insta: Instagram.com/_u/Alighazinezam admin: @aghazinezam تبليغات پذيرفته ميشود
نگران پازل بهم ریختهی زندگیت نباش،
چینش نهاییِ خدا حرف نداره...
آخرش قشنگ میشه، بهش اعتماد کن...
@baycot 💠
هر وقت حس کردید دلتون واسه کسی تنگ شده موقع خوابیدن شماست.
@baycot 💠
زندگی کن.
نه تضمینی به اومدنِ فرداست
نه امکانی واسهیِ تغییرِ هرچی گذشت.
اما، در «اکنون» میشه حضور داشت
@baycot 💠
ببین!
من تو رو یه دریا دوست دارم...
آخه دریا آبیه، صداش قشنگه، پَناهه، مهربونه،
از همه مهم تر، زیاده... خیلی زیاد...
تموم هم نمیشه!
من تو رو با اینهمه زیبایی،
یه دریا دوست دارم...
شبت بخير
@baycot 💠
قسمت دهم
#جهان_كوچك_تو
سه شب گذشته بود.
نه نامهای رسید،
نه پیک، نه صدایی از آن طرفِ ماجرا.
همهچی ساکت شده بود.
خیلی ساکت.
ولی این سکوت،
از اون سکوتایی نبود که آرومت کنه.
برعکس،
شروع کرده بود از تو خوردنت.
اون شب، مثل همیشه تا دیر وقت توی عمارت موندم.
نه با این خیال که قراره چیزی بیاد،
فقط چون نمیدونستم کجا برم.
رفتم سمت کتابفروشی.
کتابو برداشتم، همون کتاب همیشگی.
جهان کوچک من.
صفحهی ۲۴.
هیچچیز تازهای نبود.
با خودم گفتم:
اگه قراره چیزی تغییر کنه،
شاید نوبت منه که یه قدم کوچیک بردارم.
نه یه بازی.
نه یه معما.
فقط یه جمله.
برگهای برداشتم،
و با خودکار آبی نوشتم:
«تو نبودی.
ولی من هنوز هستم.»
نه امضا زدم، نه اسم، نه تاریخ.
فقط یه جملهی خسته.
آروم تا کردم، گذاشتمش لای کتاب،
بستمش.
از کتابفروشی زدم بیرون.
نرفتم خونه.
رفتم نشستم پشت میز ۲۴.
ساکت.
دستم روی میز،
چشمم خیره به پنجرهی تاریکی که هیچچیز اونورش نبود.
اون شب،
برای اولین بار از خودم نپرسیدم کی میاد؟
فقط فکر کردم:
اگه نیاد،
من با این نبودن چیکار میکنم؟
روز بعد،
علی برگشت سراغ کتاب.
برگه همونجا بود.
اما پشت جملهاش،
خطی تازه با مداد اضافه شده بود:
«هستی،
و همین، نجاته.»
و از برگه مهمتر،
يه كِشِ موى سر،
كه بوى موهاش رو ميداد
و على بى درنگ بست دور مچ دستش…
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت دهم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
مگر می شود بجز تو
عاشق کسی شد؟
برای کسی بجز تو
خندید؟
ساز زد! شعر خواند!
اصلا مگر می شود
جز تو برای کسی شاعر شد
@baycot 💠
#رسول_یونان
«اگر زنده ماندم و یک روزی باهم در یک خانه چای خوردیم، برایت تعریف میکنم که این روزها چقدر سخت و دیر و دور گذشت.»
@baycot 💠
خودم را در آینه نگاه کردم، من شکل دیگری از رنج، صبوری و دوام آوردن بودم…
@baycot 💠
قسمت نهم
#جهان_كوچك_تو
از وقتی اون نامهی بلند رو گذاشتم،
یه سکوت سنگین افتاده بود رو سرم.
نه مثل قبل، نه مثل شبهای بیصدا.
یه جور سکوتی که انگار چیزی منتظرته،
ولی نمیگه چی.
سه روز گذشت.
نه خبری شد،
نه پیک اومد،
نه کاغذی توی کتابفروشی تکون خورده بود.
اما من،
هنوز هر شب میرفتم اونجا،
مینشستم سر میز ۲۴،
و به هیچچیز خیره میشدم.
شب سوم،
هوا یهذره سردتر از همیشه بود.
کافه تعطیل شده بود.
من مونده بودم، مثل همیشه.
رفتم سمت قفسه، بدون انتظار خاصی.
اما اینبار…
یه چیزی رو زمین بود.
یه کتاب.
افتاده بود از طبقهی دوم قفسه.
خم شدم، برداشتمش.
نامش برام آشنا بود،
ولی دلیلش رو نمیفهمیدم.
جلد چرمی داشت، بدون عکس.
کتاب رو باز کردم.
همون صفحهی اول،
با همون خطی که حالا دیگه خوب میشناختمش،
یه یادداشت کوتاه بود:
«همهچی رو نمیشه گفت.
بعضی حرفا باید لای سطرها بمونه.
ولی یهجاهایی،
آدم دلش میخواد صداش شنیده شه،
نه تو گذشته،
تو همین حالا.
اگه هنوز منتظری،
یه صفحهرو دوبار بخون.
اونجایی که انگار چیزی رو جا انداختم…
شاید چیزی اونجا پنهونه.»
امضا:
جهان کوچک تو
کتابو ورق زدم.
دقیقتر.
آرومتر.
نه دنبال داستان،
دنبال جاهایی که یه چیزی هست،
ولی دیده نمیشه.
صفحهی ۲۴.
چیزی اونجا بود.
یه گوشهی کاغذ، انگار انگشت روش مونده.
یه لکهی خیلی کمرنگ، شبیه ردِ آب یا اشک.
و یه خط کوچیک، با مداد.
انگار از قبل بوده،
ولی حالا تازه دیده میشد:
«هرکسی یه جایی پنهون میشه.
من، بین کلمههام قایمم.»
اون شب، علی دیگه دنبال جواب نبود.
شروع کرد دنبال نحوهی گفتن بگرده.
دنبال نشونههایی که فقط یه نفر میفهمیدشون:
کسی که بلد بود چطور پشت کلمات زندگی کنه.
#علي_قاضي_نظام
پایان قسمت نهم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
با من قبل خواب گوش كن 🪐
از این به بعد
همهی قرارهایمان؛
یا آغوش تو
یا آغوش من
@baycot 💠
قسمت هشتم
#جهان_كوچك_تو
به جهان کوچک من
نمیدونم این بار قراره چی بگم که نگفتم.
ولی یه چیزی هست که نمیتونم توی خودم نگه دارم:
تو منو ترسوندی.
نه مثل یه تهدید، نه شبیه خطر،
یه جور ترسِ عمیق،
وقتی یکی دقیقتر از خودت تو رو بلده.
وقتی کسی یه چیزی میذاره جلوت،
که فقط خودت میدونی معنیش چیه.
دیشب اون دستبند توی بسته،
با اون جمله روی کاغذ،
منو تا مرز سکته برد.
زحل،
اون سیارهی تنها و دور،
اون حلقههای سنگی که دور خودش ساخته،
همیشه برام یه استعاره بود.
مثل خودم.
یهجور محافظت، یهجور فاصله،
که نذاره هیچکس زیادی نزدیک بشه.
و تو…
تو حتی اونو هم دیدی.
تو دیدی و چیزی گفتی که هیچکس نگفت.
و بعد اون جمله:
«ما یه بار دیگه همو دیده بودیم… فقط تو نمیدونستی.»
داری چی میگی؟
کِی؟
کجا؟
من چشمهامو ول نمیکنم توی خیابون.
من آدمیام که لحظههامو میبلعم،
که وقتی کسی از کنارم رد میشه،
حتی نحوهی راه رفتنشو به ذهن میسپرم.
تو کی بودی که انقدر آروم رد شدی
و ردتو گذاشتی توی من
بیهیچ سر و صدایی؟
ببین…
من تو رو ساختم، اینو میدونم.
تو برای من یه تصویر ذهنی بودی،
یه همصحبت درونی که تو خلوتِ شبام نفس میکشید.
من تو رو توی خیال پیدا کردم
نه توی کوچهپسکوچههای شهر.
ولی حالا،
هرچی جلوتر میام،
کمتر مطمئنم که این خیال بود.
کمتر مطمئنم که فقط یه بازی ذهنی بود.
تو یه چیزایی میدونی
که فقط خود من میدونم.
حسام گفت دارم دیوونه میشم.
گفت این همه آدم دورته،
چرا فقط دنبال کسی هستی که هنوز حتی ندیدیش؟
ولی نمیفهمه.
هیچکس نمیفهمه.
آدم فقط یکیرو میخواد.
فقط همونیهنفر رو.
همونکه اگه نباشه، بقیهی دنیا فقط صدای زمینهست.
و حالا میخوام یه سوال ازت بپرسم.
نه بهعنوان کسی که تو رو توی ذهنش ساخته،
بلکه بهعنوان کسی که دیگه نمیتونه فقط تماشا کنه.
تا کِی قراره قایم شی پشت نامههات؟
تا کی قراره منو بکشی وسط شب و بعد ول کنی وسط سؤال؟
اگه یه بار دیگه دیده بودیم،
اگه واقعاً یه جایی یه چیزی بین ما رد شده،
پس یه نشونه بده.
نه یه استعاره، نه یه رازِ نصفهکاره.
یه نشونه که فقط من بفهمم.
مثل اون دستبند،
اما اینبار واضحتر.
من هنوز هم هر شب سر میز ۲۴ میشینم.
با یه لیوان چای که همیشه نیمهسرده.
با یه دل،
که نمیدونه داره امیدوار زندگی میکنه،
یا فقط داره قانع میشه به خیال.
اگه هنوز این نامهها رو میخونی…
اگه هنوز “من” توی این جهان کوچیک مهمم…
برگرد.
یا حتی نه،
خودتو یهجوری نشون بده.
حتی اگه هنوز اسم نداری.
منتظرم.
مثل همیشه.
با همون دستبند.
با همون بو.
با همون پنجرهی کوچیکِ اتاقی که فقط یه تکه از آسمون رو نشون میده.
علی
نامه رو تا کردم،
آروم گذاشتمش سر جاش،
لای صفحهی ۲۴ همون کتاب.
و این بار،
برای اولین بار،
ازش خواستم برگرده.
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت هشتم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
او نزدیکترین شخص به من بود، تنها دوستی که در زندگی یافتم و تنها دوستی که هرگز از دست ندادم...
@baycot 💠🪐
قسمت یازدهم
#جهان_كوچك_تو
نامه،
مثل همیشه توی کتابفروشی گذاشته شده بود.
اما این بار، متنش فرق داشت.
نه مثل قبلها که چند خطی از خیال نوشته باشه،
نه یه راز مبهم.
یه جملهی ساده،
ولی سنگین:
«جمعه، ساعت ۵ عصر.
کافه نادری.
من میام.»
امضا:
جهان کوچک تو
تا جمعه،
هر شب توی ذهنم صد بار این قرار رو مرور کردم.
چی میپوشم؟ چی میگم؟
چی میشه اگه واقعا بیاد؟
جمعه رسید.
هوای تهران خاکستری بود.
نه بارون، نه آفتاب.
یه جور روز معلق.
ساعت چهار و پنجاه و سه دقیقه وارد کافه نادری شدم.
همهچیز همونطور بود که باید:
میزها قدیمی،
صداها گم،
فضا پر از خاطرههایی که مال من نبودن.
نشستم نزدیک پنجره.
دستهام یخ کرده بودن،
قلبم اونقدر آروم میزد که خودم تعجب کرده بودم.
ساعت پنج شد.
پنج و ده.
پنج و بیست.
هیچکس نیومد.
پنج و سی دقیقه،
گارسون اومد سمتم.
بدون لبخند، بدون کلام،
یه بسته گذاشت جلوی دستم.
کوچیک، ساده، بستهبندیشده با کاغذ سفید و یه نخ نازک.
نگاش کردم.
روی بسته، فقط یه جمله نوشته شده بود:
«بعضی قرارها، اگه اتفاق بیفتن،
همهچی خراب میشه.»
امضا:
جهان کوچک تو
بسته رو باز نکردم.
نه همون لحظه.
نه تو کافه.
فقط نشستم،
به صندلی روبهرو نگاه کردم،
به میزهای خالی،
و به آدمهایی که میاومدن و میرفتن
بیاینکه بدونن،
یه نفر همین الان،
یه دل رو نصف کرده.
علی بسته رو تو ماشین باز کرد،
یه چیز توش بود که هیچوقت تصورش رو نمیکرد:
چیزی که فقط خودش میتونست بفهمه چقدر شخصیه.
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت يازدهم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
«قلب های بدونِ عشق تصمیمات وحشتناکی میگیرند.»
@baycot 💠
میپرسی به چه مشغولم؟
گویی نمیدانی به دوست داشتنت…
@baycot 💠
بعضیا هستن که تمام عمرشون رو سعی میکنن
که رابطشون رو با یه آدم اشتباه درست کنن ...
@baycot 💠
دلتنگی واقعا چیز عجیبیه ، برای من. جوری بیتابم کرده که بعضی وقتا میبینم کل روز و شبمو فدای افکارم کردم ، این آدم حواسش به خودش نیست ، نمیفهمه چجوری این آهنگ کِی تموم شد و آهنگ بعدی کِی شروع شد ، ایناست که ترس داره! که یهو به خودم میام میبینم هیچی یادم نمیمونه ، نمیشه به هیچی فکر نکرد
مخصوصا تو! من همیشه گوشهی مغزم یه چیزی پیدا میکنم که تهش وصله به تو.
@baycot 💠
هیچکس نمیتونه به اندازهی من دوست داشته باشه
هیچکس نمیتونه انقدری که من قدرتو میدونم قدرتو بدونه
هیچکس نمیتونه هرچیزی که مال توعه رو مثل من خاص بدونه
هیچکس نمیتونه جوری نگات کنه که انگار آخرین باره که میبینه تورو
هیچکس نمیتونه هر چیزی کخ مربوطه به تو میشه رو تا آخر عمر یادش بمونه
هیچکس نمیتونه صداتو اونطوری که من میشنوم بشنوه
انقدر که من دوستت دارم که هیچکس حتی یک هزارشم نمیتونه بخواد تورو!
حتی اگر نخوای منو یا حتی اگر من اولویت اخرت باشم و
حتی اگر فراموشم کنی و بری پِی دلتنگی خودت...
@baycot 💠
هر رابطه پایداری که دیدم
پسره محبت کردن بلد بوده و دختره جنبه محبت دیدن…
@baycot 💠
غم واقعی اونی نیست که بخاطرش جلوی بقیه گریه میکنی، غم واقعی ساکتت میکنه، گوشه گیرت میکنه.
شبت بخیر
@baycot 💠
هرچیز را هم تقصیرِ من بیندازی
عاشق شدنِ من تقصیرِ توست..
#عباس_معروفی
@baycot 💠