dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

چشم ارباب هر چی شما بگین

#زن_بابا

سلام من امیرم و یکم از خودم هم بخوام براتون بگم اینکه ۲۲ سالمه و بدن تقریبا ورزشکاری دارم و قدم هم ۱۸۲ و زن بابام هم اسمش آتیه آس و زندگی تقریبا مرفهی داریم.من وقتی چهارده سالم بود بابام به مامانم با همین آتیه خیانت میکنه و داستانشون رو مامانم میفهمه و طلاق میگیره و بابام و آتیه با هم ازدواج میکنن.منم تک فرزندم و از آتیه هم شدیدا بدم میاد. ولی مجبور بودم باهاشون زندگی کنم.ولی همچنان با مادرم در ارتباط بودم. در ضمن تا یادم نرفته بگم که آتیه یه هیکل تو پر قدش‌ ۱۷۵ و سینه های فک کنم ۸۵ خیلی نرم و کون به شدت بزرگ و قیافه ی خیلی خوشگلی داره ولی من اون موقع تو نخش نبودم و فقط میخواستم انتقام بگیرم.
خب بریم سراغ داستان
من از همون موقع تو فکر انتقام گرفتن از آتیه بودم و منتظر یه فرصت. ولی اون همیشه باهام خوش رفتاری میکرد و میگفت دوسم داره اما من ازش بدم میومد و مجبور بودم بهش روی خوش نشون بدم تا اینکه ک من ۱۸ سالم شد. دیدم آتیه چند وقتیه خیلی تو گوشیشه.(هر از گاهی که کانال خیاطی جدید پیدا میکرد اینطوری می‌شد ولی ایندفعه خیلی بیشتر بود).توجهی نکردم چون با خودم گفتم حتما توی این کانال های خیاطی جدید عضو شده(عاشق خیاطی بود)
یه روز تابستون بابام برای کارش رفته بود شهرستان و تا ماه دیگه هم بر نمی گشت. من سرگرم چت با دوستم بودم و داشتیم کل کل میکردیم که کی بریم بیرون و این حرفا که آتیه برای ناهار صدام زد. من رفتم روی میز و همینجوری داشتم با دوستم تو اینستا چت میکردم که برق خونمون رفت. نت منم چون به وای فای وصل بود پرید. اعصابم خورد شد گفتم تف به این برق که الان باید بره پدر سگ
آتیه:چرا امیر جان؟
من:داشتم با دوستام چت میکردم شت. الان باید دوباره برم نت همراه بخرم اصن حوصله شو هم ندارم.
آتیه: تنبلی نکن دیگه. یه دقیقه با گوشیت بگیر خب.
من: بعد ناهار میگیرم
ناهار و خوردیم و من رفتم روی مبل دراز کشیدم و آتیه اومد که بره حمام گفت فعلا میخوای از نت من استفاده کن
من: نه نمیخواد الان میگیرم
آتیه: خب من نت زیاد دارم و فردا هم داره مدتش تموم میشه. استفاده کن. فقط نیگا این هات اسپاتش چند دقیقه یکبار خاموش میشه باید دوباره روشنش کنی.
من:خب من که رمز گوشی تو ندارم
آتیه: سال تولد باباته دیگه
من تو دلم گفتم کس مادر توی خایمال کنن
من:ممنون آتیه.
آتیه:خواهش میکنم عزیزم.
و جنده خانوم رفت حمام
من نت و وصل کردم و فضولیم گل کرد و گفتم برم ببینم تو گوشیش چی داره
وارد پیام رسان هاش که شدم دیدم کصکش با کلی پسر داره چت میکنه و بیشترشون هم سکس چت بود. پس برای همین بود که بیشتر از همیشه اینقد سرش تو گوشیش بود. اولش خیلی عصبی شدم خواستم همونجا حالش و بگیرم که یهو تو ذهنم اومد که اینا رو به عنوان مدرک جمع کنم و یه نقشه دیگه هم براش کشیدم.لینک تمام گروه هاش و برای خودم فرستادم و بعدم از تو گوشیش پاک شون کردم.اصن یادم رفته بود که داشتم با دوستم چت میکردم. من یه دوستی دارم که بهش میگیم طاها مخ زن
کثافت مخ دخترا رو یه جوری میزنه من برگام میریزه و حدودا بیست و پنج سالش هم بود و جریان اینکه از نامادریم بدم میومد و همش تو فکر انتقام ازش بودم و هم میدونست و آدم لاشی نبود که بخواد رفیقش و بچزونه ولی خیلی پولکی بود.خلاصه بهش گفتم طاها کمکم کن این کصکش خودش میخاره و جریان رو بهش گفتم و حتی بهش گفتم که میتونه آتیه رو بکنه فقط من میخوام اون موقع فیلم بگیرم ازشون.
طاها:مطمئنی امیر؟ اینطوری به بابات خیانت میشه ها!!
من:از اونم بدم میاد. حال جفتمونو میگیرم فقط الان تو کمکم کن
طاها: باشه داداش
من: آدرس گروه هایی که عضو هست رو با آیدیش برات میفرستم.
طاها:حله داداش تا دو هفته دیگه مخش و چنان بزنم که پرات بریزه. فقط چون تویی هزینه اش میشه دویست.
من: دهن سرویس مگه میخوای بری جنده بکنی؟
با این پول دوتا جنده میشه آورد
طاها: داداش چون تویی گفتم دویست.اصن ولش
من:کیر به کون کسکشت کنن. سگ خور قبوله. دویست بهش دادم.
توی این دو هفته تمام چتاشون رو طاها برام فرستاد. یه روز که کوه بودم طاها زنگ زد و گفت حله داداش. مخشو زدم. خیلی زود پا داد. قرار فردا همو کافه … ببینیم.
من: دمت گرم آدرس و بفرس منم میام یواشکی ازتون عکس میگیرم.
فرداش خودمو کلی پوشوندم و رفتم ریش مصنوعی خریدم و اومدم به هر بدبختی بود با سرچ تو اینترنت ریشمو به صورتم چسبوندم و رفت تو کافه و ازشون عکس میگرفتم.
بعد از چند روز بیرون بودم که طاها زنگ زد و گفت : امیر این خیلی حشریه.
من: داداش مال تو. بکنش. فقط کی قرارتونه؟
طاها:گفته هر موقع تو بری بیرون منو میگه بیام
گفتم اوکی و نقشه ای اومد توی ذهنم. رفتم داروخونه یه قرص خواب آور گرفتم و رفتم خونه.آتیه برای شام صدام زد
رفتم و الکی بهش گفتم: آتیه من فردا با بچه ها صبح زود دارم میرم بیرون. ساعت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاطرات گی آرتا

#گی

سلام اسم من آرتاس(اسم مستعار) ۱۹ سالمه .بدنم سفیده،پ و همیشه شیو شدست .اندامم تو پر .کون خوش فرمی دارم و واقعا نرمه.
خلاصه من از ۱۳ سالگی سکس داشتم که تو همشون مفعول بودم . کمی حسم دخترونس شلوار های چسب میپوشم مچ پامو بیرون میزارم تا حالت کونم و سفیدی بدنم معلوم باشه.چند وقت پیش با یکی آشنا شده بودم تقریبا ۴۰ سالشه اسمش علیه.
ماساژوره و واقعا خوش سکسه.کیر خوبیم داره کیرش ۲۰ سانت میشه سیاهم هس دقیقا همونچیزی ک میخوام.یه شب که علی بدجور راست کرده بود بهم پیام داد.منم میخوام بپیچونمش که گفت دوستشم این دفعه میخواد بیاد.منم واقعا خیلی دوست دارم تریسامو دوباره تجربه کنم.بهش گفتم اگه بشه خبر میدم.بدنم کامل شیو بود.رفتم یه دوش گرفتم.یه شلوار جذب پوشیدم مچ و کمی مچ به بالا گذاشتم بیرون و حلقه انداختم دور مچ پام .انحنای کونم کامل از رو شلوار معلوم بود. داشتم آماده میشدم که به علی پیام دادم حتما کاندوم و وسایل بگیره‌.ازش سایز کیر رفیقشو پرسیدم با خنده گفتم اگ اندازش عین مال تو باشه من جر میخورم.اونم گف نگران نباش سایزش کوچیکه تحمل میکنی اینا.منم واقعا حشری شده بودم.فکر اینکه زیر کیر دو نفر باشم.دلم یکم به تپش افتاده بود داشتم با خودم تو آینه نگاه میکردم با این حجم سفید بودن واقعا دختر میشدم خیلی بهتر بود.علی نیم ساعت بعد با ماشین اومد.قرار بود بریم خونه دوستش.تو راه فقط دستاش رو رونم بود یا رو سفیدی پاهام هر اع گاهیم کیر کوچولومو میمالید.اینم بگم من سایزم خیلی کوچیکه تقریبا ۱۰ سانتم نمیشه البته کاریم باهاش ندارم.رسیدیم که خونشون.من اول رفتم داخل .دوستش در و باز کرد یکم قیافه خشنی داشت.ریش داش و چهارشونه بود.منکه با خودم گفتم فک نکنم کیر این کوچیک باشه .علی کص گفته پاره پارم امشب.دوستش ولی برخلاف قیافش مهربون بود .من رفتم رو مبل نشستم .ازم پذیرایی کرد چون اولین بار بود همو میدیدیم زیاد نزدیک نمیشد.علیم که تو ماشین داشت دنبال کاندوما میگشت یکم بعد اومد داخل…علی واقعیتش یکم اخلاقش گوهه البته منم عاشق همینشم جون میده واسه سکس خشن.
دوست علی(فرهاد )داشت قلیون حاضر میکرد یکمم خوراکی و خوردنی بود.مث اینکه خوب تدارک دیده بود همه چیو.علی تا رسید بهم گفت چرا لباساتو در نمیاری.در بیار راحت بشین.گفتم همینان اع زیر لباس ندارم.گفت اشکال نداره فرهاد از خودمونه .منم واقعا حشری بودم تا فرهاد قلیونو بیاره لخت شدم .شکم ندارم ولی رونام و کونم سفید بود و توپر.اول شلوارمو دراوردم لباس زیرم نداشم .فرهاد قلیونو گذاشت زمین تا علی قلیونو راش بندازه اومد سمت من،گفت خجالت نکش راحت باش همه لباساتو در بیار.من بلیزمم در اوردم.لخت جلوش وایساده بودم.کصکش گف علی این با دختر مو نمیزنه یه کوچولو کیر داره اونم مهم نیست.منو ستایش صدا میزد😂فرهادم لباساشو دراورد علی کص گفه بود کیرش واقعا حسابی بزرگ بود .کلفت بودش و رگدار یه کیر ورزشکاری.گف چطوره گفتم والا علی یجور دیگه گفته بود.گفت کاریت نباشه میخوریش؟
.گفتم چرا که نه کیر به این خوبی.اومد نشست پیشم بدنمو کونمو میمالید.منم مستقیم کیرشو گذاشتم دهنم واسش ساک زدم.خایه هاشم لیس میزدم اونم اه میکشید.فرهاد و علی شروع کرده بودن قلیون کشیدن.منم واسه فرهاد میخوردم دیدم علیم اون کیر سیاهشو دراورد.کیر علی رو گرفتم دستم کیر فرهام تو دهنم بود لخت وسطشون قمبل کرده بودم واسشون ساک میزدم.اونام هر اع گاهی کونمم انگشت میکردن که البته واسه علی یکم دردش بیشتر بود محکم انگشتشو میکرد تو سوراخ کونم درمیورد اوووف یکم روغن میزد سوراخم چرب میشد .منم داغ بودم گفم بکنین منو.فرهاد ت بکن میخوای سوراخمو امتحان کنی.فرهادم کیرشو گذاشت رو کونم منم قمبل کرده بودم.کلا هر چقدر سکس کنی اولش درد داره زیاد.فرهاد کیر ورزشکاریشو گذاشت رو کونم.به حد کافیم سوراخمو چربش کرده بودن فشار داد کیرشو تو.اخخخ درد داره.اولش یکم میسوخت ولی فکر اینکه همچین کیر قشنگی تومه دیوونم میکرد.تلمبه هاشو شروع کرد .درد داره اخخخ.علی آخر گف خفه شو حالا ی کیر رفته توت دومی بره چیکار میکنی.علی پاشد کیرشو داد دهنم.کیر فرهادم تو کونم بود.تا حالا اینقدر از سکس لذت نبرده بودم.کیر علی رو از خایه هاش لیس میزدم بعد خودش گذاشت دهنم کیرشو تا ته میکرد داخل درمی آورد.فرهادو نگم اسپنکاش کونمو قرمز کرده بود.یه سیگارم دستش بود .فقط تو سوراخم تلمبه میزد.با اینکه یه هفته گذشته درد تلمبه هاش الانم هس .فرهاد کیرشو دراورد خسته شده بود از تلمبه زدن به علی گف جامونو عوض کنیم.کاندومو اع کیرش کشید کیر ورزشکاریشو گذاشت جلوم.ولی من دیه خسته شده بودم اع قمبل کردن به پشت خوابیدم پاهامو باز کردم. اون حالت یکم سخت میتونن فاعلا از کون بکنن .ولی علی حرفه ای بود پاهامو گذاشت رو شونه هاش کیرشو هل داد داخل.جا باز کرده بود زیاد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رمردی اونجا بود خیلی فهمیده و عاقل مرد بود.دست دوتاییمون رو گرفت برد اتاق دیگه،گفت مهرانه این همون استاد زبانته که خاطر تو رو میخواد.گفت آره عمو.گفت پسرم هنوزم دوستش داری. گفتم عمو بخدا با دنیا عوضش نمیکنم.این میخواد بره…ولی نمیزارم بره…گفت بعد مراسم۴۰بیا این آدرس… خونه منه…من اینو میبرمش پیش خودم.دختر میخوای بیا اونجا خواستگاری، گفتم بروی چشم…گفت برادرم اینو به من سپرده…برادرم از دست زنش و دخترش سکته کرد و مرد…همه رو تارومار کردن…الان هم میخوان اینو فراریش بدن…ولی من میدونم با اینها چکار کنم…چند باری هم رو دیدیم.و رفتیم بیرون.و اومد موسسه.کم کم داشت رابطه مون دوباره درست میشد. مراسم چهلم تموم شد…عموش با دوتا جوون اومدن موسسه.اتفاقا مهرانه هم بود.خیلی بااحترام برخورد کردیم با هم دیگه…پسر عموهاش بودن…گفت پسرم چهلم تموم شد دوست داشتی بگو والدین بیان.گفتم چشم…گفت خودت ببرش خیابون براش خرید کن…سیاه رو در بیارین…شگون نداره جوونید.اون هم راضی نیست شما سیاه پوش باشین…انشالله خوشبخت بشین…مهرانه من خودم حق و حقوقت رو از مادر و خواهرت میگیرم…گفت عمو من هیچجی نمیخام…فقط همون باغ و ویلای بابا رو که دوستش داشت بهم بده…گفت غلط میکنی.ده برابر اون باید بهت برسه…الان دیگه باید ازدواج کنی…اون مفت خورها خوب می‌خورند…برادرات که حقشون رو گرفتن رفتن…بقیه مال تو و اون خواهرته…مادرتم حقش معلومه، عموش رفت ما رفتیم خیابون براش خرید کردم.گفتم میایی خونه من.خندید گفت اگه برام برنامه نداری میام پیشت…گفتم بیا خیلی وقته تنهام.گفت عروس خانومت که هست…گفتم باور میکنی دیگه چندوقته با اون هم نیستم…خلاصه که رفتیم خواستگاری،،و عمو قبول کرد…ولی خوردیم به ماه محرم و صفر…گفتن خوب نیست بهتره بعد ماه صفر باشه…پدرم آدم معتقدیه…بعد ماه صفر مادرش که با ناهید توی خونه پدری زندگی میکردن.دعواشون میشه و می‌زنند به تریپ و تار هم…مهرانه بیشتر خونه عموش بود.بعد چندروز میره خونه…میبینه مادرش سرده سرده…وقتی دکتر میاد که میگن چندروزه سکته قلبی کرده مرده…خلاصه که دیگه تنها شد…زمستون بود نزدیک یکسال بود فهیمه زنگ زد میخام برگردم…خیلی خوشحال شدم…اسفند ماه برگشت…و وقتی رسید بقران من که هیچ پسرشم نمیشناختش…تازه اونها باهم چت تصویری هم میکردن…رفته بود فرانسه عمل مینی بای پس کرده بود لاغر شده بود.شاید نهایت۶۰کیلو بود.چقدر خوشگل شده بود.اومدیم خونه…پسرش از فرودگاه تا خونه گریه میکرد…شب که تنها شدیم.گفت ممنونم از لطفت.و معذرت میخام که بهت دروغ گفتم…شوهرم تا۶ماه دیگه آزاد میشه…ولی مجبور شدم.۵۰۰هزار یورو به دادگاه ترکیه بدم…آزادیش رو خریدم.گفتم خدایا شکر.روی تخت کنارم بود.گفت فقط چندوقت دیگه تحملم کن…بخدا تمومه.بوسیدمش.گفتم زندگی جدیدمو مدیون تو هستم.اولا ازت بدم میومد و درموردت فکرای ید میکردم…ولی الان خیلی دوستت دارم.من هم خلاصه ای از زندگیم رو براش گفتم…گفت باشه ازدواج کن…ولی چندوقت به تعویقش بنداز…بخدا سند ساختمون موسسه رو همون طبقه رو بنامت میزنم…گفتم شوهرت بفهمه چی،گفت دیوونه ۸۰درصد این ثروت مال پدر من بود داد بهم…نترس کسی چیزی ازت نمیگیره…گفت هنوزم دوستم داری یانه…گفتم دیوونه توام.گفتم با پسرم چکار کردی…گفتم عروسش کردم.گفت وای کردی توش…گفتم آره از تو بهتر کون میده.زد توی سرم گفت خاک تو سرت…اون هم مث باباش کونیه…پدرش هم دوست داشت کون بده.گفتم آهان پس که اینطور، لباسهاشو در آورد.اوف سینه ها رو پروتز کرده بود.پوستشو کشیده بود.بدنش ناز بدون چربی.گفتم پریزاد شدی لامصب،،خندیدگفت آروم بکن خب…مال تو کلفته.گفتم توی فرانسه چکار میکردی؟گفت بماند دیگه…نمیخام بگم…گفتم باشه…نگو…لهت شدم.گفت اوف دمتگرم…مث مال عرب‌های آفریقایی هستش،،ساک قشنگی زد…خودش دراز کشید پاهاشو داد بالا…روان کننده زدم.و کردم داخلش معلوم بود اونجا همچین بیکار هم نمونده…به راحتی باز شد و سکس زیبایی کردیم‌.وقتی چرخید کونش انگار دختر ۱۸ساله است اینقدر که زیبا و جمع و جور شده بود.گفت عشق چون عمل معده داشتم بی‌زحمت زیاد وزنتو روم ننداز…گفتم چشم.داگی شد و خوب کردمش…فرداش جریان رو به مهرانه گفتم و خیلی خوب برخورد کرد.گفت چون از اول میدونستم و بهم گفتی فهیمه ازت چه رابطه ای میخاد اشکال نداره.بعدشم به یک طبقه ۱۵۰متری میارزه…اونجا خداتومن ارزش داره.تا اون وقت من هم سهم ارثم رو از ناهید جدا میکنم…چندماه طول کشید نزدیک برگشتن شوهر فهیمه شد.باهام در میون گذاشت و من از پیشش رفتم.و شبها توی همون موسسه میخوابیدم…خونه مادرم نمی‌رفتم.مهرانه میدونست…روز عقد کنون ما بود.که فهیمه با یک مرد خوشتیپ قد بلند اومدن توی سالن عقد.و سر عقد همون سند موسسه رو بهم داد…شوهرش آدم روشنفکری بود…و ازم بابت نگهداری پیمان خیلی تشکر کرد.پیمان خیلی منو بوسید…گفت چقدر یکس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آروم شد.زدی زیر گوشم.گفت آره.اون شب میخواستم بزنم پیمان بود نشد.گفتم حالا بیا توی بغلم…اومد بوسیدمش…رفتیم توی پذیرایی…پدر مادرش خوشحال بودن…مادرم خواستگاری کرد.مهرانه کنارم نشسته بود.گفت من خیلی نیما رو دوستش دارم اما.نه من میخوام برم خارج پیش داداشام…پدرش گفت مهرانه اونها خودشون هم پشیمون هستن که رفتن.دخترم من اشتباه کردم فرستادمشون…تو نرو.گفت آره باباجون وقت رفتن اونها واجب بود برن ولی نوبت من رسیده میگی نرو.چون پیر شدی تنها شدی،گفت مهرانه تو بچه آخری منی.خیلی دوستت دارم.ما رو تنها نزار.نیما مرد خوبیه.دوستت هم داره.گفت نه من میخوام برم…مادرم گفت پاشو بریم پسرم…عروس خانوم هوس ددر داره…دستمو گرفت رفتیم…شام خونه مادرم موندم…خیلی دختر بهم پیشنهاد داد.گفت الان با این دفتر و دستکت.و ماشین و زندگی.پسر جان هرجا بری بهت دختر میدن.گفتم مامان من این دخترو میخوام.عجله نکن .اون نمیره.گفت نرفت برات عروسی میگیرم…ولی اگه تو بخوای باهاش بری منو تنها بزاری به همین سوی چراغ شیرموز حلالت نمیکنم.گفتم قربون شیرت بشم.که سالی چند بار کوفتمون میکنی…پدرم داشت چایی می‌خورد.چنان خنده ای زد قند از دهنش پرت شد بیرون.مادرم گفت خوشم باشه هنوز زن نیاورده منو مسخره میکنه…گفتم غلط بکنم.بوسیدمش.۱۱شب بودرفتم طرف خونه…دیدم گوشیم زنگ میخوره.مهرانه بود…تندتند زنگ می‌خورد…گفتم اینکه بلاکم کرده بود.‌تا جواب دادم گفت نیما بیا بیمارستان حال بابام خرابه…تنهام نمیدونم چکار کنم…سریع رفتم اونجا…مادرش گفت بعد رفتن ما…مهرانه با پدر مادرش جر و بحثشون شد.و باهم قهر می‌کنند.پدرش میره بخوابه بنده خدا.میفته سکته میکنه…اونم سکته مغزی.فشار خونش خیلی بالا رفته بوده…بردنش،مراقبت‌های ویژه…بستری شد…نشسته بودیم مهرانه خیلی ناراحت بود همش میگفت تقصیر منه…نیما چرا اومدی خواستگاریم.چرا آخه چرا.؟مگه نگفتم نیا.مگه نگفتم میخوام برم.مگه نگفتم دیگه دوستت ندارم.عصبی بود دنبال یک دیوار کوتاه می‌گشت تا خرابش بشه…چیزی نمیگفتم.مادرش گفت پسرم به خاطر من ببخشش.گفتم خاله بخدا.من ناراحت نمیشم،خیلی هم دوستش دارم.همون لحظه.ناهید و پسرش هم اومدن…سلام داد رفت حال پدرش و پرسید بعد گفت مامان چی شده؟پسرش آروم بهم گفت آقا اجازه تو رو خدا شما زود برگرد خونه…مامانم خیلی الان عصبیه…مادرش داشت موضوع رو بهش میگفت…ناهید داشت بهم نگاه می‌کرد… گفتم پوریا ازون جریان خودم و خودت و پیمان که چیزی بهش نگفتی ؟؟؟گفت وای بفهمه همه ما رو میکشه،،گفتم آفرین.پسر…شنیدم میخوای بری،گفت آره چیزی بهش نگو…نمیدونه بزار برم راحت شم…خسته شدم…بابام مث شما مرد خوبی بود…گفتم تو که میگفتی بابام مامانمو اذیتش می‌کرد… گفت بخدا اون حرفها رو مامانم بهم یاد داده بود بهتون بگم…گفتم ایراد نداره.مهم نیست…نشسته بودیم…ناهید اومد.گفت جناب سوپر من دیگه لازم نیست شما بمونید خودمون هستیم…گفتم خانوم سیندرلا من هم برای شما نیومدم…از من خواستن و زنگ زدن که اومدم.پس به شما مربوط نیست، ساکت شد.مهرانه گفت ناهید من ازش خواستم بیاد.اخه به تو گفتم الان اومدی، کسی دیگه هم نبود.که بگم بیاد…من و مامان تنها بودیم.بعدشم نیما…امشب ازم خواستگاری کرد…گفت میدونم بخاطر این آقا با پدر میونه ات بهم خورده…خانوم خانومها میخای بری برو…چرا دست دست میکنی؟همه رو سر کار گذاشتی…فقط بهت بگم.با طناب پوسیده این آقا توی چاه نرو…گفتم اونوقت چرا…تو تهمت زدی بخشیدمت…هنوز دو قورت و نیمت باقیه،؟ناهید خیلی پررو شدی، گفت آقا نیما استاد به نامزدت جونت گفتی قبلا با من دوست بودی، آره چرا نگم تو خراب کردی.ولی من هیچوقت به تو پیشنهاد ازدواج ندادم.تو دروغگو ترین آدم روی زمینی،،حتی بهش گفتم که باهات رابطه هم داشتم…این مکالمه رو آروم وبا خیال راحت ۳نفری صحبت میکردیم…مادرش و پوریا اونطرف سالن بودن…گفتم میدونه حتی بل فهیمه بودم.حتی فهیمه هم میدونه…چون به اون هم گفتم نمیخام باهات ازدواج کنم.اون گفت من عاشق شوهرم هستم…الان کسیو میخام مه یکسال مواظب پسرم باشه…مث تو نیست که تموم هیکلت دروغه.ناهید برو خودتو درست کن تو مریضی، ساکته ساکت شد.گفتم ناهید تو از اول با کلک اومدی جلو ولی من از اولش بهت حقیقت رو گفتم…مهرانه جون من برمیگردم انشالله بابات زود خوب میشه…هر کمکی هر لحظه ای خواستی زنگ بزن میام پیشت در خدمتم.مهرانه و مادرش ازم تشکر کردن و راه افتادم.پرستار بخش اومد گفت بی‌زحمت خلوت کنید فقط یکنفر بمونه.ناهید گفت من هستم مامان تو با مهرانه برگردین.مهرانه بیا این سوییچ.گفت نه حوصله رانندگی ندارم.برای همین ماشین خودمم نیاوردم…با آمبولانس اومدیم.نیما صبر کن ما رو هم برسون.پوریا گفت خاله منو هم با خودت ببر خونه…تنهام.گفت بیا…برگشتیم…رسوندمشون.مادرش ساکت بود.مهرانه گفت نیما منو ببخش ناراحت بودم.چرت وپرت گفتم…چیزی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سوراختو ببینم…برگشت.دهن کونش عمودی پاره شده بود.خوب جا باز کرده بود…براش خایه هاشو مالیدم. خودش کیرشو مالید جق زد اومدیم بیرون.‌رفت گوشیش رو آورد.گفت یک عکس از سوراخم بگیر برای پوریا بفرستم.ببینه…براش گرفتم…خوابیدیم…چند روز بعد اومد گفت به پیشنهادم فکر کردی.گفتم شر میشه ها،،گفت تو رو خدا…گفتم باشه ولی به یک شرط،گفت چی هر چی باشه قبوله،گفتم بعدا زیرش نزنی،گفت خیالت جمع،،پرسیدم حالا چطوری میاد؟گفت به بهانه استخر میارمش،گفتم باشه…فردا ظهر بود خونه ما بود…اومدم خونه هر دو با لباس دخترونه بودن…آرایش شده…وقتی لباس عوض میکردم اومدن اتاقم…خودشون عجله داشتن.هر چی گفتم صبر کنید.تحمل نداشتن…پوریا تا دید گفت اوه اوه.وای پیمان این رفت توی کونت.گفت بخدا رفت…جرم داد.خوب و زیاد میکنه…شورتاشون رو در اوردن‌‌…ساک خوب زدن…پیمان کون پوریا رو ژل زد.خوب آماده اش کرد.و قشنگ.با دیلدو بازش کرد…گفت بیا آماده است…داگی بود.کیرمو کرد دهنش آروم آروم کردم کون پوریا.ناله کرد.کشید بیرون…گفت نمیشه پیمان نمیشه.پاره میکنه…بد کلفته،گفتم هیس جنده کونی،آروم باش.فحششون میدادی لذت میبردن،دوبار ژل زدیم کشیدیم بیرون میدونستم این کون قبلا پاره گیهاشو کشیده…شاید دردش بیاد اما پاره نمیشه.کونش،کش میومد…فرو کردم توش و کمرشو گرفتم.گفتم برو کیرتو بزار دهنش.بزار بخوره.رفت جلوی دهن پوریا دراز کشید.این هم هم آخ و ناله می‌کرد… گفت خدایا داره جرم میده…دیگه خوب داشتم مث کوس تلمبه میزدم…ولی نصفه بیشتر نمی کردم…کیرش از مال پیمان بزرگتر بود…شق بود…تا خایه هاشو گرفتم.آبش اومد.گفت نیما جون آبم اومد بسه دیگه نمیشه طاقت آورد… کشیدم بیرون…گفت بدو پیمان.گفت نه من نمیتونم دردم میاد تازه از اون روز کونم خوب شده…گفتم بیا نترس دل به کار بده.از بی کوسی کون میگاییدم اونم نوجوون…همش بخاطر وجود مسئولیت پیمان بود و موسسه تازه احداث شده…وقت کوس چرخ نداشتم.حالا که پول داشتم ماشین داشتم صاحب شرکت بودم.وقت نداشتم.درگیر بودم…حتی چندوقت بود موتور سواری نکرده بودم…پیمان هم قنبلش کرد.ژل زدیم…دودستی پوریا کون اینو کشید از هم بازش کرد…گفت بکن به این بچه کونی رحم نکن.کون زیاد داده…فرو کردم توش مث دخترها جیغ کشید.پوریا گفت دمت گرم.عجب کیری داری،،بکنش،،چه کونی از پیمان کردم و چه جیغهایی میزد.تا آبم اومد ریختم توی کونش.با چشمای پر اشک و خیس بلند شد رفت…چند روز بعد گفتم حالا نوبت قولی که دادی،گفت چی …گفتم یکبار باید جلوی مهرانه بهم کون بدی گفت وای نه از خجالت میمیرم.گفتم تو قول دادی…گفت نه نمیشه.مث خاله منه.گفتم باشه تو هم منو مجبور کردی پوریا رو بکنم…گفت باشه بهت خبر میدم.گفتم ولی اگه میخوای باهم همیشه دوست باشیم.باید بعضی رازها رو بین خودمون نگه داری این چیزها رو به پوریا نگو…گفت باشه.به مهرانه خبر دادم روز ۵شنبه باید خونه من باشی تا شب جمعه برنامه داریم.گفت باشه.شب بود خونه ما بود.بعد شام و بازی و اینها.گفتم بریم اتاقمون.گفتم پیمان عزیزم.آماده بشو باید عروس بشی، مهرانه خندید.گفتم بخندی قهر میکنه. این یک گرایش جنسیه،نباید طرف رو مسخره کنی چند دقیقه طول کشید تا اومد.من با شورت بودم.ولی مهرانه با تاب شلوارک تنگ و زیبا.سوتین نبسته بود.پیمان اومد آرایش شده.مهرانه گفت وای چی خوشگل شده.پیمان گفت مرسی مهرانه جون.گفت پس چرا شما لخت نیستی،گفت عشقم باید اجازه بده…گفت نیما جون بزار لخت شه دیگه.گفتم نالوتی شاید بخوام بگیرمش همسرم بشه.گفت نیما تو منو میکنی مامانمو میکنی اونوقت هنوز نمیزاری دوست دخترت جلوی من لخت بشه…خوش میگذره ها.تریسام…گفتم باشه دوست داری لخت شو…اون هم هنوز من نگفته بودم لخت شد.کوسش برق میزد.پیمان گفت وای چه بدنی داری، ۳نفری همو میبوسیدیم.پیمان و مهرانه رفتن سراغ کیرم چه ساکی میزدن…نمیشد تحمل کرد.زودی آبم اومد.چقدر قشنگ خوردن.مامان گفت امشب چی زود پنچر شدی…گفتم آخه دوتا خوشگل با هم دیگه نتونستم تحمل کنم.ولی الان زود بلند میشه…گفت من میتونم ناز مهرانه جون رو لیسش بزنم.گفتم حواست باشه باکره است‌.پرده داره اون مال خودمه…برو لیسش بزن کونش آزاده.دیلدو کوچیکت کجاست برو بیارش…رفت تندی آورد… با هم،69شدن.و حسابی میخوردن.مهرانه گفت ببین چقدر دودولش کوچولوست…دیدن سکسشون قشنگ بود.داشتم کم کم تحریک می‌شدم. گفتم بلدی کون بکنی.گفت آره چرا نتونم.ما اکثرا دوطرفه میکنیم…گفتم مهرانه بزار بکنه تو کونت…خندید گفت نیما…گفتم جانم.گناه داره دلش کون میخاد.اروم ژل زدیم.کیر نازکش رو فرو کرد توی مهرانه.گفت اوف سوخت…همچین هم کوچولو نیست ها…دردم اومد…تندتند سرعتی تلمبه میزد.گفت نیما اومدم دادن اینو ببینم.خودم…کون دادم.پیمان داشت تموم تلاشش رو می‌کرد.کیرم گنده شد.کردم توی دهن مهرانه…گفت وای چقدر وحشتناک گنده است…گفتم بکش بیرون…نوبت منه…مه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هامو نشستم بدنم هم عرق داره.وای گفتم چیه عزیزم.گفت تو‌رو خدا من‌ ببر دستشویی…گفتم همین در کنار یه،کمکش کردم.گفت نیما نیما.گفتم جانم چیه.گفت پریود شدم.گفتم آخ خب فشار اومده بود روی بدنت.الان گرم شدی اینطوری شد اشکال نداره الان میرم برات پد میخرم.گفت نه بیا کمکم کن.خودمو بشورم بعد بریم بیرون…گفتم باشه.دم در توالت کمکش کردم.سینه های متوسط رو به کوچیکی داره.سفت و قشنگ.گفت نیما نگاشون نکن دیگه کوچولوان.گفتم خیلی نازن.بردمش زیر دوش کمکش کردم حتی لیفش زدم خودشو شست.کیرمو بزور کنترل میکردم.نیم شق بود توی شورتم.گفت نیما میخوام شورتمو در بیارمش…نگاه نکن خب.گفتم نمیشه نمیتونم حتما باید ببینمش،خندید.گفت بی ادبی.گفتم بزار خودم درش بیارم.نشستم زیر پاش.اروم کشیدم پایین.دستش ت‌ی موهام بود.روی کوسش بصورت ۷پشم زیبا و کم پشتی داشت.کوس سفید عین برف بود.درش آوردم براش.اروم روی کوسشو بوسیدم.بلند شدم لیف و برداشتم.شامپو بدن و زدم.و خوب و آروم شستمش.چند بار لیف و آروم کشیدم لای کوسش.چیزی نگفت.رفتم پشتش.چه کونی داشت.کیرم بد شق شده بود.در گوشش گفتم برنگرد من هم لخت،شم…گفت باشه.شورتمو کشیدم پایین.ازپشت سر شونه هاش شامپو ریختم تموم پشتش و کفی کردم.آب گرفتم روی بدنش.برق میزد.کیرم دنبال کونش بود.اروم تف زدم سر کیرم.از پشت گذاشتم لای کونش اومد فرار کنه.گرفتمش.گفتم نترس عشقم کاری نمیکنم.فقط لای بدنته.خب.گفت نیما کجاته چقدر بزرگه.ساعد دستته…گفتم نه همونه که میدونی خود خودشه.بزرگ و گنده و کلفت.گفت نیما این که لای من خیلی به نظرم گنده است.اروم تکونش میدادم.پشت گردنشو مکیدم.و گوشش و آروم با دندونم گرفتم.لای کونش میزاشتم می‌رفت از جلوی کوسش میزد بیرون.داشت خوشش میومد.ولی گفت نیما پاهام درد میکنه.بر گردوندمش…تا برگشت کیرمو دید.گفت وای نیما این غیر طبیعیه،گفتم مگه قبلا دیدی، نیما ازم اصول دین نپرس…حتما دیدم که میگم…گفتم اونی که دیدیش.مردونه نبوده.گفت نیما این سرش و نمیتونم توی مشتم جاش بدم اونوقت تو بهم میگی طبیعیه.اروم گرفتش.قشنگ می‌مالید.آروم دوباره اینبار از جلو گذاشتم لای کوسش،لبهاشو بوسیدم.گفت نیما خیلی میترسم ازش،خیلی بزرگه.گفتم ناهید که اینقدر خوشش اومد بعدش گریه کرد.گفت ناهید قبلا شوهر داشت من هنوز دخترم باکره ام…این چطوری میخاد بره داخل من.نگاهش کردم.گفتم مهرانه تو هنوز باکره ای؟گفت آره من هنوز ازدواج نکردم که؟گفتم پس چطوری میخوای بری کانادا…گفت خب پدرم هست اجازه میده به هر حال و سالم بالای۱۸ساله منع قانونی ندارم.گفتم حیف نیست دختری به این خوشگلی بره خارج.همسر یک خارجی بشه،گفت اینجا هم امیدی به زندگی نیست.گفتم عزیزم آخه تو رشته تحصیلی هم بدرد اونجا نمیخوره.باید بری اونجا توی رستورانی کافه ای هایپر مارکتی جایی کار کنی…حیف تو نیست.گفت نیما ته دلم و خالی نکن.بزار برم…لبهاشو با لبم گرفتم اولش همراهیم نکرد ولی بعدش خودش راه میومد.گفتم دوستش داری لای نازتو پر کرده.گفت چقدر داغه.با دستم نگهش داشته بودم…میمالیدمش.سینه هاشو میبوسیدم.گفت وای نیما ولم کن بکش بیرون الان خونی میشی ها.رفتم کنار گفت ببخشید مجال توالت نیست…گفت تو رو خدا برگرد نگاهم نکن.خجالت میکشم.تندی برگشتم.نشست فقط دیدم خون از زیر پام رفت توی چاهک…بلند شد گفت ببخشید یک لحظه ته دلم خالی شد.فک کنم همزمان که ارگاسم شدم خون هم ریخت ازم.گفتم این هم شانس منه روزی با عشقم هستم پریوده…گفت بریم توی وان.گفت نیما الان که مست سکسی و منو لخت دیدی دوستم داری،،یا کلا دوستم داری،گفتم خیلی میخوامت…ولی نرو.بهت قول میدم فهیمه برگشت تا اون موقع باهم باشیم این بچه رو تحویلش بدم…اگه هنوز هم بهم علاقه داشتیم ازدواج کنیم.گفت اگه نشد چی بعدا ویزا دعوت نامه همه پرررر…گفتم نه من دوستت دارم مگه تو منو نخوای ،بیا موسسه خودم منشی باش…همش کنار هم باشیم.مامانم ببینتت،عاشقت میشه.گفت وای چی میگی،روم نمیشه.گفتم صبر کن بسپار به من…مادر تو هم که منو میشناسه…آروم کیرمو گرفت گفت این که هنوز سر پاست.گفتم عزیزم تو آروم شدی من که نشدم.گفت چکارش کنم.گفتم بلدی بخوریش…گفت راستش من یک چند ماهی با یک پسری بودم ولی چون زیادی دله بود و پررو ولش کردم. اهل کار و زندگی نبود…مفت خور بود.فقط خوش تیپ بود.گفتم از من خوش تیپ تر.گفت نه بخدا.ولی چیزش اینقدر نبود…آخه این خیلی گنده است.من نمیخوام بهت دروغ بگم.چون تو دروغ نگفتی و همیشه باهام روراست بودی،من چند بار باهاش سکس از پشت داشتم.و سکس دهانی…اما نیما خیلی دردم اومد با اون چیز کوچولوش…اونوقت این خب گنده است دیگه.گفتم جانم الان می‌ترسی ازش‌.گفت خیلی زیاد.نیما بار اولی که منو کرد.وقتی رفت توی پشتم.چشام سیاه تاریکی گرفت سرم گیج خورد.میخواستم بمیرم…گفتم اون بلد نبوده…من استاد سکسم ازم نترس…گفت خب اگه با من باش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کن.پیمان…گفت تو رو خدا.بزار بگیرمش دستم آبم بیاد میرم میخوابم…آروم آروم خودش شورتش و کشید پایین…بلند شد رفت گفت صبر کن الان میام…وقتی برگشت.یک ژل با یک دیلدوی قلمی و کوچیک دستش بود گفت بکن توی سوراخم.خب…گفتم باشه…چقدر خایه های کوچیک و کیر قلمی داشت…آخ چه کونی داشت.با خودم گفتم این میخاد من چرا نخام.گفتم صبر کن حالی بهش بدم که توی عمرش ندیده باشه…گفتم داگی شو…قشنگ داگی شد…با ژل سوراخ و خایه هاشو خیس کردم…آروم آروم میمالیدم…کیر کوچولوش شق شد…دراز کشیدم…گفتم بکش پایین شورتمو…خودش داد پایین.جیغ زد وای خدا…این چقدره…اوف اوف…وای اندازه دستمه، وای…گفتم کونتو بیار جلوی دهنم و برو بخورش.گفت منظورت69شیم.گفتم آفرین…چول کوچیکش رو کردم دهنم…دیلدو رو فشار دادم توی کونش.جیغی زد.گفت آخ.گفتم جانم دردت گرفت.باید تحمل کنی.هنوز که کیر شوهرت نرفته توش…گفت درد دارم.گفتم درد دوست داری؟گفت آره.دیلدو رو چندین بار کشیدم بیرون دادم داخل تا سوراخ قشنگش جا بازکرد…بعدش دیگه روون بود.کیرمو خوب می‌خورد.خیلی وارد بود.میگفت نیما جون توی دهنم جا نمیشه…چقدر کلفته…گفتم ورزش و خوردن غذاهای خوب کلفتش کرده.به حرف من گوش کنی تو هم اینجوری میشی…گفت خیلی دلم میخاد…وقتی بزار توی کسی درد بکشه.گفتم پس به حرفهام گوش کن.یکسال وقت داری،خوب می‌خورد.خودمم کیرشو میخوردم.سوراخش باز شده بود.دیلدو رو نصف بیشتر دادم داخلش ناله کرد…ولی کیرش بزرگتر شد.خایه هاش توپی شو فهمیدم نزدیک ارضا شدنشه.نزاشتم آبش بیاد.گفتم دمرو شو.گفت باشه.کونش خوب بزرگ و چاق بود.ژل زدم و گذاشتم لای کونش.گفتم این جا نمیشه توی کونت صددرصد پاره ات میکنه…پس لایی میکنمت.گفت مرسی…وای لای کونش چقدر خوب بود…یکربعی ژل میزدم و میکردمش…ولی داخلش نه…روی تخت روی زانوهاش نگهش داشتم نزاشتم داگی بشه…دبلیو رو فشار دادم تا تهش رفت توی کونش…ناله کرد.نمیزاشت گفتم هیس.ساکت باش…تا ته دادم داخل گریه کرد.لبهاشو خوردم گفتم هیس…گریه نکن.رفتم جلو…از جلو.کردم لای پاهاش کیر کوچولوش شق بود…لبهاشو خوردم…لب میداد…با دستهاش نوک سینه هامو می‌گرفت.شق تر میشدم.تا سینه کوچولوش رو دندون زدم…دیدم شیکمم خیس شد آبش اومد.سفید و نسبت به سن و سالش زیاد بود.لبهامو محکم گرفت.گفت سینا جونم.مرسی.نشست.خودش به بدبختی دیلدو رو از کونش کشید بیرون…گفت تا الان اینجوری نشده بودم…گفتم پس من چی،؟گفت صبر کن برات چیزی بیارم تا خودبخود.ابت بیاد…رفت یک فلش آورد.توش پر فیلم بود.گفتم من پورن نگاه نمی‌کنم.گفت این فرق داره…این فلش تمامش فیلم‌های مامانهای ما۵تا رفیقه.گفتم چی گفت شبی یکی برات میزارم ببینی به شرطی که همیشه باهام دوست باشی…اولین فیلم…فیلم خود فهیمه بود.با دوتا قلچماق…این از دور فیلم گرفته بود.دوتایی می‌میکردنش. گفت نیما ببین دوتایی از کوس میکنند.کیرشون اندازه کیر تو نیست…گفتم بمیر بچه…خندید…اومد برام مالید.دیدن سکس فهیمه ابمو آورد…دیگه با هم عیاق شده بودیم.سعی کردم دیگه کاری کنم فکر سکس با من رو نکنه.ولی کونی بود.دلش کیر میخواست…همه‌جا باهام میومد.حتی خونه پدرم و برادرهام…دیگه خجالت نمی‌کشید.اردیبهشت بود ولی هنوز با مهرانه بودم.اکثرا انگلیسی باهام حرف میزد تا زبانش تقویت بشه.پیمان میشناختش.برای جمعه قرار کوه گذاشتیم.شبش مهرانه بهم زنگ زد.سینا جون گفتم جانم عزیزم.باهام خیلی خوب بود… دیگه تقریبا رل زده بودیم.اما اصلا سکسی بوسی چیزی در بین نبود.ولی باهم وقت زیاد میزاشتیم.چندتا مدرس خوب داشتم برای موسسه غروبها هر۳اونجا بودیم.تا شب من و پیمان و مهرانه…بهم عادت کرده بودیم…روزهای قشنگی بود…باهم حتی شام می‌خوردیم.همش به لطف فهیمه عزیز بود.پیمان دیگه واقعا داشت عوض میشد.خصلت کونی بودنش سرجاش بود.اما رفتارهاش بهتر شده بود.ورزش می‌کرد ذائقه غذا خوردنش عوض شده بود.دیگه ترسو نبود…ولی میگم کونی بود…چند شب یکبار شورت می‌پوشید میومد.کون میداد ساک میزد می‌رفت اتاقش…چقدر فیلم داشت از دادن مادرش و ننه بقیه بغیر ناهید.که فقط چندتا فیلم خودارضایی داشت…گفتم که مهرانه زنگ زد.دیر وقت بود.گفتم جانم عشقم.گفت اگه چیزی ازت بخوام روی منو زمین نمیندازی،گفتم از دستم بر بیاد از جون ودل انجام میدم.گفت فردا که که میخوای بریم کوه،اجازه میدی پوریا هم بیاد.به من گفت پیمان زنگ زده گفته با خاله و استاد نیما میخان برن کوه.گفت خاله منم بیام.گفتم باید از نیما اجازه بگیرم.گفتم اگه میدونی مامانش برامون شر درست نمیکنه.بگو بیاد چی میشه مگه.پسر خوبیه…گفت راستش کنارم نشسته خودش شنید…امشب پیش خاله و مامان بزرگشه…گفتم باشه آماده باشین…خروس خون۵صبح دم خونه ام.معطل نمی‌کنید ها…آسمون هنوز تاریک بود با پیمان رفتیم دنبالشون و وقتی رسیدم دم کوهپایه تازه داشت خورشید بیرون میومد.هوای پاکی بود پسرها باهم بودن و حرف میز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

می‌نوشتم.گفتم بدبخت اون ماشین سندخورده هدیه اولین رابطه من با فهیمه بود…عاشقه عاشق،گفتم تو بعد اولین رابطه منو انداختیم بیرون…ببین فرق شما دوتا چقدره؟بعد من اون و ول کنم بچسبم به تو مگه کسخلم.یا خر مغزم رو گاز گرفته، زدم بیرون…ولی کلاس با مهرانه رو ول نکردم هر روز غروب با هم بودیم.خیلی هم صمیمی شده بودیم.چند روز یکبار هم کوس و کون فهیمه رو صفا میدادم.کیف می‌کرد… شکر خدا از ناهید هم خبری نبود…مهرانه خیلی با ناهید فرق داشت.ده روزی بود با هم بودیم نزدیک عید بود.گفت نیما…دیگه با هم صمیمی بودیم رودربایستی نداشتیم،گفتم جانم.گفت تو الان با کسی هستی،گفتم منظور.گفت خانومی توی زندگیت هست یانه؟گفتم آره یک تپل هست…ولی فقط رابطه جنسی داریم عشقی در بین نیست.من رک بهت میگم.راستش قبلش با ناهید شما بودم.گفت نه بخدا دروغ میگی،گفتم آخه چرا باید دروغ بگم.دو ماهی باهم بودیم خودش خرابش
کرد،خندید گفت وای خدایا چی می‌شنوم.ناهید و عشقبازی.دیدی ازم به جرم دزدی شکایت کرد.شب با هم بودیم مشروب خوردیم مست شد خوابش برد.حقیقت من توی خواب که بود.من هم مست بودم.باهاش رابطه برقرار کردم.صبح بیدار شد کفری بود…رفت شکایت کرد فک کرده بود من چیز خورش کردم،دزدی کنم…خندید بد خندید.گفت بخدا ناهید نوشابه نمیخوره چی برسه به مشروب…گفتم خودش گفت شب گودبای پارتی داداشم خوردم.گفت دروغ میگه اصلا نیومد خداحافظی.گفتم جدی.گفت نیما اون خیلی دوستت داشته که باهات خورده خوابیده.عجیبه…وای خدا مامانم بشنوه دیوونه میشه.گفتم تو رو جون هرکی دوست داری به کسی نگو بخدا آبروش میره…قسمش دادم.فقط می‌خندید.گفت نیما تا وقتی ایران هستم میخوام فقط با تو باشم.گفتم نکنه تو هم مث خواهرت خرابم کنی و قالم بزاری، گفت نه خیالت راحت،،من و اون دنیا باهم تفاوت داریم.من۶ماه دیگه نهایت میرم…گفتم نرو چرا میری.گفت همه اونجا هستن…گفتم پدر مادرت گناه دارند.گفت اونها بیشتر اصرار دارند.گفتم ناهید که چیز دیگه میگفت…گفت زیاد حرفهای ناهید و باور نکن…مشکل داره،خلاصه چیزهای جدید می‌شنیدم.کم کم بیشتر پی به راستی حرفهای فهیمه میبردم.و خدا رو شکر میکردم از ناهید دور شدم.راجع به مهرانه به فهیمه گفتم.گفت ببین نیما جون من شوهرم ترکیه زندانه.ولی تمام اموالش رو به نامم زده‌.هنوز چند سال از حبسش مونده.خودش به دلایل امنیتی طلاقم داد.ولی هم رو دوست داریم.منظور تو خیالت راحت باشه من ازت نمیخام باهام ازدواج کنی،،فقط منو ول نکن.برای عید اول باید برم ترکیه دیدنش.بهش پول برسونم.بعدش برم فرانسه…خیلی ضروریه…خونه و پسرم و همه‌چیز رو به تو امانت دادم.گفتم ممنونم از اعتمادت…که حرف دلت رو بهم گفتی،،خیالم از رابطه با مهرانه راحت شد…مهرانه خیلی توی یادگیری تلاش می‌کرد.موسسه زبان من هم داشت تکمیل میشد.افتتاحش و انداختم برای بعد عید.ولی مجبور بودم تا آخر سال سر کلاسهام برم…فهیمه خیلی خوب بود.چندباری منو پسرش رو باهم بیرون برد.تا باهم بیشتر باشیم…خونه پلی استیشن بازی می‌کردیم.تپل زیبا کون بزرگ بود کلاس‌ نهم بود عین مادرش سفید و خواستنی.چندباری که استخر بودیم.کونش بد جور شهوتیم کرده بود.فهیمه خیلی خودمونی بود.یکبار که مست بودیم.گفتم فهیمه کون پسرت مث خودته تپل و سفید و گنده.گفت یکوقت هوس نکنی کیر گنده ات و بکنی توش.گناه داره…فقط لایی بکنش…گفتم چی میگی…گفت میدونم دوست داره.دیدم با دوستاش با هم ارتباط داشتن.من خونه دوربین داشتم…فهمیدم گرایش جنسی داره به مردها…گفتم فهیمه مستی نمیفهمی چی میگی…گفت بخدا جدی میگم من آدم واقع بینی هستم…فقط توش نذار جر میخوره…کیر زد میشه…گفتم دیوانه شوخی کردم.گفت ولی من جدی میگم.یکم باهاش جنسی کار کن.کیرش کوچیکه،گناه داره بزار رشد جسمی جنسیش بره بالا…خیلی راحت بود…درست شب دوم عید رفت و من و پیمان تنها موندیم.رفتیم همون آپارتمان مادرش که دست من بود.خیلی ناراحت بود.خیلی گریه کرد.مادرش بخاطر امتحانات این نتونست با خودش اینو ببره…اول رفتیم پیتزا بعدشم.رفتیم خونه.گفتم بیا بازی کنیم.حرفی نزد.قهر بود…گفتم پیمان قراره دو ماه باهم باشیم.گفت دو ماه چی اقلا کمه کم بالای ۶ماه.بهت نگفت چون فک می‌کرد نگهم نمیداری… رفت دنبال کارهای بابام…می‌ترسه اعدامش کنند.گفتم ای دل غافل۶ماه…خدایا چکار کنم.رفت یک فلش آورد داد بهم.گفت این و ببین.گریه کرد رفت توی اتاقش…فلش و زدم به لب تاپم.اولش سلام و علیک و بعدشم تشکر کرده بود.بعدش گفت.نیما جان من شاید بین۶ماه تایکسال نتونستم برگردم.چرا چون شوهر عزیزم جونش در خطره.باید وکیل خوب بگیرم بتونم نجاتش بدم…بعد چندسال دوباره براش پرونده سازی کردن.اگه نرم اونجا ممکنه اعدامش کنند.تو رو خدا مواظب پسرم باش…ببین.یک کارت پول بهش دادم…ولی به نام خودته…هرچی خواستین و خواست براش بگیر.مواظبش باش.فک کن…داداش کوچیکته…فک کن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چه سرعتی داره پروکسیاش :)))))

Читать полностью…

داستان کده | رمان

از او نپرسد که چرا اینقدر طول کشید. جیمز جامپرش را پایین می کشد تا مطمئن شود کمر و شورتش دیده نمی شود، به بالای پله می رود و به همسرش خیره می شود در حالی که پای راه پله ایستاده است، زیبا مثل همیشه.
کاترین با لباسی کاملا مشکی و کاملاً ست لبخند می‌زند و میگوید: “سورپرایز عزیزم”
قطعا ادامه دارد اگر دوست داشتید، اگر هم دوست نداشتید که خودم میشینم ادامشو میخونم
نوشته: black.sisy2

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

الان به طور مرتب در شلوار دست دوم همسرش داره کوچکتر و بسته تر میشه و هر ثانیه، یک سانتی‌متر از مردانگی‌اش در یک تکه پارچه کوچک صورتی کمتر میشود تا اینکه به یک پکیج کوچک زیبا تبدیل شد.
جیمز جعبه آرایش روی کمد را می‌گیرد و محتویات را به طرز ناشیانه‌ای روی تخت می اندازد، رنگ‌های مختلف رژ لب را روی لحاف پخش می‌کند، و در میان طیف رنگ‌هایی که به رنگ صورتی مناسب برای هماهنگی با شورت و سوتینش انتخاب می کند. زنپوش شهوتی رژ لب را می‌گیرد و به میز آرایش می‌رود و محتویات آرایش و لباس زیر همسرش را در اتاق خواب پراکنده می‌کند.
نسیم ملایم ناگهانی از پنجره باز به داخل می‌لغزد و خانه را را با موجی از هوای تازه پر می‌کند، در حالی که جیمز به خودش در آینه خیره می‌شود و یک سوتین صورتی پر از دستمال کاغذی به تن کرده، محکم و مغرور ایستاده است. پنجره باز به موازات پنجره خانه همسایه قرار دارد و چیزهای مضحک او برای هر کسی که ممکن است تصمیم بگیرد از آنجا به داخل خانه همسایه نگاه کند کاملاً در معرض دید قرار دارد. اما جیمز اصلا نگران نیست، ملک همسایه بیش از سه ماه است که فروخته شده و خالی است. اما مهمتر از آن، تنگ بودن لباس زیر همسرش، یک فتیش مخفی که بستن خودش است را یادآوری میکند، خروش تند برانگیختگی یک میل پنهان را در درون جیمز جرقه می‌زند، و فکر بسته شدن، گرما را به دودول اون میرسونه و اون رو دوباره به شلوار تنگ همسرش میچسبونه.
کاترین نفس راحتی کشید، خوشحال بود که سفر کاری او چند روز زودتر از حد انتظار به پایان رسیده بود. اون و تیمش توانسته بودند پرونده اخیر خود را سریع پیگیری کنند و توانستند کار چند روزه خود را در عرض چند ساعت با موفقیت به پایان برسانند. تیم از اینکه به خوبی می دانستند که قیمت آنها به مشتری یکسان خواهد بود، به وجد آمدند، علیرغم اینکه چندین روز مرخصی به خاطر تموم شدن کار پیش از موعد مقرر به دست آوردند. مطمئناً دلیلی برای جشن برای همه طرف های درگیر است.
کاترین وقتی کلیدش را وارد در ورودی کرد لبخندی زد و بی سر و صدا پا به داخل خانه گذاشت و کیف هایش را روی راهرو انداخت. او پایان زودهنگام خود را از جیمز مخفی نگه داشته بود و میخواست سوپرایزش کنه، خسته و در عین حال آسوده، او مشتاق بود که جیمز را با پایان زودهنگام و یک شب شراب و بدون سانسور، عرق سوز و سکس بی وقفه غافلگیر کند. کاترین ران‌هایش را فشار می‌دهد، فکر اینکه از استخوان‌های جیمز بپرد و هر اینچ از لباس‌هایش را پاره کند، کس گرسنه‌اش را نوازش می‌کند. او مخفیانه می‌خواهد جیمز را غافلگیر کند، نمی‌تواند از پیشروی‌های تهاجمی خود جلوگیری کند، زیرا هر اینچ مقاومتی را که او انجام می‌دهد قبل از اینکه کس تشنه‌اش را روی کیر فرود بیاورد، خرد می‌کند.
کاترین بی سر و صدا طبقه همکف را می گردد ولی طبقه را خالی می بیند، او به آرامی راهش را به طبقه بالا به سمت اتاق خواب میرود. بلوند شهوتی متوجه می شود که در اتاق خواب آنها باز است، پاهایش سرد می شود و متوجه می شود که لباس زیرش روی زمین و ملحفه های تخت پخش شده است. به هم ریختگی او را به خود مشغول می‌کند، زیرا چشمانش به کیف آرایشش را که به صورت وارونه افتاده است میبیند، رژ لب‌های مختلفش روی تخت پخش شده اند. چشمانش روی لباس زیرش که روی زمین پراکنده شده است می چرخد، یک جفت را برمی دارد و مطمئن می شود که لباس زیر او است. اما چرا فقط لباس زیر های صورتی؟ کاترین تلاش می کند تا بفهمد اینجا چه اتفاقی می افتد، رنگ های مختلفی از لباس زیر های صورتی او پراکنده شده است، تقریباً انگار کسی برای جستجوی وسایل او تلاش کرده، اما هیچ نشانه ای از شکستن در طبقه همکف وجود نداشت. اصلا هیچی نشون دهنده ورود دزد یا غریبه نبود.
کاترین گیج و مبهوت به سمت حمام می رود و در حالی که شاهد مردی است که به نظر می رسد همسر محبوب ده ساله او با لباس زیر صورتی است، بدنش یخ می زند. کاترین با احتیاط به پشت دیوار تکیه می دهد تا از دید دور بماند، به آرامی چشمانش را به هم می زند، و وقتی شروع به تشخیص شورت و سوتین شوهرش می کند، پوزخندی روی صورتش ظاهر می شود. برای مشاهده بهتر سوتین برآمده که به نظر می رسد با دستمال کاغذی پر شده است، به سمت نزدیک تر خم می شود. کاترین لب‌هایش را می‌لیسد و شوهرش را می‌بیند که توی لباس زیر اون، خودش را به جلو خم کرده و رژ لبش را روی لب‌هایش می‌مالد. او با تماشای تلاش‌های رقت‌انگیز او برای به هم زدن لب‌هایش برای پخش شدن رژ لب، به سختی صدای پوزخندش را خفه می‌کند. سپس به نظر می رسد که جیمز در حالی که باسنش را با شورت پوشیده بیرون می زند و باسن خود را تحسین می کند.
یک منظره از تعجب و شوک موجی از برانگیختگی را بین پاهای کاترین می‌فرستد و او با تماشای شوهرش که لباس زیرش را پوشیده و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نم و سردیش و بچه ها گفتم ، اونم از شوهرش که معتاد بوده و کم درآمد. مریم هم جدا شده و بعضی شبا به مشتری های سرا که ازشون خوشش بیاد سرویس میده
رفتیم شام رو خوردیم و موقع برگشت به سمت ماشین دستشو گرفتم
… دستور چیه مریم جان برم سمت مهمانسرایی که رزرو کردم
. بلهههه عسلم ، بریم
تقریبا ۲۰ دقیقه ای راه بود
تو ماشین بوی شهوت پیچیده بود از دست من که روی پاهای مریم حرکت می کرد و دست اون روی کیرم میتونستم یه شب عالی رو تصور کنم.
اروم دستمو اوردم بین پاهاش و شروع به مالیدن کصش از رو شلوار کردم ،
مریم نفس عمیقی کشید و اونم شروع به مالیدن کیرم از رو شلوار کرد
به جونی که گفت فهمیدم از سایزش خوشش اومده
… مریم من طاقت ندارم تا برسیم باید بشم
. منم بهتر از تو نیستم ، بگرد یه کوچه خلوتی پیدا کن تا برات ساک بزنم
شانسی پیچیدم تو یکی از خیابون های فرعی سمت راستم و اولین کوچه رو رفتم داخل از اقبال خوبمون یه ساختمون نیمه کاره چند طبقه که عقب نشینی داشت جلو چشمام ظاهر شد
پیچیدم جلو ساختمون و چراغ های ماشین رو خاموش کردم دیگه هیچی برامون مهم نبود
مریم هم بدتر از من بود ، کیرمو کشید بیرون و مشغول شد ، حرفه ای ساک میزد معلوم بود کارشو خوب بلده
دست انداختم از رو مانتو سینه هاشو گرفتم و می مالیدم
… مریم دارم میشم قربونت برم
. قربون ابت برم من سعید ، همشو تا ته میخورم برات
جووووون ، قربون تو بشم من
جناب ، جناب
چشمامو باز کردم ، نور زیادی سالن مجبورم کرد دوباره چشمامو ببندم
جناب بیدار بشید لطفا سرای ایرانی تا چند دقیقه دیگه تعطیل میشه
منگ بودم ، پس مریم کو ، ساختمون نیمه ساخته
همش خواب دیدم ،
تازه فهمیدم رو صندلی های انتظار خوابم برده بوده
پاشدم دیدم خانمه که اون سمت گیت بود سرش رو انداخت پایین و از خنده ریسه رفت
کیر شق شده ی من توی خواب سوژه ی خوبی برا خنده ی پرسنل شده بود
.
نوشته: Hajali

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

که برن آلمان.
نوشته: آرش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ووون جووون می گفت خیلی جیغ زدم گوشش درد گرفت و آروم شد گفت آروم باش کوس تنگ من ولم کرد از روش بلند شدم کوسمو مالیدم گفتم پارش کردی گفت یادت رفت ؟مثله آرش مفتی که بهم نمیدی قراره چند میلیون پول بگیری نباید یکم تحمل کنی تا منم لذت هامو از این کوس تنگ خوشگل ببرم ؟چه خال خوشگلی داره کون الهام هم دو تا خال داره یه بزرگ یه کوچیک خوابوندم و پاهامو باز کرد و آروم آروم کیرشو توی کوسم فرو کرد و شروع کرد تلمبه زدن گفت محشره این کوست سینه هاتو بذار دهنم و نوکشون گاز میداد می گفت این کوس حالا حالا ها میشه کردش برات یه خونه می گیرم خودم میکنمت یه جور میگایمت گشاد بشی خودم این کوسو گشاد میکنم چته ؟چرا سکوت کردی ؟بهت حال نمیده ؟شروع کرد تند تند تلمبه زدن آه و ناله ام دراومد گفت اینه زیر کیرم یا جیغ باید بزنی یا آه و ناله کنی کیرشو تا ته کرد توی کوسم و فشارش داد و شروع کرد تند تند تلمبه زدن تا آبش اومد منم ارضا شدم گفت دوست نداشتی بهم کوس بدی ؟درسته ؟گفتم خداوکیلی پول و خونه راست گفتی ؟گفت منو با این آرش دیوث توی ذهنت مقایسه نکن من مهرانم حرف بزنم تو انجام شده فرض کن گفت حالا یه لب میدی ؟ازم لب گرفت گفتم واقعا تو الهام کردی ؟گفت یه چیزی میگم اگه الهام اذیتت کرد حالشو بگیر یه هفته بعد از عروسیش با داداشت توی همین خونه روی همین تخت با همین آرش دیوث کردیمش واسه همین بهت میگم به آرش اعتماد نکن اون با خواهرشم میکنه تازه فقط اون نبود قبل رفتنم هم الهام تازه عمل کرده بود انگار یه عقده مویی پشتش داشت آوردیمش با آرش کردیمش فکر میکنی چرا باردار نشده ؟از بس آرش میکنتش میترسه به جای سروش از آرش حامله بشه یادم به قرص ضد بارداری افتاد که بهم داد! گفت میخوای هماهنگ کنم آرش بیارتش بکنیمش ببینی ؟گفتم نه نمی خوام تصویری که ازشون توی ذهنم هست خراب بشه .
خوابیدن با مهران واقعا خوب بود همه جوره بهم حال میداد اسمم گذاشته بود کوس تنگ خال خالی توی این یه هفته ای که با مهران بودم نه آرش اومد سراغم نه هیچکس دیگه انگار اصلا منو یادشون رفته بود فروش خونه دو هفته طول کشید و در این مدت مهران همه جوره باهام حال کرد بعد از فروش خونه بهم گفت بیا بریم دوبی یه پیرمرد پولدار هست که راحت می تونی زنش بشی و توی پول شنا کنی گفتم از پیرمرد جماعت خاطره خوشی ندارم گفت این فرق میکنه نترس پدر زنه خودمه مشکلی هم پیش بیاد خودم کنارتم گفتم اینارو میگی پول ندی ؟عصبانی شد گفت گوه توی پول بیا بابا اینم پولت می خوام زندگیت عوض بشه بیا بریم کاری میکنم بگیرتت انقدر گفت و گفت تا راضی شدم باهاش برم دبی اما شب قبل از پرواز بهش کوس دادم گفت قرص ضد بارداری می خوری ؟گفتم آره گفت خوبه از زمانی که رفتیم دبی تو منو نمی شناسی باشه ؟گفتم باشه رفتیم دبی توی سه چهار ماه از کار توی شرکت رسیدم به زن آقای باقری پیرمرد مهربون اما از اون هوسبازها بود مهران یادم داد که چطور دلبری کنم ازش تا اینکه ازم خواستگاری کرد و زنش شدم ایرج فقط یه دختر داشت که زن مهران بود که درگیر سرطان بود و می گفتن بیشتر از 6 ماه زنده نیست راستم میگفتن می دیدیش ازش میترسیدی مثله روح شده بود سه روز بعد از ازدواج با ایرج مهران گفت یه آدرس میدم بیا اونجا رفتم اونجا بهش کوس دادم گفت دیگه نباید قرص ضد بارداری بخوری باید حامله بشی گفتم از تو ؟گفت آره ایرج که بخار نداره اما ایرج هم مثله مهران شهوت بالایی داشت منم به جفتشون کوس میدادم گفتم صدیقه دوران تلخ تمام شد الان زن یه مرد پولدارم و با دو تا مرد کیر کلفت سکس دادم خوشبختی یعنی این چند ماه بعد باردار شدم رفتم سونوگرافی گفتن پسره به پیشنهاد عمه اش شکیلا که میشد زن مهران اسمشو گذاشتیم سهیل مهران فکر می کرد بچه اونه اما بعدش تست ژنتیک دادیم بچه ایرج بود الان تنها وارث خانواده سهیل بود یه هفته به تولد یکسالگی سهیل مونده بود که شکیلا فوت کرد با اینکه دکترها گفته بودن 6 ماه بیشتر زنده نمیمونه اما یکسال و نیم بعدش فوت کرد بعد از فوت شکیلا مهران افتاده بود روی دنده لج و لجبازی که پیش ایرج براش یه آشی پختم که نگو گفتم بهم دست درازی کرد که بعدش دیگه مهران هیچ وقت ندیدم یه جوری نیست شد انگار که نبود الانم 4 سال از اون ماجرا میگذره و با ایرج و سهیل بهترین زندگی دارم الان میتونم بگم خوشبختم.واقعا خوشبختم.
نوشته: صدیقه

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داستان زندگی صدیقه

#پیرمرد #سوءاستفاده #همسر

17سالم بود که با یه پیرمرد 65ساله بنام حاج عبدالله ازدواج کردم تنها روزهای شیرین زندگیم فقط ماه اول بعد از ازدواجم بود بعدش دیگه شروع کرد به تحقیر و اذیت کردنم کیرشو میداد براش بخورم تا آبش بیاد بعدش آبشو توی گوشم یا دماغم یا چشمام می ریخت و می خندید یا مجبورم می کرد با انگشت کردن توی کوسم خودمو ارضا کنم یا خیار و هویج توی کوسم می کرد اما باهام سکس نمی کرد تازه کلی هم تحقیرم می کرد می گفت قیافت کیریه حالم از کوس زشتت بهم می خوره این خال بزرگ چیه روش؟ خالم ارثی از نوزادی روی کوسم بود می گفت کوست حالمو بهم میزنه تو فقط لیاقت داری کیرمو بخوری و لیاقت کیرمو نداری که بکنمش توی کوست تازه همیشه هم می گرفتم انقدر با دستش میزد روی کونم که گریه ام می گرفت تا التماسش نمی کردم ولم نمی کرد تازه جای دستش روی کونم میموند و میومد میزد بهش که دردم میومد چند باری هم گریه کردم که گفت گوه می خوری گریه میکنی می خوابید روم کیرشو می کرد تا ته توی دهنم و سرمو فشار میداد تا نتونم نفس بکشم و وقتی داشتم خفه میشدم درش میاورد انقدر این کارو می کرد تا بالا بیارم و اون می خندید 6 ماه از ازدواجم می گذشت که داداشم اومد به دیدنم وقتی عبدالله نبود کلی گریه کردم که منو با خودش ببره خونه گفت که نمی تونه منم مجبور شدم کونم نشونش بدم و همه چیزو براش تعریف کنم سخت بود اما اینکارو کردم چون دیگه بریده بودم جونم به لبم رسیده بود که اینکارو کردم و این حرفها رو زدم اونم خیلی با عبدالله حرف زد عبدالله عوضی می گفت صدیقه گل سر سبد این خونست ببریش این خونه بی رونق میشه پدر سگ مثله سگ دروغ می گفت اما هر طور بود سروش اجازمو گرفت و رفتیم خونه سروش زنش الهام زیاد از دیدنم خوشحال نشد بعد دو سه روز فهمیدم داداش الهام که اسمش آرش هست در هفته چندین بار به خونه شون میاد پسر شاد و شوخ طبعی بود کلی می خندوندم کم کم عاشق آرش شدم اونم از من بدش نمیومد انقدر تابلو به آرش و حضورش واکنش نشون میدادم که حتی سروش هم فهمیده بود بهم گفت که اینکارم درست نیست گفتم برای منی که فقط تحقیر شدم اینکه یه مردی ازم خوشش اومده و بهم احترام میذاره دست خودم نیست که به احترامش پاسخ متقابل بدم از اون روز الهام و سروش یه جورایی من و آرش تنها میذاشتن تا با هم باشیم و حرف بزنیم و اون منو بخندونه آرشو خیلی دوست داشتم یه روز دیر اومد منم خیلی منتظر گذاشت وقتی اومد کلی باهاش دعوا کردم اونم ازم دلجویی می کرد و می گفت که مجبور بوده وگرنه دیر نمیومده که زدم زیر گریه گفتم دیگه دیر نیا اونم بغلم کرد و ناخوداگاه از هم لب گرفتیم سفت بغلش کرده بودم گفت صدیقه ؟بغل سفت دوست داری ؟گفتم اوهوم اونم سفت بغلم کرد کیرش راست شده بود و به کوسم چسبیده بود گفتم آرش چقدر دوستم داری ؟گفت خیلی عزیزم خیلی گردنم می بوسید نفس هاش در گوشم دیونم کرده بود ولش کردم اونم ولم کرد تاپم براش از سر شونه هام دادم پایین و سرشو بردم سمت سینه هام نوک سینه هامو آروم بین دندوناش می گرفت وسط سینه ام می بوسید منم نشستم و کمربندش باز کردم و شلوارشو کشیدم پایین و کیر راست شده اش افتاد بیرون و منم کردمش توی دهنم کیرشو گرفتم توی دستم و کلاهکشو لیس میزدم آرش آه و ناله اش در اومده بود خوابوندم روی زمین شلوار و شورتم کشید پایین پامو باز کرد کیرشو کرد توی کوسم و شروع کرد تلمبه زدن صدای آه آه آه گفتن های آرش کل خونه پر کرده بود و بی رحمانه فقط تلمبه میزد تا آبش اومد و ریخت توی کوسم گفت خیلی تنگه خیلی حال میده و کیرشو آروم توی کوسم عقب جلو می کرد گفت دوست ندارم از کوست درش بیارم دوست دارم بازم بکنم توش گفتم بکن فدات بشم بکن آرشم و آروم آروم داشت توی کوسم عقب جلو می کرد می گفت هنوز از این کوس سیر نشدم گفتم منم از کیرت سیر نشدم هیچ وقت درش نیار گفت باشه عزیزم گفت صدیقه اینجوری حال نمیده پاشو تا بهت بگم چطوری بشی تا بیشتر حال بده کوس تنگ اینجوری حال نمیده داگیم کرد و کیرشو کرد توی کوسم گفتم فقط به کونم ضربه نزن گفت باشه باشه اینا جای دست شوهرته ؟گفتم آره گفت نه من از این عادتها ندارم گفت کمرت بده پایین تر کونتو بده بالا آها اینطوری کیرم توی کوس تنگت میره بیشتر حال میده و آروم آروم داشت توی کوسم تلمبه میزد کم کم تندتر تلمبه میزد و منم لذت میبردم این اولین بار بود یه مردی جز شوهرم داشت توی کوسم تلمبه میزد که واقعا لذت غیرقابل تصوری بود اونم کسی توی کوسم تلمبه میزد که واقعا دوستش داشتم موهامو توی دستش جمع کرده بود و می کشید و کیرشو تند تند توی کوسم تلمبه میزد تا اینکه ارضا شدم و اونم یکم بعدش آبش اومد و ریخت توی کوسم گفت عاشقتم صدیقه خیلی حال داد کوس تنگت گفتم آرش دوست دارم از الان ماله تو باشم در گوشم گفت با افتخار منم ماله خودتم گفتم پس بخواب روم دوست دارم یه مرد بخوابه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

درد نداشت.علی ولی کثافت از سینه هام گرفت تا زور داداش تلمبه زد.تا میخواد صدام در بیاد فرهاد کیرشو می داد دهنم منم ساک میزدم واسش.علی هی میگفت کونی کی ای تو منم میگفتم پارم کن کونی دوتاتون البته اگ کیر فرهاد میزاشت حرف بزنم .وسط تلمبه های علی بود.دیدم فرهاد بلند آه کشید ابشو ریخت دهنم منم ن میتونم پس بدم ن برگردونم همشو قورت دادم.
ب علی میگفتم بسته ابتو بریز تموم شه پاره شدم.وحشی تر از این حرفا بود پاهامو با دستش بالا نگه داشته بود اون سوراخ بیچاره رو تا جون داشت می گایید.کیرش همیطوری کلفت بود ولی با کاندوم خیلی بیشتر اذیت می کرد.همونطور ک میکرد کیر منم بازی میداد .عرقاش میریخت روم کیرشو توم حس میکردم کیرکوچولومم میمالید.قبل اینکه ارضا شم ابش اومد .
بعد یه در کونی بهم زد گف پاشو خودتو بشور.منم رفتم حموم دوش گرفتم .علی و فرهاد لباساشونو پوشیده بودن داشن حف میزدن.منم دیه حوصله میخواست لباس پوشیدن اونام که تا ته سوراخمو دیده بودن همینطوری رفتم نشستم پیششون.یکم بعد آماده شدم با علی بریم منو تا یه جایی برسونه.فرهادم گف حال داد هر وقت دلت خواست اینجا خودش مکان بیا کاراتو حل میکنم.کلا از این قضیه یه هفته میگذره یکم اون روز زیاده روی کردیم تو سکس هنوز خستم و حال یه رابطه دیگه ندارم ولی زیاد سکس داشتم و اگه مایل باشین خاطراتشو براتون تعریف میکنم❤️
نوشته: Horny boy

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چه کار کنم با این خواهرزن؟

#خواهرزن

دوستان من 27 سال پیش ازدواج کردم آن موقع یه خواهرزن داشتم ده ساله و جذابیتی نداشت ولی هر وقت 15 سالش بود به خودش رسید و توجهمو جلب کرد گاهی تو چشام زل میزد و حس میکردم خواستنی شده تو شانزده سالگی خونه م خواب بود رفتم به کونش دست زدم رم کرد و یه گوشه کز کرد گذشت شد 17 ساله خونه‌م گیلان بود با مادرزنم اومدن خونه شرتشو رو بند برداشتم توش جق زدم خواستم خشکش کنم با شعله گاز سوخت انداختمش سطل زباله متوجه شد… رفتن و 18 ساله عقد کرد خیلی خوشگل شد و دیگه رسما عاشقش شدم و واسه کردنش نقشه می‌کشیدم عروسی کرد و پارسال شوهرش بخاطر کلاهبرداری افتاد زندان. منم همون وقتا داستان های بعضی اعضا که به راحتی با خواهرزنشون حال کرده بودنو میخوندم و متاسفانه با همین داستانا گول خوردم و از راه به در شدم. یه روز که شیراز بودم با ماشین بهم زنگ زد کجایی گفتم تو خیابون گفت بیا دنبالم ببرم خونه چند کیلومتر از شیراز فاصله داشت رفتم دیدمش خیلی خوشگل کرده بود گفت بریم بستنی بخوریم رفتیم هویج بستنی گرفتیم تو لژ خانوادگی نشستیم زل زد تو چشام گفت ما باید باهم صمیمی تر باشیم و خیلیا اینجورین بجز ما و من چون پدرم فوت کرده به محبت پدری تو نیاز دارم حالم گرفته شد ولی رفتارش نوع دیگری از ارتباط رو میخواست رفتم گیلان چند بار از یزد بهم زنگ زد و می‌گفت زنت یعنی خواهرم نفهمه یه وقت اما پس از چندروز دیگر تماس و پیام قطع شد و من دوسه سال تو کف بودم و اون بهایی نمی‌داد بهم خونه منتقل شد شیراز بادخترچهارساله ش اومد خونه من ولی من گیلان بودم تو اینستا دیدم پیج زده یه پیج فیک زدم پیام دادم با چند تا عکس فیک روزای دوم و سوم شروع کردم سکس چت اونم جواب میداد و حتی عکسای کص و کون و ممه برام فرستاد گازشو گرفتم فردا غروب کرج خونه بودم اونم بود کصخلی کردم عکساشو به زنم نشون دادم و گفتم اینکاره س تو اتاق بچه ها خوابیده بود چهارصبح رفتم بیدارش کردم عکسا نشونش دادم و گفتم میدی یا عکسارو نشون داداشت بدم گفت میدم گفتم بخواب رو شکم خوابید ازکف پا تا سوراخ کونشو لیس زدم ده دقیقه فقط سوراخ کونشو لیس زدم ده دقیقه هم کسشو که فک کنم ارضا شد و بهم گفت بسه مریض میشی خواستم بکنم قسم داد گفت بزار برای دفعه دیگه بهش گفتم از این ببعد زن خودمی مخارجتم میدم گفت باشه فردا شب هم رفتم از استرس کیرم راست نشد همون حالت نرم و نیمه جون تو چاک کسش مالیدم و آبم ریختم در کسش و فردا برگشتم گیلان تا دوسه ماه کم و بیش پیام می‌دادیم دیدم بی حس و سرسنگینه زنم هم بهش پیام داده خلاصه حدود یک ماه نه من نه اون پیام ندادیم بعد یک ماه پیام دادم… برام نوشت احترامت واجب ولی دیگر من اهل رابطه نیستم اعصابم خورد شد هرچی گفتم چی شده جواب نداد بهش گفتم پولی که دادم 2/5 میلیون برگردون ظرف دوساعت برگردوند و دیگر بلاکم کرد الان چهارسال میگذره من در آتش عشقش میسوزم اون همه خطهام بلاک کرده و میدونم دوس پسر گرفته و مرتب داره کس و کون میده شوهرش هم از روابط اون بامن و همه کسایی کردنش خبر داره و بنوعی هرجا دوس داره میده اجاره بکننش بجز من… من هم زندگیم خراب شده با زنم سرد شدم و زیر یک سقف اما باهم قهر فقط بخاطر بچه ها با همیم آخرین بار بایک خط جدید بهش پیام دادم و بهش گفتم من اشتباه کردم عکسات نشون زنم دادم اصلا من در رابطه با تو بد عمل کردم ببخش و بخاطر بچه هام باهام رفیق شو نذار زندگی و بچه هام از هم بپاشن و من هم برای جبران پنجاه میلیون تومان هدیه نقدی میزنم به کارتت میدونم بچه ها مفتی دارن میکننت اینو از من بگیر و با من هم باش به هرکی هم دوست داری کس بده فقط با من هم باش تا این تنش و قهر و بدبختی تو زندگی من جمع بشه باز هم بلاکم کرد به زنم گفتم این جنده س تو باهاش ارتباط نداشته باش اون گفت تقصیر تو بود اون توبه کرده و دزدکی باهاش رابطه تلفنی داره در حالی که میدونم اون الان دررابطه س و اینو از استوری های عاشقانه و منظور دارش متوجه میشم کل خانوادش با من قهرند منو مقصر میدونن و اون هم با خیال راحت داره به هرکی دوس داره کس میده و این وسط زندگی من خراب شد اونم شوهرش داره میدش اجاره به همه بجز من و من دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم با زندگیم . گناه همه اینا پای کساییه که داستان خواهرزن نوشتن و من پاک و مومن رو از راه به در کردن. بچه هام آسیب دیدن اونم عمدا همینو میخواد ولی زن احمق من اینو نمی‌فهمه و دشمنی اونو باور نداره من حاضر شدم پنجاه میلیون بهش بدم باهام رابطه داشته باشه قبول نمیکنه دارم از غصه کس مفتی که داره به بچه های کون نشسته میده میمیرم بنظر شما چیکار کنم و چطور یک جنده با پنجاه میلیون هم حاضر نیست بمن بده؟؟؟ چیکار کنم؟ آیا امیدی هست باهام آشتی کنه و کلا چیکار کنم؟؟؟
نوشته: سعید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بهش نگفتم…وقت پیاده شدن…فقط گفتم باز هم به پیشنهاد من فک کن…گفت باشه…ولی بهت قول نمیدم…پوریا گفت آقامن بیام پیش تو وپیمان.درس که نداریم امتحانات تمومه،،گفتم پوریا مادرت با من خیلی مشکل داره…گفت اون با کی مشکل نداره که شما دومیش باشی…اون با خودشم مشکل داره…مادربزرگش گفت پوریا میزنم توی دهنت ها.گفت بزن عزیز جون بزن.مامانم که شب و روز میزنه شما هم روش…چی میشه…چندروز دیگه بابام میاد باهاش میرم…دیگه خیالم راحت میشه…عزیز جون ببین همه دارند از دست تو ومامان من فرار می‌کنند… خودتون رو درست کنید.ما که رفتیم اما…این نشد زندگی،خاله بهش بگو داری از دست مامانت با افکار مریضش فرار میکنی،از دست خواهر دیوونه ات که مامان من باشه فرار میکنی،نگو دوستت ندارم بگو عاشقتم ولی میترسم زندگی کنم.همینجوری که دایی‌ها رفتن خسته شدن…همینجوری که بابام رفت…مادر بزرگش کوبید توی دهنش.گفتم وای خاله. پوریا گفت آره بزن حرف حق تلخه.بزن عزیز جون…چرا خاله رو مقصر میدونی بگو خودم سر شوهرمو خوردم…تا اون سکته کرد…مهرانه گفت نیما اینو با خودت ببرش…اینها امشب منو دیوانه می‌کنند.چند روزی گذشت تلفنی با مهرانه در ارتباط بودم پدرش بهتر شده بود.خودش اومد دفتر موسسه.خیلی وقت بود نیومده بود.دیدمش خوشحال شدم آخه واقعا دوستش داشتم.اومد پیشم.گفت وقت داری بریم بیرون.گفتم برای هرکی نداشته باشم برای تو دارم.رفتیم کافی شاپ،گفت نیما آخر ماه دارم میرم دیگه.فقط اومدم بگم که دوست خوبی برام بودی.هر چند یکبار دردمو آوردی… ولی دوستت دارم.گفتم نرو بمون پیشم موسسه رو با هم اداره کنیم زندگی تشکیل بدیم.میری چکار کنی،؟گفت نمیشه باید برم.اوقاتم تلخ شد.واقعا عاشقش شده بودم.ارومی اشکم اومد…گفت وای برای من گریه میکنی،چیزی نگفتم…میز کناری دوتا خانوم بودن.گفت خوشگل خانوم حیف این مرد به این خوشتیپی نیست که اینقدر دوستت داره…ولی داری تنهاش میزاری…عصبی شدم.گوشی و سوییچ روی میز بودن برداشتم و رفتم بیرون…سوار شدم.زدم توی اتوبان.اعصابم بهم ریخت.بعد یکعمر دل به یکی بستم که خیلی دوستش داشتم اونم داشت می‌رفت تنهام میزاشت…ناخودآگاه زنگ زدم به ناهید…برداشت…گفت بله آقا خوبه فرشته نجات.گفتم ناهید کجایی،؟گفت خونه ام کجام.گفتم بیا پایین کارت دارم…باور کنید دو دقیقه نشد اومد پایین توی ماشین…گفت فهیمه تپل خوب نو نوارت کرد…عجب ماشینی،گفتم این حرفها رو ول کن.مهرانه داره میره…گفت خب به من چه؟گفتم نزار بره.برو برام خواستگاری،،خندید گفت چی،برم از رقیبم خواستگاری کنم…گفتم ناهید من که هیچوقت با تو ازدواج نمیکردم.سن وسالم به تو نمیخوره،اصلا میخواستم هم مامانم نمیزاشت…گفت خب برو به همون مامانت بگو…گفتم به مامانم گفتم اومد اما مهرانه جواب منفی داد.گفت تو الان اومدی دل منو آتیش بکشی،گفتم اینقدر حسود نباش…بخاطر بی احترامی هایی که بهم کردی،بخشیدمت.بخاطر تهمتی که بهم زدی بخشیدمت…گفت نامرد تو شبونه بهم تجاوز کردی،گفتم لعنتی اون تجاوز نبود رابطه بود که خودت صدام کردی اومدم پیشت…ناهید برو برام خواستگاری،نزار بره، اشکم اومد.گفت لعنتی اینقدر دوستش داری براش گریه میکنی، خاک تو اون سر مهرانه که قدر تورو نمیدونه.بخدا یکدونه ازین اشکها اگه برای من بود.دنیا رو برات آتیش میزدم.گفت من نمیتونم کاری کنم…تصمیمش رو گرفته.چندساله با مادرم مشکل داره.بعدش هم مگه تو بهم گفتی پسرم میخاد تنهام بزاره…پسرم رفت.الان تنهام.گفتم کی رفت حالا اون اشک ریخت گفت دو روزه.بهم گفت تو میدونستی…پیمان میدونست چطور بهت نگفته…گفتم هر جا هست انشاله سالم باشه.راه افتادم…تقریبا نزدیک آخر ماه بود.چندباری زنگ زدم پیام فرستادم.ولی مهرانه جواب نداد.دلگیر بودم…یادمه ۴شنبه بود.پیمان زنگ زد.نیما بدو برو در خونه مهرانه اینها.مث اینکه پدر بزرگ پوریا مرده…گفتم ای بابا،،رفتم اونجا دیدم مهمون دارند پرچم سیاه زدن.رفتم داخل.۴۰یا۵۰نفری آدم توی خونه بود.مادرش و ناهید هم بودن…همه مشکی پوش بودن…تسلیت گفتم.من دیر فهمیده بودم.خاکش کرده بودن…داشتن پذیرایی میکردن…همون موقع مهرانه اومد توی سالن چایی دستش بود مشکی پوشیده بود…چشماش کاسه خون بود…تا منو دید.چایی ها رو گذاشت روی میز اومد پیش من.زد زیر گریه جلوی همه اومد توی بغلم…گفت بی وفا پس کجا بودی…بابامو خاکش میکردم.کسی نبود.کنارم باشه…کسی نبود منو از خاکش جدا کنه.بابام مرد بابای خوبم مرد…گفتم مهرانه عزیزم به جون خودت من الان تا فهمیدم زودی اومدم…گفت ناهید مگه بهت نگفت…گفتم ناهید اینجاست ازش بپرس.کی به من خبر داده، ناهید گفت بمن چه که من به این بگم اصلا این کی هست…گفت حالا فهمیدی چرا میخوام برم…گفتم دیگه نمیزارم بری…تو مال منی، عشق منی.پدرت خدا بیامرز راضی بود…خدا رحمتش کنه…این ها رو ولشون کن.هیچ جا نمی خواد بری،مردم و فامیلاشون نگاهمون میکردن…پی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رانه گفت نه تو رو خدا.جون مادرت منو نکن.بغلم کرد.گفتم عزیزم مگه دوستم نداری.توی حسرتت بمونم.گفت نیما بخدا زیر کیرت میمیرم.گفتم نه ببین.الان پیمان بیا.اومد.ژل زدم.کردم توش جیغ بدی زد.گفت دیدی چه جیغی کشید.گفتم اولشه الان ببین از خوشی زیاد آبش بدون اینکه به کیرش دست بزنم میریزه…چندتا تلمبه دیگه زدم.و تا دست به سینه های پیمان زدم.آبش ریخت.گفتم حالا تو بیا عشقم.گفت نه نمیخام نیما.میترسم…گفتم باشه دوستم نداری،،اگه نه دلمو نمیشکوندی،،گریه کردنیما نامردی نکن.میخای منو با حرفهات تحریکم کنی…نمیخام مگه از جونم سیر شدم.گفتم باشه بلندشدم با کیر شق شده.مثلا که ناراحتم.بهم برخورده…ادای تنگها رو در آوردم.رفتم توالت کیرمو خوب با آبسرد شستم تا بخوابه زود آبش نیاد…آخه وقتی کون زیرم ناله کنه.زودتر ارضا میشم.میدونستم…بهم میده.دختر مهربونیه،،وقتی برگشتم پیمان گفت.نیما جون خاله گناه داره آروم بکنش…گفتم مگه من وحشی هستم.مگه تا الان تو رو کردمت زوری بود.یا من میخواستم…گفت راست میگه خاله خیلی حوصله داره…تاذمن نخواستم منو توشی نگایید…گفت پیمان جون خیلی چیزش بزرگه…ببین.گفت خاله اصله اصله…کاش مال من اینقدری بشه، گفتم ورزش و فقط ورزش…مهرانه خودش داگی شد.بالش گنده گذاشت زیر سینه هاش.پیمان چشماش برق زد.منو دید لبخند زد.اشاره کردم.هیس نخند.ژل زد توی کونش پرش کرد.کیرمو خوب ساک زد.گفتم اماده ای عزیزم.با گریه گفت نه.اماده چیم.میدونم میمیرم.سر کیرم توی دست پیمان بود خودم کمر مهرانه رو گرفته بودم در نره.گذاشت دم سوراخ کونش اشاره کرد.گفت عشقم شل بگیر خودتو.تا شلش کرد فرو کردم داخلش…مگه جیغ بود.نعره بود.صدای سوت جیغش توی گوشم هست هنوز.نگهش داشته بودم.فرار نکنه.بین تکیه گاه تخت و بالش گنده از جلو گیر بود.پیمان هم بدنش و نگه داشته بود.من پشتش بودم کمرشو گرفته بودم.دوتا تلمبه دیگه زدم…بیشتر جیغ زد.بدوبیراه گفت.دوست نداشتم بی ادب بشه.تلمبه بعدی رو زدم که دیگه بکشم بیرون…بیشتر رفت توش.بی حال شد و ولو شد.زود کشیدم ازش بیرون.غش نکرد.اما جون اصلا دیگه نداشت.بغلش کردم گفتم پیمان برو یک آبمیوه بیار.نه شیر عسل هست توی یخچال بیار.رفت…باهام قهر بود.اشکاشو گرفتم.بوسیدمش.صورت قشنگشو چرخوند.شیر عسل که خورد جون گرفت.گفت من میخوام برم خونه.گفتم نه نرو امشب باش.بخدا کارت ندارم.صبح میرسونمت.چیزی نگفت رفت حموم برگشت لباس پوشید روی تخت من خوابید.کنارش خوابیدم.حتی بغلش کردم.خواب برده بود.صبح که نه ساعت ده بیدار شدم نبود.رفته بود…تمام شماره‌های منو و خودمو از همه جا بلاک کرده بود…دیگه جوابمو نمی‌داد.حتی به پوریا گفتم بهش زنگ زد…تا اومدم حرف بزنم قطعش کرد.رفتم دنبالش…مادرش گفت پسرم نمیدونم چی شده گفته اگه شما بودی بگم نیست…گفتم خاله من ازش خواستگاری کردم بهش گفتم نرو ناراحت شده.گفت قربونت بشم.بخدا دختر خوبیه.تو هم پسر خوبی هستی.بیا بگیرش نزار بره…ناهید که اعصاب نداره…پدرش پسرهامو فرستاد رفتن الان پشیمونه.این هم اگه بره.من میمیرم…گفتم خدا نکنه.ولی تو رو خدا بهش نگین من چی گفتم.دوستش دارم نمیدونم چرا باهام قهر شده…آقا نگو کلک از توی آیفون در باز کن داشته صدامو گوش می‌داده.حرفهامو می‌میشنیده…گفت نیما یعنی نمیدونی چرا باهات قهرم…مادرشم بود.گفتم عزیزم عشقم.معذرت میخام میشه ببینمت.گفت اصلا دیگه نیا در خونه ما…اصلا دیگه نمیخام ببینمت.نفهمیدی بلاک شدی.حتی از توی قلبم هم بلاک کردم…گفتم مهرانه دلت میاد…گفت چطور تو دلت اومد…مادرش گفت دخترم بیا پایین…از اونجا نمیشه حرف زد.من نمیدونم بینتون چی گذشته ولی به هم فرصت بدین.دعوا نمک زندگیه،گفتم مهرانه جون منو ببخش،بیا دیگه،گفت مامان اگه نمیخواستم برم ولی الان دیگه شک ندارم باید برم.بعدشم صدای گذاشتن گوشی اف اف اومد…گفتم شانش من باش.گفت عجله نکن.الان ناراحته.گفتم باشه خداحافظ… چند وقتی گذشت.یکروز پوریا اومد دیدنم توی موسسه گفت آقا خاله داره میره ها…نمیخوای هیچ کاری بکنی…گفتم لج کرده قهر کرده.گفت حق داره من تا ده روز نمیتونستم پی پی کنم…خندیدم گفتم خاک تو سرت…گفت بدو برو پیشش.اونم تو رو خیلی دوست داره…ولی لجش گرفته.من رفتم دنبال مادرم.با یک گل بزرگ و یک طبق شیرینی بردمش خونه مهرانه اینها.خودشم بود.تا منو دید رفت توی اتاقش.بدون اجازه پدرش رفتم اتاقش.چون خونه اینها زیاد رفته بودم.مادرم گفت کجا خونه مردم…پدر مهرانه خندید گفت حاج خانوم پسر شما رو یکساله ما میشناسیمش،به مهرانه زبان یاد میداد.الان خواستگارشه،مادرم نشست.من رفتم اتاقش.در نزده رفتم داخل در رو بستم.تا اومدم بهش بگم به حرفهام گوش کنه.زد توی گوشم.چرا بی اجازه اومدی داخل.مگه مامانت بهت ادب یاد نداده.آقای استاد،،دیگه فقط نگاهش کردم. تا اومدم برگردم.دستمو گرفت.گفت نرو نیما دلم برات یه ذره شده…گفتم دیگه دلت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی رفتی با یکی از من خوشگلتر بعد چکار کنم.گفتم من هر زمانی با هر خانومی بودم.هیچ وقت سراغ دومی نرفتم مگر اینکه خودش ترکم کرده…الان برام میخوریش.گفت آره… بیا بشین لبه وان…یا نه تو سرپا باش.من میشینم…خیلی زیبا با اون لبهای غنچه قشنگش برام خورد.گفتم بکشم بیرون یا نه…گفت هر جور دوست داری.گفتم دوست دارم نمک گیرم بشی تا از پیشم نری، گفت خیلی لوسی، دستاش خیلی خوب کار می‌کرد…خایه هامو خوب ماساژ میداد.سرشو با دستم گرفتم نگهش داشتم و پمپاژ کردم داخل دهنش.یکم کمی خورد بقیه اشو ریخت بیرون.گفت وای دیگه نمیشد قورتش بدم نیما نصف لیوان آب داشتی بلندش کردم بوسیدمش…هنوز پا درد داشت.وقتی اومدیم بیرون اون دوتا بی‌شعور داشتن به ما میخندیدن.گفتم احمقها برین اتاقتون.لباسهاش خشک بود.پوشید.گفتم بمون میام.رفتم چندتا پیتزا گرفتم.و داروخانه براش پد گرفتم و دارو و باند کشی…برگشتم براش پاشو بستم پد دادم بهش.گفت خوب شد یادت بود.همون شورت قبلیش رو شسته بود.گفتم نه لازم نیست…رفتم از توی کشوی لباس‌های این دیوونه پیمان شورت تازه و آک آوردم دادم پوشید.کنی براش گنده بود.گفتم بپوش تمیزه …تا ۱۱سب پیش من بودن.بردم رسوندمشون.اول سر راه پوریا رو
رسوندم بعدش مهرانه رو.گفت نیما شورت مال کی بود.الان با کی رابطه داری،گفتم بخدا زنی بغیر فهیمه و تو توی زندگیم نیست.فهیمه رفته شوهرش رو نجات بده…تو هم که عزیز دلی.ولی اون شورته جریان داره.گفت بگو دیگه…گفتم اگه بگم ناراحت نمیشی.گفت نه من دوست دارم اگه باهم هستیم رو راست باشیم…گفتم مال پیمانه.اون حس دخترونه داره.مادرش هم میدونه.دوست داره کون بده…گفت وای تو با این کیرت اون رو میکنی…گفتم مهرانه من اصلا حس به مرد و پسر ندارم.دیلدو داره میاره میگه بکن توی سوراخم.برام ساک میزنه.یا میذاره لای پاهاش…بعدش…میره تا هفته دیگه.پولدار هن هست…اون شورت و میندازه کنار.هفته دیگه شورت جدید میپوشه،مثلا من شوهرشم سورپرایز بشم.چنان خنده‌ای کرد.از خنده اون من خندیدم.گفتم چته دیوونه پرده گوشم پاره شد…گفت نیما میزاری یکبار ببینم چکار میکنه…گفتم نه بفهمه حساسه.قهر میکنه.گفت تو رو خدا تو رو جون مهرانه…گفتم قسم نده بزار باهاش حرف بزنم چی میگه،بعد،چند شب بعد دوباره پیمان اومد.پیش من.شورت جدید تنش بود.گفت شورت مشکی گیپور من نیستش.گفتم اون شب خاله پوریا دوش گرفت برگشتنی پریود بود شورت نداشت دادم بهش.گناه داشت.گفت اشکال نداره…نیما جون دوستش داری. گفتم آره دختر خوبیه…پرسید تا الان با چندتا خانوم بودی،گفتم خیلی ها خیلی زیاد.گفت کدومشون خوب بوده. گفتم همه خوب بودن.ول راستش مامان تو و مامان پوریا عالی بودن.ولی مامان تو خیلی مهربون و خانومه…خودتم خوبی.گفتم نیما چیزی ازت بخوام.نه نمیگی.گفت نه. بگو.گفت ازت میخام پوریا هم یکشب بیاد سکس ۳نفره بکنیم.گفتم نه اصلا.مگه بهش گفتی،؟مکث کرد.گفتم وای چرا گفتی،؟دیگه دوستت ندارم.من با مامان اون لجم.گفت بخدا اون خودشم با مامانش لجه.بیزار شده از رفتار مامانش…نیگاه نکن پیش تو یک چیز میگه پیس مامانش چیز دیگه…اون باباش رو دوست داره…پدرش میخاد بیاد تا دوماه دیگه ببرتش پیش خودش…الان هم بیشتر شبها پیش خاله یا اون مامان بزرگ دیگه اش میخابه…مامانش عجیب غریبه.دکتر بهش گفته دو شخصیتیه،پسر خوبیه…اون کونش خیلی قشنگه.همه اونو از کون کردن.سوراخش بازه.دوتا کیره جا میشه توی کونش.دیلدوی من براش کمه.فک کنم کیر تو براش خوب باشه،گفتم دیوونه شر میشه.گفت میخاد بره شر چی میشه…گفت نیما امشب توشی منو بکن.دلم میخاد دردم بیاد کونم جر بخوره.گفتم نه مال من سرش بزرگه پاره میشی…گفت دوست دارم.بکن.چندوقته تو خونه نیستی خودمو با دیلدو بزرگه مامانم ارضا میکنم…تا جا باز کنم.گفتم شما ها خل هستین بخدا.ژل جدید داشت زد.گفت بزار خودم بشینم روش.اروم آروم فرو کرد توی خودش.گفتم اینجوری دوست ندارم.دمر شو.خوابید.خودم فرو کردم توش.گفت آخ آخ دردم میاد.گفتم هیس زن خوب فقط میده، نق و نوق نمیکنه.گفت کونم پاره شد.کلفته.گفتم خودت خواستی پس دندون روی جیگر بزار.چندوقته فقط لایی میدی…کون سفیدت باید خوب گاییده بشه.گفت نیما جون جرم دادی،گفتم اشکال نداره…بهش عادت میکنی…هق هق گریه اش بیشتر شد…ولی کیر وقتی بلند شه و بره توی سوراخی مگه تا آبش نیاد ول کن میشه…اونم این کون سفید و تپل و تنگ…خوب و زیاد گاییدمش.گفتم بره به درک…تا کی لایی بکنم.وقتی این میخاد چرا من نخام…ابمو ریختم توی کونش.با گریه تندی از زیرم فرار کرد رفت توالت…خیلی طول کشید تا اومد…صداش زدم.اومد.پیشم بردمش حموم.نمیومد.گفتم بعد سکس دوش واجبه.کیر نازکش قد کشیده بود…مالوندمش.گفت خیلی بدی تا حالا اینقدر درد نکشیده بودم.زخم شدم.گفتم عادت میکنی.گفت دیگه نمیدم…گفتم همه اینو گفتن اما بعدا خودشون پیشقدم دادن شدن…براش کیرشو مالیدم.گفتم بچرخ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دن.من هم با مهرانه نازنینم بودم…رسیدیم جای صخره سنگها.که با کمک هم بالا میرفتیم.اجبارا چندباری دست و زیر بغلهای مهرانه رو گرفتم.شرم قشنگی توی چشماش بود.رسیدیم توی استراحتگاه قشنگی.یک تیم کوچیک دیگه هم بودن که معلوم بود دیشب اونجا خوابیده بودن…آتیش روشن کردم وچای آتیشی رو راه انداختم و یک املت مشدی ساختم.دوساعتی استراحت کردیم و رفتیم.بالاتر‌.خیلی جای قشنگی بود.میخواستیم تا غروب وایستیم ولی بهار بود دیگه.رعد وبرای زد و بارون گرفت.کمی اوضاع وحشتناک شد.آب ازصخره ها با شدت جریان داشت و زیر پامون توی دره تبدیل به سیلاب میشد.۳تاشون خیلی ترسیده بودن و گریه میکردن.رسیدیم به اون کمپ کوچیک اونها هم داشتن جمع میکردن.همه با هم برگشتیم پایین…جای صخره ها پایین اومدن سخت بود‌.اون گروه خوب کمک می‌کردن‌.داخلشون کوهنورد بود نترس بودن.من پسرها رو سپردم بهشون.گفتم شما جلو جلو تندی برین…من بخاطر مهرانه نمیتونستم.تند بیام…خیلی می‌ترسید خودشو باخته بود.بارون شدیدتر شده بود.صدای رعد و برق دلهره آور بود.نمیتونست راه بره میلرزید.گفتم چیه من باهاتم نترس عزیزم.گفت سیل و ببین.رودخونه پر شده…گفتم باشه ما این بالاییم…اینجا آب نمیرسه…بچه ها دیگه دیده نمیشدن.با اون گروه رفتن پایین…ما تا از صخره‌ها پایین میومدیم طول می‌کشید… بدبختی آخرین مرحله که به جای خوبش داشتیم می‌رسیدیم… پاش پیچ خورد.دردش اومد گریه اش زیادتر شد…گفتم تو رو جون نیما گریه نکن.خب…بیا روی کولم سوار شو…گفت نه نمیشه من سنگینم.گفتم چرت نگو مگه۶۰کیلو بیشتری…بدو ببینم.نترس خجالت نداره.گفت باشه.خوبیش این بود بادگیر تنش کلاه داشت سرش بود.من گذاشتمش روی کولم و تا پایین به هر بدبختی بود رسیدیم…پایین افتضاح بود.سیل پل عابر رو کنده بود.باید راه رو دور میزدیم.تا به پل بزرگه نزدیک ماشین‌ها می‌رسیدیم.بچه ها ما رو دیدن …توی رستوران بودن…با بدبختی رسیدیم به ماشین.و سوار شدیم برگشتیم خونه…مستقیم رفتم آپارتمان خودمون.اولین بار بود که پوریا اینجا رو میدید…گفت اوه پسر اینجا دیگه کجاست…مستقیم رفتن استخر.من مهرانه رو بردمش بالا.خیلی حالش بد بود…گفتم بشین الان میام.براش یک دم نوش عسل دارچین زنجبیل ساختم بخوره گرم بشه…لباسهامون خیلی کثیف بودن.گفتم درشون بیار بندازم لباسشویی نیم ساعته تمیز شده.گفت آخه.گفتم نترس قربونت بشم.خیالت از من راحت باشه،گفت نیما زیرش لباس خوبی ندارم.گفتم تو برو دوش بگیر تا خشک بشن…گفت اینجوری خوبه…رفت توی حموم.من لباسهاشو ازش گرفتم انداختم لباسشویی…گفتم چیزی لازم نداری.گفت نه…فقط پادرد شدید.دارم.گفتم توی وان با آبگرم ماساژش بده…گفت دردم میاد…گفتم میخای کمکت کنم.گفت نه تو رو خدا نیا داخل.گفتم خب در که بسته اس تا تو نخای که نمیتونم بیام.اینقدر دلم میخواست لختش و ببینم.اخه اینقدری کونش نرم بود.سینه هاش روی دوشم نرم بودن که دائم بجای خستگی شق درد داشتم…خودش گفت نیماجان.گفتم جانم عزیزم.گفت یکوقت بچه ها نیان داخل…گفتم نه اونها توی استخر هستن طول میکشه.گفت نیما باهام کار بدی نکنی ها.فقط بیا پامو ماساژ بده.گفتم باشه عزیزم.گفت در بازه قفلش نکردم…آروم رفتم داخل …توی وان دراز کشیده بود.اول خودم خوب شستم چون عرق کرده بودم …شورت تنم بود.بدنم کمی مو داره…ولی به لطف ورزش خوب سفت و ساخته پرداخته است.نگاهم می‌کرد.گفتم چیه به چی نگاه میکنی؟گفت زیادی خوشگلی ها.گفتم تو که بهتری…نوک سینه هاش از آب بیرون بود.مث فرشته ها بود.موهاش مشکی و بلند بودن.پاشو گذاشته بود روی وان گفتم الان میام.شورت تنش بود.کوس قشنگش قلمبگی کمی داشت معلوم بود خیلی دخترونه و دست نخورده است.اصلا دیگه نگاهم نمی‌کرد.گفتم مهرانه چقدر نازی تو،خواهرت هم خوشگله.ولی تو خیلی گلی،گفت این حرفها رو به اون هم گفته بودی؟گفتم آره آره خوشگلین. گفت چرا هرچی میپرسم بهم راستشو میگی حاشا نمیکنی؟ چرا مث ناهید زیر حرفت نمیزنی،گفتم هر کس اخلاق و مرام خودشو داره.من معتقدم هیچی بهتر از راستی و حقیقت نیست.مچ پاشو ماساژ میدادم.گفتم من هم بیام پیشت دراز بکشم.سردم شد.گفت آخه.گفتم باشه ببخشید.گفت بیا دیگه فقط پسر خوبی باش.رفتم پیشش…گفتم بلند شو بشین روی شیکم من.قشنگ بغلش کردم.اروم کنج لبش رو بوسیدم.خودشو یک وری توی بغلم جا داد. دستشو انداخت روی شونه راستم و سرش و گذاشت روی شونه چپم.من هم خوشگل بغلش کردم.آبگرم بود.خوابم میومد. ترسیده بودیم.لخت بودنش لذت خواصی بهم میداد.دلم نمیخواست با کردنش این حس از سرم بپره…می‌بینی بعد سکس یا جق پشیمون میشی.ازون حس بدم میاد…دوست داشتم این لحظه تموم نشه.بیست دقیقه ای توی بغلم بود.بلند شد گفتم خسته شدی،گفت نه ولی فک کنم تو داری خسته میشی.گفتم بهونه منو نگیر.تا آخر دنیا میتونم همینجوری بغلت کنم.اومد بلند شه دوباره پاش درد گرفت. گفت هنوز مو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پسرته،نیما ازت خواهش میکنم.مواظبش باش…دیگه نرو آپارتمان قبلی…سرویس جدید بگیر ببره بیارتش…نیما اگه کاری داشتی فقط به اون وکیلم بگو…تموم کارهای موسسه زبانت رو برات انجام دادم…همه چی به روز برات گرفتم…کمکش کن مرد بشه.زبان هم باهاش کار کن…فراموش نکنی کارت رو ازش بگیر.مال خودته…ببین برسم اونجا با شماره جدیدم بهت زنگ میزنم…بخدا برگردم ببینم از پسرم مرد ساختی چنان حالی بهت بدم…که باورت نشه…خداییش تا الان هم خیلی بهم رسیده بود.اما نباید دروغ میگفت.یکسال، مسئولیت یک نوجوون.رفتم در اتاقش رو زدم.خودش اومد کارت و داد بهم.گفتم کارت مهم نبود…مدارک دیگه هم داد.گفت.این کارت با این سیم کارت جدید به هم وصله.مامان داد.گفتم غصه نخور قراره مدت طولانی با هم باشیم…بماند که مبلغ خیلی قابل توجه برامون ریخته بود داخلش،ولی خب یکسال…کاریش نمیشد کرد.توی اتاقش بود رفتم پیشش گریه می‌کرد.گفتم پیمان جون تو دیگه مرد شدی خیلی بده گریه نکن…از این،به بعد با هم هستیم ورزش میکنیم کوه میریم.استخر میریم.درس می‌خونیم… باید گذروند.خوش باشی میگذره ناراحت هم باشی میگذره…گفت الان تنهام بزار خوابم میاد.گفتم چشم…رفتم اتاقم.ساعت نمیدونم چند بود.اومد پیش من.خواب بودم بیدارم کرد.گفتم جانم چی شده.گفت آقا اجازه ما تنهایی می‌ترسیم… گریه هم کرد…گفتم ای وای بیا اینجا تخت بزرگه بگیر بخواب نگران نباش.گفتم که رفیق خودمی،،رفت زیر پتو و زودی خوابش برد…صبح باهم زدیم بیرون.عید بود مدرسه تعطیل بود…من هم بودم باهم می گشتیم.ناهار پیشنهاد دادم…هر روزی چیزی بخوریم مختلف باشه تکراری نشه…بیشتر فست فود خور بود…براش توضیح دادم این جور چیزها هورمون‌های مردونه رو کمتر ترشح میکنه بعدا مرد نمیشی زمخت نمیشی تا دخترها دوستت داشته باشن…خوب گوش میداد…گفتم باید یکروز دیزی بخوریم.یک روز قیمه پلو…همینجور میگفتم…بخدا نمی‌دونست دیزی چیه؟بردمش دیزی سرا به من نگاه می‌کرد… چنان کیفی کرد…تازه فهمید دیزی چیه.،چون عید بود.هرشب کمی دیرتر میرفتم خونه…می‌ترسید زنگ میزد…باید میرفتم با پدر مادرم عید دیدنی باید حتما کلاس مهرانه رو برگزار میکردم…رسیدم خونه تنها بود گفت دوست خوبی نیستی ساعت۱۱شده الان میایی،گفتم پیمان جون بهت میگم با من بیا بریم میگی خجالت میکشم…بیا خجالت چیه…من باید بفکر پدر مادر خودمم باشم دیگه…بخدا این چند ماهه به حرف من گوش بده…اگه ضرر کردی،گفت بیا بریم استخر.گفتم بخدا خسته ام پیمان…گفت دیدی دوستم نیستی، من شنا کردن و فراموش کردم.باید خوب یاد بگیرم.گفتم باشه بریم.ولی دروغ میگفت یاد گرفته بود عین قورباغه شنا می‌کرد… میگفت بغلم کن بهم یاد بده.عین دخترها دلش بغل میخواست…خودش کون نرمشو بهم می‌میچسبوند…گفتم نکن اینجوری الان دیگه مبتدی نیستی که،جیغ زد آقا نیما.بغلم کن.مگه مامانم بهت نگفته من دلم بغل میخواد.گفتم جانم اینو بگو.۱۴سالش بود.خوشگل پسر…ناز عین هلو.گفتم چطوری دوست داری از روبرو یا پشت سر.گفت فعلا روبرو بغلم کن…گفتم باشه.بیا،،توی آب اومد بغلم…تنش خیس بود.ازم کوتاه بود دستامو انداختم از زیر باسنش بلندش کردم. گفتم خوبه دوست داری…گفت آره بغلم کن.چقدر نرم بود.ناخودآگاه بوسش کردم…گفت مرسی.دوستم داری؟خندیدم گفتم آره پسر خوبی هستی،گفت نه اونجوری،گفتم پس چه جوری،گفت مثل دخترها.گفتم تو خوشگلی از دخترها هم خوشگل تری.ولی راستش من نه بچه بازم نه گرایشی به پسرها دارم.گفت پس چرا شب اول اونجات توی استخر بزرگ شد.من ترسیدم ازش…گفتم آهان برای همون ازم دور میشدی؟گفت آره.وقتی بهم خورد خیلی ترسیدم.مال سینا یک‌کم بزرگه.ما باهم ازون کارها میکنیم…یکبار فشارم که داد از درد دو روز گریه میکردم…اگه این که ده برابر مال سیناست…میرفتم توی من میکشتی منو…خندیدم.گفتم راستش من فک نمیکردم اینقدر شماها بدناتون دخترونه باشه…چرا اینجوری هستین.گفت نمیدونم.شاید مامانمون اینجوری دوست دارند…خودش منو بوسید اونم لبمو.گفتم نکن دیگه.بد میشه ها.ولش کردم یک کمی…شنا کردیم رفتیم بالا…موقع خواب گفت میام پیش تو میخوابم.گفتم باشه بیا…به چی به کی قسم وقتی اومد.شورت دخترونه پوشیده بود.ارایش کرده بود.مات موندم…خوشگل شده بود ها…خیلی خوشگل.گفتم پیمان چیکار میکنی.گفت میخوام مث مامانم.زنت بشم.گفتم پیمان من گی نیستم.گفت تو رو خدا.دلم دوستامو میخاد اینجا دوستی ندارم.امشب فقط.گفتم بیا.من با شلوارک بودم اون با شورت ناز و دخترونه.اصلا انگار کیر نداشت…خودش دمر شد.گفت ماساژ نمیدی عشقتو.گفتم پیمان.عصبی میشم ها…گفت تو رو خدا…اقانیما. بخدا مامانم میدونه…من پسر دوست دارم…آروم آروم بدنشو میمالیدم.خیلی خجالت میکشیدم.ولی نمیشد کاریش کرد…گفت برو پایین‌تر روی کمر و باسنم…میدونی چی میخام.گفتم باشه…چه کون نرمی داشت داشتم کم کم شق میکردم دست زد به کیرم.مث برق گرفته ها شدم.گفتم ن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بوده…ساکت شد.گفتم تودکترای ادبیات داری اما ادب نداری…رئیس آموزش و پرورش یک منطقه ای اما.خودت هنوز درست تربیت نشدی،،دم از عشق میزنی اما اصلا نمیدونی عاشقی چیه؟،میدونی عشق چیه…ازردیروز که منو انداختی بیرون.با فهیمه هستم.بی نظیره زن نیست که جواهره…دیدی امشب قبل تو پیشم بود با دوتا وکیل…دیدیش چندبار تعارفم زد که برسونتم.دیدی حتی یکبار شعورت نرسید ازم معذرت‌خواهی کنی که آبرومو بردی، حتی تعارفم نکردی برسونیم.مگه آبرو شوخیه…ساکت بود.کنار وایستاده بود.گفت تو دروغ میگی؟با فهیمه نیستی،گفتم چرا باید دروغ بگم.مگه باید از تو اجازه بگیرم…با کسی رابطه داشته باشم.توی سکس بی نظیره به طرف مقابلش احترام میزاره…در رو باز کردم و رفتم پایین.گوشیم زنگ خورد.فهیمه بود…پرسید کجایی نیما؟گفتم ناهید سوارم کرد لیچار گفت.من هم جوابشو دادم.له شد الانه،،ولش کردم پیاده دارم میام.طرف خونه…ولی خیلی دوره.نمیخام تاکسی بگیرم.همون موقع جلوی پام ترمز زد.گفتم تو هم بهم اعتماد نداری.داشتی تعقیبم میکردی؟گفت نه بخدا…فقط هوا سرد بود گفتم برگردم برسونمت…دیدم ناراحتی.خواستم تنها نباشی.وکیلامو با تاکسی فرستادم.وقتی برگشتم دیدم سوار ماشین ناهید شدی، پیاده شدی بهت زنگ زدم…خوشم میاد دروغ تو ذاتت نیست.گفتم ولی شما زنها.شیطون رو درس میدین.برو بزار تنها باشم.راهم و کشیدم و رفتم.فقط شنیدم گوشیش زنگ می‌خورد.برگشتم دیدم…ماشین‌ماشینهاشون کناره همه.دارند جر رو بحث می‌کنند.خودم سوار ماشین فهیمه شدم.گفتم اگه وایستی جر رو بحث کنی من برم دیگه منو نمیبینی،نشست.گفت وای چقدر بهم ریخته.این دیوونه است.خب اگه پسره رو دوستش داری چرا خرابش میکنی.آبروش رو میبری،اگه نمیخایش،به روابطش چی کار داری؟گوشیم چندبار زنگ خورد خاموشش کردم.فقط آیفون جدیده روشن بود.فهمیدم پشت سر منه…فهیمه گفت منو برسون دم ساختمون تو ماشین و ببر.وقتی رسیدیم پشت سرمون رسید.جلوی دیدش،از فهیمه لب گرفتم و حرکت کردم…دیدم پشت سرم داره میاد.چندخیابونی که رفتم…فهیمه زنگ زد.نیما پشت سرته گفتم میدونم دارم میبینمش…دیر وقت بود.صبح هم کار زیاد داشتم.مستقیم میرفتم خونه مادرم…نرفتم آپارتمانی که فهیمه بهم سوییچ داده بود.البته ماشینم توی پارکینگ همون ساختمون بود…مادرم اینها از خرید ماشین چیزی نمیدونستن.تا رسیدم در خونه.اون هم رسید.دویید اومد جلو گفت.شماره و گوشی دیگه داری؟گفتم مگه باید از تو اجازه بگیرم…پس چرا شماره آتو بهم نداده بودی؟گفتم مگه اون اولی رو داشتی چی گلی به سرم زدی،؟گفت دیدی تو هم دودره بازی،گفتم تو راست میگی هرجور دوست داری فک کن…گفتم اینو میبینیش آیفون و با خط جدید.با این ست ساعت دست بند‌…این تیپ همه رو عشقم واسم خریده…فک نکن من غش اینجور چیزها رو دارم…خوبه خودت از روز اولی دیدی چطوری تیپ میزنم…ولی فقط میخاستم تفاوت دوست داشتن شما دوتا رو بهت بگم.دوماه بیشتره باهات هستم…آخرش بهم تهمت زدی،،برو ناهید ولم کن…همون موقع مادرم اومد دم در.چون من در حیاط و باز کرده بودم تا ماشین امانت بود ببرمش داخل…گفت پسرم چی شده گفتم هیچچی خانم آدرس میپرسیدن…دارند میرند پی کارشون.مادرم گفت ماشین مال کیه؟گفتم مال مردمه امانته،ناهید گفت مال عشق جدیده؟؟بعدشم راه افتاد رفت.مادرم گفت میشناختیش،گفتم نه دیوونه بود،،صبحی زود رفتم دنبال کارهای موسسه…بدبختی کارم افتاد به آموزش پرورش…برای تایید مدارک…خیلی دنگ و فنگ داشت…رفتم رئیس امضا بزنه،گفتن جلسه داره…گفتم خانوم شما بگو نیما رسولی کارت داره…خودش جلسه رو تعطیل میکنه،رفت برگشت گفت برین داخل تنها هستن…رفتم داخل.گفتم بی‌زحمت اینو امضا کن.خوند گفت باید بررسی بشه،گفتم ممنونم…خواستم برم…گفت نرو نیما…بیا برات امضاش کردم.گفتم ناهید خانوم.رییس بزرگ.خانم هژبری.رابطه ما تمومه.دیگه چی بگم.گفت نیما بزار فهیمه هم باشه بخدا من کاریش ندارم…ولی با من هم باش،تو تنها کسی بودی که کنارت احساس آرامش میکردم…گفتم خوبه…برای همین بود ازم به جرم دزدی شکایت کردی؟گفت راستش واقعا فک کردم اون و تو برداشتی،تا اینو گفت…گفتم چی لعنتی تو در مورد من با خودت چی فک کردی؟حیوون مگه من دزدم.من فوق لیسانس زبان هستم.قهرمان شنا…پسر حاجی…لامصب تو دیوانه ای برو دکتر…گفت بخدا غلط کردم.من وقتی بیدار شدم رفتم توالت تا نشستم چنان دردی وجودمو گرفت.وقتی تخلیه شدم فهمیدم ابتو ریختی داخلم.و دردم زیاد بود…فهمیدم منو کردی،،بعدش ازت ناراحت شدم…ولی با خودم گفتم چی ریخته توی مشروب که بیدار نشدم…نیما…بعدش فرداش گفتم نکنه چیزی ازم بلند کرده باشه…وقتی دیدم دستبندم نیست.اومدم در مدرسه ازت سوال کنم.تلفن منو که جواب نمیدادی،،شکم بیشتر شد.وقتی دیدم نو نوار شدی، شاسی سواری،شیرینی پخش میکنی،گفتم کار کار خودشه…اون دستبند قیمت نداره.زدم توی سرم.گفتم خدایا من روی دیوار کی یادگاری

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سرعت دانلودش طوری خوبه ک من دیگ nmt !

/channel/proxy?server=194.87.149.181&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add646e2e79656b74616e65742e636f6d646c2e676f6f676c652e636f6d666172616B61762E636F6D160301020001000100000000000000000000000000000000

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آرایش می‌کند احساس می‌کند به طور غیرمنتظره‌ای برانگیخته می‌شود. ران‌هایش را به هم فشار می‌دهد و احساس می‌کند که رطوبت غیرقابل کنترلی شورت سیاه‌اش را مرطوب کرده است.
کاترین بی سر و صدا دستش را داخل کیف دستی اش فرو می برد و گوشی اش را بیرون می آورد. او چندین عکس از جیمز می گیرد که در مقابل آینه ژست می گیرد، انعکاس خودش را دید میزند در حالی که دستانش را روی بدنش می کشد، قمبل هایش را در دست می گیرد و به باسن خودش اسپنک می زند. کاترین متوجه می‌شود که نعوظ ضربان‌دار او در محدوده‌های شلوار صورتی اون کاملا پیداست، و به‌طور مشهودی جلوی لباس زیرش را لکه‌دار می‌کند. او دوربین را پایین می‌آورد و مطمئن می‌شود که از کیر مهار شده جیمز را که در لباس زیر کاترین دارد آب چکه می‌کند، می‌گیرد.
کاترین لباس زیر مشکی خود را که از برانگیختگی ناگهانی خیس شده بود از پایش در می‌آورد و و به طبقه پایین می‌رود. کاترین در ورودی را باز می کند و سپس به شدت در را می بندد تا مطمئن شود صدا به اندازه کافی بلند است که در کل خانه شنیده شود.
“عزیزم خونه ای؟” صدای کاترین سکوت خانه را سوراخ می‌کند.
سر و صدا فوراً به طبقه بالا می رود، به محفل خصوصی جیمز نفوذ می کند و او را شوکه می کند، انفجار ناگهانی دسی بل در چند فوت دورتر او را مبهوت می کند و یخ می زند. او در آینه به خودش خیره شده و از ترس به آرامی شروع به لرزیدن می کند در حالی که یک مرد صورتی پوشیده در آینه به او خیره شده.
جیمز با خود زمزمه می‌کند: «گندش بزنن، گندش بزنن، گندش بزنن »، و به خوبی می‌داند که اگر همسرش او را در این وضعیت ببیند، به سختی می‌تواند توضیحی معقول برای اینکه چرا لباس زیرش را پوشیده است، بیابد. متعجب متعجب به کیر خود خیره می شود که بی جان می شود و تقریباً در محدوده تنگ لباس زیر صورتی کاترین ناپدید می شود، وحشی گری محض توجه جیمز را خفه می کند. کیر سفت و محکمش شروع به خوابیدن می کند و مایع هایی از اون خارج میشه و شلوار کاترین رو لکه دار می کنه.
“لعنتی، لعنتی، لعنتی، بهتر بود این کار ها را انجام نمی دادم” جیمز دستش رو جلوی خود می گیرد و تلاش می کند تا کیر خود را ول نکند و آبش همه جا چکه نکند. او به سرعت رژ لب های مختلف را برمی دارد و آنها را به طور تصادفی داخل جعبه آرایش می اندازد. و با استفاده از هر دو دست، شرت ها و لباس زیر هایی را که در اطراف زمین پخش شده اند، جمع می کند.
جیمز از گوشه چشم متوجه چیزی می شود که قبل از ورود به حمام متوجه آن نشده بود. تقریباً شرت پر از آب تور توری مشکی در مرکز تخت سفیدش افتاده بود و توجه اون رو جلب کرد. ذهنش یخ می زند و تلاش می کند تا به وضوح فکر کند، که آیا شرت سیاه رنگ رو اونجا دیده یا نه اما نمی تواند مطمئن باشد. سرش را تکان می دهد مطمئن است که ذهنش داره با اون بازی میکنه.
جیمز زنپوش شرت را برمی دارد و اون را نزدیک به بینی خود می گیرد. عطر و بوی تازه و بی‌گمان کص همسرش او را فرا می‌گیرد و حواسش را جمع می‌کند، او در حالی که همسرش را تصویر می‌کند که برای او تله می‌کارد، لحظه‌ای در حالت فانتزی قرار می‌گیرد. جیمز به پایین خیره می شود و با دیدن سختی کیر خود لبخند می زند، دستش را دور کیر خودش حلقه میکنه و خودش رو ارضا میکنه. عطر متمایز کس تازه کاترین زیر سوراخ بینی جیمز می ماند و او شروع به احساس حضور او می کند، او بوی شیرین و مشک آلود شرت همسرش را تا آنجا که می تواند عمیقا استشمام می کند و به اون بو اجازه می دهد تا به آرامی بینی و گلوی او را نوازش دهد و به ریه هایش برسد.
جیمز به آرامی به کیر خود سیلی می زند تا خود را از حالت خلسه خارج کند. او به سرعت اوضاع رو جمع و جور می کند. جیمز شلوار جین و ژاکتش را از زیر تخت برمیدارد، شلوار جین را بالا می‌آورد و روی لباس زیر همسرش می‌پوشد و ژاکتش را روی سوتین می‌کشد. جیمز به سرعت دستمال‌هایی را که در سوتین‌هایش قرار داده بود، بیرون می‌آورد، و زیر تخت می فرستد و لباس زیر مشکی را در جیب جین پشتی‌اش می‌برد.
جیمز به داخل حمام می رود و در عرض سه ثانیه تا حد امکان رژ لب را پاک می کند و می داند که زمان به سرعت در حال سپری شدن است. او می‌خواهد از مشکوک شدن همسرش جلوگیری کند و می دانست اون به طبقه بالا میاد تا ببیند او کجاست یا در واقع چه می‌کند. زمان در حال تمام شدن است، اما جیمز بین برانگیختگی خود و برده بودن احساس می کند. فکر غیرمنتظره برده بودن به طور لحظه ای سرعت او را کم می کند و فکری بکر در ذهن منحرف او می گذرد و او به این فکر می کند که آیا در اعماق درونش می خواهد برده زن خودش شود.
جیمز با عجله از اتاق خواب به سمت در برمی گردد و چند شورت گشاد دیگر را زیر تخت لگد می زند و فکر می کند که آیا خیلی زیاد شده است. او آرزو می کند که همسرش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

برملا شدن راز سیسی (۱)

#ترجمه #زنپوش #سیسی

داستانی که اینجا میگم کاملا واقعیه (تیپیکال داستان های شهوانی 😊) ولی همونطور که پیداست این داستان ی ترجمست و سعی کردم که اصل مطلب رو رعایت کنم اولین داستانیه که میزارم، اگر بد بود بگید مشکلاتو، خوب بود هم بگید. کلا بگید، برخلاف اینکه تو واقعیت تمایل به صحبت کردن ندارم ولی اینجا خوبه
درباره این کتاب
جیمز در حالی که همسر وکیل موفقش در یک سفر کاری دو هفته‌ای دور است، از فرصت طلایی استفاده می‌کند و او شروع به کشف مجموعه وسیعی از لباس‌های زیر زنانه ابریشمی کاترین می‌کند.
دنیا تبدیل به صدف او می‌شود (یعنی یارو رو به مروارید تشبیه کرده)، زیرا شوهر در خانه، ظرافت‌های صورتی همسرش را روی ران‌هایش می‌چرخاند، سوتین بدون بند او را می‌چرخاند، دندان‌هایش را در رژ لب قرمزش فرو می‌کند، پاهایش را در کفش‌های پاشنه صورتی 3 اینچی (7 سانتی خودمون) او فرو می‌کند و زنانگی پنهان او در اطراف خانه خالی کاوش می‌کند.
و درست مانند آن، جیمز خود را به آرامی در حال تبدیل شدن به شخصیت جدید خود می بیند…… (تبدیل به) جنیفر
کمی لحن ترجمه رو عوض کردم ولی سعی کردم داستان و محتوا یکی باشه
اوفیییییییش، باورم نمیشه که تمام هفته این آزاد باشم. جیمز لبخند زد در حالی که انعکاس او در حمام به او خیره شده بود و او را قلقلک می کرد تا زمانی که همسرش دور بود محدودیت های خود را پشت سر بگذارد.
لمس ابریشمی شلوار صورتی کاترین از همان لحظه اول که ران‌هایش را می‌چرخاند، بی‌اختیار لرزه‌ای از هیجان برانگیخته بود، اما تنها حالا که همسرش در یک سفر کاری یک هفته‌ای دور بود، این رو برای خودش استفاده و خودش رو کشف کند.
جیمز مقداری دستمال دیگر برداشت و آن را روی سوتین همسرش فرو کرد و سینه‌اش را بیرون آورد و از این که بالاخره لباس همسرش را بپوشد هیجان‌زده شد. شوهری که در خانه می ماند، سوتین همسرش را طوری تنظیم می کند که موقعیتی راحت پیدا کند تا کوه هایی از بافت ها را که در سوتین فرو رفته اند، پیدا کند. او فاصله بین سینه‌اش را تحسین می‌کند و به خود فشاری شیطانی می‌دهد.
جیمز در حالی که لباسی جز سوتین صورتی همسرش به تن ندارد، به اتاق خوابشون برمی‌گردد و به کمد لباس زیر همسرش خیره می‌شود. مرد جوان در تلاش است تا احساسات خود را کنترل کند، در حالی که با دستش از میان لباس‌های زیر مختلف عبور می‌کند و به آرامی نوک انگشتانش را روی پارچه‌های مختلف و انواع لباس‌های زیر که به‌خوبی تا شده‌اند، ماساژ می‌دهد. چشمانش با تشنگی محتویات کامل را اسکن می‌کند و رنگ های مختلف صورتی را جذب می‌کند که برای انتخاب عالی هست، و وقت خودش را صرف جذب آزادی خود در خانه می‌کند.
نر شاخدار یک تکه توری ابریشمی را که به آرامی لباس زیر را باز می کند، برمی دارد، آن را در برابر سوراخ های بینی خود نگه می دارد و به آرامی عطری را که از این جفت متصاعد می شود استشمام می کند. عطر شهوانی لباس زیر کاترین فضای اطراف جیمز را شعله ور می کند و او را با رایحه فراموش نشدنی همسرش می پوشاند. آلت جیمز به آرامی شروع به تکان خوردن می کند و از توجه و گرمای او اذیت می شود. او به جستجو در کمد ادامه می دهد، تحت تاثیر سطح هماهنگی کاترین، شورت دارای یک ست سوتین است. این وسواس مخفیانه کاترین، تطابق رنگ بود، لحظه ای که 10 سال پیش به همسرش نگاه کرد، ماهیت او برای هماهنگی رنگ لباس ها آشکار بود. تک تک لباس‌های زیر که کاترین می‌پوشید، همیشه به صورت ست بالا و پایین می‌پوشید.
جیمز لباس‌ها را تا زمانی که رنگ روشن‌تری از شورت صورتی پیدا کند می گردد، آن را روی سوتین خود می‌گیرد و لبخند می‌زند زیرا رنگ‌ها تقریباً یکسان به نظر می‌رسند. در حالی که شورت تازه را به نور می‌گیرد و به این فکر می‌کند که آیا مناسب است یا خیر، صدای گزگز ملایمی از برانگیختگی نوک سینه اش را قلقلک می‌دهد. تیپ تر و تمیز همسرش همیشه اینطور بود که هر لباسی که داشت تنگ بود و بیشتر اوقات سوتین اون ویترینی برای سینه های بزرگ و شرتش ویترین باسن نفس گیر او بود.
صدای ارتعاش موبایلش لحظه ای توجهش را از شلوغی لباس زیر دور می کند. جیمز به سرعت به رختخواب نگاه می‌کند و تلفن را می‌بیند که برای جلب توجه او با لباس زیر ها رقابت می‌کند، اما تصمیم می‌گیرد آن را نادیده بگیرد. احتمالاً کاترین به من زنگ می‌زند تا به من بگه که من رسیدم، جیمز لبخند می‌زند و تو ذهنش میگه که تا زمانی که ماجراجویی اش تموم شد با او تماس میگیره.
جیمز به آرامی پاهایش را از سوراخ شلوار ابریشمی همسرش هدایت می کند و پارچه صورتی را به آرامی روی ران هایش می کشد. لمس نرم این ماده باعث می شود که در حالی که جیمز جفت سست را به سمت بالا میکشد، کل پوست پای اون مور مور میشه و آلت راست شده خودش رو وارد اون شلوار میکنه. او با لبخند به کیر خودش نگاه میکنه که

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سرای ایرانی

#مشتری #مرد_متاهل

تنها راهی که برا جور کردن پول و خلاص شدن از دست این چند تا طلبکار برام مونده بود خرید اقساطی از فروشگاهی بجز شهر خودمون و نقد کردنش بود. این قدر تو شهر بد حسابی کرده بودم که دیگه کسی کالاش رو اقساطی بهم نمیداد ، چک هامو پاس میکردم سودشون هم میدادم ولی خب دیگه اون آدم خوش حساب قدیم نبودم
من ، حاج سعید قدیم و یه آدم ورشکسته امروزم که بعد از ورشکستگی سال ۱۴۰۰ و عوض کردن شلغم هنوز درگیر بدهی های اون سال هستم
یه مرد ۳۵ ساله تقریبا خوش قیافه قد حدود ۱۷۵ با یه ذره شکم . متاهل و دو تا بچه دارم
با این حجم مشکلات دم خانمم گرم که مونده و پا به پام میاد به امید روز های بهتر. ولی از نظر سکس واقعا ضعیفه با اینکه از زیبایی چیزی کم نداره ولی خب پایه خوبی برا سکس نبوده و نیست
شنیده بودم سرای ایرانی فقط با چک کالا میده پس فرصت خوبی بود. از شهر ما تا قم ۶ ساعت راه هست . قطعا با یه سمند مدل ۸۵ نابود که من دارم که نمیشد زد به جاده ، مثل همیشه x33 پسر عمو رو گرفتم تنها لباس شیک و تام فورد بلک ارکید باقی مونده از زمان پولداری رو به همراه دسته چک برداشتم و راهی شدم.
سر شب رسیدم قم ، لباس ها رو عوض کردم و شدم همون حاج سعید قدیم رفتم ادرس سرای ایرانی ، ماشین رو گذاشتم پارکینگ سرا ، وارد شدم
عجب جایی چقدر شلوغ و چقدر کالا . دنبال جنسی می گشتم که زود فروش باشه ، پیش پرداخت نخواد و حملش راحت باشه.
چشمم افتاد به سرای تل ، جایی که گوشی و کنسول بازی میفروشن
لبخندی از رضایت زدم و وارد شدم ، به محض ورودم رفتم سراغ گوشی های نمونه روی میز
سنگینی یک نگاه رو احساس میکردم ولی نمیدونستم کجاست و کیه
با بوی ادکلن باکارات رژ ۵۴۰ و اندام بانویی که با مانتو شلوار اداری کنارم ایستاد ناخودآگاه به سمتش برگشتم ، پوست سفید و موی مشکی. قدی متوسط و بدنی تو پر ولی چاق نه ، صورت گرد و لبخندی زیبا و صاحب نگاه سنگین با چشمایی قهوه ای
سلام جناب ، کمکی از دستم بر میاد
سلام سرکار خانم ، خرید با چک تا چه مبلغی امکانش هست
شروع به تعریف کرد که اره گوشی و لبتاب و کنسول با ۳۰ درصد پیش پرداخت ولی اگر بازنشسته تامین اجتماعی داشته باشید بدون پیش تا سقف ۷۰ ملیون شرایط داریم
عالی بود ، لبخنده دوباره اومد رو لبم
خوشحالم که تونستم کمکتون کنم ، اومد بره گفتم
ببخشید ، الان چجوری باید سفارش بدم
… تشریف بیارید تا کمکتون کنم
سعی کردم قدم هام رو باهاش هماهنگ کنم و کنارش باشم ، کنار لب تاب ایستاد و
… مشخصات بفرمایید با شماره همراه جناب و چه کالایی پسندتون شده تا ثبت کنم
. اسم و فامیل و شماره موبایلم رو گفتم و ایفون ۱۳ نرمال سفارش دادم
… تشریف ببرید صندوق و برا بقیه مراحل همکارام در خدمتن
تشکر کردم و رفتم سراغ صندوق تقریبا ۴۰ دقیقه بعد رو حساب بابام که بازنشسته بود حدودای ساعت ۱۰ گوشی تو دستم بود.
رفتم سراغ لوازم خونگی ها ببینم دیگه چیزی میشه خرید یا نه که اونجا هم ۶ قلم لوازم خونگی به ارزش ۱۰۰ میلیون میدادن ۱۰ تا چک ۲ ماه . نشستم رو صندلی های انتظار تا اونم کاراشو انجام بدم ساعت حدود ۱۱:۳۰ بود احتمالا امشب به بقیه کار ها نرسم
چاره نبود باید امشب رو قم سر میکردم تا صبح
رفتم سراغ ماشین ، گوشی و مدارک رو گذاشتم صندوق زنگ خانمم زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم بعدشم زنگ یکی از همکارای قدیم که اهل قم بود زدم و آدرس یکی از بوم گردی های تمیز رو گرفتم . تماس گرفتم یکی از اتاق های تمیز و خوش قیمتش رو رزرو کردم.
اومدم حرکت کنم تو در خروجی سرا دیدم همون بانوی چشم قشنگ منتظر ایستاده ، از همون نگاه های چند ساعت قبل و لوندی هاش مشخص بود میشه امشب رو باهاش خوب خوش گذروند
سریع به سمتش حرکت کردم و رسیدم پیشش شیشه رو دادم پایین گفتم ممنون خانم به لطف شما کارم خیلی راحت انجام شد
نگاهش رو از آسفالت خیابون گرفت ، اولش معلوم بود نشناخته ولی سریع لبخندی زد و گفت خواهش میکنم جناب
… اگر جایی تشریف می برید برسونمتون البته باید ادرس بدید میدونید که من اینجا غریبم
. زحمت نمیدم ، اسنپ گرفتم
… خواهش میکنم ، اگر قابل بدونید تو مسیر شام می خوریم بعدشم شما رو میرسونم خودم هم یه هتلی پیدا می کنم
. باعث افتخاره
اومدم پایین در رو براش باز کردم و سوار شد
… بیشتر اشنا بشیم البته قبلش بفرمایید از کدوم سمت برم
.یه آدرسی زد روی مپ گوشی و گرفتش سمت من
به ارومی جوری که سهوی نشون بده موقع گرفتن گوشی دستشو لمس کردم
. خب ، شما اول بفرمایید کجا بودید شهر ما فقط برا خرید گوشی اومدید ؟
…اره ، مدتی بود میخواستم گوشی رو عوضش کنم تعریف اینجا رو شنیده بودم
.خوش اومدید به قم . من مریم هستم ۳۵ سالمه ، تا ۳ سال پیش متاهل بودم ولی الان تنهام .
… خوشحالم از دیدنت
تا برسیم به رستوران از همه چی تعریف کردیم ، برا این که یخش باز بشه از ز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زن کارگر افغان

#زن_شوهردار #افغان

این داستان کاملا واقعی هست
من آرش هستم ۳۲ سالمه تبریز زندگی میکنم ماجرای من از اونجایی شروع شد که ما اطراف تبریز یه باشگاه سوارکاری داریم و برای اصطبل همیشه دنبال کارگریم چون هرکی میاد فرار میکنه به خاطر سختی کار.
بهار سال قبل رفته بودیم تهران برای مراسم ختم یکی از آشناها اونجا بهمون پیشنهاد دادن که کارگر افغان بگیریم
همکاری هستن هم به پول کم راضی
مشکل فقط اینجا بود که تردد افغانی ها تو استان ما کلا ممنوعه ولی چون ما خارج از شهر بودیم و تو چشم نبودیم مشکلی نبود. بالاخره بعد از کلی گشتن یه نفر پیدا کردیم یه مرد۲۷ ساله بنام مراد این اقا مراد یه ماه اومد اونجا و خیلی راضی بودیم از کارش همه کار هارو به وقتش انجام میداد شبا هم تو اتاق نگهبانی میخوابید.
دو ماهی که گذشت یه روز رفته بود پیش برادرم و گفته بود اگه میشه من زنمو بیارم اینجا پیش خودم ظاهرا قم خونه اقوامشون میموند. برادرمم قبول کرده بود و یه جای مناسب تری براشون درس کردیم و از خونه هم یه تیکه فرش و یه یخچال کهنه و چند دست ظرف بردیم تا کم کسر نداشته باشن. روز اولی که زنشو اورد من واقعا جا خوردم خیلی کوچیک بود بعد ها فهمیدم ۱۹ سالشه اسمش گلنور بود
ولی چون جثه کوچیکی داشت کمتر بهش میخورد.
و دقیقا شبیه کره‌ای ها بود چشم بادومی سفید و تودل برو
از روزی که این گلنور خانم اومده بود مادر مام هواشو داشت هرچی میخواست براش فراهم میکرد.
دوسه ماهی گذشت پاییز بود یه روز یه شماره ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم مراد بود. گفت رفته از نانوایی روستا نون بگیره پلیس گرفتتش.
بدو خودمونو رسوندیم کلانتری چون پنجشنبه بود کادر ها نبودن و فقط کشیک و چنتا سرباز بود.
هرچی التماس کردیم که اقا ولش کن و… گفت نمیشه که نمیشه باید صبر کنی شنبه صبح فرمانده پاسگاه بیاد. رفتیم باشگاه گلنور هنوز خبر نداشت بهش گفتیم نشست گریه کردن دل هممون کباب شد .یکم دلداریش دادیم و … قرار شد منم شب تو باشگاه بمونم که تنها نباشه . بدون هیچ نظری رفتم تو دفتر دراز کشیدم یه دفعه دیدم تو اسطبل طوفان به پا شده یه صدایی بود که نگو.
بدو رفتم دیدم یکی از نریان ها از باکسش اومده بیرون با کیر راست داره سعی میکنه بره داخل باکس مادیان واسه جفت گیری.
با هزار بدبختی انداختمش تو باکس خودش و گلنور هم اومده بود از دور تماشا میکرد و ریز ریز میخندید
تموم که شدم گف خسته نباشین اقا ارش گفتم ممنون و خندید.
گف بشینین براتون چایی بیارم. چایی رو ارود خودش نشست یکم از بابا ننش پرسیدم و… بحث رفت سمت اسب ها گفت اگه نمی گرفتینش خیلی بد میشداااااا. گفتم اینام بالاخره موجود زندن نیاز دارن مث ما . گف شما که مجردی
گفتم منم بالاخره یه جوری نیازمو برطرف میکنم ولی خوش بحال شما که مراد هواتو داره. گف مراد که اصلا سمتم نمیاد گفتم جدی میگی گفت مراد اصلا مردونگیش کار نمیکنه گفتم یکی داره و کار نمیکنه یکیم مث من کار میکنه کسی رو نداره سرشو انداخت پایین و خندید . با همون خونده گرفتم که امشب گلنور میره زیرم.
رفتم نزدیکش و اروم دستمو گذاشتم رو رونش فقط میخواستم ببینم واکنشش چیه دیدم اصلا حرکتی نکرد و این برا من چراغ سبز بود . مچشو گرفتم کشیدمش تو بغلم از خجالت سرخ شده بود روسریشو برداشتم موهای خرمایی بلندش آدمو دیوونه میکرد اروم لبامو گذاشتم رو لباش و اونم همراهیم میکرد بغلش کردم خیلی ظریف بود درازش کردم رو زمین دراز کشیدم روش و دوباره لباشو خوردم همزمان سینه هاشو دستمالی میکردم چشماش میرفت از شهوت یه پیرهن بافت تنش بود از تنش دراوردم دوتا لیمو نمایان شد
شروع کردم به خوردنشون خیلی خوش فرم بودن.
اروم شلوارشو کشیدم پایین یه شرت صورتی جلوم ظاهر شد از بغلش کسشو نگاه کردم واقعا هیچ فرقی با یه کس باکره نداشت معلوم بود خیلی وقته کیر نخورده و خیلی هم تمیز بود. یکم با انگشتام مالیدم رفتم بالا بغِلش کردم و سر کیرمو گذاشتم دم کسش و اروم فرستادم تو هنوزم صدای نفساش تو گوشمه شروع کردم به تلمبه زدن شاید یه دیقه نشده بود که مثل گنجشک تو بغلم لرزید و شل شد و من ادامه دادم با چند ضربه دیگه احساس کردم دارم ارضا میشم کشیدم بیرون پاشید رو شکمش کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم خیلی تودل برو بود و یکم باهاش عشق بازی کردم تا دوباره کیرم شق شد اینبار واسه اینکه بتونم ته لذت این کس تنگو ببرم گفتم بشینه رو کیرم که تا تهش بره تو . یکم که بالا پایین کرد دوباره ارضا شد و افتاد رو سینم برش گردوندم پاشو دادم بالا از پشت کردم تو کسش و تا ارضا شدن دوبارم کردمش. واقعا شب به یاد ماندنی بود‌ . بعد بغلش کردم و تا صبح تو بغل هم خوابیدیم و صبح قبل اومدن بقیه همه چیرو مرتب کردیم و شبش دوباره باهاش سکس کردم صبح شنبه رفتیم دوتا سکه پارسیان رشوه دادیم و مراد رو آوردیم. بعد اون دیگه موقعیت نشد. چن وقت بعد هم رفتن ترکیه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

روم کلی لب گرفتیم و بعدش آرش رفت و سروش و الهام اومدن چند باری همین کارو کردن منو آرش با هم خوابیدیم و عشق و حال کردیم هنوز سه هفته نشده بود که خبر دادن عبدالله فوت کرده رفتیم اونجا اولش دخترش دعوام کرد که کجا بودم ؟منم الکی گفتم مریض بودم عبدالله خودش گفت با داداشم برم دکتر گفت کارمون که تمام شد زنگش بزنم تا بیاد دنبالم می خواستم فردا بیام که اینجوری شد خلاصه بعد از مراسم ها یه روز فهمیدم که همه چیزو فروختن رفتن هلند و هیچی هم برای من نذاشتن توی مراسم آوردن یه کاغذی گفتن امضا کن برای کفن و دفن عبدالله است انگار وکالت نامه ازم گرفتن و همه چیزو فروخت و فرار کرده بودن که مبادا از اون پدر حرومزاده عوضی عقده ایشون چیزی به من برسه .خدایش منم از عبدالله هیچی نمی خواستم همین که مرد بهترین هدیه بود برام
منم برگشتم خونه سروش بازم من و آرش تنها میذاشتن و ما هم عشق و حال می کردیم اما یه شب حرفهای الهام و سروش شنیدم که سروش می گفت آرش باید منو بگیره اما الهام قبول نمی کرد می گفت صدیقه هم از آرش چند سال بزرگتره هم اینکه بیوه است و حیفه داداشم و از این حرفا که رفتم داخل اتاق و گفتم من آرش دوست دارم و هیچ اصراری به اینکه آرش منو بگیره ندارم همین که هست برام کافیه الهام گفت بیا خودشم از این شرایط راضیه فقط باید مراقب باشه حامله نشه همین. سروش با ناراحتی بلند شد و رفت سر کار الهام بهم گفت این قرص کمکت میکنه حامله نشی من با رابطه تو و آرش کاری ندارم نوش جونتون هر کاری می کنید منم بخوام خانوادم نمیذارن که …حرفشو قطع کردم و گفتم میدونم گفت حالا که این شرایط قبول کردی داییم رفتن خارج از کشور و خونشون خالیه می تونی اونجا زندگی کنی و آرش هم اونجا بیاد پیشت اینجوری راحت ترید به پیشنهاد الهام من توی اون خونه ساکن شدم و خوبیش این بود آرش هر شب میومد پیشم دقیقا مثله یه زن و شوهر بودیم اما هیچ جا ثبت نشده بود که من راضی بودم که با آرش باشم حتی با این شرایط تا اینکه پسر دایی آرش مهران از دبی اومده بود واسه فروش خونه انگار به گیر و گور مالی خورده بودن و ضرر کرده بودن توی کارشون حالا اومده بود خونه بفروشه و برگرده که نه یهویی و بی خبر اومد منو اونجا دید آرش گفت خواهر سروشه تازه شوهرش فوت شده دنبال خونه است که گفتیم فعلا بیاد اینجا تاریه جایی پیدا کنه مهران به همه بنگاه ها خونه سپرده بود اما بهش گفته بودن دو سه هفته ای زمان میبره تازه خیلی پسر سالمی نبود از این عرق خورها بود و هر شب با آرش بساط عرق خوری راه مینداختن یه شب به آرش گفت خونه ما چی می خوای؟ برو گمشو خونتون البته آرشم مست بود با داد و بیداد انداختش بیرون بعدش اومد سراغم گفت نترس صدیقه مست نیستم اداشو درآوردم این آرش خیلی دیوث و لاشیه اصلا قابل اعتماد نیست گفتم چرا الکی قضاوتش میکنی؟ گفت حرفمو باور نمی کنی ؟
گفتم نه تا قبل از اومدن تو پسر خوبی بود تو بساط عرق خوری راه انداختی گفت این یه تله قدیمیه آرشو با همین روش خواهرشو کردم گفتم الهام ؟گفت آره
رفتم سمت اتاقم که اومد پشت سرم و انداختم روی تخت و خوابید روم گفتم مهران بلند شو وگرنه جیغ میزنم گفت آرش دیوث بی شرف تر از این حرفاست می گفت تو کوست خیلی تنگه چقدر بهش دادی ؟ تا الانم چند بار بهم گفته بیا دوتایی بکنیمش اما من قبول نکردم زبونم بند اومده بود باورم نمیشد آرش چنین فردی باشه فکر می کردم دوستم داره مهران گفت اما من برات یه پیشنهاد دارم که از دست آرش دیوث راحت بشی بذار من کوس تنگتو بکنم از پول فروش خونه پول رهن یه خونه بهت میدم یا می تونی همراه خودم بیای دبی تصمیم با خودته الان زمانیه که با یه تصمیم درست باید زندگیتو عوض کنی؟آره ؟
دستشو روی کوسم گذاشت گفت ادامه بدم ؟فقط توی چشاش نگاه کردم گفت به من اعتماد کن ضرر نمیکنی صدیقه جون و خوابید کنارم تاپم داد بالا سینه هامو می خورد و با دستش کوسمو میمالید ازم لب گرفت گفت به مهران کوس بده تا ملکه بشی ارزش موی کوست از آرش دیوث بیشتره شلوارمو کشید پایین گفت چه شورت گل گلی خوشگلی و از روی شورتم کوسمو میمالید گفت الان وقتش نیست بری پایین ؟شلوار و شورتشو دراوردم و انداختم اون طرف و شروع کردم خوردن کیرش کلفت ترین کیری که تا الان دیده بودم کیر مهران بود هر چی بیشتر می خوردم براش کلفت تر میشد و رگهای روش برجسته تر میشد گفت امشب کوستو پاره می کنم بهم گفت بشینم روی کیرش و منم آروم آروم کیرشو توی کوسم کردم با اینکه خیلی کلفت بود اما همشو توی کوسم جا دادم و نشستم روش گفت جوووون عجب کوسی داره یه لب بده خم شدم یه لب بهش بدم که سفت گرفتم گفت جیغ بزن جیغ بزن و شروع کرد توی کوسم تلمبه زدن حس می کردم کیرش داره کوسمو پاره می کنه بهم می گفت جیغ بزن جیغ بزن که یهویی تند تند تلمبه زد و من جیع زدم اون اما تندتند تلمبه میزد و ج

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ازدواجم با زن مطلقه

#ازدواج #زن_مطلقه

خانمم قبل من با پسر دایی مادرش(هادی) ازدواج کرده بود و یک سالی هم زندگی کرده بودن که شنیدم هادی می‌فهمه هاجر بهش داره خیانت می‌کنه و مچش را میگیره و بدون مهریه طلاق میده ولی هاجر که نمیدونه من از شیطونی های مجردیش هم اطلاع دارم میگه بخاطر شکاکی و گیر دادن به لباس پوشیدن طلاق گرفتم. وقتی رفتم خواستگاریش قرار شد به جای عروسی بریم کیش مسافرت.
روز قبل رفتن ازم خواست بریم خرید لباس. موقع رفتن به بازار به هاجر گفتم آزادی کامل داره که لباسی که دوست داری را بخری و من دخالت نمیکنم تو انتخاب پوشش و رفت و آمدت.
از حرف من خیلی خوشحال شد و حسابی ازم تشکر کرد.
از اندام هاجر بخوام بگم قد ۱۷۰ سینه سایز ۸۰ و کون خیلی سکسی که علت ازدواج من با هاجر همین کون سکسی بود که توجه همه را جلب میکرد.
رسیدیم فروشگاه و هاجر یه شلوار کتون سفید و تی شرت تا وسط باسن و مانتو جلوباز تا زانو انتخاب کرد و رفت داخل اتاق پرو. وقتی آمد بیرون از فروشنده پرسید مانتو رنگ روشن چی داره از این مدل. به منم گفت چطور شدم که با سردی گفتم خوشگل شدی ولی بلند نیست مانتو؟
«این را یادم رفت بگم که خانواده من خیلی باز و راحت بودن و خواهرم و مادرم همیشه تو خونه تاپ میپوشه و سینه و شکم همیشه معلومه حتی جلوی غریبه ها. تو خیابون هم نصف باسن مادرم بیرونه و خواهرم هم یک سالی میشه که مانتو نمی پوشد و با پیراهن و شلوار می‌ره بیرون.»
هاجر هم گفت خودمم بلند دوست ندارم ولی برای حرف مردم مانتو کوتاه نمی پوشم. رفتم نزدیک و با لحن تند گفتم گور بابای مردم تو هرچی به دلت میشینه بپوش و کاری به حرف مردم نداشته باش. گفت آخه که پریدم وسط حرفش و گفتم آخه نداره دیگه. با تردید رفت و یه مانتو که تن مانکن بود را گرفت و رفت داخل پرو.
رفتم پشت در پرو منتظر که در که باز شد تی شرت را داد بهم و گفت برو یه شماره کوتاه تر بگیر . من که دوست داشتم زنم سکسیتر بشه دو شماره کوچیکتر گرفتم و بهش دادم. وقتی آمد بیرون دوتا پسری که تازه امدن داخل مات کون هاجر شدن که واقعا عالی شده بود. نظرم را خواست که چشمک زدم و گفتم عالی. مانتو که نمیشد بگی تا وسط خط کون و تیشرت هم بالا ناف. وقتی کفش پاشنه بلند پوشید دیگه کونش کامل بیرون افتاد از مانتو و منم کیف کردم از تیپ و اندام زنم.
فردا موقع حرکت خواهر و مادرم آمده بودن بدرقه که خواهرم با دامن تا زانو و پیرهن دکمه ای که دکمه های بالا باز بودن و سینه هاش معلوم بودن آمده بود.
تو راه از آینده و آرزو هامون حرف می‌زدیم که من گفتم از دروغ متنفرم. شاید با سکس کردنت با یکی دیگه کنار بیام ولی با دروغ گفتن کنار نمیام.
هاجر هم ازم خواست بزارم مثل خواهرم لباس بپوشه که گفتم من که گفتم تو آزادی کامل داری تو پوشش. گفتم من دوست دارم همه حسرت تیپ و اندام سکسی زنم را بخورند و هرکاری بتونم برای سکسیتر شدنت انجام میدم. گفت تو شوهر ایده آل من هستی که همیشه آرزو داشتم. وقتی ماشین را گذاشتم پارکینگ فرودگاه و پیاده شدیم هاجر مانتو را گذاشت داخل کیف. ازش تشکر کردم و گفتم توهم داری میشی مثل همسر ایده آل که تو ذهن و فانتزیام داشتم. تو سالن فرودگاه خیلی خانم پیراهن و شلواری بود ولی کون هاجر ازهمه سکسیتر بود ولی من دلم میخواست بازم سکسی تر باشه.
داخل سالن انتظار داشتم مجله میخوندم که چشمم به یه آگهی دکتر زیبایی افتاد که نوشته بود پیکر تراشی و پروتز و تزریق چربی و ژل به سینه و باسن. از هاجر پرسیدم این عمل‌ها چیه که نوشته.
نوشته: احمد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel