وقتی که دایناسورها تازه مُرده بودند
و پیغمبرها در راه بودند
من شاعر تو بودم
و بادبان کلمه واژگان مرا میراند
تو سالهای نوری را بر گونههایت روشن نگاه داشته بودی
من صفحههای زبان را میچرخاندم
و با سرعت مافوق صوت دیوانه میشدم
روزی به خواب تو میآیم میبینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حوالهی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجرههای ویران
من در تمام پنجرهها انتظار تو را میکشم
هر کس که ویرانههای چشم مرا دست کم گرفت، نفرین شدهست:
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری
#رضا_براهنی
@daar_vag
من فكر میكنم
هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس میكنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میكنم در هر كنار و گوشهی این شوره زار يأس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
میروید از زمین.
آه ای یقین گمشده،
ای ماهی گریز در بركههای آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛ از بركه های آینه راهی به من بجو!
من فكر میكنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد:
احساس میكنم در چشم من به آبشر اشک سرخگون خورشید بیغروب سرودی كشد نفس؛
احساس میكنم در هر رگم به تپش قلب من كنون
بیدار باش قافلهای میزند جرس.
آمد شبی برهنهام از در
چو روح آب در سینهاش دو ماهی و
در دستش آینه گیسوی خیس او خزه بو،
چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یاس:
“- آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!”
#احمد_شاملو
@daar_vag
اگر روزی بتوانم شماره کنم "انسان"هایی را که در زندگی ملاقات کردهام، "تو" حتما یکی از انگشتهای دستی.
نه اینکه فقط تعدادشان اندک باشد؛ که هست.
بیشتر، شاید، از آنکه اشاره میکند به اینکه هنوز میتوان به این موجود دو پا اعتماد کرد؛ به اینکه خودت نبودی هرجا که مثال زدم تو را که خطکشی بودی برای لغزشها.
زندگی ارزش دارد اگر از نسلِ تو هنوز در آن جاری باشید.
معلق
میانِ دو توفانِ شن
یکی میبلعد
دیگری بالا میآورد؛
همچون عقربهای در ساعتِ زمان
به پیش رانده و
سرگردان
دوار و دور؛
چشمانی
که خاطره ای دور آن را مکیده است:
ساعتی بسته در زندانِ سر
ساعتی ایستاده در کَرانهی تن
رویِ لبهی دنیا
با زبانی مشترک؛
نقطه، سرِ خط.
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
مرا کسی به سویت نیاورد
فقط راهها به تو رساندند مرا
چرا که زندگی به فصلها منتهی میشود
و من خارهای روز قیامتم را رویانده و
از وهم و خیال خویش به هوش آمدهام
تا راهم مرا دریابد
#سهام_الشعشاع
مترجم: #سودابه_مهیجی
@daar_vag
دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرندههای پاییز
میخواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!
میخواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعهها
سیال شوم!
دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرندههای پاییز
میخواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!
میخواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعهها
سیال شوم!
میخواهم از سایهام فرار کنم
و از عنوانهایم
میخواهم از مارها و خرافهها بگریزم،
از دست خلفا
و حاکمان و وزیران!
میخواهم مثل پرندگان، دوست داشته باشم
ای شرق ِ دشنهها و چوبههای دار!
میخواهم
مثل پرندگانِ پاییز
عشق بورزم!
#نزار_قبانی
@daar_vag
پشتِ همین سنگهای اتاق
یک اجاقِ قرمز نقاشی کن؛
با دو انسان
که برگ به تن دارند
و برای نهارِ جمعه
شکمِ سوسماری را کباب میکنند؛
-پیاز بخوریم؟
و تهوع
از عمقِ حلقِ تاریخ جوانه میزند؛
-بخوریم.
برای بعد از نهار
غروبِ جمعه را
در جمجمهی کرکسها جشن بگیر؛
روی همین سنگِ اتاق
مثل انسانهای اولیه
زندگی کن.
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
مانندِ دورههای زمانیِ مشابه در دههی گذشته، چند روزی درگیرِ دردِ کمر بودم. دردی چند روزه که با آمدنش، انعطاف، از میانتنهام خداحافظی میکند و مانند خرسِ قطبیِ در آغازِ زمستان، میرود و در گوشهی غاری به خوابی عمیق فرو میرود.
درد، آنچنان مقیم است که بندهایی از مهرههای ستون فقرات به ماهیچههای صورت میبندد و با هر حرکتِ کوچکی در میانتنه، یکی از شانزده عضلهی صورت را به سمتی میکشد؛ اغلب به مرکز آن. عضلههای صورت مانندِ عروسکهای خیمهشببازی، با بندهایی که در دستانِ کارگردانِ درد است، به حرکت در میآیند.
دو باری هم به پزشکِ متخصص، این ممیزانِ ادارهی ارشادِ درد، مراجعه و از نحوهی کارگردانیِ این دردِ "کمرشناس" شکایت کردم.
ممیزِ اول درد را به دورهی پیش از تولد مربوط میدانست و از این رو راهکاری برایِ لغوِ مجوزِ فعالیتِ کارگردان، صادر نکرد؛ که اساسا قانون عطفِ به ماسبق نمیشود؛ و دومی، در کمالِ ناباوری، وجودِ همچو عنصری را در میانهی تنِ نازنین، انکار و پرونده را مختومه اعلام کرد.
در میانهی دههی گذشته، به طورِ اتفاقی، دوستی مُسکنی معرفی کرد که بسیار اثرگذار بود؛ بعد از چند روز عدم پذیرش و انکار و مدارا، مصرفِ یک قرصِ آن، درد را بدرقه میکرد و انعطافِ در خوابِ زمستانی فرورفته را به جنگلِ تن بازمیگرداند.
امروز که چند روزی از صحنهگردانیِ دوبارهی درد در پشتِ صحنهی میان تنه و رویِ پردهی صورت میگذشت، دوباره دست به دامانِ همان مسکن شدم و به طورِ شگفتآوری، بعد از چند ساعت، پرده پایین آمد و من، تنها تماشاگرِ حاضر در تماشاخانهی تن، برای خروجِ هرچه سریعترِ عواملِ صحنه، ایستاده کف زدم. گرچه هیچ کدام از اجراهای ایشان تا به امروز مورد پسندم نبوده و میدانم که نخواهد بود.
اما، این بار، در میانهی کف زدن بود که فکری به ذهنم خطور کرد:
بالاخره، روزی، در میانِ یکی از همین صحنهگردانیها، مسکنِ معروف هم خسته خواهد شد و به جرمِ کهولتِ بنایِ سالنِ نمایشِ تنم، دست از همکاری خواهد کشید؛ و من، باید تا ابدِ حیاتم، با این نمایش خو بگیرم.
درست مانندِ آن پرندگانِ پیری که دیگر هیچ کوچی از مرگ دورشان نخواهد کرد.
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
تَرَک برمیدارد
آنطور که صدایش را میشنوی
و ردی باقی میگذارد
از نقطهی تماس
تا لحظههای مجاورت؛
همان شکاف است
فاصلهی دو دنیا
اینجا
روی زمین
دنیایی در این دست
و آن دیگری
در دستی دیگر
سر به زیر و
ساده و
خاموش؛
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
دستهای بیکار
پیچ و مهرههای زنگ زده را
در کاسهی سرم
بالا و پایین میکنند؛
ریشهای از گوشهی ناخن
هر لحظه بلندتر و
نیشدارتر
میگزد و پیش میرود؛
استخوان سرد است و
انگشتها منگ و
موها گیج؛
شعلهها همگی خاموشاند
رواقها پوسیده
زندانها پر
دلها خالی
جانها بر لب
دهانها مملو از کف؛
بانگِ کوچ کی برخواهد زد غافلهی دنیا؟
نه توشهای را نیاز است و
نه رکابی را پای؛
که این بار از پَستگاه
به ازل
هبوط خواهم کرد
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
#مولانا
چطور میشود که آدم خودش را در جایی ببیند که هیچ وقت به آنجا نرفته است؟
این که توانِ مغز بیش از آن باشد که ما میدانیم، قبول؛ اما مگر میشود چیزهایی را داشت، تجربیات و لحظاتی که هیچ خاطرهای از آن نداری؟ تجربیاتی که با چیزی فراتر از جسم و مغز میتوان حس کرد.
اگر زمان را نادیده بگیریم -چرا که خاطرات فرزندِ زمانند- شاید بتوانیم در همین زمانِ نادیده گرفته شده رو به جلو حرکت کنیم، و زندگیهایی خواهیم داشت که شاید -فقط شاید- هیچ وقت از سر نخواهیم گذراند.
برای این سفر اما، محرکی لازم است. چیزی که خود از جنس زمان نباشد. همچون صدا. که صدا دست دارد. دستت را میگیرد و میبرد به جایی که فقط تو میدانی واقعی نیست اما وجود دارد.
موسیقی جلوهای است از صدا که احتمالا، در نهایت، تجربههای از سر گذشته را با لباس و رنگی جدید برابرِ ذهنت به نمایش خواهد گذاشت.
اما آنچه خالص است، صداییست که از حنجرهی انسانی برمیآید. و اگر برآمد، فقط سکوت است که در مقابلِ آن کارگر خواهد بود.
سکوت میکنی و دست در دستِ صدا، شروع میکنی به زندگی کردن در مکانی که جسمت حضور نداشته و ندارد و تو از زمان فارغی.
شکاف خورده بود کوه
از چشمه
تا به زیرِ کِتفهات؛
یخ بسته بود
جاده
از سراشیبِ سقوط
تا به زیرِ کفشهات؛
چند هزارسال
باید روی مبل نشست
چند هزارساله است
شکوفهی گیلاسِ موهات؟
در من این گدازهها
این گدازههاست در تو
تا کجا میشود که نَشت کرد
میانِ اطلسیِ شانههات؟
خطِ سکوت و شعورست
در وسط
تو
آن سوی خط
من
آن سوتَرَک
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
اتوبان همت
از انتها
رشد کرده؛
با یک دوربرگردان،
چند دکل برقِ فشار قوی
و یک قابِ عکس
رو به تهرانِ با طعمِ قهوهی قاجاری؛
هیچ چیز تاریک نیست،
که هر چیز شنیدنیست،
و هر لیوانِ چای
داغِ داغ
سرکشیده میشود
ما در خیابانهای پایتخت
گم شدهایم
اما
انتهای اتوبانِ همت
درونِ یک قابِ عکس
با طعمِ قهوهی قاجاری
درِ دنیا را
باز گذاشتهاند
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
و من
اى كاش مىتوانستم
اين دل خسته و غمگين را
دور از چشم همگان
انگار كه براى من نيست
كنار خيابانى رها كنم
#اديب_جانسور
ترجمهی #سیامک_تقی_زاده
@daar_vag
نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته
میشود
ترک بر میدارد
خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای در آب انداخته است.
پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه به لحظه نشانهها را میگرداند دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقه شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است و روی صورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کمکم عادی شده است.
#محمد_مختاری
@daar_vag
گاهی از حافظهام وحشت میکنم
گاهی از میانبرِ پشتِ دستها
که غرقم میکنند هر دو
میانِ ابرهایی دور؛
باید صبر کرد
و خوابِ اینهمه آشفته را
یکجا ندید؛
باید صبر کرد
و شیههی اسبهای خیال را
با فراغِ بال شنید؛
من
هنوز هم
هر صبح قبل از خواب
و هر شب
پس از بیداری
وحشت میکنم....
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
بیدار شدم با قطعهای رؤیا در کف،
و ندانستم با آن چه کنم.
پس به دنبال قطعهای بیداری گشتم
تا آن را لباسِ قطعهرؤیا کنم،
اما قطعهرؤیا دیگر آنجا نبود.
حال قطعهای بیداری در کف دارم
و نمیدانم با آن چه کنم.
مگر آنکه دستانی دیگر بیابم
که بتوانند با آن به درونِ رؤیا درآیند.
من پرندهیی دارم سیاهرنگ
تا در شب پرواز کند.
و برای پروازِ در روز
پرندهیی دارم خالی.
اما پی بردم
که این دو توافق کردهاند
که باهم در یک لانه آشیان کنند،
در یک تنهایی،
این است که گاهی،
لانهشان را از آنها میگیرم،
تا ببینم چه میکنند
هنگامی که بازگشت ندارند.
بدینسان دریافتم
طرحی باورنکردنی را:
پروازِ بیقیدوشرط
در گشودهگیِ مطلق.
#روبرتو_خواروز
#بهروز_صفدری
@daar_vag