insta: Instagram.com/_u/Alighazinezam admin: @aghazinezam تبليغات پذيرفته ميشود
من دیدم آدمایی که سرشون شلوغه وقت پیدا میکنن.
دیدم آدمایی که ارتباطشون بده خوب ارتباط برقرار میکنن.
دیدم اونایی که نمیتونن خوب چت کنن خیلی سریع جواب میدن و یه پاراگراف کامل مینویسن.
دیدم اونایی که برای یه رابطه آمادگی ندارن توی دوبار هم صحبتی آمادگی پیدا کردن.
دیدم کسایی که ابراز علاقه بلد نیستن چقدر تونستن مهربون باشن.
اگه یکی واقعا تو رو بخواد لازم نیست ازش بخوای که تلاش و همت کنه. اگه واقعا تورو بخواد.
@baycot 💠
یه دوستی حرف قشنگی زد گفت:
آدمها بیشتر از حرمت نون و نمکی که باهم خوردن
باید حرمت لحظاتی که کنار هم خندیدن، گریه کردن، دیوونه بازی دراوردن و خاطره هایی که ساختن رو نگه دارن...
@baycot 💠
قسمت ششم
#جهان_كوچك_تو
روز بعد،
همهچی انگار کندتر میگذشت.
کافه پر بود از آدم،
صدا، خنده، بخار قهوه…
ولی ذهن من هنوز همونجا بود،
لای اون جملهی آخر:
«نذار هیچکس بین ما فاصله بندازه،
حتی واقعیت.»
با کسی حرف نزدم.
حسام هم سر نزد.
انگار همهچی تو سکوت داشت میرفت به سمتی که خودمم نمیدونستم آخرش کجاست.
ساعت از دوازده گذشت.
پرسنل رفتن.
من موندم و عمارت خاموش.
بیهیچ دلیلی،
دوباره رفتم سمت کتابفروشی.
نه چون منتظر نامه بودم،
چون یه چیزی ته دلم میگفت:
امشب فرق داره.
در رو باز کردم،
نور زرد مثل همیشه روی قفسهها افتاده بود.
رفتم سمت همون کتاب.
جهان کوچک من
بازش کردم.
صفحهی ۲۴،
این بار نامهای نداشت.
یه بستهی کوچیک اونجا بود.
پیچیدهشده توی کاغذ نازک خاکستری،
با نخ مشکی.
توی دل تاریکی،
اون بسته عادی به نظر نمیرسید.
یه چیزی توی وجودم لرزید.
آروم برداشتمش.
روی بسته،
فقط یه جمله نوشته شده بود:
«برای علی، که هیچوقت از زحل نگذاشت.»
امضا:
جهان کوچک تو
بازش کردم.
و اونجا بود.
همون دستبند.
مهرههای مشکی،
و آویز کوچیک زحل.
دقیقاً همونی که همیشه به دستم میکردم.
همونی که سالها ازش دل نمیکَندم.
همونی که فقط خودم میدونستم چقدر برام مهمه.
نفسم بند اومد.
چند لحظه فقط نگاهش کردم.
نبود، و حالا بود.
همون،
بیهیچ تفاوتی.
یه آن حس کردم دنیا دور سرم چرخید.
نشستم.
نه به خاطر خستگی.
به خاطر سنگینیِ یه چیزی که نمیتونستم هضمش کنم.
اون کی بود که اینو میدونست؟
کی تونست چیزی که همیشه همراهم بود،
و چند وقت پیش گمش کرده بودم،
به همون شکل برگردونه؟
دستم رفت جلو.
آروم، بیصدا،
دستبند رو بستم دور مچم.
همونجا، تو سکوت کتابفروشی،
انگار یه قول قدیمی برگشت.
یه قولی که بین من و کسی بود،
که شاید هنوز ندیدمش،
ولی دیگه نمیتونم بگم “وجود نداره”.
وقتی بلند شدم که از کتابفروشی بیرون برم،
چیزی زیر میز افتاده بود.
یه کاغذ…
با یه جملهی خطخورده:
«ما یه بار دیگه همو دیده بودیم…
فقط تو نمیدونستی.»
#علي_قاضي_نظام
پايان قسمت ششم
#جهان_كوچك_تو
@baycot 💠
اغلب رابطه ها توسط خانم ها به پایان میرسه...
پژوهش ها نشون داده بیش از ۷۰ درصد روابط ابتدا توسط خانم ها به پایان رسیده، اما چرا؟!
📌مشخص شده خانم ها بیش از آقایون حواسشون به رابطهست، انگار حس می کنن که حال رابطه الان خوبه یا نه.
📌وقتی اوضاع بهم ریختهست واکنش نشون میدن و ابرازش می کنن و می خوان رابطه رو درست کنند، اما خیلی وقتا آقایون با بی محلی واکنش میدن یا جای حل مسئله، تو چقدر گیر میدی، چقدر حساسی رو مثل نقل و نبات بیان می کنن...
📌هیچ وقت ذوق و شوق یه زن رو کور نکنید
+وقتی کار از کار میگذره، خانما ترجیح میدن که رها کنن و برن و شاید اون موقع آقایون تازه به خودشون بیان که چه فاجعهای رخ داده
خلاصه اینکه هیچ رابطهای یهو تموم نمیشه، بلکه مدت ها قبل با نشونه هایی که بهش بی توجه بودید در حال پایان یافتن بوده.
در آخر؛
رها کردن رابطهای که به نگرانی هات توجهی نداشته، تعهد نداشتن و بی وفا بودن نیست، گاهی اوقات نشون دهنده وفادار بودن به اون عشقیه که یه زمان جریان داشته، وفادار بودن به شخصیت خودته
@baycot 💠
تو قشنگی مثل شکل هایی که ابرا تو آسمون میسازن؛ مثل اولین لبخندی که عاشقا به هم میزنن،
مثل نشستن اولین قطرهی بارون رویِ گونه هات.
تو مثل کاشتن یه بوسه ی شیرین روی پیشونیم بعد از یه روز خسته کننده و طولانی میمونی.
واسه همینه که همیشه میگم، ذخیره ی تموم نشدنیِ آرامش اگه آدم بود، قطعاً شکل تو میشد
@baycot 💠🪐
اینکه گاهی آدمها خودشون رو از اخبار دور نگه دارن، یا مواظب سلامت روانشون تو این روزها باشن، اصلا به این معنی نیست که به زندگی و مرگ انسانهای دیگه اهمیت نمیدن. ما گاهی نیاز داریم ورودیهای خبری رو ببندیم، و کمی نفس بگیریم، تا روی پا بمونیم...
@baycot 💠
دورهی غمت هم تموم مى شه عزيزم. با آدم هاى جديد آشنا ميشى، كارهاى جديد میكنى، تجربههاى جديد برات پيش ميان ومسيرت عوض میشه كم كم.
دور میشى از غمت.
دور میشى از تاريكى.
بغلت میكنم و میگم
"زياد نگرانش نباش"
@baycot 💠
زود بيا؛
تو اگر نباشى من ديگر هيچ كس را نخواهم ديد.
كه من بيشتر و طولانى تراز همه تو را باور كرده ام…
@baycot 💠
دوست دارم باهم باشیم تا بی نهایت دنیا،
انقدی که با هم همه چیزو تجربه کنیم
شکست بخوریم دست همو بگیریم
بلند شیم، موفق شیم
تو بغل هم یه دل سیر بخندیم ،
سختی بکشیم ولی کنار هم بودنمون
قوت قلبمون باشه ،
من همه اینا رو با تو میخوام
@baycot 💠
یادت نره:
تو قراره بدونی چی میخوای؛ هدفت باید واضح و ثابت باشه، نه چیزی که هر روز عوضش کنی. اما راهی که به اون میرسی، باید انعطافپذیر باشه. گاهی یه مسیر جواب نمیده، باید پاکش کنی و یکی دیگه امتحان کنی. مهم اینه که مقصدتو گم نکنی، حتی اگه راهو چند بار عوض کنی.
@baycot 💠
پس زده شدن خیلی حس تلخیه. آدم هیچوقت فراموش نمیکنه، شاید بعد از اون آدمای زیادی بیان تو زندگیت، شاید خودش بعدن پشیمون بشه و سراغت بیاد اما هیچوقت نمیتونی فراموش کنی که یه زمانی یه نفرو خواستی و اون تو رو پس زد.
@baycot 💠
اون آدمی رو انتخاب کن که هر چقدر هم دورِش شلوغ شد، هر چقدر هم که آدمایِ خیلی خوب دورش بودن، هر چقدر هم که نسبت به تو بینیاز بود و هر چقدر هم که آدمایی اومدن که از تو بهتر بودن براش ، باز هم تو رو فراموش نکنه؛ یادش نره یکیو داره که قول داده توی شلوغی مراقبش باشه تا گُم نشه، یادش نره قدرتو بدونه، یادش نره کی بود کنارش وقتی که تنهایِ تنها بود.
@baycot 💠
این نوع خوابیدن که با ناراحتی خیلی زیاد میخوابی و بعدش با غم و ناراحتی فراوان بدون اینکه بخوای بیدار میشی، تقریبا مثل مرگ میمونه.
@baycot 💠
قسمت پنجم
#جهان_كوچك_تو
صبح با سرگیجه بیدار شدم.
نه بهخاطر خستگی،
بهخاطر فکرهایی که شب قبل،
همراهم تا دم در خونه اومدن و
توی تاریکی موندن.
پیامک هنوز توی گوشیم بود.
باید با یکی حرف میزدم.
نه واسه تایید،
فقط واسه اینکه بتونم حرف بزنم بدون اینکه حس کنم دارم توی سرم غرق میشم.
زنگ زدم به حسام.
نزدیک غروب اومد کافه.
با هم رفتیم توی اتاق پشت حیاط،
همونجایی که همیشه خلوتتره.
چای ریختم، نشستم روبهروش،
و بیمقدمه گفتم:
«یه نفر هر شب برام نامه میفرسته…
یه نفر که انگار منو بهتر از خودم میشناسه.»
نگاهش عوض شد.
دستاشو روی میز گذاشت و گفت:
«کی؟»
گفتم:
«نمیدونم کیه.
ولی امضاش همیشه یه چیزه:
جهان کوچک تو.»
ساکت شد.
چند لحظه نگاه کرد، بعد خندید.
اونجور خندههایی که سعی داره مهربون باشه، ولی زخم میزنه.
«علی… تو واقعاً فکر میکنی کسی که فقط تو نامههاست،
واقعیه؟
این همه آدم دور و برتن.
چرا چسبیدی به کسی که فقط توی تخیلت زندگی میکنه؟
داری خل میشی کمکم.»
همونجا، اون کلمه توی هوا موند.
خل.
نه مثل شوخیهای همیشگیمون.
اینبار جدی بود.
واقعی بود.
و تلخ.
نگاش نکردم.
چای سرد شده بود.
دستهام یخ کرده بودن.
فقط گفتم:
«تو نمیفهمی.
هیچوقت ندیدیش.
ولی من…
سالهاست که دارم زندگی میکنم با کسی که هنوز نرسیده.»
وقتی حسام رفت،
علی برگشت به کتابفروشی.
کتابو باز کرد.
نامهای نبود.
فقط یه خط با خودکار روی صفحهی سفید:
«نذار هیچکس بین ما فاصله بندازه،
حتی واقعیت.»
امضا:
جهان کوچک تو
#علي_قاضي_نظام
#جهان_كوچك_تو
پايان قسمت پنجم
@baycot 💠
۶ چیزی که دیگه نباید بهش اهمیت بدی:
۱. آدمایی که براشون مهم نیستی
۲. آدمای سمی
۳. سن و سال
۴. اشتباهات گذشتهات
۵. استاندارهای زیبایی از دیدگاه جامعه
۶. اونچه مردم درموردت فکر میکنن!
@baycot 💠
و اما من مُصمم،
در سبز زيستن
در آدم بهترى بودن
و آدم بهترى ماندن..
صبحت بخير 🫶🏻
@baycot 💠
قسمت چهارم
#جهان_كوچك_تو
همونجا توی کتابفروشی ایستاده بودم.
با کاغذی توی دست،
که بوی آشناش داشت دیوونهم میکرد.
نور چراغ سقفی زرد و خسته بود،
ولی همهچی توی ذهن من تند و تاریک میگذشت.
نفسهام سنگین شده بود.
نه میخواستم بمونم،
نه برگردم خونه.
از در عمارت زدم بیرون.
ساعت نزدیک یک بود.
باد سرد میاومد از سمت خیابون ایرانشهر،
مثل یه دست ناپیدا،
صورت منو نوازش میکرد…
یا تهدید.
پریدم پشت ماشین مشکی رنگم.
نه واسه جایی رفتن.
فقط واسه اینکه از این فضا،
از این صدای توی سرم، از خودم، فاصله بگیرم.
رانندگی کردم.
بیمقصد.
بیصدا.
رد شدم از کنار خونههایی که چراغشون خاموش بود.
از خیابونهایی که دیگه خواب بودن.
و با خودم فکر میکردم:
نکنه واقعاً دیوونه شدم؟
شاید یکی از دوستام داره باهام بازی میکنه.
شاید یه نفر، که منو خوب میشناسه، تصمیم گرفته با خیالِ همیشگیم شوخی کنه.
شاید… شاید هم اصلاً اینا همهش از ذهن خودمه.
نویسندهم دیگه.
عادت دارم چیزایی ببینم که وجود ندارن.
اما یه چیزی نمیذاشت این فکرها رو کامل باور کنم.
اون دستخط.
اون جملهها.
اون چیزی که توی نامه بود…
خیلی واقعیتر از شوخی یه دوست بود.
خیلی نزدیکتر از خیال.
توی آینهی بغل، شهر داشت عقب میرفت.
ولی ذهنم هنوز توی اون صفحهی ۲۴ گیر کرده بود.
توی اون کتاب لعنتی که حالا یه چیزی رو زنده کرده بود که خودمم نمیدونستم اینقدر توی من خوابیده.
چراغ قرمز شد.
ماشین ایستاد.
و درست همون لحظه،
موبایلم یه نوتیفیکیشن گرفت.
یه پیام ناشناس:
«تو همیشه میزنی به دل شب،
وقتی نزدیک میشی.»
امضا:
جهان کوچک تو
#علي_قاضي_نظام
#جهان_كوچك_تو
پايان قسمت چهارم
@baycot 💠