bekhodat1aeman1d | Unsorted

Telegram-канал bekhodat1aeman1d - به خودت باور داشته باش

11285

بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399

Subscribe to a channel

به خودت باور داشته باش

✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

°•❀°"گـــروه‌ مبــــتکران"°❀•°
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

در تاریکی شب ، صداهای دعا به آسمان بالا میرود و خدا ندا را میشنود🫠🪐💛

شب بخیر التماس دعا🤲

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ دو

چند لحظه مردد ماند. بعد آرام از تخت پایین آمد. پاهای برهنه ‌اش روی سنگ ‌های سرد راهرو لرزید. دستش را به دیوار گرفت و قدمی جلوتر رفت. دلش می‌ خواست پیش پدرش برود. آرام از اطاق بیرون شد و به‌سوی اطاق پدرش رفت.
وقتی نزدیک در رسید، دستش را روی دستگیره گذاشت تا بی‌ صدا در را باز کند. اما همان‌ لحظه صدای آرام بهار در تاریکی پخش شد؛ صدایی که هیچ نشانی از خشم یا کینه نداشت، فقط خسته و اندوهگین بود بهار گفت من فقط یک خواهش دارم… هیچوقت به‌ خاطر من با یوسف بدرفتاری نکن… حتی اگر به من بی‌ احترامی کرد، چیزی نگو نمی‌ خواهم احساس کند که تو از من دفاع می‌ کنی…
یوسف ناخودآگاه خشکش زد. نفسش برید. چشم‌ هایش را بست و گوش سپرد.
بهار دوباره گفت شاید او فکر می‌ کند من آمده‌ ام جای مادرش را بگیرم… حق هم دارد… هر کس جای او بود همین‌ طور فکر می‌ کرد…
لحظه‌ ای سکوت شد. بعد صدای نفس عمیق منصور آمد؛ و با صدایی گرفته و زخمی که شبیه مردی که سال‌ ها رازش را در دل نگاه داشته باشد گفت عزیز دلم تو هیچوقت جای کسی را نگرفتی پرستو مادر یوسف است، این را هیچکس نمی‌ تواند تغیر بدهد… و تو همسر منی… این هم چیزی نیست که کسی بتواند عوضش کند…
صدایش پر از اندوه شد ادامه داد میدانم پرستو ذهن پسرم را با دروغ ‌هایش پر کرده… یوسف واقعی، همان پسری است که روز اول دیدی… همان پسر با محبت و احترام… اما این کودکی که حالا در اطاقش خوابیده، حاصل همان دروغ‌ هاست… او قلب پاک یوسف را سیاه کرده… او میخواهد رابطه‌ ای من و تو را خراب کند… و تخم نفرت تو را در دل یوسف بکارد…
صدایش آرام‌ تر شد و لرزید هیچکس نمی‌ داند چقدر برایم سخت بود… وقتی پرستو گفت می‌ خواهد طلاقش بدهم… یوسف هنوز یک‌ ساله نشده بود… تازه راه‌ رفتن یاد گرفته بود… شب‌ ها بیدار می‌ شدم بغلش می‌ کردم… می‌ گذاشتمش روی سینه ‌ام… دست‌ های کوچکش را می‌ گرفتم…
لحظه‌ ای نفسش قطع شد. بهار چیزی نگفت. فقط صدای نفس‌ هایش می‌ آمد.
منصور با صدایی شکسته ادامه داد فکر نمی‌ کردم روزی برسد که او را گرفته و بی‌خبر برود حتا بدون خداحافظی… بدون اینکه حتا اجازه بدهد با پسرم خداحافظی کنم او را برد… و من را با تنهایی‌ ام گذاشت…
بهار آهسته گفت چقدر برایت سخت بوده…

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

دکتر انوشه...
بزرگترین هنر زنده گی....

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

"داشتم فكر ميكردم به همين روزهايم
در سال قبل اينكه براى چه چيزها دلم بيقرار بودوحالا نسبت به آنها بى تفاوتم!..
ميخوام بگم زياد از غصه ى امروز
دلگیر نباشید ، شايد يك سال ديگر
يادآورى اش برايتان خنده دار باشد!
بیخیال هر چیـز که تا امروز نـشد، زندگی رو دوباره از سـر بگیر...🔗♥️

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

نماز صبح، کلیدِ هر سختی و ثروتِ هر فقیری و شادی هر غمگین و آسایشِ هر مضطرب هست . . .✨🌼❤️
هر که نماز صبح را هدف خود قرار ندهد،و روزش را با آن آغاز نکند، نه در خواب و نه در روزش و نه در بقیه اهدافش خیری دارد!🩶
✨اللهم اجعلنا من اهل الفجر...✨


💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

             ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز  سه شنبه

🌻  ۳۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۶/محرم/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ یک
#هدیه

مقابل پدرش ایستاد و گفت من… من آمدم که…
چشمش به بهار افتاد. برای لحظه‌ ای چیزی مثل خجالت در نگاهش دوید. بعد دوباره به منصور نگاه کرد و ادامه داد من معذرت میخواهم من نباید آنگونه حرف می‌ زدم.
سرش را پایین انداخت. قطره اشکی روی صورتش لغزید. منصور نفسش را آهسته بیرون داد. بلند شد و قدمی به سمت یوسف برداشت.
دستی به موهایش کشید و پرسید چرا این کارها را می‌ کنی پسرم؟ من هیچوقت نخواستم تو احساس کنی در این خانه بیگانه هستی.
یوسف با صدایی بغض‌ گرفته گفت من… من فکر کردم… شما دیگر مرا دوست ندارید…
منصور دست روی شانه ‌های یوسف گذاشت و با مهربانی گفت هیچوقت این فکر را نکن. من تو را از همه ‌چیز بیشتر دوست دارم ولی تو هم باید یاد بگیری به آدم‌ هایی که در این خانه هستند احترام بگذاری.
یوسف آهسته سر تکان داد. صدایش لرزید و گفت ببخشید…
منصور با نگاهی جدی گفت تو امروز فقط مرا ناراحت نکردی خاله بهار ات را هم خیلی آزردی. او هیچ کاری با تو ندارد و حتی همیشه خواسته با تو مهربان باشد.
یوسف دستانش را در هم قلاب کرد. جرئت نمی‌ کرد به بهار نگاه کند. سکوت طولانی شد. منصور دوباره گفت اگر واقعاً پشیمان هستی، باید از بهار هم معذرت بخواهی. چون تو او را اذیت کردی.
یوسف سرش را بلند نکرد. چند نفس کوتاه کشید. طوری که چیزی درونش را می‌جوید. بعد آرام قدمی به سمت بهار برداشت. صدایش طوری بود که از ته گلویش می‌ آمد و گفت مرا ببخشید، ببخشید که به شما بی‌ احترامی کردم…
بهار چند لحظه نگاهش کرد. آهی کشید و با لحنی آرام گفت من هرگز از تو دلخور نشدم، یوسف جان. میدانم این روزها برایت سخت است…
یوسف بغضش را فرو داد. منصور جلو رفت، دستش را روی شانه او گذاشت و گفت حالا برو کمی آب به صورتت بزن. بعد بیا کنار ما بشین. دیگر نمی‌ خواهم این بحث‌ ها ادامه پیدا کند.
یوسف با صدای لرزان گفت بلی پدر جان…
بهار آرام لبخند زد. اما وقتی یوسف دور شد، نگاهش دوباره به زمین افتاد. ته دلش مثل زخمی قدیمی تیر می‌ کشید، اما سعی میکرد چیزی بروز ندهد.
منصور آهی کشید، برگشت و رو به بهار گفت تشکر که او را بخشیدی.
بهار لبخند کمرنگی زد.
نیمه‌ های شب بود. مهتاب کمرنگی از لا به ‌لای پرده‌ ها به راهرو ریخته بود و سکوت خانه را با روشنایی غمگینی پر می‌ کرد. یوسف در بسترش غلت میزد. خوابی عجیب دیده بود که دل کوچک و بی‌ قرارش را پر از هراس کرده بود. چشم‌ هایش را باز کرد و نفس لرزانش را بیرون داد.

لایک فراموش نشه ❤️

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و نه

یوسف که تا چند لحظه پیش پر از خشم بود، حالا کمی عقب رفت. اما باز هم با صدای لرزان گفت من… من از اینجا می‌ خواهم بروم… من پیش مادرم میروم! نمی‌ خواهم یک لحظه هم اینجا بمانم!
بهار قدمی به سوی یوسف برداشت. دستانش را دراز کرد تا او را آرام کند و گفت نخیر عزیزم، تو ناراحت هستی. بیا بشین، صحبت کنیم…
اما منصور نگاهش را به بهار دوخت و آرام و محکم گفت نخیر بهار دیگر کافیست. کسی که به همسر من اینطور بی‌ ادبانه توهین می‌ کند، جایی در این خانه ندارد. من متوجه هستم این چند روز یوسف چقدر در مقابل او بی احترامی میکند.
یوسف با چشمان پر از اشک به پدرش خیره شد. بغضش ترکید و گفت تو… تو همیشه طرف او را می‌ گیری! تو… دیگر پدر من هم نیستی!
این جمله مثل تیری به قلب منصور نشست، اما نگاهش همچنان قاطع بود. با صدای آرامی که غم و خشم را یکجا در خود داشت گفت اگر این حرفها را میزنی، برو. من نمی‌ توانم اجازه بدهم کسی که همسرم را تحقیر می‌ کند زیر این سقف بماند.
یوسف سرش را پایین انداخت. اشک‌ هایش روی صورتش چکید. بعد بدون اینکه چیزی بگوید، به سمت خانه دوید.
بهار همان‌ طور با چشمانی تر به منصور نگاه کرد. دلش می‌ خواست چیزی بگوید، اما هیچ کلمه ‌ای از گلویش بیرون نمی‌ آمد. دستی روی سینه ‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. منصور جلو آمد، دستان لرزان او را میان دست گرفت و آرام زمزمه کرد من نمی‌ گذارم کسی حتی یک‌ ذره احترام تو را خدشه‌ دار کند حتی اگر فرزند خودم باشد.
اشک از چشمان بهار جاری شد. دلش می‌ خواست بگوید نخیر اما نمی‌ توانست… فقط سرش را آرام روی شانهٔ منصور گذاشت و در دل دعا کرد کاش هیچ‌ کدامشان به این نقطه نمی‌ رسیدند.
یوسف داخل اطاق شد گریه‌ اش بند نمی‌ آمد. موبایل را محکم در دست گرفت و انگشتانش بی‌ قرار روی صفحه لغزیدند. شماره را گرفت و چند لحظه بعدصدای پرستو در موبایل پیچید الو؟ یوسف جان؟ جان مادر خوب هستی؟
یوسف با گریه گفت مادر… مادر دنبالم بیا… نمی‌ خواهم اینجا باشم… نمی‌ خواهم…
پرستو لحظه‌ ای سکوت کرد. بعد با لحنی آرام اما محکم گفت چی شده باز؟ چرا گریه می‌ کنی؟
یوسف با گریه گفت این زن… این زن… پدرم را از من گرفته… از تو گرفته… پدرم دیگر مرا هم دوست ندارد… او… او همیشه از این زن دفاع می‌ کند… مادر جان، بیا مرا ببر…
صدای پرستو رنگ تندی گرفت و گفت یوسف! گوش کن… تو نباید از آن خانه بیرون شوی.
یوسف هق‌ هق کنان گفت اما من نمی‌ خواهم…

ادامه دارد ....

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

📚 #حکایتی_خواندنی_از_بهلول_عاقل

روزي بهلول بر هارون وارد شد
هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده
بهلول گفـت ای هـارون اگر در
بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و نزدیک مرگ شوی ، آیا چه میدهی که تو
را جرعه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟
هارون گفت : صد دینار طلا
بهلول گفـت : اگـر صـاحب
آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟

گفت : نصف پادشاهی خود را می دهم
بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگربه مرض حبس الیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟

هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را
بهلول جواب داد : پس مغـرور بـه ایـن پادشـاهی مبـاش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست

آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی ؟!  

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۹۷

✅از ام المومنین عایشه رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:

🖇إذا أصاب أحدَكم غمٌّ أو كَربٌ فليقُلِ : اللهُ ، اللهُ ربِّي لا أُشرِكُ به شيئًا

🌿هر گاه یکی از شما دچار غم و اندوه و سختی شود ،چنین بگوید : اللّٰه اللّٰه رَبّي لَا أُشْرِکُ به شیئا  ، اللّٰه پروردگار من است هيچ شریکی برای او قرار نمی‌دهم .

#السلسلة‌الصحيحة2755

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ


         

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

زندگی...
شوق گلی رنگین است
روی سرشاخه‌ی امید
زندگی...
بارش عشق است
بر اندیشه‌ی ما
زندگی...
خاطره‌ی دوستی امروز است
مانده درتاقچه‌ی فرداها

🍃سلام
🌼صبحتان زیبا

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

شاید دور...
شاید دیر...
اما...
نور از روزنه‌ای که باید،می‌تابد
و چشم‌های شما را روشن می‌کند

⭐️شبتان زیبا⭐️

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و هفت

یوسف بی‌ اعتنا برگشت که برود، اما همان لحظه پایش به شیلنگ پیچید و تعادلش به‌ هم خورد. نزدیک بود بیفتد که بهار به سمتش شتافت تا کمکش کند، ولی یوسف دستش را کنار زد و با خشمی کودکانه گفت به من دست نزن! من به کمک تو نیاز ندارم.
دستش با شتاب به شانه ا‌ی بهار خورد و او با همان حال که خم شده بود، تعادلش را از دست داد. یک لحظه دنیا به دور سرش چرخید و محکم روی زمین افتاد. صدای برخورد تنش با سنگ‌ فرش حویلی، مثل صدای شکستن قلبش بود.
یوسف چند ثانیه خشکش زد. نگاهش روی صورت رنگ‌ پریده‌ ای بهار که دستش را روی پهلویش گذاشته بود، ثابت ماند. کمی جلو آمد. لب‌ هایش تکان خوردند تا چیزی بگوید. حتی دلش لرزید. حس کرد کار بدی کرده، برای چند لحظه دلش سوخت.
اما ناگهان حرف‌ های مادرش در گوشش زنده شد یادت باشد، او کوشش میکند خودش را مظلوم نشان بدهد، اما او دلیل همه بدبختی‌ های من و تو است او باعث شده من و پدرت از هم دور شویم. اگر او نباشد ما سه نفر میتوانیم با هم زندگی کنیم.
نفسش سنگین شد. دوباره همان نفرت در نگاهش برگشت. سرش را بالا گرفت،و بی‌ آنکه حتی دستی برای کمک دراز کند، با قدم‌ های تند به داخل خانه رفت.
بهار نفس‌ زنان روی زمین نشست. دستش را گاهی روی پایش که افگار شده بود و گاهی روی پهلویش میگذاشت و نگاهش روی گل‌ ها خیره ماند. قطره ‌ای اشک از گوشه‌ ای چشمش لغزید.
شب منصور  از حمام بیرون آمد، پیراهن راحتی بر تن کرد و به صالون نزد بهار و یوسف رفت، یوسف در تبلیتش مصروف بود و بهار تلویزیون میدید منصور پهلوی او روی مُبل نشست  دستش را روی شانه ای بهار انداخت بهار آرام پایش را روی پای دیگر انداخته بود ناگهان کبودیِ تیره‌ ای که روی ساق پایش پدیدار شد، در چشم منصور افتاد.
چشمان منصور تیز شد. دستی روی پای کبود گذاشت و با نگرانی پرسید بهار جان پایبا چرا اینطور کبود شده؟
بهار لبخندی زد و جواب داد چیزی نیست عزیزم، امروز در باغچه افتادم.
منصور همانطور که نگاهش به کبودی دوخته شده بود پرسید اینقدر کبود شده معلوم است محکم خورده‌ ای.
یوسف نگاهش به پای کبود بهار افتاد و برای چند لحظه خشکش زد. چقدر کبودی اش زیاد بود ولی نمی ‌توانست باور کند که بهار به منصور چیزی نگفت.
بهار سرش را بلند کرد، نگاهش به یوسف افتاد لبخند کوتاهی زد که هیچ سرزنشی در آن نبود.

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

🔴 ثواب تلاوت قرآن برای جوان...

 
هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ،  (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد.

آن گاه به قرآن خطاب شود:  آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند.

پس به قرآن خطاب مى شود:
آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد.

📚ثواب الاعمال صفحه۲۲۶

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

‌‌
ایامیدانیدسحروطلسم وجادوچی هستند وراه ابطالشون چیه؟؟؟؟

ایامیدونی چراخانمها بعداززایمان افسردگی میگیرند؟؟؟؟ وبچه ها بیش فعال میشوند؟؟؟؟

ایا مشکلات پزشکی داری که نه ازمایش نه پزشکان ندونند چیه
ایا میدونی کسانی هستند ازلحاظ شغل وقیافه وخانواده مشکل ندارن ولی ازدواج نمیکنند نمیتونند میل ندارند؟؟؟؟
ایا میدانی اکثرطلاقها ناخوداگاه اتفاق می افته وبی دلیل
ایامیدونیدحسودان رزق وروزی شمارومال ودارایی وکاروقیافه شمارو ازبین میبرند؟؟؟؟
ایامیدانی اون دعاهایی که بعضیها مینویسند بنام سیدوشیخ چی هستند وباجنهای کافرسروکاردارندوشماروسحروجن زده میکنند؟؟؟

تشریف بیار کانال تا به جواب سوالاتت برسی


رونوشته های ابی رنگ کلیک کنید یا روی لینک

/channel/+OiBtyHIp6Pc2OWE0

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ سه

منصور صدایش آرام شد و گفت من همه‌ جا دنبالش گشتم… التماسش کردم… گفتم برگرد… فقط بخاطر یوسف… من نمی‌ خواستم پسرم بی‌ پدر یا بی‌ مادر بزرگ شود… اما پرستو گوش نکرد… می‌ گفت اگر طلاقش ندهم، هرگز یوسف را نمی‌ بینم… سه سال… سه سال تمام خواب پسرم را می‌ دیدم… هر روز منتظر بودم زنگ بزند و بگوید پشیمان شده… اما هیچوقت نخواست…
صدایش شکست. چند لحظه چیزی نگفت. بعد آهسته ادامه داد حالا هم با حرف‌ هایش ذهن یوسف را مسموم می‌ کند می‌ خواهد او باور کند که من مقصر هستم یا تو مقصر هستی در حالیکه…
دیگر نتوانست حرفش را تمام کند. فقط صدای گریه‌ اش در اطاق پیچید.
بهار آرام زمزمه کرد در حال که من آخرین کسی بودم که به این قصه آمد من وقتی ترا دیدم حتی نمی‌ دانستم زنی به‌ نام پرستو در گذشته ات وجود داشته…
صدای هق‌ هق منصور بلندتر شد. بهار آرام بوسه‌ ای روی موهایش زد و در آغوشش گرفت.
یوسف همان ‌طور پشت در ایستاده بود. نفسش بالا نمی‌ آمد. حس می‌ کرد دنیا دور سرش می‌ چرخد. مادرش همیشه می‌ گفت پدرش بخاطر یک زن تازه آنها را ترک کرده… همیشه می‌ گفت تقصیر پدرش است… تقصیر همان زنی که حالا با صدایی لرزان کنارش پدرش نشسته و از او میخواست در مقابل یوسف صبور باشد.
چشم‌ هایش را بست. بغضی تلخ راه گلویش را بست.بعد از چند لحظه با قدم‌ های آهسته داخل اطاقش برگشت و بی‌ صدا در را بست. روی تخت دراز کشید و دست‌ های کوچکش را روی سینه‌ اش گذاشت. نگاهش به سقف خیره مانده بود.
حرف‌ هایی که شنیده بود، مثل تکه ‌های آتش روی دلش می‌ نشست و همه‌ چیز را عوض می‌ کرد.
دیگر مطمئن نبود کی حق دارد و کی نه.
نزدیک‌ های اذان صبح بود که صدای باز و بسته شدن آرام درِ اطاق پدرش را شنید. چند دقیقه همان‌ طور بی‌ حرکت ماند. بعد پاهای برهنه ‌اش را از تخت آویزان کرد و به‌ سختی ایستاد. دلش می‌ خواست پیش پدرش برود.
با قدم‌ های کوتاه و مردد از اطاق بیرون آمد. چراغ صالون روشن بود و راهرو روشن‌ تر از همیشه به‌ نظر می‌ رسید. آرام جلو رفت. نزدیک در نیمه ‌بازِ صالون ایستاد. از لای در، نگاهش به بهار افتاد.
روی جانماز ایستاده بود. چادر سپید ساده‌ ای روی سرش بود و قامت باریکش در نور زرد چراغ، خسته ‌تر از هر وقت دیگری به‌نظر می‌ رسید.
وقتی نمازش تمام شد سلام داد، بعد دست‌ هایش را آرام بالا آورد. چشم‌ هایش را بست و صدای نفس‌ های بریده‌ اش فضا را پر کرد.

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

‌😍🌻بهترین وپرطرفدار ترین بیوهای انگلیسی به فارسی 🌷🌍



#انگلیسی #فارسی👇👇👇👇

/channel/biow_english
/channel/biow_english

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش


📚داستان کوتاه

🔸 گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.

🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.

🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد، اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان می‌اندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف می‌کند.

👈 گاهی ما را احترام می‌کنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود می‌بینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقی‌های مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!

🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوض‌ترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۹۸

✅از ابوهریره رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:

✍مِنَ القُرْآنِ سُورَةٌ ثَلاثُونَ آيَةً شَفعتْ لِرَجُلٍ حَتَّى غُفِرَ لَه، وهِي: تبارَكَ الذِي بِيَدِهِ المُلْكُ »

😍 از قرآن سوره ايست که سي آيه دارد و براي مردي(کسی که تلاوت کند) شفاعت نمود تا اينكه آمرزيده شد و آن سوره: تبارَكَ الذِي بِيَدِهِ المُلْكُ است.

#سنن‌ترمذی2891

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ


         

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

الهی قلب زیباتون
به زلالی آب
کارهای روزمره‌تون
روان و جاری
امروزتون سرشار از
موفقیت و پیروزی

🌻سلام
🌞صبح تان بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

خدایا...
مرا قلبی ده
که سراسر آن را
وجودت فرا گرفته باشد
چنان خون در رگم جاری باش
که مکانی برای ناامیدی نماند
تو برایم امید محضی
هر نفسی که میکشم
و در انتظار نفس بعدی می‌مانم
یعنی به تو امید دارم

⭐️شبتون بخیر
🌙

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد

پرستو بی توجه به گریه های یوسف گفت تو باید بتوانی! اگر حالا پا پس بکشی همه‌ چیز تمام می‌ شود. دیگر پدرت را برای همیشه از دست می‌ دهیم. تو نفهمیدی برای چی خواستم با او بروی؟
یوسف با گیجی پرسید برای چی؟
صدای پرستو آرام شد، اما همان زهر همیشگی در کلماتش موج میزد گفت چون تو تنها کسی هستی که میتوانی پدرت را دوباره نزد ما برگردانی. پدرت اگر بفهمد تو این زن را قبول نداری و با او نمی‌ توانی زندگی کنی، مجبور می‌ شود او را طلاق بدهد.
یوسف بغض کرده گفت اما مادر… او خیلی مهربان است… امروز هم چیزی نگفت…
پرستو با نفسی عمیق، محکم ادامه داد مهربان؟ این مهربانی اوست که پدرت را از من گرفته! اگر تو در آن خانه بمانی و هر روز نشان بدهی که با او خوش نیستی، پدرت قلبش نرم می‌ شود. تو باید رابطه ‌شان را خراب کنی، یوسف جان. فقط تو می‌ توانی این کار را بکنی. فقط تلاش کن مقابل پدرت با آن زن بدرفتاری نکنی.
چند لحظه سکوت شد. یوسف نفس کشید و اشک‌ هایش را پاک کرد. دلش آشوب بود. دلش می‌ خواست فرار کند، اما صدای مادرش همان‌ طور در گوشش زنگ میزد.
چند لحظه بعد گفت گوش کن، حالا برو پیش پدرت. از پدرت معذرت بخواه. بگو اشتباه کردم. بگو وعده میدهم دیگر تکرار نکنم. تو باید اعتمادش را نگهداری. اگر فکر کند تو  از آن زن نفرت داری همه‌ چیز خراب می‌ شود.
یوسف خواست حرفی بزند ولی پرستو اجازه نداد و گفت یوسف! تو باید قوی باشی. اگر نه، من و تو هر دو بازنده ‌ایم. پدرت را از دست می‌ دهیم. تو نمی‌ خواهی دوباره با هم زندگی کنیم؟ نمی‌ خواهی خانواده‌ ما کامل شود؟
یوسف چشمانش را بست نفسش لرزید و گفت می‌ خواهم…
پرستو با لحنی آرام‌ تر گفت آفرین پسرم
تماس که قطع شد، یوسف موبایل را روی تخت گذاشت و به دیوار خیره شد چند دقیقه‌ بعد از جایش بلند شد و به صالون رفت منصور روی مبل نشسته بود و سرش را در دست گرفته بود. نفسش عمیق و سنگین بود. بهار آرام کنار او نشسته بود و نگاهش را به او دوخته بود.
یوسف لحظه‌ ای پشت چارچوب در ایستاد. دستش را به دیوار گرفت. بغضی خفه گلویش را می‌ سوزاند. یاد حرف‌ های مادرش افتاد نفسش لرزید.
با صدای که میلرزید گفت پ… پدر جان…
صدایش خفیف بود. منصور سر بلند کرد. نگاهش خسته و پر از دلخوری بود. چند لحظه فقط به یوسف نگاه کرد. سکوت سنگین بین‌ شان چرخید بعد با مهربانی گفت بیا اینجا، یوسف جان.
یوسف قدمی جلو آمد. شانه‌ هایش می‌ لرزید. چشم‌ هایش سرخ شده بود.

قسمت ۹۹ و ۱۰۰ را لایک❤️ کنید امشب هدیه نشر می‌شود

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بسم الله و غصه...

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

๑🌸🌿๑
دلهایتان را بتکانید ؛
غبارِ غم و اندوه رابشویید ؛
بغض و کینہ وتمام انرژی منفی را دور بریزید !
باور کنید هیچ نُوشدنی، آرامش نمی‌آورد،
برای یك بار هم کہ شده،دلِتان را نوکنید🫀

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

اون لحظه‌ای که یاد بگیری
از چیزای کوچیکِ زندگی لذت ببری
و قدر داشتنشون رو بدونی
تازه شروع می‌کنی به زندگی کردن

🌼سلام
صبح بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

             ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز  دوشنبه

🌻  ۳۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۵/محرم/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و هشت

یوسف نگاهش را پایین انداخت. مکث کرد. بعد زیر لب آهسته گفت من خوابم گرفته شب بخیر.
منصور به او دید گفت هنوز که وقت است یوسف جان…
ولی یوسف سرش را پایین انداخته بود. همانطور که به‌ سختی نفس می‌ کشید، پشتش را کرد و راهرو را گرفت. قدم‌ هایش آرام و مردد بودند.
چند ثانیه بعد، منصور دوباره به بهار نگاه کرد. صدایش آهسته و جدی بود پرسید بهار این کار یوسف بود؟
بهار نگاهش را به قالین دوخت. انگشت‌ هایش را در هم قفل کرد و با صدایی نرم گفت نی منصور جان گفتم که افتادم… همین.
منصور لحظه‌ ای نفسش را در سینه نگه‌ داشت. میدانست دروغ می‌ گوید نفسش را آهسته بیرون داد و سرش را تکان داد و گفت خیلی صبور هستی بهار ولی من شاید زیاد نتوانم این رفتار یوسف را تحمل کنم.
بهار آرام لبخند زد و نگاهش را به پنجره دوخت. چراغ‌ های کوچه، سایه‌ های محوی را روی دیوار صالون انداخته بودند. آرام زیر لب گفت بعضی وقت‌ ها سکوت بهتر از هر حرفی‌ است منصور جان…
فردای آنروز، نزدیک‌ های عصر، بهار بعد از اینکه چای و شیرینی آماده کرد همه را داخل پتنوس گذاشت و به سوی باغچه رفت یوسف در حویلی گرم توپ بازی بود با دیدن بهار توپش را محکم روی زمین زا بهار که از صدای محکم توپ ترسید، پتنوس در دستش لرزید ولی نگذاشت روی زمین بیفتد پتنوس را روی میز گذاشت و به سوی یوسف دید و پرسید چی شده یوسف جان؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
یوسف اخم ‌هایش را در هم کشید و با صدای بلند گفت چرا تو همیشه خودت را مهربان نشان میدهی؟ فکر میکنی اگر با من خوب باشی من هم تو را دوست دارم؟
بهار یکه خورد آرام گفت چرا اینطور حرف میزنی پسرم؟ من همیشه…
یوسف داد زد به من نگو پسرم! تو هیچوقت مادرم نمی‌ شوی! تو یک بیگانه هستی! تو آمدی تا جای مادرم را بگیری!
صدای بلند یوسف در فضای خانه پیچید. بهار نفسش را با سختی فرو داد و لبش را به دندان گرفت تا چیزی نگوید. اما یوسف ادامه داد من از تو متنفرم! تو… تو هیچ‌ چیزی نمی‌ فهمی! کاش هیچوقت اینجا نمی‌ آمدی! تو باعث شدی پدرم از من و مادرم دور شود از اینجا برو.
اشک در چشمان بهار حلقه زد. اما قبل از این که پاسخی بدهد، صدای محکم و گرفتهٔ منصور بلند شد که گفت بس است یوسف!
هر دو به سمت دروازه حویلی نگاه کردند. منصور با چهره ‌ای گرفته و چشم ‌هایی پر از خشم، قدم‌ زنان نزدیک شد.
به یوسف دید و گفت بس است! این چه طرز حرف زدن است؟! چطور جرات می‌ کنی به بهار اینطور توهین کنی؟

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

تنها راه شادی...

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

آرامش، اولین نشانہ ی اثبات حضور
خداوند در درون توست.. ✨
پس، هنگامی‌ کہ افسرده‌ وغمگینی،
بدان‌ کہ جایی‌ دراعماق‌ وجودت خدارا فراموش‌ کرده‌ای...🔗💔

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…
Subscribe to a channel