dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

داستان تصویری مادر و پسری💥

مشاهده داستان
مشاهده کامل داستان

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ریبا دستامو باز كرد و شلواركمو كشید بالا
اومد كنارم رو تخت و با تعجب پرسید ارضاء شدی ؟ آخه چطوری ؟ بدون اینکه چوچولتو بمالی ؟
با بغض جواب دادم : آره عشقم ممنونم، نمیدونم چطوری ولی می دونم تو این كارو باهام كردی.
همدیگه رو بغل كرديم و از هم لب گرفتیم.
-حالا چرا بغض كردی ؟ اِ دختر چرا گریه میکنی ؟
-نمی دونم فریبا دست خودم نیست خیلی عمیق ارضاء شدم، از ته وجودم خالی شدم
و شروع كردم به خندیدن فریبا هم زد زیر خنده
-پس باید بِهِم قول بدی منم یه بار اینطوری خالی كنی
با خنده اشكامو پاك كردم و گفتم : حتما حسابت پیشم محفوظه…
روزها پشت سر هم سپری می شدن وما هم درسامونو می خوندیم و هم به روابط خصوصی مون میرسیدیم
هر دو شدیدا هات بودیم اما نمی خواستیم بكارتمونو از دست بدیم واسه همین یاد گرفته بودیم كه چطور سكس مقعدی كنیم و به ارگاسم هم برسیم.
البته سكس كه نه ولی از داروخونه كاندوم می گرفتیم و می كشیدیم رو خیار و به همدیگه لذت بی نهایت می دادیم.
ما دوتا دختر كم تجربه بودیم اما بواسطه فیلم هایی كه می دیدیم و عشقبازی هایی كه با هم میکردیم تبدیل به پورن استارهای همه فن حریف شده بودیم.
خرداد ماه بود و كم كم مُهيّای امتحانات آخر ترم می شدیم، ولی انقدر تو سكس پیشرفت كرده بودیم كه فقط مرد می خواستیم كه بتونه عطشمون رو برطرف كنه.
تو دانشگاه پسرای زیادی بودن كه دنبالمون بودن و خیلی هاشون بهمون شماره داده بودن یا توسط دخترای دیگه پیغام پسغام می فرستادن، اما به هیچ وجه بهشون اهمیتی نمی دادیم، نه اینکه خوشمون نیاد، میترسیدیم آمارمون خراب شه و تو اون شهر كوچیك واسه خودمون حسابی دردسر درست كنیم.
كلی با فریبا نشستیم و فكرامونو رو هم ریختیم كه چیكار كنیم. دست آخر به این نتیجه رسیدیم كه باید با یه مرد زن دار بومی سكس كنیم، چون نمی تونه هیچ جوره برامون دردسر ساز شه.
خلاصه به دنبال كیس مناسب بودیم و مردای اون منطقه رو برای رسیدن به هدفمون وارسی می كردیم.
یه چن روزی گذشت و به فریبا گفتم : فریبا آب در كوزه و ما گرد جهان می گردیم.
-چطور ؟
-بگو كی یادم افتاد…
-نه…؟؟؟؟؟؟؟؟ منصور ؟
-آره. تو از كجا فهمیدی ؟
-از كوزه و گرد جهان
-هاهاهاها… مسخره
-ولی چطوری ؟
-چطوریشو دیگه نمی دونم همین الان یهو به ذهنم رسید.
دوباره با مشورت و هم فكری هم یه نقشه ریختیم كه بتونیم آقا منصور رو صاحب شیم.
آقا منصور صاحب خونه و همسایه طبقه پایینیمون، یه مرد ٣٧ ساله با دوتا بچه بود،
منو فریبا همونطور كه قبلا گفتم قد بلند و خوش اندام بودیم و اگر قرار بود كه با مردی باشیم كه بتونه خوب ترتیب منو بده باید از نظر فیزیکی، هم قد و هیکلش بهمون بخوره، و هم توانایی و استقامت راضی كردنِ دو تا دختر حشری و سیری ناپذیرو داشته باشه.
بنابراین منصور كه هیكلی درشت و مردونه داشت و تقریبا چهار شونه بود با هفت، هشت سانت برتری قدی نسبت به ما ( حدودا ١٨٤ بود ) بهترین گزینه ممکن مون بود.
با فریبا هماهنگ كردیم كه فردا ساعت ٧ عصر برنامه رو عملی كنیم.
ساعت ٧:١٠ بود كه تلفنو برداشتم و شماره خونه آقا منصورو گرفتم :
-الو سلام ربابه خانم
-سلام عزیزم خوبی، فریبا خانم خوبن ؟
-ممنونم سلام میرسونه…اِم…اِم…
-ریحانه جان مشكلی پیش اومده ؟؟
-والا ما كه تو این شهر جز شما كسی رو نمی شناسیم…
-بگو دختر، جون به لبم كردی
-هیچی، نترسین، فریبا رفته حموم آب گرم كن خاموش شده. من كه از این جور چیزا سر در نمیارم گفتم شاید شما بلد باشین…
( آب گرم كن مون ایستاده بود )
-خوب ببین گازش تموم نشده ؟
-نه تازه كپسولشو عوض كردم.
-الان میگم منصور بیاد بالا نگاه كنه
تو دلم گفتم بگو منصور بیاد بالا بكنه
-واااای ببخشید توروخدا اسباب زحمت شدیم
-نه عزیزم این چه حرفیه ؟ منصوووورررر… بهش گفتم الان میاد، بازم اگه كاری چیزی داشتی بهم بگو
-باشه ربابه خانم ممنونم
-خدافظ
-خدافظ
چن دیقه بعد منصور اومد در خونه رو زد.
دنبال خودشم توله سگشو آورده بود،
……….
منو فریبا لذت های زیادی از رابطه مون بردیم از لز هایی كه داشتیم از سكسمون با مردا و سكس با كسایی كه هیچ كدوممون فكرشو نميكردم كه ادامه شو می نویسم
……….
خلاصه این داستانو خودم براتون بگم که صاحب خونه با بچه ۳ سالش میاد که خب نقشه اینا هم عملی نمیشه اما از بس ریحانه براش لوندی میکنه، که طرف دوزاریش میوفته و بچه رو میفرسته پایین، در نهایت سری اولی که منصور میاد بالا این دوتا دختر فقط گِرا میدن، درنهایت برای جلسه دوم و سوم نقشه شون عملی میشه و طرف که اتفاقا کلفت هم بوده الهه رو از کون می کنه و نوبت به ریحانه نمی رسه و زود ارضا میشه
اما در نهایت ۴ سالی که اینا اونجا بودن حسابی این آقا منصور و باجناقش این دوتا دختر و حسابی از عقب و جلو می کنن ( خوش به حالشون 🥹 )
داستان باجناق منصور خیلی خنده داره ( الهه برام تعریف کرده بود

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ن، این یه نیازه
گفتم : بر منكرش لعنت . خندیدمو درو بستم و رفتم تو و بعد از چند دقیقه ارضاء شدمو سریع اومدم بیرون.
فریبا اومد جلو و گفت آفیت باشه گفتم : ممنونم
گفت : آخی نازی بعد از ارضاء شدن دلت بغل نمی خواست ؟
تو حموم چیو بغل كردی ؟
دیگه رومون به هم باز شده بود، پرسیدم تو چیو بغل كردی
-خرسی جونمو الانم میرم حموم
این قضیه گذشت و من هر روز به این قضایا فكر می كردم
دو سه روز بعد، كلاسم زودتر از فریبا تموم شد و سریع اومدم خونه
تند تند لباسامو درآوردمو لباس تو خونه ای هامو تنم كردم. نشستم جلو تلویزیون، زدم رو یكی از شبكه های سوپر یه پسره با آلت بزرگش داشت ترتیب یه خانم خیلی خوشگل و خوش اندامی رو می داد.
بی اختیار دستم رفت تو شرتم خانومه بهش می خورد بالای چهل سال باشه و پسره حداكثر بیست و پنج ساله بود واسه همین خیلی برام هیجان انگیز شد صدای تلویزیون رو زیاد تر كردم كه ببینم چی میگن، از صحبت هاشون فهمیدم كه مادر و پسرن.
چنان خوب و با محبت سكس ميكردم كه داشتم نزدیك میشدم اما نمی خواستم خودمو به این زودیا ارضا كنم تا از دیدن سكسشون لذت بیشتری ببرم.
مامانه پاهاشو بالا نگه داشته بود و پسرش داشت خیلی آروم و با ملایمت خودشو بالا پایین میکرد و حرفای عاشقونه بهش می زد، تو همون حین بدون اینکه تغییر حالتی بده لباشو به لبای مامانش چسبوند و ازش لب گرفت منم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با لذت دور از وصفی، همونطور كه رو كاناپه نشسته بودم زانو هامو به هم نزدیك کردم و به صورت كاملا غریزی با دست دیگه م مشغول مالوندن سینه هام شدم و ارضاء شدم كه یهو فریبا گفت چه فیلمی رو از دست دادم…
شوكه شدم اومدم تلویزیونو خاموش كنم كه گفت خیلی نامردی اگه نذاری من اینو ببینم
-تو كی اومدی ؟ مگه كلاس نداشتی ؟
-تازه رسیدم، دختر صداشو كم كن پایینا می شنون
موقعی كه داشت باهام حرف میزد اصلا منو نگاه نمی كرد و غرق در تماشای سكس اون دو نفر بود
لباساشو همونجا درآورد و با شورت توری نشست
اون سر كاناپه، دو تا كف پاشو گذاشت رو لبه ی میز عسلی و دستشو برد تو شرتش.
و این كارو بدون كوچكترین خجالتی انجام داد برای اولین بار داشتم باسنو رونِ فریبا رو با اون دقت و لذت نگاه می كردم.
فیلم هنوز ادامه داشت، اون دوتا چندین بار پوزیشن شونو تغییر دادن و سكسشون رو ادامه دادن.
منم كه دیگه آب از سرم گذشته بود شلواركمو از پام درآوردمو به حالت فریبا رونامو از هم باز كردم، دوباره انگشتمو كشیدم وسط كُس خیسم، از لٓزِجی كُسم مالیدم به چوچولم و ادامه فیلمو تماشا كردم.
فریبا صدای تلویزیون رو كم كرده بود و الان فقط صدای خفیف ناله های اون خانم میومد ما هم بدون اینكه صدایی ازمون دربیاد داشتیم كُسِمونو میمالیدیم.
پسره مامانشو به شكم خوابوند و كیر بزرگشو گذاشت دم سوراخِ عقبِ مامانه، مامانش به نشانه تأیید سری تكون داد و لبخند زد. یه كم كونشو داد بالا كه پسرش بتونه راحت تر واردش بشه.
پسره با ملایمت باسن مامانشو می مالید و آروم آروم از عقب داخلش می شد، به همین جاها كه رسید، فریبا آه و اُوهش دراومد و رفته رفته اوج بیشتری گرفت.
خانومه در همون حالی كه زیر پسرش بود، سرشو برگردونده بود به پشت و با لبخند مهربونی كه رو لباش و نگاه محبت آمیزی كه تو چشاش بود پسرشو به فعالیت بیشتر تشویق می كرد.
لامصب فیلم سوپر نبود كه… لاو استوری بود.
فریبا با مامی مامی گفتنِ پسره، به اوج رسید و گفت : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
خیلی طولانی بود، بی اختیار به سمتش خزیدم و بغلش كردم، پاهاش داشت میلرزید و هنوزم تو اوج بود انقدر بالا بود كه سرشو برد عقب و چشاشو بست، نفسش بالا نمی اومد، خیلی سریع دستشو از تو شرتش درآورد و كف دست راستمو گرفت گذاشت رو كسش، احساس می كردم مایعات لزج بدنش از لای انگشتام می زنه بیرون، حس فوق العاده ای بود، دستم تو كُس زیبا ترین و بهترین دوستم بود و داشتم لحظه به اوج رسیدن شو نگاه ميكردم كه با صورتی كبود و چشمانی كاملا بسته می لرزید.
اون ثانیه ها اینقدر برام لذت بخش بود كه اگه چند دقیقه پیش ارضاء نشده بودم الان بدون اینکه خودمو بمالم ارضاء می شدم.
انگار زمان ده برابر كندتر شده بود كه اینقدر ارگاسم شدنش طول كشید.
دستم هنوز رو كسش بود، بغلش کردم و بوسیدم چشماشو كم كم باز كردو با نفس های بریده بریده ای كه داشت، بهم گفت میخوام دراز بكشم، دستمو آروم از شرتش کشیدم بیرون و پاهاشو دراز كردم رو كاناپه
-ریحانه بغلم كن…
رو كاناپه جای دراز كشیدن برا من دیگه نبود، مجبور شدم برم روش دراز بكشم.
مثل دوست پسر سابقم كه منو بغل میکرد و می خوابید روم باهاش رفتار كردم.
سینه هامون از روی لباس به هم چسبیده بودن و حس خوبی ایجاد می كردن.
چشمامون تو هم گره خورده بود و لبامون آروم آروم به هم نزدیك می شد، چه طعم دلپذیری داشت شاید

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ریحانه و فریبا

#دختر_همسایه #سکس_گروهی #لز

دوستان تقریبا ۱۲ سال پیش یه دوست دختری داشتم به نام الهه که وضع مالی بسیار خوبی هم داشتن، اسم شخصیت اصلی که تو داستان به نام ریحانه هست رو نمی تونم بگم
من و الهه سکس های خیلی خفنی با هم داشتیم مخصوصا سکس مقعدی،
تمام داستان کاملا واقعیه و در جریانم که این دوتا دختر تو اون سن اونم تو اون دوره زمانی چه سکسای محیرالعقولی که با مردا نکردن.
این داستان رو الهه برای من ارسال کرده بود و نوشته ریحانه است.
سال ١٣٨٥ سال خیلی خوبی بود بعد از یك سال پشت كنكور موندن قبولی تو یكی از دانشگاههای شهرستانهای استان فارس اونم تو رشته نرم افزار كامپيوتر برام فوق العاده بود
شهریور ماه، وقتی به همراه بابا و مامان برای ثبت نام و انتخاب واحد ترم اول رفتیم دانشگاه، تو پوست خودم نمی گنجیدم حس زمان اول دبستان و تجربه جدید بودن محیط با بوی هوای تازه ای كه تو اون مقطع از سال وجود داره همه دست به دست هم داده بود تا منو دیوانه كنه بیشتر كسایی كه اومده بودن ثبت نام كنن وضع مالی نسبتا خوبی داشتن، اینو می شد از ماشین های مدل بالایی كه بیرون دانشگاه پارك شده بودن و لباس و زیور آلاتی كه به دست و بال مراجعین خودنمایی میکرد تشخیص داد.
خیلی خوب یادمه كه تازه پریود شده بودم و دل دردهام تمومی نداشت اما ذوق و شوق زندگی در اون منطقه و دانشگاه رفتن و احساس بزرگ شدن افكاری بود كه این دل دردها تسكین می داد.
بابا به زور مامان و اسرار من راضی شده بود قبول كنه كه من دور از تهران درس بخونم و زندگی كنم و می دونم كه هر ثانیه دنبال بهونه بود كه بگه اینجا مناسب تو نیست و از این چرت و پرتا بار منو مامان كنه ورمون داره ببره تهران اما خانواده فریبا روشن فكر تر بودن پدرش جراح قلب و عروق بود و مادرش یه مركز ارتوپدی خیلی مجهز و معروف رو اداره می كرد.
با فریبا تو دستشویی دانشگاه آشنا شدم وقتی داشتم با آخ و اوخ از دستشویی میومدم بیرون و فكر نمی كردم كسی بیرون باشه، یهو نگاه مهربون فریبا رو دیدم كه از سمت شیر آبخوری برگشت به طرف من و با صمیمیت گفت : عززززییییزم پریودی ؟
همونطور كه دلمو گرفته بودمو چلاق چلاق راه می رفتم خندیدم و گفتم : به مناسبت قبولی تو این دانشگاهه، كه هردومون زدیم زیر خنده
گفت : منم به مشكل تو دچارم، درد سینه هام شروع شده و امروز و فرداست كه منم خونی مالی بشم.
بازم خندیدیم و كمی با هم حرف زدیم و از خودمون گفتیم. فریبا هم رشته من بود و باهم دوست شدیم.
ویژگی ها و اشتراك زیادی با هم داشتیم و از همون لحظه اول هر دو این حس رو پیدا كردیم كه سالهاست همدیگرو می شناسیم و دلیل شروع دوستیمونم همین بود.
مراحل ثبت نام و انتخاب واحد سه چهار روزی طول می كشید
توی این مدت منو فریبا خانواده هامونو به هم معرفی كردیم.
خانواده ها با هم صحبت كردن و اتفاقا مثل منو فریبا با هم دوست شدن.
ماها كه اهل خوابگاه دانشجویی نبودیم به این نتیجه رسیدیم كه دوتایی یه خونه تو شهر بگیریم.
جالب اینجا بود كه بابا با اون همه مخالفتش برای زندگی من تو اون شهر نه تنها تو این مورد مخالفت نكرد بلكه گفت : ما این همه زحمت میکشیم كه شما بچه هامون راحت باشین، چطور میتونیم بزاریم تو خوابگاه های به درد نخور دانشگاهِ الكی آزاد، زندگی كنین. می خوایین درس بخونین یا مجازات شین ؟
البته می دونستم كه این حرفا تاثیر گرفته از تیپ و كلاس و شخصیت خیلی خوبِ دكتر روزبه، پدر فریباست.
شیش نفری دو سه روزی دنبال خونه مناسب برای منو فریبا، املاکی های شهر رو بالا پایین كردیم.
و جایی رو پیدا نكردیم، درنهایت بابا از ما و دكتر عذرخواهی كرد و با هواپیما رفت كه به برج سازیش برسه، ماشینم گذاشت كه ما اینور اونور بریم و مسئولیت گرفتن خونه رو خیلی شیك انداخت گردن دكتر.
موقع رفتنش به زور پونزده تومن به دكتر داد و گفت : كم و كسریشو خودت ردیف كن با هم حساب میکنیم.
اون موقع با اون مبلغ توی اون شهر میشد یه خونه هفتاد، هشتاد متری خرید.
هتلی كه داشتیم تو شیراز بود و مجبور بودیم
مسیر دو ساعته شیراز تا اون شهرو هر روز بریم و بیایم و این خیلی خسته مون كرده بود.
خلاصه ما خونه مورد نظر رو پیدا كردیم و مستقر شدیم یه خونه صدوپنجاه متری سه خوابه شیك دوبر، با حیاط و امكانات قابل قبول و دو طبقه كه در واقع دو طبقه نبود و بیشتر زیر زمین بود.
توی زیر زمین صاحب خونه زندگی می كرد چون خونه رو تازه ساخته بود و نیاز مالی داشت، حاضر شده بود بالا رو به ما اجاره بده و پول خوبی هم گرفت.
دكتر روزبه برامون سنگ تموم گذاشت، از مبل و میز ناهارخوری گرفته تا لوازم آشپزخونه و كتابخونه و تلویزیون و ماهواره كه همه رو شیراز خریدیم و بار کامیون كردیم و آوردیم اساسا رو چیدن، كه همه اینا یك هفته طول كشید و دكتر گفت كه بیمار دارم و باید برم و رفت.
من موندمو مامانمو فرشته جون و فریبا، یادش به خیر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاله سمیرا و نامزدش

#خاله

سلام دوستان شهوانی خاطره دیدن سکس خاله ام رو که تو نوجوانی دیرم رو براتون مینویسم اگه براتون جالب نبود ننویسید تخیلی و ترشح ذهن جقی هرچی دیدم رو دارم مینویسم.
خاله من اسمش سمیرا و وقتی نوجوان بودم و اون تقریبا ۲۱ سالش بود همیشه میومد خونمون وقتی من نبودم از قرار هاش با دوست پسرش یا کارهایی که کردن با مامانم حرف می‌زد و همه چیزو بهش میگفت منم یواشکی به حرفاشون گوش میکردم و از همون موقع کنجکاو شدم که این خاله جوون ما چقد پایه شده برای این چیزا و پسرا فامیل رو هم میدیدم که هی راجبش پچ پچ میکردن یا دیدش میزدن خالم اونموقع هیکلش زیاد بزرگ‌نبود ولی خیلی رو فرم بود سینه ۸۰ فکر کنم داشت و کونش سایز ۴۰
این حس کنجکاوی هی منو به دنبالش بیشتر می‌شوند که مثلا یکی دوبار از زیر در موقع لباس عوض کردن دیدمش یا وقتی میخواست بره حموم می‌کند نزدیک در از پشت شیشه در حموم بدنش پیدا بود و … خاله ام چند وقت بود یکی صحبت خواستگاری کردن ازش بود و بعد یه مدت بالاخره اومدن خواستگاری و نامزد کردن بعد نامزدیش زیاد با نامزدش بیرون میرفتن و راحت بودن و منم از حرکت هاشون می‌فهمیدم که باهم میرن حال میکنن و میان یه روز رفته بودیم روستا خونه پدربزرگ که نامزدش هم دیدم اومده.فردای اون روز همگی رفتیم باغ پدربزرگم و بعد یه مدت نشستن خاله ام خواست بره خونه که گفت کار دارم و اینا نامزدش گفت من میبرمت،چون کسی خونه نبود و میدونستم الان خودشون دوتا میشن تو خونه و حتما کارهایی میکنن بعد رفتنشون آروم که کسی متوجه نشه از پشت باغ رفتم و رسیدم به خونه پدربزرگم از دیوار حیاط رفتم بالا و پریدم‌تو حیاط و یواش که کسی متوجه نشه رفتم پشت پنجره های دوتا اتاق که به حیاط باز مبشر از بس مشغول بودن متوجه سایه یا اومدن من از دیوار حیاط نشدن خوشبختانه از کنار پنجره که نگاه کردم دیدم بله حدسم درست بوده دست به کار شدن،گوشه اتاق خاله سمیرا که تختش بود دراز کشیده بود رو تخت و کل لباساش نامزدش درآورده بود غیر از سوتینش و خودشم شلوارشو در آورده بود و نشسته بود روی رون های سمیرا صداشون خیلی آروم بود که بیرون نره و کسی متوجه نشه ولی به زور متوجه میشدم چب میگن نامزدش لای کون خالم باز میکرد تف میزد و با انگشت کونش و کصش می‌مالید از اون جا چون رو شکمش خوابیده بود نمیتونستم کصش ببینم و قبلی و بزرگی کونش و کیر نامزدش پیدا بود که تف بهش میزد و لای کون خالم میکشیدو ناله خالم در می‌آورد بعد چند دقیقه مالیدن به سمیرا گفت میخام بکنم داخل یکم کونتو باز کون خاله سمیرا با دوتا دستش کونش گرفته بود و آروم میگفت آروم فقط کیرت کلفته دردم میاد که نامزدش خندید و گفت این کون قبلا تحملش کرده حالا هم میکنه یکم سر کیرشو دم کونش تکون داد و به یه فشار آروم کرد داخل ناله خالم بلند شده بود و آخ می‌کشید، من که داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم از شدت شهوت سرخ شده بودم و نفسم بالا نمیومد از یجا میخاستم‌ اونجا باشم و کصشو بخورم یا بمالم از یه جا هم لذت می‌بردم از دیدن سکس از نزدیک و میدیدم خالم زیر کیر چطور ناله میکنه بعد اینهمه کنجکاوی و فکر کردن راجب بدنش و سکسش،
چندتا تلمبه که نامزدش زد خالم کونش آروم گرفته و بود ناله شهوتی میکرد یواش برمیگردوند سرشو و میگفت جوون چه خوبه بزار داخلش بمونه ،نامزدش تند تر میکرد سرعتشو یکم که کردش پوزیشنشون خواستن عوض کنن و نامزدش کیرشو درآورد یکه چندتا زد زو کونش بهش گفت بلند شو بشین رو کیرم سریع از کنار پنجره رفتم کنار که منو نبینن بدنمم از شهوت گر گرفته بود باز آروم یکم خم شدم سمتشان که دیدم اره خالم سوتینش هم باز کرد و ممه های جمع و نوک قهوه ای کم رنگ داشت ،قبلا دیده بودمشون ولی خب الان واضح تر و طولانی تر بود میشد کل جزئیات دید دیوونه شدم بود از شهوت اگه هم جق میزدم دیگه حال نداشتم کل سکسو ببینم برا همین زیاد دست به کیرم نمی‌کشیدم ،دوباره کل توجهم بهشون جلب کردم و خالم که اومده بود نشسته بود روی بدن و شکم نامزدش یکم کیرشو خیس کرد و دست کشید بعد سوراخ کونشو برد نزدیک کیر نامزدش و تکون میداد،نامزد جونش لپای کون خالم گرفت و کیرشو تنظیم کرد دم سوراخش با یه فشار آروم ایندفعه خیلی راحت رفت داخل خالم دراز کشید روی سینه نامزدش و شروع کردن لب گرفتن و کونشو رو کیرش کامل تکون میداد چون رو هم قفل بودن دید نداشتن به پنجره و ایندفعه بیشتر رفتم جلو که قشنگ بالا پایین کردن و رفتن کیر توی سوراخش ببینم انقد واضح بود که فکر میکردم چسبیده بهشون دارم میبینم ‌خیلی دوس داشتم اون کون نازش که الان سوراخش از شدت گشاد شدن قرمز شده حداقل یه دست بکشم و فقط مجبور بودم از پشت شیشه نگاهشون کنم یه چند دقیقه ای بود که خالم داشت رو کیرش تکون میداد بدنشو که یهوووو صداش رفت بالا و گفت دارم ارضا میشم تند تر بکن ،محکم بکن کونمو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی مشابه جواب داد: اونو که حتما به وقتش میخورم! من در حالیکه بستنی قیفی رو از تو فریزر در می آوردم گفتم: قراره دوتاشو باهم بخوری خوشگله! غزل با عشوه و توام با تعجب پرسید:
-یعنی چی اونوقت؟
-بهت میگم یعنی چی جیگر!
بستنی رو گذاشتم روی میز صبحونه، مچ دستشو محکم گرفتم و با یه حرکت تند کشیدمش طرف خودم. زیر چونه‌اش رو گرفتم و سرش رو به سمت صورتم خم کردم؛ با نگاهی هیز و شهوت‌آلود زل زدم توی چشمهاش. دستامو پشت سرش قلاب کردم و همونطور که توی چشمهاش زل زده بودم زبونم رو دور لبهام چرخوندم. غزل خیلی آروم لبهاشو به لبم رسوند و ناگهان وحشیانه شروع کردیم به خوردن و مکیدن زبون و لبهای همدیگه. تا دو سه دقیقه مثل دو تا آدم شهوت‌زده‌ی تشنه‌لب می‌خوردیم و می‌مکیدیم و همزمان با حرارت دست هامون رو روی برجستگی‌های تن و بدن همدیگه می‌کشیدیم
. هر دو باسنش رو سفت تو دستام گرفتم و با تمام قدرت چسبوندمش به خودم. همونطور که لبهامون تو هم قفل شده بود کمی خودم رو به پایین خم کردم، آلتم رو که پشت شلوار برجسته شده بود محکم چسبوندم به شلوارش و خیلی آروم شروع کردم به چرخوندن کمرم.
رهاش کردم. لحظه‌‌ای تو چشمهای هم خیره شدیم و به دنبال مکثی کوتاه هر دو با سرعتی دیوانه‌وار لخت شدیم و تمام لباسامونو رو درآوردیم. غزل با حرکتی تند به سمت من خیز برداشت، ولی من دست چپم رو بین سینه‌اش و بدنم حایل کردم و مانعش شدم. با تعجب نگاهم‌ کرد. سرم رو به آرومی به علامت نهی تکون دادم و انگشتم رو به علامت صبوری و تامل بالا آوردم. بستنی رو از روی میز برداشتم و در حالی که بهش نشون می‌دادم گفتم: بستنی! یادت رفته مگه؟ می‌خواستی بستنی بخوری! و بعد همونطور که با لب و دهنی نیمه‌باز و کمی متعجب به من نگاه می‌کرد به‌آهستگی کاملا بهش نزدیک شدم. بستنی رو بالای سرش گرفتم و در حالی که سرش رو به سمت بالا خم کرده بود و با تعجب نگاه می‌کرد، آروم دوسه دور روی لبهاش مالیدم. غزل که حالا انگار اسم رمز بازی رو یاد گرفته بود، لبخندی زد؛ زبونش رو درآورد و با عشوه‌گری شروع کرد به لیسیدن لبهاش. بستنی رو دوباره به سمتش بردم و این بار با سهل‌انگاری عمدی روی لبهاش، اطراف دهنش، نوک دماغش و چونه‌اش مالیدم و شروع کردم به خوردن و لیسیدن. یکی دو دقیقه بعد و وقتی که لب و دهن و صورتش رو با زبون و لبام حسابی مکیدم و لیسیدم، بستنی رو به سمت سینه‌های سفت کوچکش بردم؛ تمام قسمتهای هر دو سینه‌اش رو حسابی بستنی‌مالی کردم و مثل وحشی‌ها افتادم به جون سینه‌هاش. غزل که به وضوح با این تجربه جدید هیجان‌زده شده بود، در حالی‌که سرم رو سفت گرفته بود گفت: واااای علی تو دیووووونه‌ای!
سرم رو بردم جلوی گوشش و آهسته تو گوشش نجوا کردم: بشین! زانو زد و کیرم رو به دست گرفت. دستش رو کنار زدم و انگشتم رو به علامت نهی تکون دادم و بهش گفتم: چهار دست و پا بشین! میخوام سگم بشی! کنار میز صبحونه چهار دست و پا شد. موهای بلندش رو تو دستم گرفتم و آروم دنبال خودم کشیدمش گوشه آشپزخونه. مثل یه سگ مطیع و دست‌آموز که قلاده‌اش دستم باشه یه دور، دور آشپزخونه چرخوندمش و جلوی ورودی آشپزخونه تو همون حالت چهاردست و پا رهاش کردم و با اشاره دستم بهش فهموندم که همونجا بمونه. بشقابی که بستنی رو توش گذاشته بودم دستم گرفتم و رفتم انتهای پذیرایی؛ خودم رو روی کاناپه رها کردم و با انگشت اشاره به طرف خودم خوندمش. همون‌طور که به برجستگی‌ها و فرو‌رفتگی‌های هوس‌انگیز اندامش و پیچ و تاب خوردن تن و بدنش در حال چهار دست و پا رفتن خیره شده بودم کیرم رو سفت تو مشتم گرفتم. وقتی به پای کاناپه رسید انگشتهای پام رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم بخور! شروع کردن به مکیدن و لیسیدن و مثل یه پورن‌استار حرفه‌ای لب و دهنش رو دور انگشتهای پام پیچ و تاب می‌داد. من در حالی‌که بدنم از شدت هیجان و لذت به نرمی می‌لرزید، به فشردن و مالیدن آلتم ادامه دادم.
بستنی رو از روی بشقاب برداشتم و آلتم رو به شیره شیرین، چسبناک و آبدارش آغشته کردم. موهاشو گرفتم و به تندی سرشو چرخوندم بالا. تو چشاش زل زدم و با تحکم گفتم: تمیزش کن! به آرومی شروع کردن به لیسیدن و خوردن. بعد یکی دو دقیقه دوباره بستنی رو برداشتم و اینبار تا ته کیرم رو حسابی آغشته کردم و بهش گفتم: خوب بخورش توله‌سگ! حسابی تمیزش کن! با ولع شروع به خوردن کرد. در همین حین یه بار که لباش به ته کیرم رسید، پشت سرشو محکم گرفتم، قفل کردم و در حالی که چشمهاش از تماس کیرم با ته حلقش اشک‌آلود شده بود مدتی به همون نگه داشتم. سرشو رها کردم که نفسی تازه کنه و بعد این کار رو سه چهار بار تکرار کردم طوری که وقتی سرشو بیرون می‌کشیدم آب دهنش بین لبهاش و آلتم کش می‌اومد و کیرم رو حسابی لیز و براق کرده بود. روی کاناپه درازش کردم و شروع کردم بستنی رو به کصش مالیدن. تماس بستنی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه دریا و به رامیلا تکست زدم:
-می‌تونی با غزل صحبت کنی؟
-در مورد چی؟
-عزیزم من امروز خیلی آمپرم زده بالا، با ساک زدن و بمال بمال حالم خوب نمیشه. گفتم شاید بتونی راضی‌اش کنی با تو بیاد.
بیست دقیقه طولانی به اندازه چند ساعت برام گذشت تا صدای نوتیف موبایلم رو دوباره شنیدم. بعد از اون سکوت و انتظار طولانی خودم رو برای هر تشری آماده کرده بودم. ولی برخلاف انتظارم رامیلا نوشته بود" ساعت چهار میایم". و بعدش هم بهم زنگ زد و گفت که غزل باکره است و از جلو نمی‌تونم باهاش سکس داشته باشم ولی برای سکس از عقب مشکلی نداره. به دنبالش هم طبق عادت شروع کرد به صحبت در مورد وقایع روزمره. ولی من دیگه انگار چیزی نمی‌شنیدم. هوش و حواسم پی غزل بود و این که سکسم باهاش چطوری میتونه باشه…
…سعی می‌کردم خودم رو خونسرد جلوه بدم، ولی. مثل نوجوونی که اولین تجربه‌اش باشه سرشار از هیجان بودم. در حالی که سعی می‌کردم عادی رفتار کنم و لرزش خفیف دستام رو کنترل کنم سینی چایی و کیک رو روی میز کنار مبلمان گذاشتم. هر دو خیلی معمولی لباس پوشیده بودند. خوش و بش مختصری کردیم. در فاصله‌ دستشویی رفتن غزل، من رامیلا را بوسیدم و به خاطر لطفی که کرده بود کلی قربون صدقه‌اش رفتم. قرار گذاشتیم بعد از برگشتن غزل، رامیلا بره دستشویی و همون موقع من و غزل با هم بریم تو اتاق خواب…
…در اتاق خواب رو پشت سرم بستم. میدونستم و میدونست که برای چی اونجاست؛ و من هم به شدت شهوتی بودم. بدون مقدمه‌چینی دستم رو گذاشتم زیر چونه‌اش، لبم رو به گذاشتم روی لبهای نیمه بازش و زبونم رو با طعم زبونش آشنا کردم. با اشتیاق واکنش نشون داد؛ با حرارت زبونش رو به زبونم می‌مالید و می‌مکید و گاهی هم به نرمی لبهام رو گاز می‌گرفت. دستم رو از روی تیشرتش گذاشتم روی یکی از سینه‌هاش و اون هم بلافاصله با گذاشتن دستش روی آلتم واکنش نشون داد و همزمان با فشار دستم روی سینه‌هاش، کیرم رو از پشت شلوار توی انگشتاش حلقه کرد و آروم گفت:
-چقدر بزرگه! رامیلا یه چیزایی گفته بود!
-رامیلا دیگه چی گفته؟
لبخندی زد و جوابی نداد.
وقتی از زیر تی‌شرت و سوتین به سینه‌اش چنگ زدم، اون هم زیپ شلوارم رو کشید پایین. بدون این که شلوارم رو در بیارم بهش کمک کردم که دستش رو به آلتم برسونه و اون هم تی‌شرت و سوتینش رو درآورد تا من راحت تر بتونم به سینه‌هاش دست‌درازی کنم. چند لحظه به سینه‌های هوس‌انگیز گرد و نسبتا کوچکش زل زدم و بعد آروم یکیشون رو گرفتم تو مشتم و دوباره به سمت لبهاش حمله‌ور شدم. خیلی با حرارت و با مهارتی که قبلا در هیچ دختری سراغ نداشتم لب و دهن و زبونش رو برای بوسیدن و مکیدن به‌کار می‌گرفت. یکی دو دقیقه شیره لب و زبون هم رو حسابی مکیدیم و بعد در حالی که من وحشیانه به سینه‌هاش چنگ میزدم و می‌خوردمشون، غزل کف دستش رو با زبونش خیس کرد و شروع کرد به مالیدن کیرم. به وضوح حشری‌تر از رامیلا بود و سکس درایو خیلی بالایی داشت. با فشار نرم دستم روی کتفش مثل یه گربه دست‌آموز روی زمین زانو زد و شلوارم رو از پام کشید پایین. چند باری کیرم رو از بالا تا پایین لیسید و با دست ماساژش داد و بعد شروع کرد به خوردن. زیاد عمیق ساک نمی‌زد و مهارتش در ساک زدن به اندازه رامیلا نبود. یه دستم رو گذاشتم زیر چونه‌اش و با دست دیگه‌ام پشت سرش رو گرفتم، کیرم رو به آرومی تا ته سُر دادم تو دهنش و شروع کردم سرش رو پیستونی حرکت دادن. از زیرِ نرمی گلوش برجستگی کیرم رو روی دست خودم حس می‌کردم. حس جالب و غریبی بود که گشت و گذار کیرم تو دهنش رو لذتبخش‌تر می‌کرد. از صبح و بعد از تماس با رامیلا غرق در تخیلات جنسی شده بودم و خودم رو با غزل تو پوزیشنهای مختلف تصور کرده بودم. کمرم آماده انفجار بود و برای همین یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید که احساس کردم دارم میام و بهش ندا دادم. کیر خیسم رو با انگشتای ظریفش گرفت و با مهارت شروع کرد جق زدن و آبم رو پاشید روی سینه‌هاش.
سینه‌هاش رو با دستمال کاغذی روی پاتختی تمیز کرد. ازش خواستم شلوارشو دربیاره و روی تخت کنارم دراز بکشه. یه وری غلتیدم به سمتش و شروع کردم با موهای مشکی بلند و تابدارش که تا نزدیک کمرش می‌رسید بازی کردن. گفتم:
-مرسی که اومدی
-خواهش می‌کنم
آروم لبم رو گذاشتم رو لبش و دستم رو بردم توی شرتش که از پشت هم حتی خیس شده بود. بلافاصله دستش رو گذاشت رو دستم
-نمیشه.
-می‌دونم. مالیدن و خوردن که میشه!
با عشوه و لبخند گفت: اگه احتیاط کنید برای شما آزاده.
کار به لیسیدن نرسید و بعد از دو دقیقه مالیدنِ کصش و خوردنِ سینه‌هاش به شدت لرزید و ارضاء شد. حتی مدل ارضاء شدنش هم با رامیلا فرق می‌کرد و ارگاسمش رو به‌وضوح میشد تشخیص داد.
گفتم خب حالا باید بریم سر اصل کاری. با عشوه پرسید: کدوم اصل کاری؟ توی گوشش آروم گفتم: خودت میدونی منظورم چیه جیگر!

Читать полностью…

داستان کده | رمان

محمد از طبقه پایین همش صدای گریه بچه میاد…گفتم مستاجرمه…گفت آخه چرا بچه رو ساکت نمیکنه…گفتم برو بهش سر بکش.رفت آمد گفت حاجی دختره حالش خرابه خرابه.آقا آمبولانس اومد.
بردنش کرونا گرفته بود…از توی بیمارستان گرفته بود.کم مونده بود بخاطر من بمیره…دخترش و پیش خودم نگه داشتم…دوتا پرستار دائم کنارم بودن…و مواظب من و دختر اسنا…خودش بیمارستان بود.خدا میدونه…بهترین دکترها رو براش گرفتم با بهترین داروها و آمپولها…چندین میلیون هزینه کردم.تا دو سه ماهی طول کشید هم اون خوب شد هم من…بعدشم فرستادمش دکتر تقویت بدنی بشه…دوماه نمیتونست بچه اش رو ببینه…زبون باز کرده بود.دندون در آورده بود.خوشگل شده بود.بخدا بهم میگفت بابا…چقدر ناز بود…بعد از درست ۷۰روز…که بیشترش بیمارستان بود.اومد خونه…با آزمایشاتی که داد.خطر رفع شده بود.دیگه شیر نداشت بده بچه…شیر خشک می‌خورد… ازش خیلی برای نجات زندگیم تشکر کردم.و برای اینکه بخاطر من بیمار شد عذر خواستم…دوباره زندگی عادی شد…وسطهای سال۴۰۱ بود آخرای شهریور.نزدیک ماه محرم.بالا بود ناهار درست می‌کرد… کار دیگه داشتم با گاوصندوق توی خونه…رفتم بالا…اولین بار بود با لباس خونه میدیدمش…خدا میدونه اولین بار.موهای ناز و نه چندان بلند دم اسبی بسته بود.شلوار استریژ تنگ با تاب تنش بود.کون گنده و قشنگ…داشت جارو میزد.صدای جارو زیاد بود.دخترش…راه می‌رفت دیگه…تا منو دید.اومد طرفم.بغل باز کرد.میگفت بابا…این برگشت تا منو دید.بچه بغلمه…فقط نگاهم کرد.بچه روی یک دستم بود.دست دیگه رو باز کردم.یعنی بیا بغلم…دسته جارو رو ول کرد…بدو اومد توی بغلم.محکم به خودم فشارش دادم…گفت محمد جان چقدر دیر…گفتم دوستت داشتم و دارم اما…بخاطر سن وسالم ازت خجالت میکشیدم.خودش بوسم کرد.کوچولوی من قد کوتاه اما خوشگله…باهم ناهار خوردیم رفتیم گردش…عین خانوم خودم…براش خرید کردم.تا شب ساعت۱۱میگشتیم.گفتم قرارمون فردا محضر…لب قشنگی داد.و منو بوسید…رفتم بالا اون رفت پایین…دل توی دلم نبود.ساعت۱۲بود بهم زنگ زد محمد بیداری،گفتم آره عزیزم.گفت بیام پیشت.گفتم از خدامه…دیگه طاقت تنهایی ندارم.گفت پس اومدم…دو دقیقه نشد اومد بالا.کیک خونگی خوشمزه ای ساخته بود…با تاب و شلوارک بود.قربون کوس تپلش بشم من…سن پسرم بود.برای من زیادی جوون بود…از خودمون که پذیرایی کردیم.بردمش اتاق خوابم خندید.گفت امشب میخای هم به شیکمت برسی هم زیر شیکمت.گفتم شک نکن…آسنا دوستم داری یا که از سر اجبار با من پیزوری لب گوری موندی…گفت محمد بخدا بجون همین بچه اینقدری که دوستت دارم فقط خدا میدونه…بعدشم مگه تو چندسالته…اونموقع ۴۵سالم بود.گفت خب عالیه دیگه…ولی دوست دارم ازت بچه داشته باشم…گفتم آرزوی من هم هست…خودش لباسهاشو در آورد.خودش لختم کرد.گفت وای قربون پشمای خوشگل روی سینه ات بشم.اوف چه شیکم تپلی سفتی.گفتم یک‌کم چاقه.گفت نه تپله.مرد باد یک‌کم شیکم داشته باشه که تپلی شیکمش بشه قالب قوس کمر خانومش.گفتم جانم خانومم…وقتی کرست رو باز کرد…دوتا سینه ناز و گنده افتاد بیرون…هول شده بودم نمیدونستم چکار کنم…یک‌جوری میخوردمشون…فقط میگفت جانم جانم اوف عزیزم هول نشو فقط بخورشون.فدات بشم.من…چقدر خوبه جانم…قربون دستای گرمت…آخه دستام دائم رو تپلی کونش بود.خوابوندمش روی تخت.لب توی لب…بودیم…کمی که آرایش کرده بود…نازتر شده بود.بغل تو بغل لب تو لب بودیم…کیرم دیگه توی شورتم جا نمیشد…رفتم پایین شورتشو کشیدم پایین…جانم به این کوس سفید عین برف…گفتم فدای قشنگیت بشم مگه تو آلمانی هستی آنقدر سفیدی…چقدر کوسشو خوردم اینقدر ناله کرد.بچه بیدار شد…آبش مث دونه انار چلونده شده ازش می‌ریخت بیرون…حسابی خوردم…نوبت اون شد…گفت اینو بزار روی سینه ات باهاش حرف بزن…نگاه نکنه زشته.من میخورم برات فدات شم…بچه هه همش میگفت بابا…تازه بستنی می‌خورد دوست داشت…کم کم حرف میزد…کیرم ‌و تا دید.گفت اوف محمد چی رو قایمش کرده بودی…چقدر بخیلی…عجب کیریه…ساکش میزد دیوانه…گفتم الان خالی میشم ها.گفت بشو میخوام شیرینی ابتو در کنم…تمامشو خورد…۳تایی بغل هم خوابیدیم…صبح من زود بیدار شدم.لخته لخت بود.چقدر ناز بود…بغلش کردم بیدار شد.گفتم هیس…بردمش توی پذیرایی…کیرم شقه شق بود.روی مبل داگی کوسی ازش گاییدم که با وجودی که دهنش رو بسته بود بازم صداش میومد…دو ساعت بعد عقدش کردم.اون رستوران رو پشت قباله اش انداختم…الان برام یک پسر دیگه آورده… تازه میفهمم محبت چیه زندگی چیه…دوبار باهم کشورهای دیگه رفتیم خیلی خوش گذشت…یک زن اونجوری یکی اینجوری…
نوشته: محمدی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

میمش کنند.از خوشحالی می خواست پر بکشه.اون رفت و رفیقم از خنده داشت میترکید.گفت محمد چی در موردت،میگفت…وقتی فهمید تو صاحب ملکی میخواست از ترس قبض روح بشه.فک می‌کرد میخوای بدیش دست مأمورا… همش میگفت بخدا این منو میده دست دادگاه…صبح فردا گوشیم زنگ خورد‌خواب بودم.چندتا زنگ خورد.اصلا ازش فراموش کرده بودم…شب هم همش توی سیستم بودم و فیلم میدیدم.اخه تنها چکار کنم…در ضمن بنده لیسانس دارم…گوشی زنگ خورد برداشتم.گفتم بله.گفت آسنا رحیم زاده هستم.گفتم خب باش بمن چه سر صبح منو بیدار کردی.‌گفت حاجی خودت گفتی فردا صبح بیا.تازشم صبح نیست ۹ردشده.خودت شماره دادی.گفتم شما.گفت من همسر اسماعیل هستم مستاجرتون…گفتم ای وای من فراموش کردم.گفتم تو الان کجایی…گفت دم در بنگاه شما…گفتم ببین کنار بنگاه نونوایی بازه.گفت آره.گفتم نون داره.گفت بله.گفتم بهش زنگ میزنم برو دوتا خاشخاشی بگیر در رو میزنم بیا بالا…من طبقه بالا هستم.یک صبحونه بخورم بخدا انرژی ندارم.گفت باشه…چنددقیقه بعد مث مردها یاالله میگفت اومد بالا… خونه هم که مث بازار شام بود.گفتم بیا داخل.الان میام.تا اومد داخل گفت وای چی خبره…چرا اینقدر شلوغه.گفتم حوصله تمیز کاری ندارم.کسی بود میومد کمک اون هم نزدیک عیده سرش شلوغه نیومده…همه بهم ریخته…بشین…الان میام.تیپ قشنگتری زده بود.چقدر خوشگل بود.بچه اش چقدر ناز بود.بیدار بود با اون چشمای کوچولوش منو نگاه می‌کرد… گفتم بزار یک چایی دم کنم.بساط صبحونه بیارم.گفت تو رو خدا حاجی بیا بشین…کار تو نیست…بلند شد.بچه رو داد بغل من…چی خوشگل بود.کوچولو…نگاهم می‌کرد.دیدنش بهم حال میداد.بلند شد توی نیم‌ساعت همه جا رو مرتب کرد صبحونه خوردیم رفتیم.بنگاه چک دادم بهش.رسید گرفتم.امضا می‌کرد.‌از خوشحالی اشک می‌ریخت… گفتم حالا با من بیا…رفتیم بیمه رفتیم دادگاه…اونجا کارشناس با ما فرستادن رفتیم سر صحنه تا نزدیک ۱ونیم ظهر طول کشید تا کارها تموم شد…خیلی تشکر کرد.گفتم بیا بریم ناهار بخور بعد برو.گفت حاجی خونه ات خیلی شلوغه اونجا الان کی میتونه ناهار بخوره…گفتم میریم رستوران…بچه بغل دنبالم بود.رفتیم صحبت می‌کرد.باز هم چقدر معذرت خواهی کرد…تا دلتون بخاد خوشگله ها…ولی پرچونه است…خوش حرفه.بردمش در خونه اش ته شهر بود رسوندمش.قرارمون شد پس‌فردا دم بیمه.رفتیم اونجا.و چک گرفت و نقد کرد.البته چک وسایلش رو.من چک ساختمون رو گرفتم…فقط موند دیه شوهرش…که گفتن دوماه طول میکشه…باید مادر پسره هم باشه‌.بهش دیه تعلق می‌گرفت… توی ماشین بهم گفت حاجی الان من چقدر بهت بدهکارم.از این پول گفت.هیچچی چیزی بدهکار نیستی…گفت آخه فهمیدم بیمه تمام پول خسارت ساختمون و شیشه سکوریتی ها رو بهت نداد…گفتم فدای سرت…اون رو خودم میزارم…یک آدم پیر پیزوری که یک پاش لب گوره پول میخواد چکار کنه.گفت حاجی تو رو خدا دیگه خجالتم نده…خندیدم.گفتم نگران نباش…دختر جون من آدم تنهایی هستم.و توی این دنیا همه بهم نامردی کردن.با وجود اینکه به کسی بدی نکردم…تو که بنده خدا بهم بدی هم نکردی.چرا اذیتت کنم.برو به سلامت.خوش باش.گفت حاجی یک چی بگم ناراحت نمیشی.گفتم نه اصلا…گفت دو تا کار باهات دارم.اولا طبقه پایین خونه ات کوچیکه دیدم درش باز بود.پشت مغازه ات.اون رو بهم کرایه میدی…خونه ام جای بدیه.راهم از محل کارم دوره…بچه بغل تا بیام برم شب میشه میترسم…کرایه اشو بهت میدم…گفتم کرایه نمیخاد برو وسایلت رو جمع کن.بیار…پول میخوام چیکار.گورم کنم…گفتم تنهام… گفتم کار دیگه ات چیه.گفت حاجی هفته ای یکبار بجای همون خانومه بیام خونه ات رو تمیز کنم.کمک خرجم میشه.گفتم تو جوونی حیفی ازین کارها نکن…گفت فک کردی کجا کار میکنم.توی رستورانی که شوهرم کار یاد گرفت ظرف میشورم…تا۱۲شب اونجام.توی ماشین کنارم بود.بچه خواب بود.بردمش رسوندمش.چون آخرای کرونا بود.ولی هنوز رستوران‌ها بیرون بر بودن…وقتی رسیدیم محل کارش اونجا رو پلمپ کرده بودن.بخاطر عدم رعایت بهداشت.اینکه چند روز دنبال کارهاش بود نرفته بود.سرکار…نمی‌دونست چی شده…گفت خوشی به ما بدبخت بیچاره ها نیومده…بیکار شدم.گفتم خب فعلا که پول داری.جوش نزن.الان وقت داری بیا اون پایین رو تمیز کن وسایل بیار.گفت حاجی راست بگو چقدر بهت کرایه بدم.گفتم هیچچی.گفت آخه چرا،؟گفتم چون تنهایی من هم تنهام.گفت خب چی ربطی داره.گفتم چون تنهایی برای من که مرد هستم سخته.چه برسه به تو که خانمی و بچه داری و بیکاری،،گفتم بعدشم من که پام لب گوره پول میخوام چیکار.خندید.چقدرم ناز خندید.قهقهه زد.حاجی بخدا نمی‌نمیشناختمت دیگه.اگه نه تو به این جوونی و خوش تیپی.من چه میدونستم شمایی.که اون حرفها رو بگم.گفتم شوخی کردم مهم نیست.بیا تمیز کن برو اسباب بیار‌…از تو و بچه ات خوشم اومده.بیا پیش خودم.بجاش بعضی وقتا خونه منو تمیز کن و برام شام و ناهار درست کن باهم بخو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

معجزه زن

#عاشقی

سلام.محمد هستم.الان که این ماجرا رو مینویسم.دیگه تولد۴۷سالگیم رو رد کردم.هنوز جوون هستم و امیدوار به زندگی…البته برگشتم به زندگی.اون هم با معجزه موجودی بنام زن…متاهل بودم جدا شدم ولی الان۲ساله دوباره ازدواج کردم…و خوشحالم…خانومم اسمش آشناست.آسنا.اسم خانومم واقعیه بقیه مستعارند.خانومم۲۳سالشه.جوون فوق زیبا‌.قد کوتاه فنچی برای خودش.خیلی کم تپل.هنرمند واقعی…اما اصل جریان…پدرم و پدر زن سابقم چندین سال قبل بعد از جنگ شنیده بودن که قراره از فلان بیابون و فلان جا جاده و اتوبان رد بشه…و زمین‌های خوبی خرید کردن.و واقعا از سال ۷۴به اینطرف پروژه عملی شد.و این زمین‌ها درست افتاد حاشیه جاده.و شراکتی اونجا تعداد زیادی مغازه زدن و رستوران و یک محوطه بزرگ برای پمپ بنزین…پدر زنم دوتا پسر داشت و یک دختر که مهوش شد همسر من…واونجا کم کم داشت رونق می‌گرفت.پمپ بنزین که احداث شد اونجا بهتر رونق گرفت.ولی اختلافات حساب کتابی بیشتر شد.و پدر زنم فوت شد.برادر زن بزرگم تیز بازی در می‌آورد.اون زمان پسرم۳سالش بود.بین ما و اونها اختلاف افتاد و درگیر شدیم.بد کتک کاری شد.کارگر ما با سنگ زد سر برادر زنم شکست دنبالش کرده بود.با کارد بزنه ماشین زد کلکش کنده شد…املاک موند برای زن من و برادر دیگه.شکر خدا اون اولی زن نداشت…اقوام جمع شدن.و اجبارا تقسیم بندی شد.البته دوسالی از فوت پدر زنم گذشته بود که پدر من فوت شد…من حوصله جارو جنجال نداشتم…رابطه من هم با زنم خوب بود.الان پسرم ۵سالش بود…تقسیم شد.و قسمت.پمپ بنزین رو من تماما واگذار کردم به اونها.البته به شرطی که خانومم مهریه اش رو ببخشه…چون من هم از اونجاسهم میگرفتم.گفت بده به من…من وتو نداریم که…من اینجا عقل کردم…دادم بهش.ولی بعنوان مهریه…بقیه تماما رستوران و مغازه ها به خودم رسید…سند ها جدا شد و من خیالم راحت شد…هر کی رفت سوی زندگی خودش…البته اینو بگم مهریه همسر من۷۰۰سکه بود.فکرش رو بکنید به پول الان چقدر میشه…۳سال بعد خانم هوس اروپا زد به سرش.و وقتی متوجه شدم برادر کوسخولش پمپ بنزین رو که سهم زن من هم بود.مفت فروخته و این هم گفت من هم با داداشم میرم.من هم که مهریه رو داده بودم.بچه هم که با خودم بود.کلاس دوم بود.ولش کرد ورفت.طلاق گرفت.منو با یک بچه بدون دلیل تنها گذاشت.هیچ مشکلی نداشتیم.هیچی تا حالا حتی با هم جر و بحث هم نکرده بودیم…بچه اش رو انداخت طلاق گرفت رفت…دلم خون شد.من موندم و یک پسر کوچیک…تنها چیزی که داشتم پول بود…مغازه ها رو رستوران رو همه رو اجاره داده بودم…و توی شهر زندگی میکردم…فاصله اونجا تا شهر هم نزدیک۵۰کیلومتره…ولی جای باصفایی… نمیتونم بگم کجاست.معذرت میخوام…خودم توی شهر بنگاه املاک داشتم و توی ملک و خانه پدری زندگی می کردم.کلا پدرم ثروتمند بود…ماشین آخرین مدل داشتم و خونه زندگی و املاک خوب.مستاجر ها…کرایه رو ماهانه یا میاوردن شهر بنگاه بهم میدادن.یا خودم ماهی گاهی میرفتم اونجا میگرفتم.توی این مدت ازدواج نکردم و برای رفع نیاز چرا دروغ فقط جنده پولی…تا اینکه پسرم بزرگ شد دیپلم گرفت.سربازی رو براش خریدم و نرفت خدمت.گفت بابا مسئولیت مغازه های جاده رو بده به من.ماشین مدل بالا داشت و می‌رفت و بر می‌گشت.موقع کرونا شده بود.بغیر رستوران۱۲تامغازه رو کرایه می‌گرفت یک قرون بهم نمی‌داد.زن هم نمی‌گرفت.میدونستم کوس باز تیری شده.مستاجر جدیدها رو نمی‌شناختم… فقط رستوران داره…از قبل رفیقم بود.هم رو می‌شناختیم… بهم خبر داد.محمد پسرت بد معتاد شده…من هم تا شنیدم دلم آتیش گرفت…تا اومد شهر از کمپ مامور فرستادم گرفتنش و بردنش خیلی خوب ترکش دادم.وقتی از کمپ اومد بیرون باهام قهر بود.حرف نمیزد.گفتم پسرجان بهت خوبی کردم…بدی که نکردم…فک کرده بود از مستاجرها کسی زیر آبش رو زده…همه رو انداخت بیرون…گفت بابا.قرار داد های جدید رو امضا کن.از همه…پول پیش سنگین گرفته بود.کرایه کم…سال۴۰۰از مستاجرهای جدید۲۰۰میلیون،۳۰۰میلیون و غیره گرفته بود.۱۲تامغازه.شماره کارت منو هم داده بود پول بریزند برای پدر پیرش…کوسکش بهشون گفته بود.بابام علیل و پیره.کرایه رو بزنید برای اون…هر ماه کرایه و smsمیومد حاج آقا این کرایه و این پیامش فلانی هستم مغازه شماره فلان…مغازه ها شماره بندی بود…نالوتی یک عمر تنها بزرگش کردم…ماشینش رو فروخت پول پیشها رهن مغازه ها رو.همه رو برداشت مادر پدرسگش…با اون دایی جاکشش…براش دعوتنامه فرستاده بودن…رفت منو تنها گذاشت چنان دلمو شکست که شب و روز از تنهایی داشتم دیوانه میشدم…نامرد ازم خداحافظی هم نکرد…پول فدای سرش چند میلیارد برد.ولی نه تشکر کرد نه خداحافظی…بهش گفتم تو که رفتی و تشکر نکردی،خداحافظی هم نکردی اما اشکال نداره همیشه میگن گذر پوست به دباغ خونه میفته…جواب نداد…توی۳ماه افسردگی شدید گرفته بودم.داغونه داغون بودم…توی عمرم س

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و بیخیال شده بود
با اینکه دیده وقتی دست زده به پاش ثریا مخالفتی نکرده !
.
خلاصه من برگشتم خونه و امیر اینا رو توی اتاق بهم گفت و منم صد بار بهش گفتم امیر فرصت داره تموم میشه
ولی تهش می ترسید و نهایت یکبار رفته توی آشپزخونه و به بهونه اینکه اصرار داره ظرف های میوه رو خودش آب بگیره یکم به ثریا دست زد و خلاص
.
من رسما از شهوت داشتم میمردم
و امیر از من بدتر ولی متاسفانه امیر خودشو باخته بود و این پسر خوبی بودنش داشت مانع یکم جسارت میشد
.
عصری ثریا که مث همیشه یک روز در میون می‌رفت باشگاه رفت بیرون و منو امیر مجدد مث دوتا آدم حشری دنبال یه راهی برای کردن ثریا
.
تهش به این نتیجه رسیدیم که شب من ثریا رو راضی کنم که به بهونه اومدن امیر بریم باغ گردشگری چشمه گیلاس که یه روستا نزدیک مشهده و یه اقامتگاه های بوم گردی داره
.
امیر اونجا قبلا رفته بود و می‌گفت خیلی خلوت و شیکه و حالت خونه های قدیمی روستایی داره
و شب اگه بخوایم‌ بخوابیم باید دور کرسی بخوابیم و اونجا می‌تونه یه کارایی بکنه
.
خلاصه ثریا اومد و وقتی دوششو گرفت امیر توی اتاق من بود و من رفتم به ثریا گفتم و بعد کلیییییی مخالفت
که الان دی ماهه و سرما میخوریم و دوره و اینا تهش قبول کرد بریم !
.
وقتی رسیدیم اونجا ثریا داشت ماشین رو پارک میکرد که منو امیر رفتیم اتاق بگیریم امیر چون اونجا قبلا رفته بود یه اتاق نسبتا کوچیک گرفت که عمدا مجبور بشیم نزدیک هم‌ بخوابیم
.
وقتی رفتیم داخل اتاق دقیقا یه خونه های کاهگلی با در و پنجره های شیشه های کوچیک‌ رنگی و داخلش هم فرش های خفن و کرسی و دکور کاملا قدیمی
‌.
بینهایت بیرون سرد بود و داخل گرم
وقتی رفتیم داخل همه رفتیم زیر کرسی تا گرم بشیم من وسط بودم و ثریا و امیر رو به روی هم
امیر پاهاشو دراز کرده بود که عمدی بخوره به ثریا اما اون چهار زانو زده بود و لحاف کرسی رو انداخته بود روی پاهاش
.
یهو دیدم برام مسیج اومد و امیر نوشته بود برو خوراکی ها رو از توی ماشین بیار
منم به همین بهونه رفتم و وقتی اومدم دیدم ثریا پاهاش رو دراز کرده زیر کرسی
.
امیر هم کامل دراز کرده بود و برام مسیج زد که
جوووووووون مامانت چه پاهای نرمی داره
فهمیدم پاهاشو کامل زده به ثریا و اونم جمع نکرده
.
ساعت ۸ اینا شده بود و شام سفارش دادیم و رفتیم توی سالن خوردیم در کنار موزیک زنده محلی و برگشتیم تو اتاق
ثریا گفت جای به این قشنگی چقدر عجیبه که باید روی فرش بخوابیم و زیر یه کرسی فقط
.
که یهو امیر احمق بزرگترین سوتی عمرش رو داد و ناخودآگاه یهو گفت نه توی این طاقچه ها پشت پرده
تشک و پتو هست !
که رسما فهمیدم الان ثریا داره با خودش میگه این از کجا می‌دونه ؟
شاید هم دقت نکرد نمی‌دونم
.
خلاصه توی همون مدلی که اول بودیم جا پهن کردیم و ثریا هم مثل ما لباس عوض کرد توی اتاق بغلی و اومد بخوابیم
سر من جای پای امیر بود و پاهام جای پاهای ثریا
.
یعنی امیر و ثریا کامل هم بودن و منم وسطشون یه حالت اینطوری ( |_| )
.
شب ساعت های 11 بود همین جوری خوابیده بودم که یهو دیدم نور کمی که توی حیاط بود و میخورد به شیشه های رنگی کامل خاموش شد و فقط نور های کوچیک روی دیوار ها روشن موند
.
خیلی خیلی بهتر شد
چون قبلش میشد همو ببینیم اما الان دیگه رسما تاریک و سکسی و ثریا هم کامل خوابیده بود که یهو دیدم امیر باز مسیج زد
نوشته بود ثریا دستشو باز کرده و خوابیده اگه منم دستمو باز کنم میخوره بهش
میخوام انجامش بدم
.
و دیدم آروم آروم داره امیر تکون‌ میخوره
حشری شده بودم و کمی عصبی که نمیشه چرا ببینم
آروم دست زدم به پای امیر و اونم سریع پاشو پس کشید
‌.
آروم سرمو بلند کردم و خودمو کشیدم یکم بالاتر و دیدم به به امیر کامل دست ثریا رو گرفته و داره رسما میماله و ثریا هم سرش زیر لحافت و هیچ تکونی نمیخوره
.
طوری که امیر داشت می‌مالید امکان نداشت خواب باشه و بیدار نشه اونجا بود که رسما میخواست آبم بیادو ارضا بشم و از طرفی استرس منو به نفس نفس انداخته بود
.
امیر آروم خودشو کشید سمت سر ثریا
میخواست سرش برسه به دست های ثریا و ماچشون کنه
و همین کارم کرد
طوری دستشو بوسید که یه هاله آرومی از صداش رو شنیدم
.
دیگه نمی‌تونستم صبر کنم هرچی امیر رفته بود سمت ثریا من بیشتر رفته بودم جای امیر
ساعت رو نگاه کردم دیدم 1 شده و شوخی شوخی تا به همین ذره برسیم ۲ ساعت گذشته بود
.
امیر دیگه رسما سرش رو رسونده بود به سر ثریا که زیر پتو بود و داشت دستشو می‌مالید
با خودم گفتم دیگه فایده نداره اینطوری هیچی نمی‌بینم
همین شد که بالیشتمو برداشتم و رسما از جلو امیر رد شدم رفتم اتاق کناری که تلوزیون و میز غذاخوری توش بود
.
حالا دیگه کامل می دیدم همچی رو امیر کامل بالاسر ثریا بود و اون دستش نبود که می‌مالید
دستش زیر لحاف بود و داشت سینه های مامانمو توی دستاش م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جون این مامان جنده منه!

#تابو #بیغیرتی #مامان

سلام اسم من پیامه
۲۵ سالمه و اهل مشهدم
این خاطره که هنوز کم و بیش درگیرشم
برمیگرده به وقتی که ۱۹ سالم بود و سال آخر دبیرستان بودم
.
یه دوستی داشتم به اسم امید که بدجوری درگیر سایت شهوانی و داستان های بیغیرتی و محارمش بود و رفته رفته خودش به این فتیش کوفتی اعتیاد پیدا کرده بود
‌.
به مرحله ای از بی غیرتی رسیده بود که رسما ازم می خواست برم خونشون و مامانش رو دوتایی دید بزنیم و لباس زیر هاش رو نشونم میداد و علاقه زیادی داشت که تحقیرش کنم و بهش فحش های ناموسی بدم
.
یک ماهی تقریبا کار هر روزم بود و هر ثانیه داشتم به خودش و مامانش که یه زن ۴۵ ساله بود و اندام چاق و تپلی داشت فکر میکردم
.
تا اینکه این حس توی خودم به وجود اومد
وقتایی که خونه بودم به مامان خودم ثریا مدام نگاه میکردم و کس و کونش رو برسی میکردم و تصور میکردم زیر این لباس ها چی داره ؟
.
ثریا ۴۱ سالش بود قدش ۱۷۸ وزنش هم ۷۱ با پوست روشن و چشم و ابروی مشکی و موهای لخت
.
دیگه خودم به حدی از بی غیرتی رسیده بودم که داستان های شهوانی رو می‌خوندم و زیر تاپیک ها کامنت میزاشتم ( جون این مامان جنده منه)…
و با موجی از آدم های حشری کیر سیخ توی خصوصی مواجه میشدم که حسابی دلشون میخواست تحقیرم کنن و بدونن این مامانی که آرزو داشتم زیر کیرشون باشه چه شکلیه ؟
.
با بعضی هاشون که وایب خوبی داشتن میرفتم تل و بهشون عکس و فیلم های ثریا رو تایم دار میدادم و در عوضش عکس های کیر سیخ شدشون برای ناموسم رو می‌گرفتم و یه حس خیلی خوب داشتم که این کیر بخاطر ثریا بلند شده
.
بعد یه مدت دیگه این چیزا ارضام نمی‌کرد این بوده که تصمیم گرفتم برای اولین بار یه تاپیک بزنم و دنبال یه آدم مطمئن و همیشگی برای خودم باشم
.
یه نفر که مشهدی باشه و سنش طوری باشه که هم ازم بزرگتر باشه هم اونقدری بزرگ نباشه که اوضاع از کنترلم خارج بشه و برام داستان درست کنه
.
بعد تقریبا ۵ تا تاپیک زدن در نهایت با یه پسر ۲۸ ساله آشنا شدم به اسم امیر که خیلی آدم آروم اما حشری بود ، امیر ماسور بود اما نه از این الکیا
مدرک هاش کامل بود و همون تایم توی یکی از سالن های بزرگ ریلکسینگ مشهد ماسور حرفه ای بود
.
خلاصه بعد دو هفته چت و اعتماد بهم دیگه قرار شد یه روز نزدیک های ظهر بیاد خونه و باهم حرف بزنیم
ساعت های ۱۱ باهم قرار گذاشتیم و وقتی امیر اومد بالا دیگه اینقدر از خونه عکس و فیلم دیده بود که کامل میدونست اتاق ثریا کجاست و اتاق من کجاست و کشو لباس زیر های ثریا کدومه
.
یکم روی مبل نشست و منی که غرق خجالت و استرس بودم کنارش
یکم که حرف زدیم گفت میشه بریم اتاق ثریا و منم بهش اوکی رو دادم و رفتیم
.
تا وارد اتاق شد چشمش به تابلویی که قبلاً عکسش رو دیده بود افتاد و یه جوووووووون حسابی گفت
عکس عروسی ثریا و بابام بود که توش شونه ها پاهای ثریا لخت بود
.
بعد دراز کشید لبه تخت و گفت یکم از لباس زیر هاشو بده بهم
منم با دست خودم لباس های سکسی تر ثریا که شورت و سوتین های تور بود رو بهش دادم
.
میزاشت روی صورتش و بو‌ می کشید و کیرشو از روی شلوار می‌مالید و تحقیرم میکرد
همش می‌گفت تو که بابات مرده ثریا جنده چرا باید دو سه تا ست توری داشته باشه ؟
شاید جنده خانوم توی مطب به مریض هاش کس میده ؟
.
ثریا دندون پزشکه و صبحا ساعت ۹ می‌رفت مطب و ساعت ۲/۵ بر میگشت
گاهی عصرا هم می‌رفت گاهی هم نه
.
خلاصه بعد کلی ور رفتن با شورت و تاپ و سوتین های ثریا و نزدیک شدن به اومدنش خدافظی کردیم و امیر رفت
.
تقریبا بعد اون روز ۵ ـ ۶ بار دیگه با همین پلن و شرایط اومد خونه و مجدد رفت تا اینکه یه شب گفت یه بهونه بیار و بگو داداش دوستم میخواد از شهرستان بیاد مشهد و اگه میشه دو شب بیاد خونه ما جایی نداره
.
منم به ثریا گفتم و اونم با یکم مکث قبول کرد و قرار شد امیر فرداش به مدت دو روز خونه ما باشه
و رسما قرار بود ثریا رو راضی کنه و باهاش سکس کنه
.
امیر علاقه خیلی خیلی زیادی به گردن و پاهای ثریا داشت و از وقتی فهمیده بود که ثریا بخاطر اینکه پاهاش طولانی مدت توی کفشه توی مطب
هر وقت میاد خونه میده من پاهاشو ماساژ بدم
عاشق و دیوونه این شده بود که بتونه جای من ماساژ بده پاهاشو
.
خلاصه روز بعدش امیر ساعت ۴ اومد خونه ما اما برعکس فکری که توی چت میکردیم باهم ثریا لباس پوشیده و بلند تنش کرده بود توی خونه و حتی شال انداخته بود
.
آخه امیر ازم پرسید بنظرت ثریا چطوری لباس بپوشه جلوی من ؟
منم چون می‌دونستم زیاد مذهبی نیست و توی این جریان ها آزاده گفتم قطعا شال نمیندازه اما ممکن لباس هاش تاپ شلوار باشه
.
که خب اشتباه فکر میکردم
.
اما وقتی امیر اومد داخل ثریا باهاش دست داد که این بقول امیر نشونه خوبی بود
خلاصه امیر اومد داخل و بعد یه گپ گرم با ثریا رفتیم داخل اتاق من
.
پلن این بود که امیر لباس راحتی خونه بپ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه پوشی ام به سکسمون اضافه شد و گاه به گاه برام شورت و جوراب دخترونه میخرید
و منم بدم نمیومد که هیچ خوشمم میومد
این داستان ادامه داشت تا بابام هم مرد و من عملا یتیم شدم اما کس و کاری نداشتم که باهاش بمونم جز مجید و اومدم بدش نمیومد اما دوست نداشت آهنگ بچه بازی هم بهش بخوره خصوصا که تا اون زمان هیچکس خبر نداشت چون خیلی حواسش جمع بود برا همین به همون روال قبل ادامه پیدا کرد فقط پول بیشتری به من میداد داستان تا جایی ادامه داشت که مجید رو مامورا گرفتن و من دیگه رسما بی کس شدم
اون ایام تازه از جواب کنکورم گذشته بودم و منتظر جواب انتخاب رشته بودم اما رفتن مجید کلا منو بهم ریخت.
من یه بچه خوشگل کون تپل بودم که تمام این مدت خونه خوردم و خوابیدم و درس خوندم و کون دادم
سر مجید من کلا از رفیق بازی و کصکلک بازی دور شدم چون به شدت روم سختگیری می‌کرد و حواسش بهم بود که یه موقع کسی کونم نزاره یا تو خط خلاف نیوفتم چون همیشه میگفت پسرایی مثل تو باید خیلی مراقب باشن تو نه لاتی که گلیم خودتو با لاتی بکشی بیرون نه بچه مایه که پول خرج کنی تو حاشیه نباش که منفعتی نداره برات به حرف من گوش بده ضرر نمیکنی
سر همین چیزا گیج و سر در گم شده بودم و با خودم میگفتم چیکار کنم من که نه جایی دارم برم نه کاری بلدم که سر کله یکی از رفقای مجید به اسم حسین پیدا شد
آمار مجید رو بهم داد و فهمیدم ۱۱ سال برا حکم بریدن و
حالا حالا ها قرار نیست بیاد
حسین از نظر سنی از مجید بزرگ تر بود متاهل بود اما به شدت خلاف و شر هیچوقت نفهمیدم مجید آدم به اون با سیاستی و آرومی چرا با این رفیق شده
تا اینکه حسین گفت مجید گفته هواتو داشته باشم
اینو گفت و پشت بندش گفت بچه به خوشگلی مثل تو باید قدر خودشو بدونه وگرنه ضرر میکنه
منظورشو گرفتم بهش گفتم شما میگی چیکار کنم
اونم گفت اگه باهام را بیایی حسابی هواتو دارم
راستش دروغ چرا بدم نمیومد آب از سرم گذشته بود و واقعا حوصله نداشتم به حسین میدادم و زندگیم میچرخوندم دردسر و فکر خیالم نبود دیگه
همین باعث شد وا بدم و شدم زیر خواب حسین و اما این اول ماجرا بود همون روز حسین سه دست پشت هم منو کرد
کیر کلفت و سفید اما کوتاهی داشت شاید۱۴ سانت و به شدت خروس بود اما پشت بندش هم راس می‌کرد
دو بار اول تو دهنم ارضا شد و مجبورم کرد بخورم و بار سوم یه ضرب زد توی کونم دادم رفت هوا اما انگار که عجله داشته باشه و با دوتا تلمبه آبش اومد و یادمه دو تا تراول پنجاهی داد و گفت بازم میبینمت سپهر جون!
بعد اون حسین راه به راه میومد پیشم و کم کم پای رفیقاش باز شد و ب خودم اومدم شدم کونی سرشناس محل و سر چس تومن هرکی میاد بهم دست درازی میکنه یه وقتایی وقت نداشتم سرمو بخارونم و اگه نه میاوردم حسین از خجالتم در میومد
دنبال راه و چاه بودم که زد و از شانس دانشگاه دولتی توی مشهد قبول شدم
کل اتفاقات این بازه توی دو ماه اتفاق افتاده بود و
دنبال فرصت بودم ک جم کنم برم و راحت بشم
چون سو استفاده های حسین تموم نشد و یهو می دیدی تو یه روز به پنج نفر دادم و تنها شانسی که آوردم این بود مریض نشدم
این وسط پیگیر کارای دانشگاه شدم و متوجه شدم باید حتما یه سر حضوری برم و تصمیم گرفتم برم با خودم گفتم میرم خوابگاه میگیرم خونه ای که از بابام مونده رو میفروشم و میرم
این وسط تمام این اتفاقا تاثیر گذاشته بود روی من و از هر موقعیتی استفاده میکردم که بتونم از خودم و بدنم سود ببرم و راستش یه جاهایی خودمم لذت میبردم
از مردای لاتی و پر جذبه خوشم میومد سر همین گشتم و گشتم یه لوکیشن از ماشین های سنگین پیدا کردم و گفتم میرم یه راننده گیر میارم هم حال میکنم هم منو تا مقصد میبره
یادمه صبح شنبه بودم وسایلم رو توی یدونه کوله پشتی جم و جور کردم ساعت ۶ صب از خونه زدم بیرون و به طرف مقصد رفتم
ساعت هفت و نیم طرفای پایانه و استراحتگاه ماشین های سنگین بودم یکم اونجا علافی کردم تا یکی رو پیدا کنم که خوشم بیاد همون موقع ها بود چشمم به یه مرد ریشو خورد که اونم به من نگاه می‌کرد یکم نزدیک شدم دیدم چشمک میزنه بهم
جوابش رو با چشمک دادم و دیدم رفت طرف یه ماشین سفید بدون معطلی رفتم و مثل برق خودمو کشیدم بالا تو ماشین
کابین ماشین بزرگ بود و جادار طرف اسمش قربان بود چهل و سه سالش بود جنوبی بود پوست آفتاب سوخته با ریشا منظم و بلند داشت بغلا سرش سفید شده بود و چهره خشنی داشت دیدم میخنده گفتم چیه گفت شکار با پا خودش اومد تو تله و بلند خندید بعد گف خب چی میخوای عمو جونننننن
بدون معطلی گفتم مسیرت کجاست
گفت جنوب ،چطور؟ گفتم خب به دردم نمیخوری میخوام برم مشهد اومدم برم بیرون که بازوم رو گرفت گفت صبر کن کجا گفتم ولم کن برم گفت خودم نمیرم ولی آشنا دارم ببرتت
صبر کن گفتم کیه گفت رفیقم
گفتم کجاست که فهمیدم همون طرفا هست
خواستم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شتیم پیدا کردیم و رفت اتاق پرو پوشید اومد بیرون که به من نشون بده من از اینکه اینقدر تنگ بود و فروشنده داشت سارا رو توی اون لباس میدید همون لحظه شق کردم. سارا هنوز دودل بود میگفت بابا روم نمیشه بپوشم اینو و مامانم اینا نمیزارن و این حرفا ولی من براش خریدمش. خیلی کم میپوشیش ولی وقتی میپوشیش منو دیوونه میکرد. همه تو خیابون به کونش نگاه میکردن و میخش میشدن. خودش هم خوشش اومده بود که اینجوری همه میخش میشن. گفت من خوشم میاد بپوشم این مانتو رو فقط روم نمیشد. یبار صحبت رو بردم سر فتیش و بهش اصرار کردم تخیلات ذهنیش رو در مورد سکس بگه تا من هم بگم. اون گفت اول تو بگو. من بهش گفتم اینکه جلو مردا سکسی بپوشی من رو تحریک میکنه. گفت یعنی اگه یکی برا من شق کنه تو تحریک میشی؟؟ گفتم آره. اولش ناراحت شد فکر کرد این به خاطره اینه که دوسش ندارم ولی کلی براش توضیح دادم که اینا فتیشای ذهنیِ منه و آخرش مجبور شدم بهش بگم توی بچگی چند بار کون دادم و اون طرف بهم فحش مادر میداد و اینا تو ذهنم مونده و اینکه یه سری مردها هستن که حتی زن هاشون رو میبرن میدن بقیه بکنن و از اینکه میبینم یکی دیگه داره زنشون رو میکنه لذت میبرن اونم گوش میداد و براش لینک چندتا فیلم واقعی کاکولد فرستادم و گفتم برو نگاه کن من رو بهتر بشناسی (چند تا فیلم بود که مردهای خارجی توی هلال داشتن ور رفتن مردهای غریبه با زنشون رو نگاه میکردن و وقتی غریبه ها زنشون رو میکردن جق میزدن. توی یکی از فیلم ها هم شوهره برا یه مرد سیاهپوست ساک میزد و یکی دیگه هم زن و شوهره همزمان به شکل داگی داشتن به یه نفر میدادن) با استرس خداحافظی کردم. نمیدونستم بعد از دادنِ اینهمه اطلاعات عجیب غریب سارا چه عکس العملی نشون میده. اصلا دوست نداشتم از دستش بدم. ولی این حس نمیزاره راحت بشینی و هی یه چیز جدید میخواد. بعد از حدود یه ساعت پیام داد : بیداری؟ با ترس و لرز نوشتم آره. زنگ زد. مثل همیشه حرف میزد منم آروم تر شدم. گفت همه آدما ممکنه یه جور فتیش داشته باشن. اگه دوست داری من لباسای سکسی میپوشم خودمم خوشم میاد مردا رو بچزونم. ولی این فیلما رو اولین بار بود همچین چیزی میدیدم. یعنی تو هم اینجوری هستی؟ دوست داری یکی منو بکنه تو نگاه کنی؟ گفتم توی ذهنم فقط. شاید اصلا انجامش جالب نباشه برام ولی وقتی بهش فکر میکنم لذت میبرم. گفت یه چیزی میپرسم راستشو بگو. فقط تو بچگی دادی؟ گفتم راستش نه. تا همین سه سال پیش هم دادم ولی آخراش فقط به یه نفر بود که اونم رفت خارج و دیگه دنبال قضیه نرفتم. گفت یعنی اگه ی نفر بود الان دوست داشتی بدی؟ گفتم سارا توی ذهنم آره ولی هیچوقت کاری نمیکنم که رابطم با تو خراب بشه و الانم دوست ندارم از دستت بدم. گفت چرا از دستم بدی؟ گفتم چون چیزای عجیب غریبی تو ذهنمه و نمیتونم بهشون فکر نکنم و اگه با من باشی ممکنه کارهایی انجام بدی که بعد پشیمون بشی. گفت منو دوست داری؟ گفتم من عاشقتم و برای همین هم این افکار راجع به تو تحریکم میکنن. گفت پس بقیش مهم نیست. منم دوست دارم بگیر بخواب… بالاخره حرفامو زده بودم. از اون به بعد سارا همیشه سکسی میپوشید و حتی بعضی مواقع من بهش میگفتم چی بپوشه مثلا یبار بهش گفتم سوتین نپوشه و مانتو جلوباز بپوشه. نوک سینه هاش از رو تیشرت معلوم بود. نشسته بودیم پارک بعد بلند شدیم راه میرفتیم همه میخ نوک سینه هاش شدن. فکر کنم خودشم تحریک شده بود نوک سینه هاش سفت تر شده بودن بیشتر برجسته شدن. یا بعضی وقتا تاپ میپوشید خط سینشو می انداخت بیرون. ولی فقط وقتی با من بیرون میومد اینجوری میپوشید. البته اینجوری از خونشون نمیزد بیرون و مثلا مانتوش رو بسته می گرفت که مادرشینا نفهمن زیرش چجوری پوشیده. خلاصه تیپش شبیه جنده ها شده بود.
نوشته: آرش کون طلا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

كه آبش اومد و هدا همه آبشو خورد. تو اين حالت كه يكم كردم نشستم روي مبل و هدا رو نشوندم روي پاهام طوريكه روش سمت من بود و كيرمو فرو كردم تو كسش و به نيما گفتم كيرشو بكنه تو كونش. نيما هم نشست كون هدا رو زبون زد تا آماده بشه و با انگشت خيس فرو میکرد تو سوراخش و هدی لذت ميبرد. بعد نيما بلند شد كيرشو كرد تو دهن هدا تا خيس بشه بعد رفت دوباره پشت هدا و كيرشو آروم فرو كرد تو كون هدا اولش خيلي درد داشت واسه همين نيما كمي كه فرو كرد تو كون هدا همونجور ثابت نگهش داشت تا دردش بخوابه و بعد اروم اروم كرد تو كون هدا و شروع كرد به تلمبه زدن و دوتايي همزمان از كس و كون هدا رو مي كرديم و هدا لذت ميبرد. چشماي هدا از شهوت و لذت خمار بود و ناله ميكرد. آب نيما اومد و ريخت تو كون هدا و بعدش من هدا رو خوابوندم رو مبل و انقدر كردمش تا آبم اومد و ريختم تو كسش و هدا هم نا نداشت كه تكون بخوره. بعدش رفتيم حموم دوش گرفتيم.
از حموم زديم بيرون و خودمونو خشك كرديم ساعت حدود شيش و نيم عصر بود و نيما هم ديگه ميخواست بره خونشون بهش گفتم اگه دوست داري شب بمون پيشمون و فردا برو. اولش من و من كرد ولي گفت راستش دلم ميخواد بمونم ولي جايي كار دارم و بايد برم و خدافظي كرديم و نيما رفت. هدا رو بغل كردم ازش پرسيدم كه چطور بود عزيزم خوش گذشت؟ هدا هم گفت عالي بود عالي مرسي عزيزم خيلي حال داد ولي محمد تو چي شد بيغيرت شدي؟ گفت بي غيرتي بحثش نيست من دوست دارم لذت بردن تو رو تماشا كنم. اونم گفت من كه با تو هم لذت می برم و منم گفتم دوست دارم بيشتر لذت ببري تا منم از لذت تو لذت ببرم. هدا هم لبخندي زد و بوسم كرد و گفت قربون شوهر بيغيرت مهربونم برم من و لبخند زد و رفت لباس بپوشه و شام رو آماده كنه.
داستان ادامه داره اگه ديدم پسنديدين ادامشو ميذارم…
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

) وقتی برای اولین بار قرار میشه که اینا رو بکنن و بعدشم پرده اینا رو همون باجاناقه میزنه
الهه و ریحانه دوستای خوبی برای هم بودن تا اینکه ریحانه با پدر الهه سکس می کنه و بعد از اینکه الهه متوجه میشه روابطشون تیره و تار میشه و در نهایت دوستی شون به هم میخوره
در حال حاضر خانواده ریحانه امریکا زندگی می کنن و الهه با شوهرش و دوتا بچش استرالیا هستن
این داستان رو که نوشته ریحانه هست از همون ۱۲ سال پیش تو نوت گوشیم داشتم گفتم با شما هم به اشتراک بزارم
هیچ ادامه ای هم نداره چون فقط همینو یه شب اوایل دوستی مون الهه برام فرستاد و بعدها بهم گفت که این داستان مربوط به خودشونه و ……
نوشته: ریحانه

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

٢٠ ثانیه هم نشد كه لبامونو با هم به اشتراك گذاشتیم، ولی به اندازه دو ساعت لذت بردیم.
سرمو ازش جدا کردم و دست بردم به كنترل تلویزیون رو خاموش كردم تو چشاش خیره شدم. گفتم : عشقم چطور بود ؟
همونطور كه زیرم بود و تو چشام نگاه می كرد با لبخند گفت :
-چی چطور بود؟ تو ؟ فیلمه ؟ ارضاء شدنم ؟ لب گرفتنت ؟؟؟؟؟
گفتم : همه شون
-فیلم كه بی نظیر بود، اگه ارضاء شدن این بود… پس تا الان فكر می كردم كه ارضا میشدم، اما نگو از تو با این سینه های درشتت، قد بلندت، دستای لطیفت، لبای قلوه ایت، باسن قشنگت از روز اولی كه دیدمت عاشقت شدمو دیوونم كردی.
راست می گفت منم تو زیبایی و اندام كم از فریبا نداشتم.
نمی شد گفت كدوممون سر تر از اون یكی هستیم.
دست نوازشی لای موهاش كشیدم و گفتم مرسی عزیزم منم همین حسّو نسبت به تو دارم و دوباره ازش لب گرفتم.
حدود یك ماه از اون روز به بعد كارمون همین شده بود كه با هم دیگه فیلم سوپر ببینیم و ارضاء بشیم
البته قرارمون این شد كه هیچ كدوم به تنهایی خودشو به ارگاسم نرسونه.
اینم بگم كه تو این مدت دستمونو می كردیم تو شورت همدیگه و از اینکه پیش هم لخت بشیم خجالت می كشیدیم.
موقع دیدن فیلم با هم صحبت می كردیم از هم لب میگرفتیم و درباره ش حرف می زدیم.
یه شب بعد از دیدن فیلم، فریبا رو ارگاسم كردم و اونم قبلش منو به ارگاسم رسوند اما انگار خوب تخلیه نشده بودم.
بعد از اینكه كارم باهاش تموم شد گفت :
-ریحانه میای بریم حموم ؟
-نه… باید اول منو بمالی تا مثل خودت ارضاء شم
-جوووووون باشه عسلم
اینو گفت و نیم تنه مو درآورد
گفتم اینجا جا كمه بریم تو اتاق رو تخت
-آره راست میگی اما اول شلواركتو در بیار بعد من پشت سرت بیام تو اتاق
-وااااسه چی ؟
-می خوام باسن خوشگلتو موقع راه رفتن نگاه كنم
-پس خودت درش بیار برام
حرفاش و لحن بیانش حشری ترم كرد
-اوووف با كمال میل ریحانه خانومم
پشتمو كردم بهش و باسنمم یه كم عقب تر دادم،
اول یه خورده دست كشید به باسنم و قربون صدقه م رفت، منم كه انگاری شیر آبو باز گذاشته باشی، از كُسم آب میریخت.
تا حالا هیشكی اینطوری كونمو نمالونده بود آروم آروم شلواركو از رو باسنم كشید تا بالای رونم و همونجا نگه داشت یه بوسه ی جانانه از لپ كونم گرفت و گفت راه بیوفت.
من جلو حركت می کردم و پشت سرم فریبا بود كه قربون صدقه م میرفت، انگار یه پسر پشت سرم به قصد كردنم داشت میومد، یه راست رفتم به طرف تختم نمی دونستم كه چه لذت و تجربه ای در انتظارمه هزار تا فكر تو سرم بود.
رسیدیم كنار تخت
-همینطور كه سرپا وایسادی دستاتو بزار رو تخت… آهانننننن حالا كمرتو بده پایین… آفرین
-فریبا تورو خدا اگه میخوای كاری بكنی زود باش دارم میمیرم
-خدا نكنه قشنگم مگه نمی خوای ارضاء شی پس عجله نكن، فضولی ام نكن
هنوز شلواركم روی رونام و ایستاده بود و باعث میشد كه پاهام به هم چسبیده بمونن
خیلی آروم شرتمو تا بالای شلواركم كشید پایین
باسنم كاملا در اختیارش بود
هنوز هیچی نشده سرو صدا به راه انداخته بودم و داشتم التماسش میکردم دیدم نه، فریبا داره دیوونم میکنه
دستمو بردم رو چوچولم كه خودمو بمالم…
-ریحانه خانم مگه قرار نذاشتیم دیگه خودمونو نمالیم ؟
-فریبا دارم میمیرم
-قانونمونو زیر پا میزاری ( خیلی جدی گفت ) ادبت می كنم…
صدای باز شدن كمد دیواری رو از پشت سرم شنیدم، برگشتم ببینم داره چیكار می كنه…
سریع اومد بالای سرم و گفت مگه نگفتم فضولی نباشه ؟
دستامو گرفت برد پشتم و با روسریش هردوتاشونو خیلی محكم بست
منو انداخت رو تختو گفت حالت سگی بگیرم.
هر كاری كه می گفت انجام می دادم.
قبلا موقع فیلم دیدنامون بهش گفته بودم كه خیلی این رٓوِشو دوس دارم اونم یادش مونده بود.
فكرشو بكنین من تو حالت سگی، صورتم رو تشك دستام بسته شده پشتم پاها به هم چسبیده، شرت و شلوارك تا زیر رونام پایین اومده…فریبا هم دوتا دستاشو گذاشته رو كپلای كونم هیچ كاری هم نمی كنه… گفتم فریبا بكن منو فقط بكن
-می كنمت جنده صبر كن، حشری شدی آره ؟
-آره… بكن لامصب…
-جوووووووون بكنم تو كوست یا تو كونت ؟
-نمی دونم فقط یه چیزی بهم فرو كن
-بده پایین ببینم اون کمرتو…
محكم با كف دستش زد رو باسنم خیلی سوخت ولی خوشم اومد گفتم : آره بزن
سه، چهارتا دیگه بازم زد رو باسنم و یهو شروع كرد سوراخ كونمو لیسیدن، مثل خَر داشتم كیف می كردم آروم آروم زبونشو فرو كرد تو سوراخ كونم، دوباره سرشو از كونم كشید بيرون و چند تا محكم تر از قبل زد رو باسنم.
این كارشو بارها تكرار كرد. می زدو می خورد، دیگه كونم بازتر شده بود و فریبا زبونشو میکرد توشو میچرخوند.
لذت غیر قابل وصفی داشتم كل بدنم داشت میلرزید تو همین لرزیدنام موقعی كه زبونش در حال لب گرفتن از سوراخم بود همزمان چند ضربه دیگه به باسنم زد و من با هیجان فوق العاده ای ارگاسم شدم
داشتم نفس نفس می زدم، ف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

٤ روزی كه اونجا بودن هر شب تا دم دمای صبح باهم میگفتیم و میخندیدیم، خیلی خوش گذشت به هممون.
روز آخر با مامانا پاشدیم رفتیم شیراز و دوتا ٢٠٦ خریدیم و خودشون رفتن تهرانو ما برگشتیم خونمون.
هفته بعد هم بابا یه كارمند شو فرستاد كه لندكروزشو ببره.
كلاسا شروع شده بود و منو فریبا گرم درس خوندن شدیم.
حوصله مون كه سر می رفت مینشستیم فیلم می دیدیم یا ماهواره نگاه می كردیم
یه روز فریبا صدام كردو گفت ریحانه منو تو با هم خیلی دوستیم اگه یه سوال ازت بپرسم راستشو بهم میگی ؟
گفتم : وااااا این چه حرفیه ؟ منو تو، طی این مدتِ خیلی كوتاهِ یكی دو ماهه، جیك و پیك زندگی همو می دونیم خوب معلومه كه راستشو می گم عزیزم، بگو ببینم چیه این سوالت ؟
پرسید : اهل فیلم سكسی هستی ؟
یه خورده جا خوردم احساس كردم تنم داغ شده. درست بود كه خیلی چیزا به هم گفته بودیم اما هیچ کدوممون قبلا رابطه نزدیك جنسی نداشتیم و اصلا رومون نمی شد دربارش حرف بزنیم.
راستش فریبا خیلی زیبا بود هیكل تراشیده و سكسی، پاهای كشیده، باسن گرد و خوش فرم، سایز سینه كاملا استاندارد طوری كه اون حجم سینه ها بدون سوتین سربالا وایمیستادن و نوك سینه هاش از رو تاپش معلوم بود طوری كه من بدون این که نظری بهش داشته باشم عاشق اندامش بودم چند بار هم نزدیک بود بغلش كنم و عاشقانه ببوسمش اما موفق شده بودم كه خودمو كنترل كنم.
و حالا با این نوع نگاه و سوالش داغ كرده بودم.
اما برای اینكه معذب نشه خیلی سریع خودمو جمع و جور كردم و گفتم : منظورت فیلم سوپره ؟
با لحن شیرین و شوخش گفت : ای بیشرف، آره.
جواب دادم : مسخره اونطوریا هم كه تو فكر كردی، نه، اهلش نیستم ولی یكی دو بار دیدم.
گفت : به جون خودم به جون خودت منم خیلی اهلش نیستم ولی گفتم اگه الان یكی ببینیم شاید از این بی حوصله گی در بیایم.
به محض اینکه قبول كردم پرید بوسم كرد و گفت مرسیییی و یه راست رفت تو آشپزخونه
لبخندی زدمو بازم تنم گرم شد.
رفتم نشستم رو كاناپه جلو تلویزیون و منتظرش شدم دیدم با چیپس و پفك و كلی تنقلات اومد و مشغول چیدنشون رو میز جلو مبلی شد.
گفتم : اووووو پس فیلم سكسی دیدن كلی تشریفات داشته…
-آره پس چی
كنترل تلویزیون و ماهواره رو برداشت اومد نشست پیشم…
با لحن تعجب آمیزی بهش گفتم : عوضیییییی كانال سوپر پیدا كردی ؟
-پس فكر كردی دی وی دی شو دارم…
اینو گفت و لم داد، همزمان تلویزیون و ماهواره رو هم روشن كرد
كانالا رو كه عوض كرد فهمیدم به جای یه دونه شیش هفت تا كانال سكسی گرفته.
ابروهامو تو هم کردم و گفتم : پس اینطوری زیاد اهلش نیستی آره…؟
با حالت ملتمسانه ای گفت : ریحانه توروخدا گیر نده، راستشو بهت گفتم با این كارتی كه گرفتم همه كانالا باز میشه تقصیر منه كه بیست تا شبكه سكسی داریم ؟
خلاصه رو یه شبكه ای نگه داشت كه دوتا دختر با یه پسر داشتن سكس ميكردن و لب ساحل بودن
هردو مون محو تماشای فیلم بودیم و اصلا حواسمون به همدیگه نبود. به خودم كه اومدم دیدم جلوی شلواركم خیس خیس شده و اگه بلند شم فریبا این صحنه رو میبینه و من خجالت می كشم.
نیم ساعتی گذشته بود و تو این زمان كوچكترین حرفی بین ما رد و بدل نشده بود
زیر چشمی فریبا رو دید زدم كه با پنجاه سانت فاصله كنار من رو همون كاناپه نشسته بود با دیدن دستش كه تو شرتش رفته بود یكه خوردم.
حالم خیلی خراب تر شد اما به روی خودم نیاوردم.
از جام كه بلند شدم فریبا به سرعت دستشو كشید بیرون پرسید كجا میری ؟
گفتم : بسه دیگه خسته شدم حوصله م سر رفت.
یه راست رفتم تو اتاق كه مثلا رفتم به كاروبارم برسم اما دروغ میگفتم داشتم دیوونه میشدم میخواستم یكی باشه بیاد ترتیب منو بده، یه چند دقیقه ای تو اتاق واسه خودم چرخیدمو به سمت حموم حركت كردم.
از پذیرایی كه داشتم رد میشدم دوباره دیدم فریبا دستشو از زیر برده و داره با شدت بیشتری نسبت به قبل خودشو میماله و چشاش به تلویزیونه
برا همین متوجه بیرون اومدن من از اتاق نشد.
با صدایی جدی گفتم : من میرم یه دوش بگیرم كه یهو به خودش اومد.
در حمومو بستمو رفتم زیر دوش آب سرد اما همش تصویر سكس اون سه نفر تو فیلم و دست فریبا كه تو شرتش بود جلو چشمم بود.
دلم رو زدم به دریا و با تصور همه این صحنه ها انگشتمو كشیدم رو كسم هنوزم گرم بود و آب فراوونی ازش سرازیر بود شیر آب سرد و كم كردم و آب گرمو بیشتر باز كردم.
دیگه نتونستم بیشتر از این سرپا وایستم نشستم رو زمینو با چوچولم ور رفتم یه دو سه دقیقه ای نگذشته بود كه شنیدم فریبا داره در حمومو می زنه گفتم بله ؟
-خانم خوشگله كه به من اخم میکنی و سرم داد میزنی، شلوارك و شرتت كه خیس خیسه، بهم میگن حالت خرابه و الان داری زیر دوش خودتو میمالی.
سریع درو باز کردم و تنمو پشت در قایم كردم گفتم ببخشید صداتو نشنیدم
حرفشو دوباره تكرار كرد و گفت عشقم نه تو كار بدی كردی نه م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نامزدش کونشو محکم گرفته بود و تلمبه میزد و با اون دستش کص خالم می‌مالید که آبش بیاد یه کص قهوه ای خوشگل تمیز که یکم برآمدگی هم داشت و دلم هوس خوردنشون کرده بود رو میدیدم که نامرد داره چطور میاله که خاله سمیرا یه آه شهوتی کشید و کامل چسبید به نامزدش چند ثانیه آروم گرفت بعد نامزدش دوباره تلمبه زدن رو از سر گرفت دوسه دقیقه ای تلمبه میزد تو کونش و کونش کامل پیدا بود که چطور گشاد شده و راحت کیر ازش درمیاد از بس کرده بودش نامزدش اروم‌بهش گفت عشقم ابمو میخاد بیاد کجات بریزم فکر کردم خالم‌الان مثل فیلما میگه رو صورتم‌ولی نای بلند شدن نداشت همونطور که روش دراز کشیده بود گفت بریز تو کونم بزار آبت کونمو آتیش بزنه و سرعت بالا پایین شدن کیرش بیشتر می‌شد خالم هم چون دیگه باز داشت شهوتی میشد محکم تر کونشو تکون میداد و آه می‌کشید و یهو قفل شدن چسبیدن محکم به هم و نامزدش یه آه محکم کشید و گفت اخخخخخ اومد ،آبم ریختم تو کونت جنده من سمیرا هم چون آب کیر تو کونش خالی شده بود کامل رو کیرشو میلغزید و خودشو می‌چسبند به شکم نامزدش و میگفت آخ چقد داغه آبت کووووونم آتیش گرفت همشو بریز تووووم ،بعد چند ثانیه تکون دادن همونطور روهم آروم‌گرفتن که میدونستم الان که بلند بشن ببینن منو ،ولی از یجا هم شهوت زیاد اجازه نمی‌داد دل از اون‌کوص و کون فوق زیبا بردارم که کلی خیس شدن و کیر کلفت بهشون چسبیده بود ولی مجبور بودم سریع برم کنار منو نبینن ،چند دقیقه گذشت که صداشون میومد که بپوش الان میان و خالم میگفت من میرم دسشویی خودم بشورم بعد میام‌ باهم میریم بیرون تو بپوش تا بیام ،وقتی که لباساشون پوشیدن و صدای باز شدن در اومد که داشتن از خونه میرفتن بیرون،چون حیاطمون در نداشت و حیاط خلوت بود مطمعن بودم نمیان تو حیاط و نشسته بودم،کمرمم کلی درد گرفته بود بعد اینکه رفتن خودمو خالی کردم به یاد کون و کص خالم و منم اول رفتم سر دیوار و مطمعن که شدم کسی نیست پریدم بیرون و رفتم سمت باغ بعد اون بدن خالم چندبار دیدم ولی دیگه سکسشون موفق نشدم ببینم تا الان.
پایان
نوشته: ححححح

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سرد با کصش بدنشو به رعشه نرمی انداخت. خم شدم و با صورت به کصش حمله‌ور شدم و دیوانه‌وار شروع به خوردن و لیسیدن کردم. شهد کصش مخلوط با طعم بستنی شهوتم رو دو‌چندان کرده بود. با یه دستش سرم رو چنگ میزد و با دست دیگه‌اش چوچوله‌اش رو میمالد. وحشیانه تا چند دقیقه به این کار ادامه دادم تا این که ناله ممتدی سر داد و ارضا شد.
بهش گفتم: قمبل کن توله سگ جنده! میخوام بکنمت! با انگشت بستنی رو مالیدم روی مقعدش، سرم رو چسبوندم به باسن نرم و لطیفش و شروع کردم به لیسیدن. دو سه بار که این کارو کردم شهوت دوباره تو وجودش زنده شد و صدای خفیف ناله‌هاش بلند شد. انگشت سبابه ام رو کردم تو دهنش و چرخوندم تا خیس بشه و بعد نرم نرمک تو کونش فرو کردم، درآوردم و دوباره گذاشتم توی دهنش تا خیسش کنه و دوباره تو مقعدش فرو کردم. چند بار یه‌انگشتی و بعد دو‌انگشتی این کار رو تکرار کردم. حالا وقتی انگشتم رو در میاوردم سوراخش به طرز هوس‌انگیز و دعوت‌کننده‌ای نیمه‌باز می‌موند. بلند شدم، کیرم رو گرفتم جلوی صورتش و چند بار به نرمی روی صورتش کوبیدم. موهاشو محکم کشیدم، کیرم رو توی دهنش فرو کردم و گفتم خوب خیسش کن توله‌سگ! میخوام بکنمش تو کونت!
غزل با اشتیاق و تسلیم محض خودش رو در اختیارم گذاشته بود و این بیشتر تحریکم می‌کرد که نقش خشن و سادیستیکم رو همچنان ادامه بدم.
کیرم رو که دوباره حسابی خیس شده بود آروم ولی تا ته تو مقعدش فرو کردم و بعد از این که در پی یک مکث کوتاه چندین بار به نرمی تلمبه زدم، درآوردم و دوباره جلوی صورتش گرفتم. خواست با دست کیرمو بماله ولی من مچ دستشو گرفتم و گفتم دست نزن! فقط بخورش! لباش رو دور کیرم حلقه کرد، سُرش داد توی دهنش و به نرمی شروع کردن به ساک زدن. دوباره رفتم پشتش؛ کیرم رو تو کونش فرو کردم و چند بار تلمبه زدم. حالا در حین تلمبه زدن موهای بلندش رو به سمت خودم می‌کشیدم تا صورتش رو به عقب برگردونه. نگاه کردن به صورت شهوانی و چشمهای حشری‌اش اشتیاقم رو برای گاییدن متناوب کون و دهنش بیشتر می‌کرد. اولین باری بود که این لذت رو تجربه می‌کردم و غزل با همراهی و تبعیت محض این تجربه رو چنان برام لذت‌بخش کرده بود که چندین بار تکرارش کردم و نهایتا بعد از آخرین باری که برام ساک زد آبم رو با فشار روی صورتش پاشیدم.
آبی به سر و صورتمون زدیم. نیم ساعتی همین‌طور که کنار هم دراز کشیده بودیم، گپ زدیم. گاهی لابه‌لای صحبتهامون لب‌تولب میشیدیم و گاهی هم من موهاش رو نوازش می‌کردم. حین لب گرفتن شروع کردم به مالیدن کصش که دوباره خیس شده بود. انگشتم رو که آغشته به عصاره شهوتش بود مالیدم دور لبهاش و آروم توی دهنش چرخوندم و چند بار این کار رو تکرار کردم.
باید محبتش رو جبران می‌کردم. با تمام ترفندهایی که می‌دونستم به یه دختر حال میده کصش رو براش خوردم و لیسیدم تا ارضاء شد. یه کوسن گذاشتم زیر سرش و کیرم رو تا جایی که میشد چند بار تو دهنش فرو کردم و درآوردم تا حسابی خیس شد. یه کوسن دیگه گذاشتم زیر کمرش و با یه حرکت تمام کیرم رو تو مقعدش فرو کردم. جیغ خفیفی زد و بدنش لرزید. مکث کوتاهی کردم و تو چشاش زل زدم. لباشو غنچه کرد و گفت: جوووون بکن ارباب! قاعده بازی به خوبی دستش اومده بود و این تبعیت بی‌قید و شرطش عطش و جسارتم رو زیادتر می‌کرد. دیو شهوت تو وجودم نعره می‌کشید. شروع کردم به گاییدنش. به طرز بی‌سابقه‌ای وحشی شده بودم و محکم تلمبه می‌زدم. اون هم با دستش داشت به اختیار خودش و جوری که دوست داشت کصش رو محکم می‌مالید. حین تلمبه زدن دستم رو میذاشتم زیر چونه‌اش و محکم فشار می‌دادم، انگار میخوام خفه‌اش کنم و یا تو همون حالت با انگشتام تا سر حد یه خشونت واقعی به یکی از گونه‌هاش محکم سیلی میزدم. گونه‌‌اش کاملا سرخ شده بود و صدای ناله‌های شهوانی تمام فضای خونه رو پر کرده بود. صدای برخورد شدید بدنم به باسنش و لمبر خوردن سینه‌هاش ذوق و ولعم رو برای گاییدن دو‌چندان می‌کرد. چند ثانیه بعد از این که لرزش شدید بدنش رو حس کردم، شدت گاییدنم رو تا جایی که می‌تونستم بالا بردم و چند لحظه بعد دوباره کیرم رو جلوی صورتش گرفتم و با ناله‌‌ای کشدار و منقطع آبم رو با شدت روی صورتش پاشیدم. با فشردن و مالیدن آلتم آخرین قطره‌ها رو هم روی صورتش خالی کردم و بعد با انگشت شستم دو سه قطره از عصاره شهوتم رو از کنار لبش به سمت دهنش سُر دادم و انگشتم رو توی دهنش که با حالتی اروتیک نیمه باز مونده بود چرخوندم و نهایتا غزل با دو‌سه بار چرخوندن عشوه‌گرانه لباش دور دهنش تصویر پایانی بی‌نظیری از سکس‌امون رقم زد.
ادامه دارد…
نوشته: Mazkat

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ولی اولش باید علی کوچولو رو با لبات دوباره ماساژ بدی و بلافاصله
همونطور که دراز کشیده بودم سرش رو به طرف پایین شکمم هدایت کردم. وقتی کیرم حسابی شق شد ازش پرسیدم چطوری برات راحتتره؟ در حالی که شورتش رو درمیاورد و قمبل می‌کرد گفت داگی بکن، فقط اولش یواش!
کاندوم رو از سر پاتختی برداشتم و کشیدم روی آلتم. دستشو خیس کرد و مالید در کونش. بعدا فهمیدم که عادتا همیشه این کار رو می‌کنه. منم برای راحتتر شدن کارش آب دهنم رو گلوله کردم و ریختم بالای سوراخ کونش تا سر بخوره بیاد روی کیرم. اول تا ختنه‌گاه، و بعد بقیه کیرم رو خیلی آروم تا انتها توی مقعدش فرو کردم. واکنشش خیلی ملایم‌تر از حد انتظارم بود. شروع کردم تلمبه زدن. به وضوح داشت لذت می‌برد و ناله‌های بریده بریده آروم و شهوت‌آلودش سورپرایزم کرد. من در کون کردن بی‌تجربه نبودم ولی قبلا ندیده بودم دختری از این‌ کار اینطوری لذت ببره. انگشتام رو به کصش رسوندم که دوباره حسابی خیس شده بود و با این که کارم رو سخت می‌کرد شروع کردم به مالیدن کس و چوچوله‌اش. یکی دو دقیقه بعد صدای ناله‌هاش که به وضوح سعی می‌کرد کنترلشون کنه بلندتر شد، دست منو کنار زد و با دست خودش محکم‌تر شروع کرد کصش رو مالیدن. چند ثانیه بعد ناله ممتدی کشید و بدنش شل شد. ولی من که بار دومم بود و کاندوم هم کشیده بودم کارم بیشتر طول می‌کشید. به کمر خوابوندمش روی تخت، یه بالش گذاشتم زیر کمرش تا مقعدش راستِ آلتم باشه. پاهاش رو دادم بالا و کیرم رو دوباره سر دادم داخل و تلمبه زنی رو ادامه دادم. غزل با لبای نیمه باز و چشمهای شهوت‌انگیزش نگاهم می‌کرد. انگشت شستم رو دوسه بار کشیدم روی لبهاش و بعد فرو کردم توی دهنش، بلافاصله شروع کردن به مکیدن انگشتم. انگشتم رو درآوردم، دوباره مالیدم دور لبهاش و دادم بمکه و این کار رو چندین بار تکرار ش
کردم. با عشوه و نگاه شیطنت‌بارش به آتش شهوتم می‌دمید. انگشتم رو از دهنش در آوردم و کشیده نرمی به گونه‌اش زدم. با وانمود کردن به این که دردش گرفته چشمهاش خمار و نیمه‌‌بسته شد و لبش رو به دندون گرفت. خم شدم و دیوانه‌وار افتادم به جون لبها و زبونش و سینه‌هاش. اون هم با چنگ زدن موهام به ادامه این کار ترغیبم می‌کرد. نمی‌دونم چقدر طول کشید فقط یادمه وقتی آبم اومد خیس عرق شده بودم.
بوسیدمش و بهش گفتم:
-خیلی حال داد. واقعا ممنون که اومدی عزیزم!
-خواهش می‌کنم. به من هم خیلی خوش گذشت. بهتره زودتر بریم بیرون رامیلا خیلی وقته تنها بوده، ناراحت میشه.
-دلم میخواد بازم ببینمت.
مکثی کرد و جواب نداد. نذاشتم سکوت طولانی بشه موبایلم رو برداشتم و گفتم:
-شماره‌ات چیه؟
…رفتار غزل تو رختخواب برام خیلی جذاب جلوه کرده بود. سریع و درخور موقعیت به کنش‌های من واکنش مناسب یا حتی بهتر از حد تصور نشون می‌داد. معلوم بود اشتیاق و درک جنسی بالایی داره. فکر می‌کردم نسبت به رامیلا تو رختخواب باید شریک جنسی داغتری باشه. تصمیم گرفتم پیش از قرار دوم بیشتر از تمایلات جنسی و سکس‌درایوش سر در بیارم.
هفته بعد بهش تکست دادم. به وضوح منتظر تماسم بود و خیلی خوشحال شد. بعد از کمی حال و احوال صحبت رو به سکس هفته پیشمون کشیدم و بهش گفتم که روز خیلی جذابی رو برام رقم زده و اضافه کردم:
-برای این که دفعه بعد حتی بیشتر بهمون خوش بگذره دوست دارم بیشتر با سلیقه جنسی‌ات آشنا بشم.
-چه جوری میخوای آشنا بشی؟
-من موقعیت‌ها یا وضعیت‌های جنسی مختلف رو بهت میگم یا عکسشو برات می‌فرستم، تو بگو از یک تا ده
چقدر برات جذابه و بهشون نمره بده.
جوابهاش بیش از حد انتظارم موید حشری بودن و سکس درایو بالاش بود. از اون مدل دخترایی که کافیه به شریک جنسی‌اشون اعتماد کنند تا تمام روح و تن و بدنشون رو موقع سکس در اختیارش بذارن. احساس کردم بخشی از غرائز خفته جنسی‌ام در حال بیدار شدنه و قراره ابعاد مهیج و بدیعی از دنیای سکس رو با غزل تجربه کنم. در حین صحبت و سوال و جواب، بدنم مور‌مور می‌شد و لرزش خفیف تنم رو که ناشی از شور و هیجان قرار گرفتن در آستانه لمس تجربیات تازه جنسی بود، کاملا حس می‌کردم.
با چنین پارتنری حیف بود که لذت کامل این تجربیات لذت‌بخش و تازه رو با استفاده از کاندوم از خودم و حتی از اون دریغ کنم. ازش خواستم فردا یه آزمایش خون بده و به محض این که نتیجه رو گرفت برام بفرسته و بیاد پیشم…
…هوا گرمتر شده بود. غزاله به محض ورود مانتوی کوتاه و نازکش رو درآورد. برخلاف دفعه پیش که احتمالا برای مراعات حال رامونا لباس معمولی پوشیده بود، این بار یه شلوار تنگ و چسبون و یه تاپ دوبنده سفید و سکسی و خیلی کوتاه تنش بود.
اوووف هوا چقدر گرمه علی! یه چیز خنک داری؟ در حالی که بهش اشاره می کردم بیاد سمت آشپزخونه: آره عزیزم! توی فریزر بستنی دارم. و با حالتی کشدار گفتم: بدم بخوری‌ی‌ی‌ی؟ غزل هم با لحن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زندگی شیرین (۲)

#شوگر_ددی

...قسمت قبل
قسمت دوم -غزل
رامیلا دختر خوش‌صحبت، شیرین و مهربونی بود و علاقه‌مند به کارهای هنری. دستی هم داشت در شیرینی‌پزی و مجسمه‌سازی؛ و البته بالاتر از همه اینها برای من این بود که یه رقاص حرفه‌ای بود. بعضی خاطرات تو حافظه آدم خیلی پررنگ حک میشه و یکی از این خاطرات برای من، خاطره شبی بود که رامیلا به مناسبت تولدم با شورت و سوتین مخصوص برام عربی رقصید و استریپ‌تیز اجرا کرد. به‌غایت هنرمندانه و زیبا! و این کارش چنان منو سر وجد آورد که اون شب تا صبح چند بار فقط با لب و زبونم ارضاش کردم.
معمولا هفته‌ای دو‌بار میومد پیشم و هر بار برام کمی غذا یا شیرینی‌ دستپخت خودش رو میاورد. گاهی ساعتها پیشم میموند و بعد یا قبل از سکس با هم از هر دری گپ می‌زدیم. و البته اون بود که بیشتر صحبت می‌کرد. و تقریبا در مورد تمام جزئیات روزمره زندگیش، دوستاش، خانواده‌اش و گذشته‌اش و آرزوهاش. من اغلب شنونده بودم و فقط در صورت لزوم مثل یه پدر جوون بهش راهنمایی و مشاوره می‌دادم.
هیچوقت برام بازی در‌نمی‌آورد و حتی وقتی پِریُد بود اگه ازش می‌خواستم که بیاد پیشم، درخواستمو رد نمی‌کرد. اینجور وقتا گاهی با ساک زدن ارضام می‌کرد و گاهی هم منو مینشوند روی مبل، کیرم رو حسابی می‌خورد و خیس می‌کرد، دستاشو دور سینه‌های حجیمش حایل می‌کرد، باهاشون کیرم رو بغل می‌گرفت و با صبر و حوصله و مهارتی که کمتر سراغ داشتم، لای شکاف گرم و نرم سینه‌هاش به سیر و سیاحتی لذت بخش می‌برد و به تناوب دوباره با لب و دهنش نوازشش می‌کرد. و این چرخه تکرار می‌شد تا آبم بیاد.
می‌دونستم که دنبال یه دوست پسر مناسب میگرده تا نهایتا ازدواج کنه و اونقدر دختر زرنگی بود که یکی رو هم برای این کار تو دست و بالش داشته باشه و تو آب نمک خوابونده باشه. و میدونستم که احتمالا یه چیزهایی رو هم سعی می‌کرد از من مخفی کنه. ولی مادام که به این نوع خاص از رابطه‌امون صدمه‌ای نمی ‌زد، برام مهم نبود. با این حال چون از کاندوم استفاده نمی‌کردیم برای اطمینان خاطر هر از گاهی ازش میخواستم تست خون بده تا از پاک بودنش مطمئن باشم.
احساس رضایت عمیقی از رابطه‌امون داشتم. رامیلا خلاء عاطفی زندگیم رو پر کرده بود و برای قدردانی دلم می‌خواست این احساس شعف و رضایت رو به اون هم منتقل کنم. تا جایی که حد و حدود رابطه‌امون حفظ بشه بهش کمک مالی می‌کردم. چند باری هم با هم رفتیم مسافرت من‌جمله یه بار برای تعطیلات عید که بردمش خارج از کشور به یه هتل ریزورت کنار یه ساحل گرم و دنج. به خاطر همه اینها احساس قدردانی‌اش و محبتش نسبت به من خیلی بیشتر شده بود. ولی با وجود تمام اینها و علی‌رغم میلم هیچوقت نتونستم سکس مقعدی باهاش داشته باشم. چندین بار که تو پوزیشون داگی داشتم می‌کردمش، سعی کردم راه کونش رو هم باز کنم. انگشت شستم رو خیس می‌کردم و روی مقعدش می‌ذاشتم ولی تا دق‌الباب می‌کردم سریع بر‌می‌گشت و با نگاهی ملتمسانه بهم می‌گفت: علی به خدا نمی‌تونم! میدونی که من دلم میخواد هر جور دوست داری بهت حال بدم ولی باور کن این کار از دستم بر‌نمیاد؛ از درد می‌میرم! و من که حدس میزدم با داشتن اون کص سوپر تنگ، کونش باید حتی خیلی هم تنگتر باشه، از فتح این سوراخ هوس‌انگیز منصرف می‌شدم. احتمالا دلیل این که خیلی زود اوپن شده بود هم همین بوده که سکس مقعدی براش خیلی دردناک بوده.
… یه روز صبح جمعه اواسط بهار بود و تقریبا هفت هشت ماهی از آشنایی و شروع رابطه‌امون می‌گذشت. شب قبل از یه مشروب‌خوری سنگین با دوستان برگشته بودم. معمولا صبح بعد از همچین شبایی، شهوتم خیلی بالا می‌زنه. به رامیلا تکست زدم و بعد از احوالپرسی جریان رو بهش گفتم. جواب داد: پِریُدم عزیزم ولی میام پیشت. میخوای ناهار هم بیارم با هم باشیم؟ مکثی کردم و جوابی بهش ندادم. فکر کردم آتش شهوتم تندتر از اونی باشه که با ساک زدن یا گذاشتن لای شکاف سینه‌هاش فروکش کنه. نمی‌دونم چرا هر بار اینطوری بهم سرویس میداد و با وجود این که گاهی حتی تا سه بار هم آبم رو میاورد احساس می‌کردم درست و حسابی ارضا نشدم. کمرم خالی می‌شد ولی آتیش شهوتم همچنان شعله‌ور می‌موند.
الکل شب قبل هنوز تو خونم بود و هوای ملس بهاری هم هوسم رو دو‌چندان کرده بود و فکرهای جورواجور به سرم می‌زد. یاد غزل افتادم. دوست صمیمی و فابریک رامیلا که خیلی زیاد ازش حرف می‌زد. تقریبا هر روز با هم بودند و از همه چیز زندگی همدیگه خبر داشتند و یکی از اونها هم طبعا رابطه رامیلا با من بود. دو سه باری که برای کاری با رامیلا توی ماشینش قرار گذاشته بودم اونجا بود و با هم گپ مختصری زده بودیم. برعکس رامیلا تقریبا ریزه میزه بود، با صورت تیپیک یه دختر زیبای شرقی؛ سبزه تند با چشمای درشت مشکی و صورتی نمکین و البته مثل رامیلا شیطون بود و سر و گوشش هم می‌جنبید.
دلم رو زدم ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ریم.اصلا سرکار نرو.دیه خوبی به شوهرت میدن.با این پول و پول پیش که بهت دادم.بزار بانک سود میدن.یارانه هم داری.از بهزیستی هم که کمک میگیری.نرو سرکار
گفت حاجی میدونی من در اصل نقاش هستم و حتی یکبار هم نمایشگاه تابلو نقاشی داشتم…ولی زندگی نذاشت ادامه بدم…گفتم خب چی بهتر به نقاشی برس و بچه ات.من که کرایه نمی خوام.بجاش همون خونه داری بکن.گفت مرسی حاجی چقدر گلی،،آخ خدا جون…مرسی…گفتم چیه…گفت چند ساله از وقتی با اون خدا بیامرز زندگی میکردم.روز خوش ندیده بودم…قبلش فقط توی خوابگاه دختران بودم مشکلی نداشتم که…ازدواج کردم خوشبخت بشم.بدبخت تر شدم…پدر مادر که ندیدم این هم شوهرم…گفتم تو خوشگلی زود میتونی ازدواج کنی.یک جوون خوب بیاد ازدواج کن…گفت حاجی دیگه برام جوون و پیر مهم نیست.فقط کسی باشه که دستش به دهنش برسه.برای یک لقمه نون سگ دو نزنم…حاجی خوشگلی رو که بازار نمی‌برند.با من اومد تا خونه رو از نزدیک ببینه.با جزئیات گفتم براتون.رسیدیم رفت داخل…طبقه پایین اول مغازه بود بعد کنارش پارکینگ ماشین.پشت اینها یک سوئیت ۶۰متری بود.یه مدت دست پسرم بود.رفت دید اومد گفت حاجی توش وسایل هست که مال کیه؟مستاجر داری،؟گفتم نه مال پسر نامردمه.من و ولم کرد رفت خارج پیش مادرش.گفت پس وسایلا رو چکار کنم.گفتم تو هم بیار کنار اینها بچین از اینها هم استفاده کن…اگه مبلهای خودت و ناهار خوریت قشنگن…اینها رو بنداز بیرون نمکی ببره…تلویزیون خودت اگه ازین بزرگتره خب اون و وصل کن این و بده بزارم مغازه…نمیدونم دیگه…هرچی دوست داری نگه دار هرچی نمیخای بده نمکی، نگاهم کرد. سرش پایین بود.گفت ها چیه باز چی شد.ترش کردی…گفت اگه اینها رو بدی به من بعدا ازم نمیگیری…گفتم تو تعطیلی ها…بخدا…خب من که میگم بزار بیرون.تو چی میگی…مگه بدم نمکی میرم ازش پس میگیرم که از تو بگیرم…گفت حاجی تمام این چیزها.از جهیزیه من سر هستن…حاجی مبلمان من کجام بود.تلویزیونم هنوز ازین قدیمیهاست.حاجی راستی راستی مال من.گفتم مال خودت…برو وسایل خودت رو بده سمسار لباسهاتو بردار بیار بیا اینجا.گفتم فقط دو سه قلم میدونم کمه.جارو برقی و لباسشویی و هر چی کم بود بالا هست.گفت حاجی بعد چهلم اسماعیل بیام…دو سه روز دیگه است…ننه اش هم میاد.با کس و کارش.گفتم باشه…بیا…چند روز بعد اومد…مادر شوهرش زن خوبی بود.با وجود نداری رضایت داد این دیه رو بگیره برای خودش…مبلغی نبود.من تا مبلغ۷۰میلیون تومن اون موقع صاحب مغازه رو بیمه کرده بودم اما اون وقت پول خوبی بود.چکار کنم دیگه شما شاید باور نکنید.اما از بی کسی و دلتنگی به این زن و بچه کوچیکش پناه آورده بودم…اومد خونه من زندگی کرد.هم به من می‌رسید هم بچه اش…یکشب ساعت ۱۰هنوز مغازه رو نبسته بودم.چند ماهی بود پسره رفته بود خارج…بهم زنگ زد…سلام بابا.گفتم کدوم بابا.بابایی که بدون مادر بزرگت کرد و سرش کلاه گذاشتی و بدون خداحافظی رفتی خارج.اندازه یک تشکر برات پدری نکرده بودم…گفت بابا گلایه نکن…الان زنگ زدم بهت بگم…من دارم ازدواج میکنم…دختره ایرانیه ساکن اینجاست…گفتم پس چرا مادرت بهم زنگ نزد ‌و نگفت…گفت راستش برای این بیشتر زنگ زدم که بگم…دیگه منتظر مامان نباشی…اون هم ازدواج کرد…بعدشم قطع کرد…چنان قلبم درد گرفت انگار با چاقو زدن توی قلبم…و کشیدن بیرون…دلم عین بادکنک ترکید.غم تمام قلبمو گرفت…هنوز امید داشتم که برگرده و شاید پسرم هم باهاش برگرده…دیگه فهمیدم نباید چشم انتظار شون باشم…تا ساعت۱۲…در مغازه بودم.پاهام نای بلند شدن نداشتن…توی فکر بودم.دیدم آسنا اومد.گفت حاجی چرا نرفتی بالا.برات شام گذاشته بودم کنار…چرا اینجوری شدی…هیچچی نمیتونستم که بگم…اومدم بیرون برقها رو خاموش کردم.ریموت و زدم.رفتم طرف خونه…پایین بود گفت حاجی کمکت کنم.میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم.پله سوم نرسیده…افتادم…از غصه سکته کرده بودم…وقتی به هوش اومدم بیمارستان بودم.تنها پولدار شهر بودم که کسی رو نداشتم…بی کس میرزا بودم…پرستاره دکتر رو صدا زد…گفتم از کی اینجا هستم.گفتن از دیشب بود…دخترتون آورد شما رو…گفتم خودش کجاست…گفتن بنده خدا خسته بود.بچه بغلش بود.رفت خونه بخوابه…یک شب دیگهccuبودم بعدش بردنم توی بخش…آخرای مریضی کرونا بود.دو روز بود از آسنا هم خبری نبود…دکتر گفت جناب محمد…گفتم بله دکتر جان…گفتم دوست عزیز حالت خوبه بهتره ولی تنهایی کسی نیست…بهش سفارشات لازم رو بکنم…آخه… نمیشه بیمار قلبی رو تنها گذاشت.دخترتون بود.ولی رفت نیومد.گفتم دکتر اون دخترم نیست مستاجرمه.بنده خدا کسی رو نداره…ترسیده من کرونا داشته باشم…نیومده…گفت آهان… باشه.آقا جان…زنگ بزن کسی بیاد تا مرخصت کنم.یک پسر عموی خوبی دارم زنگ زدم اون البته دمش گرم با تیر و طایفه اومدن بیمارستان دلم باز شد…از دلتنگی و تنهایی داشتم میمردم.بردنم خونه…توی خونه زن پسر عموم گفت حاج

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یگار نکشیده بودم…اما با اشتباهی که رفیقم کرد
بهم سیگارداد سیگاری شدم.گاه گداری تریاک هم می کشیدم.با کسی حرف نمیزدم.خواهر برادر هم نداشتم…ولی قوم و خویش زیاد.اونها هم هر وقت پول میخواستن سراغم میومدن…گاه گداری میرفتم پیش همون رفیقم رستوران…خداییش پذیرایی می‌کرد ازم…بخدا توی کرونا هوای همه رو داشتم…پول پیش داده بودن.اما همون خورده کرایه رو ازشون نمیگرفتم…میگفتم کاسبی خرابه…آخرای سال۴۰۰بود.نزدیک عید.رفیقم زنگ زد.محمد.بیا که اوضاع خرابه…وقتی رفتم که…واویلا…مغازه آخریه.که میشد از سمت چپ جاده اولی…از طرف پمپ آخری…دیشب.گاز منفجر شده و پسره کبابیه جوون هم بوده توش مرده مغازه هم نابود شده بود…من غمی نداشتم مغازه بیمه کامل بود.من هرسال ساختمون ابزار ها و حتی مالک رو بیمه میکردم…مبلغی نبود که بخواد اذیتم کنه. مسئله فوت جوون۲۵ساله بود…میگفتن پسره طفلکی شبها اونجا می خوابیده. و چند روز یکبار می‌رفته شهر پیش زن و بچه اش…و برای خرید…خلاصه که من رسیدم فقط سیاهی مونده بود و وسایل درب و داغون مغازه کبابی.و یک موتور سیکلت سوخته.فقط از اون مغازه کرکره حفاظش سالم بود که کشیدمش پایین و قفل زدم بهش…من خودم تموم کارهای بیمه رو انجام دادم…ولی دنبال زن وبچه یارو میگشتم تا ببرمش بیمه…پول جزئی که بهش میدادن رو بگیره غنیمت بود براش…چند باری گشتم پیدا نکردم…آدرس منزل که بهم داده بودن توی اجاره نامه…درست نبود.از اونجا رفته بودن.شماره همراه مال خودش بود…قطع بود…یک ماه بیشتر گذشته بود.که رفیقم زنگ زد محمد بیا.دختره زن این یارو اومده نیسان آورده لاشه اجناس رو ببره.گفتم نگهش دار تا بیا.نزار چیزی ببره.قفل منه کلید نداره نزار قفل رو بشکونه،تا رسیدم نزدیک یک ساعت گذشته بود.وقتی رسیدم یک خانوم جوان که یک دختر بچه یک ساله توی بغلش نشسته بود کنار مغازه سیاه پوش بود…با رفیقم رستورانی رفتیم پیشش.گفتم آقا جان چی شده شما توی سرما اینجا نشستی؟ اصلا منو ندیده بود و نمیشناخت…گفت چی شده بدبخت شدیم رفت.شوهرم مرد.بچه ام یتیم شده…این پدرسگ صاحب ملک هم اومده…قفل زده به این حفاظ اینها نمی گذارند قفل رو بشکنیم همین لاشه یخچال و فر و آت و آشغالها رو جمع کنم ببرم بفروشم…به زخم زندگیم بزنم…هنوز سنگ قبر براش نخریدم…مرتیکه سرش و خورده ۲۰۰میلیون پول پیش مغازه دستشه.هنوز ازم خسارت هم میخواد.تا رفیقم اومد چیزی بگه.نذاشتم.گفتم بزار دلشو خالی کنه.گفتم حالا کاری از ما بر میاد یا نه…کجا هست صاحب مغازه ات…گفت پسره که میگن رفته خارج.قبل رفتنش به شوهرم گفته بود.کار داشتی و کرایه رو بده پدرم.ولی میگن پیرمرده پاش لبه گوره…بگو خدا لعنتت کنه پول میخوای گورت کنی،گفتم خب دخترم مغازه مردم رو خراب کردین دیگه نمیخواد خسارتش رو بدین…؟؟گفت دارم که بدم…همون پول پیش حرومش بشه مال خودش.زد زیر گریه چقدر هم خوشگل و ملوس بود.گفتم پاشو بچه گناه داره بغلش کن گریه نکن.خدا بزرگه.گفت کو خدا نشونم بده…گفتم کفر نگو.خدا کجاست بیاد داغ دل منو ببینه…اومده قفل زده به در مغازه…گفتم شاید قفل زده دزد وسایلت رو نبره…گفت ای آقا دزد تر از خودش کی هست…گفتم عه از کجا میدونی؟گفت پس از کجا آورده روز به روز پولدارتر شده…گفتم خدا نکنه دزد باشه مردم که میگن آدم خوبیه…گفتم حالا بزار فعلا قفل رو برات باز کنیم وسایلت رو ببر…بقیه اش خدا کریمه…کلید انداختم.گفتم بچه ها حفاظ و بکشین بالا.کمک کنید بار بزنند.گارسونهای رستوران بودن و می خندیدند.چون منو میشناختن…دختره مات مونده بود.گفتم شما خانوم بیا رستوران.کارت دارم…گفت این آقا کیه…گفتم همون دزده که پیر و پاش لبه گوره…گفت وای خدا مرگم بده…بقران من شما رو نمی‌شناختم.به خاک اسماعیل شوهرم قسم مغازه قفل داشت عصبی بودم‌.گفتم بیا نگران نشو.فدای سرت…بچه بغل اومد رستوران.گفتم خب تو کجایی نزدیک۴۰روزه نیستی…گفتم پدری پدر شوهری…کسی نیست.گفت بخدا شوهرم از یک روستای دوره پدر نداره…چشماش کم سو بود.جزو جامعه نابینا ها وکم بیناها بودمن هم پرورش یافته بهزیستی هستم.منو اونو بهزیستی عقدمون کرد.بهش وام دادن اینجا رو راه انداخت…گفتم پس چطور موتور سوار میشد.گفت مال شوهرم بود اما شاگرد داشت…با کم بیناییش خودشو راه می‌برد… گفتم باشه اشکال نداره.پس من پول پیش رو بدم به خودت…گفت.چی یعنی پول پیش رو بهم پس میدی.گفتم آره چرا ندم.مغازه و همه ساختمون و حتی شوهرت بیمه بودن.حتی لوازم سوخته ات.فقط فردا بیا بریم شرکت بیمه پول خوبی دستتو میگیره.گفت حاج آقا بخدا غلط کردم پشتت حرف زدم.من که شما رو نمی‌شناختم.خدا منو ببخشه.گفتم فردا صبح ساعت۹بیا این آدرس.‌خونه و بنگاه منه.چک بدم برو پول پیش مغازه ات رو بگیر…بعدش بریم بیمه.باید بری دادگاه.اونجا امضا بزنی.من هم که رضایت دارم.بیمه چک بده پولتو بگیری.الان هم مغازه رو تخلیه کن…تا بدم تر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یچلوند و ثریا هم با اون دستش که من از اون زاویه قبلی نمی‌دیدم داشت بازو های امیر و می‌مالید
.
امیر حسابی ثریا رو تحریک کرده بود واسه همین خیلی آروم و راحت لحافت رو زد کنار و رفت بغلش دراز کشید
یهو دیدم ثریا سرشو نزدیک امیر کرد و یه چیزی گفت
بعد ها فهمیدم نگران من بوده که بیدار بشم و امیر بهش گفته پیام زیر کرسی گرمش شد رفت اتاق بغلی
.
و همه چیز توی هات ترین مدل خودش‌ شروع شد
ثریا پشت دست چپش رو گذاشته بود روی چشماش و خودشو کامل سپرده بود دست امیر
اونم که هر ثانیه داشت بیشتر و بیشتر ثریا رو حشری میکرد
کامل لباسشو کنار زده بود و داشت سینشو میمکید و با دستش اون یکی سینشو میچلوند
.
گاهی بیخیال خوردن سینش میشد و می‌رفت سراغ جایی که همیشه تو کفش بود و بهم می‌گفت میخوادش
طوری گردنش رو میخورد که انگار غذاس
.
همینطوری یکم مشغول خوردن و مالیدنش بود که یهو دیدم دستش رو برد توی شورت و شلوار ثریا و موج های بدن ثریا شروع شده بود
خیلی حشری شده بود و داشتم راحت صدای نفس هاشو می‌شنیدم
.
ثریا به پشت دراز کشیده بود و امیر به پهلو بود و داشت دیوونش میکرد با خوردن سینه ها و گردنش
و یهو امیر به پشت دراز کشید و دستش رو گذاشت پشت سر ثریا و یکم‌ فشار داد
.
میخواست ثریا واسش ساک‌ بزنه ثریا به پهلو خوابید و مستقیم رفت سمت لب های امیر و آروم میبوسید شون
همینطوری که تنشون توی هم قفل شده بود امیر دستشو گذاشت روی شونه ثریا و آروم هلش داد سمت پایین
ثریا آروم شلوار امیر رو کشید پایین و کیرشو توی دستاش گرفت و می‌مالید
انگار هنوز باورش نشده بود که تسلیم امیر شده و قراره کیر پسری رو ساک بزنه که 13 سال ازش کوچیکتره
آروم سر کیرشو گذاشت توی دهنش و ساک میزد
امیر داشت دیونه میشد و مدام سرشو از روی بالیشت بلند می کرد و ثریا رو تماشا می‌کرد
.
یهو بازوهای ثریا رو گرفت و کشید بالا
سمت خودش انکار داشت آبش میومد و نمی‌خواست این اتفاق بیوفته
کلی از لبا و گردن ثریا خورد و آروم چرخوندش رو به دیوار و پای راستش رو با دست آورد بالا و کیرشو بازی بازی میداد روی لبه های کصش
صدای نفس نفس زدن ثریا هنوزم توی گوشمه
یکم همینطوری امیر ادامه داد و وقتی ثریا به اوج خودش رسیده بود کیرشو تا دسته هول داد تو کصش و آروم تلمبه های عمیق میزد
.
تنشو محکم از پشت چسبونده بود به ثریا و سینه هاشو تو دست گرفته بود با تلمبه های سنگین و آروم و عمیق میزد
ثریا مث دخترایی که بار اولشونه دست راستش رو به پای امیر گرفته بود و تمام سعیشو میکرد که نزاره امیر تا دسته بزاره تو کصش اما بی فایده بود
مثل یک برده توی دستای امیر بود و داشت کصشو میداد
.
اون شب تا صب حداقل دو بار امیر آبش اومد و ثریا رو گایید
و بعد اون بارها و بارها میومد خونه و ثریا رو ماساژ میداد و باهاش سکس میکرد
و دونه دونشو بهم می‌گفت
حتی می‌گفت چقدر به ثریا از نظر عاطفی هم وابسته شده و فقط برای کردن نمیخوادش
و همین باعث شد که بعد از گذشت 5 سال هنوزم باهم باشن و سکس بکنن
.
«ببخشید اگه نتونستم به درستی بنویسم»
«ببخشید اگه طولانی نوشتم»
«ببخشید اگه سکسی نبود ( صرفا چون یک کلمش دروغ نبود) »
«نظراتتون رو میخونم اگه کسی مشتاق بود چهره و اندام ثریا رو ببینه براش میزارم»
نوشته: پیام

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

وشه و هرزگاهی یواشکی تیشرتش رو بزنه بالا که ثریا اون بدن فیت و سیکس پک دارش رو ببینه شاید تحریک بشه
.
وقتی لباس هاشو پوشید و رفتیم توی هال دیدم ثریا شالش روی شونشه و وقتی واسمون چای آورد دیگه ننداخت روی سرش و بدون شال میگشت و خوشحال بودم که اصلا سخت نگرفته بود و داشت باهامون راه میومد
.
خلاصه منو امیر پای تلویزیون بودیم و ثریا هم توی آشپزخونه و امیر هرزگاهی محو کون و انگشت های لاک زده پای ثریا میشد و کیرشو میمالید
حتی یه بار نتونست جلو خودشو بگیره و تا ثریا پشتش رو کرد به ما کیرشو در آورد دوتا تکون روی هوا داد و دوباره کرد تو شرتش
.
عجیب حشری شده بودم و کیرم عین سنگ سفت شده بود و باورم نمیشد که چیکار کردم و رسما واسه مامانم یه پسر اوردم که تا دسته کیرشو بکنه تو کس و کونش
.
همینطوری گذشت تا وقت شام شد و بعد خوردنش ثریا رفت مسواک بزنه بره بخوابه
وقتی رفت تو اتاقش لباس هاشو عوض کرده بود و یهو برای برداشتن شارژر اومد بیرون
.
Wooow !!
داشتیم چی می‌دیدیم تاپ با بندهای نازک و زیرش بدون سوتین
رسما کیرم تا سقف سیخ شده بود و امیر که دیگه داشت دیونه میشد
.
زود پشت بندش رفتیم توی اتاق و امیر مدام کیرشو میمالید و می‌گفت عکس جنده خانوم رو بیار
عکسش رو توی گوشیم آوردم و امیر دراز کشید روی تختم و کیرشو میزد تو صورت عکس ثریا و می‌مالید کیرشو
.
یکم حرف زدیم تا ساعت شد تقریبا ۳ اینا
امیر گفت بیا یواشکی بریم تو اتاقش
من اولم رفتم یه چک کردم دیدم ثریا خوابه و بعد گفتم اونم بیاد
.
اولش هیچی نمی‌دیدم ولی یکم که گذشت چشممون به تاریکی عادت کرد و رفتیم توی اتاق
همه ثریا تقریبا زیر پتو بود غیر پاهاش و سرش
امیر صورتش رو تا یک سانتی پای ثریا می برد و داشت دیونه میشد که ماچ کنه
.
یهو دیدم اشاره کرد بیا بریم بیرون اتاق
رفتیم بیرون گفتم چی شده ؟
گفت خواب ثریا چطوریه ؟ سبکه یا سنگین ؟
گفتم واسه چی ؟
معمولیه دیگه نه زیاد سبک نه زیاد سنگین!
گفت می‌خوام پاشو ماچ کنم !
نمیتونم جلو خودمو بگیرم
.
هررررچی خواهش کردم بی فایده بود
احمق تصمیم خودشو گرفته بود و رسما نمی‌تونستم کاری بکنم
چهار دست و پا رفت پای تخت و روی پا ثریا رو بوسید یکی‌ دو بار و اومدیم بیرون
.
هر دو عرق کرده بودیم و شرایط بسیار حشری و سکسی
رفتیم داخل اتاق و تا نزدیک های ۵ حرف زدیم و تهشم خوابیدیم
.
صبح وقتی بیدار شدیم ساعت ۱۰ بود و ثریا رفته بود و چون طوری تنظیم کرده بودیم که امیر چهارشنبه بیاد که روز بعدش پنجشنبه و جمعه باشه من تعطیل باشم مدرسه نرم
.
امیر که بیدار شد دوباره نقشه های جدید ریختیم
چون قرار بود امیر همین روز اولی خیلی کارا بکنه و ناگهانی به ثریا دست بزنه و …
ولی هیچ کاری از ترس نکرد و تنها موفقیتمون همون شب بود که رفته بود تو اتاق و پاشو ماچ کرده بود
.
یهو امیر گفت بیا تا ظهر که ثریا میاد جاهایی که ازشون چیزی میخوره و استفاده می‌کنه بهم نشون بدم
گفتم یعنی چی ؟
گفت مث لیوانش ! مسواکش و…
.
وقتی نشونش دادم تازه فهمیدم میخواد چیکار
این بشر آروم اینقدر حشری شده بود و رفته بود تو کف ثریا که میخواست کیرشو بماله به هر جایی از خونه که ثریا بهش دست میزنه
.
کیرشو مالید به مسواکش
به لبه لیوانش
به حتی بالش زیر سر ثریا و رژ لبش
اینقدر این کارا رو کرد تا بالاخره آبش اومد و اونم حتی ریخت روی عکس اتاقش که مجبور شدم پاکش کنم خودم
.
ظهر ثریا اومد و امیر طبق نقشه رفت جلو باهاش دست داد !
ثریا قشنگ جا خورد که چرا باید امیر همچین کاری بکنه و یه جورایی شاخک هاش حس کردم فعال شده !
.
و کاملا برعکس دیروز وقتی لباس عوض کرد
دیگه خبری از شال و لباس پوشیده نبود
یه تیشرت یقه گرد کرمی که دکمه تزئینی جلوش داشت و به امیر راحت اجازه میداد خط سینه و گردنی که عاشقش بود و +دستای ثریا تا بازو ببینه
‌.
ناهار از بیرون گرفتیم و بعد خوردنش من به بهونه اینکه گوشیم زنگ زد رفتم تو اتاق و بعد یکی دو دقیقه با نقشه قبلی رفتم از خونه بیرون به این بهونه که میرم چندتا سی دی بازی بدم به فربد دوستم و بیام
.
میخواستیم ثریا رو با امیر تنها بزاریم تا یکم شرایط سکسی و هات بشه
و همینم شد
امیر باهاش سر بحث رو باز کرده بود و گفته بود مشهد خیلی شهر خوبیه و کاش یه سالن ماساژ توش باز بکنم
.
ثریا هم که فهمیده بود امیر ماسوره بهش گفته بود آره خیلی خوبه و این روزا همه بهش نیاز دارن و من خودم همیشه به پیام میگم پاهامو ماساژ بده چون خیلی درد میگیره توی مطب
.
امیر هم از فرصت استفاده کرده بود و بهش گفته بود میشه ببینم کجاش درد می‌کنه و ثریا بهش نشون داده بود و امیر هم سریع نشسته روی زمین و اونجای پاشو دست زده بود و گفته بود اگه میخواید واستون حرفه و ای و حسابی ماساژش بدم ؟
.
ثریا مکث کرده بود و بهش گفته بود چیز جدی نیست و احمق جای اینکه اصرار کنه ترسیده بود

Читать полностью…

داستان کده | رمان

منو ببره پیشش که گفت شرط داره
منم گفتم چه شرطی که اونم گفت یه حال کوچیک بکنیم
منم حشری شده بودم و بدم نمیومد یه حال ریز کنم قبول کردم که گفت برو اون پشت لخت شو بیام خودشم رفت بیرون و برگشت که فهمیدم رفت بود بشاشه
وقتی کون سفید و قلمبو دید یه اوفففف بلند گفت خوابید روم سفتی کیرش رو حس میکردم.
گردنم رو میخورد گوشام رو میخورد و یکم بعد کشید پایین و فهمیدم می‌خواد بکنه تو کونم برگشتم کیرشم دیدم،یه کیر سیاه قلمی با تخمای بزرگ
بدون حرف گرفتم دهنم و اونم آخ و اوخش بلند شده بود و قربون صدقم میرفت که گفت بسه بزارم جا کنم بهت خیلی وقته کون نکردم ابم میاد منم قمبل کردم و اونم سر کیر گذاشت و فشار داد و کیرش راحت رفت تو چون کیر قلمی و باریکی داشت
یه آخی گفت و بعدش گفت چه کون داغی داری بچه کونی
چند سالته منم گفتم ۱۸ و یه اوف بلند کشید و بدون تلمبه زدن تو کونم ارضا شد
بعدش که خودشو تمیز کرد گفتم خب بریم پیش رفیقت گفت نه باید به کله دیگ بکنمت بعد بریم
منم چون خودم آبم نیومده بود قبول کردم
چند دقیقه بعد دوباره کیر راست دستشویی کرد تو کونم و محکم تلمبه میزد منم اه و اوهم در اومده بود که گفت خفه شو کونی الان کل پایانه رو خبر میکنی
به همین منوال یه پنج شیش دقیق کرد و این بار ابشو ریخت رو کونم اما من بازم آبم نیومده بود
اونم از موقعیت استفاده کرد و یه عکس از کیر خودش و کون من که روش آب کیر ریخته بود گرفت و پشت بندش گفت اینم یادگاری
خودمو تمیز کردم و منو برد پیش رفیقش
اسم رفیقش مرتضی بود و همون اول داستان دستش اومد و رو هوا قبول کرد منو ببره با خودش…
خب دوستان ادامه هم قسمت های بعدی میگم امیدوارم خوشتون اومده باشه نظرات رو میخونم
تا بعد
نوشته: کون سفید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کون برفی

#خاطرات #گی

سلام
سپهر هستم و در حال حاضر که این داستان رو مینویسم
۲۳ سالمه اما شروع ماجرا های من از ۱۴ سالگیم شروع میشد زمانی که یه پسر بچه کوچولو بودم
این نوشته ها خاطرات واقعی از زندگی منه و قسمت اول این خاطره شاید خیلی سکسی نباشه و بیشتر یه سر گذشت از وضعیتم باشه اما سعی کردم تا جای ممکن با جزییات تعریف کنم، دوست داشتم بالاخره این خاطرات با کسی در میون بزارم امیدوارم که خوشتون بیاد.
مادرم اهل یکی از شهر های جنوبی ایران بود و وقتی پدرم برای سربازی به اون منطقه رفته بود عاشقش میشه و از اونجایی که خانواده مادرم فقیر و بی چیز بودن بعد پایان خدمت سربازی مادرم تو سن ۱۶ سالگی به عقد پدرم در اومد و بعد مدتی ساکن یکی از مناطق پایین و ضعیف پایتخت شدن
اما بخاطر مشکلات جسمی مادرم نمیتونستن بچه دار بشن
و تقریبا مامانم ۴۰ ساله بود که من به دنیا اومدم و بخاطر همین موضوع بدنش به ضعیف تر از قبل شد و وقتی سه سالم بود پدرم بی گناه به مدت ۸ سال به زندان افتاد ،توی یه شرکت مواد غذایی کار می‌کرد و براش پاپوش درست کردن که به علت خرابکاری هم جریمه سنگین داد هم به زندان افتاد از طرفی مخارج زندگی به دوش مادرم افتاد و مجبور شدیم خونه و ماشینمون رو بفروشیم بخش عمده اونو سر بدهی دادیم و با ما بقی یه خونه کوچیک کلنگی تو یکی از محله ها پایین داغون جنوب تهران خریدیم.
تقریبا ۱۱ سالم بود که پدرم از زندان آزاد شد اما دیگه اون مردی نبود که بشه بهش تکیه کرد ،ظاهرا پدرم توی زندان به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده بود و بیرون زندان هم دیگه نتونست سرپا بشه و از طریق خرید و فروش مواد زندگی رو میچرخوند و خودشم مصرف کننده شدید بود
گذشت تا ۱۴ سالم شد و مادرم فوت کرد
دیگه راه بیشتر از قبل برای پدرم باز شد و هر جور آدم به خونمون رفت آمد میکردن حتی گاهی اتاق خونمون رو اجاره می داد به زن های جنده و مردای بی مکان
اون زمان هم دوره بلوغ من بود و بار ها شاهد صحنه های جنسی زن های جنده و مردای مختلف بودم و از طرفی شیطونی های دوران بلوغ با هم سن و سال هام به مرور منو وارد بازی های جدید می کرد
از خودم بگم در حال حاضر قدم ۱۶۸ هست ۶۰ کیلو وزنم هست تو پر ام نه چاق نه لاغر کون نرم و قلمبه ای دارم که طی سال ها به قولی استخوان ترکوند و جا افتاده شد کیر خیلی کوچیکی دارم که الان در حالت راست شده ۶ سانت به زور میشه، پوستم به شدت سفیده و از این نظر به پدرم رفتم ،کم مو ام که البته به مرور زمان با لیزر مداوم تقریبا از شر همونا هم راحت شدم موهای مشکی فر دارم که الان بلند کردم و اکثرا گوجه طور میبندم بالای سرم،چشمام هم عسلی و میمیک صورت خوبی دارم و خیلی ها بهم میگن بچه خوشگلی و البته وقتی ۲۰ سالم بود دماغم رو عمل کردم که باعث شد بیشتر از قبل تو چشم باشم
ریزه میزه و خوشگل بودم،صاحب و آقا بالا سری نبود صب میرفتم بوق سگ میومدم خونه و رفته رفته دودول بازی ها شد در مالی و لاپایی و ساک و در آخر اولین بار همسایمون محمد که یه سال از من بزرگتر بود تو همون ۱۴ سالگی کونمو فتح کرد با اینکه کیر کوچیکی داشت ولی یادمه تا مدت ها وقتی منو می‌کرد دردم میومد و سر همین فرار میکردم و همین سبب رابطه زوری شد و کم کن پای بچه های زورگو محل هم باز شد
این وسط پدر من خمار جنس بود و از پسری به اسم مجید جنس میگرفت یه پسر حدودا بیست و هفت هشت ساله که بیشتر شبیه مردا چهل ساله بود ساقی منطقه بود ولی خودش حتی سیگار هم نمی کشید باشگاهی بود و به شدت آب زیر کاه و ملاحظه کار
یبار وقتی محمد داشت منو توی انباری خونمون می‌کرد خفتمون کرد و بعد دو سه تا چک آب دار محمد رو راهی خونشون کرد و گفت:با خودم گفتم اگه بابات رو پیدا کنم کونشو پاره میکنم که منو سرکار گذاشته اما حالا میبینم یکی دیگه داره کونه پسرش رو پاره میکنه!
این شروع رابطه من با مجید بود به خودم اومدم دیدم شدم کونی شخصی آقا مجید و از حق نگذریم خیلی به نفع من شد
مجید تنها زندگی می‌کرد وضع مالیش خوب بود هفته ای دو سه بار شبا بدون اینکه کسی ببینه و بفهمه میرفتم خونش و یه دور می‌کرد منو
هوامو خیلی داشت توی اون چند سال که منو کرد حتی یه مگس هم با خبر نشد از طرفی پای محمد و بچه های محل رو برید و باعث شد کسی بهم دست درازی نکنه و از نظر مالی خیلی بهم رسیدگی می‌کرد،حالا یا بخاطر خوشگلی و کونم بود یا دلش می سوخت یا هرچی نمیدونم ولی از پدرم بیشتر پدر کرد برام
هر وقت میرفتم خونش منو میفرستاد حموم تا خودمو خوب بشورم و بعدش که میومدم کیر سیاه و قلمیش رو می‌کرد دهنم یه چند دقیقه ساک میزدم و بعدش با روغن بچه کونم میزاشت.ده پونزده دقیقه تلمبه میزد اوایل دردم میگرفت ولی به مرور دیگ خودم منتظر اشاره مجید بودم که برم
کم کم حرفه ای شدم براش ناز میکردم و اونم خوشش میومد
کم کم فانتزی های جنسی مثل زنون

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاطرات مرد کونی بیغیرت (۲)

#گی

...قسمت قبل
این قسمت: آشنایی با سارا
درسته که یه پسر کونی بودم که هر لحظه به کیر فکر می کردم ولی گِی نبودم. گِی ها از رابطه با دخترا خوششون نمیاد ولی من اینجوری نبودم و اتفاقا رابطه احساسی با پسرا رو دوست نداشتم و دوست داشتم فقط بهشون کون بدم و از دخترا هم خوشم میومد.
توی این برنامه های دوست یابی میگشتم و قرار میزاشتم. یبار از عکس یه دختره خوشم اومد که بعد از مشخصات دادن دیدم خونَشون هم نزدیکه و چت رو شروع کردیم. اسمش سارا بود. البته اول مطمئن نبودم عکس خودش باشه چون خیلیا با عکس و اسم بقیه میومدن. بعد از چند روز چت و صحبت قرار گذاشتیم. سارا 4سال از من کوچیکتر بود. یه دختر سبزه ی خوشگل با قد متوسط و کونِ گرد و تراشیده که توی مانتوی اندامی خودنمایی میکرد. اون هم از من خوشش اومد و دوست شدیم. ماهِ اولِ دوستیمون گذشت و سارا اومد خونمون. بعد از کلی لب گرفتن لباسای همو در اوردیم و رفتیم رو تخت من شروع کردم به خوردنش. از همون بالا شروع کردم بدنشو میخوردم سینه هاشو مک میزدم تا رسیدم به کسش. کلی کسش رو خوردم و لبه های کسش رو مک میزدم بعد برش گردوندم از گردن شروع کردم به خوردن تا رسیدم به کونش. اووف چه کونی انگار با پرگار قالبش رو در اورده بودن. کونشو خوردم و بهش گفتم با دستاش کونشو باز کنه شروع کردم به خوردن و لیسیدن سوراخ کونش. با زبونم با سوراخش بازی میکردم داشت دیوونه میشد. بلند شد گفت نوبت منه . منم دراز کشیدم اومد سراغ کیرم. یه جوری ساک میزد که معلوم بود قبلا هم زده. خیلی حرفه ای میخورد. البته اولش میگفت توی فیلم دیدم یاد گرفتم ولی بعد دیگه لو داد که بار اولش نبوده. بعد دوباره برگردوندمش همونجوری تف زدم لای پاهاش و دراز کشیدم روش و لاپایی میکردمش. آب کسش سرازیر شده بود هی کیرمو میمالیدم به کسش صدای آخ و اوخش بلند شد. من نمیدونم دلیل اینکه خیلی دیر ارضا میشم چیه و اینکه آیا به اینکه خودم کونی هستم و یه سری فتیش های ذهنی دارم ربط داره یا نه چون ممکنه بعضی هورمونها تاثیر گذار باشن ولی به هر حال در حالت عادی بدون قرص حدود 40 دقیقه طول میکشه تا آبیم بیاد و یه جورایی باید توی ذهنم بخوام که ارضا بشم وگرنه اگه تا 2 ساعت هم تلمبه بزنم ارضا نمیشم. نمیدونم بقیه کونی ها هم اینجورین یا نه ولی فکر کنم اونایی که فتیشی هستن باشن. خلاصه ما حدود 3 ساعت سکس داشتیم هروقت خسته میشدیم میرفتیم یه آبی میخوردیم بعد دوباره شروع میکردیم. اینقدر لاپایی کردمش که آخرش گفت آرش غلط کردم آتیش گرفتم (شب قبلش تو تلفن ادعاش می شد و میگفت تو نمیتونی منو ارضا کنی و کم میاری). گفتم حالا کی کم آورد؟ گفت من. منم یکم بعد آبم اومد و ریختم رو کونش. باورش نمیشد حدود سه ساعت سکس داشتیم و اینهمه کرده بودمش. از اون روز علاقش به من بیشتر شد و این کاملا مشخص بود. منم بهش علاقه مند شده بودم و واقعا باهاش بهم خوش میگذشت. یه سری توی تلفن بهم گفت که پردش ارتجاعیه. گفتم از کجا میدونی گفت یبار داشتم با دوست پسر قبلیم یکم فشار داد ولی تو نکرد ولی من ترسیدم رفتم دکتر ببینم پردم پاره شده یا نه دکتر هم چک کرد گفت ارتجاعیه. (من گذاشتم پای این که واقعا داده ولی روش نمیشه مستقیم بگه) ولی سری بعد که خواستیم از کس سکس کنیم واقعا بسته بود و کیرم نمیرفت تو. با انگشت و ژل و … هم فایده نداشت. فکر کنم توی سومین تلاشمون بود که تونستم کیرم رو بکنم تو کسش ولی خیلی تنگ بود و بعد از دو دقیقه نمیتونست تحمل کنه و مجبور بودم باز لاپایی بکنمش. متاسفانه سوراخ کونش پلمپ بود و علاقه ای هم به کون دادن نداشت ولی من همیشه وقتی کسش رو میخوردم انگشتمو میکردم تو کونش. وقتی دیگه کسش باز شد اوج لذت بود. ولی باز هم نمیتونست جلوم دووم بیاره و بعد از حداکثر نیم ساعت میگفت دیگه نمیتونم. وقتی کیرمو میکردم تو کسش دیوونه میشد. داشتیم عاشق هم میشدیم یا شایدم شده بودیم. دیگه همش باهم بودیم. من میترسیدم راجع به فتیش هام و علایقم چیزی بگم. اینکه دوست دارم لباس تنگ بپوشه و بقیه از دیدنش تحریک بشن، یا اینکه حتی بعضی وقتا به این فکر میکردم که سارا داره جلوم کس میده و جق میزدم. یا اینکه چند نفر دارن همزمان من و سارا رو میکنن. تخیلات عجیبی داشتم. میترسیدم بفهمه از کون دادن خوشم میاد. چون معمولا دخترا از پسرای کونی خوششون نمیاد یا حداقل روشون حساب خاصی باز نمیکنن. از یه طرف هم دوست داشتم ببینم تا چه حد پایه است. برا تولدش بردمش براش مانتو بگیرم. یه مانتوهای جلو بسته کشی مُد شده بود خیلی تحریک کننده بودن و هر دختری هم نمیپوشید. بهش گفتم بریم از اون مانتوها بگیریم. منتظر بودم عکس العمل شو ببینم دیدم براش عجیب نبود فقط گفت تو بدت نمیاد من اونجوری بپوشم گفتم نه گفت آرش من باسنم قلمبه است خیلی تابلو میشه گفتم خوب بشه من دوست دارم. رفتیم و گ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ينه هدا بازي مي كرد و ميماليد. به هدا گفتم حال ميده هدا گفتم اره عزيزم خيلييييي مرسي شوهر دوست داشتنيم. با ناله مي گفت دارم حال ميكنم جووووونننن دوتاييتون منو بكنين جرم بدين دارم كيف ميكنم اووووفففف.
به نيما گفتم دامنو شورت هدا رو در بياره منم لباسامو درآورد و بعدش ديدم هدا و نيما لخت همديگه رو بغل كردن دارن لباي همو ميخورن و هدا كسش چسبونده به كير نيما و كير نيما رو تنظيم كرد لاي كسش و دم كسش داره ميماله منم رفتم به بهانه خوردن آب سريع يه قرص وياگرا خوردم تا كيرم زود نخوابه و رفتم سمتشون ديدم در حاليكه جفتشون ايستادن هدا كير نيما رو كرده تو كسش داره حال ميكنه و لب و لوچه همو ميخورن. به هدا گفتم مواظب باش حامله نشي هدا هم گفت نگران نباش عزيزم بعد سكس قرص ميخورم جهت احتياط و دوباره مشغول شد. حسابي دوتايي با هم معاشقه ميكردن انگار نيما و هدا باهم زن و شوهر بودن.
گفتم بريم تو اتاق و سه تايي رفتيم سمت اتاق هدا رفت روي تخت به پشت خوابيد منم رفتم سمت كس هدا شروع كردم به خوردن كس و كونش و نيما هم رفت سمت هدا و اول لباي همو خوردن بعد نيما سرشو برد سمت سينه هاي زيباي هدا و شروع كرد به خوردن ممه هاي هدا و مي گفت جووونننن چه خوشمزس و چاك سينه هاي هدا رو ليس ميزد و هدا هم دستاش رو فرو مي كرد لاي موهاي نيما و منم كس و كون هدا رو میخوردم تا اينكه هدا بخودش لرزيد و ارضا شد. من رفتم كنارش دراز كشيدم و بوسش كردم و اونم سرمو بغل كرد و گفت مرسي عزيز دلم خيلي حال داد. نيما بعد از خوردن ممه هاي هدا رفت سمت كس و كون هدا و شروع كرد به خوردن و زبونشو تو كس و كون هدا فرو ميكرد و هدا دوباره تحريك شد و بعدش هدا گفت كيرررر ميخام محمد كيررر ميخوام منم رفتم نيما رو زدم كنار و كيرمو تنظيم كردم دم كس هدا و فرو كردم توش و شروع كردم به عقب جلو كردن و تلمبه زدن. نيما رو هم اشاره كردم بره سمت و كيرشو بده دست هدا و هدا هم كير نيما رو كرد تو دهنش و ميك زدن و با ولع میخورد و منم افتادم رو هدا و مشغول تلمبه زدن بودم تا اينكه هدا باز هم ارضا شد و بعدش منم ارضا شدم و هدا نذاشت كيرمو در بيارم و منم تمام آبمو خالي كردم تو كس هدا. بعدش كيرمو در آوردم كنار هدا دراز كشيدم. خيلي وقتي ارضا شدم حس بدي بهم دست داد و دچار عذاب وجدان شدم انگار. پيش خودم فكر ميكردم يعني رابطمون چي ميشه بعد از اين؟؟!! ولي دوباره بيخيال شدم. به خودم اومدم ديدم نيما روي هدا هستش و كيرش تو كس هدا داره تلمبه ميزنه و جفتشون دارن لذت ميبرن و من با ديدن اين صحنه دوباره حشري شدم. نيما بعد از چند دقيقه كردن هدا ارضا شد و آبش رو طبق خواسته هدا خالي كرد تو كسش. بعدش بغل هدا اونورش دراز كشيد و كيرش رو اروم ميماليد. هدا بهم گفت دوست دارم همزمان دوتايي مثل تو فيلما منو بكنين. يكيتون بكنه تو كسم و اون يكي بكنه تو كونم. منم يكي دادم به پشت خوابیدم و هدا اومد روم كيرمو كرد تو كسش و نيما هم رفت پشت هدا اول شروع كرد به ليسيدن سوراخ كون هدا و زبونش رو تو كون هدا فرو ميكرد و سعي ميكرد با انگشتاش كون هدا رو آماده كنه. بعدش پشت هدا رو زانوهاش ايستاد و كيرشو تف زد و كرد تو كون هدا و آروم توش نگه داشت تا هدا واسش عادي بشه چون اولش خيلي درد داشت. بعد اروم اروم شروع كرد به تلمبه زدن و دردش واسه هدا خوابيد و منم شروع كردم به تلمبه زدن تا اينكه سه تاييمون ارضاء شديم. خلاصه ان روز حسابي سه تايي حال كرديم و سه تايي رفتيم حموم ولي ديگه انرژي نداشتيم دوباره سكس كنيم. منم همچنان كيرم راست بود و دوتاييشون ميخنديدن و هدا ازم پرسيد اين چشه نكنه قرص خوردي منم خنديدم و گفتم آره خواستم بيشتر شق بمونه و سه تايي خنديديم. هدا گفت راستي من ديگه دو تا شوهر دارم ميدونستين؟ منم ديدم چاره اي نيست گفتم اره عزيزم تو دوتا شوهر داري دوست داري بيشتر داشته باشي؟ اونم با عشوه گفت چرا كه نه باز سه تايي خنديدم و گفتم چه خوش خوراك. اونم گفت ما اينيم ديگه. بعدش از حموم اومديم بيرون و ناهار رو خورديم ولي ديگه اون روز سه تايیمون لخت بوديم و لباس نپوشيديم. دوباره هدا هوس افتاد و ما رو حشري كرد و اومد روبروي مبل رو زانو نشست و كير دوتاييمونو گرفت تو دستش شروع كرد نوبتي به خوردن و ما هم با سينه هاش بازي مي كرديم و مي ماليديم. كيرمون حسابي سيخ شده بود و بعدش هدا رو نشونديم رو مبل و من رفتم لاي پاي هدا و شروع كردم به خوردن كس هدا و زبونمو تو كسش ميچرخوندم و هدا از شهوت به خودش میپیچید و كير نيما كه همزمان تو دهنش بود با ولع خاصي مي خورد و يكي دوباري هم ارضا شد. بعدش بلند شدم روي زانوم و كيرمو دم كس هدا تنظيم كردم و فرو كردم تو كسش و شروع كردم به تلمبه زدن و هدا هم كير نيما رو ميخورد. بعدش هدا رو بر گردوندم و از پشت كردم تو كسش و كير نيما هم تو دهن هدا بود همچنان

Читать полностью…
Subscribe to a channel