پشتِ همین سنگهای اتاق
یک اجاقِ قرمز نقاشی کن؛
با دو انسان
که برگ به تن دارند
و برای نهارِ جمعه
شکمِ سوسماری را کباب میکنند؛
-پیاز بخوریم؟
و تهوع
از عمقِ حلقِ تاریخ جوانه میزند؛
-بخوریم.
برای بعد از نهار
غروبِ جمعه را
در جمجمهی کرکسها جشن بگیر؛
روی همین سنگِ اتاق
مثل انسانهای اولیه
زندگی کن.
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
مانندِ دورههای زمانیِ مشابه در دههی گذشته، چند روزی درگیرِ دردِ کمر بودم. دردی چند روزه که با آمدنش، انعطاف، از میانتنهام خداحافظی میکند و مانند خرسِ قطبیِ در آغازِ زمستان، میرود و در گوشهی غاری به خوابی عمیق فرو میرود.
درد، آنچنان مقیم است که بندهایی از مهرههای ستون فقرات به ماهیچههای صورت میبندد و با هر حرکتِ کوچکی در میانتنه، یکی از شانزده عضلهی صورت را به سمتی میکشد؛ اغلب به مرکز آن. عضلههای صورت مانندِ عروسکهای خیمهشببازی، با بندهایی که در دستانِ کارگردانِ درد است، به حرکت در میآیند.
دو باری هم به پزشکِ متخصص، این ممیزانِ ادارهی ارشادِ درد، مراجعه و از نحوهی کارگردانیِ این دردِ "کمرشناس" شکایت کردم.
ممیزِ اول درد را به دورهی پیش از تولد مربوط میدانست و از این رو راهکاری برایِ لغوِ مجوزِ فعالیتِ کارگردان، صادر نکرد؛ که اساسا قانون عطفِ به ماسبق نمیشود؛ و دومی، در کمالِ ناباوری، وجودِ همچو عنصری را در میانهی تنِ نازنین، انکار و پرونده را مختومه اعلام کرد.
در میانهی دههی گذشته، به طورِ اتفاقی، دوستی مُسکنی معرفی کرد که بسیار اثرگذار بود؛ بعد از چند روز عدم پذیرش و انکار و مدارا، مصرفِ یک قرصِ آن، درد را بدرقه میکرد و انعطافِ در خوابِ زمستانی فرورفته را به جنگلِ تن بازمیگرداند.
امروز که چند روزی از صحنهگردانیِ دوبارهی درد در پشتِ صحنهی میان تنه و رویِ پردهی صورت میگذشت، دوباره دست به دامانِ همان مسکن شدم و به طورِ شگفتآوری، بعد از چند ساعت، پرده پایین آمد و من، تنها تماشاگرِ حاضر در تماشاخانهی تن، برای خروجِ هرچه سریعترِ عواملِ صحنه، ایستاده کف زدم. گرچه هیچ کدام از اجراهای ایشان تا به امروز مورد پسندم نبوده و میدانم که نخواهد بود.
اما، این بار، در میانهی کف زدن بود که فکری به ذهنم خطور کرد:
بالاخره، روزی، در میانِ یکی از همین صحنهگردانیها، مسکنِ معروف هم خسته خواهد شد و به جرمِ کهولتِ بنایِ سالنِ نمایشِ تنم، دست از همکاری خواهد کشید؛ و من، باید تا ابدِ حیاتم، با این نمایش خو بگیرم.
درست مانندِ آن پرندگانِ پیری که دیگر هیچ کوچی از مرگ دورشان نخواهد کرد.
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
تَرَک برمیدارد
آنطور که صدایش را میشنوی
و ردی باقی میگذارد
از نقطهی تماس
تا لحظههای مجاورت؛
همان شکاف است
فاصلهی دو دنیا
اینجا
روی زمین
دنیایی در این دست
و آن دیگری
در دستی دیگر
سر به زیر و
ساده و
خاموش؛
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
دستهای بیکار
پیچ و مهرههای زنگ زده را
در کاسهی سرم
بالا و پایین میکنند؛
ریشهای از گوشهی ناخن
هر لحظه بلندتر و
نیشدارتر
میگزد و پیش میرود؛
استخوان سرد است و
انگشتها منگ و
موها گیج؛
شعلهها همگی خاموشاند
رواقها پوسیده
زندانها پر
دلها خالی
جانها بر لب
دهانها مملو از کف؛
بانگِ کوچ کی برخواهد زد غافلهی دنیا؟
نه توشهای را نیاز است و
نه رکابی را پای؛
که این بار از پَستگاه
به ازل
هبوط خواهم کرد
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
اینجا خون مرا ارزشی نیست
بریزد اگر به ضرب گلولهای
آن گلوله از خان تفنگ دزدی خواهد بود
که ورم فتق مرا
در جیب شلوارم
اسکناس انباشته انگاشته است
خون مرا اینجا
هیچ ارزشی نیست
نه حاکمی خودکامه به کار است
تا مزدورش
شعار مرا به کوبش باتون
لای دندانهایم خرد کند
و نه ماموری مخفی
خپ کرده در بلندای بامی
تا جلجتای سر بیمغزِ از اندوه و خیال آکندهام را نشانه بگیرد
خون من اینجا بریزد اگر
عابری که ببیند
تف کند به دلزدگی
دو قدم آنسوتر
دلم به معنای خون تنگ است
در وطنم
آی
ستاره بارانِ شبهای ظلمانی
آی
ابرِ پُر بارش
شبِ پُر پنجرهی تنهایی
آی سکوتِ بَره کُش
آی سینهی خوش از خُفتگی
سین از سلام برداشتهام
شاید تا به کام که رسیدم
حرفی از پشتِ دالان سرک بکشد
در گوشم دمی زمزمه کند
و خوابِ این همه آشفته را رنگی رقیق بزند
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
من
آدمِ اول نبودم
اما از اول آدم بودم
وهمناک و
بیامان و
بیبها؛
پشت میکنم به پیشخوان دنیا
دست در دستِ حواشیِ انتظار
و غروب
از پشتِ پلکم که بگذرد
دیگر قدم از قدم برنخواهم داشت؛
من
شاید
از اول هم
آدم نبودهام؛
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
این ابرهای سوختهٔ سوگوار
تابوت آفتاب را به کجا میبرند؟
این بادهای تشنه، هار و حریصوار
دنبال آبگون سراب کدام باغ
پای حصارهای افق سینه میدرند؟
اکنون درخت لخت کویر
پایان ناامیدی
و آغاز خستگی کدامین مسافر است؟
مرغان رهگذر
مرگ کدام قاصد گمگشته را
از جادههای پرت
به قریه میآورند؟
ای شب! به من بگو
اکنون ستارهها
نجواگران مرثیهٔ عشق کیستند
هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا میگریستند؟
پرسش
#منوچهر_آتشی
@daar_vag
احساس درختی را دارم
که در مسیر کارخانهی چوب بری
قرار گرفته است...
#امید_جاویدی
@daar_vag
یک جمله از پاسکال:
خاموشیِ ابدیِ آن فضاهای بیکران، مرا به وحشت میاندازد.
واقعیت این است که در طول زندگی، آنجاها که عقلم کمی کار میکرده و به زندگی و ماهیت آن و از کجا آمدن و به کجا رفتن فکر میکردم، از همین خاموشی، ترس داشتم.
تصور من از جهانِ پس از مرگ، کم و بیش همان است که از کودکی در گوشم خواندهاند.
اینکه جهانی هست، به موازات، یا در امتداد، که در شریعت، محل برداشت است؛
اما در ذهنِ سیالِ من، نوعی دیگر از زندگیست و میتواند همچنان محلی برای کاشت و داشت باشد، چه این جهان نیز، هر لحظه و ثانیهاش، نمودی از برداشت در خود مخفی دارد.
و این اصلِ "زندگی" هرچند در سکوت و تنهایی، منافیِ خاموشیست؛ مگرنه اینکه، هرچند لب و دهان بسته باشند، اجزا، خود به گفت و گوی زندگی مشغولند.
پس، اگر به زندگی، به هر شکل و در هر مدار اعتقاد داشته باشم (و نه ایمان، که جایگاه ایمان رسیدهتر از اعتقاد است و من سیبیام کرمخورده و کال که از سرِ هوس چیده شدم (شدهام نه)) از خاموشی واهمه دارم. که خاموشی مرگِ زندگیست.
آنچه در خاموشی لانه کرده و همچون خلاء، عینِ نیستیست، فراموشیست. پس چه فرجامی پست و بیمایهتر از فراموشی برای انسانی که هزاران سال زندگیِ جمعی را آموخت تا در گرماگرمِ جمع، در گوشهای، خاموش و فراموش شده، در کارِ خلاء باشد.
آری، خاموشی، سخت ترسناک و وحشتناک است.
و من
اى كاش مىتوانستم
اين دل خسته و غمگين را
دور از چشم همگان
انگار كه براى من نيست
كنار خيابانى رها كنم
#اديب_جانسور
ترجمهی #سیامک_تقی_زاده
@daar_vag
نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته
میشود
ترک بر میدارد
خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای در آب انداخته است.
پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه به لحظه نشانهها را میگرداند دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقه شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است و روی صورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کمکم عادی شده است.
#محمد_مختاری
@daar_vag
گاهی از حافظهام وحشت میکنم
گاهی از میانبرِ پشتِ دستها
که غرقم میکنند هر دو
میانِ ابرهایی دور؛
باید صبر کرد
و خوابِ اینهمه آشفته را
یکجا ندید؛
باید صبر کرد
و شیههی اسبهای خیال را
با فراغِ بال شنید؛
من
هنوز هم
هر صبح قبل از خواب
و هر شب
پس از بیداری
وحشت میکنم....
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
بیدار شدم با قطعهای رؤیا در کف،
و ندانستم با آن چه کنم.
پس به دنبال قطعهای بیداری گشتم
تا آن را لباسِ قطعهرؤیا کنم،
اما قطعهرؤیا دیگر آنجا نبود.
حال قطعهای بیداری در کف دارم
و نمیدانم با آن چه کنم.
مگر آنکه دستانی دیگر بیابم
که بتوانند با آن به درونِ رؤیا درآیند.
من پرندهیی دارم سیاهرنگ
تا در شب پرواز کند.
و برای پروازِ در روز
پرندهیی دارم خالی.
اما پی بردم
که این دو توافق کردهاند
که باهم در یک لانه آشیان کنند،
در یک تنهایی،
این است که گاهی،
لانهشان را از آنها میگیرم،
تا ببینم چه میکنند
هنگامی که بازگشت ندارند.
بدینسان دریافتم
طرحی باورنکردنی را:
پروازِ بیقیدوشرط
در گشودهگیِ مطلق.
#روبرتو_خواروز
#بهروز_صفدری
@daar_vag
فقط بخواب، بخواب!
تنها در خواب میتوان در میان ارواح نیکوکار بود؛ بیداری زیاد مرگ را به همراه میآورد.
«نامه به فلیسه»
#فرانتس_کافکا
@daar_vag
جنگل
رد پای باران است
ویرانه
رد پای طوفان
من رد پای توام
همیشه پشت در خانهات
تمام میشوم...
#علیرضا_راهب
@daar_vag
این ابر نیست که میبارد
تنها لباس میچلاند و
پهن میکند بر پهنهی آسمان؛
من اما
حالم غریب میشود
وقتی که
خورشید
پشتِ ابرهای ناکجا
اشک میریزد؛
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
نبوغِ نامت
تیرگیِ نگاهت
و سکوتِ دستهات؛
چرخِ گاریام میچرخد و گاوم ماغ میکشد
از دنیا عبور میکنم
بی که حتی نامم را بدانی؛
دست میکشم به علفهای روییده در دامنه پلکهات
گاو را هی میزنم
هردو
همچنان
از نگاهت میگریزم؛
تاریکی
شکافی شده در سینهی برهوتِ من
باز هم باید گاو را هی بزنم
روی لبهی دنیا
هر دو به سکوتِ هم
گوش دهیم
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
نامم آدم بود
دلم آدمیزادی
کنیهام از آفتاب؛
حالا من
از تبارِ ضحاکم
شکسته بال و
کشیده دست؛
فرومانده در
آوارِ هفت دریا
هفت آرزو
هفت دعا؛
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
معدودم
قابل شمارش
با انگشتانِ یک دست؛
روحم، بندِ دومِ انگشتِ کوچک است
بندِ اولِ انگشتِ میانه
مغزم؛
من معدودم
قابل شمارش
بیهیچ درکی در انگشتان؛
دلم اما
تنها تارِ موی باقی مانده
رویِ بندِ میانهی انگشتِ کوچک است
لرزان
ظریف
بیطاقت برای جدا شدن؛
معدودم من
قابل شمارش
#مهرداد_مظفری
@daar_vag