معاشرت و انتخاب و اشتباه فراوان لازم است تا آدم به آن مرحله برسد که دیگر پس اشتباهات خود سرخورده نشود. اساساً اشتباه ریشه کَن نمیشود؛ عکسالعمل آدمها پس از اشتباهات است که سرنوشتشان را میسازد...
📚 رازِ رُخشید برملا شد
✍️علی سلطانی
«پیری، بهخصوص پیریِ آشکار هرگز فرایندی مداوم نیست و زندگی را بیشتر میشود همچون توالیای از سطوح توصیف کرد که با اُفتهای ناگهانی از هم جدا شدهاند. وقتی کسی را دیدار میکنیم که سالهاست ندیدهایمش، گاهی احساس میکنیم که گرد پیری کمی بر چهرهاش نشسته؛ گاهی هم برعکس فکر میکنیم هیچ تغییر نکرده است. احساسی گمراهکننده: ویرانی ابتدا مخفیانه از درون بدن راه خودش را باز میکند و بعد ناگهان مثل روز نمایان میشود.»
✍️میشلاوئلبک نقشه و قلمرو
مترجم : ابوالفضل اللّهدادی
اما در خانهی ما زنسالاریست
سمانه سوادی
شاید شما هم شنیده باشید که وقتی از نابرابری جنسیتی و مردسالاری صحبت میکنیم، برخی با اشاره به تجربه و مشاهدهی خود ادعا کنند که در خانه و خانوادهی آنها زنسالاری برقرار است.
این حرف از این جهت عجیب است که مردسالاری یک سیستم است یعنی تمام ساختارها و ساز و کارهای موجود فرهنگی و قانونی، به گونهای طراحی و چیده شده و دست در دست هم دادهاند که بیشترین میزان قدرت و سرمایه در دست مردان باشد. مردان هرچه بیشتر عرصههای اجتماعی و اقتصادی را از آن خود کرده و زنان به خانهها رانده شوند. حالا که از یک سیستم حرف میزنیم طبیعتا یک خانه در این سیستم نمیتواند «زن سالار» باشد. چون اصلاً سالار بودن اشاره به ساختارها دارد نه موقعیتهای شخصی.
اما ممکن است فکر کنیم گوینده فقط دچار یک اشتباه کلامی شده و منظورش این است که در خانهی آنها قدرت در دست زنهاست یا زنها قدرت برابر با مردان دارند. این هرچند عجیب نیست، اما برای من مشکوک است زیرا همچنان داشتن قدرت برابر در یک خانه در جامعه ای که همه ساز و کارهایش طراحی شده برای گرفتن عاملیت و حق انتخاب زنان در قدرت بودن آسان نیست.
برای پاسخ دادن به این شک و صحتسنجی این ادعا که در خانهی ما زنان در قدرتند یا با مردان برابرند باید چند پرسش مطرح کرد:
_آیا زنان خانواده حق طلاق و خروج از کشور دارند؟
_ آیا حق تحصیل و اشتغال دارند؟
_ آیا مالکیت اموال خانواده مشترکا در اختیار زنان و مردان است؟
_ خانواده مسالهی نابرابری ارث فرزندان پسر و دختر را حل کرده است؟
_ مشارکت مردان در امور خانه داری فرزندپروری چقدر است؟
_ آیا مردان خانواده در کارهای مراقبتی مشارکت میکنند؟
_ زنان دربارهی بارداری، پایان خودخواسته بارداری و جلوگیری از بارداری عاملیت دارند؟
_ آیا آن خانواده به خیانت زن و مرد واکنش مشابهی نشان میدهد؟ و احتمالا دهها پرسش دیگر...
این پرسشها را برای شفافشدن معنای «قدرت» میپرسیم زیرا برخی ممکن است فکر کنند همینکه زنان خانواده تصمیم میگیرند برای شام چه بپزند، شب عید خانه چه کسی عیددیدنی بروند و در عروسی عموزاده چقدر شاباش بدهند! یعنی دیگر خیلی قدرت دارند و حرف حرف آنهاست.
هرچند ناممکن نیست زنان در خانوادهی مشخصی دارای قدرت بیشتر یا برابر باشند اما همان زنان باز به شدیدترین شکل ممکن توسط ساختارهای موجود به عقب رانده میشوند. اینبار با دقت به مادرها و خاله ها مادربزرگها و عمه هایمان نگاه کنیم و سوالهای بالا را بپرسیم قبل از اینکه ادعا کنیم «اما در خانه ی ما زن سالاریست».
نوازش های روانی
اریک برن می گوید: نخاع بی نوازش خشک می شود. نوازش ها می توانند تماس بدنی، تحسین، یا بجا آوردن و شناختن فرد در جمع باشند. نوازش های مثبتی مثل لبخند زدن، گوش دادن، گرفتن دست ها، یا گفتن جمله دوستت دارم، در طرف مقابل احساس خوب بودن ایجاد می کنند. به این نوازش ها " کرک های گرم" نیز می گویند.
نوازش های منفی، رفتارهای دردناکی مثل زخم زبان زدن، تحقیر کردن، سیلی زدن، توهین کردن، یا جملاتی چون از تو متنفرم هستند. به این نوازش ها، " خارهای سرد" می گویند.
نوازش منفی در طرف مقابل احساس غیر خوب بودن ایجاد می کند. با این حال حتی این نوازش های نا خوشایند هم می توانند جلوی خشک شدن نخاع را بگیرند. به همین دلیل آدم ها نوازش منفی را به نوازش نشدن ترجیح می دهند.
📚 تحلیل رفتار متقابل
✍ اریک برن
داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
📚 برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد
✍دکتر وین دبیلو دایر
مهربونی اصلا به این معنی نیست که آدم همیشه خودشو با خواسته های بقیه هماهنگ کنه و اصلا وجود خودشو یادش بره و این مشکل خیلیا هست که میگن هرکاری می کنم نمی تونم بگم: "نه".
همیشه کسی هست که از مشاورها بپرسد که مثلا اگه من تقاضای دوستم یا جاری و و یا... رد کنم طرف دلخور میشه اما اگه قبول کنم خیلی برای خودم سخت میشه.
مگی به دروسين روانشناس در جواب می گوید همگی باید قبول کنیم در پس هر نه گفتنی یک بله به کاری دیگر وجود داره و وقتی نگاهمون رو از یه چیزی بر می گردونیم، در واقع داریم به چیزی دیگر رو می کنیم. پس چیزی را از دست نمی دهید یک سری از مردم دیوانه وار سعی می كنند برای هر کسی، هرکاری انجام بدن ولی زحمت های اونا اصلا به چشم نمیاد و انگار هیچ کاری نکردن و دقیقا این تنبیه برای کسانی هست که از خودشون می گذرن و فداکاری افراطی می کنن و وقت و انرژی محدود خودشونو برای مسائل پیش پا افتاده دیگران به هدر میدن ، پس از این به بعد مصلحت خودمونو تشخیص بدیم و اگر کمبود وقت داشتیم الویت های خودمونو بیشتر در نظر بگیریم، چون در نهایت رشد فردی و شخصی ما نشان دهنده کیفیت زندگی ماست.
و در آخر با جمله مايا آنجلو به اتمام می رسانیم: مهربانی به این معنا نیست که برای بقیه حکم پادری را داشته باشیم ...
✍سم هورن
📚روش برخورد با افراد دشوار
ترجمه: نفیسه معتکف
🔻فقط نامش باغ کتاب مانده
برای درآمدزایی باغ کتاب را به چیپس و پفک و پاستیل و فینگرفود فروشی تبدیل کردهاند.
به این حد هم رضایت نمیدهند. تصمیم گرفتهاند باغ علمِ نوجوان که بزرگترین باغِ علمِ ایران است را تغییرِ کاربری داده و با کوچک و تعطیل کردنِ آن، جای آن را به فضایی تجاری اجاره دهند.
ای کاش به آنجا دیگر «باغ کتاب» نگویید که جز دو کتابفروشی که یادگارِ سالهای ابتدایی تاسیس آن است، این باغ به همهچیز میماند جز باغ کتاب.
پژمان موسوی
چه بر سر ما ایرانی ها آمده است؟
مهرزاد بروجردی٭
چه بر سر ما ایرانیان آمده است که برخی از ما دست به حملات نفرتانگیز علیه پناهجویان افغانی در ایران میزنیم که مجبور بودهاند از چهار دهه جنگ، تهاجم و حکومت نابخردان فرار کنند؟
چه بر سر ما ایرانیها آمده است که برخی از ما ربودن و کشتار غیرنظامیان اسرائیلی توسط جنگجویان حماس را جشن میگیریم؟
چه بر سر ما ایرانیان آمده است که برخی از ما آشکارا خواستار نابودی فلسطینیان توسط اسرائیل هستیم، گویی آن مردمان به اندازه کافی ظلم و محرومیت نزدیک به یک قرن را تحمل نکردهاند؟
به عنوان کسی که با کودکان فلسطینی در اردوگاههای پناهندگان بازی کرده و با سرباز اسرائیلی بستنی خورده، کسی که در بازار و کتابفروشیهای تلآویو و رامالله پرسه زده است، کسی که در دانشگاههای اسرائیل و فلسطین سخنرانی کرده، کسی که هم به قبرستانهای فلسطینیها رفته است و هم از موزه قربانیان هولوکاست دیدار کرده، و بالاخره بهعنوان کسی که با همکاران و دوستان دو طرف این درگیری حلناپذیر خندیده و گریه کرده است، از نزدیک شاهد انسانیت هر دو طرف و همچنین امیدها و دلهرههای آنها بودهام.
وقتی میبینم که طرفداران این طرف یا آن طرف با لنز ایدئولوژیکی که به چشمان خود زدهاند «دیگری» را کاملاً عاری از هر گونه انسانیت یا مستحق هیچگونه همدردی به تصویر میکشند، غمگین میشوم.
من بهعنوان کسی که دیدم جنگ ایران و عراق با شهرم و ساکنانش چه کرد، بیمعنا بودن سینهکوبیهای وطنپرستانه و استدلالهای مملو از غرور ولی غلط در زمان جنگ را دیدهام.
من فهمیدم که هرودوت چقدر حکیمانه قرنها پیش گفته بود: «در زمان صلح، پسران پدران خود را دفن میکنند. در جنگ، پدران پسران خود را دفن میکنند.»
در خطاب به همه آن انقلابیون و رادیکالها (چه آنها که بر صندلی های راحت خود نشستهاند و چه آنها که در کف خیابان هستند) و خشونت را «نیروی پاککننده» برای مستعمرهشدگان و تحتستمبودگان میدانند، میگویم که من کتاب «دوزخیان روی زمین» فرانتس فانون را صفحه به صفحه خواندهام، اما استدلالهای او درباره جنبههای مثبت خشونت من را قانع نساخت.
خشونت باعث خشونت متقابل میشود تا زمانی که شما این چرخه را بشکنید. افزایش فزاینده خشونت، همانگونه که گاندی و ماندلا بهخوبی درک کرده بودند، امری واقعی است.
سالها پیش یک شاعر ایرانی شعری سرود با عنوان «با کشورم چه رفته است.» بهراستی با کشور ما چه رفته است که ما اینگونه شدهایم؟
خواهش میکنم به سرزنش حکومت کنونی ایران بسنده نکنید که بله اینها ما را به فریاد مرگ بر این یا آن عادت دادهاند... آیا ما را تبدیل به همسفران فکری خود نکردهاند زمانی که گفتمان و آداب آن را در تلاش برای مبارزه به عاریه گرفتهایم؟ آیا زمان آن نرسیده که نگاهی عمیق به آینه بیندازیم؟
من با کسانی که به پناهجویان افغان حمله میکنند یا میخواهند اسرائیلیها یا فلسطینیها طرف مقابل را نابود کنند، هیچ پیوند الفتی ندارم.
به عنوان یک معتقد به تفکر جهان وطنی، فکر میکنم همه ما بر اساس اصل انسانیت مشترکمان نسبت به دیگران تعهد داریم. سعدی در قرن سیزدهم میلادی این مهم را به زیبایی به ما گوشزد کرده بود:
بنی آدم اعضای یک پيكرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
٭رئیس دانشکده هنر، علوم و آموزش دانشگاه میزوری
توتوبوک مرکز ارائه کتاب های آموزشی متفاوت برای کودکان دبستانی
سی جلد کتاب شاهنامه دبستانک، از ابتدای بخش داستانی (پادشاهی کیومرث) آغاز میشود و تا فرجام نبرد رستم و اسفندیار، همهی داستانها و پهلوانیها روایت میشود.
در کتابهای شاهنامه دبستانک از واژگانی استفاده شده است که کودکان در هر پایه تحصیلی آن ها را در کتاب های درسی خود می خوانند.
برای اطلاعات بیشتر و خرید اینترنتی کلیک کنید:
https://toto.ir/tags/shahnameh
استاد تهامی، نگرشی نو به آموزش دبستانی دارند و با تکنیک های متنوع، کودکان را به سمت یادگیری بیشتر جذب می کنند، مثلا:
- یادگیری متقاطع: هم جدولهای مفرح، هم مرتبط با درس
- سواد خواندن برای اول تا ششم دبستان: این کتابها شامل داستانهای کوتاه همراه با پرسش هستند.
- فلسفیدن: راه درست فلسفه برای کودکان
- سواد خواندن: این کتابها شامل داستانهای کوتاه کلیله و دمنه، کلیات سعدی و مثنوی مولانا همراه با پرسش هستند.
در نهایت کتابهای استاد تهامی، ابزاری موثر و کاربردی برای همه مباحث درسی هستند تا دانشآموزان بتوانند مصداقهای عملی درسیهایی را که میخوانند در زندگی خودشان بیابند.
https://toto.ir/book/
چه کسی نمره انضباط بیست می خواهد؟!
ﺳﺎل ﻫﺎ ﭘﻴﺶ، آن زﻣﺎن ﻛﻪ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮد ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻮدم، اول ﻫﺮ ﺳﺎﻋﺖ درﺳﻲ، ﭘﻴﺶ از آﻣﺪنِ ﻣﻌﻠﻢ، ﻣﺒﺼﺮِ ﻛﻼس وﺳﻂ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎه ﺧﻄﻲ ﻣﻲﻛﺸﻴﺪ و ﻳﻚ ﻃﺮف آن ﻣﻲ ﻧﻮﺷﺖ: «ﺧﻮب ﻫﺎ» و ﻃﺮف دﻳﮕﺮ آن ﻣﻲﻧﻮﺷﺖ: « ﺑﺪﻫﺎ».
ﺑﻌﺪ از ﻧﻮﺷﺘﻦ اﻳﻦ دو ﺳﺮﻓﺼﻞ، ﻛﺎر ﻣﺒﺼﺮ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻜﻼﺳﺎنش ﺑﺪوزد و «ﺧﻮب» را از «ﺑﺪ» ﺗﻤﻴﺰ دﻫﺪ و دو ﺳﺘﻮنِ روي ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎه را ﭘﺮ ﻛﻨﺪ. ﺗﻤﻴﺰدادن ﺧﻮبﻫﺎ از ﺑﺪﻫﺎ ﻛﺎر آﺳﺎﻧﻲ ﺑﻮد:
ﻫﺮﻛﺲ دﻫﺎن ﻣﻲﮔﺸﻮد و ﺣﺮف ﻣﻲزد، ﺑﺪ ﺑﻮد و ﻫﺮﻛﺲ دﻫﺎن ﻣﻲﺑﺴﺖ و ﺧﺎﻣﻮش ﺑﻮد، ﺧﻮب ﺑﻮد؛ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎدﮔﻲ!
اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺎدﮔﻲاش، ﻧﻤﻮﻧﻪ اي ﺑﻮد از ﻃﺮز ﻓﻜﺮﻫﺎي ﻛﻼن در ﺟﺎﻣﻌﻪ آن روز. ﺳﻜﻮت در ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺧﻮب ﺗﻠﻘﻲ ﻣﻲﺷﺪ و ﮔﻔﺖوﮔﻮ و ﺳﺮوﺻﺪا، ﺑﺪ ﺗﻠﻘﻲ میﺷﺪ.
ﺷﻬﺮوﻧﺪ ﺧﻮب، ﺷﻬﺮوﻧﺪ ﻣﻄﻴﻊ و آرام و ﺳﺮ ﺑﻪ زﻳﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺳﺮش ﺑﻪ ﻛﺎر ﺧﻮدش ﮔﺮم اﺳﺖ و ﭘﺎ از ﮔﻠﻴﻢ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﻴﺮون ﻧﻤﻲﻛﺸﻴﺪ و اﮔﺮ ﻛﺴﻲ اﻳﻦ اﻟﮕﻮ را رﻋﺎﻳﺖ ﻧﻤﻲﻛﺮد و ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻣﻲﻛﺮد، ﺳﺆال ﻣﻲﭘﺮﺳﻴﺪ و ﭼﺎﻟﺶﻫﺎي ﻓﻜﺮي اﻳﺠﺎد ﻣﻲﻛﺮد، آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ و دردﺳﺮﺳﺎزي ﺗﻠﻘﻲ ﻣﻲ شد.
دﻧﻴﺎ اﻣﺎ در ﺣﺮﻛﺖ اﺳﺖ. زﻣﺎﻧﻪ ﻧﻤﻲاﻳﺴﺘﺪ و ﺷﺮاﻳﻂ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ. اﻳﻦ روزﻫﺎ دوره دﻳﮕﺮي اﺳﺖ؛ دوره اﻧﻘﻀﺎي ﻋﻤﺮ ﺟﻮاﻣﻊ ﺑﺴﺘﻪ و ﺳﺮ ﺑﻪ زﻳﺮ و ﺗﻚ ﺻﺪاﻳﻲ! در دﻫﻜﺪه ﺟﻬﺎﻧﻲ اﻣﺮوزي، ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻟﺐ از ﻟﺐ ﻧﻤﻲﮔﺸﺎﻳﺪ ﻧﻤﺮه اﻧﻀﺒﺎط «ﺑﻴﺴﺖ» ﻧﻤﻲﮔﻴﺮد، ﺑﻠﻜﻪ ﻧﻤﺮه «ﻫﻮﺷﻴﺎري» و «ﻣﺴﺆوﻟﻴﺖﭘﺬﻳﺮي» او «ﺻﻔﺮ»ﻣﻲﺷﻮد؛ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎدﮔﻲ!
📚دکتر محمدرضا سرگلزایی
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی.
با همهی روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهی عمرِ بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چهقدر تنها و چقدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهای شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهای از باقی عمرم را بیتو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده!
✍احمد شاملو
📚مثل خون در رگهای من
نیکیتا خروشچف رهبر اصلاحطلبی بود که پس از مرگ استالین در شوروی به قدرت رسید.
او در یکی از نخستین سخنرانیهایش خطاب به اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی گفت: «تا حالا رسم بوده که مسئولین کشور گناه کمبود محصولات کشاورزی را به هوای بد یا مشکلات ساختاری به جا مانده از رژیم سابق نسبت میدهند. اما رفقا، الان سیوهشت سال از استقرار نظام اتحاد شوروی میگذرد.
این، زمان کمی نیست. یعنی ما باید احساس شرمندگی بکنیم از اینکه گناه همه تقصیرات و کمبودهایمان را به گردن نیکلای دوم (آخرین تزار روسیه)بیندازیم. این مرد مدتهاست که مرده (خنده حضار). مردم از ما میپرسند: آیا گوشتی برای خوردن وجود دارد؟ آیا شیری برای نوشیدن وجود دارد؟ آیا شلوار مناسبی برای پوشیدن وجود دارد؟ بله،اینجور چیزها ربطی به مقوله اعتقادات حزبی ندارد اما چه فایدهای دارد که اگر همه مردم آدم های معتقدی باشند اما بدون شلوار در سطح شهر و روستا تردد کنند؟(خنده حضار)»
سخنان خروشچف، به نقل از📚 «خروشچف» ✍تابمن
-
وقتی پای صحبت کله گنده ها می نشینی به این فکر می افتی که منظور از جنگ، حفظ خداپرستی، حفظ عفت و عصمت، حفظ خوبی و از این حرفاست؛ اما وقتی خوب فکر میکنی، می بینی که آنها هم دیوانه تر از من و تو نیستند. "برای جیب می جنگند."
اگر غیر از این بود، اگر جنگ هیچ منفعتی نداشت، مردم بیچاره ای مثل من دیگر جنگ نمی کردند.
📕ننه دلاور و فرزندان او
✍ برتولت برشت
عشق از دست رفته هنوز عشق است، فقط شکلش عوض می شود. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی. ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود،حس دیگری قوی می شود. خاطره. خاطره شریک تو می شود. آن را می پرورانی. آن را میگیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود، عشق نه ...
✍فردریک بکمن
کتاب: مردی به نام اوه
ترجمه: فرناز تیمورازفگ
__
--------------
🖊 در سال ۲۰۱۵ بر اساس این کتاب فیلمی به کارگردانی هانس هولم ساخته شد که در ۷ رشته جوایز گلدبک نامزد شد و همچنین نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی شد.
در تربیت فرزندان نجار نباشیم باغبان باشیم
✍امیر دبیریمهر
دکتر الیسون گوپینگ روانشناس برجسته امریکایی می گوید بزرگترین انحراف و اشکال فرزند پرورری در دوران مدرن این است که والدین می خواهند نقش نجار را در قبال فرزندانشان ایفا کنند و از فرزندانشان چیزی را بسازند که میخواهند. این نظریه پرداز برجسته روان شناسی تربیتی در گفتگو با مهدی ملک محمد روان شناس ایرانی و سردبیر مجله سپیده دانایی افزوده در مدل باغبانی تربیت وظیفه پدر و مادر فقط مراقبت و تدارک محیطی است که فرزند بتواند در ان رشد کند مانند گیاهان در باغچه تا فرصت شکوفایی برای فرزندان فراهم شود و اینکه در چه حوزه ای و چطور شکوفا شوند ارتباطی به والدین ندارد. دکتر گوپینگ تاکید می کند پدر و مادر فقط وظیفه عشق ورزیدن و حمایت کردن دارند و نباید مدل اموزشی خاصی را برای تبدیل فرزند به انجه در ذهنشان هست پیاده سازی کنند.
✍پی نوشت:
این دیدگاه دکتر گوپینگ را مقایسه کنید با برخی ذهنیت های مخرب تربیتی در جامعه ایرانی که انتخاب رشته تحصیلی و شغل و همسر و سبک زندگی و طرز فکر کردن فرزندان را هم از وظایف ذاتی پدر و مادر می داند و قتی واقعیت چیر دیگری می شود تعارض و اختلاف و احساس ناکامی بروز می کند در حالی که از اول قرار نبوده والدین نجار باشند و فرزندان انها ادم چوبی . پدر و مادر حداکثر باید باغبان خوبی باشند تا فرزندانشان مانند گل و گیاه به شکوفایی برسند.
✍ شماره 168 ماهنامه سپیده دانایی
دانش آموزان را وادار کنیم تا درباره آینده به نوشتن انشا بپردازند نه گذشته!
✍الوین_تافلر
ونسان: ... همیشه اون جا نشستی و نگاه منو گرفتی از همه چی. نتونستم جز تو به هیچ چی نگاه کنم. تو نذاشتی. سرم پر از توئه. چشمام پر از توئه. دستهام پر از توئه. همیشه خواستم بالات بیارم و نتونستم. خواستم خودمو بشکافم و از خودم بیرونت بندازم و نتونستم. خواستم خودمو خلاص کنم از تو و نتونستم... همیشه اون جا نشستی و نذاشتی یه قدم نزدیکتر بهت بشم. من پرم از تو، چرا اینو نمیفهمی؟ دستم پر از التماس لمس کردن توئه، میفهمی؟ میخوام جلو بیام. میخوام بو بکشم تو رو. ببوسمت. سرمو بذارم روی شونههات. میخوام گریه کنم. گریه کنم و با این انگشتام گلوتو فشار بدم. پاره ت کنم.
دكتر گاشه: ونسان، اون کیه؟
ونسان: خودم، خودم.
✍️ ونسان ونگوگ
همانطور که دوستانمان را نه به علت رد کردن تقاضای قرضی که از ما خواستهاند، بلکه به علت اینکه به آنان قرض دادهایم از دست میدهیم، هیچکس را به علت رفتار غرورآمیز و بیاعتنایی اندک از دست نمیدهیم، بلکه به این علت از دست میدهیم که رفتاری بیش از اندازه دوستانه و فروتنانه از ما دیده است.
📚در باب حکمت زندگی
✍آرتور شوپنهاور
آدم عاشق این است که خودش را خشن و بد بداند اما آدم نه خشن است و نه بد . فقط کم دل است. بهش بگو ظالم ، جانی ، دزد ، قالتاق تا برایت غش کند و دوستت بدارد و فخر بفروشد به اینکه در رگهایش خون گردن کلفتها و چپاولچی های تاریخ روان است. بهش بگو دروغگو ، دزد ، حداکثر از دستت به عنوان توهین به دادگاه شکایت می کند. اما بهش بگو ترسو ، آن وقت از خشم دیوانه میشود و برای اینکه این حقیقت گزنده را بپوشاند حتی به مرگ حاضر میشود.
✍جورج برنارد شاو
📚دون ژوان در جهنم
مترجم ابراهیم گلستان
مادرم میگفت: «اگر کسی در تو این احساس را بیدار کرد و تو مشتاق شدی بهتر از آنچه هستی باشی، باخبر باش که عشق بهسراغت آمده است.»
- توران میرهادی و سیمین ضرابی
- مادر و خاطرات پنجاهسال زندگی در ایران
جنگ پایان خواهد یافت و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقی میماند آن مادر پیری که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانی که منتظر معشوق خویش است و فرزندانی که به انتظار پدر قهرمانشان نشستهاند
نمیدانم چه کسی وطن را فروخت اما دیدم چه کسانی بهای آن را پرداختند..
✍محمود درویش
عشق
راهی است برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از ...
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند پایان رنجها باشد...
✍رسول یونان
به کسی که به ویژه در سنین جوانی طاقت تحمل وجود خسته کننده ی دیگران را ندارد و به حق از معاشرت با آنان ناخرسند می گردد و به انزوا رانده می شود، توصیه می کنم که عادت کند قدری از تنهایی خویش را به همراه خود به جمع ببرد. یعنی بیاموزد که حتی در جمع نیز تا اندازه ای تنهایی خود را حفظ کند، هر چه می اندیشد فورا ابراز نکند و همچنین آنچه را که می گویند زیاده به جد نگیرد، و از دیگران نه از حیث اخلاقی نه عقلی انتظار بسیاری نداشته باشد و بنابراین بی اعتنایی را در برابر نظرات آنان در خود استوار کند که این مطمئن ترین روش برای اعمال شکیبایی در خور تحسین است.
اگر چنین کند در میان جمع است اما با دیگران نیست و رابطه اش با دیگران واجد ماهیتی صرفا عینی است. این روش او را از تماس نزدیک با جمع و در نتیجه از آلودگی و رنجش مصون می دارد.
✍آرتور شوپنهاور
📚 در باب حکمت زندگی
مترجم: محمد مبشری
فرد «معتاد بهکار» کسی است که وسواس کارکردن دارد و خودش را با کار از پای درمیآورد. یک ویژگی بارز فرد معتاد بهکار این است که بیچون و چرا باور دارد در حال «جلو زدن»، «پیشرفت» و «ترقی» است. زمان دشمن اوست، نه فقط به این دلیل که پایانپذیر است، بلکه به این دلیل که یکی از پایههای هذیان استثنا بودن (این باور که فرد تا ابد در حال پیشرفت است) را مورد تهدید قرار میدهد.
شیوهی زندگی فرد معتاد بهکار، وسواسی و ناکارآمد است؛ او کار میکند و پشتکار به خرج میدهد، نه به خاطر اینکه دلش اینطور میخواهد، بلکه به این دلیل که مجبور است. فرد معتاد بهکار، گاه بیرحمانه و خارج از محدودیتهای انسانی از خود کار میکشد. هنگام استراحت، هنگام اضطراب است و اغلب دیوانهوار با فعالیتی پر میشود که تصور حصول به نتیجه و دستاوردی را در او بهوجود میآورد. بنابراین، زندگی با «تبدیل شدن» یا «انجام دادن» برابر میشود؛ زمانی که به «شدن» صرف نشود جزیی از «زندگی» نیست، بلکه زمانی است که به انتظار آغاز زندگی سپری میشود.
✍اروین دی یالوم
اکادمی مدیریت منابع انسانی
چیز درستی نمیخوانم، کاری نمیکنم، حال خوشی ندارم و شادی را فراموش کردهام که چه جوریست، شادی کلمهی درستی نیست، دلخوشیست که از یادم رفته است.
✍شاهرخ مسکوب
📚روزها در راه
سوال: اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شدهاید نگران نمیشوید؟
البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید: الوو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…
آیا باز هم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نـه! با بیخیالی از کنارش میگذرید.
برای کسانی که ورشکسته میشوند، اضافه وزن میآورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند این حوادث دفعتاً اتفاق نمیافتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سر انجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود، مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
اصل قورباغهای به ما هشدار میدهد که مراقب شرایطی که به آن عادت میکنید باشید!
ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم میروم؟ آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشتهام هستم؟ و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.
📕 آخرین راز شاد زیستن
✍🏻 آندرو ماتیوس
به عنوان کسی که قصهگوست و با قصه سر و کار دارد میخواهم رازی را به شما بگویم. نوجوان که بودم مجموعه داستانی میخواندم به نام نبرد با شیاطین، نوشتهی دارن شان. خلاصهی داستان اینطور بود که شیاطینی در جهان دیگری وجود داشتند که گاهی به واسطهی پنجرههای کوچکی که میان جهان ما و آنها ساخته میشد میتوانستند به جهان ما هجوم بیاورند و انسانها را قلع و قمع کنند. اما این پنجرهها چطور ساخته میشدند؟ به دست آدمها! گاهی آدمی خیانتکار میتوانست با آیینهای خاصی پلی میان دو جهان بسازد؛ آدمی که وعده و وعیدهای شیاطین را باور میکرد.
قصه هم، چنین مکانیزمی دارد. قصه در یک جهان خیالی زیست میکند اما میتواند وحشیانه به جهان ما بریزد، قلع و قمع کند و یا بهبود ببخشد.
اما قصهها اعتبارشان را از کجا میگیرند؟ آن پنجرهی کوچکی که قصه را به جهان واقع میآورد را چه کسی میسازد؟ کسی که باورشان کند! قصه اعتبارش را از مخاطبی میگیرد که نمیتواند جهان واقع و خیال را تمیز دهد. از کسی که اعتباری بیش از قصه بودن برایش قائل شود! گاهی خیلی ساده اتفاق میافتد؛ مثل همانوقتی که فیلم کازابلانکا را میبینی و پس از پایانش دلت میخواهد به سبک هامفری بوگارت یک سیگار دود کنی!
گاهی هم چنان پیچیده میشود که چندین نسل یک قوم برای قصهشان قربانی میدهند، خون میریزند یا جشن میگیرند.
قصه به خودی خودش توانایی ویرانگری یا سازندگی ندارد. مانند ویروسها برای حیاتش به کالبدی نیاز دارد. کالبدی که آن را به جهان واقع بیاورد. به گمان من بحران همانجایی رخ میدهد که کسانی به قصهای اعتباری بالاتر از قصههای دیگر بدهند و نگذارند دیگر قصهها در جهان پرسه بزنند؛ خواه قصه، قصهی ملیگرایی باشد، خواه قصهای مذهبی! فاشیسم باشد یا بودایی که در میانمار قتلعام میکند. باور به بازار آزاد باشد یا اقتصاد دولتی! همین که کسی قصهای را بیش از قصههای دیگر بپذیرد و آن را امر مطلق تجسم کند، پنجرهی شیطانی باز میشود و شیاطین هجوم میآورند. خاصه اگر آن شخص یا اشخاص از قدرت قهریه برخورددار باشند.به گمان من اگر این ساز و کار را ندانیم، تنها از قصهای به قصهای دیگر سقوط میکنیم و ممکن است یادمان برود که قصهها هرگز از خودشان کالبدی نداشتهاند!
✍سهیل سرگلزایی
من آدمهای اهل سینما ، آدمهای اهل موسیقی و همین طور آدمهای اهل حرفهی خبرنگاری زیاد دیدم ، اما توی دنیا هیچ آدمی مثل آدمهای اهل مطالعه نیست. کتاب کسبوکار مردها و زنهای آرام و نجیبه ...
✍گابریل زوین
«شهر ترانزیتی، شهری بیحافظه است، گذشتهاش را به یاد نمیآورد، و آدمها، بناها و حتی طبیعتش همگی موقتی هستند... به برج آزادی و فضای پیرامون آن نگاه کنید. مجموعهی آزادی، شامل برج و محوطهی پیرامونش، در واپسین سالهای دههی چهل با هدفی کاملاً ایدئولوژیک و با نام «شهیاد»، همسو با گفتمان ایران باستانگرایی دوران پهلوی دوم، ایجاد شد و به رغم مقاصد و معانیای که برای آن تعریف کرده بودند، تنها چند سال بعد از تولدش تغییر مسیر داد و معنا و حسی تازه به خود گرفت. دیگر فقط یک نشانهی زیبای شهری نبود، که بدل به نماد مردمان شهر و خیزش انقلابی آنها شده بود. تسخیر برج به دست مردمان ضامن بقای آن شد، که اگر نبودند و با شور انقلابیشان تصاحبش نکرده بودند، چه بسا برج به عنوان تجسمی بارز از حکومت پیشین تخریب میشد. اما برج باقی ماند و به اصلیترین نقطهی ارجاع حکومت مستقر بدل شد، آنقدر مهم که لوکیشن اصلی اغلب تجمعات و راهپیماییهای رسمی سالهای بعد از انقلاب را به نام خود زد.
آیا تاريخ متلاطم برج را از خلال زندگی اکنون آن میتوان ردیابی کرد و خواند؟ امروز میدان آزادی پایانهای بزرگ است و دود و هیاهو دورتادورش را فرا گرفته است. نقشی در چشمانداز روزانهی این شهر ندارد، جز یکی از صدها محل عبور. دیگر مقصد نیست. جز بر اساس فراخوانهای رسمی و از بالا، کسی را در خود جای نمیدهد. درون چشمانداز فرهنگی ــ فراغتی این شهر جایی ندارد. حتی مطمئن نیستم بچههایی که سالها بعد از لحظهی انقلاب ۵۷ متولد شدهاند، با نگاه به این میدان، تجربهای بزرگ، ویژه و نزیسته پیش چشمانشان زنده شود، بس که پیش پا افتاده، پایانهای و نامرئی شده است. وقتی یکی از اصلیترین نمادهای شهر اینقدر در گفتن و روایت خود و تاریخش ناتوان باشد، چه توقعی میتوان از فضاهای جمعی کوچکتر، پاتوقهای دنج محلیتر و خانههای فروتن قدیمیتر داشت؟»
📚اطلاعات کتاب
▫️ شنیدن شهر
▫️چرا برای طراحی، برنامهریزی و روایت یک شهر به شنیدن قصههایش نیاز داریم؟
▫️نویسندگان: لیونی سندرکاک، جیمز تراگمورتن، لیوِن امیل، رابرت آ.بیورگارد، باربارا اِکشتاین
▫️ گردآوری و ترجمه: نوید پورمحمدرضا
▫️۲۱۳ صفحه
انسان ها همیشه "بُت" می سازند،
بعضی ها با "سنگ و چوب"
عده ای با "باورهایشان"
اولی ترسناک نیست،
چون با یک تبر در هم می شکند!
ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است!
پس بشکن
باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی ...
✍رومن رولان