insta: Instagram.com/_u/Alighazinezam admin: @aghazinezam تبليغات پذيرفته ميشود
روحِ او پاره پاره بود روحِ من سوخته، اما وقتی کنار هم بودیم، زخم هایمان کمی کمتر درد میکردند.
@baycot 💠
قسمت بیستوسوم
#جهان_كوچك_تو
اون شب، دیگه چیزی برای باختن نداشتم.
همهچی رو خونده بودم، دیده بودم، چرخیده بودم،
ولی هنوز…
چیزی نبود که مطمئنم کنه واقعاً «تو»
میخوای بیای تا ته این قصه.
کلافه،
خسته،
بریده.
نشستم پشت میز.
یه برگه درآوردم.
خودکار مشکی.
خطهام لرز داشت.
نوشتم:
«دیگه نمیخوام پشت هیچ جملهای پنهون شم.
دیگه خستهام از امضاهایی که واقعی نیستن،
از رد پاهایی که نمیدونی تا کجا ادامه دارن.
من یه نفر بودم که با خیال زندگی میکرد،
ولی حالا…
یا باید این خیال رو ببینم،
یا برای همیشه ولش کنم.
اگه هنوز هستی،
اگه هنوز حتی یه ذره از علی برات مهمه،
پس این آخرین فرصت توئه.
پنجشنبه، ساعت ۶،
رستوران سوئیسی خیابان استاد نجاتاللهی.
اگه بیای،
یعنی واقعاً “تو”یی.
اگه نیای…
یعنی هیچوقت نبودی.
و من…
هیچوقت،
دنبالت نمیگردم دیگه.
این یه دعوت نیست.
این، ته خطه.»
امضا:
علی
نامه رو گذاشتم لای همون کتاب.
صفحهی ۲۴.
بستمش.
نفس کشیدم.
ولی ته دلم،
یه چیزی لرزید…
که شاید واقعاً نیاد.
پنجشنبه رسید.
ساعت از شش گذشته بود.
علی توی رستوران نشسته بود،
پشت میزی کنار پنجره.
سفارش نداده بود.
فقط منتظر بود.
در باز شد…
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت بيست و سوم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
هیچکس به اندازه او رنج نمیکشید و هیچکس به اندازه او از زیباییهای کوچک لذت نمیبرد. او آمیزهای غریب از درد و شادکامی بود و همواره لبخند اشکآلودی بر روح خود داشت.
@baycot 💠
می خواهمت
آنقدر که در تمام خاطره هایم تو باشی
قدم بزنی، بخندى
برقصی، ببوسی، بمانی
و بدانی که من چقدر
عاشق این فعل ماندنم...
@baycot 💠🪐
اگه بدن میشدم، قلبم بودی؛
درخت میشدم، ریشهم بودی؛
رنگ میشدم، قلمم بودی؛
شب میشدم، ماهَم بودی؛
ساز میشدم، آهنگم بودی؛
فصل میشدم، بهارم بودی؛
حس میشدم، امیدم بودی.
تو همونی هستی که همیشه به بودنم معنا میدی.
@baycot 💠🪐
عزیز قلبم!
آنهایی که میگویند دوستات دارند اما «رفتن» را انتخاب میکنند، خودشان را بیشتر از دوست داشتنِ تو دوست دارند.
@baycot 💠
🪐
از این به بعد
همهی قرارهایمان؛
یا آغوش تو
یا آغوش من
@baycot 💠
قسمت بیستم
#جهان_كوچك_تو
دو روز از اون شب توی بام گذشته بود.
نه خبری از نامه بود،
نه از پیک،
نه از هیچ نشونهی تازهای.
اما اون روز، یه دختر اومد کافه.
ساکت، با موهای مشکی،
و یه لبخندِ ناتمام.
نشست سر میز ۲۴.
تنها.
یه لحظه نگام کرد.
نگاه نکرد،
نگام کرد.
از همونا که انگار از چیزی خبردارن،
از همونا که فقط یه نفر بلده نگاه کنه،
همونی که همهی این وقتا، ازش مینوشتم.
رفتم سمت آشپزخونه.
دستم رو پیشخوان بود،
ولی سرم تو دل اون میز.
ـ خودش بود؟
ـ یعنی ممکنه اون باشه؟
ـ بعد این همه وقت…
ـ همینجوری بیهوا بیاد، بشینه همونجا؟
ـ همونجا که هر شب براش مینوشتم؟
نفسم بالا نمیاومد.
دلم میخواست برم بگم:
«تو… تو همونی؟ تو جهان کوچیک منی؟»
ولی نتونستم.
نشست، یه قهوه سفارش داد،
خوند، نوشت،
و بعد…
رفت.
بیهیچ کلامی.
بیهیچ بستهای.
فقط نگاه کرد،
همونجور که اومده بود.
وقتی رفت،
رفتم سمت میز.
هیچی نبود.
نه نامه، نه کاغذ، نه هیچ چیز خاصی.
فقط یه پاکت شکلات کوچیک،
که بهنظر میرسید جا مونده.
برداشتمش.
بازش کردم.
روش نوشته بود:
«برای شیرینیِ روزهای سخت.»
نه امضا.
نه رمز.
نه زحل.
فقط یه لحظهی ساده،
از یه آدم معمولی.
همونجا نشستم.
خندیدم.
بغض کردم.
و زیر لب گفتم:
ـ لعنتی…
چرا من اینقد راحت باور میکنم؟
چرا فکر کردم هرکسی که یهذره شبیه تو باشه، خود توئه؟
اون شب، علی برگشت کتابفروشی.
کتابو باز کرد.
هیچی اونجا نبود.
ولی وقتی صفحهی ۲۴و بست،
یه عکس لای جلد پشتی افتاد زمین.
و اینبار…
خود علی توی عکس بود.
اما نه تنها.
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت بيستم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
کسی را نیمه راه ترک نکنید.
شاید این مسیر اون نبوده و فقط به خاطر تو آمده بود.
@baycot 💠
صباح الخیر لعینیکّ
التی هزمت ثبات قلبی...
صبح بخیر به چشم هایت
که مقاومت قلب مرا شکستند...
@baycot 💠
چند بار تو خودم کشته باشمش هر بار سبزتر از قبل جوونه زده باشه خوبه !؟
Читать полностью…اندوه که به گلو میرسد، بغض میشود. به سر که میرسد، از چشمها سرازیر میشود و وقتی فراتر از بدن باشد، ما را از زمان جدا میکند، گویی که وجود نداریم. هستیم اما نیستیم.
-تکههایی از یک کل منسجم، پونه مقیمی.
@baycot 💠
قسمت بیستودوم
#جهان_كوچك_تو
اون شب، همهی نامهها رو ریختم روی میز.
ترتیبشون دادم.
از اولین جمله،
از همون شب اولی که پیک زنگ زد،
تا همین یکی دو نامهی آخر.
با دقت میخوندم.
نه برای احساس،
برای جزئیات.
هر حرف، هر امضا، هر نقطه.
ولی چیزی تو یکی از نامهها…
توجهم رو گرفت.
یه برگهی کرمرنگ،
از همونا که دستنویسش فرق داشت.
نه از نظر محتوا،
از نظر فشار قلم.
برگه رو گذاشتم زیر نور.
خیلی آروم، سر برگه یه خط محو دیده میشد،
انگار چیزی روش نوشته بوده و پاک شده.
رفتم سراغ ذرهبین کوچیکِ رو میز.
نوشته faint بود، ولی قابل خوندن:
«برای میز شماره ۹.»
قلبم تند زد.
میز ۹؟
همون میز کنار حوض.
همونی که پنجره نداره.
همونی که هیچوقت فکر نمیکردم توی این قصه نقشی داشته باشه.
فوری برگشتم حیاط.
میزها جمع بودن.
ولی میز ۹…
همونجا بود.
نشستم کنارش.
چراغ خاموش بود،
اما ماه، از لابهلای شاخهها، یه نور کم پاشیده بود روی میز.
دستم رفت زیر میز.
و اونجا بود.
یه تکه چسب،
یه کاغذ کوچیک تا شده،
چسبیده زیر سطح چوبی.
آروم کندمش.
بازش کردم.
فقط یه جمله روش بود:
«تو زیادی دنبال آسمون بودی،
در حالی که من تمام این مدت،
زیر پات ایستاده بودم.»
امضا:
جهان کوچک تو
اون شب، علی برای اولین بار فهمید:
بازی، فقط توی کتابفروشی نبود.
فقط توی صفحهی ۲۴ نبود.
همهجا قصه بوده،
فقط باید بلد میبود نگاه کنه.
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت بيست و دوم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
کاش از فکر کردن به اینکه
اگه توام میخواستی میتونست یه جور دیگه تموم بشه دست بردارم.
@baycot 💠
قسمت بیستویکم
#جهان_كوچك_تو
عکس افتاد زمین.
لای جلد پشتی کتاب بود، نه بین صفحات.
یهجور پنهونکاریِ نصفهنیمه.
یا شاید… عمداً گذاشته شده بود اونجا.
برداشتمش.
خودم بودم.
پشت میز ۲۴.
دستم زیر چونم.
یه لیوان چای جلوم.
و کسی روبهروم نشسته.
صورت اون طرف تار بود،
نه از فیلتر یا نور،
از اینکه انگار عمداً محو شده.
مثل وقتی که یه نفر عکسو گرفته،
اما نمیخواسته کسی اون یکی رو ببینه.
یه لحظه خشکم زد.
ـ کی اینو گرفته؟
ـ کی اون روبهرومه؟
ـ اصلاً من یادم نمیاد این لحظه کی بوده، کِی بوده…
گوشی رو درآوردم.
رفتم تو گالری، تو بایگانی عکسهای قدیمی.
چیزی نبود.
شروع کردم به فکر کردن.
نه به عکس،
به آدمای اطرافم.
ـ نکنه یهنفر از بچههای کافهست؟
ـ نکنه یکی از پرسنل، یا حتی حسام…
ـ نکنه اصلاً کسی که این نامهها رو مینویسه، همین نزدیکیاس؟
اون شب، کافه تعطیل شد.
همه رفتن.
من موندم.
رفتم سمت دفتر کار.
نشستم پشت میز،
دستم رفت سمت فنجون نیمهخالی.
ـ چرا هیچکس هیچی نمیگه؟
ـ نکنه من دیوونه شدم؟
ـ نکنه خودم دارم این بازی رو با خودم میکنم؟
رفتم سمت آیینهی کوچیک گوشهی اتاق.
نگاه کردم تو چشمهام.
ـ تو…
ـ تو واقعاً هنوز منتظری؟
ـ یا فقط دلت نمیخواد باور کنه که اینا همه توهمه؟
اون شب، علی فقط یه کار کرد.
رفت سراغ همهی نامهها.
همه رو دوباره باز کرد،
از اول تا آخر.
و برای اولین بار،
یه چیز توی یکی از نامهها دید…
که قبلاً ندیده بود.
یه نشونه.
خیلی کوچیک.
ولی واقعی.
#علي_قاضي_نظام
پایان قسمت بیست و یکم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
اما عزیزِ من،
عشق قرار نیست آسان باشد؛
عشق قرار است به دشواریاش بیارزد.
@baycot 💠
اگه از من بپرسن پناه بودن چه شکلیه؟
من تورو نشون میدم،
تو اعتبار منی، تو این زمانه ی بی اعتبار…
@baycot 💠🪐
خستهام
از تمام چیزهایی که در بیرون به پایان رسید ؛
اما در درون من ادامه یافت...
@baycot 💠