جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:
ولش کن.دیگه تمومه انشالله هر جا میری خوش باشی.گفت خانومت و دوستش داری ها…نمیخوای حرف و شورش بدی.گفتم آره خیلی زیاد…گفت خوش به حالش،از پشت دختر تپله صدا اومد.دوستش داره اما دوهفته اس حالشو نپرسیده.ای بابا رها بود.گریه کرد.و زد بیرون دوییدم دنبالش.سر خیابون دستشو گرفتم.رها چادری بود.گفتم عزیزم صبر کن.کی اومدی؟کجا بودی،گفت اینقدر حواست بهشون بود.و میگفتی ومیخندیدی، اصلا منو ندیدی،یک ربع بیشتر بود اونجا بودم.گفتم پس حتما حرفامو شنیدی،گفت چی فایده از حرف تا عمل خیلی زیاده.دوستم داری اما.اصلا دو هفته اس نمیدونی بابام بیمارستانه و حالش خرابه.گفتم چی کجا چی شده،گفت تصادف کرده.از روستا سرزمین میومده ماشین زده بهش…این هم با موتور بوده…ضربه مغزی شده…همه اومدن اما تو نیومدی، همه ميدونند.با هم قهریم.الان هم چون بابام شکر خدا به هوش اومده.اومدم پیشت بگم بیایی ببینیش…امروز ازم پرسید شوهرت کجاست.اگه بفهمه قهریم حالش بد میشه،نباید فشار خونش جابجا بشه.گفتم باشه باشه…بیا بریم مغازه.مشتری هام منتظرند.کاپشنم و بردارم بریم.بردمش مغازه با دخترها اشناش کردم.ارام گفت آرمان واقعا دوهفته اس این نازنین و ندیدیش،گفتم آرام خواهش میکنم. وارد این مسئله نشو.مشکل شخصی بود…گفت آرمان تو که مهربون بودی،گفتم آرام خواهش میکنم.لباس برداشتم
و.با خانومم رفتیم بیمارستان.اتفاقا.پسر خاله ام.مسئول بخش جراحی مردان بود…زنگ زدم بهش.گفت این مریض چند روزه اینجاست چرا الان گفتی،گفتم نخواستم مزاحمت بشم…اومد ما رو دید.گفت عروس خاله حال بابات خوبه شکر خدا…بره خونه استرسش کم میشه بهتره…رفتم دیدنش.پیر مرد لاغرتر شده بود.منو دید خوشحال شد.فقط مادر زنم بود.یک ساعتی پیششون بودم.گفت آرمان شما برین خونه من هستم…گفتم نه مادر جون شما برو من تا صبح هستم.فرستادم رفتن…شب پدرش خواب بود بهم زنگ زد.آرمان بیداری.گفتم آره هنوز خوایم نمیبره… تو بخواب.گفت آرمان منو ببخش…خیلی اشتباه کردم.از اون روز همش دارم به اون روز فکر میکنم.گفتم رها.دیگه در موردش حرف نزن.چون عصبیم میکنه…مسافرتمون بهم خورد.اینقدر دوباره عصبی شدم قطع کردم…اس داد.چرا قطع کردی.من که معذرت خواستم…گفتم رها مشکل من و تو خودمون نیستیم…زهره ای هست که…کلاس آموزشی برای تو گذاشته…ببین انتخاب کن یا من یا زهره…الان بهت بگم.هر جشنی و مهمانی چیزی در رابطه با زهره باشه نه میام نه بهت اجازه میدم بری، الان انتخاب کن.بعدا پشیمون نشی.امشب تا صبح تصمیم بگیر…فقط نوشت خیلی بد و بی رحمی.اصلا هم خوب نیستی،جواب دادم.تو که خوبی و مهربونی بخاطر زهره زدی زیرگوشم.تصمیمتو بگیر یا من بد و بی رحم و شرایطم،،و یا زهره.و آموزش هاش،،باهات شوخی ندارم…خوب تصمیم بگیر…الان هم سراغ من نمیومدی…بخاطر روحیه و شرایط پدرت اومدی،فک نکن من بچه ام یا کودن هستم.دو هفته بیشتره با وجودی که فهمیدی خودت مقصری حتی بهم اس هم ندادی.الان که پدرت به هوش اومده دنبال دامادش میگرده یادم افتادی.خلاصه که حال پدرش کم کم بهتر شد.و ما هم رابطه امون بهتر میشد.خونه خودم و از مستاجرم پس گرفتم و با هم رفتیم.که ببینیم چه رنگی بزنیم و یک دستکشی کنیم تا جهیزیه بیاریم داخلش…اینو بگم که حتی یکبار هم نشده بود برام ساک بزنه.بشدت ازین کار متنفر بود.میگفت من نماز و قرآن میخونم دهنم و نجس نمیکنم…خیلی دلگیر بودم ازین حرفش…توی زندگی فقط خوشگل و خوش تیپ بود.و اصلا.محبت جوونی و عاشقی نداشت.فقط طبق وظایف همسری و قرآنی عمل میکرد…رفتیم توی آپارتمان.گفت وای چقدر بزرگه.مال کیه؟گفتم حاصل زحمت من از۲۰سالگیه…قید تفریح و جوونیم رو زدم تا پولهامو جمع کردم اینو خریدم…مغازه و ماشین و بابام داد.ولی اینو خودم ذره ذره جمع کردم خریدمش.همه جا رو دید زد و حتی روی کاغذ نوشت و گفت کلید بهم میدی.با مامانم بیام بریم پرده بخریم و چیزهای دیگه…گفتم مال خودته.فقط تو بگو چه رنگی بزنیم.باهم تصمیم گرفتیم رنگ روشن و زیبایی بهش بزنیم.گفتم پس بزار رنگ شه تمیز بشه بعد طبق رنگ داخلش پرده بخر.گفت باشه…چند روزی طول کشید تا داخلش تمیز شد و تمام ابزار یراق تعویض شد…حمام و سرویسها و رنگ کاری تموم شد.فقط موند که بیان ببینند و برن پرده بخرند…گفتم برین ببینید.مامانو ببرش.گفت مرسی…ولی اولش با خودم اومد.اینقدری از زیبایی خونه لذت برد که گفت وای وای بخدا یکبار باید برات اون دودول بدترکیب تو بخورم.خوشم اومد که راضی بود.غروب خودش گفت آرمان ما داریم با مامانم میریم خونه رو ببینیم.گفتم برو عشقم…اون رفت و اوستای من زنگ زد.کارد و قلم موی کارم مونده کسی هست برم بردارم…گفتم خودم میرم برات میارم.چون خانومم بود نخواستم خودش بره…رفتم اونجا.در واحد باز بود.دیدم صدا میاد حرف میزنند.زهره خانوم بازم نظر میداد.رها.خیلی بد سلیقه اید.این چه رنگیه…خب میتونستی از۴نفر بپرسی
انگار وحشی شده بود و خیلی خشن شد و با دستش گلوم رو گرفت رو گفت امروز قراره با لباس های مامانت و رو تخت مامانت جر بخوری .بهم میگفت تو کونی من هستی.و یدفعه من رو بلند کرد و کشید و برد سمت اتاق و من رو انداخت رو تخت و شروع کرد مالیدن کون و هی اسپنک میزد به کون واقعا درد داشت ولی من داشتم لذت میبردم .شروع کرد دامن رو از پام دراورد و شورتم رو هم درآورد و یه دفعه سَرش رو کرد لای کونم شروع کرد به لیس زد سوراخ کونم وقتی زبونش خورد به سوراخم داشتم لذت میبردم و خیلی حال میداد و بعد از چند دقیقه اسپنک زدن و خوردن کونم من رو بلند کرد و برگردوند و شروع کرد به لخت شدن و وقتی شلوار و شورتش رو در آورد یه کیر بزرگ تقریبا ۱۷ یا ۱۸ سانتی داشت که خیلی کلفت و بود و رگ های کیرش زده بود بیرون و من وقتی دیدم تمام بدنم رو ترس گرفته بود و نمیدونستم چجوری باید درد این کیر رو تحمل کنم.بعد سر کیرش رو فرو کرد داخل دهنم و دهنم داشت پاره میشد .یه کیر کلفت تو دهنم بود و هی بهم سیلی میزد انقدر به صورتم و کونم سیلی زده بود که قرمز شده بود.
منم چون اولین بار بود که داشتم ساک میزدم و بلد نبودم نمیدونستم چجوری باید ساک بزنم و هر بار که دندونم میخورد به کیرش یه سیلی محکم میزد به صورتم واقع درد داشت و ولی من از این که داشتم مثل یه زن جر میخوردم لذت میبردم.بعد از چند دقیقه ساک زدن. من رو انداخت رو تخت و بهم گفت داگی شو…
بعد یه بالشت گذاشت زیر شکمم و یه تف انداخت روی سوراخم و شروع کرد به انگشت کردن سوراخم .خیلی خشن اینکار رو میکرد و من حتی تحمل درد انگشت شدن رو نداشتم چه برسه به یه کیر کلفت.بعد انگشتش رو در اورد و بهم گفت آماده گاییده شدن هستی جنده؟
بهم گفت مامان جندت میدونه که پسرش داره با لباس هاش کون میده .
یه دفعه گفت یه جوری میکنمت که نتونی راه بری .
بهم گفت تو باید مثل مامان جندت کون بدی .
دوباره یه تف انداخت رو سوراخم و سر کیرش رو چسبوند به سوراخم و یدفعه فشار داد داخل و یه جیغ محکم زدم و از درد اشکم در اومده بود .تازه فقط سرش رفته بود داخل .
یه چند بار سر کیرش رو در آورد و فرو کرد داخل و بعد یدفه تمام کیرش رو فرو کرد داخل .من با صدای بلند داشتم جیغ میکشیدم و اون با دستش دهنم رو گرفت .نمیذاشت جیغ بزنم.بعد شروع کرد به عقب جلو کردن و تلمبه زدن تو کون .من از درد داشتم گریه میکردم.ولی برای اون اهمیتی نداشت و فقط به فکر کردن کون من بود .یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم مثل یه زن کون میدم .و مثل یه جنده دارم زیر کیر کلفت گاییده میشم و هر کاری میکردم که از زیر کیرش فرار کنم نمیشد و بدتر محکمتر تلمبه میزد.و من دیگه چاره ای جز گاییده شدن نداشتم.و هیچ کاری نمیتونستم بکنم .و منی که خیلی دوست داشتم کون بدم و طعم و لذت کون دادن رو بچشم .از این کارم پشیمون شده بود و هیچ راه برگشتی نداشتم و دیگه هر چقدر تقلا میکردم فایده نداشت .بعد از چند دقیقه من رو برگردوند و پاهام رو گذاشت رو شونه هاش و محکم تر از قبل داشتم تو کونم تلمبه میزد و من فقط داشتم گریه میکردم و هی بهش میگفتم بسه دیگه نمیتونم.
بهم میگفت خفه شو جنده .
بعداز چند دقیقه کیرش رو از کون در اورد و شروع کرد به پاشیدن آبش روی صورت و گردنم .منم دیگه نای بلند شدن نداشتم و درد تمام بدنم رو گرفته بود.و بعد از این که آبش اومد .شروع کرد به پوشیدن لباس و بعد بهم گفت من میرم جنده.رفت و در رو بست ولی من از درد داشتم به خودم میپیچیدم. اون روز بدترین روز زندگی من بود.
حسابی گاییده شده بودم و برام هیچ لذتی نداشت و من فقط درد کشیدم و …
نوشته: Koonnii
@dastan_shabzadegan
تجربه اولین کون دادنم با لباس مامانم
#زنپوش #گی
سلام خدمت همه دوستان عزیز.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
میخوام اولین تجربه کون دادنم به همسایمون رو براتون تعریف کنم.امیدوارم که دوست داشته باشید.
من اسمم پارسا هست و یه پسر تپل با بدن توپر هستم و یه دودول ۱۰ سانتی. ۲۰ سالمه و بدنم سفید و بدون مو هست که کاملا زنونه هست و کون و ران پاهام بزرگه مثل اندام مامانم.
قدم ۱۷۵ و وزنم ۹۰ کیلو هست.
کلا بدن من شبیه مامانم هست .
اولین کون دادن من تو سن ۱۷ سالگی بود یعنی ۳ سال پیش بود. من کلا از بچگی عاشق زنونه پوشی بودم و همیشه تو خلوت و زمانی که تنها بودم لباس های مامانم رو میپوشیدم .مخصوصا جوراب شیشه ای .واقعا از این کار لذت میبرم و همیشه دوست داشتم یه زن باشم.
اون موقع ما یه همسایه داشتیم که یه آقای تقریبا ۴۵ ساله بود و با قد بلند و خیلی جذاب بود و اسمش محسن بود و طبقه بالای ما زندگی میکردن خونه ما ۴ طبقه بود و ما طبقه دوم بودیم و علی آقا طبقه سوم بود. یه روز طبق معمول که من خونه تنها بودم چون هم بابام و هم مامانم شاغل هستن و از صبح تا شب سرکار هستن و من همیشه تنها هستم.مامانم آرایشگر هست و یه خواهر دارم که دانشجو بود و همیشه یا دانشگاه بود یا پیش مامانم بود و باهم کار میکردن .
من تنها بودم و رفتم سراغ کمد لباس مامانم . یه ساپورت مشکی و یه تاپ قرمز و یه جوراب شیشه مشکی برداشتم و پوشیدم و رفتم جلوی ایینه وقتی خودم رو دیدم واقعا حشری شده بودم . و اصلا تو حال خودم نبودم و شروع کردم به مالیدن بدنم و کونم و با انگشت شروع کردم به مالیدن سوراخ کونم و واقعا لذت میبردم هی به کونم اسپنک میزدم و خودم رو جای یه زن تصور میکردم که داره کون میده.همیشه دوست داشتم کون دادن رو تجربه کنم و دوست داشتم مثل یه زن گاییده بشم و لذت ببرم.
دوست داشت با لباس زنونه برم بیرون ولی خب خیلی میترسیدم و هیچ وقت نتونسته بودم این کار و انجام بدم .
انقدر حشری بودم که دیگه نمیدونستم دارم چیکار میکنم انقدری حشری حشری بودم که با دیدن خودم تو آیینه دودول ۱۰ سانتیم شق شده بود و تصمیم گرفتم با لباس های مامانم برم تو حیاط. اولین بار بود که میخواستم این کار رو انجام بدم و خیلی استرس داشتم و میترسیدم که کسی من رو با این لباس ها ببینه.
کلید انباری رو برداشتم و رفتم داخل راهرو و چند دقیقه وایسادم تا مطمئن بشم کسی تو راهرو و حیاط نیست .
در خونه و بستم و رفتم پایین ولی از پله ها رفتم و سوار آسانسور نشدم .وقتی رسیدم پایین داشتم از استرس میمیردم و خیلی میترسیدم ولی خب برام لذت بخش بود .
رفتم در انباری رو باز کردم که اگه کسی اومد سریع برم داخل و قایم بشم که کسی من رو نبینه.بعد چند دقیقه یهو صدای در حیاط اومد و یه نفر اومد داخل .اون محسن بود همسایه طبقه بالایی.وقتی من رو دید یهو خشکش زد و همینجوری من رو نگاه میکرد .تعجب کرده بود و هیچی نگفت و من هم از استرس داشتم میمردم و زبونم بند اومده بود و بعد چند ثانیه من سریع دویدم و از پله ها رفتم خونه .وقتی رفتم خونه از ترس نمیدونستم چیکار کنم و میترسیدم که به بابا و مامانم بگه.بعد از اون روز من میترسیدم برم تو حیاط و خیلی خجالت میکشیدم.چند روز گذشت و هیچ خبری نشده بود یعنی به مامان و بابام نگفته بود .
یه روز که از مدرسه برمیگشتم خونه تو راه محسن رو دیدم که داشت از سرکار برمی گشت خونه.و من رو دید و با ماشین نگه داشت و صدام زد پارسا بیا .من خیلی میترسیدم و خجالت میکشیدم رفتم طرف ماشیم و سلام دادم و بهم گفت بیا بریم من میرسونمت خونه .من هم نمیدونستم چیکار کنم و رفتم سوار شدم بعد احوال پرسی من سَرم رو انداختم پایین و خیلی میترسیدم.نمیدونستم میخواد چیکار کنه .یا بهم چی بگه.
ولی هیچ چیزی نگفت و رسیدم خونه و من خداحافظی کردم و رفتم خونه.ولی خب تو ماشین هی من رو نگاه میکرد ولی چیزی نمیگفت.
بعد از اون اتفاق چندین بار با هم روبه رو شدیم ولی چیزی بهم نگفت.و حتی به خانوادم هم چیزی نگفته بود.
بعد از اون اتفاق من یکم شجاعت پیدا کرده بودم و چندین بار شورت مامانم رو پوشیده بودم و باهاش رفته بودم مدرسه حتی یه بار جوراب شیشه مامانم رو پوشیدم و رفتم مدرسه.
بعد از اون اتفاق حس زنونه پوشی بیشتری داشتم و یکم از ترسم ریخته بود.
چند وقت گذشت و یه روز یکی از فامیل های بابام تو شهرستان تصادف کرده بود و مُرده بود .اون روز چهارشنبه بود من وقتی از مدرسه اومدم دیدم بابا و مامانم خونه هستن و تعجب کردم چون همیشه سرکار بودن.بعد تصمیم گرفته بودن برای مراسم ختم برن شهرستان .من هم میخواستم باهاشون برم ولی بعد پشیمون شدم و نرفتم .بابا و مامانم و خواهرم حاضر شدن که برن .من خوشحال بودم چون دو روز خونه تنها بودم و میتونستم راحت هر کاری دوست داشتم انجام بدم.من کمک کردم و وسایل رو بردم پایین تا بزارم تو ماشین وقتی بابا و مامان و خواهرم اومد
محمد و زن چادری
#زن_چادری
با درود و عرض ادب خدمت همه دوستان گرامی و عزیز
اسم من محمد هستش و اهل تبریزم،داستانی که خدمتتون مینویسم یه خاطره شخصی هستش که برام اتفاق افتاده و فقط اسامی رو تغییر میدهم و بقیه موضوع عین واقعیت میباشد
اولین باره که خاطره ای مینویسم و امیدوارم مورد توجه قرار بگیره و کم و کسری هم داشت ببخشید و کمتر مورد لطف و عنایت فحش هاتون قرار بدین😄
از خودم بگم که قدم ۱۹۰ و همه میگن خوشتیپم و بیشتر از خودم کیرم مورد توجه قرار میگیره و دوستانیم که شک دارن توی پروفایلم هست و لطفا بی جهت فحش ندین،بریم سره اصل داستان
سال ۹۱بود که من عضو یه سایتی شدم بنام کلوپ ایرانیان که چیزی در مایه های هورسا امروزی بودش و امکان دوستی و چت کردن داشت ولی محدودیت هایش زیاد بود و نمیشد عکسی فرستاد و فقط در حده متن بودش،من کارم برق صنعتی هستش و اون موقع در جزیره کیش پروژه پارک آبی رو کار میکردم و معمولا هر دو یا سه ماه کارکردن ۱۵روز میومدم شهر خودمون و بیشتر وقتم توی نت سپری می شد،یادتون باشه برنامهوهای ویچت،تانگو،بیتالک بودن و من با این کلوپ آشنا شدم،طبق معمول که بیشتر دخترها و زنها که ادای تنگارو در میارن و بهشون پیام میدی فکر میکنن اسمون جر خورده و اینا افتادن اونجام همین شرایط بود و یا وقتی کسیم جواب میداد بعد از سلام و خوبی حرفش این میشد معیارت برا ازدواج چیه و تا میگفتی من برادوستی فقط پیام دادم یا بلاک میشدی یا بعد فحش بلاک میشدی
انقدر این موضوع پیش اومد که کم کم زده شدم و دیگه نمی رفتم
حدود ۱۰روزی میشد که انلاین نشده بودم و اعلانی هم از برنامه دریافت نمیشد،ظهر از بی حوصلگی یه سر رفتم برنامه و انلاین شدم دیدم یه دختری که عکسم نداره پیام داده و چندین بار هم تکرار کرده
یه جورایی حس کردم امکان داره کیس خوبی باشه و جواب دادم و نوشتم من ساعت۷عصرانلاین میشم دوست داشتی بیا و ایشونم تشریف اوردش،بعد از معرفی های اولیه سن و موقعیتشو پرسیدم و از من حدود ۵سالی کوچیکتر بودش،من در مورد اینکه متاهلی یا مجرد چیزی ازش نپرسیدم و بعد از کلی چت کردن شماره بهش دادم و قرار شد تلفنی حرف بزنیم،در موقع چت دو بار گفتش من تنهام توهم که تنهایی خوب بیا منو ببر پیش خودت که تنهاییمون پر بشه،من بهش گفتم من فعلا قصده ازدواح ندارم و موقعیتش نیست و فلان و بعد گفتنش پیش خودم گفتم اینم میره
فرداش صبح دقیقا روز جمعه بودش من بهش زنگ زدم و کلی حرف زدیم،اونجا من فهمیدم که مطلقه هستش و کلا ۴روز زندگی مشترک داشته و جدا شده،دلیلشم این بودش که مرده از همون روز دوم زده بینیشو شکونده و پرسیدم چه کاره بودش،گفت سپاهی بود پاسدار،بهش گفتم مگه آدم قحطی بود با پاسدار ازدواج کردی و برگشت بهم گفت اینجوری نگو بد بودن اون دلیل نمیشه همه بدن،گفتم مک حالیم نیست و همشون عین هم هستن،نگو من از اصل ماجرا خبر ندارم،مادرش فوت کرده بود و همراه پدرش و زنی که گرفته بود زندگی میکرد،خلاصه فهمیدم خونه تنهاست گفتم اگه میشه ببینمت،بعد از بهانه های زیاد خلاصه راضی شد و گفتم بیام محلتون که برات راحت باشه،گفت اصلا پدر منو همه میشناسن و بد میشه،من میام،محله اونا با ما دوتا محله فاصله داشت و توی یه پارک محلمون قرار گذاشتم و ازش مشخصاتشو خواستم گفت میام همونجا زنگ میزنم میبینی،خلاصه نشسته بودم روی نیمکتی که گوشی زنگ خورد و جواب دادم گفت کجایی گفتم روی نیمکت وسط پارک نشستم و تیشرت سفید و شلوار جین پامه
منتظر که بودم یهو دیدم یه خانم قد بلند و لاغر اندام جلوم ایستاد و که وقتی دیدم کوم کردم،یه چادر با روسری که تا ابروهارو پوشونده و یه تارموش دیده نمیشه،دستکش دستش کرده و خلاصه شبیه این گشت ارشادیا که هستن کپ خودشون،چند لحظه ای مات نگاهش کردم و گفت چیزی شده به خودم اومدم و گفتمونه ببخشین و دستمو دراز کردم باهاش دست بدم دستشو کشید عقب و گفت ما نامحرم هستیم،خداییش انگار آب سرد رو ریختن سرم و بدجوریم بهم برخورد
باخودم گفتم دو دقیقه بشینم بعد بایه بهانه فلنگ رو ببندم،ابن یه دست معمولی رو نمیده میخواد کوص بده این
با فاصله زیاد از من نشست و شروع به حرف زدن کرد،بکم بعد بهش گفتم اینجوری تابلو هستش نزدیکتر شو منکه نمیخوام بخورمت،خندید و یکم نزدیکم شد،با خندیدنش تو دلم گفتم حالا که اینجوری رفتار میکنی منم تو رو نکنم مرد نیستم
یکم بعددستکشهاشو دراورد و دیدم یه انگشتر دست چپشه و بهش گفتم انگشترو ببینم،دستشو که اورد جلو نگاه کنم دستشو گرفتم و بهم گفت وای چرا بهم دست زدی،گفتم طوری نشده،چیه مگه خوب ازت خوشم اومده،گفتش باشه محرم که شدبم الان نمبشه،منم دستشو اوردم بالا و بوسیدمش که حس کردم لااینکار رنگش سفید شد،و باز گفت وای چرا منو بوسیدی و فلان،گفتم من کی تو رو بوسیدم اخه،در حین این حرفا منم کم کم خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم بوسیدن اینجوری نمیشه که،گفتش ی
سپین گذاشت و فشار کوچیکی داد:
«هوم… به نظرم خوبه. یه جورایی حس میکنم زیر پام جای درستیه.»
بعد پاهاشو یکییکی روی زمین گذاشت و آروم روش قدم زد. صدای خفیفی از فشار وزن سارا روی بدن نرم سپین بلند شد. از صورتش شروع کرد، وزن سارا زیاد و سپین صورتش داشت له میشد زیر پاهای سارا و سارا قدم به قدم جلو رفت تا به پاهاش رسید.
سپین که حس میکرد بدنش دیگه داره تحملش رو از دست میده، با صدای ضعیف و التماسآمیزی گفت:
«خانم سارا… لطفاً… بیاید پایین. من قول میدم بیشتر از این بهتون خدمت کنم، ولی…»
سارا بدون اینکه اهمیتی بده، روی سینه سپین ایستاد و با خنده گفت:
«هه! اینقدر ضعیفی؟ مگه نمیگفتی خاک زیر پای منی؟ خب، پس تحمل کن. تو همین کارت، سپین. این زندگیته.»
بعد آروم خم شد، زنجیر قلاده رو کشید و گفت:
«یادت نره، تا وقتی من بخوام، تو همینجا میمونی. چون برای زنده موندنت لازمه. فهمیدی؟
سپین با صدای شکستهای گفت:
«بله، خانم. شما درست میگید.»
سارا بالاخره از روی بدن سپین پایین اومد، ولی زنجیر قلاده رو محکم کشید و با لحنی سرد گفت:
«بلند شو، اشغال بسه. حالا وقت تمیز کردن زمین و کفشامه. مطمئن شو این دفعه حتی یه لکه هم باقی نمونه، وگرنه مجبورت میکنم دو برابر کار کنی.»
سپین، با درد و خستگی، از جاش بلند شد. زبونش رو بیرون آورد و بیهیچ اعتراضی شروع به تمیز کردن زمین کرد، چون میدونست این تنها راهشه.
چند روز بعد
سپین روی زمین جلوی در بسته شده بود، زنجیر قلادهاش به پایه یکی از وسایل خانه قفل شده بود. هوا گرم بود و سپین زیر نور مستقیم خورشید، از خستگی و فشار زندگی جدیدش به خودش پیچیده بود. صدای قدمهای سارا که از مدرسه برگشته بود، به گوشش رسید. سپین بلند شد و تلاش کرد با لبخند مصنوعیای که روی صورتش داشت، خودش رو آماده کنه.
سارا در رو باز کرد، با چهرهای خسته اما مغرور وارد شد و نگاهش به سپین افتاد. با لحن سردی گفت:
«هه، هنوز همونجایی که گذاشتمت؟ فکر میکردم شاید فرار کرده باشی. ولی انگار هنوز فهمیدی چطور باید زندگی کنی!»
سپین که لبهاش از استرس میلرزید، با صدای ملایمی گفت:
«خانم سارا، من هیچوقت از دستورات شما سرپیچی نمیکنم. فقط… فقط خواهش میکنم، کمی مهربونتر باشید.»
سارا که از این چاپلوسیها لذت میبرد، خندهای تمسخرآمیز کرد و گفت:
«مهربونتر؟ هه، یعنی تو هنوز نفهمیدی من کیام؟ مهربونی مال وقتی بود که بچه بودم. الان فقط خدمت میخوام، اونم بدون هیچ بهونهای.»
سارا کنار سپین ایستاد، کفشهای مدرسهاش که از عرق خیس شده بود و بوی تندش فضای اطراف رو پر کرده بود، رو بالای صورت سپین گرفت . بعد با حالتی که انگار قصد تنبیه داره، گفت:
میدونی چیه؟ فکر کنم وقتشه کمی ادب بشی. پسره کثیف پا لیس »
سپین که از ترس داشت میلرزید، با التماس گفت:
«خواهش میکنم، خانم سارا… من هر کاری بگید انجام میدم، فقط… فقط این کارو نکنید.»
اما سارا اهمیتی نداد. کفشهاشو با یه حرکت سریع از پاهاش درآورد و صدای مکش هوا از کفش خارج شد و پاهای خیس و عرقیشو روی صورت کوچیک سپین گذاشت. بوی تند پاهاش باعث شد سپین به لرزش بیفته، اما نمیتونست هیچ کاری کنه.
از چشمای سپین اشک میومد و دماغش زیر اون بوی تند داشت میسوخت
سارا با صدای بلند خندید و گفت:
«هه، دیدی؟ این بوی عرق رو حس میکنی؟ باید ازش لذت ببری، چون اینم بخشی از زندگیته، اشغال کوچولو!»
بعد وزنش رو روی سپین انداخت و کامل روی صورتش ایستاد. خیسی پاهاش صورت سپین رو کاملاً خیس کرد، اما سپین فقط میتونست با صدای ضعیفی التماس کنه:
«خانم سارا… خواهش میکنم… دیگه نمیتونم تحمل کنم…»
سارا بیاعتنا ادامه داد و با خنده گفت:
«تحمل؟ تو مگه چیزی جز تحمل کردن بلدی؟ خب، یاد بگیر که همیشه باید زیر پای من باشی.»
بعد از چند دقیقه که برای سپین مثل یه ابدیت بود، سارا بالاخره از روی صورتش پایین اومد ، رد خیس پاهاش روی صورت سپین کامل مونده بود و پاهاشو به موهای سپین مالید و خشک کرد و گفت :
«خوبه، حالا که کمی تربیت شدی، برو و کفشهامو تمیز کن. نمیخوام حتی یه ذره از این عرق و بوی تند شون باقی بمونه. فهمیدی؟»
سپین با صدایی شکسته گفت:
«بله، خانم سارا. هر چی شما بگید…»
بعد از تمیز کردن کفش های سارا
سپین به سختی روی زمین جلوی در نشسته بود، هنوز صورتش خیس از رد پاهای سارا بود. قبل از اینکه حتی بتونه کمی استراحت کنه، سارا با زنجیری که توی دستش بود، جلو اومد. نگاه مغرور و تحکمآمیزش مثل همیشه روی سپین قفل شد و با صدای محکم گفت:
«پاشو، دیگه وقت استراحت تموم شد. باید کمی دور و بر خونه کار کنی. ببینم چقدر میتونی تحمل کنی!»
سپین با صدای لرزانی گفت:
«خانم سارا، من خیلی خستهام… خواهش میکنم، بذارید کمی نفس بکشم…»
اما سارا به حرفش اهمیتی نداد و قلاده رو محکم کشید. سپین که از
فهمیدی؟»
سپین با صدای بلند گفت:
«بله خانم، من فقط به شما گوش میکنم. شما تنها دلیل زندگی منید.»
سارا خندید و گفت:
«خب، حالا که انقدر مطیع شدی، شاید یه ذره زندگی برات راحتتر بشه… البته فقط شاید.»
سپین لبخند زد، ولی میدونست که سارا همچنان سختگیر و بیرحمه. با این حال، تصمیم گرفته بود هر کاری لازم باشه انجام بده تا زندگیشو ادامه بده، حتی اگه هر روز تحقیر و خسته بشه.
روز بعد
سپین گوشه خونه نشسته بود، زنجیر دور گردنش شل شده بود و داشت به ساعت نگاه میکرد. میدونست تا چند دقیقه دیگه سارا از مدرسه میاد، و اون باید آماده باشه. وقتی صدای باز شدن در اومد، سریع از جاش پرید، صاف ایستاد و منتظر شد.
سارا با کیف مدرسه وارد شد، خسته و کلافه. کفشهای سیاهش پر از خاک و گل شده بود و بوی عجیبی توی هوا پیچید. یه لحظه به سپین نگاه کرد و گفت:
«هنوز سرجات وایستادی؟ بیا جلو، کفشامو در بیار.»
سپین سرشو پایین انداخت و با صدای آروم گفت:
«چشم، خانم.»
زانو زد، بندای کفشای سارا رو با دقت باز کرد و کفشای کثیفشو از پاهاش درآورد. بوی عرق پاها توی هوا پیچید، ولی سپین بدون هیچ اعتراضی، حتی با لبخند، گفت:
«سارا خانم، اجازه میدید پاهای شما رو تمیز کنم؟»
سارا یه پوزخند زد و گفت:
«اجازه؟ مگه چارهایم داری؟ سریع شروع کن.»
سپین آروم پاهای سارا رو گرفت، با دستای لرزون کف پاهاشو لمس کرد و بعد زبونشو به کار انداخت. ذرهذره، از پاشنه تا نوک انگشت ها، همهچیو با دقت تمیز کرد. سارا که روی مبل لم داده بود، با بیحوصلگی گفت:
«این دفعه بهتره، ولی هنوز کامل تمیز نیست. زبونتو درستتر استفاده کن.»
سپین بیشتر دقت کرد و زیر لب گفت:
«چشم، خانم. همین الان…»
بعد از تمیز کردن، پاهای سارا رو بوسید و گفت:
«تموم شد، خانم. چیز دیگهای از من میخواید؟»
سارا لبخند زد و گفت:
«فعلاً خوبه. ولی یادت نره، این روتین هر روزته. هر بار که میام خونه، باید همین کارو کنی. فهمیدی؟»
سپین سرشو تکون داد و با صدای آروم گفت:
«بله، خانم. هر کاری شما بگید.»
سارا پاهاشو روی مبل دراز کرد و گفت:
«خب حالا کفشامو هم تمیز کن. میخوام وقتی فردا میپوشمشون برق بزنن.»
سپین سریع کفشای کثیف سارا رو برداشت، شروع به تمیز کردنشون کرد و توی دلش گفت:
«اینجوری شاید فشارش کمتر بشه… شاید یه روز بتونم زندگی راحتتری داشته باشم…»
سارا با رضایت بهش نگاه کرد و گفت:
«ببینم، سپین. اینجوری که داری پیش میری، شاید یه روزی واقعاً بهت اعتماد کنم. ولی فعلاً… فقط به فکر تمیز کردن باش.»
سپین لبخندی زد، ولی میدونست که این فقط شروع یه روز دیگهست، روزی پر از خدمت، ترس، و تلاش برای زنده موندن.
روز بعدی
سپین کنار دیوار کز کرده بود و زنجیر قلادهش آروم روی زمین افتاده بود. زانوهاش هنوز از دیروز درد میکرد، ولی جرات شکایت نداشت. سارا در رو با صدای بلندی باز کرد و با لبخند مغروری وارد شد. کفشای مدرسهش، که حالا حسابی خاکی و خیس بود، به کف زمین تقتق صدا میداد.
«سپین! کجایی؟ بیا اینجا!»
سپین سریع از جاش بلند شد، زنجیر قلاده رو گرفت که بیصدا کشیده نشه و آروم رفت جلو. با صدای لرزون گفت:
«بله، خانم. چی کار میتونم براتون بکنم؟»
سارا یه نگاه تمسخرآمیز بهش انداخت و گفت:
«چی کار میتونی بکنی؟ خب، همون کاری که همیشه میکنی. اول کفشامو در بیار، بعد ببینم چطوری پاهای منو تمیز میکنی. ولی امروز باید بیشتر از قبل عرقا و چرکا رو تمیز کنی. این که میگم لازمه، خب، برای خودته!»
سپین سرش رو پایین انداخت و گفت:
«چشم، خانم…»
زانو زد، بندای کفشای سارا رو باز کرد و کفشای خیس و خاکی رو از پاش درآورد. بوی تند عرق فضا رو پر کرد. سپین بدون این که خم به ابرو بیاره، پاهای سارا رو گرفت و با زبون شروع به تمیز کردن کرد.
سارا خندید و گفت:
«چطوریه، سپین؟ خوشمزهست؟ ببین، این چرکا و عرقا برای تو یه نعمته! تو اگه اینا رو تمیز نکنی، نمیتونی زندگی کنی، نه؟»
سپین به سختی لبخندی زد و گفت:
«بله، خانم. شما درست میگید. این کار برای من یه افتخاره…»
سارا با تمسخر گفت:
«افتخار؟ خب پس بیشتر تمیز کن. میخوام برق بزنه!»
بعد از تمیز کردن پاها، سارا قلاده سپین رو گرفت و گفت:
«حالا پاشو. باید یه کم بگردونمت. نمیخوام فکر کنی اینجا تنبلی کنی!»
سپین بلند شد، ولی هنوز زانوهاش درد میکرد. سارا زنجیر رو کشید و سپین رو از این اتاق به اون اتاق، از پلهها بالا و پایین برد. هر چند دقیقه یک بار میایستاد و با پا به پاشنه سپین میزد و میگفت:
«تندتر! چقدر کندی؟ تو اگه نتونی اینا رو تحمل کنی، به هیچ دردی نمیخوری.»
سپین، خسته و ناتوان، از درد زانو به نفسنفس افتاده بود، ولی حرفی نمیزد. تا این که سارا وسط هال ایستاد و گفت:
«خسته شدی؟ باشه، بیا اینجا.»
سپین زانو زد و گفت:
«خانم، خواهش میکنم… فقط یه کم
زندگی کنار خیابون، بوی واکس، سروکله زدن با آدمای مختلف… و حالا این پیشنهاد.
بالاخره با یه لبخند کوچیک و صدایی که یه جور تسلیم توش بود، گفت:
«باشه، قبول. من با شما میام.»
سارا پوزخند زد و گفت:
«خوبه. پس از همین فردا صبح، فقط برای من کار میکنی. نذار پشیمون شم، فهمیدی؟»
سپین سری تکون داد. «چشم، خانم.»
و اینطوری بود که سرنوشت جدید سپین، زیر دستهای مغرور و دستورات بیپایان سارا شروع شد.
سپین صبح زود جلوی خونه سارا اینا رسید. یه خونه بزرگ با دیوارهای سفید و در چوبی سنگین. وقتی در باز شد، سارا با یه نگاه سرد و مغرور بهش گفت:
«خب، اومدی. برو تو. از امروز فقط به دستورات من گوش میدی. فهمیدی؟»
سپین سری تکون داد و با کمی تردید وارد شد. خونه سارا بزرگ بود، ولی انگار همهجاش به یه نظافت اساسی نیاز داشت. کف خونه پر از خاک و رد پای خشکیده بود. سارا دست به کمر ایستاد و گفت:
«اول از همه، این کف خونه رو تمیز کن. نمیخوام حتی یه ذره خاک اینجا بمونه. زود باش.»
سپین با صدای آروم گفت: «چشم، خانم.»
بعد شروع کرد. روی زانوهاش افتاد و با دستمال و یه سطل آب، زمین رو تمیز کرد. اما هرچی جلوتر میرفت، سارا سختگیرتر میشد.
«اون گوشه رو دیدی؟ هنوز تمیز نشده! زود باش، دوباره پاک کن!»
«اینجا چیه؟ هنوز لکه مونده. مگه کوری؟!»
سپین دستاش خسته شده بودن، ولی نمیتونست چیزی بگه. بالاخره بعد از چند ساعت، وقتی زمین برق افتاد، سارا اومد و با یه نگاه سریع گفت:
«خب، بد نبود. حالا نوبت کفشامه.»
سپین به سمت کفشهای سارا رفت. دو جفت کفش ورزشی روی زمین بود که از باشگاه برگشته بودن. کفشها پر از خاک و بوی عرق بودن. سارا گفت:
«اینارو تمیز کن. میخوام مثل روز اولشون بشه.»
سپین، با دقت شروع کرد به تمیز کردن کفشها. اما هنوز کارش تموم نشده بود که سارا برگشت و یه کیسه پلاستیکی انداخت جلوش.
«اینم جورابای باشگاهمه. باید بشوریشون.»
سپین با دیدن جورابا مکث کرد. بوی تندشون کل اتاق رو پر کرده بود. آروم گفت: «خانم، اینا خیلی…»
سارا با اخم گفت: «حرف اضافه نزن! کارت همینه. مگه نمیخواستی اینجا زندگی راحت داشته باشی؟ پس هرچی میگم، باید انجام بدی.»
سپین که دیگه چیزی برای گفتن نداشت، کیسه رو برداشت و با دستای لرزون شروع به شستن کرد. اما بوی عرق جورابها بدجوری اذیتش میکرد.
بعد از تموم شدن کار، سپین که از خستگی و بوی تند وسایل سارا کلافه شده بود، نشست روی زمین. ولی سارا دوباره اومد و با صدای بلند گفت:
«زود باش، وقت استراحت نیست! بیا اینجا.»
سپین با ترس بلند شد و دید که سارا یه لیوان آب پرتقال دستشه. لیوان رو گذاشت روی میز و گفت:
«میز رو تمیز کن و بعد بیار اینجا ماساژم بده. پاهام از باشگاه درد میکنه.»
سپین که از شدت خستگی دیگه نمیتونست مقاومت کنه، آروم گفت: «خانم، من خستهام. میشه یه کم استراحت کنم؟»
سارا با صدای بلند خندید. «استراحت؟ برای چی؟ تو اینجایی که کار کنی، نه برای استراحت! حالا زود باش، دیر شد.»
سپین با دستای لرزون شروع کرد به ماساژ دادن پاهای سارا. پاها هنوز از عرق باشگاه خیس بودن و بوی تندی داشتن، ولی سپین نمیتونست چیزی بگه. چند بار سعی کرد آروم چیزی بگه، ولی هر بار سارا با لحن تندی دستور جدیدی میداد.
نزدیک غروب، سپین که دیگه توان راه رفتن نداشت، یه گوشه نشست. ولی سارا دوباره صداش زد:
«پلاستیک! هنوز کارمون تموم نشده. بیا اینجا.»
پلاستیک … هه . لقب خوبیه برات!
یه پلاستیک کثیف
سپین با چشمای خسته و التماسآمیز گفت:
«خانم… من دیگه نمیتونم. تو رو خدا اجازه بدین استراحت کنم…»
سارا بهش نزدیک شد، خم شد و گفت:
«گوش کن. یا هرچی میگم انجام میدی، یا همین الان از اینجا میندازمت بیرون. فهمیدی؟»
سپین، که ترسیده بود و میدونست بدون این خونه زندگی سختی خواهد داشت، آروم گفت: «چشم، خانم. هرچی شما بگین.»
سارا پوزخندی زد و گفت: «همین خوبه. حالا زود باش، کفشای فردامو آماده کن.»
اون شب، سپین فهمید که خونه سارا قراره براش سختترین جای دنیاست، ولی چارهای نداشت جز اینکه به کارش ادامه بده
فردای اون روز
سارا با یه کیسه بزرگ وارد خونه شد. درو محکم بست و صدای بسته شدن در کل خونه رو پر کرد. سپین که هنوز از خستگی شب قبل کمر راست نکرده بود، با ترس سرش رو بلند کرد. سارا لبخند خاصی زد و کیسه رو پرت کرد وسط خونه.
«پاشو، وقت استراحته تموم شد. از این به بعد، قوانین جدید داریم.»
سپین با نگرانی گفت: «قوانین؟! چه قوانینی خانم؟»
سارا به کیسه اشاره کرد و گفت: «بازش کن، خودت میبینی.»
سپین با تردید به سمت کیسه رفت و آروم زیپشو باز کرد. چشمش به یه قلاده سیاه، یه دستبند فلزی و چند تا وسیله عجیب دیگه افتاد. با چشمای گرد شده به سارا نگاه کرد:
«این چیه؟ چرا اینارو آوردین؟»
سارا با لحن مغرور و دست به کمر گفت:
«اینا ل
ازش تشکر کردم
بهش گفتم که خیلی دوسش دارم موهاشو نوازش کردم
سعی کردم با یه سری کسشرا بخندونمش و موفق هم بودم تا حدی
نمیخواستم با حس عذاب وجدان برگرده
وقتی لبامو طولانی بوسید خیالم راحت شد
آروم و بی سر و صدا مشغول پوشیدن شلوار هامون و مرتب کردن اوضاع بودیم همه به حالت قبل برگشتیم و انگار نه انگار که این اتاق یک ساعت پر از سکس و شهوت به خودش دیده بود
رفتم تلگرام دیدم تو چت معمولی نوشته مرسی سیاوش جون
+مرسی از تو زیباترین زنداییه دنیا
یه قلب برام فرستاد و منم قلب فرستادم و آف شد
نوشته: لک لک تنها
@dastan_shabzadegan
بدبختی بود به توالت رسوندم و شلوارمو تا زانو پایین کشیدم تو
دستم یه تف انداختم و تصور کردم که دارم سیما رو میمالم سینه هاش رو میخورم و تو کص نازش تلمبه میزنم و زیر دو دقیقه آبم مثل آتشفشان پاشید به دیوار سیمانی دستشویی و دستامو شستم و رفتم نشستم پای سفره
بعد از شام و شب نشینی موقع به خوابیدن رسید که خانواده ی من همه رختخواب انداختن و خوابیدن توی اتاق دایی کمال توی ضلع شرق کرسی و خانومش که هیچ وقت زیر کرسی نمی خوابید کنارش تو ضلع شمالی کرسی خوابید و منم که خیلی خواب زیر کرسی رو دوست داشتم طبق معمول تو ضلع غربی
وضعیت جوری بود که سر زن و شوهر کنار هم اما پای سیما به سمتی دراز شده بود که پاهای منم به همون سمت دراز شده بود
سرمو تو گوشیم کردم و داشتم تو تاریکی اتاق به اتفاقایی که از عصر افتاده بودن فکر میکردم
تو تلگرام تو سکرت چت یه پیام برام اومد
نگاه کردم
سیما بود و پیاما تو ده ثانیه پاک میشدن
-چطوری
+خوبم
-ببخش یکم اذیتت کردم امروز قصدی نداشتم
+تو که کاری نکردی زندایی چیو ببخشم
-یذره کرم ریختم
+خخخ تا باشه ازین کرم ریختنا نه بابا چه حرفیه
-بچه پرو رو باش خوشش اومده
+انتظار داشتی بدم بیاد ؟
-نه گفتم شاید دوست نداشته باشی شیطونی
+اوووو پس شیطونی که میگن این شکلیه
-اره دوس داشتی چه شکلی بود پس
اینو گفت و اون چند سانتی متری که پاهاش با پاهام فاصله داشت رو کم کرد تا نوک ناخوناش به پاهام رسید
دوباره همون حس به سراغم اومد
خدای من
این زن داره با من چیکار میکنه
کیرم دوباره از خواب پرید و مثل سنگ سفت شد
هیجان این عمل ممنوعه
تپش قلبمو بالا برد
اما عنان شهوت دست من نبود بلکه دست کیرم بود و اون بود که میگفت چیکار باید کنم
آروم پاهامو به سمتی که چند لحظه پیش از اونجا پاهامو لمس کرد بردم و جفتمون پاهامون رو تو هم قفل کردیم و میمالیدیم به هم
-آخیش چه پاهای گرمی داری سیاوش
+آره هوا سرده تو چرا پاهات اینقدر سرده
-من عادت ندارم پاهامو زیر پتو نگه دارم واسه همین
+خب جوراب بپوش
-اگه بپوشم تو نمیتونی حال کنی که
با این حرفش کیرم داشت قلاده پاره میکرد
نمیدونستم چی جوابشو بدم اصلا مغزم دیگه کار نمیکرد
فقط تونستم بگم
+چه پاهای نرمی داری
-دوسشون داری ؟
+اره مخصوصا وقتی لاک قرمز به ناخونات میزنی خیلی خوشگل میشن
-ای چشم چرون به داییت بگم پروپاچه زنداییتو دید میزنی !؟
+نه نگو ولی کوفتش بشه دایی کمال
-دوست داشتی جاش بودی ؟
+اره ک دوس داشتم
-اگه جاش بودی چیکار میکردی ؟
+معلومه حسابی این پرو پاچه رو میمالیدم و میبوسیدم
کیرم به معنای واقعی داشت بهم دستور میداد
داشتم حرفایی میزدم که خوابش هم نمیدیدم یه روز به زبون بیارم
چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد و هیچی نگفت
داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که زیاده روی کردم و تموم شده
پیام ها هم داشتن پشت سر هم محو میشدن با پایان تایمشون
یهو پیام اومد
-خب بمال و ببوس کی جلوتو گرفته
+با دستام ؟
-اره
+یعنی الان سرمو بزارم اون ور ؟
-نمیدونم تو میخوای
معطل نکردم و جهت خوابیدنم رو برعکس کردم و بالشم رو برداشتم گذاشتم سمتی که پاهاشو دراز کرده بود
اروم و با ترس دستمو تو تاریکی بردم و پاهاش و انگشتاش رو با دستم لمس کردم و تا مچ پا آروم مالیدم
+چه پاهای خوشگلی داری چه نرمن
-مرسی برام ماساژ میدی پاهامو ؟
+اره که ماساژ میدم
شروع کردم آروم از پنجه ی پا و کف پاش تا مچ و کمی بالاتر رو ماساژ دادم براش
-واااای مرسی سیاوش …آخخخخخ چه خوب ماساژم میدی …خستگی داره از پاهام در میره …مرسییییی جونم
آروم یه بوسه به مچ پاهاش زدم و و یکی دیگه هم به اون مچ پاهاش
-آخ سیاوش …مرسی
این حرفاش و تعریف هاش حشری ترم میکردن
دست راستمو رو پاهاش نگه داشتم و دست چپمو اروم بردم تو شلوارم و کیرم رو گرفتم .
سریع پیام داد
-سیاوش دوتاشون رو ماساژ بده با دو دستت
+نه اون دستمو لازم دارم خودم
-بی تربیت واسه زنداییت راست کردی
+اره زنداییم منو دیوونه کرده
-میخوای دیوونه تر بشی
+چجوری
-ساق پام و بالاترو بمال
+نه شلوار داری ترجیح میدم همین قسمت لخت پاتو بمالم
-صبر کن
پاهاشو از جلوی من کشید به سمت خودش
چند ثانیه بعد دوباره پاهاشو تا نزدیکی صورتم دراز کرد
-حالا بمال
دستمو بردم رو ساق پاهای خوشگلش
باورم نمیشد
این زن چقدر داغ بود
شلوارشو زیر کرسی در آورده بود
یه لحظه یه ترسی تمام وجودمو فرا گرفت و به این فکر کردم اگر کسی از اون اتاق بیاد و ما رو تو این وضعیت ببینه چه بلایی سرمون میادش
ولی ازین پاهای خوشگل سیما نمیشد گذشت
+دیوونه ای دختر
-چرا
+شلوارتو در آوردی اخه
-اره میخوام حال کنم یکم زود باش بمال پاهامو تا پشیمون نشدم
من از ترس این که پشیمون بشه دیگه هیچی نگفتم
فقط شروع کردم به مالیدن ساق پاهای نرم و خوشگلش
با نور گوشی زیر لاف و پتو زیاد با کیفی
خوبی نصیب من شده گفت از این به بعد کیر بزرگت باید چیزایی جدیدی تجربه کنه خلاصه اون شب تموم شد چند روزی همینطوری فقدر بمال بمال بود تا این که داشتیم برمیگشتیم تهران تاز من کارم با زنعموم شروع شدش.
قسمت بعدی اگه واکنشا خوب باشه میزارم😗
نوشته: حسام
@dastan_shabzadegan
زنم.دستش رو پمادی کرد و شروع کرد به ماساژ دادن سوراخم.بعد گفت خوب حالا نوبت بعدی که یکدفعه حس کردم چیزی وارد سوراخم شد که باعث سوزش درد شد.
فریاد زدم آی آی. این چی بود.
معصومه خندید،خوب
اون یکی هم شیاف که باید استفاده کنید.
شیوه استفاده اش هم همینه اول پماد میزنی بعد دارو .
خیلی خوب حالا یکم استراحت کن تا ظهر بریم بیمارستان.
چند دقيقه آی درد داشتم اما بعد از بین رفت دارو ها اثر گذاشت و آروم آروم به خواب رفتم. با صدای معصومه از خواب بیدار شدم .
خوب خوابیدی؟
چقدر خوابیدم؟ حدود دوساعتی.
خیلی خوب پاشو زود حاضر شو نهار بخوریم، وقت رفتنِ.
پیش دکتر رفتیم و اون هم شروع به معاینه تخصصی تر کرد اون روز واسه دومین بار جلوی یک خانم برهنه شده بودم.
یکی دوبار بعد از اون بازم جلوی معصومه برهنه شدم تا منو معاینه کنه.
حالا دوسال از اون روز گذشته زندایی معصومه هیچوقت سعی نکرد از این موضوع سواستفاده کنه یا با اون منو اذیت و مسخره کنه اما به هر حال هر وقت اونو میبینم یاد اون روز می افتم.
نوشته: سهیل
@dastan_shabzadegan
دم و میدادم.الان کونمو توی حموم میبینم تازه میفهمم که از اون سوراخ تنگ عین ته سوزن.یک سوراخ بزرگ عین.در بطری باقی مونده.
نوشته: آقا معلم
@dastan_shabzadegan
تیغ زن متاهل
#زن_بابا #اجتماعی
سلام دوستان.بهرام هستم۳۵سالمه.معلم هستم اما از اول توی سوپر مارکت بزرگ و قدیمی پدرم هم کار میکنم.بسیار بسیار آدم خسیس و جا کشی بود…کون میداد پول نمیداد…دوتا خواهرام که بدبختها رو داد به دوتا بدبخت تر از خودشون…من هم با پول درآمد معلمی خودم با یک خانوم معلم مهربون ازدواج کردم.و عصرهااز۴تا۱۰شب مث خر برای این کوسکش کار میکردم… البته بلد بودم ازش خوب بکنم ها…وضع مالیم بد نبود اما برام زور داشت.چندین هکتار باغ زمین دامداری.مغازه و غیره…اونوقت یک پراید تخمی سوار بودم.خواهرام بدبختها خونه نداشتن مستاجر بودن…طفلی ها شوهرهای خوبی دارن اما کم درآمد هستن دیگه…مادرم بدبخت اینقدر برای بابام کار کرده توی اون دامداری لعنتیش که انگار صد ساله…مادر۶۵و پدرم که گور به گور شد۷۰سالش بود.این ماجرا مال چندسال قبله.هنوز پدرم زنده بود.کسایی که گاو دارند ميدونند.گوساله های نر خیلی سر صبح مست و وحشی هستن.پدر احمق من هم چون سنتی دامداری داشت.کودن هر روز صبح با مادرم۵صبح میرفتن دامداری ما که بیرون شهر بود برای غذا دادن گاوها و دوشیدن شیر ماده گاوها…کارگر هم فقط یک نفر داشت و اون هم یک پیرمرد پیزوری بدبخت تر از خودش. خلاصه که سر صبح گوساله لامذهب شوخی شوخی زده بود لگن مادرم طفلکی شکسته بود.بابام حروم زاده میگفت…چند روز استراحت کنه.خوب میشه.گفتم چی میگی پاش از لگن شکسته بدبخت شده.باید جراحی بشه…آقا یکی من گفتم یکی این دعوامون شد…خودم مادرم و بردم دکتر و جراحی شد.و چند روز بیمارستان بود.و تا اینکه آوردمش خونه و هیچ کاری نمیتونست بکنه…چند روزی خواهرام اومدن و رفتن…چند روزی زن من رفت کمک ولی ناکس اینقدر خسیس بود موقع شام و ناهار همه رو مینداخت بیرون…من اعصابم خورد بود.توی این بین زن من گفت.بهرام جان مادرت زن خوبیه یا بیارش خونه خودمون من ازش نگهداری کنم یا که.پرستار بگیر خودمون پولشو میدیم.مادرم طفلکی دلش نیومد مردک عوضی رو توی خونه تنهاش بزاره…اومدم دنبال پرستار خونگی براش گشتم…مدیر مدرسه گفت ببین مادر یکی از بچه ها هست توی محله خودتون زندگی میکنه شوهرش زندانه وضع مالیش خیلی خرابه.گناه داره هم فالو هم تماشا…ثواب داره.خلاصه که وقتی اومد تازه شناختمش.اسم کوچیکش ثریا بود.چادری لاغر قد کوتاه چشمای زیبا.لباسهای کهنه تنش بود.بقران دل سنگ براش آب میشد.شوهرش برای دعوا زندان بود.دختره ۲۵سالش نمیشد.ولی بچه اش کلاس۳بود.من مادرم و به این نشون دادم.و قبول کرد از۷صبح تا۱۰شب مواظبش باشه…چند روز اول خیلی از پدرم گلایه میکرد.و کم کم دیدم با شرایط کنار اومده…با پدرم بهتر برخورد میکنه…اون هم مهربون شده…بعد چندوقتی دیدم غروبهادوساعتی میرفت بیرون.مادرم زخم بستر گرفته بود.حالش خوب نبود.من بهش میرسیدم.عصر از۴تا۱۰شب من فروشگاه رو تحویل میگرفتم.و اونجا بودم.اولش به مادرم سر میزدم…رفتم خونه مادرم کلید داشتم.پدرم هنوز بعد ناهار از خونه بیرون نرفته بود.دیدم این زنه ثریا.که دختر نماز خون و با خدا محجبه بود.متوجه من نبود.یک شورت زیبای قرمز رو شست پهن کرد روی رخت آویز… تعجب کردم.اول فک کردم مال مادرمه. ولی دیدم نه این سایزش کوچیکه مدل جدیده.مادرم طفلی چاق بود…برگشتم نرفتم توی ساختمون.متوجه من نشدن…چند روز بعد دیدم زنه خدا شاهده با مانتوی جدید تیپ جدید اومد.گفتم حتما حقوق گرفته برای خودش خرید کرده…چند روز بعدش بابام اومد گفت.بهرام حساب ثریا خانوم رو خط بزن.من میدم.چیزی هم خواست بهش بده.زنه گوشی جدید دستش بود.به این از کجا آورده… کفش پای بچه اش نبود.خلاصه.که…دو سه ماهی بود نو نوار شده بود.تا اینکه مادرم خوب شد و تقریبا میتونست بلند بشه.ولی پدرم گفت نه بزار ثریا بیاد خودم پولش رو میدم.همه تعجب کردیم…زنه النگو کلفت دستش.ای بابا.از کجا آورده… تا اینکه بعد ۳ماهی از خوب شدن مادرم …من دیدم زنه با ماشین بود توی خیابون…خودش پشت فرمون بود.ماشین مال من بود پلاک خودم بود که به پدرم فروختم هنوز تعویض نشده بود.چرا؟چون.هنوز نصف پولش مونده بود بابام بهم نداده بود اختلاف حساب داشتیم.گفت بزار برای آخر سال با هم حساب کنیم…دیگه شک نداشتم زنه ریگی توی کفشاشه…اتاقک رو دوربین نصب کردم،از اینهایی که توش لامپ هم داره رم خور بود.و کم کیفیت اما خوب بود.دامداری فقط یک اتاق داشت.توی خونه مادرم دیگه خوب بود نمیشد کاری کرد…بعد چند وقت بالاخره شکارشون کردم…بی پدر کیر ۲۵سانتی آقام رو تا ته میکرد توی دهنش.ساک میزد دیوانه…مینشست با پدرم نعشه میکرد.و اون هم کون اینو کوس اینو سنگین میگایید…جالب بود دیگه پررو شده بود…به ما هم میخندید.شنیدم میخواست طلاق بگیره زن آقام بشه.که شکر خدا گاو نر بزرگ زد و انتقام من و ننه و خواهرا رو همه رو از بابام گرفت.زیر گاوه شکر خدا کمرش شکست و نفله شد…همه بجای ناراحت بشن خوشحال شدن حتی کارگ
آبتین، ورود به آلمان
#مهاجرت #ترنس #گی
با سلام دوستان عزیز،
از اینکه مدتی نبودم و دیر داستان منتشر کردم واقعاً عذرخواهی میکنم. در قسمتهای بعدی دلیل این غیبتم رو توضیح میدم.
یه دنیا ممنونم از شما دوستان نازنین که با پیامهای پر از محبتتون حالم رو خوب کردید.
قسمت قبل: آبتین و مهاجرت
بعد از دو ساعت و نیم پر از استرس، بالاخره هواپیما فرود اومد. هنوز باورم نمیشد.
واقعاً من الان آلمانم؟ یعنی آزاد شدم؟
از هواپیما پیاده شدم و به سمت گیت ورود رفتم. از شدت استرس تمام بدنم میلرزید.
افسر گیت پاسپورتم رو خواست. با دستهای لرزون بهش پاسپورتم رو دادم.
زیر چشمی داشت نگاهم میکرد. چند ثانیه بعد گفت که کنار وایستم و با بیسیم صحبت کرد.
دو تا پلیس دیگه به سمتم اومدن. از ترس داشتم سکته میکردم. هیچ ایدهای نداشتم قراره چه اتفاقی بیفته.
پاسپورتم رو از همکارشون گرفتن و بهم گفتن که باید همراهشون برم.
منو بردن تو یه اتاق که شبیه دفتر کار بود. یکی از مأمورا به انگلیسی ازم پرسید:«پاسپورتت جعلیه؟»
با اینکه کلی زبان یاد گرفته بودم، تو اون لحظه هیچ کلمهای به جز «No» یادم نمیاومد.
صداش رو بالاتر برد و دوباره همون سوال رو تکرار کرد. گفتم: «ویزا جعلیه، ولی پاسپورتم نه.»
گفتن تا وقتی کمیسر و مترجم برسن باید بازداشت بشی.
تو راهرویی که یه زندان مثل قفس داشت منو نگه داشتن.
دوتا مامور ساکمو گذاشت جلوم و گفتن بازش کن.
قلبم مثل گنجشک میزد.
ساک و باز کردم.
تمام وسایلمو درآوردن و بازرسی کردن.
رسیدن به لباس زیر زنونه ها و لوازم آرایشی که از ترکیه خریده بودم.
دیگه از خجالت فقط سرم پایین بود.
ولی اونا حتی نخندیدن، خیلی حرفه ای برخورد کردن.
یکی از مأمورا بهم گفت: «باید لباسهاتو دربیاری و برای بازرسی آماده بشی.»
از استرس و خجالت بغض گلوم رو گرفته بود. پلیور و شلوارم رو درآوردم.
داشتم از خجالت میمُردم. مأمورا خیلی خونسرد و حرفهای نگاهم میکردن.
گفتن که باید تمام لباسهامو، حتی زیرپوش و شورتم رو دربیارم.
شوکه شدم. از ترس و خجالت ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد.
اونجا، تو همون راهرو که قفس بود و پلیس های دیگه هم رد میشدن، مجبور شدم همه لباسهامو دربیارم.
همون لحظه یادم اومد که از شب قبل کبودیهای روی گردنم و سینهام از سکس با رضا و نادر هنوز مونده.
از خجالت صورتم مثل یک گلوله آتیش شده بود.
به خودم میگفتم وای… حتماً رد گاز نادر هم روی باسنم مونده.
پوستم خیلی سفیده و نازک، برای همین زود کبود میشم.
احساس کردم یکی از مأمورا یه لبخند روی لباشه، ولی خیلی حرفهای و جدی بودن.
بهم گفتن دست و پاهامو باز نگه دارم تا بازرسی کنن.
تمام بدنم میلرزید.
فکر کردم تموم شد، ولی دوباره گفتن که باید برگردم و دست و پاهامو باز کنم.
این بار گفتن خم بشو و با دستهام باسنم رو از هم باز کنم.
از خجالت و ترس میخواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
خم شدم و همون کار رو کردم. سرمای اتاق رو لای باسنم حس کردم.
یکی از مأموران خم شد و با دقت نگاه کرد.
هنوز سوراخم درد و سوزش داشت. با خودم فکر میکردم حتما معلومه همچی.
گفت: «اوکی، تموم شد.»
برگشتم، با سر پایین و خجالت زده، زیرچشمی دیدم، یکی از پلیسها دوتا دستشو جلو نگه داشته با یک دست مچ دست دیگشو نگه داشته. احساس میکردم کیرش بلند شده و میخواد اینطوری مخفیش کنه.
لباسهامو پوشیدم و روی نیمکت تو بازداشتگاه نشستم.
تمام بدنم از خستگی و استرس سنگین شده بود.
انگار غلتک از روم رد شده بود.
به هیچچیز فکر نمیکردم. توی خلا مطلق به یه نقطه خیره شده بودم.
نمیدونم چقدر گذشت که دوباره یکی از مأمورا اومد و گفت باید دنبالش برم.
منو برد تو اتاق بازجویی. یک مرد نسبتاً جوان که کمیسر بود، خودشو معرفی کرد.
خانمی به عنوان مترجم فارسی کنارمون نشسته بود.
بعد از کلی بازجویی و اینکه فهمیدن من به عنوان پناهنده اومدم، گفتن که این مدارک رو بگیر و خودت رو به کمپ پناهجویان در مونیخ معرفی کن.
وقتی به مترو رسیدم، یکی از همون مأمورا که منو تا ایستگاه همراهی کرده بود، لبخند زد و با دست خداحافظی کرد.
منم با یه لبخند جوابشو دادم، ولی تو دلم از خجالت آشوب بود.
به خودم میگفتم اینا تمام کبودیها و رد دندون رو دیدن، حتی لای باسنم هم نگاه کردن.
قطعاً همهچیزو فهمیدن.
با همین فکرای آشفته رسیدم به ایستگاه مورد نظر.
پرسوجو کردم و به ساختمون زردرنگی رسیدم که بعداً فهمیدم بهش میگن «کمپ زرد».
وقتی وارد شدم، شلوغ بود و بوهای عجیبوغریبی میاومد.
تا چشم کار میکرد پر بود از سیاهپوستها و چند تا افغانی.
خودمو معرفی کردم. مأمور اونجا مدارکم رو بررسی کرد و گفت برو طبقه اول، اتاق شماره ۱۰۳.
وارد اتاق شدم و روی یه تخت خالی افتادم.
از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
احساس کردم فقط ده دقیقه خوابیدم که یکی از سیاهپوستا بیدارم کرد.
فقط یه کلمه
ساعته اومدیم خونه سریع لباسامونو پوشیدیم لب گرفتیم از هم زدیم بیرون گفت منو زود ببر نزدیک خونمون پیاده کن دیرم شده تا دو روز ازش خبر نداشتم نه اینستا میومد نه بیرون بعد دو روز زنگ زدیم بعدشام میایم خونتون رفتیم دیدم مریضه دکتر بهش گفته یه هفته ده روز اصلا نباید نزدیکی داشته باشین به نیما هم گفته لطفا مراعات خانمتون رو بکنیدالان دیگه الهه شده زن دومم و نزدیک دوماهه هر هفته باهمیم
مرسی که وقت گذاشتین روز خوش
نوشته: امیر
@dastan_shabzadegan
داستان سک.س منو برادر ناتنیم
سلام من نازنینم ۲۵ سالمه یه برادر ناتنی ۲۸ ساله دارم اسمش حمیده خیلی وقت بود روش کراش بودم ولی نمیتونستم بگم، یه روز که مادر پدرم خونه نبودن ما تنها بودیم یهو حمید درو وا کرد اومد داخل اتاقم گفت امروز رژ قرمز زدی خیلی هات شده بودی ، راستش خیلی وقته ازت خوشم میاد بهش گفتم منم همینطور و شروع کرد به دست زد..
ادامه داستان سکس منو برادر ناتنیم💦
ن پایین که سوار ماشین شن برن .همسایمون محسن هم با خانومش داشتن از بیرون میومدن که وقتی دیدن بابام لباس سیاه پوشیده ازش سوال کردن چی شده و بابام توضیح داد و گفت برای مراسم ختم میریم شهرستان و یدفعه آقا محسن روبه من کرد و گفت پارسا شما نمیری .؟
من هم خجالت میکشیدم حرف بزنم .گفتم من شنبه امتحان دارم و نمیتونم برم وقتی این رو گفت یه لحظه احساس کردم محسن خوشحال شد که من نمیرم چون یه جوری من رو نگاه میکرد.
بعد مامانم شروع کرد گفت حواست به خونه باشه و دَر رو باز نزاری و از این حرف ها …
که یدفعه محسن گفت شما خیالتون راحت باشه من حواسم به پارسا جان هست .
من با شنیدن این حرف تعجب کردم و یه حسی بهم گفت که شاید بتونم به محسن کون بدم و کون دادن رو تجربه کنم.
بعد رفتن بابا و مامانم من هم رفتم خونه و محسن و خانمش هم رفتن خونشون.
من هم از این موقعیت استفاده کردم و رفتم سراغ کمد مامانم و با خیال راحت همه لباس های مامانم رو می پوشیدم.مامانم همیشه در کمد رو قفل میکرد و کلیدش رو قایم میکرد.بعضی وقت ها کلید رو میذاشت زیر فرش یا زیر تخت .
همیشه کلید رو قایم میکرد ولی من میدونستم که کلید رو کجا میزاره .دیگه با خیال راحت شروع کردم به گشتن داخل کمد مامانم و یه چند تا لباس خواب توری مشکی و چند تا ست ۳ تیکه .( شورت و سوتین و بند جوراب و جوراب شیشه ساق بلند) پیدا کردم و یه کیف داخل کمد مامانم بود که وقتی داخلش رو نگاه کردم چند تا کاندوم و ژل لوبریکانت پیدا کردم .و رفتم حمام و بدنم رو شیو کردم .بدنم من کلا بی مو یا میشه گفت کم مو هست.و کونم رو کامل تخلیه کردم و بعد یخورده از او ژل روان کننده زدم به سوراخم و انگشتم رو فرو کردم داخل کونم چون تا حالا سوراخم رو انگشت نکرده بودم و فقط سوراخم رو میمالیدم با انگشت.
وقتی انگشتم رفت داخل کونم اولش یکم درد داشت و بعد از چند دقیقه ۲ تا انگشت کردم داخل و همینجوری تو کونم عقب جلو میکردم.و اون روز فقط همین کار و کردم.
فردای اون روز که پنجشنبه بود من طبق معمول که لباس های مامانم تنم بود و داشتم از زنونه پوشی لذت میبردم یدفعه صدای زنگ در اومد و رفتم از داخل چشمی در نگاه کردم و دیدم محسن همسایه بالاییمون هست و چند بار زنگ در رو زد ولی من میترسیدم در رو باز کنم و بعد چند دقیقه رفت .قشنگ معلوم بود دوست داره کونم بزاره .
من بعد رفتنش پشیمون شدم و به خودم گفتم ای کاش در رو باز میکردم .بهترین فرصت رو از دست داده بودم و فراد که جمعه بود قرار بود خانوادم از شهرستان برگردن.
از یه طرف انقدر حشری بودم که دوست داشتم به محسن کون بدم و حداقل برای یک بار کون دادن رو تجربه کنم .
چند ساعت بعد دوباره صدای زنگ در اومد و من رفتم و دیدم دوباره محسن هست منم که خیلی حشری بودم دوست داشتم در رو باز کنم ولی خب خیلی میترسیدم.
تقریبا ساعت ۶ بعداز ظهر بود من از صبح یه تاپ و یه دامن کوتاه و جوراب شیشه ساق بلند مشکی پوشیده بودم و دیگه تصمیم گرفت در رو باز کنم دیگه نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم چون صبح هم در رو باز نکرده بودم.
و یک دفعه در رو باز کردم و سلام دادم و دیدم محسن واقعا خشکش زده بود و همینجوری فقط داشت نگاه میکرد و اینبار محسن به من گفت چه لباس قشنگی داری چقدر خوشگل شدی.
منم که از استرس قلبم داشت از دهنم میومد بیرون نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم.
یه دفعه محسن اومد داخل و در رو بست و بهم دست دادیم و آمد داخل و روی مبل نشست و من که از خجالت و استرس و ترس نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط سَرم رو انداخته بودم پایین و حتی نمیتونستم نگاهش کنم.
یه دفعه محسن بهم گفت چرا پس وایسادی؟
بیا بشین . من اومدم روی مبل کنارش نشستم و شروع کرد با من حرف زدن و ازم سوال کرد که بابا و مامانت کی از شهرستان میان و همینجوری ازم سوال میکرد و…
دیگه کم کم داشت از اندام و لباسم تعریف میکرد.
بهم میگفت که واقعا بدن و اندام خیلی خوبی داری .
این لباس ها بهت خیلی میاد و از این حرف ها…
بعد اومد نزدیکتر و شروع کرد لمس کردن بدنم و دستش رو میکشید روی ران پام و بعد دستش رو آورد بالا رو رفت سراغ سینه هام و داشت سینه هام رو میمالید و من اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم و فکر میکردم دارم خواب میبینم و همینجوری شروع کرد به مالیدن سینه و گردنم و بعد دست من رو گرفت و گذاشت روی شلوارش و من قشنگ با دستم کیر شق شدش رو احساس میکردم آنقدر کیرش شق شده بود که داشت شلوارش رو پاره میکرد.
بعد شروع کرد بوس کردن و خوردن گردنم و یدفعه دَر گوشم گفت که میخوام کونت رو جر بدم .میخوام با لباس های مامان بکنمت .همینجوری شروع کرد به حرف زدن و گفت هم تو رو میکنم هم مامان جندت رو هم خواهر جندت رو میکنم.بهم گفت تو دیگه زن من هستی .
خیلی آروم داشت بدنم و میمالید که یه دفعه انگار همه چی تغییر کرد . یه دفعه
عنی چی،گفتم مریم من ازت خوشم میاد و نیازی نیست ازم دوری کنی،بوقتش محرمم میشبم و برگشتم از پیشونیش بوسیدم،بااینکار بدنش به لرزه افتاد و همش میگفت وای چرا منو بوسیدی،منم دیگه کاملا زده بودم به پررویی و دستمم انداخته بودم دوره گردنش و بعضا صورت و کنج لبشو میبوسیدم،از شانس زد و چند نفری اومدن و اطراف مانشستن،بهش گفتم اینجا شلوغ شد شاید اشنا ببینه بریم جای دیگه،پشت پارک بین دوتا درخت نیمکت خالی بود که رفتیم اونجا و اینبار خودش کاملا چسبید بهم و منم وقتو تلف نکردم و چندتا لب ازش گرفتم،بقدری بدتش میلرزید و فشارش افتاده بود و رنگش سفید شده بود من خودم ترسبدم بلایی سرش بیاد و بهش گفتم بریم یه ابدمعدنی بگیریم بخور حالت جا بیاد،توان بلندشدن نداشت و بلندش کردم و رفتیم اب و شکلات گرفتم و یکم اب خورد گفتش من برم دیرم نشه،بهش گقتم بااین حالت کجایری،بری خونه من یکم استراحت کن بهتر شدی اژانس بگیرم برو،انگار از خداش بود و تاخونه راهی نبود پیاده رفتیم سمت خونه،توی راه ارنجمو مخصوصا به سینش میزدم و اون بیشتر خودشو فشار میداد،اومدیم خونه و من یه اتاق دارم که بالاست و بامادرم هستم و
خوشبختانم خونه نبود،تااومدیم اتاق چادرشو باز کردم و شروع به لب گرفتن کردم و اروم دستام رفت سمت کونش و خلاصه بدجور حشرش زد بالا،شروع به لخت کردتش کردم که لهم گعت کیرت کلفته یا نه،گفتم خودت ببین و اونم کمرمو باز کرد و شلوارمو که دراورد چشمش به کیرم که خورد اب دهنشو قورت داد و گفت وای چه کیری داری،این منو جر میده،کیرمو گرفت دستش و با اخ و اوخ شروع به جلو و عقب کردنش کرد که سبخ شد،لختش که کردم خدای من باورم نمیشد زیره اون چادر چه کوصی بودش،بدن بلوری بدون کوچکترین چربی اضافی،کون کوچولو و برجسته،وای از کوصش نگم که توی عمرم نه مثلشو دیدم و نه کردم،منیکه اصلا کوص رو نمیخورم باولع تمام میخوردمش و انقدر تمیز بود که حد نداشت،کوچکتربن بو و مزه ای نداشت،کوص کوچولو و صورتی باچوچول خیلی کوجیک که لاشو باز نمیکردی دیده نمیشد،سینه های ۷۵ و سربالا وایرخدای من هر چی بگم کم گفتم،بعد از حال کردن و خوردن حسابی بهش گفتم ساک بزن،باور کنید سره کیرم فقط دهنش جا میشد،نوبت به کردنش که رسید باره اول من سره پا گذاشتم بهش،کونشو گرفته بود توی دستاش و زانوهاشو یکم خم کرد بجان خودم سرش نمیرفت تویرکوصش همینکه سرشو وارد کوصش کردم پاهاش لرزید و افتاد،بلندش کردم و بشکم روی تخت خوابوندمش،یک ربعی من از کوص کردمش و وای که چه نالهایی میکرد،لبامو میزاشتم رو گوشش و میگفتم جرا اینجوری ناله میکنی،میگفت کوصم با کیره کلفت گاییده میشه،میگفت منو جنده خودت کردی،دارم بهت کوص میدم و انواع حرفها،دوبار ارضا شد و منم روی سینهاش ارضا شدم،کارمون تموم شد و براش اژانس گرفتم و موقع رفتن یه لب طولانی ازم گرفت و رفت،تو دلم گفتم که دیگه نمیاد و نمیبینمش ولی خوشبختانه ۴سال تمام من کردمش و بلاخره ازدواح کرد و رفت دنبال سرنوشتش
اختلاف عقیده عمیقی داشتیم،چون خانوادش بشدت حزب اللهی بودن و پدرش پاسدار و شوهر خواهرش آخوند بود و من همیشه موقع کردنش به آقاشون فش میدادم و از عمامه وارد میشدم از عبا در میومدم،ولی در کل دختر مهربونی بود و من بدی ازش ندیدم و همیشه براش ارزوی خوشبختی میکنم
امیدوارم خوشتون اومده باشه و کم و کسری شم ببخشین
موفق باشید🌹🌹
نوشته: محمد
@dastan_shabzadegan
شدت ضعف و خستگی دیگه توانی برای راه رفتن نداشت، روی زمین افتاد و مجبور شد سینهخیز خودش رو دنبال سارا بکشه. کف سرامیکهای خونه زیر بدن برهنه سپین میسایید و صدای نالههای خفیفش توی فضا پیچیده بود.
سارا که از این صحنه لذت میبرد، قلاده رو بیشتر کشید و گفت:
«زود باش، آشغال کثیف تنبل! مگه نمیخوای زنده بمونی؟ باید بیشتر تلاش کنی. این که چیزی نیست!»
سپین، با زحمت زیاد و در حالی که اشکهاش از گوشه چشمش میریخت، زیر لب شروع به التماس کرد:
«خواهش میکنم، خانم سارا… من تمام تلاشمو میکنم… شما بهترین هستید… ملکهی من هستید… ولی دیگه نمیتونم…»
سارا خندهای بلند کرد و گفت:
«هه! ملکه؟ تازه فهمیدی کی هستم؟ خب، اگه ملکهات هستم، باید بهتر خدمت کنی. حالا زودتر بیا، کار دارم!»
سپین که دیگه توانی برای حرف زدن نداشت، با خستگی خودش رو روی زمین کشید. هر بار که سارا قلاده رو محکمتر میکشید، درد و سوزش عجیبی توی بدنش حس میکرد. با این حال، به خودش جرأت داد و با صدایی شکسته گفت:
«خانم سارا، من خاک زیر پای شما هستم… چرک پاهاتون هستم… خواهش میکنم، فقط کمی آروم تر باشید…»
سارا برگشت و به چشمای خسته و التماسآمیز سپین نگاه کرد. با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
«خاک زیر پای من؟ شاید یه روزی بهت اجازه بدم که واقعاً اینو ثابت کنی. ولی الان… هنوز زوده برای اینکه بخوام دلم به حالت بسوزه.»
سپین که دیگه ناامید شده بود، شروع به چاپلوسی بیشتری کرد و گفت:
«خانم سارا، شما زیباترین و قدرتمندترین انسانی هستید که من دیدم… من هر کاری برای شما میکنم… فقط لطفاً، کمی به من رحم کنید…»
سارا قلاده رو کشید و سپین رو مجبور کرد تا به سمت گوشه دیگه خونه سینهخیز بره. بعد، با خندهای پر از شیطنت گفت:
«خب، شاید یه روزی دلم برات بسوزه. ولی اون روز، امروز نیست!»
سپین که دیگه به نفسنفس افتاده بود، با آخرین توانش گفت:
«هر چی شما بگید، خانم سارا… فقط لطفاً یه ذره بهم استراحت بدید…»
سارا که حالا از قدرت خودش لذت میبرد، قلاده رو کمی شل کرد و با حالتی که انگار لطف بزرگی کرده، گفت:
«خیلی خب، اشغال کوچولو. پنج دقیقه استراحت کن، ولی بعدش قراره بیشتر کار کنیم. فهمیدی؟»
سپین که حالا مثل یه برده مطیع به زمین افتاده بود، سرش رو پایین انداخت و با صدایی خفه گفت:
«بله، خانم سارا… هر چی شما بگید…»
زندگی سپین به همین شکل ادامه داشت
هر روز زیر پاهای سارا جون میداد و سارا لذت میبرد…
پایان سپین .
نوشته: mahiS
@dastan_shabzadegan
…»
سارا با لبخند مغروری رفت روی کمر سپین ایستاد. تعادلش رو حفظ کرد و گفت:
«حالا ببینم، میتونی وزن منو تحمل کنی؟»
سپین زیر فشار نفس میکشید، ولی سعی میکرد مقاومت کنه. سارا خندید و گفت:
«اینجوری بهتره! ببین چقدر جالبی. یه پسر کثیف که باید له بشه زیر پاهام ! اصلاً برای همین ساخته شدی.»
بعد از چند دقیقه، سارا پایین اومد، زنجیر قلاده رو دوباره کشید و گفت:
«حالا بلند شو. هنوز خیلی کار داریم. ولی خب… حداقل امروز فهمیدی زندگی یعنی چی، نه؟»
سپین که زانوهاش دیگه توان راه رفتن نداشت، آروم گفت:
«بله، خانم. هر چی شما بگید…»
سارا با پوزخندی گفت:
«آفرین. همینطوری ادامه بده. شاید یه روزی دیگه کمتر کتکت بزنم!»
یک هفته به همین شکل گذشت و یک روز
سارا که از مدرسه برگشته بود، با صدای بلند سپین رو صدا زد:
«سپین! بیا اینجا. زود باش! باز که لفتش میدی؟»
سپین که گوشه آشپزخونه داشت ظرفا رو میشست، با عجله اومد. زنجیر قلادهاش کمی روی زمین کشیده شد و به پاهاش پیچید، ولی بیتوجه دوید سمت سارا.
«بله، خانم؟ چیکار کنم؟»
سارا با همون حالت مغرور همیشگی روی مبل نشست، پاهاش رو دراز کرد و گفت:
«اول کفشامو در بیار، ولی… امروز قراره یه کار خاص بکنی. خب، زود باش دیگه!»
سپین خم شد، بندای کفشای سارا رو باز کرد. کفش های مدرسه سارا خیس از عرق و گل بود و بوی تندش بلافاصله توی اتاق پخش شد. ولی سپین حتی پلک هم نزد. این یه قسمت از زندگیش بود، لازم بود، هر چند که حالش رو بهم میزد.
کفش اول رو درآورد و با احتیاط کنار گذاشت ، سارا خندید و گفت:
«صبر کن! این دفعه قبل از تمیز کردن پاها، یه کار دیگه داری. میخوام ببینم میتونی بو رو تحمل کنی یا نه. کفشامو بزار رو اون دماغ کثیفت و نفس عمیق بکش
سپین مکث کرد. برای یه لحظه حس کرد شاید سارا شوخی میکنه. ولی نگاه جدی و اخم کوچیک سارا هر شکی رو از بین برد. آروم گفت:
«بله، خانم. هر چی شما بگید.»
کفش رو نزدیک صورتش آورد. بوی عرق و گل مثل یه موج تند به دماغش خورد. سپین عمیق نفس کشید، ولی احساس میکرد داره خفه میشه. با این حال، چیزی نگفت.
سارا با پوزخند گفت:
«هه! چه خوب بلدی نقش بازی کنی. ولی حالا فقط بو کردن کافی نیست. میخوام داخلش رو هم تمیز کنی. با زبون، مثل همیشه.»
سپین سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
«چشم، خانم.»
کفش رو برعکس کرد و به داخلش نگاه کرد. کفی کفش با لکههای تیره از عرق و خاک پوشیده شده بود و به دلیل بدون جوراب پوشیدن مداوم بوی تند و زنندهای میداد که حتی تصور تمیز کردنش هم سخت بود. ولی این زندگی سپین بود. زبونش رو بیرون آورد و از نوک کفی شروع کرد.
سارا با خنده گفت:
«آفرین، همینطوری. مطمئن شو که همه جاش تمیز بشه. نمیخوام حتی یه ذره چرک باقی بمونه. اگه خوب کار نکنی، مجبور میشی دوباره انجام بدی!»
سپین هر بار که زبونش به کفی کفش میخورد، مزه تلخ و شور عرق رو حس میکرد. ولی حتی یه بار هم شکایت نکرد. برای سارا این فقط یه تفریح بود
بعد از تموم شدن کفش اول، سپین سرش رو بلند کرد و با صدای آرومی گفت:
«خانم، تموم شد. میتونم…»
سارا وسط حرفش پرید:
«چرا تموم شد؟ کفش دوم چی؟! یالا، وقت تلف نکن.»
سپین دوباره شروع کرد. زانوهاش درد میکرد، زبونش خشک شده بود، ولی هیچ کدوم از اینا براش مهم نبود. وقتی کار تموم شد، سارا پاش رو روی سر سپین گذاشت و گفت:
«خب، حالا دیگه میدونم چرا میگن تو یه برده به تمام معنایی. کارت بد نبود، ولی هنوز جا داری بهتر بشی. حالا پاها رو تمیز کن. هنوز کار داریم!»
سپین، با چشمای خسته و قلبی شکسته، آهسته گفت:
«چشم، خانم…»
سپین، مثل همیشه، زانو زده بود جلوی پای سارا. چشماش خسته بود، ولی همچنان با التماس و چهرهای پر از احترام گفت:
«خانم سارا، شما بهترینید. من خاک زیر پاهاتونم. من فقط میخوام شما راضی باشید… قربون اون خندههای قشنگتون برم.»
سارا که یه لبخند مغرور روی لباش بود، دستاشو تو جیب یونیفرمش کرد و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
«پاچه خاریت تمومی نداره، نه؟ هه، ولی اشکالی نداره، چون همینطوری بهتره. حالا دیگه بلند شو، کار داریم!»
سپین آروم دستای سارا رو بوسید و با احترام سرش رو پایین آورد. سارا که از این رفتار لذت میبرد، یه قدم عقب رفت و گفت:
«خوب حالا که اینقدر عاشق پاهای منی، بیا دستبهکار شو. ولی… صبر کن. میخوام یه چیزی رو امتحان کنم.»
قبل از اینکه سپین بفهمه چی داره میشه، سارا با یه حرکت پا، سپین رو هول داد. سپین تعادلش رو از دست داد و با صدای خفیفی به پشت روی زمین افتاد.
«اوه، پخش زمین شدی که سپین. یهو یادم رفت چقدر تو حساسی!» سارا با لحن تمسخر آمیزی گفت و قدمی به سمت سپین برداشت.
سپین که هنوز از شوک افتادن رو زمین بیرون نیومده بود، با صدای ضعیفی گفت:
«خانم، خواهش میکنم…»
ولی سارا گوش نکرد. پاش رو روی شکم
ازمه کارته. اگه میخوای اینجا بمونی و به قول خودت زندگی راحت داشته باشی، باید از این به بعد طبق این قوانین کار کنی. قلادهات رو میبندم که حواسم بهت باشه و بدونی همیشه زیر نظرمی.»
سپین خشکش زده بود. نمیدونست چی باید بگه. سارا بدون اینکه منتظر جوابش باشه، قلاده رو برداشت و اومد سمتش. قلاده رو دور گردن سپین بست و یه زنجیر بهش وصل کرد.
«حالا دیگه کاملاً تحت کنترلمی. هرجا بخوام، میبرمت.»
سپین با ترس گفت: «خانم، من فقط میخوام کارمو انجام بدم… این کارا لازم نیست…»
سارا زنجیر رو کشید و گفت: «لازم نیست؟! کی گفت تو میدونی چی لازمه و چی نه؟ تو فقط باید گوش کنی. حالا بیا دنبالم.»
سارا زنجیر رو کشید و سپین مجبور شد پشت سرش راه بیفته. اول به آشپزخونه رفتن. سارا دستور داد همه ظرفا رو بشوره. بعد از اون، به اتاقش رفتن و کلی لباس بهمریخته رو ریخت جلوی سپین.
«اینا رو هم مرتب کن.»
سپین با خستگی و زانوهای لرزون شروع به کار کرد، ولی هر بار که کمی کند کار میکرد، سارا زنجیر رو محکمتر میکشید.
«زودتر! مگه خوابیدی؟!»
کار که تموم شد، سارا دوباره زنجیر رو کشید و گفت:
«حالا وقت تمیز کردن کفش هامه. همهشونو بیار.»
سپین دیگه حتی نفس درستوحسابی نداشت، ولی چارهای نبود. کفش های سارا رو یکییکی برداشت و شروع به تمیز کردن کرد. وقتی به آخرین کفش رسید، زنجیر دوباره کشیده شد.
«حالا میریم بیرون. باید با من بیای.»
سپین با چشمای خسته و زانوهای لرزون گفت: «خانم، تو رو خدا… دیگه نمیتونم… بذارید یه کم استراحت کنم.»
ولی سارا بدون اینکه حتی به حرفش گوش بده، زنجیر رو کشید و گفت: «من گفتم؟ بلند شو! وقت استراحت نیست.»
سپین رو با خودش بیرون برد. توی کوچه، بچهها و مردم با تعجب به صحنه نگاه میکردن. سارا اصلاً براش مهم نبود. یه پوزخند زد و گفت:
«ببین چقدر خفن شدی! همه دارن نگات میکنن. ولی مهم نیست، تو فقط باید به من گوش بدی.»
سپین که دیگه واقعاً جون راه رفتن نداشت، سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: «باشه خانم… هرچی شما بگید…»
اون شب، وقتی بالاخره برگشتن خونه، سپین از شدت خستگی روی زمین افتاد. ولی سارا با پوزخند جلوش ایستاد و گفت:
«حالا فهمیدی که تو بدون من هیچی نیستی؟! اگه میخوای زنده بمونی، باید همیشه حرفمو گوش بدی. حتی اگه کتک بخوری. فهمیدی؟»
سپین با صدای لرزون گفت: «فهمیدم خانم…»
سارا با رضایت خندید و گفت:
«خیلی خوبه. حالا پاشو، هنوز کارت تموم نشده. این کف زمینو تمیز کن. بعدشم بیا ماساژم بده. زود باش.»
سپین با زحمت بلند شد. میدونست که چارهای جز ادامه این زندگی نداره، حتی اگه سختترین روزای عمرش باشه.
فردای اون روز
سپین توی اتاق نشسته بود و با خودش فکر میکرد. زنجیرش هنوز دور گردنش بود و جایی برای فرار نداشت. هر بار که سارا توی خونه راه میرفت، صدای پاشنه کفشاش توی خونه میپیچید و مثل طبل توی گوشای سپین میکوبید.
«باید یه فکری کنم… اینجوری نمیشه. اگه بخوام زنده بمونم، باید با شرایط کنار بیام… حتی اگه شده چاپلوسی کنم…»
وقتی سارا وارد اتاق شد، سپین سریع از جاش بلند شد و با لبخند و ترس گفت :
«سارا خانم، خیلی خوشحالم که همچین اربابی نصیبم شده. واقعاً شما یه فرشتهاید. من خاک زیر پاهاتونم!»
سارا که از این حرف یهکم جا خورده بود، ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
«چی؟ خاک زیر پاهام؟؟»
سپین با هیجان بیشتری ادامه داد:
«بله خانم، شما همهچیز منید. من هیچی نیستم بدون شما. شما ارباب منید، نور چشم منید. من حتی چرک کف پاهاتونم! فقط کافیه بگید چی میخواید، من انجام میدم.»
سارا اول یهکم جدی نگاهش کرد، ولی بعد نتونست جلوی خندهشو بگیره. یه قدم جلوتر اومد و گفت:
«خب که اینطور… چرک کف پام؟! پس حالا که انقدر عاشق چرک پاهامی، بیا همینو تمیز کن.»
سپین که میدونست چارهای جز اطاعت نداره، سریع زانو زد و با دستای لرزون کف پای سارا رو گرفت.
«چشم، خانم… همین الان…»
سارا پوزخندی زد و کف پاشو به سمت سپین دراز کرد. هنوز خاک و گرد کوچه روش مونده بود. سپین آروم و با ترس شروع به تمیز کردن کرد، ولی سارا زنجیرشو کشید و گفت:
«نه اونطوری! با جدیت بیشتر. مگه نگفتی چرک کف پاهامی؟!»
سپین سرشو تکون داد و گفت:
«بله خانم، حق با شماست. من همه چرکاتونو با افتخار تمیز میکنم.»
سارا که از این چاپلوسی راضی به نظر میرسید، عقب رفت و روی مبل نشست. زنجیر سپین رو محکم کشید و گفت:
«خیلی خب، حالا بیا اینجا و پاهامو ماساژ بده. ببینم چقدر توی کارت خوب شدی.»
سپین سریع به سمتش رفت و شروع به ماساژ دادن کرد. توی دلش میگفت:
«باید خودمو وفق بدم… اگه بخوام زنده بمونم، باید به این زندگی عادت کنم…»
سارا سرشو به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
«خوبه، داری یاد میگیری. ولی یادت نره، اینجا هر کاری بگم باید انجام بدی. حتی اگه سخت باشه.
سپین زیر پاهای سارا
#ارباب_و_برده #فوت_فتیش
🔱داستان فوت فتیش🔱
سلام به همه 🙌🏻 من mahiS هستم و احتمالا منو با داستان بردگی بردیا برای زن داییش میشناسید
اینم داستان دیگه ای از منه
امیدوارم خوشتون بیاد🫶🏻
شروع داستان :
سپین کنار خیابون، روی یه چهارپایه کوچیک پلاستیکی نشسته بود. اون یه کفاش ۱۷ ساله بود ، خورشید ظهر بدجوری میتابید و آسفالت زیر پاش مثل آینه برق میزد. جلوی سپین، یه خانم میانسال ایستاده بود، کفشهای چرمی مشکیش تو دست سپین بود و برق میزد. سپین با دقت و مهارت، دستمال واکس رو روی کفشها میکشید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. انگار کارش رو زندگی میکرد.
خانم، که به نظر عجله داشت، چند لحظه منتظر موند و بعد با لبخندی سریع گفت:
«مرسی پسر خوب، کارت حرف نداره. اینم انعامت.»
یه اسکناس چروکیده از کیفش درآورد و انداخت توی جعبه سپین. بعد هم سریع رفت.
سپین سری تکون داد و زیر لب گفت: «خواهش میکنم، خوشپوش باشید.»
اما قبل از این که بتونه یه نفس راحت بکشه، یه صدای تیز و نچسب از پشت سرش شنید:
«هی پسر! کارتو تموم کردی؟»
سپین برگشت. یه دختر مدرسهای ۱۸ ساله، با یونیفرم آبی تیره و کیف سنگین روی شونهاش، بالای سرش ایستاده بود. موهاش بدجوری بهم ریخته بود و اخمی که رو صورتش بود،
اما چهره بسیار زیبایی داشت ، چشمای قهوه ای روشن ، موهای فرفری و خوشگل و پوستی سفید و درخشان »
«سلام. بله، تموم کردم. کاری دارین؟» سپین با صدایی مودب جواب داد.
دختر، که اسمش سارا بود، یه قدم جلو اومد. با دست به کفشهای کثیفش اشاره کرد. کفشهاش سفید بودن، ولی انگار از یه میدان جنگ برگشته بودن؛ پر از خاک و رد گِل.
«اینارو تمیز کن
سپین یه لحظه مکث کرد. «کفش سفید؟ واکس؟»
ولی قبل از این که چیزی بگه، سارا با لحنی تند گفت:
«زود باش دیگه! با دستمال ، حوصله ندارم. کفشو در بیار، تمیز کن زود
سپین نگاهی به کفشها انداخت. انگار تازه از یه روز طولانی برگشته بودن. چشمش افتاد به بندهای کفش که شلخته بسته شده بودن. آروم گفت: «ببخشید، میشه خودتون کفشتونو در بیارید؟»
سارا پوزخند زد و دست به کمر ایستاد. «چی شد؟ داری ناز میکنی؟ مگه کارتو بلد نیستی؟! تو باید کفش دربیاری، واکس بزنی، تمیز کنی. فهمیدی؟»
سپین نفس عمیقی کشید و گفت: «چشم، حتماً.»
آروم خم شد و بندهای کفش رو باز کرد. وقتی کفش اول رو درآورد ، دید جوراب پای دختر نیست و یه بوی تند و ناخوشایند از توش بیرون زد. سپین چند لحظه مکث کرد، ولی بعد لبخند کوچیکی زد. انگار به این چیزا عادت داشت. کفش دوم رو هم درآورد و گذاشت کنار.
سارا با همون اخم و غرورش، یه قدم عقبتر ایستاد. پاهاش بدون جوراب بودن و روی پارچه داغ زیر انداز پسر گذاشته شده بودن. ردِ عرق، مثل یه خط باریک روی پوستش معلوم بود. بوی تند کفشها هنوز تو هوا بود.
سپین دستمالش رو برداشت و آروم گفت: «باشه، شروع میکنم.» و با دقت شروع کرد به تمیز کردن کفشهای سارا، بدون این که حتی یه کلمه شکایت کنه.
سارا که حالا دست به کمر ایستاده بود و نگاهش به سپین بود، پرسید:
«اسمت چیه؟»
سپین، همونطور که داشت دستمال رو با دقت روی کفشها میکشید، سرش رو بلند کرد و با صدای آروم گفت:
«اسم من سپین.»
سارا ابروهاش رو بالا انداخت و با لحنی که معلوم بود اصلاً براش مهم نیست گفت:
«چه اسم مسخرهای!
سپین با همون آرامش همیشگی جواب داد:
«بله، همه ما اسم داریم. هرچند شاید خیلیا اهمیت ندن.»
سارا خندید، یه خندهای که بیشتر به تمسخر شبیه بود. بعد خم شد و با لحن مغرورانهای گفت:
«تو باهوشی، کارت هم خوبه. من خوشم اومده. میخوام از این به بعد فقط برای من کار کنی.»
سپین که داشت آخرین ذرههای خاک رو از کفشها پاک میکرد، یه لحظه مکث کرد. بعد صاف نشست و گفت:
«من اینجا خوبم. کارم همینه، دوست دارم به همه خدمت کنم. برای همه مردم.»
سارا اخم کرد و گفت:
«ولی من نمیخوام با بقیه تقسیمت کنم. دوست دارم مال من باشی. فقط برای من کار کنی.»
سپین لبخند کوچیکی زد. «قدردانم که اینو میگین، ولی من اینجا یه زندگی دارم. همینجا کنار خیابون، بین مردم، خوشحالم.»
سارا که انگار از این جواب خوشش نیومده بود، با یه لحن تهدید آمیز گفت:
«خب پس چی؟ میخوای همیشه همینجا بمونی و برای چندرغاز کار کنی؟ اگه با من بیای، پول خوبی بهت میدم. کلی امکانات داری. حتی یه جای خنک و تمیز.»
سپین به فکر فرو رفت. «من به پول نیازی ندارم. چیزی که دارم، کافیه.»
سارا که انگار دیگه نمیخواست جواب رد بشنوه، یه قدم جلو اومد و مستقیم به چشمای سپین نگاه کرد. گفت:
«ببین، تو خودت گفتی کارِت خدمت کردنه. خب، منم میخوام بهت این فرصت رو بدم که به یه نفر خاص خدمت کنی. تازه، قول میدم بهت پول بدم. هرچی بخوای. تو فقط باید به من وفادار باشی.»
سپین مکث کرد. به کفشهای تمیز و براق سارا نگاه کرد. برای چند لحظه همهچیز توی ذهنش گذشت:
ت نبود تصویر اما برای درک سکسی بودن پاهاش کافی بود
تصمیم گرفتم کمی بالاتر برم
بالاتر از زانو هاش
چه صحنه ای
چه اندام خوشگلی داشت این زن
توی سه سالی که زن دایی کمال شده بود کم دید نزده بودم بدنش رو
اما الان برام شبیه یه رویا بود
هنوزم نمیدونستم خوابم یا بیدار
کاملا به سمت جلو رفته بودم و دستام زیر پتو داشت رون زنداییم رو ماساژ میداد و دایی کمال یک متر اونطرف تر پشت به ما و روبه دیوار در حال دیدن هفتمین پادشاه در خواب نازش بود
احساسات متضادی رو تجربه میکردم اون لحظات
لذت
ترس
اضطراب
اما قوی ترین چیزی نبود جز حس شهوت
غریزه مهم ترین بخش وجود هر جانداریه
با همین غریزه ما انسان ها تونستیم بقا پیدا کنیم
همینجوری در حال مالیدن و بوسه های ریز به ساق و پشت زانوی زنداییم بودم که دمر خوابیده بود و هر چند لحظه یه نوتیف میومد که داشت خبر از لذت بی حدش میداد
گوشیو برداشتم و با سرعت نوشتم
+میشه یکم بیایی عقب به سمت من ؟
-خوشت اومده ها
خودشو نیم متری به سمت عقب آورد که دستام مسلط باشه رو بدنش
خیلی تن لطیفی داشت
شیو شده و تمیز و خوش استیل
دستامو آروم رو تنش کشیدم و بالاتر و بالاتر بردم تا نزدیک باسنش و همینجوری مالیدم و نوازش میکردم
سیما هم خودشو پیچ و تاب میداد و رو به عقب حرکت میکرد تا با دستام قسمت های بیشتری از تنش رو در اختیارم بگیرم و مثل یه امپراطور کشور گشایی کنم
دستامو اروم به کون خوش فرمش رسوندم و کمی پتو رو کنار زدم تا این رویا رو با چشمای خودم ببینم و چیزی که میدیدم باور کردنی نبود
اون حتی شرتشم بیرون آورده و بود این همه مدت در لخت ترین حالت ممکن بوده و من داشتم سکته میکردم
دیگه چیزی برام مهم نبود پتو رو روش کشیدم و حمله کردم به بین پاهاش تا کس خوشگلشو از نزدیک ببینم
با نور گوشی چیزی که میدیدم یه کس کوچیک و خوشگل بود
سریع بهم پیام داد
-زیاد تکون نخور سیاوش اروم باش
+باشه
کونشو تو دستم گرفتم و میچلوندم وقسمت های داخلی رونش و نزدیک کصش رو بوسه بارون کردم
انگشت شصتم رو روی سوراخ کونش میمالیدم و آروم زبونم رو به کصش رسوندم و اولین لیس زندگیم رو به اولین کس زندگیم زدم
-اخ سیاوش داری منو میکشی بخور برام
+کدومو بخورم کدوم سوراختو
-هر دوتاشو برام بخور …اخ سیاوش
زبونمو دور کصش میچرخوندم و سوراخ کونشو با زبون خیس میکردم
زبونمو تو کس تنگش کردم که مثل چشمه ازش آب میومد
مقدار لذتی که میبرد با میزان بالا پایین کردن کمرش و چسبوندن و فشار دادن کصش به دهنم قابل تایید بود
هی عقب و عقب تر میومد و منو هم مجبور میکرد با فشار هاش که عقب برم
منم ازاین فرصت استفاده کردم و اروم اوردمش تا توی رختخواب خودم و جایی که خودم خوابیده بودم قبلا و محکم از پشت تو آغوش گرفتمش
حسابی کص و کونشو تو این چند دیقه خورده بودم و الان وقت کردنش بود
در کسری از ثانیه با کمک یه دست و پاهام شلوار و شورتم رو در اوردم و کیرمو گذاشتم لای پاهاش
آروم در گوشم گفت
-تو خیلی دیوونه ای
+از تو بیشتر ؟
چیزی نگفت و با دستش سر کیرمو گرفت تو دستش یکم مالید به کصش آروم سرشو فرو کرد داخل در گوشم گفت
-فشار بده سیاوش
با این تاییدش کم کم کل کیرمو تمام ۱۶ سانتش رو آروم آروم تو کس زندایی زیبام فرو کردم
شروع کردم به تلمبه زدن
آنچنان پیچ و تابی به خودش میداد که حس کردم داره جون میده
در گوشم گفت
-محکمتر سیاوش محکمتر
نذاشتم سرشو بچرخونه و لبمو رو لبش گذاشتم و شروع کردیم به خوردن لب و زبون هم
دو دقیقه ای بود که محکم تو کس زندایی زیبام تلمبه میزدم و زبونش تو دهنم میچرخید و سینه هاشو از رو بافت قشنگش میچلوندم و لذت میبردم که
با یه لرزش کوتاه و یه نفس عمیق احساس کردم تو بغلم ارضا شد
تلمبه هامو اروم تر کردم و تو گوشش قربون صدقش میرفتم
+قربونت برم …خوشگله من …اخخخخخ آرههههه ارضا شو زیرم
و تلمبه هامو بیشتر و بیشتر کردم
یه دستمو از تو یقه ش بردم داخل بافتش و یکی از سینه هاشو محکم تو دستم گرفتم که یه آخ یواش گفت
توی اون پوزیشن کمی سختش بود و احساس کردم اگه دمر بشه زودتر میتونم آبمو بیارم
دمرش کردم و از پشت دراز کشیدم رو تنش و کیرمو گذاشتم دم کصش و چپوندم توش
اخ که چه لذتی داشت
فکرشم نمیکردم یه روزی بتونم زنداییم رو اینجوری بکنم اما الان داشت زیرم با تمام توان نفس میزد و منم کس داغ و تنگشو فتح میکردم
اروم اروم به ارگاسم نزدیک میشدم و ازم خواست نریزم توش
همین حرفش منو به اوج رسوند و درست به موقع کشیدم بیرون و آبمو لای پتو و تشک خالی کردم که خیلی هم زیاد بود
خودمو کنارش انداختم تا فشار بهش نیاد
سرشو اروم روی بالش گذاشته بود و داشت نگام میکرد
تو چشماش یه مظلومیت خاصی بود
جفتمون امشب شیطون رو رو سفید کرده بودیم
احتمالا اونم الان داشت به همچین چیزایی فکر میکرد
بغلش کردم پیشونیشو بوسیدم و
شهوترانی با زن زیبای دایی کمال (۱)
#زندایی
داستان:
در یک عصر پنجشنبه پاییزی زیر کرسی خانه مادر بزرگ در روستا دراز کشیده بودم و اهالی خانه هم در اطراف هر کس به کاری مشغول بود
مادر بزرگم با نخ و سوزن در حال دوختن پاچه شلوار کردی مشکی و کهنه پدر بزرگم
بود که موقع کشاورزی پاره شده بود
پدر بزرگم خودش خسته اما با لبخندی به لب در حال تماشای اخباری بود که از تلویزیون در حال پخش بود
خواهر و برادر کوچیکم که ابتدایی بودن در حال نوشتن تکالیف مدرسه و مادرم در حال پختن شام بود و پدرم هم طبق معمول با دوستاش رفته بود کوه و از این فرصت آخر هفته و دوری از شهر بهترین استفاده رو برای خودش میبره
و دایی کمال و خانمش سیما سمت راست من به دیوار تکیه داده بودن و اونا هم مشغول پچ پچ کردن با همدیگه و زیر لب خندیدن بودن
این تمام خانواده ی کم جمعیت مادریمه که هر پنجشنبه و جمعه تو روستای مادری و تو خونه پدربزرگم به خاطر نزدیکی به شهر دور هم جمع میشیم و سعی میکنیم کنار هم باشیم
دایی کمال توی یه اداره دولتی کارمنده وخانومش سیما هم فارغ التحصیل هنره و خونه داره
زن زیبایی هست صورت جذاب و اندام زیبایی داره و مخصوصا ممه های نسبتا درشتش توجه هر مردی رو به خودش جلب میکنه
من سیاوش دانشجوی یه شهر نزدیکم که کلاس هام شنبه تا سه شنبه هستن و آخر هفته ها اگه تایم امتحانات نباشه میام خونه
قد نسبتا بلند فیس و بدن معمولی دارم و معمولا سرم تو کار خودمه
علایقم فوتبال و سالن رفتن با دوستام و این چیزا هستش
اون شب دایی کمال گوشیش زنگ خورد و پاشد رفت و خانومش هم بلند شد رفت کمک مادرم غذا پختن و بعدش دوباره یه زیر کرسی برگشت
وقتی نشست زیر کرسی و پاهاشو دراز کرد زیر کرسی یه لحظه پاهاش با پاهام برخورد کرد و بلافاصله پاهاشو کشید و جا به جا کرد
لبخندی بهم زد که متقابلا با لبخند جوابشو دادم و گفت :
-خب بگوببینم سیاوش جون از دانشگاه چخبر
+چی بگم زندایی والا آخر ترمه و درس هام سختن
-لذت ببر از این دوران دیگه برنمیگرده این روزا
+اره اما باید به سن شما برسم که اینجوری فکر کنم الان دوس دارم زودتر تکلیفم مشخص شه و برم سر کار
-اونم اوکی میشه عجله نکن لذت ببر از زندگیت
همون لحظه که داشت اینو میگفت دوباره پاهاش به پاهام برخورد کرد و یکی دو ثانیه پنجه ی پاشو روی پاهام نگه داشت و همون لحظه یه حسی مثل تپش قلب اومد سراغم
کف دستم شروع به عرق کردن کرد و در حالی که داشتم سعی میکردم این اتفاق کوچیک رو هضم کنم همزمان سعی میکردم خودمو اروم نشون بدم
+والا نمیدونم چجوری لذت ببرم زندایی
-خودت میدونی ولی خودتو به خنگی زدی
و دوباره همون کارو تکرار کرد و پاهاشو به پاهام چسبوند و نگه داشت
کیرم یه تکونایی میخورد و تپش قلبم یکم بیشتر شد احساس میکردم داره باهام لاس میزنه
جو خونه آروم بود اما کسی خبر نداشت زیر این لحاف سنگین و زیر این کرسی چه اتفاقاتی در حال رخ دادنه
خودمو جمع و جور کردم و گفتم
+والا نمیدونم چی بگم زندایی شما یکم ما رو آموزش بدین که لذت ببریم
و همزمان من پامو با پاهای گرمش چسبوندم و نگه داشتم
-نه باید خودت تجربه کسب کنی و آموزشی نیست
بعد از گفتن این جمله اون یکی پاشو هم آود و پاهای منو از دو طرف بین پاهاش فشار داد
کیرم مثل سنگ سفت شده بود و سیما هم داشت مدام روی من کرم میریخت
ميتونستم حدس بزنم که صورتم تغییر رنگ داده و هیجان زدگی منو اونم فهمیده واسه همین کرم ریختنش رو با پاهام بیشتر کرد
چند لحظه بعد داییم وارد خونه شد و نشست کنارش و همین باعث شد که دست از سرم برداره و منم سعی کردم خودمو جمع و جور کنم
چند دقیقه ای گذشته بود و وضعیت داشت به حالت عادی برمی گشت که بابام وارد خونه شد و همه جلو پاش بلند شدن و داییم تعارف کرد که کنارش بشینه و زنداییم بخاطر پدرم به سمت طرفی که من نشسته بودم اومد که بایام بتونه کنار داییم بشینه
و خودش با فاصله چند سانتی متر کنار من نشست
چند دقیقه ای همه مشغول احوال پرسی با پدرم بودن تا دوباره کم کم همه چی عادی شد و سیما دوباره پاشو به پاهام نزدیک کرد و تماس پاهامون باعث شد که دوباره کیرم مثل سنگ سفت بشه و داشتم ازین حس کلافه میشدم
نگاهش کردم یه شیطنت بدی تو چشماش بود که انگاری داشت بهم میگفت اینقدر ضایع رفتار نکن
پاهامو دوباره بین پاهاش فشار داد و کیرم همینجوری داشت تکون میخورد و حالم خراب و خراب تر میشد که مادرم ازش خواست تو سفره انداختن کمکش کنه و بلند شد تا من بتونم نفسی بکشم به خودم بیام
من دوست دختر در حد مالیدن و لب بازی و ممه خوری داشتم اما تا این حد هیچوقت تحریک نشده بودم
کیرم به بزرگترین حد نعوظ خودش رسیده بود که نهایتا ۱۶سانت میشه و هیچ جوره خیال خوابیدن نداشت
انگار که ازم خواهش میکرد که برم تخلیه ش کنم
و منم قبل از حاضر شدن سفره این تصمیم رو گرفتم و خودمو با هر
وقتی زن عموی حشری داری!
#زن_عمو
سلام من حسامم و ۱۷ سالم هست،این داستان برمیگرده به ۲ سال پیش که اون موقع ها من یکمم خام بودم و هنوز اونقدر پخته نشده بودم
(داستان واقعی اما طولانی اگر مایل نیستین نخونین)
خوب برگردیم به دوسال پیش من یک زن عمو دارم که اسمش مریم و زیاد هم سن بالا نیست حدود همون ۳۵ سالشه اندام خوب و تو پوریم داره
“پیشینه داستان”:خوب تو تابستون بود که ما قرار بود بریم شهرستان ولی خوب زن عمو زودتر رفت بود روزی که قرار شد ما بریم شهرستان نشدش کار های پدرم جور در نیومدش ولی من میخواستم برم چون این زن عمو خیلی دوست دارم قرار شد که برم خودم با اتوبوس من تنها رفتم شب هم راه افتادم که صب زود اونجا باشم بعد این که راه افتادم زنعموم پیام داداش گفت:کجایید پس چرا خبری ازتون نشد؟منم گفتم خودم دارم تنها میام گفت:چرا پس تنها؟گفتم دیگه بابا کارش جور نشد نتونستن بیان گفت:باشه بیا منتظرتم.(راستی من این زنعموم یکم انگولک کرد بودم ولی خوب اون موقع به ننم گفتش)خلاصه من رسیدمو یدونه تاکسی ام گرفتم رفتم به سمت دهاتمون زنگ زدم مادر بزرگم درو باز کرد رفتم داخل دیدم زنعموم لش کرده خط کوسش افتاد بود بیرون خلاصه سلام احوال کردیمو خیلیم خوشحال شد که منو دید خلاصه یکی دو روزی گذشته
“شروع داستان”:ما از صحرا اومده بودیم من مادر بزرگم با زنعموم بعد مادر بزرگم خسته بود گرفت خوابید منو زنعموم داشتیم ی فیلمی میدیدیم زنعموم خیلی خسته شده بود پاهایم درد میکرد(وایی نگم از پاهاش)بعد زنعموم بهم گفت وایی حسامزنعمو میتونی یکم پاهای منو ماساژ بدیم خیلی درد میکنه منم اونموقع سرپا بودم گفتم چرا که نه بعد من با پاهام داشتم پاشو لگد میکردم بعد گفت بیادب اینجوری اخه بتر پاهام درد میگیره گفت با دست منم اونموقع اصلا انگاری ارضا شدم چون خیلی کف پاهای زنعموم بودم نشستم پاهاشو ماساژ دادم بعد چند دقیقه جورابشو در آورد وایی ی پاهای هلو خیلی خوب بودم بعد شلوارم یکم داد بالا تا به زانوهاش نرسیده پاهای سفید سکسی تا زیر زانوش تونستم اونروز ماساژ بدم بعد ده دیقه پیام داد بهم گفت بسته دیگه حسامم خسته نشدی منم پرویی گفتم نه چرا خسته بشم گفت پس باشه ماساژ بده امروز گذشت فردا شد دوباره دوست داشت که باهاشون ماساژ بدم چون همیشه غروب از صحرا میومدیم خسته میشدیم بعد بهم پیامک داد گفت حسامم یکم پاهای زنعمو جونتو ماساژ میدی خسته گیش دره گفتم چرا که نه رفتم شروع کردم این بار بالاتر رفتم رونشم داشتم ماساژ میدادم تاز داشتم به جاهای خوب میرسیدم که مهمون اومدش ما رفتیم حیاط مهمونم حیاط نشسته بودش بعد چند دقیقه زنعموم پیام داد گفت چقدر بد موقه اومدن تاز داشت حال میداد منم گفتم آره خیلی بد موقه اومد بعد گفت بیا ما بریم تو به ادامه کارمون برسیم منم گفتم بریم رفتیم تو خونه ی بالش برا خودش آورد پاهاشو انداخت رو من من شروع کردم تمام پاهاشو ماساژ دادم تا رونش خیلی حال میکردش هی بهم میگفت افرین همونجا بعد از این که مهمون رفت بلدشد رفت تا راهی کن مهمونامون هارو بعد شب شد موقه خواب پیش من خوابیده بود مادر بزرگم روبرو ما خوابیده بود منم از قصد رفتم زیر پاهای زنعموم خوابیدم زنعموم هی پاهاشو تکون میدار یعنی میگفت که پاهامو ماساژ بده منم یواشکی دستمو از زیر پتو بوردم داخل پاهاشو داشتم ماساژ میدادم که یهو دامنشو داد بالا تا شرتش منم جفت پاهاشو لخت حس میکنم بعد این که یکم ماساژ دادم یواش یواش رفتم سمت شرتش بعد زنعمو دستشو آورد گذاشت رو دستمو گذاشت رو کوسش بعد با دستش هی ماساژ میداد بعد منم یکی از پاهاشو گرفتم لیس زدم خیلی خوشش اومد بود شرتش تمام خیس شد بعد این که یکم مالیدمش بهم یواشکی گفت بیا بالا رفتم بالا دیدم انگوشت فاکمو گرفت گذاشت تو دهنش برا انگشتم ساک میزد منم داشتم با شکمش بازی میکردم یهو دیدم لباسشو داد بالا اون ممه های مرمریش افتاد بیرون ی ممه ۸۵ سکسی دستمو بردم تا میتونستم ممهاشو مالدیم بعد اونم دستشو آورد با نوک سینه های من بازی میکرد انگاری دوست داشت بعد این که قشنگ مالیدم رفتم لای ممهاش یکم براش خوردم یکی ار دستامم گذاشتم رو کصش هی میمالیدم بعد یواش یواش دستمو از زیر شورت بردم داخل ی کص آبدار یکمم پشمالو بودش مالیدم ممهاشم داشتم میخوردم یهو دیدم زنعموم یکم لرزید بعد فهمیدم آبش اومد دست منم تمام خیس کردش بعد زنعموم خودشو جمو جور کرد فقدر من داشتم ممه هاش بازی میکردم دیدم یهو دستشو برد تو شورت من کیر منم اونموقع تو اون سن ۱۶ سانتی میشد دستشو برد تو شرتم اندازه کیرمو دید تعجب کرد کیرمو از شرت انداخت بیرون شروع کرد به مالیدن یواش یواش داشت ابم میومد گفت بریز تو شورت من منم ریختم تو شورت گفت وایی چقدر آب داشتی بعد این که دوتامون ارضا شدیم بهم پیام داد گفت حسامی دیگه مال خودم شدی منم گفتم چقدر خوب که این زنعمو به این
زندایی پرستار
#پرستار #زندایی
این داستان در مورد یک خاطره واقعی از برهنه شدن در مقابل خانم هاست البته اسم ها تغییر کرده.
اسم من سهیل ۲۲ سالمه و لاغر اندام هستم و قدم ۱۷۰ سانت.
دوسال پیش در ناحیه مقعد احساس سوزش و درد میکردم و گاهی هم خونریزی داشتم وضعیت واقعا افتضاحی بود و نمیدونستم باید چکار کنم.
چند روزی صبر کردم و فکر کردم با گذشت زمان بهتر میشه اما شرایط روز به روز بدتر و غیر قابل تحمل میشد و مشکل بزرتر اینجا بود که نمیتونستم با کسی در مورد این موضوع صحبت کنم.
یک شب تا صبح نتونستم بخوابم و همش با خودم گفتم باید یک راه حل برای این مشکل پیدا کنم.
پس دل رو به دریا زدم و تصمیم گرفتم با زنداییم در این مورد صحبت کنم.
زنداییم معصومه یک زن ۴۰ ساله و پرستار هست.
من همیشه با معصومه رابطه خوبی داشتم و با هم صمیمی بودیم و این باعث شد این فکر در ذهنم ایجاد بشه که این رابطه صمیمانه و شغل معصومه میتونه بهم کمک کنه.
حدود ساعت ۸ صبح تو تلگرام به معصومه پیام دادم همچنان استرس داشتم و قلب تند میزد. آنلاین بود و خیلی زود جوابم رو داد
من:سلام خوبی؟
معصومه:سلام مرسی،تو خوبی؟
_ ممنون.زندایی،یه چیزی هست تو رو خدا به کسی نگی.
چی شده عزیزم؟اتفاقی برات افتاده؟
_ چند روزه پشتم يه جوری شده هم درد دارم هم سوزش.
ورزش سنگين کردی یا از جایی افتادی؟ کمرته؟
_ نه اینا نیست😔
آها،باسنت؟
_آره
وقتی پی پی میکنی خون میاد؟
_آره
زخم هم شدی؟
_نمیدونم
روده هات سفت شده؟
_آره.
چند وقته روده ات سفته؟چند روزه درد داری؟
_خیلی وقته،۱۰ روز هم که درد و سوزش دارم.
چرا زودتر نگفتی؟
_روم نشد بگم؟
خیلی خوب اشکالی نداره، نگران نباش.میدونی هموروئید چیه؟
_نه.
میتونی الان بیایی پیشم؟
الان.
آره کسی نیست دایی رفته ماموریت تا شبم نمیاد بچه ها هم رفتن مدرسه.
_باشه.
همچنان استرس و دلهره داشتم فکر های زیادی توی ذهنم داشتم با خودم میگفتم کار درستی کردم به معصومه گفتم؟خوب اون میدونه مشکلم چیه و میتونه کمکم کنه؟ اما چطوری ؟ با همین فکر ها حرکت کردم حدودا ساعت ۹ رسیدم.
زنگ آیفون رو زدم،در باز شد با آسانسور بالا رفتم ،در آسانسور که باز شد معصومه رو دیدم که جلوی در آپارتمان منتظر من ایستاده بود.
سلام خوبی عزیزم
سلام مرسی.
حالا خجالتم بیشتر شد و شروع کردم به عرق کردن . بیا تو،بیا بشین ببینم حالت چطوره،چی شده.
معصومه نشست روی زمین و گفت بشین ببینم عزیزم.
نشستم و در مورد اتفاقات براش توضیح دادم.
گفت خیلی خوب من یه سری دارو برات گرفتم، همونطور که گفتم احتمالا مشکلت هموروئیدِ. الان خیلی درد داری گفتم آره.
خیلی یکی از دوستای من خانم دکتر شکوهی توی بیمارستان پزشک متخصص و خوب من باهاش صحبت کردم ،من ساعت ۱۲ میرم بیمارستان ایشون هم همون موقع ها هستش میتونیم باهم بریم پیششون تا معاینت کنه.
گفتم معاینه،یعنی چطوری.
خندید و گفت یعنی تو دراز میکشی روی تخت و ایشون هم معاینه ات میکنه.
از خجالت سرخ شدم گفتم نه من نمی تونم.
معصومه همچنان با لبخند لپمو و با لحن بچگانه گفت آخی پسر کوچولوی من خجالت میکشه.
نترس عزیزم این چیز ها برای ما طبیعیِ.
هیچ جای نگرانی نیست.
فقط باید تو رو آماده کنم و یکم دارو بهت بدم تا موقتی دردت رو کم کنه.
گفتم چطور.
معصومه گفت خوب اول باید شلوارت رو در بیاری.
نه این امکان نداره زندایی چطوری جلوی تو شلوارم رو دربیارم بلند شدم که برم اما معصومه دستم رو گرفت و منو کشوند طرف خودش جوری که افتادن روی پاهاش دست هاشو دورم حلقه زد و سرشو گذاشت روی شونه.
سهیل جان پسرم من که نمیخوام اذیتت کنم، الان مشکل تو احتمالا با یکی دو هفته مصرف دارو حل میشه اما اگه همینطوری لجبازی کنی و پیش دکتر نری ممکنه کارت به جراحی بکشه.
عزیزم تو جای پسر منی. من هم زندایی ام هم پرستار، پس اصلا نگران نباش، باشه.
توی بغل معصومه مثل یه بچه نشسته و در حالی که درد حسابی آزارم میداد احساس امنیت و آرامش میکردم.
معصومه دوباره سوال کرد. باشه عزیزم؟
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم باشه.
معصومه گفت:خیلی خوب باشه بزار ببینم.
کمربند و دکمه شلوارم رو باز کرد.
و گفت خیلی خوب دراز بکش.
بعد شروع کرد به در آوردن شلوار و شرتم.
چشم هامو بسته بودم و دوست داشتم از خجالت آب بشم.
معصومه گفت:خیلی خب اینطوری نمیشه بریم پیش دکتر .
باید این مو هارو بزنیم.
دستم رو گرفت و وارد حموم شدیم موهای باسن و دور دودولم زد بعد یه تشت پر از آب گرم کرد و گفت بشین داخل این و منتظر بمون.
حدود ده دقیقه بعد دوباره برگشت.
چطوری ؟احساس بهتری نداری؟
گفتم چرا دیگه درد ندارم.
خوبه هر چند روز یکبار باید خودت این کار رو انجام بدی.خب پاشو بریم.
خشکم کرد و از حموم خارج شدیم .رفتیم توی اتاق و درازم کرد روی زمین.
خیلی خوب حالا پاهات رو بده بالا. دوتا دارو برای این مشکل وجود داره، یکی پماد هست که الان برات می
رش.فقط زنیکه غم گرفته بود دلشو…بعد چهلم تموم اموال خوب تقسیم شد و همه به نون و نوایی رسیدیم…ننه سرحال شد…بخدا حتی سهم و حق کارگره رو دادیم.من موندم و جنده خانوم…اولش توقیف ماشین رو زدم و ازش گرفتم.میگفت من برای اینها کار کردم این دستمزد منه.گفتم این رسید تمام پولهایی که به گفته خودش چندماه بوده از مادرم نگهداری کرده…مگه چقدره که بهش ماشین بدیم.بعدشم ماشین منه.نه بابام.خلاصه که حرفم ثابت شد.ولی فیلمی ازش نشون ندادم.تا اینکه شوهرش اومد قیل و قال و داد وبیداد.میزنم فلان میکنم و فلان.دیدم نمیشه آخرین برگ برنده رو کردم.اخه زنیکه خیلی قرشمال بود.شوهرش و عمدا میفرستاد.ماشین مال منه…تا اینکه توی خیابون دیدمش.الان خودم شاسی سوار بودم.بوق زدم سوار نمیشد.تیپ زده بود عجب لعبتی هم بود.گفت بخدا شوهرم بفهمه جرت میده برای من بوق میزنی، گفتم بشین برای همون میگم که شوهرت نفهمه جرت بده…نشست بدوبیراه میگفت تهدید میکرد.گفتم بشین براش فیلمهای سکسش رو پخش کردم…نمیتونست آب دهنش رو قورت بده.گفت تو رو خدا پاکشون کن گوه خوردم.بخدا بیا این گوشی رو بابات خریده…النگو برام خریده…همه مال خودت میگم دزد کیفمو زده…ولی پاکش کن.بقران شوهر من دیوانه است…سرم رو میبره میزاره لب جوب اب، گفتم میری برای من لاشی میفرستی،در خونه…میری شکایت میکنی.بدکار کردم دستتو گرفتم.من میدونستم تو با پدرم رابطه داری،ولی چیزی نگفتم.ولی تو پررو شدی.میدونستم صداش هم هست که تو میگفتی طلاق میگیرم زن تو میشم.پدر من که مرد.ولی تو هستی و شوهرت.گفت گوه خوردم بخدا گوه خوردم.بیا این النگو…گفتم مال خودت.گوشی هم مال خودت…گفت پس چی میخوای.گفتم مگه من پسر اون پدر نیستم.همچین بکنمت از بابام بهتر.گفت نه تو رو خدا.شوهرم میفهمه.گفتم کجا میفهمه…میکنمت بعدش فیلمهاتو پاک میکنم.تو هم میری شکایتت و پس میگیری لاشی خان رو هم نمیفرستی در خونه ما…گفت کی کجا…گفتم الان بهترین وقته.گفت باشه برو.رفتیم دامداری.دیگه گاوها رو فروخته بودیم.خالی بود.توی همون اتاقک هنوزم دوربین بود.خودش زودی لخت شد.توی فیلم دیده نمیشد…چقدر نازه…بیپدر عجب کوسی بود.چه ساکی میزد… چند دقیقه کمتر ساک زد.وبعدش کوس نازشو گاییدم تیره بود اما خب جوون و کردنی بود…بعدشم کون داد چه کونی…میگفت بابات اینقدری این کون منو گایید که الان کیرهای شما برام انگشت حساب نمیشه…حال قشنگی بهم داد.و رفت…شکر خدا چند وقت بعد دوباره شوهرش رو گرفتن.اومد پیشم.گفت بهم جنس نسیه میدی…الان دیگه اون فروشگاه قدیمی نبود تبدیل شده بود به هایپر.گفتم چی جاش گرو میزاری.گفتم تا چی دلت بخواد.گفتم خودت میدونی…گفت من حرفی ندارم.مقداری جنس برد.و چند روز بعد دوباره عصر اومد پیش من…گفت یک کیسه برنج بهم میدی.گفتم اشتهات زیاده ها.هنوز قبلی رو حساب نکردی،،؟گفت آقا بهرام.تو نخواستی…گفتم فردا۸صبح.گفت باشه.شبش به مدیر گفتم صبح برام مرخصی رد کن.گفت ناکس خیلی زیاد مرخصی گرفتی نمیشه…امسال فاتحه مرخصی هات رو خوندی…گفتم محمود رد کن دیگه.این فرق داره.گفت بهرام اگه موردی هست من و هم بگو بخدا زنه باهام قهره جواب نمیده.گفتم باشه صبح زود برو دامداری ما.دیوار پشت کوتاهه بپر برو تو.کسی نیست.من میام.۸ونیم صبح رسیدیم.اونجا.البته قبلش خوب بعد صبحانه یک نخود شیره ناب حل کردم.تا رسیدم چنان دهنم خشک بود حد نداشت.وقتی رسیدیم.مدیر رو دید.چیزی نگفت.گفت فقط بکنید هوای من و بچه ام رو داشته باشید…چی بگم براتون لخت شد محمود مدیر طفلکی دو دقیقه ای خلاص شد.کیری هم نداشت.با همون ساک زدن پنچر شد.ولی من قبلش دوپینگ کرده بودم…چه سینه هایی داشت حسابی خوردمشون.گردنش کبود شد.چقدر فرغونی توی کوسش گاییدمش…کیف میکرد.میگفت اصلا گاییدن توی خونتونه…از گاییدن من کیر کوچولوی محمود دوباره بلندشد.روی تخت اومد نشست روی کیرم.محمودکرد کونش.کیف میکرد.حسابی گاییدیمش…بعد اون روز دیگه پیش من نیومد.فهمیدم محمود رو تیغ میزنه.عجب زبلی بود.کیر براش مهم نبود.زندگی کردن مهم بود.ولی تیغ میزد ها…پدر منو که خیلی گاییده بود.حتی پول دیه دعوای شوهرش رو ازون گور بگور گرفته بود که بیاد بیرون طلاق بگیره.زن پدر من بشه.البته حق داشت زندگیش سخت و تلخ بود.اولش خوب بود ولی بعدش اینجوری شده بود.خودش میگفت من بغیر شوهرم دست مرددیگه بهم نخورده بودتا اینکه پدرت توی خونه به زور منو کرد.و مادرت حتی فهمید بهم گفت دختر جان این دیوه آدم نیست.میگفت پدرت از تنگی کوس من کیف کرده بود چنان جرم دادبا اون کیر کلفتش که پاهامو نمیتونستم جمع کنم.روزی ۲بار منو میگایید.الان شما که منو بکنید اصلا برام مهم نیست.چون۲تاباهم هم کیرتون سایز اون نیست.گفت پولهایی که بهم میداد بخاطر کونی بود که ازم پاره کرد.و خونریزی شدید کردم.اون موقع۲هفته کونم درد میکرد.ولی ولم نمیکرد.من هم پول لازم بو
Читать полностью…عربی میگفت: «محکمه، محکمه!»
قلبم داشت از جا درمیاومد.
دیدم همه بیدارن و آماده میشن.
متوجه شدم که منظورش دادگاهه.
ساعت ۷ صبح بود، ولی هوا هنوز تاریک بود.
لباسهامو پوشیدم و با جمعیت راه افتادم.
بعد از حدود ده دقیقه پیادهروی، به اداره مهاجرت رسیدیم.
اونجا تو اتاق انتظار، یه افغانی سعی داشت سر صحبت رو باهام باز کنه.
گفت ایرانی هستی.
گفتم آره
کلی صحبت کرد ولی من اصلا حواسم نبود چی میگه
فقط شنیدیم میگه ایرانیها رو تو کمپها کنار هم میذارن، افغانیها رو هم همینطور.
بعد از حدود یک ساعت نوبتم شد. وارد اتاق شدم.
دو نفر اونجا بودن. یه خانم ایرانی حدوداً ۴۰ ساله که مترجم بود و یه خانم آلمانی جوان.
با لحنی مهربون ازم خواستن بشینم و شروع کردن به پرسیدن سوال.
منم تمام سوالاتشون رو جواب دادم و همهچیز رو گفتم.
خانم آلمانی بعد از شنیدن حرفهام، با لحنی ملایم گفت: «درک میکنم که جامعه LGBT تو ایران شرایط سختی داره.»
مترجم ترجمه میکرد.
پرسیدم، میتونم خواهشی بکنم؟
سرشو به علامت تایید تکون داد.
بهشون گفتم: «میشه منو به کمپی بفرستین که ایرانی نداشته باشه؟»
و دلیلش رو هم گفتم که تو جامعه ایرانی افراد LGBT پذیرفته نیستن و من دوست دارم خودم باشم.
(منظورم این نیست که هموطنهام بدن، من دوست داشتم خجالت نکشم، لطفا منظورمو بد متوجه نشین)
خانم آلمانی درخواستمو پذیرفت منو به یه شهر مرزی نزدیک سوئیس به نام «والتسهوت» فرستادن.
شهر خیلی کوچیکی بود ولی خیلی قشنگ بود.
رسیدن به یک ساختمان قدیمی که خیلی هم بزرگ نبود.
مثل یک متل بود.
اتاق های کوچیک داشت که تو هر اتاقش ۳ نفر زندگی میکردن.
صاحب متل یک خانم مسن بود، رفتم پیشش مدارکمو دادم.
نگاه کرد و گفت باید بری اتاق شماره ۵ اونجا یک تخت خالیه.
رسیدم دم در اتاق در زدم و درو باز کردم
رفتم تو دیدم اتاق نیمه تاریکه و فقط یک چراغ خواب روشنه.
کل اتاق پر از دود ماری جوانا بود و دوتا مرد جوان سیاه پوست روی تختاشون روبروی هم نشسته بودن و گل میکشیدن.
تخت سوم که تخت من بود ، گوشه دیگه اتاق بود.
یک اتاق شاید نهایتا ۲۰ متری با یک دستشویی و حمام کوچیک برای ۳ نفر.
ادامه دارد…
نوشته: آبتین ترنس
@dastan_shabzadegan
حال دادن به نون زیر کباب (۱)
#خواهرزن
دو ساله ازدواج کردم زنم یه خواهر داره که ۹ سال از خودش کوچیکتره
دختری که الان ۱۷ سال داره بسیار لوس مغرور و بی تربیت اما خیلی خیلی زیبا با پوست سفید قد متوسط و بدن نه چاق نه لاغر
داستان از جایی شروع شد که من فهمیدم ایشون با پسر همسایه دو طبقه پایینشون دوست هست و در غیاب خانواده با بهانه های مختلف این شازده پسر میاد تو خونه و احتمالا با هم سکس دارن
برم سر اصل ماجرا
یه روز تعطیل در دوران عقدمون که مث همیشه برای نهار خونه پدر خانم مهمون بودیم بعد از نهار من رفتم داخل اتاق خانمم که استراحت کنم که اونجا گوشیم زدم به سیم رابط شارژ و استراحت مو کردم وقتی خواستم گوشیم را بردارم از شارژ متاسفانه از دستم افتاد روی زمین
وقتی خواستم گوشی را از روی زمین بردارم چشمم به یه بسته کاندوم استفاده نشده خورد که واقعا تعجب کردم و از جاش تکونش ندادم
تا اینکه عصر موقع خدافظی خواهر خانمم که خیلی بی ادبه مثل همیشه تو اتاقش مشغول بود من در رو زدم اجازه گرفتم و خدافظی کردم و آخرش بهش گفتم فک کنم یه چیزی زیر تخت اتاق ((اسم خانمم)) جا گذاشتی بعد برو بردار.
خدافظی کردیم و اومدیم بیرون
گذشت تا دو شب بعدش دیدم از طرف خواهر خانمم سکرت چت تلگرام درخواست داده بازش کردم که بهم گفت اون چیزی که گفتی جا مونده مال من نیست
منم بلوف زدم گفتم همه همسایه ها میدونن پسر آقای…… میاد خونتون . جواب من رو چرت و پرت نده… فقط حواست باشه کار دست خودت ندی… بعدا بات حرف میزنم…
فردا ظهر زنگ زد که میخوام بات حرف بزنم
منم با یه لحن عصبانی گفتم اختیار کس و کونت دست خودته اما مراقب باش آبروی همه رو نبری. بعد از چند وقت که خووب کردت ولت میکنه
عمدا اینجوری باش حرف زدمو قطع کردم
دوباره شب بهم سیکرت چت داد و ایموجی گریه که لطفا به کسی نگو و چاره ای نداشتمو تنهامو این کس شعرها
که منم ریدم بهش
بعدش خودش شروع کرد به ایموجی های سکسی فرستادن که مسخره ش کردم گفتم زوده برات بچه ای
مونده تا این هنرهارو بلد بشی
اونم گفت بلدم و منم گفتم خجالت بکش
خلاصه هر شب کارش این شد که سیکرت باز کنه و یه لاسی بزنه باهام
تا دو هفته بعد که جمعه شد و ما دوباره مهمون شدیم خونه پدر خانمم
این دفعه یه جور دیگه نگاهم میکردو احترام میگذاشت
تا اینکه بعد نهار بهم علامت داد بیا توو اتاق که رفتم بدون اینکه مشکوک بشن
وقتی رفتم مثل جنده ها فقط کیر منو از رو شلوار گرفت و گفت به بهانه تمرین پیانو همین روزها میام خونتون هوامو داشته باش
منم با کیر شق شده از اتاقش یه راست رفتم دستشویی و شاشیدم
سه شنبه هفته بعدش با هماهنگی خانمم اومد به خونه ما
که تمرین پیانو انجام بده آخه توو هنرستان موسیقی درس می خواند
خوشبختانه عصر که خانمم برای باشگاه از خونه زد بیرون تنها شدم باش
که گفت زود باش مردم
منم ریدم بهش گفتم اول لخت شو ببینمت که لخت شد وگفت اذیت نکن دیگه
من همیشه دوست داشتم حس کنم تورو و اومد به طرفم گفت بریم توو اتاقتون
الحق که بدن خیلی خووبی داشت فقط سینه هاش خیلی خیلی کوچیک بود
بهش گفتم من نمیخوام بکنمت اما یه حالی بهت میدم که میخوام خودمم همیشه حال کنم باهات
انداختمش روو تخت و بدن سفیدو خوشگلشو لیسیدم کصشم همینطور
بهش گفتم تو با این سن لیزر میکنی که گفت چی فک کردی
اونم با لیسیدنای من توو اوج بود و پاهاشو انداخته بود گردن من
و فقط میگفت بخور منو پدرسگ
منم گفتم باشه ادامه میدم تا ارضا بشی اما شرط داره
گفت قبوله
گفتم یکی اینکه این داستان ادامه داشته باشه که گفت دیوونه ای من از خدامه من از همسن های خودم خوشم نمیاد مرد میخوام
گفتم شرط دیگه اینه که گلدن شاور بریم اما امروز نمیشه چون خواهرت الاناس که برسه
گفت گلدن شاور چیه گفتم بشاشم رووت
اما امروز یه کار دیگه بات دارم….
گفت چی؟؟ گفتم همینه نمیخوای پاشو برو
گفت قبوله
خلاصه بعد از اینکه انقد لیسیدمو خوردم
وادارش کردم برام ساک بزنه
دست آخرم یه لیوان بزرگ برداشتم سرپا شدم
تووش شاشیدم که گفت چندشه حالم بهم خورد
گفتم باید بخوری شاشمو
با هزار بدبختی یه ذره از شاشمو خورد
و سریع لباس پوشید منم رفتم حموم که دیگه خانمم برگشته بود
ادامه دارد
نوشته: محمد
@dastan_shabzadegan
خونه نیست با خنده گفت خب این که برا تو خوبه همیشه مکان داری با طعنه، من من اصلا برام مهم نیست، اره میدونم نیما همه چی رو بهم میگه، نه بابا اون میخواد خودشو خوب جلوه بده که به چشم تو بیاد چرا گفته بهم که زنت سرد مزاجه و تو گاهی شیطنت میکنی حتی من اسم چندتاشونو هم میدونم، تو دلم گفتم(ای بر پدرت لعنت نیما) خب نمیشه که منم نیاز دارم (یه لحظه منم معکوس بازی کردم) مثلا بهم گفته که تو واقعا زن هات و گرمی هستی (میدونستم قطره کار خودشه کرده) به منم میگه الهه همیشه الهه خودش پا قدم میشه منم زود تخلیه میشم برا همین بعضی وقتا قرص میخورم که کم نیارم، با حالت اقتدارانه بهم گف اره ماهم درست برعکس شما هستیم،ای جانم به تو که اینقدر نازی (نقشم گرفت) گفتم بیا خونه ما نیما هم که درگیره ببینم چیا داری که رفیق ما ازت کم میاره تا رسیدیم بالا چنان ازم هم لب میگرفتیم که هر کس میدید فکر میکرد چند سالی هست که زن وشوهریم
وای این دختر استاد بود اصلا بهم اجازه نداد بشینم تا جلوم نشست کمربندمو باز کردم شلوارمو کشید پایین کیرم وتا پرید بیرون چشماشو بزرگ کرد و گفت ای جونم کیر به این میگن واقعا که حق داری حیف این کیر نیست که مال یکی باشه از این پس مال خودمه منم خرکیف شده بودم و اون داشت کیرمو برانداز میکرد شروع کرد به خوردن کیر . کیر منم19سانت و کلفت رگداره جوری ساک میزد که میگفتم دو دقیقه اینطوری بخوره من کارم تمومه از پایین تخمام لیس میزد تا کله کیرم و بعد تا نصفه میبرد دهنش و اوق میزد طوری میخورد که ریمل چشماش با اشکاش صورتش و سیاه کرده بود من دیدم نمیشه شلوار رو کامل در اوردم اونم لخت کردم بردم اتاق خودمون یه پتو مسافرتی انداختم روی رو تختی که موهای سرش نریزه روی تخت بعدا سحر بهم گیره بده وقتی انداختمش رو تخت تا پاهاشو باز کرد من زیاد کس کردم ولی این یکی واقعا سفید/صورتی بود شروع کردم خوردن کسش جوری میخوردم که ناله میکرد جالب بود سوراخ کونش قرمزی کم رنگ بود انگشت اشاره مو لیس زدم فرستادم داخل کونش تا اومد بلندشه با این یکی دست دوتا انگشت فرستادم داخل کسش داخل انگشتام بهم برخورد میکرد اند فقط یه لایه نازک جداشون کرده بود شروع کردم چوچولشو میکیدن اینم فقط اه اه میکشید گفتم سفید برفی من در چه حاله گف احساس میکنم با دو نفر حال میکنم الانه که ابم بیاد از کونش کشیدم بیرون و شروع کردم تند تند دستمو داخل کسش بالا پایین کردن و چوچولشو با زبونم ماساژ دادن سرمو گرفت یه لحظه چنان ارضا شد که ابش دستمو سفید سفید کرد بی حال افتاد دستمو با کاغذ دستمالی تمیز کردم و رفتم بالا با سینه هاش ور رفتن شروع کردم از گردن لیس زدن و سینه هاش و خوردن بازم دیدم داغ کرد بهم گفت فقط حواست باشه کبودشون نکنی زود کبود میشن با دست کیرمو گرفتم و روی کسش مالیدم دیدم پایین رو نیگا کرد کفت تورو خدا بهم رحم نکن هرچقدر التماس کردم تو اهمیت نده کار خودتو بکن فهمیدم جنده خانم خشن دوس داره سر کیرمو خیس کردم اروم اروم فرستادم داخل تا نصف کیرمو جا کردم تو کسش از بالا که خوب بغلش کردم تا ته کردم تو کسش یه دفعه خواست در بره دید راه نداره داد زد ای مامان کسم پاره شد توروخدا یواش دارم جر میخورم و واقعا هم داشت درد زیادی رو تحمل میکرد اروم اروم جلو عقب کردم گفت تا بحال اینجای کسم فتح نشده بود دیواره های کسم جر میخوره یه کمی اروم تلمبه زدم یه پنچ دقیقه شاید دیدم خمار کیرم شده پاهاشو دادم بالا کوبیدم کیرم داشت رحمشو جر میداد این قدر اه اوه میکشید از پایین هم داشت ازش سیل میرفت منم داشتم حال میکردم کیرمو تا ته میفرستادم داخل و میکشیدم بیرون دیگه داشت رسما گریه میکرد منم پاهاش رو شونم بود و سینه هاشو میخوردم که گفت بسه تو رو خدا پاره شدم کیرمو کشیدم بیرون دیدم کیرم خونیه فهمیدم که کلا جر خورده کسش نذاشتم خودش ببینه سریع با شورتم کسش رو تمیز کردم بلند شدم گفتم میرم کیرمو بشورم برام ساک بزن تا منم ارضا بشم گف باشه سریع رفتم کیرخونیمو تمیز کردم اومد دیدم همونجور دراز کشیده رفتم بالاسرش پاهامو باز کردم گفتم بازم لیس بزن شروع کرد لیس زدن تخمام و ساک زدن این زن خوراک من بود حیف بود دست اون نیما گوشی رو برداشتم از ساک زدنش فیلم گرفتم یه لحظه دید سرشو پایین انداخت گف چیکار میکنی ابروم میره الکی گفتم پیام اومده بود اونو میخوندم تو بکارت ادامه بده(اینم باشه برا بعد شاید برام شاخ بشه) گفت گوشیو رو بذار کنار منم ادامه بدم قفل کردم انداختم پیشش شروع کرد سرعتی ساک زدن اونقدر ساک پرتف زد که منم ابمو تو دهنش خالی کردم سریع سرشو گرفتم گفتم زود قورت بده طفلکی همشو خورد بعد با دست زد به پاهام که داشتم خفه میشدم خودم میخوردم من ابکیر دوست دارم بعد سر کیرمو گذاشت دهنش مثله جارو برقی میک میزد ساعت رو نیگاه کردیم دیدیم نزدیک نیم