insta: Instagram.com/_u/Alighazinezam admin: @aghazinezam تبليغات پذيرفته ميشود
چیزی که آدمیزاد رو میکُشه، حسرته.
حسرتِ جاهایی که نرفته،
کارایی که نکرده،
حرفایی که نگفته.
حسرتِ آدمی که دیگه تکرار نمیشه و هیچکاری واسه نِگهداشتنش نکرده...
@baycot 💠
اگه از من بپرسی، می گم تموم پختگی ها و بالغ شدنا از یک جدایی شروع می شه؛ جدا شدن از یک عشق، جدا شدن از یک امنیت، جدا شدن از یک قدرت، جدا شدن از یک وابستگی، جدا شدن از هرچیزی که فکر می کنی بدون اون پوچ می شی. جدایی ها اتفاق می افتن تا بهت یاد بدن که بدون هیچ چیز پوچ نمی شی. تا یاد بگیری تو فرا تر از اتفاقات بد زندگیت هستی، و همیشه چیزایی هستن که بهت معنا بدن. تا تجربه کنی و قوی تر بشی. تا خودتو پیدا کنی و بدونی همیشه راه هایی هستن که انتظار قدمات رو می کشن و دنیات اونقدر بزرگ هست که تو چهارتا اتفاق بد خلاصه نشه.
@baycot 💠
هنوز کسی نفهمیده چرا
همه اتفاقات غمگین برای کسایی میفته که
بیشتر از بقیه لیاقت خوشی رو دارن
@baycot 💠
برای تو که از اثبات اینکه لایق دوست داشته شدنی خستهای:
«يک روز، براى يک نفر، كفايت مىكنی!
بدونِ هيچ تلاش و خستگی...»
@baycot 💠
بدترین کار، تاکید میکنم، بدترین کاری که میتونین با یه نفر بکنید مقایسه کردنش با بقیه و دادن حس ناکافی بودن بهشه.
@baycot 💠
#جهان_كوچك_تو
قسمت اول
عمارت، طبق معمول شلوغ بود.
تا ساعت دوازده شب،
صدای قاشقها با بخار چای قاطی میشه،
حرفهای نصفهنیمه توی هوا معلق میمونن،
و نور زرد لابهلای برگهای نارنجیِ درختا میلرزه.
ولی از دوازده به بعد،
همهچی ساکت میشه.
دیگه فقط من میمونم.
و اون عمارت ،
که شبها،
یهجور دیگه نفس میکشه.
من همیشه تا حوالی دو اینجام.
یه جور عادت. یه جور قرار با خودم.
همیشه فکر میکردم تنهایی آرومم میکنه،
ولی اون شب، یه چیزی فرق داشت.
زنگ خورد.
ساعت ۱۲:۱۴ بود.
نه منتظر کسی بودم،
نه معمولاً درو اون موقع باز میکنم.
ولی انگار یه چیزی از پشت در صدام کرد.
رفتم.
یه پیک ایستاده بود.
بدون کلام. بدون مکث.
یه کاغذ تاخورده گذاشت توی دستم و برگشت.
نه لبخند. نه مکث.
نه حتی یه نگاه.
انگار کارشو حفظه.
کاغذو باز کردم.
دستخط نرمی بود.
اونقدر بیتکلف که انگار با دل نوشته شده،
نه با دست:
«تو هنوز منتظری.
منم هنوز زندهام.
فقط فرق من و تو اینه که تو نشستی و نوشتی،
من رفتم و گم شدم.
ولی حالا وقتشه.
اینبار تو جواب بده.
اگه دلت خواست،
بذار جوابتو توی کتابفروشی عمارت،
لای همون کتابی که خودت نوشتی؛
"جهان کوچک من"
من پیداش میکنم.
حتی اگه همهی چراغها خاموش باشن.»
امضا:
جهان کوچک تو
نشستم پشت میز ۲۴.
انگار سالها منتظر همین لحظه بودم.
نه واسه جواب دادن،
واسه اینکه مطمئن شم تخیلم یه روزی در میزنه.
و اون شب، شروع شد.
فقط یه سوال مونده بود:
اگه فردا شب هم بیاد…
یعنی همهی این سالها،
من منتظر کسی بودم که واقعاً وجود داره؟
پايان قسمت اول
@baycot 💠
#جهان_كوچك_تو
#علي_قاضي_نظام
اینکه با هم حرف نمیزنیم دلیل نمیشه که بهت فکر نکنم، من فقط سعی دارم ازت فاصله بگیرم چون میدونم که نمیتونم داشته باشمت.
@baycot 💠
فتادهام از پای
بگو که از جانم
دگر چه خواهی . . .
"آدم عاشق بیشتر صبر میکنه"
@baycot 💠
«سخنى نمانده كه
نگفته باشيم در روشناى روز
پس، شبها مى گويمت كه دوستت دارم»
و شب بخير…
@baycot 💠
#جهان_كوچك_تو
قسمت سوم
صبح که رسیدم کافه،
عمارت مثل همیشه زنده بود.
پرسنل یکییکی اومدن،
سفارشها شروع شد، و صدای بخار اسپرسوساز دوباره پیچید بین دیوارهایی که انگار هیچوقت پیر نمیشن.
ولی امروز فرق داشت.
نه برای بقیه،
برای من.
ذهنم،
از لحظهای که پامو گذاشتم توی عمارت،
هی میرفت سراغ یه سوال:
نامهم رو برداشته؟
جواب داده؟
هر بار که میرفتم سمت کتابفروشی،
یه مشتری صدام میزد.
هر بار که از کنار قفسه رد میشدم،
یکی از بچهها کاری داشت.
ظهر شد، عصر شد، شب رسید.
تا ساعت دوازده،
یه بار هم نتونستم برم سر بزنم.
ولی،
ناخودآگاه هی میرفتم سمت كتابفروشى.
دوازده شب، کافه تعطیل شد.
فراز گفت: «امشب یهذره زودتر خالی شد.»
لبخند زدم، ولی حواسم پیش اون قفسه بود.
رفتم.
آروم،
بیصدا،
مثل کسی که داره به یه قرار پنهونی نزدیک میشه.
درِ کتابفروشی رو باز کردم.
نور زرد چراغ سقفی، انگار افتاده بود دقیقاً روی قفسهی وسط.
رفتم سمت کتاب.
جهان کوچک من.
همونجایی که گذاشته بودم، هنوز بود.
ولی وقتی دستم رسید به صفحهی ۲۴،
دیدم نامهی من نیست.
یه کاغذ دیگه اونجاست.
تا خورده، با یه نقطهی سیاه پایین صفحه.
بازش کردم.
همون دستخط.
آشنا. نرم.
و متنش این بود:
«تو همیشه دیر میرسی.
همیشه وسط شلوغیهات،
همیشه وقتی که فکر میکنی مهمترین چیزا کارن،
نه کلمات.
اما من، منتظرت موندم.
مثل همهی شبایی که بیهیچ قولی،
منتظر برگشتن چیزی بودم که نمیدونستم اصلاً وجود داره یا نه.
باورت نمیشه، ولی من سالهاست میشناسمت.
تو رو توی خطهات،
توی نگاهت، توی خلوتت دیدم.
میدونم کی مینویسی، کی نمیتونی.
کی لبخندت نصفهست.
من همیشه همینجا بودم،
فقط منتظر این بودم که بالاخره،
جواب بدی.»
امضا:
جهان کوچک تو
علی، همونجا ایستاد،
نامه توی دستش.
قلبش تند میزد.
نه از ترس،
از آشنایی.
از اینکه کسی،
توی سکوت شب،
دقیقتر از خودش میشناخت.
وقتی داشت از کتابفروشی بیرون میاومد،
برای اولین بار حس کرد
یه نفر،
از پشت یکی از قفسهها نگاهش میکنه.
#علي_قاضي_نظام
#جهان_كوچك_تو
پايان قسمت سوم
@baycot 💠
یه نفر ازم پرسید دلتنگی یعنی چی؟
گفتم دلتنگی یه حسیه که همیشه همراهته موقع غذا خوردن ، مسواک زدن ، موزیک گوش دادن ، موقع کار و حتی موقع درس... ولی همیشه توی خلوتت یا توی گوشه ی اتوبوس ، مترو ، حموم کافه خودشو نشون میده دلتنگی تنها چیزیه که هیچوقت قانع نمیشه و ازت دل نمیکنه! هرچقد دلیل بیاری فلسفه ببافی باز میاد توی قلبت و میگه : هرچی دوس داری بگو اما من هستم!
دلتنگی همون حسیه که شاید کمرنگ بشه اما هیچوقت پاک نمیشه..
@baycot 💠
#جهان_كوچك_تو
قسمت دوم
شب بعد،
عمارت مثل همیشه شلوغ بود.
بوی قهوه و بخار چای،
صدای خندههای کوتاه،
و موزیکی که از بلندگو پخش میشد،
همهچی همون بود.
همهچی عادی.
جز من.
تو ذهنم،
هزار بار جواب اون نامه رو نوشتم و پاک کردم.
تا رسید ساعت ۱۲.
کافه تعطیل شد، پرسنل رفتن.
و من، توی حياط، پشت میز ۲۴ نشستم.
کاغذ جلو روم، خودکار توی دستم.
قلبم مثل همون شب اول میزد.
نوشتم.
نه یک جواب معمولی،
یه اعتراف.
یه جور مکالمهی درونی که هیچوقت جرأت نکرده بودم به زبون بیارم.
نامهام فقط این بود:
«نمیدونم کی هستی.
نمیدونم چطور شد که از بین اینهمه آدم،
راه افتادی سمت من.
ولی اگه واقعاً تویی…
اگه تویی همونی که سالهاست توی خیالهام قدم میزنه،
پس بدون، منم هنوز اینجام.
با همون دلتنگی، با همون سوال بیجواب.
من هر شب از پنجرهی اتاقم که فقط یه تکه آسمون نشون میده،
به چیزی نگاه میکنم که نمیدونم قراره بیاد،
یا فقط همیشه دور بمونه.
اما حالا،
با این نامه، یه قدم نزدیکتر شدی.
و من…
برای اولین بار،
دارم مینویسم برای کسی که شاید واقعی باشه.
حتی اگه هیچوقت پیدام نکنی،
بازم همین حالا، از همیشه بهم نزدیکتری.»
امضا:
علی
نامه رو تا کردم،
با یه نخ نازک بستم،
و یواش بردم توی کتابفروشی.
همونجایی که ته عمارته.
نور زرد،
سکوت،
و اون تختهی گچی کوچیک.
رفتم سمت قفسهی وسط،
دنبال همون کتاب:
جهان کوچک من.
کتابی که سالها پیش نوشتم و گذاشتمش اونجا، بدون اینکه کسی بخونه.
لای صفحهی ۲۴،
نامه رو گذاشتم.
وقتی برگشتم،
حس کردم دارم یه کار اشتباهی رو انجام میدم.
اما یه چیزی توی دلم آروم بود.
یه جور صدای بیصدا،
که میگفت:
منتظر باش… میاد.
صبح فردا، دوباره رفتم سراغ کتاب.
صفحهی ۲۴ باز بود.
نامه نبود.
ولی یه کاغذ تازه،
همونجا، منتظر من بود…
#علي_قاضي_نظام
#جهان_كوچك_تو
پايان قسمت دوم
@baycot 💠
انتظار دوست داشته شدن، از کسی که نمیخواد دوستت داشته باشه، قلبت و هزار تیکه میکنه…
@baycot 💠
گره ميزنم
در خيالم
تمام دوست داشتنم را به تارِ موهايَت...
و ميبافم باهم بودنمان را،
كه باز نمى شود،
مگر با دستانِ تو!
سيزده ات بدر، "دلبر" جان
#علي_قاضي_نظام
@baycot 🪐 💠
دوست ندارم با افرادى كه همواره مرا در حالت
دفاع قرار مى دهند معاشرت كنم؛ دفاع از عقايد،
دفاع از انديشه ها، دفاع از خودم و دفاع
از حقوق و آرزوهايم…
@baycot 💠
اگر کسی زمین خورد، قبل از اینکه ازش توضیح بخواییم که چرا پریده، چرا حواسش نبوده، چرا نگاه نکرده، چرا و چراهای دیگه، ازش بپرسیم الان حالت چطوره؟ متاسفانه روح توبیخ و ملامت کردن در اکثرمون فرمانروایی میکنه
@baycot 💠
دوستم داشتی، اما نه آنقدر که برایم بجنگی.
دوستت داشتم، همانقدر که برایت در جنگها بمیرم…
@baycot 💠
تو صد سالگی هم اگر به این نتیجه رسیدید که انجام کاری کیفیت زندگیتون رو بهتر میکنه، بلافاصله اون کار رو انجام بدید. هیچوقت برای تغییر دیر نیست!
فراموش نکنید که داشتن یک روز زندگی با کیفیت، بهتر از صد سال زندگی بی کیفیته...
@baycot 💠
اگه یه چیز خوب و زیبایی تو یه نفر دیدی بهش بگو..
بهش بگو که چقدر خوش تیپه..
بهش بگو که چقدر قشنگ میخنده..
بهش بگو که خیلی خوش عکسه..
بهش بگو! شاید تو بگی و بری
ولی اون کل روز حالش خیلی خوبه..
@baycot 💠