رنگ یه کوس خطی صاف لیزر کرده.
بعد اون پیام رفتم مثل همیشه تو سایتهای پورن بچرخم که یهو به سرم زد فتیش اونو ببینم بعد روی فیلم کلیک کردم دیدم اول زنه کیر پسر رو ساک میزنه بعد زنه میشینه کسشو میماله پسره میشاشه روش بعد دوباره براش ساک میزنه پسره می‌خوابه زنه هم کسشو میماله هم میشاشه روش بعد برا پسره ساک میزنه تا آبش بیاد.
خیلی خوشم اومد البته دوست نداشتم روم باشه ولی با پولی که پیشنهاد داد قبول کردم،بهش پیام دادم عکسامو نو فرستادید گفت فرداش این ساعت بیا،رفتم سر قرار دیدم با یه سایتی خفن اومد رفتیم،گفت بریم بیرون این کارو بکنیم گفتم نه ریسکش زیاده گفت باشه بریم خونم،رفتیم خونش یه ویلایی بود،از اول مسیر دستش رو کیرم بود منم سینه هاش و کسشو می‌مالیدم. بعد رسیدیم ویلاش تا درو باز کرد شروع کرد لخت شدن بعد لباس منو درآورد شروع کرد به خوردن کیرم یه جوری میخورد داشت بالا میآورد منم تو حلقش تلمبه میزدم.بعد نشست پاهاشو باز کرد شروع کرد به مالیدن کسش بعد گفت خیلی آروم بشاش روم،منم سر کیرمو گرفتم از روی سرش شروع کردم به شاشیدن تا توی دهنش روی سینه های روی کسش ریختم چون کف خونه سرامیک بود روی شاش من نشسته بود ساک میزد کسشو میمالید.بعد گفت نوبته توسعه منم خوابیدم اومد روم وایساد رو کیرم و شاشید روم بعد اینکه شاشید شروع کرد به جلق زدن بعد آبش با فشار اومد روم،
به حالت ۶۹اومد روم شروع کرد به ساک زدن وحشیانه تا ابم اومد تو حلقش بعد رفتیم حموم خودمونو شستیم موقع برگشتن پولو گرفتم و اومدم .امیدوارم از این جور چیزها خوشتون بیاد حتما امتحانش کنین مخصوصا تو جاهای عمومی تو خاطره های بعدیم می‌نویسم کجا ها از این کارا کردیم.
نوشته: پرهام

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خندید و گفت خب حالا، از دستت نگرفتمش که، الان میرم.
خانمم خندید و گفت شوخی میکنه بابا، داشتیم میخوابیدیم.
من: چند روز دیگه راحت میشی و اتاق میشه مال خودت تنها. بعد با خنده گفتم پس این چند روزه رو تحمل کن و مزاحم نشو. خندید و در حالی که داشت میرفت گفت واقعا خیلی پررویی. حیف این خواهر طفل معصوم من…
خلاصه اون روز به عشق و یاد خواهر زنم یه کون سیری ازخانمم گاییدم و در حالی که کوسش رو میمالیدم و گوش و گردن و شونه هاش رو میخوردم و بوسش میکردم، باهم ارضا شدیم و آبمو توی کونش خالی کردم و آروم گرفتم. بعدش خواب خیلی چسبید و تا دَم غروب خواب بودم. با صدای مریلا که دستش لای موهام بود بیدار شدم و گفت زنگ زدم کارتها حاضره، میای بریم بگیریم؟ البته اگه حال نداری رامیلا داره میره بیرون و گفته من میگیرم میارم.
-نه خودم میرم، میخوام بعدش برم مغازه ی بابام که بره آرایشگاه.‌ از دیشب بهم گفته بودم.
رامیلا که داشت جلوی آینه آرایش می کرد گفت پس زودتر بلند شو منم تا یه جایی برسون.
-چه خبره؟ بدجور به خودت رسیدی؟ با دوست پسرت قرار داری؟
خندیدیم و گفت ای بابا، دوست پسر کیلویی چنده؟ میخوام برم پیش نفیسه لباسم رو پرو کنم.
به خانمم گفتم پس چرا تو نمیری باهاش؟
لباس من حاضر نیست. گفت من فردا برم. مامانمم فردا میاد باهم میریم.
(خانمم لباس واسه مراسم پاتختی سفارش داده بود که براش بدوزه.)
حاضر شدم و با خواهر زن خوشگلم زدیم بیرون. سوییچ رو ازم گرفت و منم خنده کنان گفتم به کشتنمون ندی، ده روز دیگه دامادیمه.
خندید و گفت بشین بریم بابا، رامیلا شوماخری گفتن ها.
عاشق رانندگیه و حتی باباشم که باشه، این باید بشینه پشت فرمون. هر وقت با ما میومد بیرون، پشت فرمون ماشین منم مینشست و نمیذاشت من رانندگی کنم. راه افتادیم و گفتم رامیلا شرمنده امروز خیلی اذیت شدی، ببخشید.
-چه اذیتی؟
هیچی نگفتم و بعد از یک دقیقه سکوت گفت نگران نباش، من ناراحت نشدم ولی خیلی بدجنسی. آدم که واسه خواهر زنش راست نمیکنه. صورتم داغ شد ومطمئنم لپهام سرخ شده بود. گفتم دست خودم نبود، یه دفعه پیش اومد و منم تحریک شدم.
-اولش آره ولی بعدها چی؟ میتونستی ادامه ندی.
-نمیتونستم، خیلی حالمو خراب کرده بودی.
لبشو گاز گرفت و گفت خانمت که بود، به جای من می چسبیدی به اون.
-درست میگی، ولی اون لحظه دلم فقط تو رو میخواست.
-ما که مثل همدیگه ایم، واسه تو چه فرقی میکرد؟
دیدم اون خجالت نمیکشه و راحته، منم خودمو زدم به پررویی و گفتم آره تقریبا ولی مال تو بزرگتره، تازه همش که نمیشه کباب خورد، چی میشه یه بارم نون زیر کباب رو مزه کنم؟
خندید و گفت خیلی هولی، مگه مریلا واست کم گذاشته، جلوشم که بهت داده و از دو طرف آزادی.
-ای مریلای عوضی، دهنش چفت و بست نداره ها. صد دفعه گفتم چیزای خصوصیمون رو به کسی نگو.
-نترس، به کسی جز من نمیگه. هههه… حالا مزه کردی؟ خیالت راحت شد؟
-نه اتفاقا تازه مزه ش رفته زیر دندونم و میخوام یه بار کامل و درست و حسابی بخورمش.
با خنده ی بلندی گفت چیو؟
-نون زیر کبابم رو.
-دلت میاد؟ فردا شوهر کنم نمیگه کی پلمپت رو باز کرده؟
-نه دیوونه، کاری به جلوت ندارم.
-میدونم، منم همون عقبمو میگم.
-چرت نگو بابا، فکر کردی نمیدونم دوست پسر داری؟ همونطور که راز منو به تو گفته، مال تو رو هم به من میگه.
-عجب فضولیه ها. گفته بودم بهت نگه.
-اشکال نداره، مال خودشم گفته و میدونم دوست پسر داشته و اسمش شایانه. اصلا خودشم که نمی گفت معلوم بود پلمپش رو زدن.
خندید و گفت پس خوش به حالت شده دیگه. آماده بوده و راحت زدی توش.
-خیلی بی شعوری، من غیرتی ام ها.
هر دو خندیدیم و گفت ولی خدایی بعد از عقدتون دیگه با هیچ کسی نبوده. خیلی دوستت داره و واقعا عاشقته. ازت راضیه و میگه خیلی خیلی بهتر از دوست پسرشی.
-واقعا اینجوری گفته یا میخوای دل منو خوش کنی؟
-نه به جون خودش و مامان بابام جدی میگم، به جون خودم.
-باشه قبول، چرا قسم میخوری دختر؟ فقط من نمیدونم چرا وقتی چند سال باهم دوست بودن، با اون ازدواج نکرده. هیچ وقت جواب درستی به من نداده.
-آخه اون نیومد خواستگاریش، فکر میکرد مریلا با کس دیگه ای هم هست.
-حالا بوده یا نه؟
-آره، ولی فقط ۶ ماه. اون خیلی از دوستش سرتر بود و خیلی ازش خوشش اومده بود. ولی قولش زد و فقط حالشو کرد رفت. فکر میکرد عاشقشه و میخواد بگیرتش. شایان یکی دو بار باهم دیده بودشون و مریلا هم بهونه آورده بود ولی حرفشو باور نکرد. اما رابطه شون رو هم قطع نکرد و تا بعد از خواستگاریتون باهم بودن و آخرین کارشونم کردن و بعدش مریلا کلا باهاش کات کرد. حتی همون موقع سیمکارتشم فروخت و اینو که الان داره گرفت.
-آره میدونم، قضیه ی سیم کارتو گفته بود. حالا بیخیال اون، حاضری یه بار منو به آرزوم برسونی؟
-نیماااااا، هول نباش دیگه. من خیلی دوستت دارم ولی نمیخوا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خواهرزن شیطونم رامیلا (۱)

#خواهرزن

سلام خدمت همه‌ی بر و بچ خوب شهوانی. دوستان من چند سالی میشه که میام اینجا و داستان میخونم. از وقتی هم که ازدواج کردم و یه خواهر زن فول سکسی و خوشگل که خیلی هم شیطون و تو دل برو و نازه گیرم اومده، به یاد اون داستانهایی با موضوع خواهرزن زیاد میخونم. زیاد باهم شوخی می کنیم و راحتیم. مخصوصا وقتی پدر و مادرش نباشن و با خودم و خانمم تنها باشه. خیلی دلم میخواست ماجرای شوخی هامون و اینکه توی کفش هستم رو به صورت داستان بنویسم و ارسال کنم اما توی این یک سال که باهاش آشنا شدم و داماد خانواده شدم، اتفاقی که قابل نوشتن به عنوان داستان سکسی باشه پیش نیومد و فکر کردم ارزش نوشتن نداره. تا اینکه یه اتفاقی افتاد که واقعا عالی بود و ارزشش رو داشت و تصمیم گرفتم بنویسم. البته این قضیه مال یک ماه پیش هست و همون موقع هم نوشتم اما نشد بفرستمش و صبر کردم ببینم چه اتفاقاتی بعد از اون میتونه بیافته که داستانم رو کامل کنم و بعدش بفرستم تا اینکه بالاخره اینجوری شد که براتون نوشتم و یه دفعه کاملش رو تعریف میکنم. اشکالاتش رو به خوبی خودتون ببخشید چون من تا حالا داستان سکسی ننوشتم و فقط خوندم.‌
نیما هستم، ۳۰ ساله با قد ۱۷۸ و وزن حدود ۸۰ کیلو. همسرم که یک سال پیش عقد کردیم و همین امسال بعد از ماه صفر عروسی کردیم، اسمش مریلا ست و ۲۶ سالشه و شاغله. قدش ۱۷۰ و وزنش ۶۲ کیلویه. خیلی خوشکل و سکسیه. چشمهاش و لبهاش خیلی خوشکل و نازه. با سینه های سایز ۷۵ و کمر باریکش با کون گرد و برجسته ای که موقع راه رفتن هر چشمی رو خیره ی خودش میکنه. اما شخصیت اصلی داستان خواهرش رامیلا ست که تنها خواهرشه. ۲۳ سالشه و تقریبا هم قد خانممه ولی کونش درشت تر و برجسته تره. با چشمهای شیطون و لب قلوه ایش، با لوس بازیها و شوخی های بامزه و شیرینش، با شیطنت دخترونه و دلبرانه‌ش منو بدجور اسیر و دیوونه‌ی خودش کرده. از همون اوایلی که با خانمم نامزد کردیم و به خونه‌شون رفت و آمد داشتم، با دیدن خواهر زنم دلم می لرزید و دلم میخواست بیشتر ببینمش و باهاش حرف بزنم. با خودمون میبردیمش بیرون و زود با هم جور شدیم و شوخی های ما شروع شد. هر چی هم میگذشت بیشتر میشد و انگار مثل دو تا دوست و رفیق شده بودیم. جلوی من آزاد بود و همیشه با تاپ یا تیشرت و شلوار خونگی یا حتی ساپورت تنگ و نازک میگشت. نه تنها باهم دست میدادیم، بلکه شوخی دستی در حد قلقلک و نیشگون یا گرفتن گوش و لپ همدیگه هم داشتیم. همون زمانها مطمئن بودم که فهمیده بود بهش حس دارم و حتما از نگاهم علاقه ام رو خونده بود. سعی میکردم وقتی برای خانمم چیزی میخرم، واسه اونم بخرم البته غیر از طلا و چیزهای گرون اما آخرش براش یه پلاک طلا هم خریدم که حرف اول اسم خودش بود و دقیقا همون روزی بود که اون اتفاق افتاد. اوایل مهر بود که رفته بودیم بازار بزرگ تهران واسه خرید سرویس طلای عروسیمون. من و خانمم و خواهرزنم بودیم و هر دو دقیقا لباسهای ست و همرنگ پوشیده بودن و شده بودن عین دوقلوها. فرقشون از پشت کونشون بود که مال خواهر زنم کمی درشت تر و برجسته تر یا بهتره بگم قلمبه تر و طاقچه تر بود.‌ کون خانمم هم گرد و قلمبه و طاقچه ست. خیلی نرم و گرم با حالت فنری و لرزان. لباسشون یه پیراهن تا وسط کونشون و شلوار پارچه ای لَخت و گشاد بود.‌ بالای شلوار به خاطر کون بزرگشون جذب دیده میشد و لرزش و گرد و قلمبگیه کونشون رو قشنگ به نمایش گذاشته بودن.‌ با مترو راه افتادیم و اولش خلوت بود. کنار هم تکیه داده بودن به درب سمت مقابل ورودی و خانمم به شیشه ی کنار صندلی ها تکیه داده بود. ‌منم روبروش بودم و میله رو گرفته بودم و حرف میزدیم. رفته رفته شلوغ شد و دیگه همه چسبیده بودن به هم. شونه ی خواهر زنم رو گرفتم و گفتم بیا این طرف جلوی مریلا وایسا. اونم چرخید و پشت به من بین من و خانمم ایستاد. از فشار عقبی ها کامل چسبیده بودم پشت خواهرزنم و کیرم افتاده بود لای چاک کون قلمبه‌ش. اولین بار بود که به کونش چسبیده بودم و گرمی و نرمیش رو با اون شلوار پارچه ای کامل حس میکردم. لپهای کونش و چاک عمیقش رو راحت حس میکردم و کیرم سریع راست شد. منم که با کت و شلوار پارچه ای بودم، راحت کیر سیخ شده و شقم رفت لای کونش. ایستگاه بعدی که شلوغ تر هم شده بود، بیشتر بهش چسبیدم و کف دستمو از کنار شونه‌ش چسبونده بودم به درب پشت سر خانمم. یواش یواش حس کردم رامیلا خودشم داره کونش رو به کیرم فشار میده. ایستگاه توپخونه قطار عوض کردیم و به زور وارد قطار بعدی شدیم. کیرمو فشار میدادم به کونش و هولشون دادم رفتیم داخل. هر دو کنار هم بودن و یه مردی هم پشت سر خانم قرار داشت و کامل چسبیده بود به کونش تا در پشت سرمون بسته بشه. شاکی شدم ولی دیدم یه دقیقه بیشتر نیست و الان ایستگاه بعد پیاده میشیم. از طرفی هم دلم نمیخواست کون نرم و گنده ی خوا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نرگس گفتم برو فردا بیا دوباره کار کنیم .
وقتی رفت همه هوش و حواسم به حرفهاش بود ، مثلا میگفت فاطمه به رضا گفته خیلی کلفته از عقب دردم میاد و جیغ میزده یا باباش هر وقت نرگس و محمد تو اتاق نبودن دستش رو تو دامن صدیقه خانم میکرده نرگس که میومده داخل در می‌آورده.
خیلی از این حرفا ،به نظرم این چیزا باعث شده بود که نرگس حشری بشه و فکرش درگیر این چیزا بشه .
پیش خودم خدا خدا می‌کردم فردا بشه و من و نرگس تنها بشیم و یه جنم از خودم نشون بدم با نرگس اوکی شم .
فردا داشتم درس میخوندم امتحان تاریخ داشتم ، نرگس ریاضی
مادربزرگم داشت میرفت ختم عمو مجید اومده بود دنبالش ، ختم یکی از فامیلا بود .
من تنها بودم دیدم نرگس با محمد اومدن بالا گفتم ای بخشکی شانس که همون اول محمد هی شلوغ کرد مادرش اومد بردش پایین ، چون دم عید بود خودش هم کار داشت رفت پایین
ما هم بساط درس رو پهن کردیم من چند تا تمرین نوشتم که نرگس حل کنه .
داشتم به اندام نرگس نگاه میکردم یه دختر گندمی چشم ابرو مشکی با سینه های خوشگل که دوباره از مدرسه و بچه ها حرف می‌زد.
بازم حرف فاطمه رو پیش کشیدم که نرگس گفت چیه خوشت اومده ، گفتم آره دوست دارم بشنوم ، گفت لازم نکرده اصلا اشتباه کروم به تو گفتم ، انگاری یه کاسه آب یخ ریختن روم .
بهم بدجور برخورد که نرگس خندید و گفت ، نادر شیطون میزنی
گفتم دیگه مقتضی سن هستش ، دوباره صدیقه خانم اومد بالا از صدای پاهاش که از پله بالا میومد متوجه شدیم رفتیم سراغ درس
یه نگاهی به ما کرد و چند دقیقه نشست و تشکر کرد و گفت چیزی لازم ندارید گفتیم نه از من هم قول گرفت نرگس قبول بشه، رفت پایین
گفتم نرگس تو دوست نداری با یه پسر دوست باشی ،سکوت کرد گفت دیگه واقعا شیطون شدی تمرین بده حل کنم بابا
و هی ریز لبخند میزد منم گفتم تمرین میدم اگه حل نکنی با خط کش میزدمت جدی میگم
چند تا تمرین نوشتم براش گذاشتم جلوش تا دید گفت خیلی سخته باید کمک کنی گفتم تو امتحان هم من بیام کمکت کنم.
نتونست منم با خط کش زدم به رونش ، که دردش گرفت البته محکم نزدم.
گفت نزن نادر درد داره
گفتم میزنم
گفت با خط کش نزن نامرد
منم از خدا خواسته گفتم باشه ، اون تمرینات رو کمکش کردم
دوباره نوشتم بازم نتونست یکی رو حل کنه با دست زدم به رونش ولی یواش زدم خندید دوباره نوشتم براش ولی تمرین سختی رو نوشتم نتونه حل کنه
نتونست هیچ کدوم رو حل کنه بازم یواش زدمش بیشتر شبیه دستمالی بود تا زدن
ولی دستم رو رو پاش نگه داشتم
بهش راه حل رو گفتم داشت حل می‌کرد، ولی اعتراضی هم به دستم نکرد .
بیشتر جسور شدم دستم رو فشار دادم گفت چیکار میکنی دستت رو بردار ، که منم برداشتم ولی هی کرم می‌ریخت و شیطونی می‌کرد.
داشتم دیوونه میشدم از شدت حشر ولی نمیتونستم بیشتر جلو برم تا همینجا هم خیلی کار کرده بودم.
بازم تمرین نوشتم که دیگه کلافه شده بود ، میگفت بسه دیگه خسته شدم ، گفتم فردا میری خراب میکنی ها
باز از سختیها انتخاب کردم بازم اشکال داشت
کنار هم نشسته بودیم به فاصله بیست سانت این دفعه دستم رو گذاشتم رو پاش فشار دادم بازم خندید دستم رو بردم قسمت داخلی رونش فشار دادم ولی هیچی نگفت .
گفتم دردت نمیاد گفت نه دستم رو بردم بالاتر ولی بدون فشار
بازم چیزی نگفت داشتم خول میشدم نه میتونستم بیشتر برم بالا نه میتونستم دستم رو بردارم.
گفتم تو هم شیطون شدی یاا
…من دستم روی رون نرگس بود و نرگس هم اعتراضی نمی‌کرد.
یه کم رونش رو مالیدم که دیدم مادربزرگم به همراه دایی مجید اومد بالا منو نرگس هم خودمون رو جمع و جور کردیم ، مادربزرگم وارد اتاق شد و روی همون صندلی نشست عمو هم با لبخند به من نگاه می‌کرد و منم خجالت کشیدم ، چون طوری نگاه می‌کرد انگار من دختره رو دارم میکنم
بعد چند دقیقه گفتم دیگه بسه برو تمرین ها رو تو خونه انجام بده و ایشالا فردا نمره خوبی بگیری.
نرگس رفت منم به بخت بدم لعنت فرستادم که عمو و مادر بزرگم نگذاشتن کارم رو بکنم.
عمو میگفت دیگه تهران خطری شده امتحانت تموم شد با مادر بزرگ برم شمال خونه عمو سعیدم تا موشک بارون تموم بشه راست می‌گفت هی آژیر وضعیت قرمز پخش می‌شد باید می رفتیم زیرزمین
عمو مجید رفت خونه خودش و من به مادربزرگه گفتم من خونه عمو سعید نمیرم زن عمو خیلی اخمو ‌و بداخلاق بود.
مادر بزرگم گفت مجبوریم که بریم تهران دیگه جای موندن نیست.
قرار بود عمو مجید هم با زن و بچش برن خونه عمو سعید وای چه شود البته خونه بزرگی بود ولی نه با زن عمو سارا
دیگه فرصت نشد با نرگس تنها بشم قبل عید بابام اومد دنبال ما و با ماشین بابام رفتیم به شمال
رسیدیم به شهرلشت نشا که زن عموم مال همون شهر بود .
وارد خونه عمو شدیم ولی طبق معمول زن عمو رو نشون نمی‌داد و همش بارون می‌بارید و باید تو خونه میموندیم .
مادربزرگم هم کلافه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کون دادنهای مانی

#پیرمرد #خاطرات_نوجوانی #گی

سلام به همه دوستان من با اسم مستعار داستنهامو میگم واینکه گفتم چجوری توسط پسر همسایه درسن ۱۱/۱۲سالگی با لاپایی شروع شد تا جایی که دیگه خوشم میومد ولذت میبردم شاید سنمو بگم بهم فحش بدین الان ۴۴ سالمه ودروغ نمیگم هنوزم خوشم میاد از اینکه ساک بزنم لذت داره برام حتی خوردن اب کیر واینکه بعد اون کیرو بالذت فرو کنه تو کونم واقعا کسی حرفمو میفهمه که کون داده باشه لذتش عالیه وقتی۱۴/۱۵ساله بودم دیگه یه کون سفید بدون مو برا دوستام تو مدرسه وچقدر الانه هوس اون روزا رو کردم که راحت میبردنم وخودم با کمال میل لذت میبردم از اینکه میخوان کونم بزارن ساک بزنم خیلی کون دادم تا ۱۸سالگی یجورایی گذاشتم کنار ولی۶سال پیش بد اوبم زد بالا وشروع کردم به کون دادن همه کون دادنمو میگم فقط یکی کمکم کنه چجوری وارد چت روم بشم خواهش میکنم میگم چجوری شب احیا تو زیرزمین مسجد اون خادم ۶۰ساله مسجد کونمو کرد ۱۴سالم بود رفته بودم مسجد یکی از پسرهای محلمون چند بار کونمو کرده بود بهم گفت بیا بریم زیر زمین قسمتی که دیگو وسایل میزارن البته فکر کنم از قبل هماهنگ کرده بودن رفتیم پایین نور از پنجره مشجر میومد برا انجام کارش الانم که میگم واقعا دلم اون شبو میخواد خودم دیگه میدونستم کارمو شلوارمو شل کردم دادم پایین رضا کیرشو دراورد با نگاه بهم رسوند اول براش بخورم نشستم وچون دیگه میدونستم همه اول ساک میخوان بزنم وخودمم دوست داشتم شروع کردم خوردن تو اوج لذت بودم بلندم کرد یادم نمیره دلا شدم دستام لبه یه دیگ خیلی بزرگ بود که سرشو برد لا کونم تف انداخت بعد سر کیرشو اروم جا داد و یواش یواش فروکرد تو کونم خیلی عالی بود نمیدونم تو اون سن راحت سوراخم برا کیر جا باز میکرد رضا داشت تلمبه میزد و جوری بود زیر زمین صدا بالا نمیرفت وقتی داشت میکرد هی چند بار صدای در اومد بهش گفتم دیونه درو بستی گفت اره تو اوج حشر و کون دادن بودم که رضا گفت دوست داری خوشت میاد کون میدی میگفتم اره بکن فرو کن تو کونم ومرتب میپرسید برات فرقی میکنه کی کونت بزاره اونقدر اوب داشتم که میگفتم بکن نه هرکی باشه بهش میدم دوست دارم خوشم میاد یه لذتی داره برام بکن رضا خودمو محکم لبه دیگ گرفته بودم بتونه فرو کنه تو کونم یدفه در باز شد من پشتم به در بود تا اومدم ببینم در باز شده دیدم حاجی محسن اومد تو خیلی وسط کار جا خوردم خودمو دادم جلو کیر رضا از کونم بیاد بیرون بکشم بالا که رضا گفت چیه نترس مگه نگفتی برات فرقی نداره توهمون حالت با کون لخت دیگه نمیتونستم حرکتی بزنم حاجی اومد گفت رضا چه خبر بهش گفتی میدونه دردسر نشه گفت حاجی سریع در بیار این تشنه کیره یه کونی بودم وسط کون دادن هنوزم ارضا نشده بودم واونم دیده بود اومد جلو اصلا اول نزاشت همون حالت حرکتی بکنم با اون دستا زبرو صفت یکم کونمو مالید و گفت خوشت میاد با سوکوت بهش رسوندم حرفی نزدم گفت ساکم میزنه رضا گفت اوکی وچرا دروغ خیلی هم تو اوج حشر و اوب بودم هم میخواستم کیرشو ببینم برگشتم زیپشو باز کرد کیرشو از شرت در اورد خواب بود خودم گذاشتم دهنم همزمان کمرشو باز کرد شلوارو شرتشو داد پایین که راحت بکنه تو دهنم یه کیر با پشمای بلند سفید (البته قبلا به سن بالا داده بودم ولی نه این سن)بوی کیرش عالی بود سرمو فشار داد کیرشو گذاشت دهنم تو دهنم هی شق میشد میگفت بخور اوممممممم اره این کونی وارده کیرش۱۷/۱۸سانت بود نصفشو میخوردم بقیشم با دستم دورش حلقه کرده بودم اونشب کون دادن من به حاجی شروع شد وتا یه مدت ادامه داشت هروقت میخواست با رضا هماهنگ میکرد برم پایین واونم بیاد من یه کونی واقعی شدم بخاطر هوس پسر همسایه فقط خواهش میکنم یکی کمکم کنه بتونم باش حرف بزنم واقعا میخوام دونه دونه کون دادنمو چه بچگی چه الان بگم با یکی اشنا بشم نمیتونم وارد بشم چت کنم یا جواب بدم امیدوارم فحشم ندین حس خوبی داره وقتی میخورم ومیکنن تو کونم
نوشته: مانی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به رونای سفیدش و کسش خیره شده بودم. وقتی دید خشکم زده گفت: زود باش دیگه، وقت نداریم. بلد نبودم چیکار کنم، خودش سر معامله رو کرد توش. طعم اولین کس زندگیمو چشیدم. کیرم راحت رفت داخلش، لیز بود و گرم و خیلی زود رسید به تهش. شروع کردم به تلمبه زدن که برعکس کون کردن فشار و زور زدن لازم نداشت. وقتی سرعت تلمبه ها بیشتر شد گفت: مواظب باش توش آب ندی. گفتم پس چکار کنم؟ گفت بکش بیرون بریز توی دستمال. وقتی داشتم می کردمش دکمه های پیرهنشو باز کرد و گفت: بمالشون. سینه هاش سفت و سرحال بودن چون هنوز بچه نداشت ولی دهاتی جماعت اصلا زیاد توی کار سینه نیست: تمرکز روی سوراخه، فرقی نمیکنه مال دختر باشه یا پسر.
با این که آبمو توی دستمال ریخته بودم رفت مسترا. طول کشید تا اومد بیرون. یه آبدزدک لاستیکی دستش بود، از اونایی که باهاش تنقیه می کنن. یعنی توی کسشو حسابی شسته بود. گفت: تو هم خودتو بشور خارشک نگیری. کارش درست بود. اون روزا هیچ وسیله ای واسه جلوگیری از حاملگی نبود. زنا میدونستن بعضی وقتا یه کم آب از مرد میاد ولی نمی فهمه. همون یه ذره میتونه زنو حامله کنه.
اون روز بهم خیلی خوش گذشت. یه سکس واقعی کرده بودم. احساس کردم دیگه مرد شدم. بعد از چند روز نتونستم جلوی خودمو بگیرم. دوباره رفتم سراغش. میدونستم تنهاست. وقتی درو باز کرد و منو دید خیلی جدی پرسید: چی میخوای؟ با من و من گفتم: مهمون نمیخوای؟ در حالی که درو می بست گفت: نه که نمی خوام… پررو فکر کرده صاحابم شده! با این برخوردش منو از عالم مردی دوباره انداخت به عالم نوجوونی.
چند روزی پکر بودم. رفیقم پرسید چی شده؟ سیر تا پیاز قضیه رو گفتم. گفت هنوز یه قدم از من جلویی. اگه کیرت اذیتت می کنه، یه پسری گیر آوردم چاق و چله، نرم عین دنبه فقط پولکیه، مفتی نمی ده. گفتم، نه، دیگه پسر جواب نمی ده. دوباره رفتم توی فکر زهرا. زاغ سیاهشو چوب زدم تا تنها گیرش آوردم: اگه آبنبات می خوای یواشکی بیا ته باغ. مثل قبل روی پتو قنبل کرد و شلوارشو کشید پایین. یه آبنبات گذاشتم دهنش: به پشت بخواب. کسش خیلی کم مو داشت و سینه هاش هنوز بیرون نزده بود. لابد درست و حسابی بالغ نشده بود. کسشو با دست باز کردم تا سوراخشو پیدا کنم. نتونستم. گفتم خودت بکن توش. پاهاشو داد بالا و سر کیرو گذاشت دم کسش و گفت فشار بده. کسش مثل اون زنه گرم و لیز بود و راحت رفت توش. معلوم بود دفعه اولش نیست. دلم نمی خواست زود آبم بیاد. یواش تلمبه می زدم و حواسمو پرت می کردم به چیزای دیگه ولی اینم دو سه دقیقه بیشتر جواب نداد. به موقع بیرون کشیدم و آبمو ریختم روی زمین. زهرا با اون نوک زبونی سکسیش شاکی شد: چرا درش آوردی، دوباره بکن توش تا شل نشده، هنوز می خوام. همین یه کلمه ی آخری حالمو خراب کرد. به خودم گفتم: آره، همینه، کسی رو بکن که دلش می خواد. زهرا دیگه از فاز آبنبات رد شده بود. حالا دنبال شیرینی سکس بود و نه شیرینی آبنبات. بهش گفتم: منم میخوام فقط قول بده به کس دیگه ای ندی. بعد از یه بکن بکن طولانی از هم دل کندیم. گفتم: به خودت آب بزن خارشک نگیری. گفت چشم و با خنده دور شد.
یه روز که توی خونه شون مشغول بودیم مادرش سر رسید. شروع کرد به فحش و مشت و لگد. نمی دونستم شلوارمو بکشم بالا یا مواظب سر و صورتم باشم. زهرا در رفته بود. مادرش دست بردار نبود: مرده شور برده، یتیم گیر آوردی؟ خودمو مظلوم کردم: تقصیر من نیست خودش می خواد. با تشر گفت: اون که عقل نداره، حالا که از دختری انداختیش باید بگیریش وگرنه… بقیه حرفشو خورد چون نمیدونست چی بگه. نگاهش به کیرم بود که هنوز سیخ بود و خیس. لابد همون طوری که من با دیدن کس و کون حالم بد می شه اونم با دیدن کیر حالی به حالی شده بود. با نگاه خریدار بهش نگاه می کرد. زن سرحالی بود. خواستم با شوخی سر و تهشو جمع کنم. گفتم میدونم تنهایی برات سخته، اگه بخوای از این به بعد من غلام تو، جای شوهر خدا بیامرزت. خوبه؟ خاطر جمع باش بین خودمون میمونه. به زهرا هم نمی گم. زیر لب گفت: ذلیل مرده چه رویی هم داره. لحنش تند نبود. معلوم بود شل شده. گفتم: می خوای فردا که میری صحرا علف جمع کنی بیام کمکت؟
روز بعد توی صحرا بعد از دسته کردن علف به شوخی گفتم: نمیخوای مزدمو بدی؟ یه نگاهی به دوروبر انداخت: بریم پشت اون بلندی. روی چادرشبی که پهن کرد ولو شد. شلوارشو که پایین کشید نمی خواستم به کسش نگاه کنم چون فکر می کردم پشمالو و بی ریخته ولی وقتی پاهاشو بالا داد خواه ناخواه دیدم. موهاشو با قیچی زده بود، روناش اصلا مو نداشت. حتمی بند انداخته بود. چند دقیقه بود که می کردمش. هروقت می خواست آبم بیاد جلوی خودمو می گرفتم. می دونستم اونم مثل زهرا نمی خواد زودی تموم شه. ولی بالاخره به جایی رسید که دیگه نمی شد. کشیدم بیرون خودمو خالی کردم. به نفس نفس افتاده بودم. کنارش ولو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کردم بیدار بشم از خواب ، دیدین یه خواب بد میبینین وقتی بیدار میشین انقد خوشحالین که خواب بود ، به امید اینکه خواب باشه فقط منتظر بودم ، منتظر بودم از خواب بیدار شم و بلند داد بزنم از خوشحالی ، صدای دایی مهران منو به خودم آورد دهنم خشک شده بود
گفت دایی جون جن دیدی یا انقدر از دستم ناراحتی که نمی‌خوای باهام حرف بزنی ، داشتم می‌شنیدم ولی تموم روح و بدنم تو چشمام بود و زل زده بودم به چشمان سیاه درشت یک آشنا ، همون نگاه و همون چشم ها که حالا باید قبول میکردم خواب نیست و قراره قبول کنم و باور کنم که این چشم هارو هر روز باید ببینم و نگاه کنم و بهش بگم زندایییی
ادامه دارد …
نوشته: لسان غریب

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم و سریع جمع و جور کردیم و من اومدم پایین
دیگه اون روز ندیدمش،چقد اون شب انرژی داشتم،همش داشتم به سکسمون فکر میکردم،لحظه شماری میکردم که صبح بشه دوباره برم پیشش،تا صبح کیرم یکسره سیخ بود
از اونجایی که خجالتی بود قابل اعتماد بود
صبح دوباره رفتیم سر کار دیدم داره ملات میگیره،گفتم اوستا خسته نباشی،یه لبخند زد و گفت سلامت باشی
منم هر وقت تایم خالی داشتم میرفتم پیشش و با هم حرف میزدیم
براش تعریف کردم که چجوری با خودم ور میرم و این حرفا
صاحب کارم گفت من برم یکم وسایل بگیرم بیام تو هم میای؟گفتم نه،من میمونم تا بیای،ساختمونم هیچکس نبود جز منو رسول،
بهش گفتم آماده ای،گفت بازم؟
گفتم تو چرا همش ناز میکنی،بیا دیگه
دوباره رفتیم بالا،ایندفعه دیگه خجالت نمی کشید،یکم آه و او میکرد که منو بیشتر حشری میکرد،ولی چون خلوت بود راحتر بود و دیگه خودش منو میکرد،با دستای گندش کمرمو میگرفتو راحت کمر میزد،دیگه خودش منو میمالید و گردنو گوشمو میخورد،دستمو گذاشته بودم رو دیوار و کونمو داده بودم عقب و اونم داشت تند تند میکرد گفت ابم داره میاد گفتم بریز تو دیگه ولی من ارضا نشدم
تا غروب اون روز کلی باهم لاس زدیم
دوباره فرداش رفتم سر کار به هر بهانه ای میرفتم سمتش،
گفتم بیا برات ساک بزنم،گفت اینجا،گفتم هرجا شد
چون صاحبکارم زیاد با من کار نداشت بیشتر کارهاشو خودش انجام میداد
ما تو راه پله وایمیستادیم ،من براش ساک میزدم اونم کشیک میداد،تو هر موقعیتی که پیش میومد یا ساک میزدم یا بهش کون میدادم
پنج روز اونجا کار کردیم،روز اول که هیچ ولی اون چهار روز کلی حال کردم،
بعد شمارشو گرفتم تا سال بعد تابستون باهاش برم سرکار
تو همون سال چندین بار دیگه سکس کردیم و سال بعد دیگه با هم بودیم،ولی همه روزه نبود،هفته ای یکی دوبار
تو خدمتم با یکی اشنا شدم که از رسول بهتر بود،دیگه رسولو فراموش کردم
ببخشید اگه طولانی بود
نوشته: یاشار

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

از دفعه قبل مشتاق مزه کردنشون ام.
سرمو با سرعت بردم بین سینه هاش، زیاد بزرگ نبودن اما برای قایم کردن سر من، کافی بودن.
سینه هاشو لیس میزدم و میبوسیدم.
انقدر این کارو تکرار کردم که تقریبا کبود شدن.
نوک سینه چپشو گاز گرفتم که این کار،باعث شد جیغ آرومی بکشه.
جون کش داری گفتم و شلوار و تیشرتمو در آوردم.
از روی مبل بلند شد و گفت:
بشین رو مبل میخوام برات بخورم
من که از خدام بود نشستم روی مبل پاهامو باز کردم و کیانا، تف کرد روی سر کیرم.
آب دهنش داغ بود و همین باعث شد بیشتر تحریک شم.
لباشو گذاشت رو سر کیرم و شروع کرد مکیدنش.
واقعا نمیخواستم طول بکشه و موهای نسبتا کوتاهشو گرفتم،و سرشو کامل هل دادم پایین طوری که کیرم باعث شد اوق بزنه.
سرشو ول کردم و خودش فهمید و شروع کرد دارکوبی خوردنش.
با زبونش دور کیرمو میمالید و صدای ملچ مولوچش کل خونه رو گرفته بودـ
حدودا پنج دقیقه به این کار ادامه داد که بلندش کردم و بهش گفتم داگی بخوابه رو مبل
وقتی که داگی خوابید کش شلوارشو کشیدم و تا زانو اوردم پایین.
داگی شدنش باعث شده بود کسش باد کنه و بزنه بیرون.
سرمو بردم بین پاهاش و شروع کردم به لیسیدن کس صورتی و باد کردش.
ناله هاش توی گوشم میپیچید.
انگشت شصتمو بردم روی سوراخ کونش مالیدم و سعی کردم فرو ببرم توـ
با صدای نالون و عاح‌هاش گفت
نکن اهورا اونجا نه
هیچوقت اجازه نداد سوراخ کونشو فتح کنم حتی وقتی که بچه تر بودیم با لای پا سکس میکردیم.
اینبار هم نا امید شدم و صورتمو از کسش جدا کردم،کیرمو گرفتم دستم و بردم بین پاهاش و به کسش مالیدم
از ته دل آه کشید و معلوم بود تحمل نداره.
ادامه ندادم و کیرمو اروم توی کسش فرو بردم.
خوردنش باعث شده بود داخلش لزج و نرم بشه،معمولا این کارو میکردم که دردش نیاد موقع سکس.
آه بلندی کشید و همین باعث شد حشرم بیشتر بشه و تلمبه هامو سریع تر کنم.
محکم به کونش اسپنک میزدم و از تمام هورنی بودنم استفاده کردم تا محکم ترین تلمبه هارو به کسش بزنم که ناگهان.
زنگ در خونه خورد…
این داستان ادامه داره اگه ببینم واقعا خوشتون میاد از روندش حتما ادامه میدم.
همه کامنتارو هم میخونم و اینکه بگم کاملا انتقاد پذیرم.
امیدوارم تا اینجای داستان راضی باشید.
نوشته: PeaceKeeper

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خیلی بلند شده بود.مشکی براق بغل گوشها و جلوی پیشونی کمی سفیدی داشت…لبهاشو آروم بوسیدم.گفتم چته مگه دوستم نداری.‌گفت تو چی دل گنده ای داری‌‌…تو که یادت مونده من لبهای کثیف اون و بوسیدم…چطوری منو بوسم کردی.گفتم مگه توبه نکردی…گفت شاید هزار بار.گفتم خب خدا میبخشه.من که بنده خدام نبخشم…ناراحت نباش حلال دنیا و آخرتت کردم.اگه ازین به بعد خطا کنی دیگه نه من نه تو.آخه دیوونه کی بیشتر از من میتونه دوستت داشته باشه…خودش شورتشو در آورد.کوس نازش لاغرتر شده بود.اخه کلا لاغرتر شده بود.ولی خیلی خوش تیپ…خوابوندمش…از بالا تا پایین بوسیدمش…حلقه ها روی کوسش بود.گرفتم کشیدمشون.لبشو بوسیدم.گفت میخواستم برم بردارمشون…وقت نکردم.گفتم نه نمیخواد خیلی خوشگلن.دوستشون دارم.با زبون دیونه اش کردم.دلش خیلی سکس میخواست…چرخید کونش اومد بالا.چندتا گاز کون تپلش و گرفتم. زبونمو رسوندم کونش.با زبون سوراخشو نرم کردم…دم سوراخش گوشت اضافه آورده بود.گفت علی یادته جرش دادی…میدونی من بخاطر اون ازت دلخور شدم…هیچوقت با من اونجوری برخورد نکرده بودی…مریم چند روز بعد که منو دید.و رفتیم دکتر خودت میدونی ازم مخفی فیلم گرفته بود.و به شوهرش نشون داده بود.بهم گفت محسن میگه حیف این کون قشنگ فاطمه خانم که علی جرش داده…فک کرده اینم مث اون جنده هه است که آوردیم مغازه…اونم همینجوری کونشو جر داد…کوسخوله این علی…بلند شدم گفتم چی؟من بخدا به جون بچه هامون از زمانی که با تو ازدواج کردم تا طلاقمون…حتی انگشتم به زن غریبه نخورده…اونوقت جنده بکنم اونم توی مغازه محسن اونم از کون…گوه خورده خارکسده بی ناموس…من باور نشد ولی گفت محسن گفته چرا پس علی نمیخواد تو با ما رفت و آمد کنی…چون میدونه من دستشو رو میکنم…علی میدونم و باور میکنم دروغ گفتن…ولی خب من هم زن بودم و گول خوردم.احتیاج بهت داشتم.تو یک ماه حتی سلام بهم ندادی مریض بودم نازم نکردی،همیشه حتی سر سفره نون توی گلوم می‌پرید دلت میترکید…علی بهم حق بده…باورم بشه.محسن یکبار دم آرایشگاه منو دید گفت هنوز قهره.گفتم آره لجبازه. خندید مسخره هم خندید.گفت تو اون مارمولک رو نمیشناسی از بچه گی همینطوریه.الان بهترین فرصت برای شیطونیاشه…علی بد باورم شد.تو منو از خودت روندی اون ناکس هر روز که میدیدمش یا با زنش بودم بهم خوبی می‌کرد.من چه میدونستم برام نقشه دارند…با خودم گفتم کدوم زن برای شوهرش رقیب می‌تراشه. لخت توی بغل هم درد و دل می‌کردیم… گفتم ولشون کن.خدا بهشون نشون میده.پاشدم سر پا کیرم راست بود.تا نگاهش کرد…گفت بخدا علی این بزرگتر شده…این اینقدری نبود…علی بخدا آروم بکنی ها.گفتم چشم نترس…اصلا نترس.خودش آروم نشست روی کیر.داد داخلش.گفت علی دلم برای همین درد اولش و کلفتیش تنگ شده بود.تو چشماش نگاه کردم. لبهاشو گرفتم.با یک ضربه دادم داخلش .گفت اوف چقدر وحشی هستی.خب لامصب پاره شد دهنش…دردم اومد.گفتم هیس.فقط با چشمای خوشگلت نگاهم کن…وقتی میکنمت منو ببین…انداختمش زیرم…چند دقیقه ای توی کوس تنگش تلمبه زدم…کیرمو کشیدم بیرون…آب کوسش دورش جمع شده بود…گفتم حال کردی ها…چقدر خیس شدی،گفت علی میچرخم از پشت بکن.گفتم باشه…خودشو چرخوند…کونش گنده و تپله.کردم کوسش.گفت نه بکن کونم.دوباره جرش بده…علی بخاطرش منو تو دعوامون شد.بکنش گفتم باشه.دردت نیاد قهر کنی.خندید…با یک تف کونشو افتتاح کردم.گفت وای مامان…چیکارم کرد…لامصب از پایین میکنی از بالا خودبخود دهنم باز میشه.علی چقدر کلفته…حرف میزد آخ و ناله می‌کرد.من هم کونشو گاییدم…تا آبم اومد کشیدم بیرون.گفت کشتی منو.دوست داشتی گفتم خیلی زیاد…خلاصه که برگشتیم به زندگی.الان که عروس داره.برای دخترش خواستگار اومده.خوشگل خانوم…بچه چهارم رو حامله است…میگه از خجالت نمیدونم چکار کنم.علی همش تقصیر توست…عروسم وقتی فهمید این دوباره حامله شده.گفت بابا جون…بخدا دل من بچه نمی خواست ولی الان که میبینم.چقدر مامان جون رو بیشتر از قبل دوستش داری.من هم میخوام مامان بشم.گفتم دختر دیر هم هست.بجنبین…خلاصه که دوستان با هرکی هرکی رفاقت نکنید.محبت رو از توی زندگیتون حذف نکنید.لج که اصلا با هم نکنید…هستند کسانی که از آب گل آلود ماهی بگیرند…
نوشته: اقاخان

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دختر خانمی آشنا شده بود بسیار نجیب و خانواده دار.که.پدرش فوت شده بوددختره مادر زیبایی داشت خیلی خانم بود.دخترم گفت بابا.ببینش چقدر خوبه تو جوونی حیفی.خودم بعد عقد داداش باهاش حرف میزنم…گفتم نه دخترم من زن نمیخوام.هر وقت تو هم ازدواج کردی بعدا.عقد کنون پسرم بود.خانواده خودم همه اومده بودن.بله برون نگرفتیم
خود عروس داماد با ما والدین قراردادی نوشتیم امضا شد.و بردیمشون محضر…ولی توی سالن عقد شلوغ بود.مهمونها.بودن…مادرم اول اومد…کادو دادن.بعدش هم پشت سرش بقیه.اخرین نفر فک کردم اشتباه میبینم.ولی نه خود فاطمه بود…با برادرش بعدا فهمیدم.مادرش فوت شده.شکسته و افسرده بود.پسرم تا خواست بره…گفتم نه بمون مادرته.گناه داره خودش هم چوبشو خورده…چه پیر شده ببینش.گفت قربونت بشم خودت نصف موهات سفید شده…دخترم واینستاد رفت بیرون.برادرم دستشو گرفت برد توی ماشین.من موندم.خانومم اومد جلو.روی عروس داماد و بوسید.بهشون کادو داد. عروسم گفت آقاجون ایشون کی هستن…گفتم مادر شوهرته.ما جدا شدیم از هم…چند ساله…عروسم گفت.عزیزم مگه تو نگفتی مادرم فوت شده…گفت برای من چند ساله مرده…گفتم هیس بچه ها مهمون داریم…خانومم کادو داد و بوسیدشون رفت بیرون…داییش هم اومد همینجور.گفتم پسرم دیدی گفتم ناراحت نشو تموم شد رفت…عروس دوماد چندتا عکس یادگاری با ما گرفتن‌وبعدش من و مادر عروس اومدیم بیرون.اونها موندن بقیه عکسها شون رو بگیرند.البته توی همون سالن ما قرار شام هم داشتیم…من و مینو خانم باهم خنده کنان بیرون اومدیم…داخل سالن بودیم کنار هم نشستیم.صحبت می‌کردیم.مهمان ها میومدن تبریک میگفتن…مینو پرسید علی آقا میشه بپرسم مشکلتون با خانومتون چی بود.که اینقدر شاه دوماد از مادرش ناراحته…چرا چیزی نگفت رفت.گفتم ما خیلی هم رو دوست داشتیم عاشقونه…همه حسرت زندگی ما رو داشتن…خودش با یک رابطه اشتباه.با رفیقش که چندین بار بهش گفتم این زنه…همسر رفیق بی بند وبار منه…من میشناسمش بزارش کنار…گوش نداد.گولش زدن بردنش جشن تولد…توی تولد چند نفری خواستن بهش تجاوز کنند من خودمو رسوندم.و درگیر شدم چند نفر رو کاردی کردم.حتی زندان افتادم و دیه هم دادم.ولی اونها هنوز زندان هستن.سر اشتباه این خانم.ابرومون توی شهرمون رفت.کوچ کردیم اومدیم اینجا…مینو خانوم من این جریان رو حتی برای برادر زنم هم تعریف نکردم.اولین نفر شما بودین…ازتون خواهش دارم محرم راز منو پسرم باشید…گفتم بهتون چون پسرم بهتون دروغ گفته بود…گفت خیالتون راحت.الان هم خودتون رو ناراحت نکنید…گذشته ها گذشته دیگه.همون لحظه محمد اومد داخل.گفت علی بیا فاطمه کارت داره…گفتم من باهاش کاری ندارم…گفت مرد گناه داره.بیماری قلبی داره…دارو میخوره…مینو گفت علی آقا خواهش میکنم برید ببینید چکارتون داره…بلند شدم.رفتم.توی ماشین برادرش بود.گفتم بیا توی ماشین خودم…اومد اونجا.گفتم خب بسم الله.زود مهمون دارم.گفت علی منم ها فاطمه خودت.دلت میاد.خب من اشتباه کردم.درسته.ولی خوب شد خودت رسیدی.الحمدالله نشد که بتونند باهام کاری بکنند.تو هم که حقشون رو گذاشتی کف دستشون.علی چرا ازم دوری میکنی، من تا این شب حتی بهش نگفته بودم که میدونم تو عکس و فیلم سکسمون رو براشون فرستادی.حتی نگفتم دیدمت.بهش لب دادی.حتی نگفته بودم که به جون من قسم دروغ خوردی، نگفتم میدونم حلقه طلای روی کوست یادگار محسنه…فقط من فیلم داخل گوشی مریم رو توی دادگاه رو کردم.من مهریه این رو هم بهش دادم…نخواستم چیزی دیگه بهش بگم.چندسال گذشته بود…اومده بود.میگفت بیا دوباره باهم از صفر شروع کنیم.خدا رحم کرد.بهمون…ببین علی من چند تا خواستگار دارم ولی بخاطر تو ازدواج نکردم.گفتم اشتباه کردی،میخواستی ازدواج کنی گفت اخه تو که ازدواج نکردی،همه میگن دوباره میاد میگیرتت.گفتم بدبخت من چرا ازدواج نکردم.چون دیگه نمیتونم به زنی اعتماد کنم.چون خیانت دیدم.چون گفتم بزار بچه هام سر و سامون بگیرند.گفت وای چه خیانتی.اره من بهت دروغ گفتم رفتم اون مهمونی لعنتی.ولی خیانت که نکردم.گناه منو نشور…خندیدم.گفتم تو فک کردی چرا طلاقت دادم.برای اون ماجرا.نه فاطمه خانوم…برای این فیلم و عکسهایی که از کونت و سکسمون و از حلقه های روی کوست که طلاییه یادگار آقا محسنه برات فرستاده تشکر کردی…من یکماه بود تموم تلگرام تو رو هک کرده بودم.ریز ریز چت هات رو با مریم دارم.حالا تو که خربزه خوبی و من خر بد.خب برو یک خر خوب پیدا کن…اینو ببین…لحظه ای که به دکتر محمود صافکار لب عاشقونه دادی…گفتی ما در شرف طلاقیم…شبی که بهت گفتم حلقه رو کی زده…گفتی به جون خودت قسم دکتر زده.مریم نزده…یادته…خنگه من تو رو برای اینها طلاق دادم…نه برای اون ماجرا.اونجا هیچچی بهت نگفتم.چون گفتم چاه مستراح رو هرچی بهمش بزنی بوی گندش بیشتر میشه…لال شده بود اصلا حرف نمیزد.پیاده شد رفت…پایین سوار ماشی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ا کلاس هستند…تا ۵شنبه دل تو دلم نبود صدور فکر و خیال به سرم زد.حتی فکر کشتن محسن و زنش،،می‌میدونستم بره باغ گاییدنش…چند روز بود چاقوی ضامن دار دسته زنجانی رو جیبم گذاشته بودم…بدبختی الان دیگه پسر و دخترم بزرگ بودن.ابرو ریزی بدی میشد.دعوای ناموسی…خدایا چکار کنم.من تا الان یکبار
هم حتی توی نوجوانی و جوانی آغوشم به حرومی باز نشده…خودت میدونی نون حروم خونه نیاوردم…چرا باید الان آبروم بره…من که سرم توی زندگی خودمه،…اون هم فاطمه همسر من…دیگه حتی دوستم هم نداره…این مهم نیست…فوقش با توافق جدا میشیم.میدونم بچه هام منو بیشتر دوستم دارند…ولی اگه فیلمی عکسی چیزی ازش بیرون بیاد بدبختیم…آخرش رفتم پیش رفیقم…رفیق صمیمی من…دوست خوبم…که هرجا هست خدا نگهدارش باشه…وحیدعزیزم.سرهنگه و سمت خوبی داره.باور کنید دیگه نمیتونستم به هیچ رفیقی اعتماد کنم.ولی مجبور شدم رفتم،فرداش۵شنبه بود…رفتم پیشش…سیر تا پیاز و بدون کم وکاست براش گفتم و بخاطر زندگی و آبروم بد جور گریه کردم…گفت تو فقط برو خونه ات کار اشتباهی نکن…گفتم اگه بردنش بهش تجاوز شد چی، گفت من بهت قول میدم…انگشت کسی هم بهش نخوره…من باز هم به حرف این گوش ندادم…این فقط شماره همراه همون خط سوخته محسن و شماره زن اون رو از من گرفت.و پیج کانالها و اینستا شون رو…منو فرستاد خونه.فرداش صبح تا۹خونه بودم.بیدارشدم لباس شیک پوشیدم.من ماشین و برنداشتم که مثلا میرم ترمینال…و رفتم موتور شاگردم گرفتم و کلاه کاسکت روی سرم.میدونستم قرارشون ساعت۳توی آرایشگاهه…تا۳علاف بودم…و هی بیخودی هریکساعت زنگ میزدم تلفن خونه باهاش حرف میزدم.عمدا به شماره خونه زنگ میزدم که بیرون نره بدونه زنگ میزنم خونه.که تو نیومدی بد شد و اینها…باز دوباره زنگ میزدم.توی ترمینال منتظر اتوبوسم و فلان…ساعت۱۱بود.اون زنگ زد کجایی؟گفتم توی راهم.توی اتوبوسم…گفتم ببین تو جایی نرو خونه باش…شاید از فروشگاه بچه ها رو فرستادم بیان از خونه از انباری تاچ و آل سی دی ببرند مغازه سرشون شلوغه…چرا اینجوری گفتم برای اینکه زودتر بیرون نره…و نره خونه اون لاشیها…گفت بخوای نخایی من ساعت۳خوابم میاد در رو باز نمیکنم…گفتم خنگه تا اون موقع اونها خونه هستن…انبار اجناس یدکی من خونه است…چون گرونه می‌ترسیم مغازه کم جنس می‌بریم بعضی وقتا می‌آییم از خونه می‌بریم…ساعت دو و نیم در خونه منتظر بودم…دقیق یکربع به۳تاکسی گرفت با یک ساک سفری توی دستش رفت آرایشگاه.در آرایشگاه از داخل بستن و کرکره برقی رو هم دادن پایین…درست۳ساعت معطل شدم…منتظر موندم…۶و ربع کرکره رفت بالا…اینو هم بگم لحظه لحظه ازش عکس و فیلم میگرفتم…یک شاسی اومد در آرایشگاه.ای وای وقتی بیرون اومدن بخدا انگار عروس بودن…لباس مجلسی پوشیده بودن…مدل لباس طوری بود.از جلو پاها لخت تا زانو دامن از پشت تا پایین زیبا کشیده میشد.هر دو لباس گلبهی،،رنگ زیبا…فقط سرشانه ها شال انداخته بودن…من فیلم می گرفتم…دلم آتیش بود.پاهای نازش لخت بود تا سوار شد چندین تا جوون نگاه کردن…محسن خارکسده با یک شاسی اومده بود دنبالشون…نمیدونم بچه اشون رو کجا گذاشته بودن…خلاصه سوار شدن…و معلوم بود توی ماشین سیگار می‌کشند… رفتم دنبالشون انداختن توی جاده…من هم چراغ خاموش دنبالشون داشت شب میشد.تا از شهر خارج شدن و رسیدن تاریک بود…رفتن داخل.در ویلا برقی بسته میشد…من موتور رو قایم کردم زنجیر کردم…خبری از ماموری چیزی نبود…رفتم از دیوار بالا.داخل شاید۲۰تا ماشین بود.‌توی حیاط خلوت بود.خوب بود لباسهام شیک بود.کمی خاکی شد اما تمیزش کردم…پنجره ها بزرگ بودن.از بیرون داخل واضح دیده می‌شد… چقدر مشروب روی میز بود…۵۰نفری بودن زن و مرد همه شیک و لباس مجلسی.‌‌‌هنوز مهمون میومد.در رو با ریموت از داخل باز میکردن…من خودم و قایم میکردم تا کسی نبینه…اولش نبودن رفتن بالا.۵دقیقه ای اومدن پایین…محسن و زنش با هرکی دست میدادن…زن خر من هم دست می‌داد… همون کوتوله پژویی داخل تعمیرگاه هم بود…شیک لباس پوشیده بود…حتی دست فاطی رو بوسید…گوشیم که فیلم می گرفتم روی سایلنت بود…زنگ خورد.وحید بود.گفت داداش مگه نگفتم بشین خونه اومدی چکار؟گفتم تو کجایی پس؟گفت مهمونی هنوز شروع نشده.عجله نکن.فعلا دارند کله ها رو داغ می‌کنند… اینها یک رئیس دارند اون هنوز نیومده…گفتم کجایی تو…گفت تو جات خوبه نگران نشو.فقط مواظب همسرت باش…نیم ساعتی گذشت…دیدم دو پیک مشروب همون محمود کوتوله به فاطمه داد.این خر هم خورد.‌نشسته بود.نه مریم بود نه محسن…این تنها بود.گوشیش رو در آورد… زنگ زد…من فقط نگاه میکردم…دیدم حرف میزنه…بعد دو دقیقه قطع کرد.نیم ساعتی بود که اونها هم اومدن و رقص شروع شد…این هم توی رو در بایستی بلند شد رقصید.اون هم با کی اول محمود…بعد محسن.چی قری هم برای محمود میداد.این بگم که این احمق رو کیرش کرده بودن که جناب دکت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی کنارشه…این خر هم نوشته بود…شانس ماست دیگه،،،از تمام چتها فیلم‌ها و همه چی برای خودم عکس و کپی گرفتم…اکانتشو برای خودمم فرستادم.و کد رو پاک کردم.و گوشیش رو عین اولش ساختم…و گذاشتم شارژ.و خونم چنان به جوش اومده بود
حد و مرز نداشت.عصبی شدید بودم…بعد دو روز برگشتیم.و هر چی تلگرامش بود برای من هم میومد…توی مهمونی نمیشد کاری بکنیم…دلم هم کوس میخواست…رسیدیم خونه…رفتم اتاقم خوبیش بود بچه ها نبودن…رفتم زیر دوش.گفتم فاطمه بیا پیش من.گفت حال ندارم.گفتم یعنی چی،؟بدو یکماهه سکس نداشتم…گفت آخه.پریودم.گفتم چرا دروغ میگی، تو تازه پاک شدی…نوار بهداشتی هات توی سطل زباله توالت بود درش بسته نمی شد…گفتم بدو معطل نکن…گفت علی ولم کن دیگه.اذیتم نکن.گفتم چی بخدا حالتو میگیرم ها.شوخی باهات ندارم.چیه چه مرگته، چیزی نگفت…و با شورت اومد.گفتم درش بیار…گفت نه خوبه.بلند گفتم گوه خوردی خوبه.حیوون مگه نمیفهمی یک ماهه سکس نداشتم.عوضی دلت میخواد برم با کس دیگه.بغلم کرد گفت نه عزیزم خدا نکنه.تو رو خدا ناراحت نشو.خب…خب تو الکی بیخودی عصبی میشی…میخوام چیزی نشونت بدم میترسم…گفتم چیه تتو کوستو که نشونم دادی.باز چیه…اون روز مادرت بود ملاحظه ات رو کردم…اما بخدا اگه گند زده باشی میکشمت.دیگه دارم ازت خسته میشم بعد۲۰سال زندگی پا میزارم روی همه چی…رفت بیرون گفتم کجا.گفت خونه مامانم…دلم نمیخاد کتک بخورم.گفتم فاطمه من تا الان دست روی تو بلند کردم مگه؟؟گفت نه ولی دیگه تو اون علی سابق من نیستی،قبلا داد میزدی اما مهربون بودی زود باهام آشتی میشدی…ولی الان…گفتم تو هم خوب بودی.باحجاب و با حیا بودی…آرایش غلیظ نمیکردی. خوب لباس می‌پوشیدی…تتو به اونجات نمیزدی،صددرصد تتو رو مریم زده.گفت آره بخدا کسی توی سالنش نبود.گفتم اون بی حیاست…از چشماش دریدگی میباره.سالنش دوربین داره.صددرصد عکس و فیلم تو رو محسن دیده…گفت نه خدا نکنه…مگه من بی حیام…برای دل تو زدم.گفتم حالا برگرد ببینم…چی شده دوباره…زد زیر گریه…گفتم چیه چکار کردی؟گفت نمیتونم بگم.بزار برم.گفتم بمیری هم باید بگی بعد بری …گفتم اینجا آخر خطه.لعنتی بگو چکار کردی می‌ترسی،،گفت باشه خدایا منو ببخش.و حفظم کن.پشتشو بهم کرد و شورتشو کشید پایین کون ناز و قشنگش دیده شد.برگشت.گفتم خب چیه…چون کوسش کمی تپل بود.بادستش آروم نشونم داد.روی کالباسهای چوچول کوسش چپ‌و راست دوتا حلقه انداخته بود یکی نقره ای یکی طلایی،،توی چشماش چنان دریایی از اشک بود.و ترس که لپهای قشنگش از ترس میلرزید.گفتم حلقه زدی به اونجات.با اجازه کی…حتما باز هم مریم زده…اینبار بهم دروغ گفت بد هم گفت…گفت نه به جون خودت کونم درد میکرد رفتم پیش خانم دکتر…اون برام انداخت…مگه مریم ازین کارها بلده،؟گفتم خدارا شکر.چون دکتر محرمه.اون فیلم و عکس نمیگیره…ولی مریم بی حیاست.به شوهرش نشون میده آبروی من پیش رفیقم میره…گفتم همین بود.میترسیدی؟گفت آره.خب تو برای اون تتو خیلی ناراحت شدی شانس آوردم مامانم بود.اگه نه شاید منو میکشتی؟گفتم نامرد من تاالان شده یکبار بهت آسیب بزنم.گفت آره کونمو پاره کردی،گفتم باز هم میکنم…نترس تتو کار مریم بود.اون عکس و فیلم‌ها رو به شوهرش نشون میده…میدونم سالنش دوربین داره…خودم برای محسن فرستادم…بخدا اگه مریم زده باشه فاطمه مجبور میشم طلاقت بدم…گفت علی به جون تو قسم خوردم…گفتم باشه حرفت درست…فک میکنم راست میگی و دوستم داری، گفت یعنی ندارم…گفتم اگه دروغ بگی چون قسم دروغ به جونم خوردی یعنی دوستم نداری،،پس دیگه بین ما همه چی تموم میشه.خودمون و شستیم توی حموم ساک زد زود آبم اومد رفتیم بیرون…خودشو که خشک کرد…خوابوندمش روی تخت…نگاه کردم…چه دقیق زده بود حلقه ها رو…کوسشو وقتی میخوردم و حلق های چوچوله ها رو با دندون میکشیدم ای و وای می‌کرد…بعد چند وقت یک کوس ناب ازش گاییدم…کارهام مغازه مونده بود…شب بهش زنگ زدم دیر میام…تو بخواب…ساعت۱۱شب بود.شاگردهام که رفتن.عمدا موندم …ببینم توی چت چی میگن با هم…نوشته بود مریم به خیر گذشت…خدا منو ببخشه دروغی به جان خودش قسم خوردم که کار دکتره…بقران بفهمه کار توست طلاقم میده…وای مریم بفهمه حلقه طلایی هدیه محسنه…بخدا منو میکشه…جسدم رو هم آتیش میده…نوشته بود وای چی بد.خب تو هم عکس و فیلمهای منو نشونش بده…ببین نظرش چیه…شاید منو دید دلش آروم شد…گفت چی بگم…بگم بیا عکس کیر و کوس مریم و محسن رو ببین…نمیشه…گفت خب تتوی جدیدم رو نشونش بده روی باسن چپم…بعدشم عکس فرستاد…ولی وقتی می‌خورد با دندوناش حلقه ها رو میکشید دلم هرری می‌ریخت پایین.چقدر خوب بود…نیم ساعتی چرت و پرت نوشتن.و من برگشتم خونه تا لحظه آخر که ماشین رو می‌بردم داخل داشتن چت میکردن…نوشت مریم فعلا شب بخیر‌.رسید خونه خودمو به خواب بزنم.حوصله اشو ندارم…گفت محسن میگه خربزه خوب رو خر خورده…این هم بج

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ب بگو برای چی بهت اینجوری گفتم…گفتم هیچچی حاج خانوم …فاطمه خانوم هوس جوونی به سرش زده…هر دفعه که
میخواد مهمونی بره بالای ۵میلیون پول آرایشگاه میده.توی آخرین مهمونی با عروس اشتباهش گرفتن.اومد بیرون.چنان بود که جلوی رفیقام خجالت کشیدم.ببخشید ها من هم گفتم مگه عروسی ننته که اینجوری آرایش کردی…وقتی اومدیم خونه خب دیگه خانوم حس عروس بودن بهش دست داده بود.خب من هم باید دوماد میشدم دیگه.من عصبی بودم‌ خشن رفتار کردم.خانوم بهش برخورد.گفت دردم اومده…کار به کتک زدن و فحش دادن من کشید.وبله بعدشم انتظار داشت من برم آشتی کنم بگم گوه خوردم غلط کردم…اگه امروز این اتفاق نمی افتاد حاج خانوم بخدا حتی بهم سلام هم نمی‌داد… مادرش سرش پایین بود.گفت فاطمه اگه یک کلامش درست باشه شیرمو حلالت نمیکنم…گفتم نه حاج خانوم گناه داره شما نفرینش نکن.چون الانشم ما بدبختیم…ولی خودش هست بزار بگه یک کلامش دروغه من سرمو بکوبم همین دیوار کناریت، گفت خاک تو اون سرت فاطمه…گریه کرد گفت مامان منو ببخش.گفت احمق از من عذرخواهی میکنی از شوهرت بکن.یه عمره همه میگن آفرین به فاطی و علی، اونوقت نگو اینها از همه بدتر هستن.من دیگه اینجا بمون نیستم.علی جان مادر حلالم کن…گفتم حاج خانوم نمیخواد بری من با داداش محمد قرار گذاشتیم همه بیان باهم بریم…درسته فاطمه خانم به من میگه حرومزاده…ولی بازم من وظیفه دارم مخصوصا شما رو حتما برسونمت اونجا…فاطمه خودش اومد جلو.گفت علی جون چقدر دلت شکسته بخدا اگه منو نبخشی…قهر کرد دویید توی آشپزخونه، مادرش نگاهم کرد.من چشمک زدم خندیدم.مادرش خوشحال شد.گفتم حاج خانوم میدونی من چون اینو زیاد دوستش دارم یکم زیادی پررو شده.بذار یکمم غصه بخوره.شما نمازتو بخون برای ماهم دعای خیر کن.من یک‌کم به این برسم الان دق میکنه.۴۰سالشه فک میکنه۱۴ساله است…مادرش خندید.رفتم پیشش روی صندلی بود سرش روی میز گریه میکرد. گفتم پاشو ناهار بیار بخوریم زود باید بریم.راه دوره.گفت برو دوش بگیر ریشهاتم بزن اگه نه رسمه۴۰روز باید پشمالو بمونی، گفتم آها راست میگی،رفتم توی حموم خودشو رسوند بهم.تا رسید لباس تنش بودها…لبهاشو گذاشت روی لبم.گفت میخوام یک چی نشونت بدم سورپرایز بشی…گفتم چیه.گفت ببین گوشه شلوار و شورتش و کشید پایین کنار رون پاش سمت چپ‌بالای کوسش یک گل کوچیک تاتو زده بود.کم مونده بود آتیش بگیرم.میدونستم کار مریمه.گفت بخدا پول ندادم فقط برای تو زدم.اونبار فیلم میدیدیم. گفتی چه تتوی قشنگی اونجای دختره است.باور کنید خودش فهمید چقدر بهم ریختم رفت بیرون.نیم ساعت بیشتر توی حموم مونده بودم.اومد داخل گفت علی بیا بیرون دیگه غلط کردم بخدا دیگه بدون اجازه ات کاری نمیکنم.خلاصه راه افتادیم و تقریبا۳صبح رسیدیم.خونه عمو شلوغ بود.من خوابم میومد تسلیت گفتم و رفتم راحت توی ماشین بخوابم.ولی خانومها.توی خونه بودن.نمیشد توی شلوغی همه یکجا باشند…تازه هنوز از شهرها و روستاهای اطراف داشت مهمون میومد.من که میرفتم توی ماشین.به فاطمه گفتم کجا هستم.نگران نشه.تا۹صبح میخوام راحت توی ماشین بخوابم.گفت علی گوشیم شارژ نداره بی‌زحمت توی ماشین بزنش شارژ پاور بانکم موند توی ماشین…گفتم باشه…در ضمن توی مسیر داخل ماشین عقب بود و مادرش جلو نشسته بود .ولی حواسم بود که هر جا که نت بود سریع وصل میشد وقت می‌کرد.فقط صدای گوشیش سایلنت بود،گوشی رو ازش گرفتم و با ماشین رفتم یک جای خوب دور از خونه پارک کردم و گوشی خودمو قشنگ گذاشتم روی سایلنت…و گوشی اینو هم زدم پاور بانک توی ماشین.صندلی رو خوابونده بودم.یک لحظه خدا شاهده فقط یک لحظه با خودم گفتم ببینم این با کی چت میکنه چند وقته حواسم بهش نیست…یه وقت کار دست خودش نده.زنه دیگه و من هم واقعا چند وقته بهش نرسیده.اولین بار بود که ما باهم یک ماهه قهر بودیم.گوشیش رمز اول عددیش رو خودم براش زده بودم.و بقیه اش اثر انگشتی باز می‌کرد… رمز و زدم شکر خدا عوضش نکرده بود.میدونستم همش توی واتس آپ وتلگرامه…مستقیم تلگرامش رو باز کردم.زیاد کانال و گروه نداشت.یکی دو تا ازین گروه های خانمی خانوادگی قرعه کشی ماهانه داشت و چند تا گروه آشپزی…ویک کانال آرایشگاهی. که مال همون مریم جنده بود.و خیلی از عکسها و تتو هایی که زده بود رو بدون چهره گذاشته بود توی کانالش…اما توی خصوصی ها.توی پی وی با مریم چت زیاد داشت…اوه اوه چقدر عکس و فیلم.خدایا این به کجا رسیده…جالبه همه عکس و فیلم‌ها رو هم پاک کرده بود تا یه وقت اگه پیش من گالریش یه وقت باز شد دیده نشه…زرنگ شده بود.رفتم اولین چت.بالای بالا، روز بعد از اولین باری که رفته بود پیشش و از مریم تشکر کرده بود و گفته بود علی شب برگشتیم چنان وحشی شده بود که چند بار حالمو خوب جا آورد.همینجور چند باری باهم چتهای معمولی کرده بودن.تا اینکه کم کم کارشون به حرفهای خصوصی کشید

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اشتباه در رفاقت

#رفیق

باسلام.این داستان نیست۱ماجرای واقعی هست که دوست دارم بخونید.و درس بگیرید تا فهمید که با هرکی هرکی مخصوصا آدم هرزه دوستی نکنید.فقط تمام اسمها مستعاره.منی که ادعام میشد آدم موفقی هم هستم عجب خریتی کردم…خوندن این کوسشعرها بعضی وقتها آدم و دیوانه میکنه.خلاصه بخونید خودتون قضاوت کنید.علی هستم۴۳ساله متاهل۲تابچه دارم.خانومم فاطمه خانوم۴۰ساله زیبا۷۰کیلو زیبایی تپل و خوش اندام.سبزه گندمی.چرا میگم چون واقعا دل میبره.اینو هم بگم که معتقد بودیم و کمی مذهبی روزه نمازمان ترک نمیشد.بنده یک کیر۱۵سانتی بسیار کلفت دارم کار راه اندازه.شغلم هم بسیار خوبه.قبلا تعمیرات رادیو تلویزیون داشتم.ولی با سابقه و آشنایی که با لوازم الکترونیک داشتم.دیدم بازار موبایل خوبه.رفتم توی کار تعمیرات موبایل و الان فقط و فقط تاچ وال سی دی…تعویض میکنم…از نظر مالی که اصلا مشکلی نداشته و نداریم.در ضمن همسرم خانه دار هستش…یک رفیق بی بندوباری داشتم که جلوبندی سازی داره.قد بلند چشم سبز مو بور،به قول خودش میگه فک کنم ننه من رفته روسیه کوس داده برگشته منو ساخته…چرا؟چون اصلا نه پدرش و نه مادرش هیچکدوم چشم و مو رنگی نیستن…این آقا تا سن ۳۵سالگی مجرد بود و فقط کوس می‌کرد و عرق می‌خورد… تا اینکه چندسال قبل ازدواج کرد و ماهم رفتیم عروسیش،یک زن زیبای ۲۵ساله گرفته بود.دختره عین پنجه آفتاب… سفید و بسیار خوش قدوبالا.۱۰سال کوچکتر از این بود…وقتی از عروسی برگشتیم حتی خانوم من گفت عجب زن وشوهر خوشگل هستن.به هم میاند،زود هم حامله شد و بچه اورد‌…ما رفتیم دیدن دختره…البته دو هفته ای از زایمانش گذشته بود…کادویی بردیم و شب شام هم اونجا بودیم…رفیق ما خیلی چشم چرونی می‌کرد.ولی خانوم من پوشیده بود.ولی زن جوون اون از خودش بدتر…سر و کون لخت میچرخید.خوب سینه های پرشیر و بزرگی داشت…اون شب گذشت و خانم من گفت…علی دیگه با اینا رفت و آمد نکنیم.گفتم چرا.گفت به هیچچی اعتقاد ندارند.بی بندوبار هستن…گفتم چشم…چند ماه بعد.ماشینم فرمون میزد.این هم چون شاسی بود.بردم نمایندگی گفت.باید اینجا باشه الان وقت نداریم…شاید دوروزی بمونه.ماهم باید میرفتیم شهر دیگه جشن عروسی دختر باجناقم…خانومم گفت اصلا…بدون ماشین بریم اونجا که برامون حرف دربیارند.برو پیش همون رفیق لاتت.گفتم تو که گفتی اینها بی بند وبار هستن.گفت خداییش الان وقت جر و بحث با منه،، رفتم پیش رفیقم که اسمش رو یادم رفت بهتون بگم.محسن جالب بود خانومش با بچه اش هم بودن.موهاشو بسیار زیبا آرایش کرده بود و رنگ زده بود.ناخونهاش خیلی زیبا بودن…اجبارا خانومم با خانم این روبوسی کردن و من با رفیقم بودم.گفت ماشین سالمه فقط چرخهات بادش تنظیم نیست و چرخها اصلا بالانس نیست…مشغول کار شد و ما هم با هم مشغول بودیم.گفت علی گوشیم نمیدونم چکارش شده…روشن نمیشه…گفتم کار من تاچ ال سی دی هست کارهای دیگه نمیکنم.ولی باشه کوس ننه ات…میدم بچه ها نگاه کنند…گرفتم ازش…دیدم…خانومم گرم حرف شده با زن محسن که اسم خانوم اون رو اینجا میزاریم مریم…میگفتن و میخندیدن…ما هم فردا شب باید عروسی میبودیم،،کارم تموم شد.و وقت بیرون اومدن خانومش یک کارت داد به خانم من…و کلی با هم تعارف کردن…خلاصه که توی ماشین گفت علی موهای مریم رو دیدی؟گفتم آره قشنگ بود.گفت ناخونهاشو دیدی؟علی این سالن بزرگه توی شهر مال اینه که برای فردا منشیش تلفنی بهم وقت نداد…گفت فردا ساعت۱۲ظهر سالن باش چیزی ازت بسازم شوهرتم تو رو نشناسه…خلاصه که بماند که چندمیلیون پیاده شدم و توی مراسم عقد کنون همه بیشتر به خانوم من نگاه میکردن تا عروس خانوم…و من هم شب باخوردن یک قرص سیلدنافیل ۱۰۰تاصبح چندبار تلمبه زدم و کوسش پوستش کنده شد…چون کلفتی قابل توجه ای داره…فرداش صبح گفت پاشو تنبل ساعت۱۰رده…دیدی پول حلال شد.همش غر میزدی چند میلیون پول رو به باد دادی، گفتم دمش گرم…همش فک میکردم یک دختر دیگه رو میکنم…گفت غلط میکنی بخدا چشماتو در میارم.مگه من چم شده،گفتم عالی هستی…گفت بی‌شعور توش میسوزه…بخدا چیزی خورده بودی اصلا کیرت نمیخوابید…خلاصه بعد اون ماجرا روابط خانم من با مریم خیلی خوب شده بود…و زیاد پیشش می‌رفت… البته اینو بگم که وضع مالی ما خیلی از آنها بهتر بود…در ضمن اون گوشی رفیقم هم درست نشد گفت بندازش دور.یکی دیگه خریدم…خلاصه که گاه گداری که سکس می‌کردیم.می گفت فک کن یکی دیگه رو میکنی زیاد منو بکن خیلی زیاد…زندگی در گذر بود…که…هروقت شبها میومدم میدیدم سرش توی یا تلگرامه یا واتس آپ و یا اینستاگرام…همش می‌پرسیدم چیکار میکنی تو اونجا…میگفت یا مریم هستم…مدل هاشو میزاره میبینم…خلاصه که یک شب بهم گفت صبر کن میخوام یک عکس خوشگل ازین کلفت خان بگیرم…گفتم برو دیوونه مگه خری؟شکل و شمایلم میفته توی عکس.کسی میبینه ابروم میره،قهر کرد.گفتم بدون چهره.خندید…یک عکس در

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م به خواهرم خیانت کنم. همینقدر که گذاشتم امروز حالتو کنی بسه. دیگه اصلا حرفشو نزن.
-خیلی بدی، می بری لب چشمه تشنه برمیگردونی؟
-مگه من گفتم بچسبی به من، عجب گیری افتادیمها.
-باشه بابا، من که حریف زبون تو نمیشم ولی قول بده اگه بازم مثل امروز شرایطش جور شد بزاری حال کنم.
یه کم مکث کرد و یه نگاهی هم به من و کیرم انداخت گفت باشه، ولی تابلو نکنید که مریلا شک کنه. بعد خندید و گفت اینم که دوباره سیخ شده.
دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و با پررو بازی دستشو از روی دنده برداشتم و گذاشتم روی کیرم گفتم این بزرگتره یا مال دوست پسرت؟ فشارش داد و گفت این. الکی نیست مریلا اینقدر ازش تعریف میکنه و راضیه.
-پس حواست بهش باشه و اگه نظرت عوض شد منو دریاب.‌
دوباره کیرمو فشار داد و دستشو کشید گذاشت روی فرمون. جوابی نداد ولی لبخند روی لبش بود. کمی بعد گفت حواسمو پرت کردی اشتباه اومدم.
-نخیر، خواستی بیشتر باهم تنها باشیم و حرف بزنیم. واسه من فیلم بازی نکن.
خندید و گفت نخیر، خواستم بیشتر رانندگی کنم.‌
تو که راست میگی، خواهر آدم دروغگو رو…
خندید و دستمو کشیدم به کوسش و گفتم منم دست بزنم ببینم چطوریه.
-مثل مال خانمته، عین همدیگه اند.
-آره ظاهرا ولی فکر کنم این نرمتره.
-بسه نیما. صبح به اندازه ی کافی حالمو خراب کردی، دوباره شروع نکن. سعید نیست و تا فردا باید توی کف بمونم.
-میخوای خودم راحتت کنم؟
کوسشو فشار دادم و اونم پاهاشو فشار داد به همدیگه و گفت اوففففف نکن جان من.
-بریم مغازه ی بابام؟ میخواد بره آرایشگاه و تنهاییم.
-نخیر، اذیت نکن دیگه. یه بار گفتم نه.
-باشه بابا، پس زودتر برو تا منم برم دنبال کارم.
دیگه حرفی نزدیم تا رسید مغازه ی نفیسه خیاط و خدافظی کردیم رفت.‌…
از اون روز تا بعد از عروسیمون اتفاقی نیفتاد و منم کل ماجرا رو تا اینجا نوشته بودم اما ارسال نکردم تا ببینم میتونم بکنمش یا نه. تا اینکه…
ادامه دارد…
دوستان اگه فکر میکنید داستانم خوب بود و ارزش خوندن داشت، لایک کنید و کامنت بذارید و نظرتون رو بگید. منم ادامه ی داستان رو که نوشتم و آماده ست ارسال میکنم. عکس زیر شبیه اندام خانمم و خواهرشه. لطفا در مورد اینم نظر بدید تا بدونم حق دارم دیوونه ی یه همچین لعبتی باشم یا نه. ممنون از همگی.

نوشته: نیما

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هر زنم رو که کیرم با فشار افتاده بود لای چاک گرم و عمیقش از دست بدم. تا ایستگاه پانزده خرداد خودمو زدم به بیخیالی و فقط از فرصت پیش اومده و کون رامیلا لذت میبردم. وقتی در باز شد و اومدم بیرون، کتم رو که توی قطار قبلی درآورده بودم و دستم بود، مثل زمان خروج از اون قطار، اینبارم سریع گرفتم جلوی کیرم که شق بودنش معلوم نشه. راه افتادیم به سمت بازار طلا فروشها و بین راه چند باری به کون خانمم و خواهرش برخورد کردم و چسبیدم. یه جا رامیلا ایستاد لباس ببینه که چسبیدم پشت کونش و زدم کنار لپ کونش و چنگش زدم گفتم راه بیفت عشقم، اول سرویست رو بگیریم، بعد…
برگشت نگاهم کرد و لبخند زد منم الکی گفتم ای داد تویی؟ فکر کردم مریلایی.
خلاصه رفتیم طلا خریدیم و چند تا چیز دیگه هم گرفتیم و برگشتیم سمت مترو. البته بازم چند بار موقعیت جور شد و چسبیدم به کون رامیلا. در حالی که خیلی راه رفته بودیم و چند ساعتی بود سرپا بودیم و خسته شده بودم اما خیلی حالم بد بود و بدجوری حشرم زده بود بالا. موقعی که توی اون شلوغی سوار مترو شدیم، از همون اول چسبوندم به کونش و با فشار کیرم هولش دادم رفتیم داخل. اونم معلوم بود خوشش اومده و به این راحتی جلو نمی رفت تا کیرمو بیشتر بهش فشار بدم. ایستگاه توپخونه خیلی شلوغ بود و اونجا دیگه به زور سوار شدیم و این بار خانمم افتاده بود جلوی من.‌ کیرم شق شده بود و فشار میدادم لای کون خانمم، اونم به روی خودش نمیاورد و با خواهرش حرف میزدن. یه نفرم پشت خواهر زنم بود و چسبونده بود به کونش. در گوش خانمم گفتم بیا اینطرف تکیه بده به شیشه تا رامیلا بیاد این طرف. یارو چسبونده بهش. آروم گفت ولش کن دو سه تا ایستگاه دیگه خلوت میشه. معلوم بود خانمم هم خوشش اومده بود که وسط اون همه آدم کیرم شق شده و رفته لای کونش. به کمرش قوس داده بود و کون طاقچه و قلمبه‌ش، قلمبه تر شده بود. دیگه نشد با خواهرزنم کاری کنم تا ایستگاه آخر موقع پیاده شدن، انداختشون جلو و اول خانمم و بعد خواهرش رو گفتم پیاده بشید و یه لحظه‌ی کوتاه کیرمو چسبوندم و فشار دادم به کون خواهرزنم. دستمو گرفت و فشار داد و وقتی از قطار پیاده شدیم برگشت لبخند زد. دیگه با اون چشمهاش و لبخندش چراغ سبز رو کامل و واضح داد و به کیرم وعده ی کونش رو دادم.‌…
رسیدیم خونه شون و سرویس طلا و پلاکی که واسه خواهر زنم خریده بودم و بقیه‌ی خریدهاشون رو به مامانشون نشون دادن. بعد از ناهار با خانمم رفتیم اتاق استراحت کنیم که خوابید روی سینه ی من و گفت پسره ی حشری، وسط اون همه آدم واسه من شق کرده بودی و حالمو خراب کرده بودی. تا خونه با کوس خیس اومدم.
داشتم میخندیدم و چرخیدم روش گفتم جوووون الان میسازمت عشقم. حاضری؟
-اوففففف آره، بدجور کیر لازمم.‌
اول حسابی لب گرفتیم و گردنش رو هم خوردم. بلند شدم شلوارش رو کشیدم پایین و مثل قحطی زده ها کسش رو کشیدم توی دهنم و با مکیدن و لیس زدنش دیوونش کردم. متکا رو از زیر سرش کشید بیرون و گذاشت روی صورتش. از صداش معلوم بود متکا رو گاز گرفته و اوومممممم اووممممم میکرد. کوسش مثل چشمه آب میداد و منم همه رو می مکیدم و میخوردم. اون موقع سه ماهی میشد که پرده ش رو زده بودم و راحت از جلو سکس میکردیم. درسته کونش توپ و فوق العاده گاییدنی بود و چند ماه بود یه سره کونش میذاشتم و بینهایت لذت میبردم و حال میکردم ولی خودش خواست از جلو هم حال کنیم. منم یه روز که خونه تنها بودیم پرده ش رو زدم و از اون روز دیگه غیر از کون، کوسشم میکردم.
داشتم همچنان کوس لیسی میکردم و شروع کردم با انگشت توی کوسش تلمبه میزدم تا اینکه ارضا شد و رونهای نرم و لطیفش رو به سرم فشار داد و کوسش رو بالا پایین میکرد.‌ هنوز داشتم میخوردم که چرخید و گفت لامصب کُشتی منو. ول کن دیگه نمیتونم. بلند شدم شلوارم رو در آوردم و کیرم مثل گرز شده بود. گفتم امروز میخوام فقط از کون بکنمت. هوس کون کردم.
لبخند شیرین همیشگیش رو زد و گفت باشه عشقم، ولی شب باید از کوس بکنی ها.
برگشت دمر خوابید و حسابی کونش رو مالیدم و خوردم و صورتم رو میمالیدم بهش تا نوبت رسید به سوراخش و مثل کوس لیسش میزدم و زبونمو فشار میدادم توش. زود شل کرد و پر از تفش کردم. به کیرم هم توف زدم و میزون کردم توی کونش و خوابیدم روش. پتو کشیدم روی خودمون و گفتم تو راحت بخواب، میخوام با حوصله کارمو کنم.
دستاش رو اورد عقب و کونش رو بیشتر باز کرد و منم فشار دادم کیرم بیشتر رفت توی کونش. مثل همیشه عالی و باحال بود و داشتم با کون داغ و نرمش حال میکردم. وسط حال کردن‌مون بودیم که رامیلا در زد و سریع از روی خانم اومدم کنار. اومد داخل و ما رو زیر پتو دید و گفت ببخشید، اومدم پتو و متکامو ببرم. تختش کنارتخت خانمم بود و اتاقشون مشترک بود.‌ داشت پتو و متکاش رو برمیداشت که گفتم بر مزاحم بد موقع لعنت.

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شده بود به بابام گفت حمید جمع کن بریم یه جای دیگه، عمو مجید که اصلا نیومده جای دیگه رفته بودن
که بابام قبول کرد.
یه روز به سال تحویل برگشتیم تهران و رسیدیم به خونه ولی نرگس و خانواده رفته بودن مسافرت فاطمه و رضا هم رفته بودن شهرستان آقا رضا ،تنها شدیم تو خونه و قرار شد بریم خونه عمم تو اطراف کرج که بازم از تهران بهتر بود.
شوهر عمم آقا مجتبی جبهه بود و عمه مژگان و مریم دخترش و علیرضا پسرش تنها بودن ،ولی خانواده شوهرش تو همون کوچه بودن .
مریم دوسال از من بزرگتره و علیرضا همسن من هستش عمه هم معلم بود ولی حسابی قرتی و به خودش می‌رسید.
مریم یه دختر خوشگل و تو دل برو سفید بدن تو پر و اندام برجسته تو همون سن خواستگار داشت .
علیرضا هم عین خواهرش خوشگل بود و سفید و یه کم تپل با کون برجسته لبهای سرخ و عین خواهرش ولی تنبل و درس نخون
من همش چشمم دنبال مریم بود .
ولی مریم یه دختر مغرور اصلا به من فکر هم نمی‌کرد معلوم بود دوست پسر داره من رو عین داداشش بچه میدونست . جلوی من خیلی راحت بود .
پیش خودم گفتم مریم رو بیخیال باید رو علیرضا کار کنم .
با علیرضا گرم گرفتم و با هم بازی میکردیم ،به علیرضا گفتم بیا کشتی بگیریم طبقه بالا بودیم و بقیه پایین بودن .
من هم چون چند وقت باشگاه رفته بودم ،یه چیزایی بلد بودم
سریع علیرضا رو خاک کردم افتادم رو کون توپولش ،تکون نخوردم هی الکی بهش فنون خاک رو توضیح میدادم .
کیرم هم راست شده بود ، لای چاک کونش بود علیرضا هم فهمیده بود و کیرم رو حس می‌کرد.
یدفعه گفت نادر شق کردی
گفتم نه همین قدری کیرم ، گفت ببینم اگه راست میگی
بلند شدم کشیدم پایین کیر منو دید ، گفت شقه دیگه چقدر هم بزرگه ، گفتم تو بکش پایین ببینم ، قبول نمی‌کرد . بالاخره راضی شد ، وای یه دودول کوچولو با اینکه هم سن بودیم دیگه ۱۴ سالمون شده بود ولی مال من و علیرضا خیلی فرق داشت .
دودول رو گرفتم مالیدم شق شد ولی بازم کوچیک بود .
اونم به کیرم دست میزد و نگاه می‌کرد، گفتم میشه کونت رو ببینم ، گفت نه یکی میاد با هزار تا کلک راضی کردم دمر خوابید شلوارش و شرتش رو دادم پایین یه کون سفید بدون مو حتی جوش و خال افتاد بیرون ،عین ژله بود .
سوراخش قرمز و خوشگل ، گفتم میشه کیرم رو لاش بزارم گفت می‌ترسه کسی بیاد، گفتم نترس میرم آمار میگیرم .
رفتم تو پله ها دیدم همه سرگرم هستن مهمون هم دارن حواسشون به ما نیست اصلا
اومدم بالا دوباره در رو بستم کلید کردم دیدم علیرضا همونطور دمر خوابیده صحنه جالبی بود برام یه کون سفید و گرد ، آماده دادن به من
اول رفتم افتادم روش شلوارم رو دادم پایین کیرم رو تف زدم روی چاک کون حرکت میدادم ، گردن و لپش رو بوس می‌کردم خیلی به من حال میداد .
که گفت برو از کشو وازلین بیار بهتره منم رفتم آوردم زدم به کون علیرضا و کیر خودم دیدم بدجور حشری شده هی کونش رو میده بالا کارایی میکنه که برای من تازگی داشت .
علیرضا دید من زیاد حالیم نیست به زبون اومد ، گفت کیرت رو رو سوراخ بزار فشار بده
تازه من دوزاریم افتاد چرا اینکارا رو میکنه ، میخواد کون بده
نگو آقا کونی هستش و من خبر ندارم
من تا اون زمان شاید چند تا لاپایی کرده بودمو اصلا سوراخی نمیدونستم چی هست ولی آقا علیرضا با اون کون خوشگل حسابی داده
بعدا گفت که کلی به پسر عمو هاش که بزرگتر از خودش هستن داده
منم فشار دادم رو سوراخش راحت رفت تو البته خودش گفت نگه دار تکون نده دردش کم میشه و منم همون کار رو کردم .
بعد چند دقیقه آبم ریخت تو کونش و برام خیلی تازگی داشت این کار ، با دستمال کونش رو پاک کردم و بلند شد گفت
که براش جلق بزنم منم زدم ارضا شد .
دیگه تا آخر عید کار هر روز ما شد شب و روز وقت گیر می‌آوردم کون علیرضا میزاشتم .
بعد عید دوباره رفتیم خونه ولی بازم مدارس تق و لق بود و هنوز موشک میزد عراق .
نرگس و بقیه اهالی خونه هم اومده بودن ولی من با قبل عید خیلی فرق کرده بودم . ادامه دارد
نوشته: نادر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شور جوانی (۱)

#خاطرات_نوجوانی

سلام به همه بچه های شهوانی
سال ۶۶ بود دوران جنگ من یه نوجوون ۱۳ ساله کنجکاو
خونه ما تهران بود و عراق هر روز به تهران موشک میزد
مدارس تعطیل بود ،آن زمان من و پدرم خونه مادربزرگم زندگی می‌کردیم، چون پدرو مادرم از هم چند سالی بود که جدا شده بودن و مادرم بعدا ازدواج کرده بود و خارج از کشور بود.
من و پدرم و مادربزرگم طبقه دوم خونه بودیم و طبقه پایین رو که دارای چهار تا اتاق و یه آشپزخانه و توالت و یه حموم که استفاده نمی شد بود.
که به دو خانواده اجاره داده بودیم هر کدوم دوتا اتاق ،
قدیمها اینجوری بود، یک اتاق هم اجاره میدادن چه برسه به دوتا
یه مستاجر آقا محمود و صدیقه خانم و یه دختر به اسم نرگس که همسن خودم بود و یه پسر ۶ ساله داشتن به اسم محمد.
یه اتاق هم یه زوج جوان که تازه ازدواج کرده بودن مستاجر ما بودن ، به اسم رضا و فاطمه فاطمه یه تازه عروس لاغر اندام و با قد بلند بود ، ولی رضا قد متوسط و بچه شهرستان بود و زیاد تیپ و قیافه نداشت ولی فاطمه در حد معمولی بود .
صدیقه خانم هم یه زن چاق و سفیدی بود با کون گنده و سینه هایی بزرگ فکر کنم اون زمان ۳۵ یا ۳۶ سالش بود ، محمود آقا هم یه مرد سبزه کچل و خپل و عصبی بود راننده تاکسی بود و صبح میرفت شب میومد .
پدر من هم تویه اداره کار می‌کرد که همش ماموریت میرفت و من و مادر بزرگم بیشتر تنها بودیم .
نرگس هم یه دختر معمولی که تو سن بلوغ بود ، ولی ممه هاش نسبت به سنش بزرگ بود ، و باسنش هم برجسته بود .
من هم تازه تو بلوغ بودم و کیرم تازه از شومبول به کیر تبدیل شده بود ، و عاشق دید زدن مردم بودم ، مخصوصا کون صدیقه خانم راه که میرفت یه لپ بالا میرفت یکی پایین، فاطمه ولی زیاد برام جذابیت نداشت ، چون لاغر بود و لباس گشاد می‌پوشید، چیزی معلوم نبود.
نزدیک عید بود و امتحان ثلث دوم داشتیم ولی مدارس تعطیل بود فقط تو خونه درس میخوندیم و از تلویزیون درس پخش می‌کرد اونایی که اون زمان درس میخوندن میدونن .
سر امتحان ریاضی نرگس ، مادرش اومد به مادربزرگم گفت که اگه میشه نادر که من هستم به نرگس تو درس کمک کنه .
مادربزرگم قبول کرد گفت برید تو اتاق به نرگس درس بده فقط در اتاق رو باز بزارید با تاکید زیاد که بده دختر و پسر تنها باشن منم گفتم چشم حتما.
نرگس اومد تو اتاق و شروع کردم تمرین کردن، من زیاد با نرگس تنها نشده بودم فقط در حد سلام و حرفه‌ای معمولی ، یه تیشرت گشاد پوشیده بود با روسری و یه دامن بلند ، منم لباس راحتی نمیدونم چی شد که این کیر وا مونده شق شده بود ،بی دلیل خون تو صورتم جمع شده بود ، تا حالا با یه دختر تنها نشده بودم
یه طور شق کرده بودم نمیتونستم تکون بخورم ، چون تابلو میشد .
داشتم تمرین ریاضی کار می‌کردم که اصلا تو کله نرگس نمی‌رفت و هر تمرین ساده رو چند بار میگفتم و کار می‌کردم.
دیگه حوصلم سر داشت میرفت تنها چیزی که منو از کار کردن با نرگس منع نمی‌کرد این بود که جنس مخالفه و دوست داشتم باهاش بیشتر تنها باشم .
نرگس گفت نادر من برم پایین الان برمیگردم گفتم باشه برو
رفتم تو اتاق مادر بزرگم دیدم خوابه ، فکر کنم نرگس رفته بود دستشویی ، منم کیرم رو با کش شرتم مهار کردم تا نرگس اومد تابلو نشه.
نرگس اومد و رفتیم سراغ تمرین ها که بعد یه ربع یخ ما آب شده بود ، و با هم شوخی هم می‌کردیم البته حرفی
که نرگس گفت این فاطمه خانم هرشب صداش تو اتاق منه
چون اتاقی که فاطمه می‌خوابید چسبیده بود به اتاق خواب فاطمه و رضا ، منم کنجکاو شدم و گفتم چه صدایی ، گفت نمیشه گفت ، منم بیشتر تحریک شدم و هی سوال کردم.
که گفت صدای ناله و حرفه‌ای بی‌تربیتی، من دیگه درس رو ول کردم از نرگس حرف می کشیدم ، که صدیقه خانم اومد بالا و تو اتاق من و نرگس هم سریع رفتیم سراغ درس ، یه مقدار میوه آورده بود ، یه کم نشست از من درباره نرگس سوال کرد .
منم گفتم باید زیاد کار کنه امروز که پنجشنبه هستش شنبه امتحانه فردا هم بگو بیاد بالا باهاش کار کنم ، کلی تشکر کرد و رفت پایین ،
دوباره از نرگس سوال کردم و نرگس هم یواش یواش با آب و تاب تعریف می‌کرد.
نگو آقا رضا بدجور فاطمه رو میکنه که صداش شنیده میشه
منم گفتم طبیعی هستش کسایی که ازدواج میکنن از این کارها میکنن و پدر مادر خودت هم همین کار ها رو میکنن.
که گفت اره من خودم چند بار دیدم و شنیدم و چند تا مورد رو تعریف کرد .
میگفت بچه های کلاس هم برای هم تعریف میکنن و یکی دوتا از همکلاسی هاش دوست پسر دارن و از اینجور حرف ها
منم مونده بودم چی بگم فقط میگفتم کاش کسی خونه نبود من نرگس رو می‌کردم.
به نرگس گفتم یه کم ریاضی تمرین کنیم یکی میاد بده
که بازم یه ساعت کار کردیم البته با ناز و عشوهای دخترونه نرگس خانم ، که مادر بزرگم اومد رو صندلی نشست و ما رو نگاه می‌کرد.
دیدم پیرزن ول کن نیست به

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شدم. صورتمو ماچ کرد: شیرت حلال، خیلی وقت بود همچین کیفی نبرده بودم. اصلا مزه ش یادم رفته بود …
توی راه برگشتن گفت: دور زهرا رو خط بکش.
گفتم: ولی اون ممکنه بره سراغ یکی دیگه، ممکنه حامله شه.
گفت: به درک! مجبورش میکنم بگیرتش، اینجوری از شرش خلاص میشم.
گفتم: هرچی تو بگی. با خودم فکر کردم زهرا رو ول نمی کنم، مادرش که نمی تونه دایم مواظب اون باشه.
اوضاع اونجوری که فکر می کردم جلو نرفت. مادره رسمو می کشید که رمقی واسم نمونه. حتی وقتی عادت ماهانه بود وادارم میکرد از پشت بکنمش که هوس دخترش به سرم نزنه. گاهی می ذاشت توی کسش آب بدم تا کاملتر تخلیه شم. می گفت: نترس، خودمو با آب و سرکه میشورم. بالاخره کاری که نباید بشه شد. شکمش بالا اومد. عین خیالش نبود، چون می دونست مجبورم بگیرمش. از شما چه پنهون پشیمون نیستم. حداقل دوتا حسن داشت. اول این که دیگه نمی رم سربازی. دوم این که زهرا دم دستمه. من عاشق اون "بازم میخوام#34; گفتن نوک زبونیش هستم. مادرش که حالا زنمه شاید می دونه که با زهرا هم هستم ولی به روی خودش نمیاره. لابد با خودش می گه این بهتره تا با غریبه بره.
از خوابیدن با هردوشون لذت می برم حالا هرکی هرچی میخواد بگه. مهم اینه که میخوام و میتونم. دنبال کس دیگه ای هم نیستم. حتی اون زنی که شوهر دارم اگه دوباره بخواد سمتش نمیرم. ولی به رفیقم گفتم بره سراغش. بگه میدونه با من خوابیده، یا به اونم بده یا همه جا پخش می کنه. اگه سمج بشه بالاخره موفق می شه. در ضمن انتقام جواب سربالایی که زنه بار دوم بهم داد گرفته می شه.
نوشته: مدوزا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اعترافات جنسی یک روستایی

#مدوزا #روستا

ما اهل دهات، چه مردامون چه زنامون، برعکس چیزی که فکر می کنی، تجربه های سکسی مون خیلی بیشتر از شهرهاست، از قُر زدن زن همسایه بگیر تا گاییدن ماچه خر و بز. کمتر مرد دهاتی پیدا می کنی که ترتیب بچه ای رو نداده باشه یا خودشو توی بچگی نکرده باشن. لازم نیست خوش بر و رو باشی یا کونت بخاره تا به گا بری، همین که یه سوراخ داشته باشی کافیه. همیشه یکی پیدا میشه که بخواد بکنه توش، یکی که اتفاقا بهت نزدیکه، فامیلته، همسایه یا رفیقته.
توی دهات زنای شوهر دار بیشتر از زنای شهری سر و گوششون میجنبه، اگه یه جوون بهشون بند کنه راحت تر زیرش می خوابن. چرا؟ چون شوهراشون خوب نمی کننشون. اگه کار سنگین رمقی باقی گذاشته باشه زرتی می کنن توش فرتی آب می دن. زنه نیمه گا و تشنه می مونه. یه دلیل ناخنک زدن به در و همسایه هم اینه که توی دهات جنده نداریم. مردای عزب خودشونو کجا خالی کنن؟
سن سکس خیلی پائینه. دیدن جفتگیری خرا و سگا و گاو و گوسفندا واسه ی بچه دهاتی یه کلاس آموزشیه. خود ما وقتی بچه بودیم توی یه اتاق میخوابیدیم. می دیدیم باباهه چطور سوار ننه مون می شه. دهاتی ها ظاهر مظلومی دارن و جانماز آب میکشن ولی من خیال دارم پته شونو بریزم روی آب.
واسه خودم اینجوری شروع شد. یه روز با پسر همسایه توی باغ ول می گشتیم. نوجوون بودیم و تشنه ی سکس. رفیقم با یه کپه خاک چیزی شکل کون درست کرد. گفتم بذار بهترش کنم. یه سوراخ براش گذاشتم. رفیقم گفت کاش واقعی بود میکردیمش. گفتم همینم می شه کرد. یه تیکه پارچه کهنه پهن کردم روی سوراخ. شلوارم رو کشیدم پایین کیرمو کردم توی سوراخ. داشتم با اختراع خودم حال میکردم که یهو رفیقم خوابید روم. گفتم چکار می کنی. گفت نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. بذار بکنم بعدش تو بکن. فکر این که منم میتونستم یه کون واقعی بکنم باعث شد چیزی نگم. درد داشت ولی خوب بود چون بالاخره راستی راستی کردیم. ولی دیگه نکردیم. دلمون میخواست بکنیم ولی دلمون نمیخواست بدیم.
روی همین تل خاک یه تجربه ی دیگه هم دارم. خاله م اینا از شهر اومده بودن خونه ما. دختر خاله م هشت نُه سالش بود. مثل شهریا دامن می پوشید. رونای لختش دیوونه م کرده بود. به بهونه نشون دادن جوجه تیغی کشوندمش روی تل خاک. به شکم خوابوندمش و بهش چسبوندم. بهش مالیدم تا آبم اومد. حواسش به جوجه تیغی ها بود و چیزی نگفت. دلم خنک شد، وقتی کوچیکتر بودم با همین حقه کون خودم گذاشته بودن.
تجربه ی دیگه مربوط میشه به زهرا خُله. توی کوچه مون یه مادر و دختری زندگی می کردن که مردی بالا سرشون نبود. پدر زهرا خیلی سال پیش توی دعوا سر آب با بیل کشته شده بود. دختره پونزده شونزده سالی داشت ولی یه تخته ش کم بود. مرض قند هم داشت و مرده ی شیرینی بود. یه دفعه جلوی من شلوارشو کشید پایین مدل شاشیدن نشست: بهم قند می دی؟ دوحبه قند گیر اوردم. مادرش خونه نبود. بغل رختخوابا قنبل کرد و شلوارشو کشید پایین. اولین دفعه بود کون دختر می دیدم. از کون پسرایی که کرده بودم چاقتر بود. وقتی کردم توش نگفت درد داره. لابد دفعه اولش نبود. تونستم تا ته بکنم توش. لپای نرم کونش که به شکمم چسبید آبم اومد. چند دفعه ی دیگه هم کردمش. یه دفعه ش توی خونه ی خودمون بود که وسط کار خواهرم سررسید. تهدید کرد به ننه مون میگه. زهرا مثل همیشه می خندید. شلوارشو که بالا می کشید نوک زبونی گفت: حسودیت میشه، خب بگو تو رو هم بکنه.
خواهرم به کسی چیزی نگفت. تا این که یه روز گفت بریم ته باغ خاله بازی. اونجا پتو پهن کرد. رو به دیوار قنبل کرد. گفت: مثلا زن تو هستم. نمیدونستم چکار کنم چون خواهرم دو سه سالی از من بزرگتر بود. خواهرم داد زد: زودباش تاکسی نیومده. بی اراده پشتش زانو زدم و شلوارشو دادم پایین. با دیدن کون لختش کیرم از شک در اومد و سیخ شد. به زحمت توی سوراخش رفت. از کون زهرا تنگ تر بود. دلشوره داشتم و طول کشید تا آب دادم. وقتی بیرون کشیدم خواهرم آخ و اوخ می کرد: این که اصلا کیف نداشت. دیگه خاله بازی نکردیم.
قبل از همه ی اینا و حتی قبل از زهرا طرف سکس من یه بز ماده بود. حتمی با خودت میگی چرا حیوون وقتی آدم هست؟ مسئله همینه، همیشه یه کسی نیست که بتونی بکنیش، پسرای دهات بیخودی نمیرن سراغ حیوونا. راهی غیر این ندارن. حتی دیدم که مردای گنده هم خر یا گاو می کنن. خب چه کنن بدبختا!
توی کوچه مون یه زن جوونی بود که شوهر داشت و نیمه شهری به حساب میومد. شوهرش کشک و روغن و پشم می برد شهر و ظرف و ظروف میاورد ده می فروخت. زنه بزک می کرد و سر و گوشش می جنبید. گفتم که، مردای دهاتی با اینکه از خر نر هم نمیگذرن بلد نیستن زناشونو خوب بکنن واسه همین اونا همیشه تشنه ن. یه روز همین زنه منو صدا کرد که برم خونه ش واسه کمک. وقتی رفتم داخل فوری روی دشک ولو شد، دامنشو زد بالا پاهاشو باز کرد. مات و حیرون مثل جن زده ها

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چشم های زندایی (۱)

#زندایی

غروب پاییز بود ، هوای بارونی شمال که حس و حال یه نوجوون 16 ساله رو می‌بره به سمت عشق و عاشقی و غم و خوشحالی ، همه با هم
بعد تعطیل شدن دبیرستان چند دقیقه راه بود تا ایستگاه تاکسی ، همیشه شیفت عصر بودیم ، قدم زنان می‌رفتیم تا ایستگاه تاکسی ، یه مدرسه دخترونه هم با فاصله کمی از ما بود ، نمی‌دونم تا اون موقع من دقت نکرده بودم یا اون بارون و غروب پاییزی کار خودشو کرده بود ، چند لحظه چشم تو چشم شدیم ، چند قطره بارون رو موهای سیاهش بود ، چشم های درشتش ماتم کرد ، چند ثانیه تو خودم بودم که از پشت دوستم تشری زد که سوار میشی یا بریم ، برای یه پسر درسخوان که همش سرش تو کتاب و دفتر بود صحنه ی عجیبی بود ، برای بار آخر خوب نگاهش کردم و سوار ماشین شدم ، دلم آشوب بود چشم های درشت مشکیش هر لحظه جلوی چشام بود با خودم کلنجار میرفتم ، چندروز همین جور گذشت ، هر روز با این امید که تو ایستگاه تاکسی ببینم و چند ثانیه نگاه کنم می‌گذشت ، نه جرات حرف زدن داشتم و نه اصلا می‌تونستم حرفی بزنم ، چشم های زیباش شده بودن رویای شبانه ام ، شب و روزم با فکر بهش سپری می‌شد ، هم محله ای بودیم ، قشنگ میشناختمش ، خونمون با ساحل دریا چند دقیقه فاصله داشت ، از درس و مشق فاصله گرفتم و همش بعد مدرسه تا ساعت هفت و نیم هشت ، یه گوشه ساحل می‌نشستم و چند تا چوب آتیش میزدم و زل میزدم به دریا ، شاید اون روزها فقط اون صدا منو آروم میکرد پسر لاغر استخوانی که با قد دیلاق مثل نردبون و وزن کمش که خودش رو حالا عاشق دلباخته میدید ولی چون بار اولش بود نمی‌دونست چیکار کنه ، چندین ماه اینجوری گذشت ، خرداد شد و امتحان های پایان ترم رو دادیم و خوشحال از اینکه امسال تموم شده و ناراحت از اینکه دیگه تا اول مهر نمیتونم همون چند ثانیه جلوی ایستگاه تاکسی ببینمش و باید خودم رو سه ماه با خیال چشم های درشتش سرگرم کنم که باز ببینمش
اواسط تابستون بود و هوا شرجی و گرم ، زیر کولر دراز کشیده بودم و خودم رو کنار اون دست تو دست و قدم زنان ، تصور میکردم و اصلا تو حال خودم بودم و فارغ از دنیا و حس و حالش ، همه‌ی هم سن و سال های من برای کنکور آماده میشدن اونوقت من با عشق خیالی خودم زندگی می‌کردم ، تو همین حین دیدم که مادرم داره تکونم میده ، انگار که یه هندزفری رو تازه از گوشت در آورده باشی ، متوجه شدم که چندین بار صدام کرده ولی من غرق در افکارم بودم ،
*مگه با تو نیستم پسر کجایی نیم ساعته دارم صدات میزنم ، تو درس نداری ، کنکور نداری ، بچه تو که این همه درس خوندی حالا اومدی آخرش خل شدی ؟
راست می‌گفت منی که رویای دانشگاه رو داشتم همه چی رو بیخیال شده بودم و رفته بودم هپروت خودم میخواستم بگم ، میخواستم بگم مامان من عاشق شدم ، میخواستم بگم مامان چندین ماهه دارم باهاش زندگی میکنم ، میخواستم بگم مامان …
که یه دفعه گفت پاشو آماده شو بریم خونه مامانم ، گفتم چی شده این وقت ظهر ، گفت برا دایی مهرانت جواب بله رو گرفتیم ، گفتم دایی مهران ؟
گفت آره دیگه چند روزه سر سفره داریم با بابات حرف می‌زنیم که مهران میخواد زن بگیره منم چند نفر رو معرفی کردم و از یکی خوشش اومد و با مامانش رفتم حرف زدم و دیروز رفتیم خواستگاری ،
تا گفت خواستگاری خیلی ناراحت شدم گفتم حالا دیگه من غریبه شدم همه چی رو بریدین و دوختین الان که تموم شده بهم میگین
گفت والا تو ک انقدر تو خودتی نه حرف می‌شنوی نه کاری میکنی نه درسی می‌خونی فقط زل میزنی به یه جا میخندی و بعضی وقتا اخم میکنی ، چند بار به بابات گفتم که این پسر رو ببریم دکتر گفته نه جوونه طبیعیه
دروغ میگفت ، میخواست دست پیش رو بگیره پس نیوفته که چرا همه چی رو از من پنهون کردن ، گفتم ماجان من نمیام تا اینجا ک رفتین منو یادتون نبود حالا چی میخوایین ، گفت صبح رفتن آزمایش جوابش اوکی بوده عصر مهمونی و عقد کنونه ، بچه پاشو چرا با من بحث میکنی و شروع کرد داد و بیداد که کم آوردم و زود تسلیم شدم
لباس مهمونی پوشیدیم و دو کوچه اونورتر خونه مامان بزرگ بود ، وقتی رسیدم اصلا فکر نمی‌کردم چی تو انتظارم هست ، قراره چی بشه ، همه تقریبا جمع بودن و از صداشون معلوم بود مشغول بزن و برقص و شادی هستن ، خودمو آماده کرده بودم که رفتم تو قبل همه چی مستقیم برم سمت دایی مهران و کلی دلخوری و ناراحتی خودمو غر بزنم بهش بعدش به زندایی جدیدم تبریک بگم و آرزوی خوشبختی کنم برای هر دوتاشون ، تو ذهنم تموم مراحل راتمرین می‌کردم که در پذیرایی رو باز کردم که با برنامه ریزی خودم برم جلو که جلو در حس کردم خشک شدم ، چی می‌دیدم خدایا
چی شده بود اصلا
چرا اینجوری شدم انگار برق گرفت منو
عرق سردی تموم بدنم رو گرفت انگار که عزرائیل جلوم باشه ، که یهو شوهر خالم دستم رو گرفت کشید داخل ، نمی‌تونستم پلک بزنم فکر میکردم خوابه ، خدا خدا می

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کون دادن به کارگر خنگ

#کارگر #گی

سلام
اسمم یاشاره،۲۷سالمه این داستان واسه ۱۰سال پیشه
دوستم علی تابستون سال قبلش می رفت سرکار و کلی پول در آورده بود و به منم پیشنهاد کرد که از سال بعدش برم سرکار
منو یه جا معرفی کرد،لوله کشی ساختمون بود
صاحب کارم مرد خیلی خوبی بود و منم خیلی بچه حشری بودم
تو همون سالها همیشه تو فضای مجازی با مردهای سن بالا سکس چت و عکس بازی میکردم،و بیشتر وقتا با کونم ور میرفتم
انواع چیزهایی شبیه کیر به خودم فرو میکردم
بعد از چند وقت کار کردن یه روز تو پارکینگ یه ساختمون در حال کار کردن بودیم،من یه گوشه نشسته بودم روبروی دستشویی
در دستشویی از زیر حدودا ۳۰سانتش کوتاه بود
یه کارگر بنا،سبزه و تپل که یه شلوار کردی و یه تیشرت پوشیده بود که کش شلوار زیر شکمش بود،حدودا ۴۸ساله،رفت دستشویی،منم چشمم زیر همون در بود
طرف نشست دیدم واااای یه خایه آویزون و یه کیر سیاه مثل قیر،
شاشید و کیرشو شست و اومد بیرون،وقتی اومد بیرون با من چشم تو چشم شد،یه لبخند زدم و اونم همینطور و رفت
چند بار رفتم موقع کار کردنش نگاش کردم
اونم متوجه شد،
شب رفتم خونه قشنگ تمام پام و کونمو شیو کردم،من اون زمان ۵۵کیلو وزنم بود ۱۶۵قدم،بدن دخترانه ای داشتم،از کمر به بالا اصلا مونداشتم،روی رون و پاهام یکم مو داشت که وقتی شیو میکردم صاف صاف میشد،
یکم با کونم ور رفتم ولی جق نزدم،داغ داغ بودم
فرداش رفتم سر ساختمون،همش دنبال یه موقعیتی بودم که کونمو نشونش بدم و اونو حشری کنم
کل حواسم بهش بود،قبل از نهار اومد که بره دستشویی،منم سریع رفتم گفتم بزار اول من برم فشارم زیاده،خندید گفت بفرما
رفتم تو یکم لفتش دادم،در دستشویی قفل خوبی نداشت،کل شلوارم پایی بود پشت به در بودم و درو آروم کشیم که مثلا واسه خودش باز شد،در که باز شد یه چند ثانیه شد و یه سرفه کوچیک کرد و داشت نگام میکرد،که گفتم وای ببخشید و از این حرفا و سریع اومدم بیرون،
بعد از ناهار دوباره رفتم هی نگاش کردم،متوجه شده بود کونم میخاره ولی نمیدونست چیکار کنه
بعد از یک ساعت دیدم رفت سمت پشت بوم،انباری های ساختمون بالا بودن
منم تا اون موقع به یه ادم سن بالا کون نداده بودم،دل زدم به دریا رفتم بالا،
تو یه انباری داشت تنها کار میکرد،منو دید گفتم اوستا ببخشید امروز در باز شد یهو،
گفت خواهش میکنم پسرم،چیزی نشد که
یکم باهاش حرف زدم و یخم باز شد،گفتم منم دیروز شما که دستشویی بودی از زیر در دیدمتون،گفت جی؟
گفتم اره چقدر کیرتون سیاهه،خندیدم و اونم خندید
ولی حرفی نزد،دوباره گفتم اوستا شما کیرت سیاهه یا کثیفه
گفت عیبه پسر جون برو به کارت برس،
منم که دیگه وا داده بودم،گفتم برام سوال پیش اومده
دوباره دعوام کرد
ازش خواهش کردم که بزاره کیرشو ببینم
گفت تو چقدر پررویی،عیبه برو
گفتم کونمو دیدی،جواب نداد
دوباره پرسیدم،گفت آره،گفتم واسه تو تمیزش کردم
با خنده گفت تمومش کن برو
دیگه روم باز شده بود،گفتم یعنی دوست نداری منو بکنی؟
جواب نداد،گفتم یه بار تست کن،بازم جواب نداد
رفتم نزدیکش اومدم کیرشو بگیرم جاخالی داد
گفت برو یکی میبینه داستان میشه
گفتم کسی اینجا نمیاد،بزار یکم کیرتو بمالم،کم کم کیرشو گرفتم
متوجه شدم تقریبا راست شده
گفتم دیدی دلت میخواد
گفت یکی میاد بد میشه
گفتم نگران نباش،یکم مالیدم از رو شلوار دیدم راست کرد،خواستم کیرشو بیارم بیرون گفت دیگه بسه
دوباره خواهش کردم،
دراورد واااااای عجب کیری بود،سیاه و کلفت و خوش فرم
یکم مالیدم رفتم سمتش که ساک بزنم،دیگه عقب نشینیاش واسم معنا نداشت کیرش تو دستم بود،حدودا ۱۷سانت بود و قطرش ۵سانت،
کیرشو انداختم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن،چون یکم شکم داشت نمیتونستم تا ته بخورم،دستمو گذاشتم رو کونش و کمرشو حل میدادم سمت دهنم و تند تند ساک میزدم،دیگه وا داده بود،خایه هاشو انداختم تو دهنم و لیس میزدم،خودشو جمع میکرد
حدودا پنج دقیقه شد،دیدم اصلا نمیگه بیا بکنمت
شلوارمو کشیدم پایین و کیرشو مالوندم به سوراخ،هی سر کیرشو لای کونم میکشیدم با خودم گفتم این بکن نیست،خودم باید یه کاری کنم
یکم تف مالیدم به سوراخم و کیرشو گذاشتم جلوی سوراخ و خودمو حل دادم سمتش،اصلا هیچ رو اکشنی نداشت،نه آهی نه اوهی،مثل مجسمه بود
یکم که سوراخم باز شد و وران شد خودم تلمبه زدم
دستاشو گرفتم و دور کمرم نگه داشتم،به نشانه اینکه بغلم کنه
خودم دستاشو رو سینه هام و رو بدنم میمالیدم،انقدر داغ بودم که مثل جنده ها داشتم بهش میدادم،تند تند تلمبه میزدم
با فشار محکم خودمو میدادم سمت کیرش که تا ته بره تا اون موقع هیچ وقت اونجوری حشری نبودم،خم شدم دستامو گذاشتم رو زانوهام دیدم اروم اروم داره میزنه،گفتم اه محکمتر بکن،دوباره بلند شدم حالا اون کمرمو گرفته بود و داشت تلمبه میزد،یهو دیدم دارم ارضا میشم،آبم با شدت پاشید و همزمان آب رسولم خالی شد تو کونم
یکم دیگه خودمو بهش مالون

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پرنسس ترسوی من (!)

#همسر

**قبل از هر چیزی باید بگم این داستان ساختگیه و حنا فانتزی نویسنده هم نیست و فقط به عنوان داستان خیالی نوشته شده**
من نویسنده جدید سایت هستم که برای اولین بار توی شهوانی دارم داستان مینویسم امیدوارم لذت ببرید و انتقاد هاتون توی بخش کامنت میتونه کمکم کنه تا قلمم رو تقویت کنم.

سلام اسم من اهورا هست، اگر بخوام خودمو معرفی کنم(هیچوقت تو این کار خوب نبودم) الآن توی سال بیست و چهارم زندگیم زیست میکنم ، قدم ۱۸۱ و وزنم ۷۷
توی ۱۶ سالگی توی فضای مجازی با یک دختر وارد رابطه شدم که بعد از ۴ سال (وقتی ۲٠ سالم شد) ازدواج کردیم.
اصلا بزارید براتون راجع به اون دختر بگم؛ در حال حاضر ۲۳ سالشه سبزه نیست ولی خیلی هم سفید نیست،۱۶۴ قدش و وزنش هم زیاد نیست و ۶۵ـه.
داستان مال ۲ سال پیشِ
با صدای گرفته‌ش از خواب بیدار شدم.
محمد، محمد پاشو
هااان چته
تروخدا برو ببین صدای چی داره از آشپزخونه میاد
بگیر بخواب بچه باز توهم زدی
بازومو بشکون گرفت-
بابا من خوابم نمیبره میترسم پاشو
باشه بابا اه
با نارضایتی کامل رفتم ببینم چه خبره و حدس بزنید چی؟
صدای موتور یخچال پرنسس خانومو ترسونده.
البته برام طبیعی شده بود چون کیانا همیشه همینقدر لوس و ترسو بود ، معمولا این اخلاقاشو دوست داشتم.
ساعتو نگاه کردم 4:32
رفتم توی اتاق ، با نگرانی بهم نگاه میکرد.
بازم مثل همیشه صدای یخچال بود دیوونه
اصلا به من چه شاید اگه یخچال رو درست کنی منم دیگه نترسم
تو که همیشه یه بهونه ای برای ترس داری بچه جون
اهورا میزنمتا
برو بابا حوصله داری توام. مکالممون وقتی تموم شد که من پتو رو کشیدم رو خودم و از بیخوابی بیهوش شدم.
دو ساعت بعد بیدار شدم و رفتم سرکار.
ساعت ۶ بعد از ظهر
در خونه رو باز کردم و رفتم تو.
سلام سلام من اومدم
بجز صدای تلویزیون هیچ صدایی به گوشم نرسید-
اونور دیوار راهرو سالن خونه بود که اتاق ما،دقیقا داخل راهرو، سمت چپ در بود.
رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم دستامم شستم و رفتم توی هال.
روی مبل جلوی تلویزیون خوابش برده بود.
به آشپزخونه سرک انداختم و دیدم غذارو درست کرده، ولی نمیدونم چرا این ساعت خواب بود.
رفتم سمت هال صدای تلوزیونو کم کردم و صداش کردم.
پیشی خانوم پاشو
این اسمی بود که از بچگی صداش میکردم و خیلی دوستش داشت.
هیچ واکنشی نشون نداد و مثل خرس خواب بود.
یه تکون درست و حسابی بهش دادم که با نفس عمیق ، چشماشو باز کرد و زل زد بهم
ساعت چنده؟
ساعت شیش‌ـه پاشو گشنمه
برو ماکارونی گذاشتم من دیشب از ترس هیچی نخوابیدم ولم کن
اگه بخوابی دیگه شب خوابت نمیبره پاشو بریم غذا بخوریم حداقل ساعت ۹ بخواب که صبح سحرخیز پاشی
پاشم که چیکار کنم؟ نمیخوام ولم کن اصلا سحر کیه؟
از این شوخیای بی مزه زیاد میکرد.
خنده ی ریزی زدم و دستشو گرفتم بلندش کردم.
غذا خوردی؟
میدونست که نمیتونه حریفم بشه و من نمیزارم بخوابه-
نه بابا متتظر تو بودم
قربونت برم خب کوچولو
بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم.
تو برو صورتتو بشور من الان میزو میچینم.
۵ ساعت بعد، بعد از شام
کیانا فردا تعطیله نظرت چیه امشب فیلم ببینیم؟
خندید و گفت،
ما که هیچوقت آخر فیلمارو نمیفهمیم ولی باشه
رفتم لپتاپمو اوردم، یکم توی فایلام چرخیدم و یه فیلمی که تا حالا ندیده بودیم رو پلی کردم.
پتو اورد دراز کشید تو بغلم و پتو رو رومون انداخت.
به طرز عجیبی امروز وضع حشریتم خراب بود حتی سر کار، با کوچکترین اتفاق سالار بیدار میشد مخصوصا الان، با اینکه عادت داریم به اینجور خوابیدن اما همیشه موقع فیلم دیدن من و کیانا کنترلمونو از دست میدیم و میریم تو هم.
دستمو گذاشتم روی شونه هاش و شروع کردم به مالیدنش.
لباسش یه کراپ بود و شلوار بلند.
اروم همونجوری دستمو بردم و از روی لباسش سینه هاشو گرفتم توی مشتم، نفس عمیقی کشید و فهمیدم اروم اروم اون هم داره روشن میشه؛چون میدونستم این کارو دوست داره ۵ دقیقه به مالیدن سینه هاش ادامه دادم.
پاشو بخواب رو مبل
بدون هیچ حرفی از روم بلند شد و اون طرف من، روی کمر خوابید.
بلند شدم و صفحه لپتاپو بستم.
منتظرم بود و چشای وحشیش، حرکاتمو دنبال میکرد.
خوابیدم روش و با دست چپم که آزاد بود دستشو گرفتم.
اهورا دوستت دارم "با لبخند این رو گفت"
منم دوست دارم دخترم.
لبامو رو لباش قفل کردم و شروع کردم با وَلَع خوردمشون.
همراهیم میکرد و حتی زبون هامون به هم قفل شدن.
دست راستمو روی بدنش حرکت میدادم و بدن گرمشو نوازش میکردم
دستمو اروم بردم زیر لباسش که بدون سوتین بود و شروع کردم به مالیدن سینه هاش.
و کم کم همینجوری که لبامون قفل هم بود،سنگین شدن نفساشو حس میکردم.
دستشو ول کردم و کمکش کردم کراپ شو در بیاره.
به به ببین اینجا چی داریم
همش مال خودته عشقم
با سینه های نسبتا سفید و نوک صورتیش مواجه شدم
چند سالی میشه که این دوتا کوچولوی جذاب و میبینم اما هربار، بیشتر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ن داداشش شد و رفت…۳روز بعد.برادرش گفت علی چی به فاطمه گفتی که…لال شده حرف نمیزنه.چیزی نمیخوره…بردمش دکتر میگه عین شوک عصبیه…علی این دق میکنه میمیره ها…گفتم خب به من چه…حقیقت رو پرسید بهش گفتم.مدرک نشونش دادم…لال شد نتونست جواب بده…دیگه جوابشو ندادم.دخترم رفته بود خواستگاری مینو خانم.اول به زنداداشش گفته بود بعدشم به خودش.مزه دهن اونها هم خوب
بود.راضی بودن.دو جلسه ای حرف زدیم.افکارمون شبیه هم بود…خوبیش این بود دخترم راضی بود…خودش هم بچه دیگه نداشت.بهم گفت علی آقا چرا خانومت رو نمیبخشی.برگرده سر زندگیش.نکنه چون منو دیدی.دلت زن جدید میخواد…گفتم مینو خانم شما فک کردی من در این چند سال رابطه نداشتم یا زنی توی زندگیم نبوده.که الان چون شما خوشگلی دهنم آب بیفته…نه مینو جون.من زن زندگی میخوام.که دلم باهاش توی زندگی قرص باشه.نه خانم زیبایی که فقط شیکم و زیر شیکم منو راه بندازه. من عشق میخوام…گفت عاشقتر از خانوم خودت برات نمیبینم.خندیدم.گفتم اگه عشق اونه نباشه بهتره…گفت علی آقا یعنی توی رابطه همسر داریتون شما اصلا اشتباهی نکردین که اون دلش از شما بشکنه…بره پیش کس دیگه دردو دل کنه.بعضی وقتا آدم از کسی که دوستش داره انتظار تلخی نداره…ولی وقتی طوری میشه دیگه چی بگم.مث یک دروغ که گفتی مجبوری برای لاپوشوندنش دروغهای دیگه بگی.علی آقا.کاری که شده.کمی فک کن.اون شب خانومت اومده بود تو رو ببینه نه عروس و پسرش رو.چیزی نگفتم از پیشش اومدم.بیرون.توی ماشین بودم.که محمد بهم زنگ زد.علی بیا اینجا بدبخت شدیم.گفتم چیه مگه چی شده…گفت بخدا چی بگم آخه… این فاطمه بدبخت زنگ زده به پسرت برنداشته بهش اس داده تو دیگه مادر من نیستی،،زنگ زده دختره اون گفته…چندساله برای من مردی، این هم گفته شما برام مهم نیستین…اونی که مهمه پدرتونه. عشق منه…اون احمق هم گفته اتفاقا بابا جون الان همین الان در حال مذاکره ازدواجه.انشالله پولهاتو جمع کن کادوی خوبی براش عقد کنونش بخری،،این هم قطع کرد.و رفت خونه خدا رحمتی حاج خانوم…زنم گفت محمد برو دنبالش این علی رو دوست داره.بفهمه اون ازدواج کرده.این کار خودشو می‌سازه.چندبار بهم گفته…رفتم که دیدم.جفت رگ دستهاشو زده…رسوندمش بیمارستان.ولی خون زیاد ازش رفته بود.الان توی کماست.زودی رفتم اونجا.تا رسیدم شب شده بود.گفتن به هوش اومده.دورو برش با وجودی که شب هم بود شلوغ بود‌تموم فامیلش منو میشناختن.با هیچکس حتی سلام علیک نکردم…رفتم پیشش.جفت دستاش باند پیچی بود.مامور هم بود.صورتجلسه نوشت و رفت.در گوش داداشش نمیدونم چی گفت.همه رو فرستاد بیرون…رفتم پیشش.در رو بستم.گفتم دیوانه شدی لامصب.مگه چند ساله.؟گفت علی از روزی که طلاقم دادی مردم.الکی نفس میکشم…تا الان هم جراتش رو نداشتم.رنگ و روی صورت خوشگل و نازش پریده بود.جون نداشت.گفتم خب این یعنی چه.گفت چرا تا الان بهم نگفتی اون چیزها رو ازم میدونستی،چرا نزدی توی دهنم.چرا منو نکشتی.؟گفتم چون دوستت داشتم.نمیخواستم طوریت بشه…تو مجبورم کردی.تو نفت ریختی روی آتیشی که داشت خاموش میشد.تو گفتی خواستگار دارم.من هیچوقت هوس زن گرفتن نکردم…ولی تو بازم هوس شوهر کردن کردی،گفت علی بخدا به قرآن دروغ گفتم.گوه بخورم اگه هوس کرده باشم…بخدا این زن احمق محمد بهم گفت وقتی دیدیش بهش اینجوری بگو بزار دلش بسوزه غیرتی بشه بیاد دوباره تو رو بگیره…خندیدم.گفتم که واقعا شما زنها مختون پاره سنگ برمیداره.عجب مشاوری داشتی،گفت علی کاش مرده بودم.نشستم روی صندلی کنارش.گفتم حالا چرا خودکشی کنی،،گفت تو که بگه هم باورت نمیشه.ولی بدون تو که دوست ندارم زنده باشم.فهمیدم رفتی خواستگاری…گفتم من نرفتم دختر و پسرت برام رفتن.خانومه هم راضیه.گفت منو ببین مار توی آستینم پرورش دادم.شیر منو خوردن اما…ای خدا…گریه کرد.گفتم ولی من که بغیر توی لامصب کسی رو دوست ندارم که…تو منو خوردم کردی.فاطمه…حیثیت منو پیش اون بی ناموسها بردی.تو جرات داشتی تیغ زدی دستت…من ۲۰بار خواستم و نتونستم…من هنوزم تو رو میخوامت…دیگه ازین کارها نکن.خب.روی باند دست قشنگ و کوچولوش رو گرفتم بوسیدم.نگاهم کرد.بیصدا اشک می‌ریخت.گفت علی نرو امشب پیشم بمون…منو فردا با خودت ببر.گفتم باشه نمیرم پیشت میمونم…فقط زود خوب بشو…۳روز بیمارستان شب و روز پیشش موندم…حالش خیلی خوب شد. دوباره عقدش کردم…و برگردوندمش سر خونه زندگیمون…با دختر و پسرم آشتی دادمش…شب اولی که برگشتیم خونه روی تخت،کنارم بود.گفتم خب چرا نشستی.منو نگاه میکنی.گفت علی خجالت میکشم.خندیدم گفتم پاشو گمشو…از چی خجالت میکشی،گفت چند ساله پیش هیچ کس لباس در نیاوردم.حتی پیش مادر خدا بیامرزم…من فقط شورتم تنم موند.گفتم پاشو.ببینمت دلم برای اون سینه های گنده قشنگت تنگ شده.با شورت و سوتین بود.خودم گیره رو باز کردم.سینه های نازش کمی آویزون شده بودن.موهاش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ر خیلی از شما خوشش اومده…جناب دکتر محمود صافکاری بود…کچل بی ریخت و کوتوله…تقریبا۱۰۰تا ادم بودن مست و پاتیل.فاطی هر جا میرفت محمود هم دنبالش بود.دستشویی ها همه بیرون بودن.۴تا بود.عقب باغ.فاطی ساعت۹بود اومد بره توالت محمود مثلا کمکش می‌کرد.و دامن لباس اینو گرفته بود بالا.و رفت دنبالش که تاریکه
این خانم نترسه.اومدن بیرون من پشت سرشون دور تر بودم…رفت توالت.من گوشیم دوربینش روشن بود…از توالت که بیرون آمدن.محمود بغلش کرد.گفت تو‌رو خدا دکتر من متاهلم.گفت وای چی بد.خوشبحال اون مردی که شما همسرشی…دوباره دستاشو گرفت…گفت ببخشید سرم کمی گیج میره باید برگردم توی سالن.گفت عزیزم من فک کردم مجردی…خواستم که بگم باهام یک سفر بیایی فرانسه…گفت اون هم به وقتش…ما توی مرحله اخریم و به زودی جدا میشیم.گفت چه احمقیه که میخاد تو رو طلاق بده…دوباره بغلش کرد…وگفت فقط یک بوسه یادگاری…لب قشنگی بهش داد…برگشتن توی سالن…ولی تندی.محمود آمد بیرون…زنگ زد.محسن این جنده راه بده نیست.میگه متاهلم و فلان…محمود تو قول دادی…بلند بلند حرف میزد…لاشی۱۰تومن بهم بدهکاری،،قرارمون امشب بود…باشه باشه عجله نمیکنم…باشه بزار ببینم میخوره دو تا پیک دیگه بهش بدم مست بشه نمی‌فهمه.فقط ۵دقیقه ازش فیلم بگیر…خودش بعد ازین جنده شخصیمون میشه…محسن ببرش بالا دیگه…پس خانومت چکار میکنه…عه حالمو گرفتی،،بعدش رفت داخل.من از پنجره دیدم.مریم فاطمه رو برد بالا…پشت سرش محمود رفت…محسن نبود…من آروم رفتم بالا.تاکسی نفهمه.خیلی عمارت بزرگی بود.ته سالن یک در دیگه بود.مث اینکه پذیرایی چیزی بود…صدا میومد.محمود میگفت بجنب دیگه.قرص خوردم…کیرم مث سنگ شده…کوسکشا نزدیک در بودن…محسن میگفت بزار همون لحظه ای که لخت شد لباس عوض کنه…مریم خبر میده بریم داخل خفتش کنیم…لباس کندن براش سخته…زخمی بشه.شوهرش کوسخوله بفهمه کار دستمون میده…دیدم گفت بدو مریمه اس داد بیایید داخل…رفتن من هم آروم در رو باز کردم…رفتم داخل نبودن.اونجا دوتا اتاق دیگه هم بود…صدا اومد.مریم بگو برن بیرون.تو رو خدا آقا محسن.بندازش بیرون…نه نمیخام.پدرسگ بمن دست نزن…حروم زاده دستتو بکش کنار.مریم بخدا شوهرم بفهمه همتون رو جر میده…گفت اول خودتو جر میده…دوماهه عکس کوس و کونتو برای ما میفرستی…۵۰تا مشتری دست به نقد برات پیدا کردم…مریم فیلم بگیر ازش…میخام دو کیره جرش بدم. بعدشم چنان سیلی زد صداش اومد تا این اتاق.صدای جیغ فاطمه بلند بود.ولم کنید بی پدرها بی ناموسها.مریم به قرآن خودمو میکشم.قبلش به همه میگم کار شما بوده…ولم کن مریم بگو شوهرت بهم دست نزنه…بخدا من فقط ضامن دار رو بازش کردم.رفتم داخل…اولی رو به مریم زدم خورد بازوش ولی در رفت.دومی رو چنان از پشت زدم از سر شونه راست محسن تا کپل چپش جر خورد.پوست و گوشتش باهم شکافت…سومی رو توی شیکم گنده اون محمود کچل زدم…صدای سگ میداد…ملت ریخت بالا ما رو گرفتن.خونه و زمین پر خون بود.نصف جماعت میخواستن در برن…مامورها گرفتنشون…زنم بی هوش بود…مریم رو بیرون گرفته بودن.من فقط گوشیش رو برداشتم که مدرک باشه تجاوز بوده…فک نکنید همینجوری ولشون کردم ها…اقلا با ته چاقو هر کدوم رو نفری ده تا ضربه زدم.محسن از خونریزی زیاد افتاد.محمود که اولش دست به شیکم کف خونه بود…خلاصه که به جرم تجاوز هنوزم ۳تاشون زندان هستن.من خودم ۶ماه حبس بودم.اونها نمردن…ولی دیه هم گرفتن چون من رضایت ندادم.شلاق خوردن سنگین…توی زندان…دوبار دیگه پول دادم خیلی بد جور زدنشون…که هر دو دماغ و دنده هاشکست…بعد۶ماه آزاد شدم.گفتم مشکل مالی نداشتم…تا اون موقع…که زندان بودم…فقط زنم رو چندباری توی جریان دادگاه دیدم.و اظهاراتش رو ثبت کردن…هیچوقت حرفی باهاش نزدم…وقتی برگشتم خونه نبود،پسرم بیرونش انداخته بود.اخه ابرومون داشت میرفت.جریان درگیری همه جا پیچید…درخواست طلاق دادم.مادر زن برادر زنم اومدن…پا در میونی.گفتم محمد دونفر رو زدم یکماه درمونگاه بودن…کلی دیه دادم…بهت قول میدم ۵دقیقه دیگه…توی خونه من نشسته باشی…باید بخاطرت منو اعدام کنند…به مادرش گفت حاج خانوم پاشو بریم.خب حق داره خواهرمه که خواهرمه.ما اومدیم از یک جنده طرفداری کنیم…پسرم طفلکی به بهانه تحصیل گفت بابا من دانشگاه آزاد فلان شهر ثبت نام کردم…پول دادم رفت.من موندم و دخترم…همه چی رو فروختم ازون شهر زدم بیرون.و طلاقش دادم…هیچچی از آبرو مهمتر نیست…چندین بار بهم زنگ زد…۴سال رد شد.کار و بارم توی شهر جدید خوب گرفته بود…وضع مالیم بخاطر دلار بهتر شده بود.خودم دوتا خانوم مهندس مغازه ام کار میکردن.که یکی مطلقه بود.استاد تعمیرات موبایل…گفت از شوهر کردن بدم میاد…هر وقت کوس میخواستم با همون بودم…نیاز هم رو بر طرف می‌کردیم…عین گرسنگی.اون خانم دیگه شوهر داشت.من و دخترم باهم بودیم تازه دانشجو شده بود.پسرم در شرف ازدواج بود.پسرم با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ای اینکه بهشون بد و بیراه بگه…لایک فرستاد…توی دلم گفتم این دیگه از دستم رفت…رفتم خونه…مثلا خواب بود.من هم مثلا عاشقم.رفتم بوسیدمش…گفتم من که سیرم ولی مثلا غذا نخوردم…اگه بفهمه و به خودش بیاره که مشغول غذا گرم کردنم…حتما میاد بهم
کمک میکنه یعنی دوستم داره ولی بلند نشد که فاتحه خونده است…رفتم توی آشپزخونه و واقعا دلم چایی می خواست…زیر کتری رو روشن کردم…دیدم قابلمه ها خالی هستن.و غذایی نیست…کمی نون پنیر برداشتم.همون موقع دخترم رسید.کلاس دهمه گفت وای بابا جون غذا نخوردی،گفتم مهم نیست عزیزم.سرم شلوغ بود…چند روز نبودم.فرصت نداشتم سفارش زیاد بود…نتونستم مغازه شام بخورم…طفلکی سریع برام دوتا تخم مرغ شکوند.ولی خانومم از جاش بلند نشد.چایی رو خوردم وقتی عصبیم سیگار میکشم…رفتم توی تراس دخترم اومد گفت نکش باباجون.چرا عصبی هستی، گفتم عصبی نیستم خسته ام…گفت میدونم از مامان ناراحتی،گفتم نه نه.اصلا…گفت چرا میدونم بابا…دائم سرش توی گوشیه…راستش ما هم امشب نون کالباس خوردیم اصلا شام درست نکرد.بابا میدونی مامان هم سیگار میکشه…گفتم چی؟گفت بخدا نگی بهش من گفتم ها…گفتم باشه خیالت راحت،،برو بخواب…دو روز بعد رفتم مغازه محسن تا بهش بگم به زنت بگو از ما بکشه بیرون…میدونستم تموم فیلم‌ها وعکسها بدون چهره است…و برام دیگه فرقی نمی‌کرد… فقط نمیخواستم جنجال بشه و آبرو ریزی بشه…انگار که من نمیدونم اون همه جای ناموس منو دیده…خب من هم عکسهای اونها رو داشتم…بعدا خودم میدونستم چطوری تلافی کنم و حالشو بگیرم…اون طرف خیابون پارک کردم و رفتم توی تعمیرگاهش…توی تعمیرگاهش نبود شاگردش داشت یک پژو رو تعمیر می‌کرد.طرف توی دفتر این نشسته بود داشت…گوشیشو نگاه می‌کرد.سرپا که بودم خدا شاهده دیدم.فیلم کون فاطی منه.داشت نگاه می‌کرد.همون موقع محسن رسید.نمیدونست من.هستم…نشسته بودم کناری، داد زد محمود فیلمو دیدیش…گفت آره.نامرد عجب مالی رو حرومش.کرده…ترکوندتش…گفت آره قسمت بشه انشالله آوردمش باغ میگم بیا.بکنش،۴۰سالشه…خیلی خیلی خوشگله…دوباره بدون اینکه منو ببینه…رفت بیرون…می‌رفت دنبال قطعه…اون که رفت بیرون…من هم رفتم بیرون…فهمیدم.گوشی.گوشی جدیده…محسنه…گفتم من میدونم و تو…رفتم بیرون…چیزی بهش نگفتم…رفتم مغازه عین همون گوشی محسن رو مدلش رو فهمیدم چیه…زنگ زدم چند تا از همکارا.گفتم برای قطعه لازم دارم سوخته باشه بهتره…بلاخره بعد چند روز پیدا کردم…رفتم اون طرف خیابون…منتظر شدم لحظه ای که رفت دنبال قطعه…با ماشین رفتم روی چاله.شاگردش می‌شناخت.گفتم یک آچار کشی کن…اون هم مشغول شد…تا رفت زیر ماشین.تیز پریدم توی دفترش.و گوشی رو از قابش در آوردم و جابجا کردم گوشی سوخته رو براش گذاشتم زیر شارژ.اخه هیچوقت حین کار گوشیش رو دستش نمیگرفت چون چندبار گوشیش اسیب دیده بود.فقط دعا میکردم اینبار هم همینطور باشه.قبلش دوتا سیم کارت سوخته روی خشابش جا زده بودم.فقط بدیش این بود.گوشی قفل بود.نمیشدخاموش کرد.زنگ میزدن صداش در میومد.اونجا هم نمیشد.قفلش رو باز کرد.دیگه چی بگم فقط خدا خواست کسی زنگ نزدخودشم اومدو حسابی باهام گرم گرفت وکار نداشته من‌و انجام داد و من برگشتم.توی مغازه قفل رو باز کردم.و بله دنیایی بود.اصلا کار اصلیش با زن جنده اش.دزدی ناموس بود.چندتااز رفقا همسرانشون همین برنامه رو روشون پیاده کرده بود.برای تتو برای آرایش.برای پرسینگ. برای حلقه.پولهای کلفت میگرفتن.و جشن توی باغ خارج شهر.و سکسهای اجباری.و دلخواهی.سکسهایی ضربدری.و تری سام.کارشون بود.فیلم داشتن.وحشتناک.برای خانوم من هم با این.رفیقش و چندتای دیگه برنامه داشتن.دلشون به کوس وکون این رفته بود.فیلمو برای چند نفر فرستاده بود.همه از شاهکار من ناراحت شده بودن.تازه نوشته بود این چون شوهرش متعصبه به زور هم گاییده بشه از ترس شوهره نمیتونه حرفی بزنه.توی چتهای فاطمه.فهمیدم ۵شنبه غروب.جشن تولد دعوتن.من پیش دستی کردم.گفتم فاطمه ۵شنبه شب خونه عمو مراسم یادبود و قرآن خوانی شب جمعه دعوت شدیم.باید صبح راه بیفتیم.اگه نریم بده.دروغی گفت من که پریودم نمیشه قران بخونم.به مامان هم گفتم.تو برو مامان رو هم ببر.گفتم اگه تو نیایی.من با اتوبوس میرم.حوصله کسی و رانندگی رو ندارم.گفت پس خودت برو هر جوری هم که دلت میخواد برو.گفتم باشه.وقتی بیرون رفتم.سریع توی تلگرام نوشت آخ جون مریم کارهاجور شد.ادرس بده من هم میام مریم.نوشت نه بیا.ارایشگاه خوشگل کنیم.بعد با هم بریم…محسن میگه میخوام ۳نفری بریم…دوست جدیدمون رو نشون رفقا بدیم…در ضمن خیالت راحت مهمونها از شهرهای دیگه هستن.و توی اینها.از شهر خودمون نیست.و توی باغ کسی دیگه برگزار میشه.دوره.باید باهم بریم…فاطمه گفت من میترسم…مریم…طوری نشه.گفت چطوری میخواد بشه؟من هم هستم دیگه…محسن هم هست خیالت راحت باشه…مواظبتیم.بیا خوش میگذره همه ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه شده بود…و شوخیهای زنونه.ولی من میتونستم بفهمم که اون زن چقدر گرگه.داشت ازین بدبخت حرف میکشید و مخ اینو کار می‌گرفت.محسن که هرشب ولم نمیکنه عقب و جلو رو جر داده.رحم نداره.با اون
چیز بلندش منو کشته.میرسه تا توی نافم…این هم پرسید وای مگه چقدره.اونم بی معطلی عکس کیر محسن رو فرستاد برای این.بلند بود شاید۲۲سانت.این گفت وای عجب بلنده.ولی نصف مال علی هم کلفت نیست…مریم گفت وای چرت نگو.اینو هرکی دیده تبخال زده.گفت پس اون رو هر کی ببینه رم میکنه…بعدشم خندیدن یعنی استیکرهای مسخره فرستادن.گفت فاطمه ازش عکس برام میفرستی،گفت فک نکنم بزاره ازین کارا بدش میاد.گفت مردها رو ولشون کن…اونها خودشون هزار جور کثافت کاری می‌کنند به ما که می‌رسند پیغمبر زاده میشن…خلاصه چرت و پرت تا عکس کیر منو برای خانوم فرستاده بود.و اونم نوشته بود… واویلا فاطی با این چیکار میکنی؟نوشته بود زندگی…شب اول تا یکماه بدبختم کرد تا عادت کردم…نوشته بود.پشتت هم میکنه…این خر من هم نوشته بود اون از خداشه ولی من نمیزارم…حق داری بخدا.من میترسم اینو جلو بزارم چطور بره عقب.والله کیر باید سایزش مناسب باشه دیگه.این اصلا غیر استاندارده.این هم نوشته بود خب مال محسن آقا هم بلنده غیر استاندارده…این کلفته اون بلنده…ولی در عوضش این توی کوسم و خوب پر میکنه…اون لاغره نمیتونه خوب به کوس حال بده.اونم نوشته بود.ولی در عوضش کاری با کونت میکنه که صدبار از کوست آب بریزه…استاد کون کردنه…خیلی به هم چرت وپرت گفته بودن.تا اینکه به یک فیلم رسید.که خود جناب محسن خان فیلم می‌گرفت و از کون می‌کرد… خیلی بدن سفید و قشنگی داشت…روال کون میداد انگار کوسه نه آخی نه واخی،نوشته بود این هم سکس دیشبی من و عشقم…ولی چهره نداشتن…ولی مطمئن صددرصد بودم که محسن بود.صدا صدای دوتا شون…گفته بود منتظر فیلم تو هستم…این نوشته بود نه اصلا اگه محسن ببینه چی،،من به علی نشون نمیدم…اونم گفته بود وای درمورد من چی فک کردی.گوشی وسیله شخصی خصوصیه…بعدشم طوری بگیر که صورتهاتون نباشه دیگه…گفت نمیزاره دیگه…علی متعصبه مث محسن روشنفکر نیست…اونم نوشته بود وای خوبه کارش نوعی مهندسیه…فاطمه نوشته بود…این هم شانس منه دیگه…یاد اومد چند وقت قبل شب در اتاقمون رو بست گفت لامپ رو خاموش نکن…میخوام دم تخت سرپا بقول خودم مدل اسبی اون قنبل کرده من سرپا بکنمش…علی سفت میکنی و زیاد هم میکنی…همونجا نگو قشنگ دوربین رو کار گذاشته بود و بدون چهره از دادنش برای خانوم فیلم فرستاده بود…خوب بود چهره ما معلوم نبود…مریم نوشته بود.وای فاطمه این شوهرت توی سکس روانیه…دردت نیومد…خیلی کلفته بد می‌میکننتت…این هم نوشته بود.اولش درد داره ولی بعد از چند لحظه بخاطر کلفتیش…هر لحظه خودتو خیس میکنی…نوشته بود وای فاطمه دلم خواست…این هم نوشته بود لال شو.دلم خواست چیه پررو. خوبه من هم بگم دلم کیر بلند محسن رو خواست…اونم نوشته بود.مگه ازش کم میشه.بیا مال تو…این هم نوشت ارزونی خودت.من یکی دارم زیادمم هست.دیگه چتهای بی خودی تا.روزی که دعوامون شد…چون کونشو جر داده بودم.دو روز بعد دعوا ا‌ول به این زنگ زده بود و شبش این شرح ماجرا رو نوشته بود.اونم استیکر خنده فرستاده بود…تا اینکه باز دو روز حال این خراب بوده و اون زنگ زده بوده کجایی و اینها…با هم رفته بودن دکتر و معاینه که دکتره اینو دمر میکنه و معاینه و داخل سوراخ این و با دستکش معاینه میکنه و می گفت جسم بسیار ضخیم تمام دیواره نمیدونمم چی چی مقعد رو پاره کرده.جالب چی بود این بود که این احمق که دمر بود مریم از تمام ماجرای معاینه و کون خانوم فیلم می‌گرفت و حواسش بود که چهره ها نباشه…روی سوراخ کونش زوم می‌کرد.جرواجر بود…وقطعش کرد و شب برای این فیلمو فرستاده بود…این هم نوشته بود میدونم راستشو بگو این فیلمو برای محسن هم پخش کردی…بخدا میدونم نشونش دادی…تو بی حیایی،اونم نوشته بود.چی میشه مگه…تو هم فیلم منو نشونش بده.من فیلم سکس شما رو هم نشون محسن دادم راضی باش…این هم چندتا اول بدوبیراه گفته بود.واونم معذرت‌خواهی کرده بود‌…و چند روزی قهر بودن و تا اینکه باز با هم رفیق شدن. و تا دیشبش.که باز چت میکردن که میخوایم بریم فلان شهر و آشتی کردیم و مامانم حالمو گرفت و علی از تتو بدش اومد.و فلان…نمیدونم چطوری حلقه های روی چوچولمو نشونش بدم…ببینه حتما منو میکشه…اونم نوشته بود…ببین به خودت نیار حواست باشه راستشو بخوای حلقه اولیه تیتانیومه…ولی دومی طلای خالصه…محسن برات خریده بهت نگفتم تا عکس نازت رو دید گفت حیف این چوچوله ها نیست که گوشواره نداشته باشند هدیه داده بهت…این هم باز توی ماشین بجای ناراحت بشه نوشته بود دستش درد نکنه حتما کلی پولشو داده…اونم نوشته بود محسن اینجاست کنارمه میگه قابل فاطی خانوم رو نداره…اون علی قدر تو رو نمیدونه…نمی‌فهمه چی فرشته ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اوج شقی از کیرم گرفت…آخرش از رفتارش مشکوک شدم،دیگه نماز
نمیخوند،زیاد آرایش می‌کرد.قبلا بعضی جاها با چادر می‌رفت. الان دیگه رعایت نمی‌کرد.خوشتیپ تر می‌گشت.من بدم نمیومد.چیزی نمیگفتم.من هم بدشکل و بد تیپ نیستم.برعکس چهره ام اصلا به سن و سالم نمیخوره.جوونتر دیده میشم…شب عروسی پسر رفیق مشترکمون بود.این دوتا چنان آرایش کرده بودن خجالت میکشیدم بگم این زن منه…برای محسن که اصلا مهم نبود…وقتی از آرایشگاه برداشتمش…گفتم لامصب مگه عروسی ننه جنده اته اینجوری آرایش کردی؟قهر کرد.خلاصه موقع برگشت از تالار هنوز باهام قهر بود.تا الان بهش فحش بد نداده بودم.رسیدیم خونه…اینو بگم که قبل برگشتن باز هم توی عروسی چون میدونستم خوشگل شده۱سیلدنافیل دیگه خوردم…با وجودی که قهر بود چنان چنددفعه گاییدمش که.کیف کرد.بار آخری دم صبح شق بودم.دمرو بود بخدا قهر بود حرف نمیزد…چنان فرو کردم توی کونش که دادش در اومد.حیوون پاره شدم.دهنش رو گرفتم گفتم عوضی…بچه ها بیدار شدن ساکت باش.به سبک تجاوزی چنان کونی ازش گاییدم که زیر کیرم زجه میزد و اشکاش عین ناودون از چشم‌هاش می‌ریخت.به جان خودش تا اون موقع اگه کونشو کرده بودم فقط سرش و میزاشتم و نمیذاشت زیاد ادامه بدم…چند ماهی هم بود که اصلا کون نگاییده بودم…هر چی گفت ولم کن.مردم این زیر.پاره شدم.ولش نکردم تا ته ته کیرمو کردم توش…محکمتر فشار دادم حتی میخواستم خایه هاش هم بره داخلش…گفتم دفعه دیگه تو باشی آرایش غلیظ بکنی،خودتو شکل دخترهای ۲۰ساله بسازی،من هم مث پسرهای ۲۰ساله میکنمت…فک کنم دل تو هم همینو میخواست،،بعد چنددقیقه آبم اومد وریختم داخلش کم بود.ولی ریختم…از کاری که خیلی بدش میومد…ریخت آب توی کونش…و کوسش…خیلی بدش میومد.و میاد.فک کنم ۵بار بیشتر این کار رو نکردم که ۳بار حامله شد یکبار سقط شد.دوبار دیگه.بچه شد…از روش که بلند شدم نمیتونست تکون بخوره راه بره.برای اولین بار گشادی کونشو و داخلشو دیدم…وقتی بلندشد رفت دستشویی گشاد گشاد راه می‌رفت برگشتن بدتر بود…رسید بهم چسبید بهم…چندبار زد توی سر و صورتم.گفت بدی بدی…ازت دیگه بدم میاد…بغلش کردم.دستهام زیر کونش بود.گفت ول کن دردم میاد.ولم کن پدرسگ حروم زاده…اولین بار بود،بهم اهانت می‌کرد.سر این جریان…۳هفته قهر شدید بودیم…حتی سلام به هم نمی‌دادیم یکی از یکی لجباز تر بودیم…اون انتظار اون کار رو ازم نداشت من هم انتظار اون فحش‌ها و بدوبیراهی که گفت.وحتی گفت دیگه دوستت ندارم…اینو بگم که بدون اجازه من جایی نمی‌رفت و بسیار معتقد به زندگی زناشویی سنتی بود.مادرش زن خوبیه بهش یادداده،وجالبتر این شد که.عموی همسرم فوت شد اونم توی یک شهر دیگه…واینها به روابط فامیلی خیلی حساس هستند.من میدونستم فوت شده.به خودم نیاوردم.برادر زنم بهم زنگ زده بود…گفت میخایم همه برای تشییع جنازه فردا اونجا باشیم.امشب راه میفتیم که صبح زود اونجا باشیم…گفتم اشکال نداره.من میدونستم ماشین رو مرتبش کردم راه دور بود.وقتی ظهر رفتم خونه سلام داد.بعد۲۵روز…جواب ندادم.دستمو گرفت برد توی اتاق.بوسم کرد.گفت ببخشید.گفتم بایک پدرسگ حروم زاده چکار داری،؟چون عموت فوت شده،کارت گیره…الان منو میبوسی،،چون اگه بدون من بری باید سوال جواب پس بدی؟ساکت شد.گفتم آرایشگاه هم میخای بری؟گریه کرد…گفتم من نمیام به داداشت گفتم که باهاش بری…گفت نه جون بچه ها باید بیایی…مامانم گفته فقط با علی میام اون خوب رانندگی میکنه.توی ماشین سیگار هم نمی‌کشه آهنگهای خوب میزاره…گفتم پس خوب با ننه ات برنامه ریختین…گفت علی تو که مامانم رو دوست داشتی،میگفتی عین مادر خودمه،الان هم خودت جوابشو بده،،گفتم مگه کجاست؟گفت داره وضو میگیره خونه ماست.گفتم من الان بهش میگم نمیام…گفت علی جون خواهش میکنم لج نکن.علی دردم اومده بود.بهت فحش دادم…گفتم فاطمه یادته در ماشین قبلی رو محکم بستی دستم تا یکماه توی گچ بود…چنان بست توی انگشتام میله کار گذاشتن جوش خورد…من فقط گفتم فدای سرت.یادته…خودت چقدر برام گریه کردی.دو روز بیمارستان بودم تا عمل شد…سرش پایین بود.بهت گفتم پدرسگ حرومزاده،،آره بهت گفتم.من نمیبخشمت فاطمه،،اگه الان حاج خانم نبود.عمو فوت نشده بود هنوزم باهام قهر بودی، گفتی به حاج خانوم…در اتاق نیمه باز بود…کامل بسته نشده بود…گفتی الان نزدیک یکماهه جدا میخوابی گفتی یکماهه سلام بهم نمیدی،،همون موقع مادرش گفت فاطمه خوشم باشه آفرین کاش من به جای عموت مرده بودم.اره خوبه فاطمه.من تورو اینطوری تربیتت کرده بودم…بیا زنگ بزن تاکسی بیاد منو ببره خونه داداشت…حق داره بخدا شوهرت حق داره.بابات بود تا الان من‌و ۱۰بار طلاقم داده بود…چرا برای چی،،هیچچی نگفتم…گفت حتی اگه کتکت هم زده باشه.نباید بالشت عوض بشه.گفتم حاج خانوم کتکش زده باشم،؟چی میگی کتکمم زده.بهم میگه پدرسگ حرومزاده…فاطی سرش پایین بود.گفت خ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

های چهار اینا و تا ساعت پنج شیش بعدازظهر هم اونجا میمونیم نگران نشی
آتیه:کجا؟چرا انقد زود؟
من:کوه و اینجور جاها.خوب شبش قشنگه.
آتیه: باشه خوش بگذره قربونت برم.
شام و خوردیم اومدیم تلویزیون دیدیم که من گفتم: شربت میخوری برات درست کنم؟(چون عاشق شربت پرتقال بود دوتا دوتا می گرفت که تموم نشه)
آتیه: آره بی زحمت فقط غلیظ نباشه.
من:باشه
رفتم و شربت و برای جفت مون درست کردم و برای خودم غلیظ تر کردم که مشخص باشه یکی من کدومه. تو یکی آتیه قرص انداختم و هم زدم و قرص کاملا حل شد.(قرص و برای این بهش دادم که اگه یه درصد ساعت چهار صب بیدار بود و منتظر باشه من برم نتونه اون موقع بیدار باشه)
بعد از نیم ساعت آتیه گفت: امیر جان من خیلی خوابم میاد. شبت بخیر
من:خوب بخوابی.
منتظر شدم تا خوب خوابش ببره. رفتم توی اتاق شون یواش پام و گذاشتم روی تخت و رفتم توی کمد بالا پشت رخت خوابا جامو یه جوری تنظیم کردم که دوربین قشنگ دسترسی داشته باشم و کوله ام رو هم با شارژرم اینا قایم کردم تا شک نکنه و پاور بانک و یه مقدار خوراکی برای خودم برداشتم و قبلش هم دستشویی‌ رفته بودم که اون موقع اذیت نشم و کارم سخت نشه. خلاصه چند ساعت گذشت و ساعته دیدم خانوم بیدار شد و رفت و صبحونه خورد و توی سالن بود و ….
ساعت دوازده شد که دیدم طاها پیام داده: گفته بیام خونتون. آماده ای؟
من: آره سریعتر بیا تو این کمد خفه شدم.
طاها:بیام هم یه دو ساعتی طول میکشه. یذره بیشتر تحمل کن تا من این حوری بهشتی بابات و پاره کنم
من:طاها وقتی اومدی به یه بهانه ای بعد از سکس تون برو براش شربت پرتقال درست کن از توی کابینت هم یه قرص خوابه.توی جعبه ادویه ها. زیر جعبه زردچوبه. اونو توی شربتش حل کن بده بخوره. به محض اینکه شربت و خورد خوابش میگیره. توهم بگو من میرم.
طاها:کصکش میخوای بکشیش!؟!!
من:نه به جان مادرم .قرص خوابه.
طاها:میدونم عشق شربت پرتقال و بهم گفته. چون جان مادرتو قسم خوردی قبوله(چون بچه ها میدونن من هیچوقت جون مامانم و الکی قسم نمیخورم)
خلاصه طاها اومد و یذره عشق بازی کردن و بعدش طبق نقشه ای که با طاها چیده بودم طاها گفت بریم تو اتاق شماها
آتیه هم قبول کرد و با طاها اومدن تو اتاق بابام اینا و طاها شروع کرد به خوردن پستوناش و با دست دیگه هم کصش و میمالوند
چه بدن سکسی داشت. همون لحظه جرقه ای خورد تو سرم که بیشتر حالشو بگیرم. خلاصه طاها لباسشو درآورد و آتیه شروع کرد به ساک زدن. تخم سگ چقدر خوب ساک میزد. یه دفعه پریدم بیرون و گفتم: خجالت نمیکشی تو؟ همونجا بالا نشسته بودم تا ازتون فیلم بگیرم و برم به بابام نشون بدم.
فکر میکردم الان به گوه خوردن میفته ولی گفت: پس شما دو تا با هم هستین و نقشه کشیدین آره؟ طاها یه دفعه صداش رو بالا برد ، که آتیه همون لحظه چنان خوابوند توی گوشش که مثل یک سگ افتاد زمین جلوی پای آتیه.
واقعا دستهای آتیه زور زیادی داشت! منو چند بار سیلی زده بود که چند درصدی از شنواییم کم شده بود . طاها روی زمین زیر پای آتیه افتاده بود و زوزه میکشید !
در همین حال آتیه بهش گفت یک بار دیگه صدات رو بندازی سرت میرینم توی حلقت تا خفه بشی مردک!
طاها زوزه می کشید مثل سگ! و روی زمین افتاده بود زیر پاهای قدرتمند آتیه.
منم شروع کردم به دری وری گفتن و فحش دادن به آتیه. اونم با اون بازوهای کلفتش اومد جلوم و موهام رو گرفت و چنان کشید به سمت خودش که مثل ماهی پیچ خوردم و جلوی آتیه زانو زدم و نشستم،
آتیه همینجور که موهام در دستهای قدرتمندش بود گفت دوست داری توی دهن توهم برینم ،پسر پررو؟
واقعا این کارو هم کرد خیلی بی رحم و بی انصاف بود ، اون جلوی چشمامون توی دهن من و طاها واقعا رید. و مارو وادار کرد که همه اش رو هم بخوریم و حتی یک ذره هم نباید بمونه. طاها همه رو خورد و حتی اون مقداری که از ذهن من بیرون ریخته بود هم طاها خورد. از همه این اتفاقات هم فیلم گرفت آتیه.
چندروز بعد هم دوباره واقعا رید به تمام هیکلم و با ریشم آخر سر کونش رو تمییز کرد.
نوشته: امیر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel