insta: Instagram.com/_u/Alighazinezam admin: @aghazinezam تبليغات پذيرفته ميشود
که همصحبتی با تو لذتبخش بود
و نگاه کردن به تو
در جدیترین تصمیمها نیز
گـِرِه از بـندِ کفشهایم وا میکرد …
@baycot 💠🪐
#حسین_صفا
من دیدم آدمایی که سرشون شلوغه وقت پیدا میکنن.
دیدم آدمایی که ارتباطشون بده خوب ارتباط برقرار میکنن.
دیدم اونایی که نمیتونن خوب چت کنن خیلی سریع جواب میدن و یه پاراگراف کامل مینویسن.
دیدم اونایی که برای یه رابطه آمادگی ندارن توی دوبار هم صحبتی آمادگی پیدا کردن.
دیدم کسایی که ابراز علاقه بلد نیستن چقدر تونستن مهربون باشن.
اگه یکی واقعا تو رو بخواد لازم نیست ازش بخوای که تلاش و همت کنه. اگه واقعا تورو بخواد...
@baycot 💠
«غمگینم میکند اما نمیتوانم رهایش کنم؛
او اخرین کسی است که در من حسی ایجاد میکند.»
@baycot 💠
قسمت دوازدهم
#جهان_كوچك_تو
بسته توی دستم بود.
ماشینم کنار خیابون پارک بود.
چراغا خاموش،
صندلی عقب پر از خرتوپرتای کافه،
و سکوتی که شبیه سکوت نبود،
شبیه یه نوع بیپناهی بود.
نخ رو باز کردم.
کاغذ سفیدِ دورشو برداشتم.
توی بسته، یه چیز کوچیک بود.
نه طلا، نه نامه، نه چیز خاص.
یه تکه کاغذ تا شده.
و زیرش، یه چیز دیگه…
یه برگ بلیط سینما.
از سالها پیش.
تاریخش پاکشده بود،
ولی هنوز میشد دید:
چهارشنبه،
سانس ۸ شب،
سینما بهمن.
نفسم بند اومد.
دقیقاً همون روزی بود که تنها رفته بودم فیلم ببینم.
همون شبی که،
ته ذهنم همیشه یه چیزی نگفته مونده بود.
یه لحظه توی سالن،
که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه.
برگشتم،
کسی نبود.
ولی اون حس هیچوقت ازم جدا نشد.
پشت بلیط، با خودکار مشکی نوشته بود:
«اون شب، یه صندلی پشت سرت نشسته بودم.
تمام فیلم رو ندیدم،
فقط تو رو دیدم که فکر میکنی هیچکس نمیبیندت.
ولی من،
تمام اون شب، فقط تو رو دیدم.»
امضا:
جهان کوچک تو
علی، ساکت نشست.
دستهاش رو فرمون.
چشمهاش خیره به بلیط.
و ذهنش، هزار بار برگشت به اون شب،
به نور آبی روی پرده،
به صدای فیلمی که یادش نیست،
و به حسِ دیده شدن
وسط یه سالن تاریک.
همون لحظه،
توی جیب داخلی بسته،
یه کاغذ کوچیکتر بود.
فقط یه جمله:
«اگه هنوز دنبال منی،
پس این بار نوبت توئه یه قرار بذاری.»
پايان قسمت دوازدهم
#علي_قاضي_نظام
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
دخترا میگن یک ماه بگذره پسره فراموش میکنه
ولی ؛
پسرا ۶۰ سال بعد ؛
میتونن برات توضیح بدن ، اون کی بود
چیجوری همدیگه رو دیدیم
چشماش چه رنگی بود
موهاش چه بویی میداد
"میتونم ببینمش همینجا کنار خودم"
@baycot 💠
گاهی آنچنان مزخرف میشوم که برای دیگران قابل درک نیستم، حتی عزیز ترین کسم را از خود میرانم اما در آن لحظه در دلم آرزو دارم او بگوید : میدانم دست خودت نیست، درکت میکنم. میمانم، باهم درستش میکنیم.
@baycot 💠
یکی از بهترین حس های دنیا اینه که یه نفر خیلی واضح بهت نشون بده که چقدر براش مهم هستی...
@baycot 💠
سراسر نام ها را گشته ام و نام تو را پنهان کرده ام.می دانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم...
@baycot 💠
قسمت شانزدهم
#جهان_كوچك_تو
اون عکس…
بیشتر از یه نشونه بود.
یه ضربه بود.
یه ضربه آروم و بیصدا که اومد، خورد وسط سینهم و نشست.
نه میتونستم انکارش کنم، نه باورش.
تا صبح بیدار موندم.
رو تخت، تو اتاق،
با چراغ خاموش،
با گوشی توی دست و عکسی که مدام بازش میکردم و زل میزدم به خودم،
و اون زاویهای که هنوز نفهمیدهم چطور گرفته شده.
انگار یه لحظه افتاده بودم توی یه فیلم،
جایی که یکی داره از بیرون نگاهت میکنه
و تو نمیدونی تو کجای داستانی.
اون شب، یهجوری دیگه گذشت.
و صبحش…
نفس کشیدن، سنگینتر از همیشه بود.
نه با کسی حرف زدم،
نه رفتم کافه،
نه موبایل رو جواب دادم.
تا شب، تو اتاق موندم.
فقط یه جمله تو سرم میچرخید:
«اگه من یه روز برم، کی میفهمه واقعاً چه خبره؟»
نه از سر ضعف.
نه از سر نمایش.
فقط از یهجور خستگی.
خستگیِ دویدن توی راهروی بیانتها،
دنبال کسی که همیشه یه قدم جلوتره
و هیچوقت برنمیگرده.
همین که میخواستم دراز بکشم،
دستم رفت سمت کشوی پایین کتابخونه.
همونجایی که یه دفتر قدیمی داشتم.
بازش کردم.
اولین صفحهاش نوشته بودم:
«زندگی یعنی نوشتن برای کسی که نمیخونه.
و بعد، یه روز بفهمی داشته میخونده… اما هیچوقت جواب نمیداده.»
اون جمله، نابودم کرد.
یه لحظه،
فقط یه لحظه،
فکر کردم همهچی رو تموم کنم.
همهی این نوشتنها، همهی این دلتنگیهای بیصدا،
همهی این سؤالهایی که کسی هیچوقت قرار نیست جوابش رو بده.
نشستم روی زمین،
پشت به دیوار،
و فکر کردم…
«یعنی اگه من نباشم، اون حتی یه نامهی دیگه میذاره؟ یا نه؟»
و درست همونجا،
توی اون تاریکی،
یه جملهی آشنا اومد توی ذهنم.
نه از خودم،
از اون.
«تو منو ساختی، ولی حالا من دارم تورو مینویسم…»
علی بلند شد.
آروم.
بیهیچ شتابی.
رفت سمت میز.
و نوشت:
«اگه قراره این قصه ادامه پیدا کنه، پس نجاتم بده.
هرطور که بلدی.»
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت شانزدهم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
شیرینترین بهانه ی دنیا چه می کنی؟
@baycot 💠🪐
#سعید_خاکسار
از یه سنی به بعد دیگه هیچی رو مثل سابق جدی نمیگیری؛
حرفا، اومدن و رفتنا، غصه ها، ادما...
@baycot 💠
تو امّا هیچ وقت فراموش نکن
روزی که افتاده باشی
از زمین بلندت میکنم
اگر هم نتوانم
کنارت دراز میکشم...
#تورگوت_اویاز
فارسیِ | سیامك تقیزاده.
@baycot 💠
رفيق
«آدم چيزيو كه دوست نداره
ازش مراقبتى كه بايد رو هم نميكنه.»
و شبت بى فكر
@baycot 💠
قسمت سیزدهم
#جهان_كوچك_تو
دو روز هیچی ننوشتم.
نه برای «جهان کوچک من»،
نه حتی برای خودم.
فقط راه رفتم،
فقط خیره شدم به دیوار،
به لیوان، به ساعت.
و یه چیزی توی سرم داشت مثل مته میچرخید:
یعنی واقعاً دیده بودم؟
یعنی اون بلیط واقعاً همون بود؟
یعنی…
اینا داره واقعی میشه؟
شب سوم، دیگه نتونستم بمونم.
یه چمدون کوچیک بستم.
سوار ماشین شدم و زدم سمت شمال.
نه به خاطر دریا.
نه واسه آرامش.
فقط برای اینکه بتونم یهجوری فرار کنم از خودم،
از اون چیزی که داره توی ذهنم میچرخه
و نمیذاره نفس بکشم.
جاده ساکت بود.
بارون نرم میبارید.
و آهنگ معین،
یهجایی از سفر پخش شد،
درست همونجا که دلم گرفت:
“با توام، با تو که تنهاترینی
تو که از شبزدهها، روشنتری…”
رسیدم.
یه کلبهی ساده،
یه سکوت مطلق،
یه چند روز بیهیچ تماس.
نه چک کردن کتاب، نه فکر به بسته،
نه میز ۲۴، نه نامه، نه پیک.
با خودم گفتم شاید اگه دور شم،
همهچی تموم شه.
شاید فقط یه فاز بوده.
شاید فقط ذهنم بوده که خواسته چیزی رو بسازه.
ولی نشد.
هر شب،
وسط اون جنگل تاریک،
وسط صدای بارون و مه صبح،
یه چیزی تو دلم میلرزید.
یه حفرهای که پر نمیشد،
چون یه نفر هنوز توش جا داشت.
چهار روز گذشت.
برگشتم.
و وقتی شب، از درِ عمارت رفتم تو،
همهچی همون بود.
میزها، صندلیها، نور زرد راهرو…
ولی من دیگه همون آدم قبل نبودم.
رفتم سراغ کتاب.
همون کتاب.
صفحهی ۲۴.
یه کاغذ جدید اونجا بود.
«فکر میکنی اگه بری،
من از فکرت میرم؟
تو منو ساختی،
ولی حالا دیگه منم که دارم تورو مینویسم.»
امضا:
جهان کوچک تو
علی نامه رو گذاشت سر جاش،
رفت سمت میز ۲۴
و با خودش گفت:
«اگه قراره چیزی تموم شه،
باید از اینجا شروع بشه…
نه با فرار،
با روبهرو شدن.»
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت سيزدهم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
مراقبِ کسی باش که دوستش داری؛
قلب همیشه درهایش باز نخواهد ماند.
@baycot 💠🪐
- جلیل خلیل جبران؛برگردانِ احمد دریس
تو خانواده منی و همونقدر که اعضای خانوادم برام اهمیت دارن واسم با ارزشی. همونقدر می تونم توی همه ی شرایط روت حساب کنم، همونقدر محکم بهت اعتماد دارم، همونقدر بهت وابستم و دلم برات تنگ می شه. همونقدر روت حساسم و اگه آسیبی بهت برسه انگار به من رسیده. همونقدر ازت مطمئنم و بهت احترام می ذارم و هواتو دارم. توی خانواده بحث هست، دعوا هست، فحش هست، قهر هست ولی جدایی برای همیشه نیست. اگرم باشه محاله همو فراموش کنن و دیر یا زود بهم بر می گردن یا از دور حواسشون به هم هست. تو به طرز خیلی جدی ای خانواده منی و من هیچ وقت قرار نیست ازت جدا شم یا فراموشت کنم
باشه؟
@baycot 💠🪐
دریغ مکن…
پیش از آنکه فصلِ دلدادگی،
به تقویمِ فراموشی تبعید شود.
عشق،
پرندهایست که اگر دیر بفهمی آوازش از کدام شاخه میآید،
تنها پژواکِ دوردستِ پروازش را خواهی شنید،
نه حضورش را…
روزی فرا خواهد رسید
که در نگاهِ دو رهگذرِ آرام،
جانی خیره خواهی یافت
و به یاد خواهی آورد،
که کسی بود…
که نگاهش نه عبور بود، نه توقف؛
امن بود،
مانند خانهای دور در دلِ کوه،
که چراغش تنها برای تو میسوخت.
و آنگاه حسرت،
چون برفی بیصدا
بر شانههای دلت خواهد نشست.
هیچکس تو را آنگونه که من بلد بودم،
نخواهد شناخت.
من زبانِ سکوتت را میفهمیدم،
و چینِ پیشانیات را پیش از آه،
میشنیدم.
حیف است…
که ادامهی زندگی را با عادت بگذرانیم،
نه با عشق.
حیف است که نامِ ما،
به جای ماندن در حافظهی هم،
در حاشیهی خاطراتِ ناتمام دفن شود.
پس،
اگر هنوز ذرهای از آن روشنی در نگاهت باقیست،
برگرد…
پیش از آنکه دیر شود،
پیش از آنکه هیچ واژهای،
تابِ دوباره گفتنِ «دوستت دارم» را نداشته باشد…
#علي_قاضي_نظام
@baycot 💠
آدم درست زندگیتو که پیدا کنی،
کاری میکنه علاوه بر خودش
عاشق خودتم بشی...
@baycot 💠
میدانی؟ در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم. بلکه در جمع اینچنینترم. دلتنگی محصول غیبت نیست، محصول حضور است. حضور هرکسی غیر از تو. بودن با دیگران، نبودن تو را بیشتر میکند. دیوارها، صندلیها، تختها، اتاقها، خانهها و خیابانهای خالی نیستند که جای خالی تو را نشانم میدهند، بلکه آدمها هستند. آدمها! آدمهایی که هستند، اما «تو» نیستند …
@baycot 💠🪐
دلتنگت که میشوم
به سراغ شعر میروم
تنها جایی که بیدغدغه میتوانم بگویم دوستت دارم و ببوسمت
و هیچ کس نداند که تو
منظور عاشقانههای منی
ای منظور تمام عاشقانههای من !
بی دلیل
بی اجازه
بی دغدغه
دوستت دارم
@baycot 💠🪐