dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

لذت دنیا رو ببر (۱)

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید… آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان از شهر خارج شده باشند…
بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بزاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالابر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سرانجام همگی ایستادند…
صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با توام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثل اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسیته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که می توانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی می خواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از آن تیپ زن هایی بود که حسابی به خودشان می رسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستین های گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دا کنار هم پاهامون باز بود و سما و ایدا در حال خوردن کصمون،یلدا سرمو با دستاش به سمت خودش کشید و همزمان شروع کردیم به لب گرفتن از هم،آه و ناله میکردیم و صدای ملچ و مولوچ بلند شده بود بعد از کمی آیدا سرشو از بین پاهام در آورد و حالا نوبت من بود براش بخورم ،بهش اشاره کردم که بره پشت سما و خودش فهمید منظورمو و در حالی که سما داشت برای یلدا میخورد و قمبل کرده بود ،آیدا زیر کصش قرار گرفت جوری که کامل رو دهن آیدا نشسته بود و منم بین پاهای ایدا بودم و بعد از بو کردن کوصش و چنتا بوسه روش شروع کردم به وحشیانه مکیدن،خدایا عجب بهشتی بود بدون مو و خوشبو حالا همگی ردیف عین یک قطار داشتیم برای هم میخوردیم تو حین اینکارا چندین بار با هم جا به جا شدیم و هرکسی هرکیو گیر میاورد میریختن رو هم و شروع میکردن به خوردن هم ،این وسط یلدا که همیشه بد دهن بود حالا با وجود مستی بدترم شده بود و همه رو به فحش میکشید همینم باعث شده بود بچه ها هم به همون مدل ازش استقبال کنن ،این روی دیگه هممون بود که داشتیم میدیدم،از خوردن کص و کون هم و مالیدن کصامون به هم خسته نمیشدیم ،جیغمون در میومد و ساکت میشدیم و دوباره با یه تحریک دیگه همه چیز شروع میشد ،چیزی که از همه برام جذاب تر بود ،این بود که ایدا هم مثل ما محدودیتی نداشت،زمانی که مشغول لیسیدن پاهای سما بودم و تو دهنم داشتم انگشتشو ساک میزدم آیدا هم بهم ملحق شد و حالا دو نفری داشتیم پاشو عین سگ لیس میزدیم ،کف پای خودشم چسبوند به پاهای سما و حالا زبون من بین کف پاهای سما و آیدا بود و لای انگشتاشون حرکت میکرد، همین حرکتو زمانی که کف پامو به پای یلدا چسبونده بودم سما و ایدا مون انجام دادن،نمیدونم به این خاطر که با سما و یلدا تجربه داشتم انقد نسبت به آیدا حریص بودم یا اینکه واقعا شیفتش شده بودم ،براش قمبل کرده بودم تا با انگشتاش زمانی که کصمو میماله کونمو بخوره و اون به بهترین حالت این کارو برام انجام میداد،نمیدونم اون شب کی و چجوری خوابم برد ولی وقتی صبح از خواب بیدار شدم چهار نفری لخت هرکی یه پتو روی خودش انداخته بود،منو یلدا تو بغل هم و سما و ایدا تو بغل هم، بیدار شدم و با دیدن این صحنه فهمیدم که اتفاقای شب گذشته خواب نبوده ،دنبال سیگار گشتم و سوتین و شورتمو پوشیدمو رفتم تو تراس تا یه سیگار بکشم،با وجود هوای سرد صبح چیزی از درون گرمم کرده بود ،هضم تموم این اتفاقات برام دشوار بود یکسال پیش من با هیچکدومشون رابطه صمیمی نداشتم و حالا چطور ممکن بود…
نوشته: غزل

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بونش داشت دیوونم میکرد و منم دهنمو گذاشته بودم رو گردنشو زبونمو میمالیدم به گردنش و شهوتم هر لحظه بیشتر میشد،لباسامونو در آوردیم و مشغول مالیدن سینه های هم بودیم و گاهی هم با زبون نوک زبون اون یکیو میلیسیدیم ،هلم داد عقب و شلوارمو از پام در آورد و شورتمو پایین کشید و من هیچ مقاومتی نمیکردم و اونم به آرومی زبونشو روی کصم حرکت میداد و آهم بلند شده بود خیلی حرفه ای میخورد و اونو مک میزد و زبونشو به آرومی میکرد تو کصم و با تموم وجود داشت برام لیس میزد و دستامو کرده بودم تو موهاش و داشتم نگاه میکردم که با چه شهوتی برام میخوره رونامو به سرش فشار میدادم ، سرشو بلند کرد و نگام کرد ،حالا نوبت من بود خم شدم به جلو و اونو به عقب هل دادم و شلوارو شورتشو از پاش در آوردم و گفتم قمبل کن ، قمبل کرده بود کص و کون بی مویی داشت و تف کردم رو کونش و به آرومی زبونمو اطراف سوراخ کونش میچرخوندم و به سمت کصش میرفتم و دهنمو کامل به کصش قفل کردم و شروع کردم به مکیدن ،جیغ کشید شروع به آه و ناله کرد با ولع و شهوت داشتم براش میخوردم و با تمام وجود براش مک میزدم و دوس داشتم نهایت لذت رو ببره سرم کامل تو کص و کونش بود و از آب کصش خیس شده بود و بدون توجه داشتم ادامه میدادم تا اینکه خودشو ازم جدا کرد و مجدد اومد بغلم و باز دهنشو گذاشت تو دهنم.
گفتم:به نظرت وقتش نیست پای همو بلیسیم
بدون اینکه چیزی بگه رو به من نشست و کصشو به کصم چفت کرد و پاشو آورد بالا و پاهای منو گرفت تو دستش ،داشتم آتیش میگرفتم پاهای همو گرفته بودیم تو دستمون اون داشت انگشتمامو میمکید و منم داشتم زبونمو به کف پاش می کشیدم با تموم وجود برای هم میخوردیم از زبون کشیدن به کف پاش و پنجه و پاشنه پاش تا زبون کشیدن لای تک تک انگشتاش همه کاری براش کردم و انگشت شستشو کرده بودم تو دهنم و میمکیدمش اونم تف میکرد رو پامو لیسش میزد و نهایتا مثل من داشت انگشت بزرگه پامو ساک میزد،واقعا پاهای سکسی داشت،سفید و کشیده با ناخنهای بزرگ و قرمز و منی که پاهای خوش فرم با ناخنای فسفری داشتم ،کم کم به ارضا شدن فکر کردیم ،برای اینکار مالیدن کصامون به هم بهترین روش بود خودمونو با تمام وجود به هم فشار میدادیم و برای هم آه و ناله میکردیم و قربون صدقه هم میرفتیم و کصامونو وحشیانه به هم میمالیدیم تا اینکه اول من و با اختلاف کمی اون هم ارضا شد تا بغل هم برای چند دقیقه ولو بشیم.و این اتفاق جدیدی در رابطه ای بود که تهش به یکی از بزرگترین فانتزیام ختم میشد…

بعد از رابطه ای که با سما داشتم رابطمون با هم صمیمی تر شد و خیلی رازای همو فهمیدیم ، یه روز که یلدا اومد پیشم براش راجب لزی که با سما داشتم گفتم ،انقد پیش هم راحت بودیم و راجب روابط و سکسامون تعریف میکردیم که اصلا از بیان جزئیات برای هم خجالت نمیکشیدیک از هر فرصتی هم برای لز با هم استفاده میکردیم و لب گرفتن از هم برامون خیلی عادی شده بود و انگار دوس پسر دوس دختر هم بودیم،وقتی با جزئیات تموم چیزی که بین من و سما اتفاق افتادو بودو براش تعریف کردم ،این موضوعو پیش کشید که سما واقعا جذابه و اونم دوس داره لز باهاشو تجربه کنه ولی حیف با هم صمیمی نیستن ولی کامل میفهمیدم چقد به اینکار علاقه داره مطمن بودم سما هم دوس داره با یلدا لز کنه چون از ظاهر هم خیلی خوششون میومد با این وجود سعی کردم قضیه لز گروهی رو پیش بکشم و اینکه خب اونم با آیدا لز داشته نظرش چیه چهارتایی با هم شیطونی کنیم ،دیدم که خیلی استقبال کرد ولی داستان این بود که اصلا چجوری چهار نفری جلوی هم رومون بشه همچین کاری بکنیم و آیا اصلا اون دوتای دیگه میخوان همچین کاری بکنن یا نه ،با شناختی که ازشون داشتیم همچین کاری دور از ذهن نبود ولی قطعا باید قبلش مطمن میشدیم ،یلدا گفت آیدا با من ،راجب روابطم باهات بهش یه چیزایی گفتم ،سما هم که میدونه ما با هم لز میکنیم فقط میمونه که باهاش مطرح کنی ،یه روز که پیش سما بودم راحب یلدا و آیدا صحبت کردم خلاصه مطلب رو یه جورایی بهش فهموندم ،زیاد بروز نمیداد ولی مشخص بود که دوس داره همچین کاریو تجربه کنه ،با شناختی که ازش داشتم و صحبتایی که کردم بهش فهموندم که دوس دارم با هم چهارتایی رابطه داشته باشیم تا اینکه یه آخر هفته یلدا قرار شد کلیدای ویلای پسر خالشو بگیره که بریم مشروب بخوریم و شبو اونجا بمونیم ،کلیدا رو به سختی و با این بهونه که تولد رفیقمونه و میخوایم یه جایی دور هم جمع بشیم و کافه و اینا راحت نیستیم گرفت و از اونجایی که ویلا زیاد از شهر بیرون نبود و امنیت بالایی داشت تونستیم خونواده ها رو راضی کنیم که چون تا دیر وقت بزن و برقص داریم همونجا میمونیم ، از قبل همه چیو با یلدا هماهنگ کرده بودم و یه ذرم استرس داشتم میدونستم که قراره چ اتفاقی بیفته ،یلدا به آیدا هم گفته بود ولی من مستقیما ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م و تو نزدیک ترین حالت به هم قرار گرفته بودیم و پاهامونو بین پاهای هم گذاشته بودیم و نفس هم دیگه رو حس میکردیم هوا خیلی گرم بود ولی نمیخواستم ازش جدا بشم و همزمان ناخودآگاه رو بدن هم دست میکشیدیم که کم کم دست کشیدنه تبدیل شد به مالیدن هم و تعارفا کنار رفت و تو چشاش زل زده بودم و میگفتم دوس دارم امشب مال توباشم ،لبخندی روی لباش شکل گرفت و به آرومی شروع کرد به گذاشتن لبش رو لبم و لب گرفتن ازم،همراهیش میکردم و لب هم رو میمکیدیم ،زبونمو بردم تو دهنش،زبونمونو به هم میمالیدیم ،زبونامون عین دوتا مار به هم میپیچیدن و آب از دهنمون سرازیر شده بود دهنمون پر از تف بود و بدون توجه، داشتیم وحشیانه کارمونو ادامه میدادیم ،آب دهنمون قاطی شده بود تو چشاش زل زدم و گفتم تف کن دهنم ،به وحشیانه ترین حالت ممکن دوس داشتم باهاش لز کنم و هیچ چیزی برام مهم نبود ،نه از چیزی چندشم میشد و نه محدودیتی میخواستم داشته باشم،پشت هم تف میکرد تو دهنم و منم یا قورتش میدادم یا دوباره میریختمش تو دهنش کل گردنشو داشتم زبون میکشیدم و جفتمون خیس عرق شده بودیم ولی اصلا مهم نبود لباسامون کندیم و بدنمون رو بدن هم کشیده میشد ،نوک سینم به نوک سینش چسبیده بود و حس خوشایندی بهم میداد،دوست داشتم تند تند نوک سینمونو به هم بمالیم یکی از سینه هامو گذاشت تو دهنش و شروع کرد مکیدن دیگه آه و نالم بلند شد ،به شدت رو سینه هام حساس بودم بعد از چند لحظه حالا نوبت من بود که تند تند به نوک سینش زبون بزنم ،با اینکار صدای آه و ناله اونم بلند شد، اروم زبونمو از سمت سینه هاش به سمت کصش پایین آوردم و شرتشو از پاش در آوردم،یک کص شیو شده و تر و تمیز چندتا بوسه آروم روش کردم و شروع کردم اول زبون زدن بهش و بعد آروم آروم خوردن کصش و همزمان سر وصدای یلدا غیر قابل کنترل شده بود ،خوشحال بودم که خونشون ویلاییه و کسی این صداهارو نمیشنوه،با ولع تمام درحال مکیدن کصش بودم و نمیخواستم دهنمو ازش جدا کنم،کامل صورتم با آب کصش خیس شده بود و از خوردن لذت میبردم از بوی فوق العادش ،سرمو بلند کردم و تو چشاش زل زدم و باز دهنم که از آب کصش خیس شده بود رو تو دهنش گذاشتم و عین وحشیا لب میگرفتیم ،منو به عقب هل داد و شورتمو از پام درآورد و حالا اون بود که سرش لا پاهای من بود و مثل قحطی زده ها میخورد تو زندگیم زیاد کصمو لیس زده بودن ولی هیچکس مثل اون لحظه یلدا برام نخورده بود ،میخواستم از شدت لذت گریه کنم همزمان میلیسید و انگشت تو سوراخ کونم میکرد و بعد مسیر زبونش به سمت سوراخ کونم رفت و بدون هیچ ملاحضه ای شروع به لیس زدن کونم کرد ،زبونشو کرده بود تو کونم و فحش میداد،از شدت حشریت هرچی از دهنش درمیوند میگفت:جنده،کونی،کصکش،خارکصده و…بعد از کمی خودشو عقب کشید و پاهامونو باز کردیم وکصشو به کصم چفت کرد،دراز کشیده بودیم و از رو به رو کصامون رو هم بودو اونا رو به هم میمالیدیم با تمام وجود خودمونو به هم فشار میدادیم ،پاهای خوشگلش با اون ناخنای بنفش زیباش کنار سرم بود و پاهای منم که ناخنامو مشکی کرده بودم کنار صورت اون،عاشق پاهای سکسیش بودم همزمان با مالوندن کصامون به هم انگشت شستشو گذاشتم تو دهنم و شروع کردم مکیدنش ،آهی از روی لذت کشید و کار منو تکرار کرد ،جفتمون داشتیم پاهای همو عین سگ لیس میزدیم ،تک به تک انگشتای کشیدشو مکیدم و کف پای سفیدشو زبون میکشیدم و اونم پاشنه پامو زبون میزدن و میمکید واقعا پاهام خوشگل بودن و اونم ازش نمی گذشت ،یکم که به مالیدن خودمون به هم ادامه دادیم سرو صداش شدت گرفت و فهمیدم ارضا شد ولی هنوز کمی مونده بود که منم بشم بعد چند ثانیه کنارم دراز کشید و شروع کرد با دست کصمو مالیدن تا من تو آغوشش ارضا بشم بعد از ارضا شدن تا مدت طولانی تو آغوش هم بودیم…این یکی از بهترین تجربه های من و شروع ماجراجویی جدیدی با یلدا بود …
۰۰۰
بعد از ماجرای اون شب با یلدا دیگه نصف صحبتانون راجب لز و سکس و اینا شده بود و خیلی وقتا از خاطرات سکس و لزمون برا هم میگفتیم تا قبل از آشنا شدن با یلدا فکر میکردم من حشری ترین دختر دنیام ولی یلدا بهم ثابت کرد که اون از من بدتره ،چند باری راجب آیدا صحبت کرد که اره گه گداری باهاش لز میکنه ،آیدا دوست چند ساله و یه جورایی آشنای دور خونوادگیشون محسوب میشد و به گفته یلدا تا قبل یلدا با کسی لز نکرده بود و ولی الان حسابی حرفه ای شده بود ،ته ذهنم دوست داشتم لز گروهی رو تجربه کنم ولی روم نمیشد موضوعو با یلدا مطرح کنم چند باری بیرون رفتنی ایدا همراهمون اومده بود دختر قد بلندی بود که حدود پنج شیش سانتی از من قدش بلند تر بود و بدن نیمه پری داشت و خیلی بیبی فیس بود و به شدت لباسای بازی میپوشید و همیشه آرایش داشت ،مامان باباش جداشده بودن و بجز تفریح کار خاصی نمیکرد،همیشه تو ذهنم بود که بالاخره باید یه روز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م،هر دو مونده بودن با کدومشون هستم.گفتم چقدر من بدبختم.مردم یکی دارند.همه کار براشون می‌کنند من دوتا دارم وایستادن مث ماست منو نگاه میکنند.بابام خندید گفت دهنت سرویس پسر،منصوره جون اومد کمکم.گفت نرو پسرم.گفتم نمیشه مامان.اگه وایستم دیوونه میشم.تو منو عاشق دختر برادرت کردی،ولی اون…گریه ام دیگه در اومد،مامان فاطی اشکم و برداشت صورتمو بوسید،گفت ملیحه خانوم.ملیحه خانوم…چند بارصداش زد،بابام گفت.پدرش دستشو گرفت و رفت،،بماند من هم رفتم بندر و فقط تلفنی در تماس بودم.اولین عیدی بود که دور از مامان منصوره ام بودم.وقتی سر سال تحویلی زنگ زدم بهش،گریه کرد زیاد.چیزی نگفتم.بابام گفت پسر مامانت گناه داره گفتم بابا نمیتونم برگردم،گفت چرا خب،؟گفتم خودش مقصره.منو عاشق کرد خودش منو گرفتار اون دختره کرد.الان بدون اون نمیتونم اونجا برگردم،اون دلش با من نیست،گفت احمق اون از دوری تو مریض شده،حالش خرابه ریده به درسهاش،اگه تو عاشقی اون دیوونه است،بیا بریم برات خواستگاری کنم.بگیرش،پات چطوره؟گفتم خوبه میشینم پشت فرمون،بدون عصا راه میرم…گفت منصوره امید بی عصا راه میره…امید پسرم برگرد پیش مامان.گفتم باشه میام.عروسی دخترخاله ام تموم بشه میام.توی بندر ریش گذاشته بودم.شبها میرفتم باشگاه پام خوب شده بود…بابام که بار می‌آورد بندر همدیگه رو می‌دیدیم.با پسر دایی‌ها هرشب باشگاه بودیم خصوصی خودشون بود،هر شب مکمل میخوردم.مث بندریها سیاه شده بودم خرداد ماه بود گرم.گواهينامه رو توی بندر با پارتی دایی گرفتم.راحت،ماشین تویوتای دایی۲۴دراختیارم بود.دریا شنا میکردم عین
کوسه.۹۵کیلو عضله شده بودم،کله فرفری بودم موهام بلند شده بود.مکملها بهم اثر کرده بودن.پشمالو کلفت شده بودم،فقط مفت خوری بود.ننه هم بهم می‌رسید.عشق بود.بابام وقتی منو دید.گفت پسر چه خبرته هنوز بیست سالت نیست ها،گفتم عشقه.اینها تا الان کجا بودن.خیلی خوبن،دایی عباس از خنده افتاده بود.گفت حسن پونصد سال اگه تو میتونستی ازین همچی غولی بسازی؟اول تابستون مامان فاطی اومد.من اسکله پیش دایی بودم.فریبا بقران منو نشناخت،وقتی عینکمو برداشتم.گفت ایوالله کاکا.توی بندر تکی…ننه ببینش عین آرنولد شده،مامانم محکم بغلم کرد گفت بیا بریم خونه،کارت دارم.گفتم دایی بار داره ماشینش دست منه،گفت اشکال نداره.زنگ زد.دایی گفت ببرش.ماشین زیاده،برگشتیم خونه دیدم دم در خونه ننه شلوغه ترسیدم.به رسم بندری ها.فک کردم دعواست چوب و از زیر صندلی برداشتم.مادرم خندید.فریبا گفت ننه دایی برات پسر تربیت کرده دیگه…چوب برداشت.پسر خونه پر مهمونه،برای همون شلوغه.گفتم خدا را شکر ترسیدم،مادرم خندید.گفت حالا بندری شدی،،هی بگردم غیرت پسرم رو.وقتی رفتم داخل مهمونها داخل بودن.دختر دایی هام…همه اومدن دو رو برم کل می‌کشیدن.دست میزدن.گفتم چی شده ها باز چی خبره؟خدا وکیلی مامان منصوره بود.اونم اول منو نشناخت،عینکمو برداشتم منو دید دویید طرفم.بلندش کردم توی بغلم.طفلکی از خوشحالی توی بغلم بی هوش شد…ذوق کرده بود بغلش کردم بردمش داخل…ننه بهش آب قند داد،بوسش کردم دست وپاشو.گفتم قربونت بشم.پاشو دیگه.بیدار شد.گفت بی معرفت رفتی که رفتی،ببین چقدر لاغر شدم.راست میگفت.گفتم بمیرم برات.خودش و همه گفتن خدا نکنه،داییم گفت هوی شتر مهمون دیگه هم داری ها،گفتم کی کو؟تا برگشتم داییم بود بابای ملیحه،با خانومش و نازنین من،گفت حق داشتی.دایی های واقعیت آوردن پروارت کردن،خانوم ببین چی شکلی شده.کله فرفری سیاه بندری.چقدر گنده شده.اگه میدونستم ایم شکلی میشی زودتر میفرستادمت بندر…الان دیگه ازت یک دوماد خوب درمیاد.دستشو بوسیدم.معذرت خواهی کردم، زندایی خندید گفت سیاه کجایی تنهامون گذاشتی ها.؟،جلوی همه بوسم کرد.بغلم کرد.ملیحه گفت سلام پسر عمه،گفتم علیک سلام.شنیدم ریدی به امتحانات.دایی گفت این دیگه از بندریها بندری تر شده.فریبا گفت این دید خونه شلوغه چوب برداشت بیاد دعوا…بابام هم بود.گفت فک کردی چیزی که عباس تربیت کنه ازین بهتر میشه،،ملیحه گفت ولی قبول شدم.گفتم خوش اومدین،داییم دوباره رفتن یک گوسفند آوردن زدن زمین.بعد ناهار ماشین دستم بود.خواستم برم بیرون پیش رفیقام،اصلا معتادشون شده بودم خیلی بندریها با مرام هستن،،بابام گفت امید مادرت اینا چند روزی اینجا هستن،هتل براشون گرفتم عصری ببرشون هتلشون،گفتم با چی اومدین.گفت با تریلی اومدیم اما زیر بار گذاشتمش،من باید برگردم،گفتم باشه تو برو به سلامت خودم هستم،هوا خیلی گرم بود،فریبا گفت کاکا منو میترا و ملیحه رو ببر،باغ ننه بریم استخر،گفتم هیس خنگه.مگه میشه،گفت ها چرا نشه،من بهشون گفتم.حاضرند،به بهونه گردش توی شهر بریم،میگم فریبا خوبه برای این چیزهاست بخدا عقلش ۲۰سال از خودش بزرگتره،راه دور بود و گرم،رسیدم باغ در رو باز کردم.کسی نبود شکر خدا،رفتیم داخل،استخرش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آروم بشه خوابه.الان دلش ناز تو رو میخواد.گفت یعنی چی؟گفتم مگه نمیدونی،؟گفت چیو؟گفتم اینکه این باید بره توی اونجای ناز تو،گفت نه خدا نکنه،گفتم چرا خدا نکنه،،خدا داده بهمون که بکنیم دیگه،گفت نه دروغ نگو،گفتم چرا دروغ مگه مامانت نگفته بهت،گفت نه چی بگه،؟گفتم مجبورم کردی برات امشب فیلم بزارم،تو که خیلی صفر کیلومتری،گفتم بگیرش دستت نترس ازش،گفت نمیخوام بدم میاد،گفتم از من بدت میاد؟گفت نه…از اون،گفتم من مال تو رو بوسیدم،تو از مال من بدت میاد،گفت آخه،گفتم ولش کن،خودمو لوس کردم.کشیدم بالا، گفت وای ناراحت شدی؟گفتم به نظرت باید خوشحال بشم،میگی از من بدت میاد،گفت از تو نه از اون جات،گفتم اونجام از توی جوب آب اومده مگه،،؟اونجام وصله بهم،و مهمترین عضو منه،گفتم بخواب،بعدا از مامانت بپرس،دلمو شکستی خیلی زیاد،من بوسیدمت تو دستش هم نزدی،،براش بالش گذاشتم…واقعا دست نزد،گرفت خوابید،بدتر ترش کردم،خیلی دیگه آکبند بود،من هم خوابم برد،صبح بلند شدم نبود داییم اومده بود.برده بودش مدرسه،برام کاغذ نوشته بود.عجله نکن،بهت و به کارهات عادت میکنم،دوستت دارم عشقم،نامه اشو گذاشتم توی کیف تو جیبیم،به بابام گفتم کمکم کنه،،چند روزی گذشت،دو سه باری اومد رفت،وقتی خونه افتادی همش دلت تنگ میشه،درد بدنی به کنار حوصله ات سر میشه،دمق بودم.همش یا توی سیستم بودم.یا بازی یا فیلم میدیدم،،ولی حال نداشتم
نمیدونم چی کم داشتم،زنگ زدم اون مادرم با فریبا اومدن دیدنم،دلم برای فریبا تنگ شده بود،با اون لهجه قشنگ بندریش برام حرف میزد…کاکا کاکا میکرد.کیف میکردم،گفت راستی کاکا ثریا شوهر کرد ها،گفتم کی؟گفت همون خنگه که تو رو زد،ولی عروسیش عیده باید تو هم بیایی،گفتم آبجی جون با این پام،توالت نمیتونم برم،میتونم بیام اونجا، گفت نه ننه میگه تا اون موقع خوب میشی،گفتم خدا کنه،گفت اگه خوب شدی بیا بریم عروسیش،،آروم گفتم ولی دمت گرم،منو زودتر از داماده.داماد کردی خندید…گفت دیوونه دختر دایی صمد و اگه ببینی،چقدر دوستت داره،چقدر خوشگله،اون مادرش بختیاریه،شکل مامانشه،از باباش می‌ترسید نزدیکت نمیشد،دایی صمد با بابای تو لجه، بابات جوونی اونو بد با چاقو زده،چند ماه خونه نشین بوده،گفتم جدی،گفت بخدا،گوشی داشت،عکسشو نشونم داد چی جیگری بود،از عکس‌های اون خانواده خیلی برام فرستاد،چقدر دختر بودن،میترا داشت آتیش میگرفت،وقت رفتن چندتا بوسم کرد و رفت،گفت بیا خونه ما دیگه،آقام داره دوباره میره ماموریت تنهاییم،گفتم باشه میام،رفتن،من با بدبختی بلند شدم رفتم دستشویی،،برگشتنی دیدم این میترای لامصب داره چوقولی منو میکنه،میگفت بدبخت شوهرتو ول کردی رفتی،این دختره سیاه عکس صدتا دختر آورد نشون امید داد،ریخت توی گوشی امید،آره بخدا خودم دیدم،حالا تو نیا پیش این،تا منو دید،قطعش کرد،گفتم مامان بیا،اومد،گفتم زنگ بزن تاکسی بیاد دنبال من،گفت کجا؟گفتم میرم خونه اون مامانم گفت الان اینجا بودن،بعدشم پدرت نیست ما تنهاییم،گفتم من دیگهتوی خونه ای که همیشه فضولی منو می‌کنند و امنیت ندارم وای نمیستم…گفت چی شده مگه،گفتم ببین زنگ زده به ملیحه،تموم حرفهای منو و فریبا رو با چندتا دروغ گذاشته کف دست ملیحه،اونو نگران کنه،باز اونم با من قهر کنه،بخدا الان چند روزه دلم میخاد بگم بیاد پیش من،ولی خجالت میکشم،الان این رید به همه چی،الان بدتر فکرای بد میکنه.مادرم گفت داداشت راست میگه میترا،گفت بخدا من برای خودش گفتم،مث اوندفعه ملیحه گوشیش رو نبینه ترش کنه،مادرم برای اولین بار زد زیر گوش میترا،که خیلی گریه کرد، ساکت بود یک گوشه نشسته بود حتی چایی هم نخورد،مادرم شام اورد،گفتم نمی‌خورم گفت چرا،من که تنبیهش کردم،گفتم مامان جون اشتباه کردی،من میترا رو دوست دارم،اگه اون شام نخوره منم نمیخورم،گناه داشت،اون بچه است منو دوست داره نمیدونه چطوری خودشو نشونم بده،بعدشم فریبا رو رقیب خودش میدونه،ولی نمیدونه اون جای خودشه این جای خودش،گفتم حیف که نمیتونم برم توی اتاق آبجی گلم رو بیارم.اگه نه گرسنه ام باهم غذا میخوردیم،اومد گفت نمیخاد بیایی دنبال من،برو خونه همون آبجیت که برات کاکا کاکا کنه،خندیدم.مامانم هم خیلی خندید،گفتم بیا بغل داداش،برو اون ادکلن گرونه سیاهه رو بردار برای خودت،،ببین چقدر دوستت دارم،حتی به بابا ندادمش،گفت اگه ازم گرفتیش چی.؟گفتم اگه بوسم کنی نمیگیرمش،گفت ایوالله،مادرم گفت باریک الله پسر خوبم،خودمم پشیمون شدم،هنوز شاممون تموم نشده بود،زنگ زدن،میترا از بالا نگاه کرد. گفت امید دهنت سرویسه،گفتم چرا،گفت ملیحه پیاده شد،باباش رفت اینو گذاشت اینجا،گفت ای وای مامان این کار دستم داد،،میترا خندید دویید توی اتاقش،ملیحه اومد بالا،عصبی بود،نه سلام داد نه چیزی،گفت عمه بخدا نگاهش کن.همش عکسهای دخترای اون مامانشو توی گوشیش میزاره،گفتم علیکم سلام دختر دایی،گفت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فتم من از شکل مال توبدم میاد مو داره،رفته بود تراشیده بود بهم عکسشو نشون داد،ملیحه جونم میشه دیگه در موردش حرف نزنیم،گفت نه نمیشه،میخام بدونم تو هم دوست داشتی دیدیش،گفتم خب من پسرم نمیشه بگم دوست نداشتم دروغه، خوشم اومد.ولی بخدا فقط تو رو دوستت دارم.گفتم مگه تو منو دوستم نداری؟گفت چرا اصلا به من نمیگی نشونت بدم،گفتم چون تو عزیز دلمی نشون نداده قبولی،نمره ات بیسته،خندید،گفتم تو خیلی خوشگلی،نمیشه عیبی روت گذاشت،ننه جونم امشب میگفت امید دوسال دیگه که خانومت بزرگتر بشه مواظبش باش خوشگل تر میشه مردهای فامیل چشمشون در میاد،ملیحه میخامت خیلی زیاد،با اون چشمهای مخملیش که حتی توی تاریکی هم زیبا بودن برق میزدن نگاهم کرد. با دست از زیر چانه خوشگلش گرفتم آروم کنج لبهاشو بوسیدم.اومد کنارم نشست چسبید بهم.سرش و گذاشت روی شونه من،دیدم هنوز با لباس مهمونیشه،گفتم پاشو لباساتو درشون بیار راحت نیستی،گفت اخه،گفتم اگه معذبی تو برو بالا روی تخت بخواب،پتو بکش روی خودت،ولی راحت باش خب،نمیخوام اذیت بشی،بلند شد رفت اون اتاق وقتی برگشت یک شلوار خوشگل که به زور تا روی مچ پاش میرسید
اولین بار بود با تاپ رکابی میومد پیش من،بازوها و سر شونه هاش لخت بود،سینه های خوشگلش اون موقع تازه سفت و بزرگ شده بودن دیگه،نفسم بند اومده بود،تپلی و قلمبگی کوسش خوب معلوم بود،موهای ناز و بلندش و قشنگ بسته بود،گردن سفید و نازش خیلی زیبا بود،نشست کنارم،یک سر هندزفری رو کردم توی گوش راست اون،،اون یکی توی گوش چپ خودم،دستمو بردم پشت شونه هاش،وقتی بغلش کردم.اولش آروم لرزید،برگشتم نگاهش کردم لب تو لب شدیم،چه لبی بهم داد،امیددد، گفتم جانم،،گفت دوستت دارم،گفتم من بیشتر،امید چرا توی اون همه دختر منو انتخاب کردی دوستم داری،گفتم چندتا دلیل داره،،اولش از همه خوشگلتری،دوما دایی و زندایی خیلی خوبن،گفت بعدش چی،،گفتم مهمترین دلیلش فقط خودم میدونم به هیچکی نمیگم،گفت حتی به من،،گفتم حتی به تو،گفت چرا خب،،منو که دوستم داری بهم نمیگی چرا دوستم داری،گفتم بهت میگم تو رو خدا به هیچکس نگو،،گفت بخدا نمیگم این بار این دهن گشاد گفته بود، گفتم میدونی چرا تو رو انتخاب کردم،جدای اون دلایلم،،چون تو شبیه مامان منصوره منی،،رفتارت محبتت،شکلت،خوبیت،میگن دختر به عمه میکشه…برای تو راستی راستی همینجوره، من توی این دنیا مامان منصوره رو خیلی خیلی دوستش دارم،برای همین تو رو انتخابت کردم،امید یعنی از مامان واقعیت هم بیشتر دوستش داری؟گفتم راستش از خودم و بابام هم بیشتر دوستش دارم،میترا بی‌شعور بیدار بود،گفت من فردا به مامان میگم،گفتم عوضی فضول باز بیداری گوش وایستادی،،گفت بخدا بهش میگم،اون همش فک میکنه از روزیکه اون مامانت اومده تو دیگه دوستش نداری،گفتم کی همچین چیزی گفته،،تازه از اون روز فهمیدم مادر اونی نیست که تو رو زاییده اونیه که جوونیش رو برات گذاشته،بی پدر دویید رفت پیش مامانم،نتونستم بگیرمش آخه دراز به دراز بودم،چند دقیقه بعد مامانم اومد،محکمی بغلم کرد گفت تو عمر مامانی تو همه چی منی،،گفتم مامان بخدا من تو رو از جون خودم بیشتر دوستت دارم،،اون مامانم حالا برای هرچی ولی تا الان کجا بوده،؟گفتم مامان اینو از اتاق ما ببرش بیرون همش گوش وایستاده ببینه ما چی میگیم،،فضوله،گفت من نمیرم بیرون،مامان این بی‌شعور ملیحه رو بوسش کرد،بابام بیرون بود چنان خندید که نگو.گفتم بابا تو هم اونجایی،گفت لاشی حالا ننتو از من هم بیشتر دوست داریش ها،،گفت بابا،اذیتم نکن،بخدا میتونست منو بزرگ نکنه،کتکم بزنه تو که نبودی ببینی،،ولی از گل نازک‌تر بهم نگفت،بابام گفت همین که قدر میدونی کافیه،بدونی بابات با ازدواجش بهت خیانت نکرده،گفتم از هر دوتاتون ممنونم،فقط اینو بندازین بیرون،فضوله،مامانم دست اونو گرفت برد بیرون،منو و ملیحه رو بوسید،گفت حسن فردا ببرشون صیغه دائم بکنشون تا عقد بشن،،گفت باشه فردا با داداشت صحبت کنم،بزار پسره خوب بشه براش یک بله برونی عقد کنونی چیزی بگیریم خب،،بره دنبال گواهینامه زده ماشین رو ترکونده،گفتم ببخشید دیگه،گفت درستش میکنم مال خودت،من رونیز خریدم فردا تحویل میگیرم،گفتم من که اون جنازه رو سوار نمیشم،تازه دامادم.گفت حتما میدم بهت،،رفتن بیرون در رو هم بستن،دیگه تنها بودیم،مامانم با کمی شیرینی آبمیوه برگشت دوباره در رو بست،گفتم بیا توی بغلم رو پاهام آروم بشین،اومد بالا مجبوری روی کیرم نشست،لبهامو گذاشتم روی گردنش،از پایین هم کیرم داشت بلند میشد سفت شده بود،ملیحه مات مونده بود،چند تا بوس از گردن تا گوشه‌گوشهاش کردم و رسیدم پایین تا زیر بغلهای نازش،کمی کوچولو مو داشتن روی پوست سفید و قشنگش تضاد زیبایی ساخته بود.اروم گوشه تابش و دادم پایین روی بازوی نازش،سوتینش دیده شد،بلند شد گفت نه امید نه، مامانم گفته هنوز زوده،تو خیلی چیز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زدم به زور جمعش کردم،گفت بخدا شوخی کردم، مامانت مال خودت نخواستیم،رفتن بیرون حرف زدن،میترا گفت میخوای زنگ بزنم ملیحه بیاد پیشت،گفتم نه اونم دیگه منو نمیخواد.چندباری دایی اومده اون نیومده،دو روز بعدش مامان فاطی اومد گفت،از بندر دارن میان ملاقات امید.خیلی زیادن،اگه اجازه بدین دو روزی مهمون ما باشه مامان منصوره گفت اگه دوباره چاقو چاقوش نکنید،اشکال نداره،،مامانم هم گفت اگه توی طایفه ما مردی رد چاقو تو بدنش نباشه مرد نیست،بهش زن نمیدن،حتما بدن حسن رو که دیدی، بخاطر من پشتش۳۰تا چاقو خورد،البته نصف مردای طایفه رو زخمی کرد.این هم پسر من و اونه نترس خون مردای واقعی تو رگهاشه،مامان منصوره نتونست جوابشو بده،گفت اگه دوست داشتین شما هم بیایید،تا دایی ها و خاله ها و تیر وطایفه واقعی پسرم رو ببینید،حالا اگه توی اون خونه بزرگ جاشون بشه، فک کنم ماشالله باید مسجد اجاره کنم،
کل کل این دوتا جالب بود،منو با خودش برد،نصف بیشترشون اومده بودن،ثریا نبود،مامانش بود،اومد در گوشم گفت،ناکس فک نکنی زرنگی من اون روز فهمیدم،تو بردیش باغ ننه گفتم خاله جون دروغه…گفت ما خودمون بندری هاسیاه هستیم لازم نکرده تو بیشتر سیاهمون کنی،،سه روزی اونجا بودم،ولی به مامان منصوره زنگ میزدم،تا فکر بد نکنه،اوضاع پام خوب نبود،شبها درد داشتم،فقط خوبیش شلوغی بود چون اطرافم پر بود،حواسم از درد پرت میشد،،بنده خداها رفتن،دم دایی‌داییهام گرم،،همینجا هم که اومدن دوباره گوسفند کشتن،بابای فریبا برگشت سر خدمت مهمونها هم رفتن‌.من هم قرار شد فراد برگردم،شب مامان رفت اتاق خودش.دلم کوس میخواست پررو شده بودم،فریبا میدونست،الکی بهونه کردم،مامان فریبا فعلا پیشم باشه.همه رفتن دلم گرفته،گفت آره عزیزم،بزار باشه کاری داشتی بهش بگو.اون رفت،زود هم خوابش برد فریبا گفت میخای بغلت کنم،بوست کنم.گفتم خیلی،زیاد،اومد روی پای سالمم نشست،کونش نرم بود،گفتم دوباره پشمالو شدی،،گفت خیلی بیشتر اونجا هم که نداشت در آورده،گفتم ببینمش،بلند شد سرپا،دامنش داد بالا.زیرش شورت بود،در اوردش،اوه پر پشم بود کوسش،گفتم میری توی دستشویی بتراشیش،گفت مامان بیدار بشه چی،گفت نمیفهمه، صابون بزن،حتما ژیلت هست،،خیسه خیسش کن،بعد بتراش،آب بریز مو نمونه بفهمه،گفت باشه،رفت شاید۲۰دقیقه طول کشید تا برگشت،،نشونم داد،برق میزد کوسش،،چندتا عکس از کوسش گرفتم، از جلوی جلو،،چهره دیده نمیشد.فقط کوس سفید و تمیز و براق بود،خیلی ناز،کوس زبون دار و تپل و کوچولوش رو خیلی لیسیدمش،مکیدمش،گازش گرفتم که سرخ شد،کونشو گاز گاز میکردم،کیرمو دادم خورد،ابمو خورد،تا صبح چندبار حال کردیم، نمیزاشت بره توی کونش،میگفت ایندفعه تا یکماه کونش درد میکرده مامان شک کرده بوده،ولی لایی میداد بديش پا دردم بود،،فرداش مامان منصوره با دایی اومدن دنبالم بردنم خونه،،توی خونه میترا دم در گفت برات سورپرایز دارم،گفتم چاقالو باز چی گندی زدی،آخرین فضولیت،بدبختم کرد،،با دوعصا به زور راه میرفتم،دایی گفت آبجی زیاد زحمت نکشی ما همه خودی هستیم،،بیگانه کسی نیست،،مث اینکه مهمون داشتیم،گفتم مامان مهمون داریم،گفت آره عزیزم…ننه جون و عمه ها،میخان بیان دیدنت چندروزه ندیدنت،خاله ها با دایی اینها هم گفتم بیان،گفتم مامان ممنونتم،عشقمی،چقدر خوبی،عزیزدلمی،چطوری ازت تشکر کنم،گفت خوب بشو برات خودم زن بگیرم،نه ازون بندریهای سبزه سیاه،،گفتم مامان خیلی خوشگل هستن که،چرا اینجوری میگی؟گفت یعنی از ملیحه خوشگل ترند،گفتم آخ مامان داغ دلمو تازه نکن دیگه،دلم آتیش گرفت،دلم براش یه ذره شده،چطوری قناری دلمو پر دادمش،مقصره این کمپوت کدو بی خاصیت بود،فضول چاقالو،خندید دویید توی اتاق،مامانم هم خندید،،گفتم مامان نخند،عصبی میشم،بی معرفت از غم اون حواسم پرت شد چراغ راهنمایی رو ندیدم زدم کمپرسی،،اون وقت یکبار دیدنم نیومد،،بخدا مامان تموم دخترای اون طرف اومده بودن دیدنم، اون همه دختر چند شب پیشم بودن،و بعضی هاشون،آرومی بوسم کردم،،ولی دلم فقط پیش ملیحه بود،گفتم مامان کمکم کن برم دوش بگیرم اونجا نشد برم،مهمون داریم…تا اومدم بشینم روی مبل لباسامو در بیارم،صدای قشنگی اومد،سلام پسر عمه،برگشتم.دیدمش خودش بود عشقم.عزیز دلم،نگاهش کردم،مامانم و میترا میخندیدن،گفتم نامردا کانال مارو گرفتین ها،فیلمم کردین آبرومو بردین،ملیحه خندید. گفت دیگه هر وقت هرچی شد از خودم بپرس بهم تهمت نزن…بعدشم من بیست بار اومدم بیمارستان دیدمت،ولی وقتی خواب بودی،مامانت و مامانم گفتن بزار تنبیه بشه،گفتم آخ اخ،غریبم دیگه توی این خونه غریبم،خودش کمک کرد لباس کندم…دور پام و نایلون کشیدم.گفتم بی‌زحمت گوشی و وسایلم رو از توی جیبم درشون بیار بزار اتاقم.تا اشتباهی مامانم نندازه توی ماشین لباسشویی،اینجا باز خریت کردم،،با بدبختی دایی هم اومد.دوش گرفتم.اومدم بیرون.توی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

،گفت اینبار اشکال نداره ولی دیگه بی تربیتی نکن،گفتم عشقمی کوچولویه خوشگل من،تو باید خانوم خودم بشی،گفت میشم،مطمئن باش،مامان بابام دوستت دارند،گفتم خودت چی گفت،،از جونم بیشتر میخوامت،رفتم بالا.پشتش بود حرف میزد، آخه خجالت هم میکشید، سرش و دادم بالا بازوم رو گذاشتم زیر سرش،بغلش کردم.من گنده بودم اون کوچولو.ولی خانوم و خوشگل.بقران بوی عطر بهشتی میداد،سرمو نزدیک صورتش کردم بوسیدمش،گفت نکن،گفتم نبوسمت،گفت آخه یک‌جوری میشم،گفتم چطوری میشی،گفت نمیدونم گریه کنم یا خوشحال باشم،فقط دوستت دارم،دست دیگه رو انداختم روش،با دستش درست روی پانسمان دستمو فشار داد،کمی درد کرد،
ALI Haji:
جمعش کردم،گفت چی شد،راستی امشب با پدرم کجا رفتی؟گفتم بعدا بهت میگم، ،چرا الان نمیگی،دستمو گرفت بلند شه.پوستش کشیده شد دردش اومد،آخ گفتم،گفت چیه چکار شده،؟گفتم هیچچی،گفت نه بگو،،گفتم اگه بگم پیش خودمون میمونه،گفت آره خیالت راحت،،بهش نشون دادم چی شده براش تعریف کردم،سرش آورد جلو بوسش کرد تا چسب و زد کنار رد بخیه ها رو دید،گریه اش در اومد،گفتم هیس مگه دارم میمیرم که گریه میکنی،،هیس،سرش و گرفتم بالا چند بار لبهای قلوه ای و غنچه شده قشنگش رو بوسیدم،نگاهم کرد، دست انداخت دور گردنم.روی تخت نشسته بودم اومد توی بغلم،خیلی خوشگل بود،خوابوندمش روی تخت،،هوس سکس نداشتم،فقط عاشق بودم هنوزم عاشقشم،الان مادر بچه هامه،عشق منه،،کنار هم خوابیدیم،خوابمون برده بود،ولی یادم رفته بود.پایین بخوابم،صبح مامانم بیدارم کرد خوشم باشه،اگه داییت بفهمه میکشدت،چی محکم همدیگه رو بغل هم کردن.پاشو بی حیا،دایی داره میاد دنبال ملیحه، بلند شدم،خندیدم.گفت کوفت…رفته سفر برگشته بی‌حیا تر شده،ملیحه بلند شد،گفت وای ببخشید عمه جون،خندید،گفت اگه بابات الان بود.میدونست باهاتون چیکار کنه،،گفتم مامان من کار زیاد دارم.برم ستاد نیروهای مسلح برمیگردم،ماشین بابا رو بردم و رفتم دنبال کارهای سربازیم،وقتی برگشتم ملیحه نبود،مادرم گفت لباستو در بیار ببینم،گفتم چرا اخه،گفت بهت میگم درش بیار،در آوردم جای زخممو دید،یک کشیده محکم بهم زد بی‌شعور چرا به من نگفتی،گفتم مامان جونم چیزی نیست که.مگه بچه ام،بابا میدونست،گفت خودت تعریف کن.تمامشو گفتم این هم گوشی رو برداشت و بابا رو با خاک یکسان کرد.هرچی بهش گفتم گوش نکرد که نکرد،بابام بهم زنگ زد سر کوفتم زد.گفتم به جان خودت من بهش نگفتم،شب با دایی رفتم بخیه رو کشیدم مامان نفهمه،ملیحه فهمیده صبح بهش گفته،،از پدرم خیلی معذرت خواهی کردم…گفت منو هم ببخش فک کردم پیشش سوسه اومدی،گفتم نه.ولی دیگه با ملیحه کاری ندارم و دوستشم ندارم،چون راز منو نگه نداشت،،بابام گفت چی زود ترش کردی،گفتم اگه قرار زن زندگی من باشه باید محکم باشه…تا عاقبت بچه من هم مث خودم نشه بعدشم قطع کردم،مادرم اسباب‌کشی کرد اومد اینجا، کمی کمکش کردم.اولین بار بود شوهرشو میدیدم،سرهنگ بود،جریان رو گفتم،گفت نگران نباش هر جا آموزشی بودی بعدش کاری میکنم بیفتی،همین جا،بقیه خدمت در خونه باشی،،خوب شد،دوماه آموزش بودم بغیر مادرهام و پدرم جواب کسی رو مخصوصا ملیحه رو نمیدادم،داییم زنگ زد چندبار زنگ زد.جواب ندادم ،تا آموزش تموم شد،واقعا افتادم شهر خودم، کمک شوهر ننه ام موثر شد،،مادرم شب اول مرخصی بعد آموزشی مهمون زیاد گفته بود کچل بودم.بابام هم مونده بود بیام نرفته بود،با ماشین توی خیابون‌ها کوس چرخ میزدم اهل دختر بازی نبودم،ملیحه،و مادرش منتظر تاکسی بودن،خرید کرده بودن میدونستم میان خونه ما،،منو دیدن،سوارشون کردم،زندایی بوسم کرد.ولی خیلی دلگیر بودم،اصلا با ملیحه حرف نمیزدم،زندایی گفت امید جان چی شده ،از من و دایی چیزی شنیدی،قهری باهامون،حرفی نزدم،ملیحه گفت مامان چیزی نپرس،ولش کن،دم در خونه دایی هم رسید منو بعد چند وقت دید،گفت کونی بیا پایین دلم برات تنگ شده…تلخ بودم،گفت چی شده،مگه ما بهت بی احترامی کردیم، گفتم دایی تو وزندایی نه ولی اونی که کرده خودش میدونه،ملیحه دم در بود،تا صدامو شنید،برگشت گفت امید منو میگی،مگه من چی بهت گفتم،گفتم ببین دایی خودشو به کوچه علی چپ میزنه.عصبیم میکنه،گفت خب بگو من چی گفتم،چرا لال شدی،خب من زنده ام دیگه.هر چی گفتم روبرو کن،من هستم،مامان بابا شما برین داخل،من با این شازده کاردارم،نیومده نگرفته ترش کرده،میخاد مرد من هم بشه،گفتم دایی دو قورت و نیمش باقیه،عجبه ها،مادرش گفت برین خونه ما اونجا حرف بزنید،توی خیابون بده،خونشون نزدیک بود…با ماشین رفتیم،رسیده نرسیده،،هنوز کلید و از قفل نکشیده بیرون گریه کرد،،ها بگو بی معرفت همینجوری دوستم داشتی،دو ماه بیشتره جوابمو نمیدی،،یکشب پیشت خوابیدم دلتو زدم خوب شد کاری نکردیم،گفتم خداراشکر،نگاهم کرد اشکاش بیشتر شد،،گفت حالا حرف بزن،چی مرگته؟نگاهش کردم…گفت ببخشید…عصبی شدم،گ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ر زیر داداشم خوابیده، اون و به اون کوچیکی نبین پاره ایه برای خودش،برگشتم دیدم فریبا داره نگاه میکنه تندتر تلمبه زدم.دیشب چون ارضا شده بودم…آبم کم بود…ولی تندتر کردمش،کونش تپل بود،،گوز گوز کونش بلند بود،آخرش تا ته دادم توش،،ابمو ریختم داخلش،برگشت نشست گفت امید کشتی منو،چرا ریختی توش،گفتم لذتش به آخرش بود…ممنونم دختر خاله،لباسمو پوشیدم…اون تیز لخت لخت شد پرید توی آب غسل کرد…
گوشیم زنگ خورد…بابام بود،گفت کجایی پسر،گفتم باغ عقبی ننه جون ،گفت پدرسگ اون باغ دختراست،رفتی اونجا چکار؟گفتم من که نمیدونم،دخترها منو اوردن،گفت بی پدر کار دستم ندی،من یکبار از اونجا زن گرفتم برای ۷پشتم بسه،،فردا برگردی ها،،گفتم نه بزار بمونم…گفت لامصب دهنت خورده به چیزای شیرین، غلط کردی برگرد.پدرسگ،گفتم بابا جون دیگه،،کمی حرف زدیم قطع کرد،برگشتیم بندر رفتیم رستوران…بعدش رفتیم خونه، همون لحظه جلوی مادرم منصوره جون زنگ زد گفتم سلام مامان گلم مادر اصلیم نگاهم می‌کرد…گفت بی وفا رفتی که رفتی،میدونی چند روزه ندیدمت،دلم برات یه ذره شده…چرا زنگ نمیزنی گریه کرد. گفتم فدات بشم میدونستم گریه میکنی نخواستم اذیتت کنم…گفتم بزار خسته گی در کنی، چند ساله جور منو میکشی.داد زد غلط کردی که همچین فکری کردی،اگه زود برنگردی نمیبخشمت،گفتم باشه قربونت بشم باشه،،چند دقیقه صحبت کردیم و قطع کردم ،،هنوز دو دقیقه نشده بود،ملیحه بهم زنگ زد،صدای قشنگش بهم آرامش میداد گفت پسر عمه گلم کجایی اومدم خونه آتون نبودی،،مامانت گفت رفتی بندر دلم برات یه ذره شده،،گفتم میام ملیحه جون زودی میام…من هم دلم برات تنگ شده،چند دقیقه طول کشید،مادرم گفت پسرم اینها نمیزارند من چند وقت تو رو سیر ببینمت،،بخیل هستن،ملیحه کی هست؟گفتم دختر داییمه،گفت مگه چند سالشه،؟گفتم ۱۴سالشه،گفت عجب سیاستمداریه، ،اولا که خودت کلی دختر دایی پسر دایی داری،،اونها تقلبی هستن دوما،از حالا دنبال شوهره،گفتم مامان خیلی دختر خوب و مهربونیه،گفت نه مث اینکه دل تو رو هم برده،عجله نکن پسرم وقت زیاده،اون شب وقت خواب هم من هم فریبا منتظر سنگین شدن خواب مامان بودیم،میدونستیم از هم چی میخوایم،ساعت۲وربع بود خودش اومد توی تشک من.از من قد کوتاه تر و خیلی کوچولو تر بود،ولی بلد بود لب بده…دستای کوچیکش رو میکشید روی قفسه سینه من و نازم می‌کرد.اصلا نمی‌ترسید که یه وقت مادرم بیدار بشه،من استرس داشتم.ولی اون در گوشم گفت نترس بیدار نمیشه،جی جی هامو بخور،،مث مال ثریا که خوردی،،سینه های کوچولوی تازه جوونه زده رو میخوردم چشماشو می‌بست،نفسش حبس میشد اینقدر که حال میکرد. نوبتی خودش می گذاشت توی دهنم،آروم از روی شلوارک گشادم دست میکشید و پنجه میکشید روی کیرم،دمروش کردم…گفتم لای کونتو باز کن.بزارم توش،گفت نه کونم پاره میشه،مال قاسم کوچیکه رفت توش گریه کردم مال تو مث مال آقامه،حتما پاره میکنه،گفتم مگه کاکاتو دوست نداری دیدی رفت توی کون ثریا خوشش اومد،،گفت اون کونش کلونه زیادم داده،چندتا دوست پسر داره…اون پسر عموش صدبار کرده کونشو،گفتم فریبا بهونه نگیر.ثریا گفت تو هم به داداشش میدی،گفت آره خودم گفتم که،ولی اون کیرش نازکه و کوتاهه، تو مرد شدی فرق داره،گفتم اگه زیاد درد گرفت میکشم بیرون،گفت باشه.گفتم جلوی دهنتو بگیر جیغ نزنی…گفتم باشه سرش و فرو کرد توی بالش،امشب قصد سوراخشو داشتم.اروم سر کیرمو خیس شده فرو کردم توی کونش،رفت توش خوبم رفت،نق و نوقش از توی بالش در اومد،آروم آروم تلمبه میزدم،روشن‌روونتر شده بود،در گوشش گفتم جانم آبجی خودم چه کون تنگی داره،باید قول بدی اومدی اونجا هم هر وقت خواستم بهم بدی،تا زن بگیرم تو زنم باشی،چیزی نمیگفت،تند ترش کردم تا آبم اومد ریختم داخل کونش،از روش بلند شدم.برگشت دیدم اشکاش چشماشو خیس کرده،گفتم وای درد داشت،گفت خیلی زیاد،گفتم خب چرا نگفتی،گفت چون دوستت دارم…قول دادی زیاد بیایی اونجا پیش ما،،گفتم خیالت راحت مرده و قولش،بوسم کرد.رفت توی تشکش،گفتم نمیخوای برات بخورم…گفت میخوام دوست دارم میخوریش،گفتم اره،،فقط کاش موهاشو میزدی،گفت مامان نمیزاره،گفتم از کجا میخاد بفهمه فردا من میرم دوش بگیرم ژیلت میگیرم ته ریشم و بزنم بعدش تو برو موهای نازتو بزن…صابون بزن بعد بتراش…خونیش نکنی ها…کوسشو براش خوردم. کیف می‌کرد.کمر پر آبی داشت،فرداش نقشه رو عملی کردیم.شب خونه دایی بزرگه بودیم،کادوهای خوبی بهم داد،سشوار کتونی کاپشن،چقدر کادو گرفته بودم…نمیدونستم چطوری با خودم بیارمشون خونه، خوب شد شب دیر برگشتیم مامان چون توی مهمونی کمک هم کرده بود خیلی خسته بود زود خوابید.خوابش سنگین میشد خر وپف کوچیکی میکرد،فریبا توی تشکش لخت شد…وای خدای من،کوسش سفید بدون مو بود، چقدر چوچوله داشت،زبون گل سرخی کوسش،عین گلبرگهای گل صدبرگ بزرگ و صورتی بیرون افتاده بودن،چه لذتی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ریا گفت رضا کاریش نداشته باشی که دایی عباس جرت میده ها،،گفت گوه خورده،مگه نگفتم کسی دورو برت نباشه،.هنوز حرف میزدیم.بی پدر با چاقو زد توی بازوم.بد هم زد،بعدشم با موتور در رفتن…ثریا تا جیغ زد همه اومدن.دستم پر خون بود…مادرم چکار کرد…باور کنید طایفه رو بسیج کرد،،عباس داییم شمر بود،،میگم دویست نفر ارتش،جمع کردن.توی درمونگاه دستمو بخیه کردن…نیم ساعت نشد پسره کنارم روی تخت دراز بود.ولی هیچچی ازش نمونده بود…گفتم دایی گناه داره.اون نامزدش رو میخواست،فک کرد من نیت بدی دارم…داییم گفت گوه خورده…بچه خواهر عباس رو بزنه در بره،برگشتیم ولی دستم چند تا بخیه خورد.ننه دلش می‌خواست بترکه، مادرم منو بوسید.گفت پسرم حالت خوبه،گفتم مادر جون مگه چه کارم شده.دوتا جوون بودم دیگه.بچه که نیستم…آقا من تا گفتم مادر جونم…زبون این لال شده بود…به حال اومد گفت عباس بخدا بهم گفت مادر.بخدا گفت مادر…گفتم خب مادرمی دیگه…درسته تو دوستم نداشتی ولم کردی…ولی من که همیشه دوستت داشتم…با خودم میگفتم…این منصوره نامادری منه.منو اینقدر دوست داره…ببین اگه مادر خودم بود چقدر دوستم داشت…ولی باز میگفتم نه اگه دوستم داشن تنها نمیزاشت…ننه جونم خیلی گریه کرد. مادرم گفت بخدا اگه بزارم تو بری،گفتم مادر اگه بمونم…بازم ممکنه جوونهای اینجا فکرای بد بکنند.بخدا اگه پدرم بفهمه منو زدن.خودتون می‌دونید که چکار میکنه، ،عباس گفت نه دایی به اون کوسخول هیچچی نگو…خون راه میندازه…آبجی شر میشه ها، توی بندر بدبختی می‌سازه… قبلا هم سابقه داشته…بخدا پسره رو تیر میکنه،مادرم گفت نه بخدا نرو بزار زخمت خوب بشه،تو بابات رو نمیشناسی شر میسازه،ننه گفت فردا منو ببر اسکله من اجازه اینو ازش میگیرم…صبح با تویوتای دایی و ننه و مادرم رفتیم اسکله بابا آماده بود…هنوز نرسیده بودیم،گفت فاطمه نتونستی یکشب از بچه مون خوب نگه داری کنی،اگه می‌خورد قلبش چی،،فک نکنی خبر ندارم…دیشب فهمیدم.بهم خبر دادن…ولی عباس کار منو تموم کرد.اگه نه این بندر رو براتون کن فیکون میکردم…پسر اینجا باش…اگه مادرت دستتو ببینه دلش میترکه…فاطی خانوم حالا فرق مادر با مادر رو میفهمی،،۱۳ساله نزاشته انگشت این زخم بشه.دو شب باهات بود ۷تا بخیه خورد.مادر و داییم و ننه سرشون پایین بود.بابام از جیبش یک ضامن دار در آورد داد بهم…گفت تو پسر ابوالحسنی…هر کی زد بزن…بقیه اش با من،گفتم باباجون مامان مقصر نیست…گفت پسر.نگفتم نزدیک دختراشون نشو.تحفه ها فک میکنند چی خبره،.تو اونجا۵۰تا دختر فامیل منتظرت هستن…چرا بری با دختر اون زهرا بد دهن که عامل اصلی طلاق من و همین مادرت شد.مگه دختر قحطه…همه چیز رو هم میدونست…دایی ساکت بود…خندیدم.گفت برو کوسکش شر نسازی…عباس مواظبش باش…امانت دست تو…ننه اش که عرضه نداشت،عباس گفت خیالت راحت.زهر چشمی گرفتم که دیگه کسی نزدیکش نشه…گفت شنیدم.دمتگرم.کارت بیسته،تو توی این طایفه تکی،،بابا رفت مادرم ساکت بود.خودم دستشو گرفتم. گفتم دایی تو برو من با مادرم یککمی بگردیم…چقدر توی خیابون برای من و میترا و ننه جونم و منصوره جون خرید کرد، خوشحال بود…گفت عزیزم ثریا خواستگار زیاد داره…ولی از وقتی تو اومدی دو رو بر تو میگرده…مواظب خودت باش،گفتم من خودم توی اونجاچندتا دارم…خندید.شب تنها خونه مادرم بودم.خیلی گرم بود…توی یک اتاق زیر کولر گازی آمریکایی ازین لب پنجره ای ها…من زیر پای مادر و خواهرم بودم…خوابم نمی‌برد.ولی اونها مست خواب بودن…خونه دیزاین سنتی قدیمی داشت…امکانات به روز بود اما سبک زندگیشون قدیمی بود…برگشتم دمر خوابیدم…مادرم پشتش بهم بود.ولی خواهرم با شلوار نازک و نخی به پشت خوابیده بود.کوسش کوچولو قلمبه بود.دلم کوس خواست…دستم بهش می‌رسید.اروم دست زدم بهش…میترا ازین یکسال کوچکتر بود اما درشت‌تر بود…ولی این فهمیده تر و زرنگ تر بود…آروم کوسشو گرفتم.یککم مالیدم…نفهمیدم بیدار شده…اینقدری نرم بود هیجان داشتم خوابم نمی‌برد.باهاش بازی می‌کردم… کوسش خیس شد…فک کردم شاشید…خیلی خیس…گفتم وای چرا شاشید…تا اومدم دستمو بردارم…خودش دستشو گذاشت روی دستم.اروم گفت کاکا…بمالش،،اول ترسیدم.ولی با انگشت گفتم هیس…نگو خوشش اومده آب کوسش راه افتاده…دستمو بردم زیر شلوارش…فقط نگاهم می‌کرد… خدا شاهده کوسش پشم داشت چی رسیده بود…پشم داشت زیاد…ذوق کردم…آروم دودسته کشیدم پایین شلوارشو…به جان مادرم…زبون کوسش به چی بزرگی بود از لای پشمهاش زده بود بیرون.دستش روی دستم بود.بدنش سفید تر از چهره اش بود.اخه توی بندر چهره آفتاب سوخته میشد…دستشو بوسیدم…کوسشو نگاه کردم…بدجوری پشمالو بود.جذاب دیدنی،اولین بار بود کوس پشمی از نزدیک میدیدم،زبون کوسش صورتی گنده بود…رفتم جلو مکیدمش توی دهنم…گفت آخ،گفتم هیس،خودش فهمید…کوسش بوی جالبی میداد.بوی بد نبود اما خوبم نبود…فقط بديش موهای کوس بود که توی ده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دش صحبت کرد…اولین لایی کون دختر بود میزاشتم…پسر کرده بودم اما خوش نمیومد…ولی کون آبجی چی بود.رفتم توی فکر برای ملیحه جونم…دایی که از خداش بود…ملیحه که عاشقم بود.پس چرا من نخام…چند روز بعد توی پارک بودم.صدایی شنیدم،امید عزیزم.برگشتم مادر خودم بود…گفت اومدیم چند محله،پائین تر از شما.ولی وسایل نیاوردیم…امید جشن عروسی پسر داییته توی بندر عباس من میخام برم جشن بعدش وسایل میارم…اینجا.به بهونه عروسی بیا فامیل مادریت رو ببین…گفتم فک نکنم بیام منتظر نباش.دل شکسته رفت…پدرم ظهری از گرگان برگشت…خالی بود.بار نداشت…به منصوره نگفتم.که ناراحت نشه…ولی تو ماشین به بابام گفتم…بهم گفت برو آدمای بدی نیستن…خیلی زیادن.مهمون نواز هستن…مادرته گناه داره بزار برات دعای خیر کنه…گفتم جمعه عروسیشه…گفت من میخام برم بندر بار بیارم.دو روز اونجام.تو رو میبرمت.برگشتنی با خودم برگرد…دو روز پیش اونها باش…به مامان منصوره نگفتم و لباس شیک پوشیدم تیپ جوونی زدم.و خب پدرم پولدار بود…همه چی فراهم بود…یک ربع سکه داد گفت بده خود عروس داماد…گفتم دمتگرم…خندید…گفت اونجا رسم دارند زیاد روی سر عروس دوماد پول می‌ریزند…شاباش کن نترس…فک نکنند بچه ابوالحسن بی پول اومده…کم آوردی توی بندر کافه میر حسین منو پیدا میکنی…شماره منو هم که داری…بیا پیشم…داییهات آدمایی سخت گیر و بد دل هستن…حواست باشه با دختر و زنهاشون زیاد گرم نگیری اونها به خودشون هم شک دارند…رسیدیم بندر خیلی خیلی گرم بود.بابام منو برد توی یک محله قدیمی بندر عباس.اگه اسم بگم شاید اینجا از بچه های بندر بشناسن.پس عنوان نمیکنم…گفت اون در چوبی قدیمیه…خونه پدر بزرگته…بفهمه اومدی از خوشحالی سکته می‌کنند… چندبار توی این سالها اومده دم اسکله بهم گفته امید رو با خودت بیارش ببینیمش…در ضمن بری اونجا سورپرایز میشی…گفتم چرا،؟خندید گفت میفهمی،ازش خداحافظی کردم و یک چمدون کوچیک داشتم رفتم در خونه اشون.چوبی قدیمی بود…بابام بهم یاد داد.گفت کلون در بلنده کلفته رو بزن یعنی مرد در میزنه…برو تو اگه پرسیدن کی هستی بگو آشناست.غریبه نیست…در زدم یاالله گفتم.توی حیاط پر زن و دختر بود.یک پیر مردسیاه داشت قلیون میکشید.در زدم یاالله کنون رفتم داخل،خانمی گفت های کجا سرتو انداختی پائین عین چی میایی داخل…تیپ و لباسام معلوم بود غریبه ام…بخاطر آفتاب شدید عینک داشتم…توی حیاط یک حوض بزرگ بود توش پر میوه بود.دوتا گوسفند چاق گوشه حیاط بودن…همه مشغول کار بودن.دونفر تور ماهیگیری میبافتن… رفتم وسط حیاط…خانومه گفت هی کجا کری لالی،گفتم خونه حاج رسوله،گفت خب گیرم بله…پیر زنه مهربون نگاهم کرد…گفت چیه ننه جون کی رو میخای…گفتم با پدر بزرگ مادر بزرگم کار دارم.مث اینکه عروسی پسر داییمه،دعوتم…من پسر فاطمه هستم…آقا غوغا شد…ننه غش کرد.همه جمع شدن.‌.عینکمو برداشتم…پدربزرگم آروم اومد گفت عباس پدرسگ بیا ببین شکل خودته…فاطمه میگفت شکل داداش عباسه،داییم اومد بیرون…سیاه بود ولی کپی برابر اصل بودیم باهم…محکم خیلی محکم بغلم کرد…پدر بزرگ گفت عباس بزن زمین قوچ بزرگه رو…عزیز ترین مهمونم رسید…ننه این کجا رفته…گفتن رفته خرید حنای عروسی…چقدر شلوغ شده بود.چقدر خاله داشتم چقدر دایی…پدر بزرگه دوتا زن داشت ۴۰ یا ۵۰تا بچه و نوه…چقدر دختر و پسر دو رو برم بودن…چقدر خاله هام بوسیدنم…ننه جون جدیده…به حال اومده بود دستمو ول نمی‌کرد… های ننه قربونت بشم…گوسفند کشتن،کل میکشیدن.اصلا غوغایی بود.چندتا قلچماق دیگه اومدن…چی سیاه و گنده بودن…همه داییهام بودن…چقدر بودن…زیاد خیلی زیاد.‌دایی بزرگه گفت هی بیمعرفت کجا بودی چندساله،گفتم من نمدونم شما ها چکاره من هستین…اصلا نمیدونستم اینقدر فامیل دارم. اصلا نمیدونستم بندر شهر دیگه منه…ده بار اومدم اما خبر نداشتم.ننه گفت عبدالله دیدی گفتم اون بچه نمیدونه.همون موقع نمیدونم کی به مادرم گفته بود.‌که من رسیدم…چنان میدویید که نگو تا رسید بهم محکم بغلم کرد.اخ قربون پسرم برم…عباس دیدی گفتم شکل خودته.آقا ننه این پسرمه نگاه چی مردی شده…طفلی حرف میزد از خوشحالی توی بغلم غش کرد…بردنش گوشه اتاق…شوهر این ننه من پسرخاله اش بود که ارتشی بود.ولی نبود.ماموریت بود…اینقدر خونه شلوغ و گرم بود.حالم داشت بد میشد…گفتم دایی جان…باور کنید ده نفر بیشتر گفتن جان دایی.خندیدم.گفتم دست و صورتم رو کجا بشورم…گرممه،خندیدن…با یک پسره رفتم گوشه حیاط.‌همون فریبا هم باهامون بود.گفت عبدو این کاکامه ها،گفت خب گوه نخور پسر عمه خودمه میدونم…چقدر بی ادب بود.خندیدم.گفتم پسر چی بی ادبی،با یک خانوم مگه اینجوری حرف می‌زنند.گفت آقام گفته به دختر و زن جماعت نباید رو بدی پررو میشن سوارت میشن…صورت شستم…حالم جا اومد…فریبا گفت.تو برو خودم با کاکام میام…دستمو گرفت خجالت میکشیدم…مادرم رسید با گوشه پیراهنش لباس بندری

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کرد.ایوالله توی فیلم‌ها دیده بودم اما از نزدیک نه.کیر مصنوعی آورده بود.کلفت مثل مال خودش.سفید و بلند از مال خودش بلندتر.منصوره گفت دیوونه این چیه.گفت اینو از بلغارستان،برات خریدم.مگه اون دفعه نگفتی کاش کیر تو سفیدتر و یک‌کم بلندتر بود…می‌رسید ته ته کوسم…گفت عزیزم قربونت بشم.من مست دادن بودم نفهمیدم چی میگم…این سیاه قشنگ تو اینقدر کلفته که به زور میره توی من…اونوقت اینو چطوری بکنم داخلش؟خندید گفت میره میدونم میره…حتی دوتا باهم مث اون فیلمه که گفتی ببین الان خانومه چی حسی رو تجربه میکنه…گفت نه حسن جون بخدا میمیرم…مگه میشه میخوای منو بکشی پاره ام کنی.خندید گفت نه این هم پمادشه که بزنی روون بشه دردت نیاد.بگیرش دستت.گفت وای چی مث کیر نرمه…چی کلفته.گفت آره یادته توی قایق توی استانبول رفتیم گردش شلوغ بود گفتی دستم خورد کیر پسره داغ و کلفت بود.این هم ببین.زیرش دکمه داره میزنی حرارت داره.کمی گرم میشه و میلرزه…روشنش کردن صدای ویبره و نور چراغ داخلش معلوم بود…گفت حالا با کدوم شروع کنم…مال خودم.یا این.خارجی؟گفت نه اول خودت…بابام پشت به من کرد منصوره روی تخت رو به من دراز کشید…پاهاش بالا بود…وای چی کوسی داشت دلم رفت.پدرم چی کوسی ازش خورد.کیف کرد.کیرشو آروم چپوند داخلش و تلمبه میزد.گفت وای چقدر کوست گرم و نرمه…گفتش بکن عزیزم بکن.زیاد بکن میدونی که من دیر ارضام.باید زیاد گاییده بشم تا خوب سیر کیر بشم…بابام فقط چشم چشم می‌کرد.تا آبش اومد ریخت توی دستمال…گفت خانوم تکون نخور.نوبت مهمون خارجی که ازش پذیرایی کنی…ازون پماد یا ژل…زد بهش و آروم دادش داخلش…ویبره رو روشن کرد.منصوره گفت وای حسن دمتگرم چی آوردی؟کلفت و گرم و نرم توی کوسمو ماساژ میده…قربون دستت فدات بشم…حسن توکه نیستی دلم کیر میخاد…بعضی صبحهاکه میرم امیدوبیدارش کنم کیرش تو خواب شقه یادتو میفتم.دلم کیر میخواد اوف خوب شد اینو آوردی،بابام خندید گفت پسرمو از راه به در کنی خوشگل خانم.گفت دیوونه اون پسر من هم هست ها…بابام گفت ولی مث من نیست یکمم پخمه است.من اندازه این بودم بیست بار کوس گاییده بودم.منصوره خندید.گفت فک میکنی.از تو بدتره…چندوقت قبل که آبجیم کوچیکه معصومه خونه ما بود شب رفته بود سراغش و حسابی توی خواب بهش رسیده بود.دختره ترسیده بود صبح گلایه می‌کرد… وای تازه یادم اومد.اون شب خاله معصومه رو من چند بار انگشت فرو کردم کونش خودشو جمع کرد…بابام گفت ایوالله سراغ خوب کسی هم رفته…معصومه کون بزرگی داره…منصوره جون گفت حسن نکنه چشمات دنبال آبجیهای منه…بابام خندید گفت نه نترس…ولی چیزی نگو بزار پسره دلشو آروم کنه نره بیرون هرز بره…می خواست بگی معصومه پررو نشو تو روزی صدبار توی خیابون کونتو انگشت می‌کنندبه پسر ما که رسیدی شدی مریم مقدس.هر دو خندیدن…بابام گفت خوبه الان توشه…چندتا تلمبه باهاش بزنم کوست آماده است…گفت آره بزن…بابام چنددفعه محکم قدرتی تاته کیره رو کرد توی منصوره که آخ و اوخش در اومد…گفت وای که چقدر کلفته…داره آبمو میاره…ولی درد داره…بابام گفت نه ارضا نشو…کونت مونده.گفت نه تو رو خدا این بزرگه…از مال تو هم کلفت تر و بزرگتره…گفت میدونم این مال کوسه…پاشو دنبه ترش کن…اونم گوش میداد…بابام کیره رو بیشتر داد داخل و آروم از ژل ریخت روی کیرش و به زور و بلا و داد و بیداد…کیرش و داد داخل کون منصوره…اون هم آخ و اوف و اوخش بلند بود.بخدا طاقت ندارم حسن جان.مگه من جنده توی فیلمم…یکیش رو بکش بیرون.وای مامان.چقدر کلفتن…آخ مردم آخ خدا.بیچاره ام کردی.حسن در بیار کونمو خالی کن.کیرتو بکش بیرون.بابام گوش نداد.از صدای جیغ و دادش بیشتر خوشش میومد حال میکرد.گریه کرد حسن جون بی رحم تو که دوستم داشتی…پاره شد بدنم…باز هم گوش نداد.دوتا تلمبه دیگه زد و ریخت توی کونش.گفت اینقدر حال کردم که برای بار دوم باید بیست دقیقه میگاییدمت اما دودقیقه نشد آبم ریخت…کیف داد.کشید بیرون هر دو تا کیر رو…منصوره بیحاله بی‌حال شد.با گریه گفت حسن دردم میاد.کمرمو بمال…وای مامان…چقدر بد بود.کوسم پاره شد.کونم داره میسوزه.سوراخ کونش بسته نمیشد…دمرو پشت به من بود.آب کیر من تمام شلوارموخیس کرده بود.برگشتم اتاقم با وجودیکه همش فک میکردم…اما زود خوابم برد.صبح که نه،ساعت۱۰بیدار شدم.بابام و منصوره نبودن.میترا کارتون میدید. زودی رفتم حموم شورت و کرست منصوره اونجا بود…یعنی همیشه میدیدم اما اینبار…دیدم فرق داشت.با پدرم از خیابون با کلی خرید برگشتن…تازه یادم اومد.ای بابا خب چند روز دیگه…تولد من هم هست دیگه آخرای خرداد بعد امتحانات تولد من بود.ولی اولای تیر تولد آبجیم.بخاطر همون تولد هر دومون رو توی یک روز برگزار میکردن و مهمونها رو دعوت میکردن…فهمیدم مهمون زیاده که اینقدر خرید کردن…دیگه ۱۸سالم میشد.ته ریش در آورده بودم.قدم بلند شده بود…پیش دخترای ف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عاشقانه های مادرانم (۱)

#عاشقی #خاطرات

سلام دوستان امید هستم این یک داستان عاشقانه بلند هست که برگرفته از یک ماجرای واقعی هستش،،هرگونه تشابه اسمی اتفاقی میباشد…وقتی۵سالم بود…مامانم طلاق گرفت…و منو پدرم و تنها گذاشت…بابام وضعش خوبه راننده تریلی هستش و بسیار پولداره چندتا ماشین و راننده داره…و الان هم هنوز میره جاده…عشق ماشین سنگین داره…من خودم هم پایه یک دارم اما شغلم چیز دیگه ایه…البته الان زن و بچه هم دارم…این ماجرا مال سال۸۲اون زمانهاست که تازه سیستم توی خونه ها مد شده بود هرکی هرکی نداشت…من به واسطه تکنولوژی که توی خونه بود زود با سکس و این مسائل آشنا شدم…بابام ترکیه و کشورهای آسیای صغیر و دور زیاد می‌رفت.و همیشه وقتی برمی گشت فیلمهای سوپر جدید زیاد می آورد…و.وقتی میومد خونه دوشب اول رو مست کوس میگایید…و عشق کون هم بود…اون هم کی رو…؟؟نامادری مهربون و خوب منو…مادر خودم که منو ول کرد رفت.ولی پدرم سال بعد زمانیکه۶سالم بود دوباره با دختر یکی از فامیلها ازدواج کرد بنام منصوره خانوم و شد مادر من…خیلی خیلی مهربون و دوست داشتنی بود و هست.وکلا ۲۰سالش بود.با من۱۴سال اختلاف سنی داره.ووقتی۷سالم شد خواهرم میترا بدنیا اومد.پدرم در ماه فقط شاید ۵یانهایت۱هفته خونه بود بقیه رو جاده بود.ولی وقتی هم بود…به شیکم و زیر شیکمش ستم نمیکرد‌…خوب می‌خورد و خوب می‌کرد.خشن سبیل کلفت ولی بسیار دست و دلباز و مهربون بود…خونه از خودمون بود.طبقه پایین ماشین سواری خودش که سال۸۲یک زانتیای تمیز داشت و میزاشت با وسایل کامیونهاش…و طبقه بالا خونه بسیار شیک و بزرگی داشتیم و داریم که تراس ۳تا اتاق خواب یکی هستش…و رو به حیاط خونه که داخلش دو تا درخت گردوی قدیمی بزرگ هست باز میشه…سال۸۲من۱۷سالم بود خوش قدوبالا و خوش کیر…سال۱۱ بودم…پیش دانشگاهی…سیستم داشتم.چندتایی کون هم گاییده بودم.اما هنوز کوس نصیبم نشده بود.اتاق منو میترا یکی بود.خواهر ده ساله و تپل من…ناز سفید از سنش بزرگتر میخوره…مث مامانش منصوره گوشتیه،توی سن ۱۳تا۲۰سال نوجوان‌ها مخصوصا پسرها از لحاظ شهوت مخشون تعطیله به درز دیوار هم رحم نمیکنند…هر کی میگه نه.سر خودش کلاه میزاره.من خونه دوستم رفتم اتاقش شورت مادرشو توی بالش رد کرده بود کیرشو بهش می‌مالید.اونوقت من که ویدئو خونه بود،سیستم بود.نامادری خوشگل با چندتا خاله ناتنی زیبا داشتم که دوتا شون تقریباهمسن من بودن توی خونه آزاد بودن.آبجی خوشگل کون بزرگ که همیشه شبها کنارم می‌خوابید خونه بود،چی میکشیدم از شق درد.وبدی کار اینجا بود که هم منصوره هم خاله های ناتنی هم خواهرم بعضی وقتا شبها چون پدرم نبود…با شورت و جوراب دامن اون زمونها مد بود.میخوابیدن.شب پتو که از روی بدنشون کنار می‌رفت. تمام کوس و کون می افتاد بیرون…در ضمن پدرم منو از خودش هم بیشتر دوست داره چی برسه به دیگران…توی۱۵سالگی تریلی میروندم،پس پدرم هر چی میخواستم برام فراهم می‌کرد.تقریبا آخرای سال تحصیلی بود دم خرداد.سر کلاس بودم.معاون مدرسه اومد گفت امید،بیا مادرت اومده کارت داره…گفتم مامان منصوره چکارم داره…چرا اومده اینجا؟وقتی رفتم توی دفتر یک خانوم۴۰به بالا لاغر شکسته ولی زیبا با یک دختر۱۱ساله که فهمیدم اونم خواهر ناتنی منه.از مادر یکی هستیم تا منو دید محکم بغلم کرد.عزیزم پسرم فدات بشم…چند ساله ندیدمت.دلم برات یه ذره شده بود…محکم منو فشار میداد به خودش و سینه های لاغرش…گفتم ولم کن خانوم مادر مادر.پسرم پسرم اصلا تو کی هستی؟؟مامان من خونه است…گفت نه پسرم من مادرتم…توی شناسنامه ات رو ببین فاطمه…گفتم گیرم که راست بگی…توی این چند سال کجا بودی؟مادرم اونه که بزرگم کرده.‌بهم رسیده جوونیش رو پای من گذاشته،چند ساله یکبارهم ندیدمت شکلتو یادم نمیاد.گفت بخدا من بندر عباس بودم.پسرم من اصالتا بندری هستم تو یک نسلت بندری هست…دایی داری خاله داری…کس و کار داری…بابات وقتی طلاقم داد دیگه نذاشت ببینمت…من هم راهم دور بود…پدر و برادرهام نمیزاشتن ببینمت…ازدواج کردم.این خواهرته.،الان چون بابای فریبا همون دختره رو میگفت…منتقل شده اینجا ما هم بعد امتحانات خواهرت اسباب میکشیم اینجا…عزیزم.باید دیگه بیشتر همدیگه رو ببینیم…چیزی نگفتم. حتی خداحافظی هم نکردم…برگشتم سر کلاسم…چند روزی دپرس بودم…خوب غذا نمی‌خورم و خوب سرحال نبودم…منصوره چندبار پرسید ولی جوابشو ندادم…تا پدرم برگشت…رفته بود حموم صدام زد پسر امید بدو بیا پشت بابا رو محکم کیسه بکش ببینم چقدر زور داری…رفتم حموم گفت مادرت میگه…چند روزه بی حالی چی گندی زدی که حالت خرابه…با لباس ولو شدم کف حمومه خیس…بابام گفت هوی چته بگو ببینم…گریه کردم…گفت پسر جان چت شده…تمام جریان رو بهش گفتم. پدرم خیلی مرده…یعنی راننده های جاده خیلی مرد هستن‌‌.چون سختی زیاد کشیدن و لوطی هستن اهل دروغ جفنگ نیستن.گفت اون راست میگه…اصلا همون پدر و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا می کنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطور با چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیب هایش را خالی کرد…
صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیب هاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراهش نداره…ولی کوله ش مثل دسته خر روی دوشش هست…چیکار کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرات تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستادند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)
نوشته: Night

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داستان حقارت

#تحقیر #بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر می شد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمی رسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…
نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی می نمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند و بسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید می دویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باتوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باتوم آنها را به سمت ماشین هول می دادند و زن همدست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…
در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد می خواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایل هایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن شکایتش را بکند…
همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه سما نگفته بودم که چرا میخوایم اونجا باشیم ولی قطعا با توجه به چیزایی که از قبل تعریف کرده بودم و حرفامون این موضوع براش دور از انتظار نبود و میدونستم که باهاش مشکلی نداره ولی مدام به این فکر میکردم که اصلا قراره چجوری شروعش کنیم؟نکنه یه وقت ضایه بشه یا اصلا اونطوری که فکر میکردیم نشه ، سما قرار بود عرق بیاره و کلی مزه خریده بودیم و عصری یلدا با ماشین اومد دنبالمون و از اونجایی که چهار نفر بودیم لازم نبود کسی دیگه ماشین بیاره ،همه بچه ها تیپای خفنی زده بودن و حسابی به خودشون رسیده بودن انگار همین الان میخوان برن بدن،یکم تو شهرچرخیدیم و یه سری از وسایل دیگم که مورد نیازمون بود خریدیم و یه شام سبکم خریدیم و با خیال راحت به سمت ویلا حرکت کردیم و چند دقیقه بعد دم در ویلا بودیم ،خورشید غروب کرده بود و یه دستی به خونه کشیدیم و به شوخی و خنده گذشت تا اینکه نشستیم پای عرق خوردن ،چهار نفری رو زمین نشسته بودیم دور سفره و یلدا سمت چپم و سما سمت راستم بود و آیدا رو به روم قرار گرفته بود اولش خیلی استرس و هیجان داشتم که چی میخواد بشه ولی از همون اول با شوخیای یلدا و سما که از ما شوخ تر و شیطون تر بودن یخمون آب شد و انواع شوخیای جنسی و حرفای سکسی و کاری بی ادبی ازمون سر میزد ولی خب همش به شوخی بود ،از آیدا واقعا خوشم میومد هر از گاهی چشم تو چشم میشدیم و با یه شور و حرارت خاصی همو نگاه میکردیم انگار میخواستیم به هم بگیم میدونیم قراره چ اتفاقی بیفته و تا چند ساعت دیگه رابطه جدیدیو با هم تجربه میکنیم، مشغول عرق خوردن و شوخی بودیم و آهنگ هم داشت پخش می شد و سر و صدای خنده هامون بلند شده بود ،آیدا و یلدا تقریبا تو بغل هم بودن و من تو نزدیکی سما و پاهامو به سمت یلدا دراز کرده بودم ،یلدا تقریبا مجلسو دست گرفته بود و به هر بهونه ای خودشو به آیدا میمالوند و بوسش میکرد و پا میشد مسخره بازی در میاورد ،مشخص بود که مسته مسته و همه منتظر یه حرکت عجیب ازش بودیم که همینم شد در حالی که آیدا داشت شات عرقشو سر میکشید شاتو از دستش گرفت و بقیشو خودش خورد و بلافاصله لبشو به لب آیدا چسبوند از این حرکت غیر منتظره مشخص بود که شوکه شده ولی یلدا ولکنش نبود و سرشو محکم گرفته بود چند ثانیه طول کشید و در این حین من و سما زیر چشی به هم نگاهی انداختیم ،سما خوشش اومده بود و آیدا یکم خجالت زده ،نمیخواستم معذب شه بخاطر همین سریع دست به کار شدمو گفتم پس ما چی ،انگار این جمله کافی بود تا یلدا سمت من بچرخه و یه لب جانانه از هم بگیریم ،تقریبا رو بدنم خیمه زده بود همین که جدا شد رو به سما کرد و گفت تو چی نمیخوای؟سما با یه نیشخند گفت:فقط من باید بی نصیب بمونم ،پس جفتشون لبشونو به سمت هم آرودن و شروع کردن زبون زدن به زبون هم،فکرشو نمیکردم سما انقد پایه باشه ،یلدا کامل تو بغلش قرار گرفته بود و داشتن عین دو تا مار نوک زبونشونو به هم میزدن تو هم وول میخوردن،نصف بدنش رو سفره بود و منتظر بودم یه کثافت کاری بالا بیاره که با یه نگاه بهم فهموند که به جمعشون اضافه شم و برگشت دست آیدا رو گرفت و به سمتون کشید،چهار تا صورت تو نزدیک ترین فاصله به هم قرار داشتن تنها کاری که باید میکردم این بود که زبونمو در بیارم تا به زبون یلدا و سما بخوره ،آیدا انگار منتظر بود من اول این کارو بکنم پس چشامو بستمو خودمو سپردم به مستی حالا چهار تا زبون داشتن تو هم وول میخوردن و به هم مالیده میشدن تک به تک زبون همشونو احساس میکردم ولی دوس داشتم که به آیدا برسم ،برام تازگی داشت با حس اینکه الان زبون آیداست که رو زبونم حرکت میکنه حشری تر میشدم ، سما و آیدا اولین بارشون بود که با هم تجربه میکردن و من هم تشنه آیدا پس خودمو کمی عقب کشیدم تا از یلدا و سما جدا بشم نگاهی بهشون کردم و رفتم به سمت آیدا سرشو بلند کرد و نگاهی پر از شهوت بهم انداخت و لبمو گذاشتم رو لبش و شروع کردم به خوردن بوی الکل واقعا دیوونه کننده بود و زبونمون تو دهن هم میچرخید کسی که هیچوقت زیاد باهاش صمیمی نبودم و به خاطر رفاقت با یلدا باهاش میگشتم حالا دهنمون تو دهن هم بود ،انگشتاشو لای انگشتای دستم حس میکردم و به هم چسبیده بودیم به آرومی لباسامونو در میاوردیم و بدن لختمون رو هم کشیده میشد و لبامون روی گوش و گردن هم حرکت میکرد و سینه هامون به هم مالیده میشد ،یک آن برگشتم تا ببینم اون دوتا در چ حالن و دیدم که سما بین پاهای ایداست و داره براش میخوره لامصب شنا گر خوبی بود و از یلدا بدتر بود درک همه این صحنه ها برام عجیب بود و مثل یک خواب میموند که نمیخواستم بیدار شم در گوش آیدا گفتم اول تو میخوری یا من که دیدم شجاعت بدست اورده و منو هل داد کنار یلدا و خودش اومد بین پاهام و سرشو برد لای پام و با زبون شروع کرد به بوسیدن و سپس خوردن کصم صحنه عجیبی بود ،منو یل

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به یلدا بگم که گروهیو تجربه کنیم اما جلو خودمو میگرفتم،اینو تا اینجا داشته باشین تا بریم سراغ سما؛ سما ناخنکار من بود و دختری بود که کل صورتش عمل بود ،از زاویه سازی فک و تزریق ژل گرفته تا عمل بینی و… تو مدت کوتاهی که پیشش میرفتم باهام صمیمی شده بود،زیاد مشتری نداشت ولی مشتری های خاص خودش بودن که میرفتن پیشش ،معمولا سرش خلوت بود و تنهایی کار میکرد تو چند باری که پیشش رفته بودم حس میکردم آدم حشریه مدام مشغول تعریف کردن از اندامم بود و منم متقابلا ،ولی خب جریان در همین حد بود نهایتا وقتی استوری از پاهای کسی تو پیج کاریش میزاشت ریپلای میکردم حس میکرد که فوت فتیشم، لامصب خودش پاهای خیلی خوشگلی داشت و خیلی وقتا شوخی شوخی میخواستم منظورمو بهش برسونم ،تیز تر از چیزی بود که منظورمو نفهمه اما خب اعتماد، زمان میخواست ،یه بار با یلدا با هم رفتیم پیشش، جز من و یلدا و سما کسی اونجا نبود، اونقد من و یلدا اونجا به هم چسبیدیمو به هم محبت کردیم که سما گفت فک کنم شما لزبینید مام نه گذاشتیم نه برداشتیم گفتیم یه غلطایی با هم میکنیم و من در ادامه وقتی پاهای یلدا آماده شد گفتم این دفعه خیلی عالی تر از همیشه شده رفتیم خونه باید بدی بخورمش ،با گفتن این حرفا واکنش سما نگاه کردن به ما و شوخی کردن بود خلاصه گذشت تا اینکه شبش سما عکس پاهای یلدا رو گذاشت تو پیجشو منم ریپلای کردم که وای چی ساختی.
سما جواب داد :حالا براش خوردی یا نه؟
من:نه وقت نشد امروز ولی نمیتونم ازش بگذرم(همه اینا تو قالب شوخی بود)
سما:ایشالا به زودی،ولی خب حقم داری پاهاش واقعا نازه
من:ینی پاهای من ناز نیست؟
سما:من گفتم ناز نیست؟
من:آخه از پاهای من اینجوری تعریف نمیکنی
سما:من از همه جای بدن تو تعریف میکنم بی انصاف
من:ولی تو که هیچوقت نمیخوریش(همراه با استیکر 🙊)
سما:اجازه بدی چرا نخورم
من:اجازه مام دست شماست
سما:پس دفعه بعد که اومدی میخورمت
من:تا دفعه بعد دیر نیست؟
سما:خیلی عجله داری؟
من:برا خورده شدن همیشه باید عجله داشت
سما:فردا بیا خب😂
من :فک کنم فردا یکم کار دارم ولی تو این هفته یکم میام پیشت میشینم سرت خلوت باشه
سما:فقط میشینی؟
من:نه دیگه میشینم ببینم چی میکنی؟البته فکر نکنی همینجوری میشینم یهو دیدی خودم بیشتر خوردمت
سما:کجامو؟دیوث
من:قطعا از پات شروع میکنم
سما :بدجور فوت فتیشیا
من:پاهای تو و یلدا منو فوت فتیش کرد
و…
چند روز بعد وقتی کارم تموم شد و از شرکت اومدم بیرون با توجه به نزدیکی محل کار سما به شرکتمون بهش زنگ زدم که اگه سرش خلوته برم پیشش ،کاملا خودمو به اون را زده بودم که برا چی میخوام برم ولی مطمئنا هم من و هم سما میدونستیم دلیلشو ،تلفنو برداشت و بهش گفتم از شرکت بیرون اومدم حوصلم سر رفته کار نداری بیام،گفت نه یه مشتری هست تا تو بیای کارش تموم شده ،خلاصه سر راه یکم خوردنی گرفتم و رفتم پیشش، وقتی رسیدم به گرمی با هم سلام و احوال پرسی کردیم و یکم منتظر موندم تا مشتریش و همراهش تموم شن برن و بعد شروع کردیم صحبت کردن بدون توجه به اینکه تو چت به هم چیا گفتیم،که آره چخبر از این ورا و این حرفا و احوال پرسی های معمول که تهش گفت از ناخنات راضی ؟و منم تعریف تعریف،بعدشم گفت رفیقت چی اونم راضیه؟گفتم :اون مهم نیست مهم منم که از ناخناش راضیم با خنده😂😂
خلاصه کم کم صحبت به اینجاها رسید که باهات موافقم و پاهای جفتتون واقعا سکسی شده بود ،بالاخره براش خوردی یا نه؟گفتم نه راستش وقت نشد باهم تنها شیم تو کفش موندم هنوز(با خنده)
گفت:منم که خیلی وقت تو کف توام
من:خب چرا باید تو کف باشی من که در خدمتتم و خودمم تو کفت ،اجازه بدی کل وجودتو خوردم
سما:من که در اختیارتم اجازه چیه
نگاش کردم و زبونمو دور لبم چرخوندمو یه جووون گفتم و سرمو بردم نزدیکشو زبونمو آروم به لپش کشیدم و تو چند سانتی متری صورتش موندم جوری که تو فاصله خیلی نزدیکی داشتیم همو نگاه میکردیم و نفسامون به هم برخورد میکرد و جفتمون تو چشای هم زل زده بودیم و منتظر حرکت بعدی اون یکی بودیم که سما به آرومی لباشو جلو آورد و گذاشت رو لبم ،اتفاقی که میخواستم زود تر چیزی که فکر میکردم افتاده بود ،لباش رو لبام قرار گرفته بود و به آرومی لب همو میمکیدیم،لبای ژل ش رو روی لبام حس میکردم و باهاش همراهی میکردم،چشامونو بسته بودیم و به كارمون ادامه میدادیم که زبونمو در آوردم و دور لبش کشیدم و اونم زبونشو در آورد و به آرومی زبونامونو به هم میزدیم ،همزمان چشامونو باز کردیم و نگاهی به هم انداختیم و خنده ریزی کردیم و سرعت زدن نوک زبونامون به همو بیشتر کردیم ،زبونامونو از دهنمون بیرون آورده بودیم و نوکشونو تند تند به هم میزدیم ، سما زبونشو به سمت گوشام برد و زبونشو رو لاله گوشم میکشید و من به آرومی ناله میکردم و بهش چسبیده بودم،رو مبل تقریبا تو بغل هم بودیم و با ز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ارادتمند غزل، یلدا، سما، آیدا

#لز #فوت_فتیش #لزبین

سلام من غزل هستم ۲۸سالمه و حسابدارم تو یه شرکت خصوصی ،قدم ۱۶۸و وزنمم حدود ۷۰کیلو هستش ،پوست سفید با موها و چشم مشکی یه فیس نچرال ،اطرافیانم میگن خوشگلم خودمم از قیافم راضیم و معمولا سعی میکنم تیپ خوبی بزنم،اما از قیافم که بگذریم ،دختر حشری هستم و میشه گفت بایسکشوالم هم از رابطه با پسرا لذت میبرم هم دخترا،جرقه های اولین کارای جنسیم از دوران دبیرستان با رفیقام زده شد و بعدشم دوس پسرایی که زود به زود عوض میشدن البته نهایتش اون دوران لب گرفتن و مالیدن و ساک زدن تو ماشین بود تو دوران دانشگاه اما داستان یه ذره فرق کرد هم لز کامل و هم سکس کاملو تجربه میکردم و تقریبا از هر کاری که برام لذت بخش بود یا به نحوی فانتزی برام محسوب میشد دریغ نمی کردم مخصوصا ترمای آخر که میدونستم با تموم شدن دانشگاه باید به شهر خودم برگردم و احتمالا دیگه انقد آزادی عمل ندارم چون به هر حال شهر کوچیک بود و اکثرا همو میشناختن پس بهتر بود آدم بی گدار به آب نزنه،اما کم کم بریم سراغ خاطره با این توضیح که ممکنه طولانی باشه و اگه کسی حوصلشو نداره بهتره نخونه
بعد از تموم شدن دانشگاه با برگشتنم به شهرم دایره دوستام کوچیک تر شده بود خیلی از بچه ها یا ازدواج کرده بودن یا بواسطه شغلشون جای دیگه ای بودن و فاصله ای که از دوران دبیرستان به وجود اومده بود باعث شده بود فقط چنتایی از دوستان باشن که اونم خیلی کم میدیدمشون ،تصمیم گرفتم یه دوره حسابداری شرکت کنم با توجه به اینکه رشتم هیچ ربطی بهش نداشت و اونجا خیلی اتفاقی یکی از همکلاسیای دوران دبیرستانمو دیدم و با هم احوال پرسی و شماره رد وبدل کردن و همو فالو کردن و …کلی از خاطرات دبیرستان صحبت کردیم و بعد تایم کلاسم با هم رفتیم یه کافه همون نزدیکیا که یه چیزی بخوریم اسم دوستم یلداست،لابه لای صحبتامون به تنهاییم اشاره کردم که اره برام سخته و با توجه به اینکه از رفیقای دانشگام دورم و چند سالی از فضای شهرمون دور بودم زیاد رفیق ندارم و یلدا هم صحبتامو تایید کرد و گفت که خودشم همینجوریه اگه پایه ای بیشتر همو ببینیم منم واقعا با موضوع اوکی بودم و از یلدا خوشم میومد اینم بگم که من و یلدا با اینکه تو دبیرستان صمیمی نبودیم اما یه بازه خیلی کوتاهی با هم میگشتیم که اتفاقا یه بار از هم لبم گرفته بودیم اما موضوع زیاد جدی نبود و همش بخاطر این بود که جفتمون دخترای شیطونی بودیم،خلاصه اینکه رفت و آمد من و یلدا بیشتر و بیشتر میشد و با هم بیرون رفتانامون تقریبا هر هفته به راه بود و شبا هم که همیشه کلی پست برا هم میفرستادیم و کم کم چت کردنمون شروع شد بیشتر راجب پسرا صحبت میکردیم پستای جنسی میفرستادیم و خیلی زود صمیمی شده بودیم این وسطا حسابی با هم شوخیای جنسی میکردیم که البته از یه جایی به بعد واقعا دوست داشتم که با یلدا لز کنم چون مدت زیادی بود با کسی انجام نداده بودم،این وسط بگم که جفتمونو تو همین مدت رل زده بودیم و بعضی وقتا اکیپی هم بیرون میرفتیم یا حتی با دوستای دختر یلدا که کم کم داشتن دوست منم میشدن،یه گروهیم تو تلگرام داشتیم که رلامونم توش بودن و یه بار با ربات جرات حقیقت چند نفری بازی کردیم(کسایی که بازی کردن میدونن چقد سوالای جنسی میپرسه )از یلدا پرسید که تو جمع دوس داری با کی لز کنی اونم جواب داد غزل که اون شب همه با خنده و مسخره بازی و … به جوابش ری اکشن نشون دادیم اما من قضیه رو کاملا جدی گرفتم و وقت و بی وقت به هم یادآوری میکردیم و همش راجب اینکه بزار تنها بشیم فلان کارو فلان کارو میکنیم البته در قالب شوخی و خنده هر چند که ته ذهن جفتمون چیزی فراتر از شوخی وجود داشت اهان راجب قیافه یلدام بگم که هم قد من بود با موهای خرمایی و دماغ عمل شده و عاشق تیپ و قیافش بودم…این داستانا گذشت تا اینکه یه روز خونواده یلدا برای مراسم خاکسپاری یکی از آشناهاشون راهی یه شهر دیگه شدن و خواهر کوچیک تر یلدارم با خودشون بردن اما یلدا نرفت و از من خواست که پیشش برم و شبو اونجا بمونم یه توضیحیم بدم که ما خیلی با هم راحت بودیم و تا اون زمان شوخی های دستی و مالیدنای کوچیکو حتی بوسیدن لب همم انجام میدادیم اما همشو پای شوخی گذاشته بودیم،غروب بعد اینکه بازار رفتیم و یکمی ول چرخیدیم برگشتیم خونشون شام خوردیم و بعدش نشستیم فیلم دیدیم و …تا اینکه یلدا گفت من رو تخت نمیخوابم بیا با هم وسط هال پذیرایی جامونو بندازیم با ایدش اوکی بودم و تموم مدت منتظر بودم که کنار هم دراز بکشیم یه جورایی میدونستم قراره چ اتفاقی بیفته،دراز کشیده بودیم و هر کدوم فقط یه نیم تنه و شورت تنمون بود و یلدا شروع کرد سوال کردن که آخرین بار کی به میلاد دادی و این حرفا و منم با آب و تاب براش تعریف میکردم و چارتام میچسبوندم به حرفام که جذاب تر بشه و همزمان از اون سوال میکردم جفتمون کم کم داغ شده بودی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نمیخوام بهت سلام نمیدم،گریه اش در اومد. گفت دیگه دوستت ندارم گفتم دیدی مامان جون اینم هنر میترا خانوم،ملیحه جون دختر خاله امو شوهر دادن.برای عید عروسیشه…عکسهای بله برونش رو برام آورده بودن،چکار کنم دختر خاله امه دیگه،،گفت نمیخام من دختر خاله نمیخوام،مامانم بوسیدش،گفت وای عمه جونم چقدر تو حساسی،گفتم نه بگو حسودی،،مگه میشه،آدم اینقدر حسود،گفت باشه من حسودم،پس ناراحت نمیشی من هم عکس پسر خاله هامو توی گوشیم داشته باشم و عکسامو بدم به اونها، بلند گفتم تو گوه میخوری،بیشعور،اصلا تو گوشیت کجا بود،؟گفت ایناهاش،گفتم مرسی گوشی داشتی بهم شماره ندادی،گفت آره،گفتم من دلم برات یه ذره شده بود اونوقت تو،،،گفتم ممنونم،بلند شدم از روی سفره البته میز ناهار خوری بود،رفتم اتاقم در رو محکم بستم،مادرم زنگ زد داداشش،گفت وای داداش اینو آوردی اینجا شر شد بدجوری زدن توی تریپ و تار هم،چرا بهم نگفتی،مادرم گفت میترا بخدا میکشمت،ملیحه گفت عمه مقصر اون نیست،مقصر ما بودیم عجله کردیم دیدی بهم میگه گوه میخوری،اونوقت خودش توی گوشیش پر عکسای دخترای فامیلشه،صداشو می‌شنیدم اما حرفی نمیزدم،توی ۱۸ ۱۹ سالگی گرفتار عشق بودم،نمیدونستم هوس بود خواستن بود چی بود،دلم پر آتیش بود،غرورم اجازه نمی‌داد…گریه کنم.بدجوری عصبی شدم.خط و گوشی داشت بهم شماره نداده بود،من روزی صد تا اس از فامیلای بندریم داشتم.اما بخاطر ملیحه فقط سرسری جواب میدادم.اونوقت شماره همین عشقمو نداشتم،چه روزگاریه،داییم اومد،گفت وحشی‌ها
باز چیه،هنوز نرفتین سر زندگی ده بار بهم پریدین،امید کجایی پسر؟چی گوهی خوردیم ما خواهر جون،کجایی پسر،؟با عصا اومدم توی پذیرایی،منو ندید،گفت بیا بریم دختر،ولش کن،اونم گفت آره بابا بریم،گفتم آره برو.ببرش دایی جون،دختر با معرفتت رو ببر…بیا دل منو آتیش بده بعد ببرش،،اون دایی واقعیم،یکشب بخاطر من تمام بندرعباس رو به آتیش کشید ده نفر رو فرستاد بیمارستان،چون واقعی بود دلش برای خواهر زاده اش می سوخت،ولی تو،ممنونتم،بی دین دستهاش سنگین بود گذاشت زیر گوشم،گفت لامصب من دوستت ندارم.که تک دخترمو بدون شرع و قانون میندازم شب پیش تو بغلت،بی حیا،به من میگی دایی تقلبی،دومی رو که زد.تعادلمو از دست دادم خوردم زمین.روی همون پای داغونم…ملیحه پرید جلو بابا چیکار داری ،این الان عصبیه نمی‌فهمه چی میگه؟خب مگه مرض به جونش افتاده که عصبیه، به زور بلند شدم، حتی مادرم هم کمکم کرد قبول نکردم،رفتم اتاقم،زنگ زدم دایی عباسم…گفت جان دایی،گفتم بی معرفت‌ها بچه خواهرتون رو تنها گذاشتین،اینجا…دلم پوسید.گفت به علی نوکرتم.فردا شب پیشتم.بار و بندیلو ببند تا آخر عمر چاکرتم.گفتم دایی بیام خونه ات میخوام بمونم ها،گفت کوسخول کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا،در رو قفل کردم،مادرم هر چی در زد جواب ندادم،گوشیمو خاموش کردم هدفون زدم صداشو بلند کردم.و به کسی گوش ندادم…پشت سیستم خوابم برد…صبح ده بود زنگ زدم،گفتم کجایی دایی،گفت چیزی نمونده شبونه راه افتادم.عبدالله و صمد هم باهام هستن…دمشونگرم همون قلچماقها همه بودن…دلم می‌خواست مادرم منصوره دایره‌داییهای واقعیم رو ببینند. تا بفهمن واقعی چیه،وقتی از اتاق رفتم بیرون…بابام هم بود.مامان فاطی هم بود.سلام ندادم.برگشتم.مامان فاطی اومد توی اتاقم گفت چی شده،گفتم هیچی همش تقصیر توئه تقصیر تو که؟؟منو ولم کردی رفتی،الان زنگ زدم دایی های واقعیم بیاند…اینها بدونن واقعی چیه تقلبی چیه…دیشب زنگ زدم نخوابیدن.راه افتادن.من میرم بندر…مادرم گفت خب چی شده،،داییم اومد گفت عوضی من بزرگی کردم زدم زیر گوشت،نمیدونستم تو بی جنبه ای، نمیدونستم منو غریبه میدونی،مامان منصوره گفت داداش پسرم ازت انتظار نداشت…گفتم میگه دوستم داره،اما نمیزاره دخترش که نامزدمه شماره اشو بده بهم.میگه آره من هم شماره دارم.بابام گفت نده…ولی اونایی که واقعی هستن.چند شبه یکسره بهم اس میدن تبریک میگن،اونوقت مثلا نامزد من اومده دیدن من،میگه دوست داری عکسهای من هم دست پسر خاله هام باشه،خب برو عکساتو بده بهشون،باباش میاد مثلا دوستم داره میزنه زیر گوشم.اشکال نداره بزرگی کن…بابا بهش بگو دیگه بگو دایی عباس یکشب بندر عباس رو چکار کرد.بخاطر یک ضربه چاقوی کوچیک.گفت اون دیوونه است…هی پسر کوسخول بهش نگفتی که کسی زده زیر گوشت که…بخدا اگه گفته باشه اون مشنگه کار دستمون میده…مامان فاطمه گفت وای نگفتی بهش که،اون جونش برای این درمیاد…گفتم نه مگه خرم.اینها منو دوست ندارند من بدبخت که دوستشون دارم.گفت بخدا امید عمدا نزاشتم شماره بهت بده.وقت امتحاناتش بود گفتم.بزاره بعد امتحانات،گفتم عجب بهونه ای،حالا من هم تا بعد امتحانات خرداد میرم بندر،،ملیحه ساکت بود.گفت خب برو.خوش بگزره،گفتم بخدا اگه نمیخواستم که برم ولی حتما میرم…شک نکن…مامان کمک کن ساک و چمدونم رو ببند

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زیاد بلدی،گفتم خب از تو بزرگترم دیگه،بعدشم فیلم زیاد دیدم،،گفت نه من خوابم میاد.میرم پیش میترا،خیلی دستپاچه شده بود،گفتم نرو ولی کاریت ندارم بیا پیش من اگه بری آبروم میره،گفت پی تو رو جون عمه که دوستش داری کاریم نداشته باش،گفتم چشم،فقط یک چیزی ازت بخوام نه نگو.دیگه خانوم منی،گفت بگو چیه،؟گفتم میزاری یکبار ببینمش،گفت چیو ببینی،؟گفتم عین همون عکسی رو که دیدیش،گفت وای خدا مرگم و بده،نه اصلا،گفتم خب خانوم منی دیگه،گفت من که بی حیا نیستم چون که دوستت دارم نمیشه که ازم این چیزها رو بخوای،گفتم پس از تو نخام از کی بخام،نمیشه امید نمیشه،خجالت نمیکشی،گفتم نه پس چرا داریم با هم ازدواج میکنیم،یکیش همین دیگه،گفت هنوز عقد نیستیم،گفتم اگه دوستم داشتی این چیزها رو نمیگفتی،گفت بخدا دوستت دارم،گفتم پس ببینمش،،گفت اگه دیدی و گفتی دوستش نداری چی،گفتم نه دیوونه روی چشام میزارمش،گفت الان نه،گفتم چرا،گفت آخه این هم الان مو داره،گفتم وای فداش بشم،عاشق مودارشم،من به اون گفتم که دست از سرم برداره،گفت نخیر تو هرچی من میگم یک چیز دیگه میگی،گفتم میخای ازت التماس کنم،گفت فقط یکبار،گفتم باشه پاشو سرپا،یا نه بیا اینجا کنار خودم دراز بکش،آروم بده پایین،گفت امید به کسی چیزی نگی،گفتم
مگه من بی غیرتم،تو ناموس منی،باید مامان بچه هام بشی،گفت باشه،ولی گفتم باز چیه،گفت ولی باید قول بدی تو هم اونی که الان روی پاهات نشسته بودم سفت شده بود رو بهم نشون بدی،گفتم عزیزم بروی چشم مال خودته،از این به بعد صاحب اختیارش خودتی،خندید گفت بی‌شعور،،کنارم دراز کشید،با شرم و خجالت آروم شلوارشو کشید پایین،خوب شد شورتش باهاش اومد پایین، ای جان قربون عظمتت خدا.مگه میشه همچین چیزی،پاها و رانهای گوشتی و تپل وسط اونایی ک گل تپل خوشگل که کمی پشم ناز و پرز فرمی روش رو گرفته بود،کوسش خیلی سفید و تپلی بود،بدجوری ور قلمبیده بود،آروم خودم بیشتر شلوارشو کشیدم پایینتر،گفت وای یه وقت کسی میاد داخل،گفتم نترس کسی نمیاد،آرومی تابش و دادم بالا،نافشو بوسیدم،بالای کوسش زیر نافشو بوسیدم،دستشو گذاشت توی موهام،برگشتم نگاهش کردم. گفتم تکی دختر،دوباره لبهاشو بوسیدم،گفت بسه دیگه،گفتم نه تو رو خدا،بزار باشه،بزار ببوسمش،گفت چیو ببوسی،؟گفتم نازنازی تو،گفت نه کثیفه،خندیدم،گفتم فداش بشم چیش کثیفه،ازین تمیزتر توی دنیا چی هست؟آروم بوسیدمش،گفتم پاهاتو بازتر کن،گوش میداد،زبونم و توی دهنم خیس ترش کردم آروم کشیدم روی چوچوله ناز و تپل کوسش،گفت وای نکن،گفتم چرا گفت نکنش،گفتم فقط چشمای قشنگتو ببند به هیچچی توی این دنیا فک نکن،گفت باشه،ولی تمیزه ها،گفتم خودم میدونم بوی گل میده،دوستش دارم،میخوام ببوسمش،آروم در حالیکه با پای شکسته خم شده بودم روی شیکمش،لیسیدن،و بوییدنش بوسیدنش…دستمو رسوندم روی سینه ناز و سفتش،دست دیگه اشو گذاشت روی دستم گرفتش،نگاهش کردم دوباره اینبار چشماشو بوسیدم،گفت امید،میترسم،گفتم از چی،؟قربونت بشم از چی؟گفت از اینکه به هوای اون دختر ها منو ولم کنی،،گفتم نه بخدا تو تا آخر عمرم مال منی،قول میدم بهت،اومد بالا سوتینشو دادم بالا،جل الخالق خدا چی ساختی تو چطوری اینقدر باهوش بودی اینقدر زیبایی خلق کنی،زیر سینه راستش توی قسمت نوک سینه جایی که پر رنگ تره یک خال نازی داره که نگو،اوف نوک سینه اشو تا گرفتم دهنم،دیگه گریه کرد. گفتم ببخشید عزیزم ببخشید تو رو جون امید گریه نکن خب،کاریت ندارم،گفت امیر خجالت میکشم،،توی یک برزخی گیر کرده بود،کم سن بود بی‌حیا نبود،فقط منو دوست داشت،صددرصد ننه باباش می‌دونستن امشب من کمی دست به سر و گوش این نازنین میکشم، لامصب هر چی قشنگی بود از کس و کارش ارث برده بود،گفتم خانومم دیگه گریه نکن،من بخوای نخوای فردا به مامانم میگم تورو واسه من عقد کنه،بدون تو دیگه نمیتونم تحمل کنم،برگشت طرف من.اومد بغلم.اروم از فرصت استفاده کردم و دستمو گذاشتم روی کون نرم و لختش، نگاهم کرد گفت خیلی پررویی،نامرد،از همه فرصت‌ها استفاده میکنی،بی ادب،خندیدم.بوس قشنگی کرد،نوک سینه هاشو دست زدم سفت میشدن،نگاهم می‌کرد.گفت چقدر ازین کارها بلدی؟گفتم خب پسرم دیگه،گفتم بعدا تنها شدیم برات فیلم میزارم تو هم ببین،گفت امید قرار بود تو هم ب من نشونش بدی،گفتم باشه بیا ببینش،آروم لباسهاشو پوشید.دیگه بهش گیر ندادم، نمیشد آخه.بیشترش ناراحتش میکرد،،تنها کسی که راحت بهم پا داد،فریبا بود و هست،همیشه دوستم داره،خیلی خوب و خانومه،اینقدر دوستش دارم بعد مامانم و ملیحه،خیلی خانومه،،شوهرش ورشکست کرد.خدا میدونه،۵۰۰میلیون بهش دادم،ازشون پس نگرفتم،از خوشحالی گریه میکرد.گفتم بخاطر تموم خوبیهات. از وقتی که خواهرم شدی،،برگردیم سر داستان.گفتم بیا ببینش،،خودم کشیدمش پایین تا نگاهش کرد میخواست دلش بترکه،امید چرا اینقدر درازه،گفتم الان درازه وقتی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اتاقم لباس پوشیدم،دیدم ملیحه نیست،گفتم میترا کو ملیحه،گفت نمیدونم توی گوشیت چی دید،زود قهر کرد رفت،وای یادم اومد عکس کوس فریبا بود که دیده،گوشی اون زمان قفل نداشتن که،زنگ زدم بهش جواب نداد،اس دادم اگه برنگردی،حرفهامو گوش ندی،یعنی دوستم نداری،بعد مجبورم برم طرف همونی که اون عکس و برام فرستاده،اس داد خب برو،گفتم ملیحه مگه تو حرفهامو با مامانم نشنیدی،تو همه چیز و همه کس منی،قربونت بشم تنهام نذار،گناه دارم،پام الان درد شدید داره،نزار این همه پله بیام پایین دم در حیاط بشینم تا تو برگردی،دلت میاد.با بدبختی برش گردوندم،برگشت اومد اتاقم.تا رسید جلوی میترا زد توی گوشم،اونم دویید بیرون،ساکت بودم،مادرش تا رسید.منو که روی تخت نشسته بودم.بغلم کرد،مادر خودمم اومد گفت خودشون میدونند،جریان چیه صددرصد امید گند زده،ساکت بودم،اون‌ها تا بیرون رفتن،خودش نشست زیر پام گریه کرد،دستش روی پام بود،بوسیدمش گفتم حقم بود،گفت کیه اون،گفتم پاکش کردم ،ببخشید.دوستم داره ولی من نمیخامش،
پس چرا از اونجاش عکس گرفتی؟گفتم من نگرفتم که خودش گرفته بهم داده،خب من پسرم دیگه بعضی وقتا بعضی چیزا دست خودم نیست،گفت تو خیلی بدی امید،میگی دوستم داری اما اذیتم میکنی،گفتم اون بار که اشتباه فهمیدم مقصر منو و تو نبودیم میترا دله بود،،ولی الان خودم مقصر بودم،،چقدر تو حساسی به این کوچولویی،گفت امید من‌ داره ۱۵سالم میشه،داییم اومد توی اتاق گفت پسر تو چقدر دختر منو اذیت میکنی،گفتم دایی دوباره اشتباه شده،کم کم جو داشت آروم میشد،،بابام اومد توی اتاق گفت پسر تو واقعا این ملیحه رو میخاییش یا نه،؟گفتم نمیدونم چی بگم،شما چی میگی،گفت من میگم پدر و مادرش عالی هستن خودش تو باید بگی،توی خوشگلی که حد ومرز نداره،فکرکنم تو رو هم زیاد دوستت داره،اگه میخاییش بگم ننه جون انگشتر دستش کنه،گفتم به مامان فاطی نگم،گناه داره بشنوه ناراحت میشه،همون موقع شانس تخمی من مامان منصوره اومد داخل شنید،گفت مرسی امید جان حالا بعد یکعمر میخای زن بگیری بزرگت کردم،باید ازون خانوم اجازه بگیری،دلش گرفت قهر کرد رفت بیرون،گفتم ای وای چی شد،تا اومدم بلند بشم برم پیشش،از دلش در بیارم،و برم توی پذیرایی پیش مهمونا،بلند نشده خوردم زمین،چه دردی کشیدم،بابام گفت ای وای پسرجان بشین خب،گفتم وای بابا فک کنم دوباره شکست،طفلی مامان منصوره دویید طرفم،چی شد پسرم،،گفتم هیچچی،تو بیایی پیشم هیچچی،،نیست،،عزیزم،تو از عده عروسی،گفتم عده دوماد زیاد بشه،،گفت آره میخای قوم مغول رو بریزی توی تالار،خندیدم، دردم زیاد بود،،پدرم از قبل تدارک دیده بود کمکم کردن رفتیم توی پذیرایی،زنگ زد مامان فاطی اونم نیم‌ساعته با فریبا اومد پیشمون،جریان رو با هاش در میون گذاشت،،توی چشماش هم غم بود هم شادی،گفت پسرم بخاد من از خدا میخام،بابا از ننه جونم خواست و اونم با اجازه دایی انگشتر کرد دستش،تا خدمتم تموم بشه،که قسمت شد معاف شدم.ولی چندماه کشید تا پام خوب شد،و من زود ازدواج کردم،،ولی اونشب بعد رفتن مهمونها،من به دایی نگاه کردم،گفت بخدا میزارمش پیش تو بمونه اما اگه گریه اش و در بیاری یا اذیتش کنی همون عصا تو میچپونم توی چیزت،همه خندیدن،گفت من همین یک دختر رو دارم.همه چیزم مال تو و این دختره،پس مواظب هم باشید منو بابات هم هواتون رو داریم،،بعد مهمونها،میترا اومد پیش ما،گفتم مامان بیا این فضول رو بندازش بیرون،میترا گریه کرد گفت مامان،این امید از روزی که اون خواهرش اومده منو دوستم نداره،دلش پر بود،گفتم خره کی میگه من باهات شوخی میکنم،بیا تو اگه نبودی این سالها تنها بودم کی رو دوست می‌داشتم پس،چقدر دخترها دلشون کوچیکه،و خیلی حسودن،ولی شب مامانم میترا رو بردن اتاق دیگه،بابام بهم اس داد،قرمساق کار دستمون ندی،امانته ها،،هنوز شرعا قانونا زنت نیست،سواستفاده نکنی،نوشتم آخه بخوام هم میتونم مگه کاری بکنم،الان که کبریت بی خطرم،صدای خنده اش از اتاق خودش بیرون اومد،،مادرم اومد گفت های کبریت بی خطر خواستی بری دستشویی بگو بابات بیاد کمکت،تنها نرو،گفتم مامان دیگه چرا خوندی اس رو،گفت خنگه من با گوشی بابات پیام دادم.اون نبود که،،ملیحه خندید،مامانم در اتاق رو نصفه بیشتر بست،هوا سرد بود اما اتاق گرم،روی زمین بودم روی تخت نرفتم،موسیقی گوش میدادم.اون موقع شادمهر خیلی توی بورس بود،،میترا گفت داداش بشینم پیش شما اونجا خوابم نمیاد.گفتم بیا برو بالای تخت خودت بخواب نمیخواد بری،کی گفت بری،اصلا برو پاسورها رو بیار۳نفری حکم بازی کنیم،،گفت آخ جون،دلم نمیخواست دلش بشکنه،یکساعتی بازی کردیم،رفت روی تختش خوابید،نرفت بیرون،ملیحه آروم حرف میزد،گفت امید،عکس اونجای کی بود،گفتم دختر یکی ازون خاله ها.گفت ولی مال بچه کوچولو بود،که،چون مو نداشت،گفتم بخاطر من تراشیده بود،یکبار بندر نشونم داد،الکی بخاطر تو بهش گ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فتم ملیحه مگه اونشب بهت نگفتم جریان دست منو به مادرم به عمه ات نگو…وقتی فهمیدقشقرق به پا کرد،آبروی منو پیش بابام برد،،بابام بهم گفت خیلی بچه ننه ای،،منو پیش مادر اصلیم خرابم کرد،رو ندارم برم خونه اونها،،مگه قرار نبود تو همراز من باشی،عشقم باشی،مگه توی گوشم نگفتی تا آخر عمر دوستت دارم پس چی شد؟زودی راز منو به همه گفتی،مثلا دوستم داشتی،امید بهم تهمت میزنی،به جون خودت که دوستت دارم من نگفتم،،داد،زدم،پس کی گفته،،غیر تو ودایی کی میدونست،گفت حتما بابام گفته،گفتم نه اون نمیگه چون ابجیش رو میشناسه،،حتما تو به کسی گفتی؟گفت بخدا به هیچکسی نگفتم،گوشیش رو در اورد،زنگ زد.نفهمیدم کی بود،فهمیدم مامانمه،گفت عمه تو رو خدا بگو کی بهت گفت امید بندر چاقو خورده،گفت شب که شما حرف
میزدین،میترا بیدار بود شنیده بود بهم گفت،خیلی ازش خجالت کشیدم،گفت دیدی من نگفتم،دو ماه بیشتره دلمو خون کردی،بی معرفت،دلت اومد بهم تهمت زدی؟سرم مث خر مزرعه پایین بود،گفتم شرمنده عزیزم،گفت الان میگی عزیزم،دیگه من عزیزت نیستم،گفتم ولی،خب من بغیر تو به کسی نگفته بودم،نمیدونستم اون میترای لعنتی بیداره،گفت حالا که چی،برو بریم،فکر بد نکنند،دستشو گرفتم،کشید بیرون از دستم،گفتم ملیحه معذرت میخوام. منو ببخش،،گفت بخشیدمت،حالا بریم،رسوندمش خونه رفت پایین،بازم گفتم.منو ببخش،رفت چیزی نگفت،اعصابم بد خورد بود،،پاییز بود بارون میبارید، توی بولوار خلوت بود،تخته گاز میرفتم،،چراغ قرمز شد.هر چی ترمز زدم توقف نکرد،زمین چرب بود،رفتم تا رسیدم به یک کمپرسی،خوردم بهش،ولی ماشین داغون شد.پای راستم هم بین فرمون و کنسول ماشین از زانو شکست،درد شدیدی داشتم فقط خوب بود کمربند داشتم،،اگه نه از شیشه بیرون افتاده بودم،،ماشین به گای سگ رفت،،ملت جمع شدن،خودم زنگ زدم.پدرم،گفتم باباجون منو ببخش،گفت کجایی پسر مهمونا برای تو اومدن،گفتم بگو برن،بیچاره شدم،گفت چرا،گفت بخدا نمیدونم چی بگم.آخ.گفت چیه،گفتم بابا تصادف کردم،ماشینت داغون شد،فک کنم پام شکسته الان آمبولانس میاد،گفت یا ابوالفضل کجایی باباجان.قربونت بشم نترس هیچچی نیست،،بهش گفتم و قطع کردم،،وقتی پدرم رسید بعدش تمام فامیل اومدن،شلوغ شد،برده بودنم اتاق عمل توی پام پلاتین گذاشته بودن،وقتی به هوش اومدم،،پنجره بیرون اتاق نشون میداد،شبه،،مادرم بود،پدرم بود،دایی خاله ها…ننه جونم،شلوغ بود،چند روزی بیمارستان بودم،بردنم خونه،البته همین موضوع باعث شد بقیه خدمت مالیده بشه و معافیت پزشکی بگیرم…با پول و پارتی،،توی چند روز ملیحه نیومد دیدنم.قهر بود،حقم داشت،رفتم خونه،مادر اصلیم تازه فهمید چی شده.گریه کنون اومد پیشم،گفت بیمعرفت چرا بهم نگفتی؟گفتم دوستت داشتم نخواستم نگران بشی،از کجا فهمیدی،،گفت شوهرم گفت اعلام بیماری و تصادف شدید کردی سر خدمت حاضر نشدی،استراحت پزشکی داری،ازم پرسید راسته گفتم نمیدونم…امیدخیلی نامردی بهم نگفتی ،هر روز دیدنم میومد.فریباهم میومد.میترا حسودی می‌کرد.چون فریبا واقعا دختر مهربونیه،منم باهاش گرم بودم،وقتی رفتن،میترا اومد،گفت داداش بخدا اگه دوباره جلوی من با این دختره شوخی کنی،تا آخر عمر باهات قهر میکنم،گفتم خب اونم خواهرمه دیگه، گفت نخیرم من خواهرتم،فامیلمون یکیه،اون فامیلش چیز دیگه است،،مادرم خندید،گفت عزیزم نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل ازار،دلم گرفت،گفتم مامان تو منو اینجوری دیدی،کم دلم گرفته،تنهام توی خونه موندم،داغونم،نمک به زخمم میپاشی،گفت نه بخدا شوخی کردم…چندبار بوسم کرد،مامان من چند روزی میخام برم خونه مامان فاطی،خیلی آروم گفت پسرم گفتم جانم،گفت گوه میخوری،،نرم و با ملایمت،میترابدجور میخندید،گفتم مامان مسخره ام میکنی؟گفت نه جدی میگم، بی‌شعور غصه هات مال منه،حال خوشت مال اون، گفتم خب مادری دیگه،گفت نه حمالم گفتم مرسی مامان جون،دل تو رو هم زدم.اومدم گوشی بردارم زنگ بزنم.گفت بخدا اگه به کسی زنگ بزنی،دیگه دوستت ندارم، گریه ام گرفت،گفتم مگه الان دوستم داری بهم میگی گوه بخور،توکی بهم گفتی گوه بخور،الان میگی،تو به من تا الان فحش یاد نداده بودی،بهم میگی حمالت بودم مامانت نبودم،من چون چاقو خوردم برای اینکه تو نفهمی غصه نخوری،مریض بشی،چند روز موندم اونجا،به خاطر تو که دوستت دارم،اونوقت،تو بهم اینجوری میگی،گفت پسرم ببخشید عزیزم ببخشید،دیگه نگو منو ببر خونه اون،حسودیم میشه،بغلم کرده بود،چقدر تنش بوی بچگی هامو میداد محکم بغلش کردم. چند بار بوسیدمش،همون وقت بابام رسید گفت هی پسر زن منو نچلون، برو مامان خودتو،بچلون نمی‌دونست جریان چیه؟شوخی میکرد،ولی دلمو انگار با پتک سنگین شکوند،نگاهش کردم.گفتم یعنی تو هم دیگه میگی این مامانم نیست،چیه چی شده،برام چه نقشه ای دارین،آتیش انداخت دلم،مامان منصوره گفت،حسن چرا حرف مفت میزنی،الان فکر بد میکنه،من خودم الان یک زری

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داره کوس بچه رو خوردن.خدا قسمتتون کنه، تازه جوونه زده،ناز سفید نازک،،وقتی کوسشو میخوردم سرمو نوازش میکرد کیرمو کشیدم بیرون از جلو خوابیدم روش کیرمو کردم لای کوسش،لب میداد پدرسگ،من خر زود آبم اومد پاشیدم همون لای کوسش،بی عقلی کردم خوب شد حامله نشد.میگن حاملگی بیرون رحم هم ممکنه، باکره کوچولو بود.من لایی میکردم،گفت تورو خدا دوباره بکن.دلم میخواد،گفتم بزار کیرم آروم بشه بعدا،تا صبح دوبار دیگه هر دوبار هم لای کوسی کردمش،آبم خشک خشک شده بود.دیگه کمرم جواب نمی‌داد.بد شهوتی
بود و هست.هنوزم که بچه داره.من هم زن دارم.فقط خواستم لایی بکشم…فریبا رو میکنم.کسی هم شک نمیکنه.وقتی تنهاست میرم خونه اش.میگایمش…رفته عمل کرده کالباسهای کوسشو بریده.تنگ شده ترمیم کرده.بعد۳تا بچه،البته بیشتر خرجشو من دادم،شوهر کسخولش فک میکنه اون داده،ولی من خودم دادم…کوسش خیلی زیبا شده،من ۳روز دیگه موندم بندر،برگشتنی کلی چیز و کادو و سوغاتی داشتم…با یکی از تریلی های پدرم با راننده اش برگشتم،برای ملیحه و اون داییم سفارشی کادو آورده بودم،زنداییم گفت زرنگ خان من دختر بهت دادم که دادم اگه نه،این دوتا نخودی هستن،مامان منصوره گفت پسرمو اذیت نکنید،فراموشش شده،خونه مادرم خیلی خوشحال بود،دوشب بعد پدرم بار داشت برای قزاقستان و رفت،من و مامان بودیم دایی‌داییشون هم اومدن،چقدر حرف زدیم،و خندیدیم،مادرم هنوز دست منو ندیده بود،آستین بلند میپوشیدم،شب گفتم دایی بریم دور زدن کارت دارم،،گفت آره بریم،ملیحه گفت منم بیام،گفتم نه دختردایی مردونه است فقط دایی،،ناراحت شد،به دایی گفتم جریان دستمو،گفتم بریم بخیه هاشو بکشم،خوب شده جاش میخاره مامانم نبینه،رفتیم جاش مونده بود اما جوش خورده بود،چسب زد بست،،گفتم دایی مامان نفهمه ها،،داییم پرسید امید حالا که مادر اصلیت اومده نظرت در مورد خواهر من چیه،گفتم مادر اصلی و اول و آخر من منصوره خانومه،هر کی اومده برای خودش اومده،من مامان منصوره رو دوستش ندارم،عاشقشم،شاید شما ها منو خواهر زاده خودتون ندونید،ولی برای من همیشه دایی و خاله هستین،من دوستتون دارم.اونجا کلی فامیل و دوست و آشنا داشتم و دارم که هم خون مادریم هستن،بخاطر این چاقو یکشب کل بندر رو بهم ریختن پسره رو خاکستر نشین کردن،ولی بازم دایی من تویی، بوسم کرد،گفت ببین معصومه بهم گفت چکارش کردی،اگه خواهرزاده ام نبودی میکشتمت،چی برسه که بزارم به دخترم نزدیک بشی،گفتم دایی ببخشید بخدا از خاله هم معذرت خواهی کردم. دست خودم نبود،خودش لخته لخت بود،نفهمیدم چه گوهی خوردم،گفت میدونم خطا کردی،ولی اون هم مقصر بوده،حالا هم گذشته فکرشو نکن،مواظب خودت و ملیحه من باش،برو خدمت برگرد بیا بدمش خودت،تو فک نکنم دانشگاه قبول شی،گفتم نه دایی میخوام لوازم یدکی سنگین بزنم، بابام هم هست نونش خوبه،مغازه بزرگه دم ترمینال کامیون‌داران که تراشکاریه مال باباست،تمیزش میکنم فروشگاهش میکنم،،بهت قول میدم سر سال از بابام پولدارتر بشم،گفت دمت گرم،فکرت خوبه،جالب شد بین خودمون همون شب دخترشو خواستگاری کردم وبله گرفتم،شب دیر وقت بود،ملیحه موند خونه ماکلاس۸بود،خیلی ناز بود،شاید هم دایی عمدا گذاشتش پیش من میدونست و میخواست طعم دختر خوشگلش رو بچشم تا همیشه دوستش داشته باشم،بهش گفتم فردا میرم دفترچه خدمت بگیرم،تا۳نصف شب بیدار بودیم،و من عکسها رو نشون میدادم،و میگفت این کیه اینحا کجاست،و چون عکس با ثریا زیاد داشتم خوشگل هم بود،ملیحه گفت امید این کیه اینقدر باهاش عکس داری؟خندیدم،گفتم فقط اینو دیدی،گفت چون عکسهات با این شادتره،دائم دستتو گرفته؟گفتم این دختر خاله بزرگمه،که بابام ازش بدش میاد میگه در اصل این باعث جداییشون شده،نترس این خواستگار داره،مادرم اومد.گفت،امید مادر هوا گرمه،رکابی چیزی بپوش آستین بلند تنته،گرمت میشه،گفتم نه خوبه اونجا گرم بود عادت کردم اینجا برام خنک حساب میشه،ترسیدم ببینه دستم چی شده،ساعت نزدیک۴صبح بود،میترا خواب بود،منو ملیحه هنوز صحبت میکردیم، رفتم سر کشیدم مامان هم خواب بود،گفتم ملیحه جونم تو بالا بخواب،من پایین پتو ميندازم میخوابم،گفت نه میرم پیش عمه،گفت بیا اینجا،گفتم منو تنها میزاری،گفت اخه،گفتم آخه چی،مگه دوستم نداری،گفت امید بخدا چند روز نبودی دلم واست یکذره شده بود،با یک ساپورت بود و یک تاب آستین ۳ربع،،ولی گشاد.یقه بسته،موهاش دم اسبی بسته بود،رفت دستشویی برگشت،تخت و براش مرتب کردم…رفتم پتو اضافی آوردم برای خودم روی زمین پهن کردم،دراز کشید…پتو تابستونی روش بود،گفت امید،،گفتم جانم،گفت بیا بالا پیش من،گفتم چی؟گفت بیا بالا پیش من،گفتم دایی بفهمه منو میکشه،گفت نمی‌فهمه من که معصومه فضول نیستم به همه بگم،گفتم مگه تو هم میدونی،گفت همه میدونن،ابروت و همه جا برده،گفت ای وای،ولش کن بقیه مهم نیستن،برام تو مهمی که منو ببخشی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نم میومد.چقدر اونشب کوس خوردم…دستمورسوندم سینه هاش مث جوش بزرگ تازه برجسته شده بودن.وقتي فشار میدادم نمیزاشت دردش میومد،دمروش کردم خودشم راه داد راحت برگشت…وای چه کونی داشت،نرم سفید قشنگ و دخترونه…ولی مو نداشت خوب بود.دستاشو خودم آوردم عقبش گفتم بازش کن.گوش داد.خوب باز کرد…لای کونش باز بود،با زبونم کون رو تا کوس لیس
میزدم انگشتمو آروم خیس کردم فرو کردم سوراخش…بایک دستش مانع شد…رفتم بالا در گوشش گفتم داداش قربونت بشه،صبر کن دیگه دوست دارم.بکنم توش.برگشت بهم بوس داد.گفت دردم اومد.گفتم آروم میکنم.رفتم پایین به جان خود خوشگلش…که خیلی هنوزم دوستش دارم، نیم ساعت کونشو لیس میزدم و زبون میزدم،آروم انگشت میکردم.دیگه کیرم طاقت نداشت.برش گردوندم.گفتم بگیرش…تا کیرمو دید تعجب کرد.اشاره کردم هیس،نیم خیز شد.گفتم تو مال کاکات رو نمیخوری،گفت بلد نیستم.گفتم انگار کن بستنی میخوری و آلاسکا،هی میدادم می‌خورد.هی لبهای کلفت و بندری قشنگشو میخوردم…نازنین دختریه مانند نداره…از میترا بیشتر دوستش دارم.از .اون شب به اینطرف پیوند من و اون خواهرم محکمتر شد.خیلی مهرش گرم بود…وقتی می‌خورد… آبم اومد.نصفش پاشید دهنش…سریع دوید توی حیاط من هم دور و برم رو تمیز کردم…شمد یا همون پتوی نازک رو کشیدم روی خودم…برگشت خندید.اروم اومد در گوشم گفت چقدر تلخ بود.گفتم مال تو آب دریا خورده بودی شور بود بلندتر خندید.مادرم بیدار شد.گفت هنوز بیدارین،گفتم خب من اولین شبه آبجیمو دیدم دیگه…خوشحال شده بود بنده خدا …صبح مادرم نبود بیدار که شدم …فریبا خندید بهم صبحونه داد.بغلش کردم…گفتم قربون آبجی خودم بشم.تا الان کجا بودی،گفت کاکا ظهر بعد ناهار موتور دایی عباس رو بگیر ببرمت جایی کیف کنی،گفتم موتور بلد نیستم.اگه ماشین بده بلدم…گفت ننه خودش یک پژو داره بگیر ازش،مادرم اومد گفتم بهش،گفت مال خودته پسرم.سوییچ داد.گفتم پس من با آبجی امروز میرم همه جا رو میگردم،بیرون توی خیابون با گوشی من زنگ زد ثریا،گفت کجایی من با امید با ماشینم میریم باغ آخری ننه بزرگ،گفتم فریبا شر نشه،گفت نترس عباس چنان زهر چشمی گرفته،،کسی جرات نداره نزدیکت بشه.ثریا دوستت داره.تا اینجایی کیف کن.حالا که چاقو خوردی اقلا حال کن…آش نخورده دهن سوخته نشی،گفتم یعنی چی،گفت یعنی مث دیشب.از خداشه،سینه هاش از مال ننه بزرگتره…گفتم نمیشه،گفت اون باغ دوره دورش هم دیواره ما اونجا استخر میریم.تو هم بیا…رفتیم دنبالش تنها بود به بهانه خرما برداشتن اومده بود…خانواده نمیدونستن که با منه،فک کردن با فریبا تنهاست،،فریبا زرنگ بود زنگ زد مادرمون…گفت ما ۳تا با همیم ننه خاله و هیچکی نفهمه ها، رفتیم باغ،در رو بستیم ماشین و بردیم داخل…خیلی جای قشنگی بود…سهم مادر بزرگمون بود…الان مال منو و فریباست،مامان داده به ما،خدا ننه رو بیامرزه دم دایی‌ها گرم چون پولدارند راضی شدن،ثریا گفت امید پیرهنت رو در بیار جای چاقو رو ببینم،درش آوردم خیلی دختر مستی بود دست میکشید بدنم.فریبا می‌خندید… این۱۷سالش بود…رفتیم توی خونه باغ.فریبا زودی لخت شد پرید توی آب.ثریا گفت بی حیا ننه بفهمه میکشدت،گفت کاکامه،با شورت بود تازه سینه های کوچولوش رو دیدم…گفتم تو نمیای،،گفت تو هم نرو زخمت رو آب میدزده…زخم چاقو بده زهر داره،،گفتم پس تو برو ببینمت، آروم لباس زیبای بندریش رو در آورد،چقدر موهای بلند و مشکی داشت،با تاپ تنگ بود چسب بدنش،شلوارک تنگی تنش بود.گفتم درشون نمیاری ببینم دختر خاله ام چقدر قشنگه،گفت میدونم تو منو نمیگیری بابات نمیزاره،ولی باشه دوستت دارم…در آورد زیر شلوارک شورت نداشت…این هم کوسش مو داشت…بغلش کردم داغ بود…صدای شنا کردن فریبا میومد تابشم در آوردم… بخدا سینه های مرمری داشت نوک بزرگ و قهوه ای، چقدر من اونها رو خوردم سیر نمی‌شدم… چشمای مشکی و براقش،پر شهوت بودن،دست انداخت کیرم.گفت ماشالله مث مردای بندری کلفته کیرت،گفتم میخوریش گفت ها چرا نخورم،بلد بود خوب هم بلد بود،گفتم میدی بکنمت،گفت نه چی فک کردی دخترم ها،،گفتم قربونت بشم از پشت،گفت نه دردم میاد.گفتم پس دادی که میدونی،گفت ما فامیل بزرگیم پسر توی ما زیاده…همه خرما خوریم و گرمی خور.مرد و زن شهوتی،معلومه که قبلا دادم ترس دارم.گفتم ولی من تا الان دختر نکردم میدی بکنم،گفتم اوف الان دیگه بهت میدم خودم مردت میکنم، یک تخت فنری قدیمی با تشکچه،قدیمی روش بود خودش داگی کرد.گفتم چرا موهاشو نزدی سوراخ قشنگ کونتم پر شده،گفت پسرخاله اینجا رسم نیست دخترها قبل ازدواج پشتها رو بزنند…بکن ساکت باش،،آروم با حوصله فشار دادم توی کونش،،گفت یا سیدعباس جر خوردم.چی سرش کلونه،،کمرش باریک بود خیلی جا دست قشنگی روی کمرش داشت.گفتم چیه دردت میاد گفت ها خیلی،،گفتم تحمل کن.دختر خاله قشنگم، فشار دادم بیشتر،جیغ زد،گفتم هیس،گفت چرت نگو خود ابجیت ده با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بود.صورتمو خشک کرد.چقدر بوسم کرد.گفت با کی اومدی پسرم…گفتم پدرم منو تا در خونه رسوند.گفت خدا خیرش بده.دلمو خوش کرد.خدا دلشو خوش کنه.تا شب گفتن خندیدن بندری رقصیدن.فرداش مراسم بود.شب رفتم خونه مادرم.خیلی اصرار کرد.اولین شبی بود.که بغیر منصوره با زنی دیگه بودم.هنوز بهش نگفته،بودم مادر…فاطمه خانوم صداش میزدم…نمدونم چرا زبونم نمی‌نمیچرخید بگم مادر…ساعت۱۲شب رد بود نسیم میومدخنک شده بود…مادرم.از رسم و رسوم برام میگفت.‌معلوم بود وضع مالیش خوبه…اون هم بهم یک نیم سکه داد.گفت بده داماد.گفتم بابام هم بهم پول و سکه داده…گفت حسن از اول مرد بود و دست ودلباز.گفتم پس چرا جدا شدی،منو تنها گذاشتی.؟پس چرا منو دوستم نداشتی دلت برام نسوخت،بچه کوچولو،تنها،این همه فامیل دارم ولی نمیدونستم…فردا روز قیامت چطوری میخای جواب خدا رو بدی؟تو که نماز اول وقت میخونی،روت میشه کلید بهشت رو از دست خدا بگیری.،گریه ام گرفت،از گریه من هم خواهرم هم مادرم اشک شدید ریختن…مادرم همش میگفت حلالم کن پسرم.من مقصر بودم.خونه نزدیک ساحل بود دلم گرفت بلند شدم رفتم لب آب…روشن بود تاریک نبود…همون داییم عباس شبیه خودمه…اومد سراغم.گفت ها دایی چته،گفتم به نظرت باید خوب باشم…۱۸سالم شده،نمیدونستم دایی عباس دارم.نمیدونستم ۵۰تا خاله و دایی دارم.نمیدونستم…توی این بندر که ۱۰بار اومدم توی تریلی خوابیدم۱۰۰خونه مال خودمونه،الان باید خوشحال باشم.گفت حق داری دایی جان…پدر مادرت مقصر بودن…پاشو بریم خونه ما،گفتم نه میخام برم پیش ننه بزرگ…خیلی خوبه.گفت بیا بریم…رفتم اونجا…مادرم هم اونجا بود…شب خونه اونها خوابیدم.صبحی رسمشون بود.دوماد با تیر و طایفه همه با هم حموم میرفتن…منو هم بردن…حموم قدیمی بود.توی حموم شیرینی می دادند شاباش میدادن…آهنگ بندری میزدن…چقدر شوخی و مسخره بازی میکردن…اومدیم بیرون مادرم ست کامل اسپرت شیک حتی عینک جدید برام خریده بود…چند تا از دخترها خیلی ناز بودن.مادرم معرفیشون می‌کرد… یکی خیلی ناز و سبزه بود روی دستش با حنا نقاشی کرده بود…پدرم زنگ زد حالمو پرسید.گفت حواست باشه کوس کلک بازی نکنی،پدرسگها روی دختر هاشون حساسند… خاله معصومه نیستن که چيزي نگن…بعدشم خندید قطع کرد.خیلی خجالت کشیدم…توی دخترها ثریا نامی بود دختر خاله بزرگم بود.همونی که اول ورودی دعوام کرد.خیلی دور و برم میچرخید…ناز و خوشگل…ظهر ناهار خوشمزه ای دادن…کباب ماهی بود.بین ناهار تا شام رفتم خونه همون خاله…ثریا گفت کلاس چندمی پسر خاله.گفتم کنکور دادم.گفت من سال دیگه کنکور دارم…گفتم من دوست ندارم برم دانشگاه میخام کاسب بشم…گفت چرا،گفتم خب برم دانشگاه بیام که بعد چکاره بشم…که چوس تومن بزارن کف دستم…مغازه داریم راهش ميندازم.درامدش بهتره…میخام برم خدمت.برگردم راهش ميندازم.گفت زن نبردی خونه، ؟گفتم من تازه۱۸سالم شده…گفت همین داماد امشب هنوز خدمت هم نرفته…گفتم اون خوله…مگه ادم عاقل زیر۳۰سال هم زن میگیره…این همه دختر خوشگل دور و بر آدم هست…گفت وای یعنی چی،گفتم یعنی یکی مث تو خوشگل و ناز…بعد برم زن بگیرم.خودمو و یکی مث خودمو بدبخت کنم…چندساله نمیدونم که خاله دارم دایی دارم،دختر خاله خوشگل مث تو دارم.خندید سرخ شد…گفت مرسی‌.گفتم والله راست میگم…پسرها اومدن با موتور رفتیم گشتن…شب رفتم خونه همون خاله.دوست نداشتم برم پیش مادرم…ولی هرجا میرفتم اون خواهر ناتنی من هم باهام بود.ساعت۱رفتیم لب آب.‌چقدر شبهای بندر قشنگه…لب آب گفتم ثریا اینها چیه به دستات زدی…گفت یک‌جور حناست…تنها نبودیم ولی جدا از بقیه بودیم…دستشو گرفتم خیلی خجالت کشید…با حیا بود.گفتم چقدر دستهای ناز و کشیده ای داری،گفت پسر خاله اگه کسی ببینه بد میشه.گفتم چرا.من اون مادرم که خاله و دایی دارم ازش…با دختر و پسرهاشون همه با هم مشکلی نداریم.میرقصیم میگردیم…گفت نه اینجا این چیزها بده.گفتم عجب،دستشو آروم فشار دادم و ولش کردم…مادرم اومد پیش ما…گفت امید مادرجون بریم صبح کار زیاد داریم.گفتم من صبح باید برگردم بابا بار گرفته…نمیتونم وایستم…مادرم ناراحت شد.‌گفتم بلاخره که چی،گفت تو بمون نرو.باهم هفته دیگه برگردیم…گفتم نه مامانم ناراحت میشه.الان نمیدونه اینجا هستم.گریه کرد.گفت نامرد مادرت منم نه اون…گفتم۱۳ساله اونو دیدم بهش گفتم مادر.الان چی بهش بگم…بلند شدم راه افتادم…توی کوچه تاریک تنها بودم.ثریا دویید رسید بهم.‌خودش دستمو گرفت من نگفته بودم…گفت پسرخاله ننه ات گناه داشت.گفتم من نداشتم ۱۳ساله ولم کرده…الان یادش افتاده من پسرشم،بخدا خودش دستمو گرفته بود.‌سر کوچه رو پیچیدیم،دوتا پسره با موتور جلوی ما رو گرفتن…گفت لاشی ول کن دست نامزد منو…گفتم اولا لاشی خودتی.دوما دختر خاله منه…گفت کونی غربتی،اگه دختر خاله توست…دختر عموی منه،گفتم من چیکار دارم.مث خواهرمه،مال خودت،مگه باهاش کاری کردم…ث

Читать полностью…

داستان کده | رمان

امیل پز میدادم…زانتیا سوار میشدم…استرس داشتم گواهینامه نداشتم…ولی میتونستم دیگه بگیرم…بديش فقط کنکور بود.میدونستم قبول نمیشم.چون درس نمیخوندم که.میخواستم برم خدمت.بعدش کاسب بشم.بلد بودم قطعه رو میشناختم.کنار پدرم خیلی جاده رفته بودم…لوازم یدکی سنگین میزدم.مغازه که داشتیم فقط جنس بود که بابام خودش ترتیبش رو میداد.بریم سر اصل داستان…امتحانات تموم شد.جشن تولدمون برگزار شد.همه بودن.ننه جونم. مادر بابام،بهم یک انگشتر عتیقه قدیمی عقیق داد.پدرم یک خط و گوشی داد.مامان منصوره بهم یک گردنبند زیبا داد.عمه ها عموها بودن خیلی مجلس قشنگی بود.خاله ها همه نوبتی به من و میترا کادو میدادن و عکس میگرفتن و میبوسید نمون،نوبت معصومه شد منو نبوسید.مامان منصوره گفت.خاله اش پسرمو هم ببوس،۱۸سالش شد و داره مرد میشه…معصومه جلوی همه گفت نه دیگه نامحرمه و گناه داره.ما که خاله خونی واقعیش نیستیم.همه ساکت شدن.خاله بزرگم که از مامانم هم بزرگتر بود.گفت گوه خوردی که گفتی ما خاله اش نیستیم.من اونو از میترا بیشتر دوست دارم،بخدا جونم براش در میاد.ننه جونم اومد محکم بوسم کرد.گفت قحطی آدم نیست که نوه منو ببوسه.پدرم گفت برای سلامتیش صلوات بفرستین…ختم بشه.معصومه خانم حق داره…پسرم خودش چند تا خاله و دایی داره اون هم زیاد بیست تا میشن.من تا امشب بهش نگفته بودم.ولی الان میگم که بدونه و بره دیدنشون.دایی ناتنیم بلند شد شترق گذاشت زیر گوش معصومه خواهرش.گفت بی ریخت بد ترکیب.یک عمره این بچه به همه ما گفته خاله و دایی تو الان زر میزنی بیا بغل خودم دایی جون.عشق منی،این دایی منصور کارش بیسته.در ضمن الان پدر زن من هم هست.اون زمان دخترش که الان خانوم منه۱۴سالش بود ملیحه اسمشه،باباش صداش زد.ملیحه،مگه نگفتی دوست داری با امید تنها برقصی،،همه هورا کشیدن و دست دست گفتن.و رقصیدیم.ولی خودم میدونستم توی فامیل مادرم دیگه غریب بودم،اخرای مجلس بود شام هم خورده بودیم،معصومه پکر بود.من توی اتاقم با دختر و پسرها بودم و کادوهامو نگاه میکردیم،رفتم پیشش،گفتم خاله ناراحت نباش،منو ببخش.گفت به من نگو خاله.میخای بگم چکار کردی،تا بفهمن نامحرمی،گفتم خاله مگه دوستم نداری،گفت دیگه نگو خاله،اگه نه جلوی همه حالتو میگیرم.همون موقع مامان منصوره اومد منو بوسید.گفت پسرم تو برو من با خاله کار دارم.بد جوری زد توی پوزش،گفت خودتو بپوشون تا پسر جوون بهت دست نندازه.صد بار گفتم وقت خواب شلوار بپوش…الان هم ناراحتی برگرد خونه…زنگ زدن چن بارهم زدن.در رو که باز کردیم.ننه جونم گفت.ای وای…عزیزم فاطمه مادر کجا بودی تو،مادر اصلیم بود.کادو برام گرفته بود.حتی میدونست تولد میترا هم هست برای اونم گرفته بود.منو بوسید.از همه عذر خواهی کرد.با پدرم احوال پرسی کرد و از منصوره خیلی تشکر کرد که این همه سال زحمت منو کشیده، بعدشم زود رفت،گفت فقط حسن آقا اجازه بده یکبار ببرمش خونه و محله پدریم بندرعباس،پدرم دوست داره قبل فوتش،امید و ببینه،همه خاله ها دایی ها منتظرند ببیننش،پدرم گفت حرفی ندارم خودش خواست بیاد،مهمونا بزرگا رفتن فقط جوون‌ها نوجوان‌ها موندن.کمی خیلی کم دایی و بابام بهمون آب شنگولی دادن بهمون میخندیدن.می رقصیدیم.منو و ملیحه خانومم که اون موقع یک دختر۱۴ساله ناز بود که تازه ممه های قشنگش سفت میشدن بیشتر با هم بودیمو میرقصیدیم.خاله معصومه اومد دست ملیحه رو گرفت گفت زیاد بهش رو نده…ملیحه گفت عمه به بابا میگم ها…فضولی نکن…من میدونستم جریان چیه…خشم معصومه بیشتر می‌شد و نمیتونست کاری بکنه…ساعت۲بود همه رفتن ننه جون موند خونه ما…من و میترا رفتیم اتاقمون.ننه جون توی حال خوابید.من هنوز بیدار بودم به کارهای ملیحه فک میکردم.خداییش از همه خوشگلتر و خانوم تر بود و هست…وقتی دستمو می‌گرفت قلبم تندتر میزد…نمیدونستم یعنی چه،فقط خودم هم دوستش داشتم…رفتم دستشویی برگشتم توی تخت…ننه توی حال زیر کولر خواب بود.پنجره اتاق ما باز بود.لامپ اتاق بابام اینها هم خاموش بود.گوشیم رو چک میکردم تازه گوشی دار شده بودم.مث خر کیف میکردم…اونم گوشی جدید نوکیا سری N80و نیدونم چند بود.ارزوی هر کسی بود داشتنش.مث آیفون۱۶الان…برگشتم روی یک شونه…اوف اوف پتوی میترا کنار بود کونش طرف من شورت رفته بود توی کونش…یک دختر۱۱ساله کون به این بزرگی مگه میشه،،چندتا عکس از لختی کونش گرفتم.کیرم مث چوب سفت شده بود.خوابش سنگین بود.بیرون و چک کردم…آروم کیرمو درش آوردم بیرون…تف زدم کردم لای کونش سعی کردم وزنمو روش نندازم…اینقدر نرم و گرم و تپل بود…کیر لای کونش بازی می‌کرد… یک حسی داشت که نگو.بخدا بدنم میلرزید…سوراخش اینقدر ریز بود نمیشد بکنم داخلش…فقط بعضی وقتا کیرم چون بلند بود می‌رفت به زیر بدنش جای نرم‌تر… لای کوسش…چی کیفی داشت.دو دقیقه نشد که آبم اومد حیف شد چی حسی بود…اصلا نمیشه در مور

Читать полностью…

داستان کده | رمان

برادرهای کوسکشش نزاشتن ما زندگی کنیم اگه نه خودش خوب بود…دیگه مرد شدی غصه نخور گناه داره ایندفعه اومد تحویلش بگیر…حالا پاشو خودمون رو،بشوریم بریم بیرون.گفتم ولی بابا…گفت ولی نداره.من پدرتم اونم مادرته…گفتم پس مامان منصوره چی؟گفت نور چشم هر دومون…تو مرد هستی نباید دل زنی رو بشکنی حتی اگه بهت بدی کرده باشه.پس فرق زن و مرد چیه.؟من طلاقش ندادم…خودش طلاق گرفت…گفت من از خانواده ام دورم تنهام…تو هم نیستی ماهی گاهی خونه ای…دیگه تنها نمیتونم.که بعدا پشیمون شد.اون طلاق گرفت…برای همون روی برگشتن نداشت…برگشتم بیرون از حموم لباس پوشیدم منصوره گفت چته امید جان پسرم…محکم بغلش کردم…از وقتی بزرگتر شده بودم زیاد بغلش نمیکردم…محکم بوسیدمش…گفتم تو فقط مامان منی نه کس دیگه.فقط تو…حتی اگه دوستم هم نداشته باشی…بعدش زودی زدم بیرون…جلوی خونه ما پارک بزرگیه گاهی با دوستام اونجا جمع میشیم،وقت ناهار هم بود،ولی خونه نموندم.خیلی احساساتی شده بودم،زیر درخت روی نیمکت پارک بودم…دیدم صدای منصوره میاد امید کجایی پسرم…رسید پیش من.نشست کنارم.گفت حالا فهمیدم جریان چیه؟چند روزه پکری؟پس مامان اصلیت رو دیدی…پس بین من و اون موندی…گفتم نه اصلا فقط خودت…به اون هم گفتم…فقط منصوره جون مامان منه،بغلم کرد به خودش چسبوند.گفت روانی دیوانه…من اگه یکروز تو رو نبینم دیوانه میشم…مگه میزارم کسی تو رو یکروز ازمن بگیره…الان که مرد شدی مامانت پیداش شده…الان که دیگه شبها با خیال راحت میخوابم چون میدونم اگه شوهرم جاده است.یک مرد دیگه پسرم مث شیر اتاق بغل دستم خوابه خیالم از خودم و دخترم و خونه زندگیم راحته.تو رو بدمت مامانت که باهات چکار کنه…بیا بریم ناهار بخوریم…مث بچه گیهام محکم دستمو گرفت برد خونه…گفت من میخام چندساله دیگه برات زن بگیرم…نوه دار بشم تو پسر منی.خیلی دلم آروم شد…پدرم خندید.گفت کجایی کونی؟مردیم از گرسنگی.این و هم بگم که راننده ها بددهن هستن…شبش گرم بود…در پنجره ها باز بود شاخه های گردو رسیده بود روی تراس.حیاط تاریک بود.ساعت ۲رد بود.من تاساعت۱توی سیستم بودم…اون موقع نت دایال آپ بود.کارت اینترنت باید میخریدی. دائم نت قطع میشد.ولی فیلتر نبود راحت بودی.من هم توی همه سایتها کوس چرخ میزدم…موقع خواب شبهایی که خواهرم میترا با شورت و جوراب بود…آروم پتو رو میزدم کنار و کوس و کون تپل و کوچیکش رو نگاه میکردم و جق میزدم…و آروم بعضی وقتا شورت و میزدم کنار سوراخ کون تنگ وسفیدش رو،کوسشودیدمیزدم…بخدا دهنم آب میفتاد.دیده بودم کوس رو میلیسند…آروم بوس میکردم.کوسش بعضی وقتا بوی ادرار میداد‌.آخه می‌فهمیدم شاش خالی که داشت خودشو نمی‌شست…زود از دستشویی بیرون میومد…ولی شبهایی که حموم بود کوسش بوی شامپو و عطر میداد…اونشب منصوره جون ساعت یک بود.اومد گفت امید بخواب دیگه اگه پدرت بفهمه هرشب تا دیر وقت بیداری کامپیوترت رو ازت میگیره،فک میکنه درس نمیخونی.سیستم و چراغ رو خاموش کردم.پنجرها توری داشت اما بزرگ بود.و کشویی.نیم ساعتی توی تخت بودم که در اتاقم دوباره باز شد.ولی توی اتاق تاریک بود…چشمهامو بستم پلک نمیزدم یعنی خوابیدم.نمیدونم کی بود.که کلید برق و زد و بعدشم چک کرد رفت.امشب نمیدونم چی بود که موقع شام تا رفتم از یخچال نوشابه رو بیارم.پدرم.گفت امید برو از توی کله تریلی کیف منو بیار درش رو اگه باز کنی میفهمم دهنت سرویسه.جدی گفت.بعضی وقتها.کله تریلی رو شبهامی‌آورد دم پارک خونه.مخصوصا شبهایی که تازه اومده بود.البته کسی هم جریمه اش نمی کرد.رفتم کیفش رو آوردم سامسونت بود.رمزش رو میدونستم.اما دیدم از پنجره آشپزخونه که رو به پارک و خیابون باز می‌شد داشت منو چک می‌کرد.گفتم حتما چیز مهمیه که نمیخاد من بفهمم.اونشب حس کنجکاوی داشتم ببینم چی آورده که نمیخاد من ببینم.۲بار هم اتاق منو چک کردن.آروم پنجره کشویی رو بازش کردم رفتم توی تراس.تاریک بود.اتاقشون نور داشت.مطمئن بودم از لای شاخه ها منو نمی‌بینند،چون تاریک بود.بی سروصدارفتم…پنجره اتاق توری داشت و توش روشن بود.اوه اوه…هر دو لخته لخت بود.باور کنید کیر پدرم ۱۵سانت بود ولی اندازه اسپری بدن کلفت بود…بدنش پشمالو بود ولی پشمای کیرشو زده بود…ولی امان از منصوره جون…سینه های ناز متوسط…کمی آویزون که زیبایی خاصی بهش داده بود. بدن سفیدکوس تیره…توی اون سفیدی کوسش به چشم میزد‌.وخیلی هم تمیز پشتها رو زده بود اتوماتیک کیرم بزرگ شده بود.هم رو بوسیدن.منصوره نشست زیر پای بابام کیرشو ساک زد.بابام گفت نه پاشو بزار شیره به جونم اثر کنه کار دیگه باهات دارم.الان آبم بیاد بهم خوش نمیاد.گفت چکارم داری.حسن جون…در ضمن نگفتم اسم بابام ابوالحسن بود بهش حسن میگیم.البته که خودتون میدونید توی این جا و این سایت تمام اسامی مستعارند.مخصوصا ماجراهای واقعی مث مال من.گفت صبر کن.در کیفش رو باز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم آبش اومد لزج چند قطره ای ریخت زمین یه سیلی محکم زد تو گوشم گفتم بهت ک نباید بریزه زمین اولش چند قطره تو دهنم بود زوری قورت دادم بعد اش مجبورم کرد چند ریخته بود زمین بادهنم تمیز کنم مجبور شدم این کارو انجام دادم بلند شدم و لباس مو پوشیدیم بهم برگشت گفت میدونی از الان تو چی هستی گفتم نه گفت تو کونی منی هر موقع زنگ زدم میای پیشم حق نداری بری به کس دیگه کون بدی فهمیدی گفتم چشم از اون تا الان چند بار باهم سکس داشتیم همیشه اون بکن منو بوده و منم کونی اون
نوشته: داریوش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel