سلام علیکم
@bahag 🌺🍃
چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم
من همیشه عادت دارم زود وارد ایستگاه قطار میشم تا بتوانم سریعتر وارد قطار بشم و برم تخت های بالا جا بگیرم ولی اون روز دیرتر وارد ایستگاه شدم و وقتی رفتم داخل کوپه دو تا خانم جوان تخت های بالا جا گرفته بودند,
قسمت پایین یه خانم با پسر حدودا ۹ ساله ای و یک خانم میانسال نشسته بودند.
من هم ناچار همون پایین نشستم
و از همون ابتدا مشغول کتاب خواندن شدم
و بعد از گذشت یکی دو ساعت
متوجه شدم خانمی که پسر بچه ای همراهش بود گریه میکنه
و خانم مسن روبرویش داره با هاش صحبت میکنه,
ناخودآگاه به سخنان این دو بانو گوش کردم,
گویا مادر شوهر و خواهر شوهر این بانو در کوپه بغلی بوده اند و او فرزندش را به کوپه بغل فرستاده بود و به فرزندش گفته بود ببین در مورد من چه میگویند
و فرزندش برگشته بود و هر چه شنیده بود برای مادرش تعریف کرده بود و ظاهرا حرفهای خوشایندی نزده بودند
خانم مسن که زنی با کمالات بود
به این مادر گفت ، تازمانی که *اعتیاد به رنج کشیدنت*
را ترک نکنی ، اوضاع همین است
برایم جالب بود ، مگر ما انسانها معتاد به رنج کشیدن میشویم؟؟
من آموختن را دوست دارم !
به نظرم جامعه بزرگترین دانشگاهی است که هر انسانی بدون پرداخت شهریه میتواند در کلاسهای آن شرکت کند! و انتخاب کند در چه کلاسی در این دانشگاه درس بخواند .
اون روز من هم در کوپه در یک کارگاه عملی شرکت کرده بودم ...
مادری معتاد به رنج و استادی که آماده بود تا راهنمایی کند
من هم سر تا پا شوقِ آموختن،
استاد رو به خانم گریان کرد و گفت ، از کی معتاد شدی؟؟
خانم گریان گفت من اصلا معتاد نیستم
من هیچی مصرف نمیکنم
استاد گفت ، چرا تو رنج کشیدن عادت روزانه ات شده
مگر تو امروز مسافر نیستی ؟؟
اون خانم گفت ، چرا داریم میریم سفر
استاد گفت ، تو امروز به خاطر دغدغه ات برای سفر، رنج مصرف نکرده بودی اما تا در کوپه نشستی ، فرزندت را فرستادی تا از کوپه کناری برایت مواد تهیه کند
و او هم سخنانی زهرآگین را برایت آورد و تو هم مصرف کردی و اکنون هم مشغول رنج کشیدن و گریه کردن هستی.
دیدگاه این استاد برایم بسیار جالب بود،
خانم گریان هم که گویی مثل من با دیدگاه جدیدی روبه رو شده بود گریه اش متوقف شد و گفت ولی اونا خیلی بد هستن ، چرا باید پشت سرم حرف بزنند؟!!!
استاد گفت ، شغل مواد فروش ، فروش مواده،تو چرا مواد آنها را میخری؟
تا زمانی تو بهایی نپردازی هیچکس به زور به تو هیچ موادی نمیدهد.
او ادامه داد در این دنیا همه فروشنده هستند
تو مشخص کن خریدار چه چیزی هستی!!!
خریدار آرامشی، خریدار شادی هستی
یا خریدار رنج و اندوه !!؟
و من هرگز به دنیا اینگونه نگاه نکرده بودم
برایم زیباترین تعبیری بود که تا کنون شنیده بودم
استاد ادامه داد
اگر در طول روز از خودت بپرسی
امروز میخوام چه چیزی را بخرم
که برای زندگی ام مفید باشد،
بابت اجناس بنجل پولی نمیپردازی!!!
بحث آن روز، دیدگاه جدیدی را در من به وجود آورد.
واقعا امروز ما خریدار چه چیزی هستیم؟
تنبلی و بطالت،
رنج و اندوه ،
شادی، آرامش
و یا یک هدف مشخص و رشد و بخشش و رضایت مندی از زندگی ؟ !!
ما انسانها همیشه حق انتخاب داریم...!!!
امروز وقتمان ساعات عمر و احساسات مان را میدهیم و چه چیزهایی را درقبال آن می خریم؟
ما با لحظه به لحظه عمرمان خرید میکنیم...
روزگارمان سرشار از خریدهای مفید و با ارزش باد...
هرگز آرامش خود را فدای دیگران نکنیم
اینکه گاهی وقتها خشمگین میشویم به معنی این است که به خاطر اشتباه دیگران، خود را تنبیه بکنیم
و اینکه کینه کسی را به دل بگیریم به معنی این است که برای کشتن دیگری، ما زهر بخوریم
و ...
عصبانیت و کینه و ... موجب از دست دادن آرامش میشود..
@bahag 🌺🍃
🏛حکایتی زیبا
در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
@bahag 🌺🍃
یک دقیقه مطالعه
ﺻﺎﺩﻕ هدایت در کتاب بوف کور از سیزده درد مشترک ایرانیان چنین مینویسد:
١ - ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﺨﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ.
٢ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻣﻠﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ.
٣ - ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﻔﺖ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
٤ - ﺑﻪ ﺑﺪﺑﯿﻨﯽ ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺑﯿﻨﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٥ - ﻧﻮﺍﻗﺺ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻓﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻗﺪﺍﻣﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
٦ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻓﻀﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ « ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ» ﺷﺮﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٧ - ﮐﻠﻤﻪ ﯼ «ﻣﻦ » ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ « ﻣﺎ » ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻢ.
٨ - ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ.
٩ - ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻢ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
١٠ - ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﻋﺎﺟﺰﯾﻢ ﻭ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ.
١١- ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻗﺪﻣﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
١٢ - ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
١٣ - ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻗﯿﻘﻪ آخر ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ.
@bahag
۱۰تیر در تقویم ایران باستان #جشن_تیرگان است.تیرگان روزی است که در اساطیر ایران آرش کمانگیر،از بلندترین نقطه البرز که دماوند است برای تعیین مرز ایران کمان کشید.ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه گفته #تیرگان روز بزرگداشت مقام نویسندگان بود.برخی۱۳ تیر را نیز #روز_تیرگان میدانند....
@bahag 🌺🍃
گویند؛ مردی در امامزاده ایی اختیار ادرارش را از کف داد و در صحن امامزاده ادرار کرد! مردم خشمگین شدند و به سمت او هجوم بردند و خواستند که او را بکشند...! مرد که هوش و فراستی بسیار داشت گفت: ای مردم! من قادر به ادرار کردن نبودم؛ امامزاده مرا شفا داد... ناگهان به یکباره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند!!! 😂
علی اکبر دهخدا
"به زاهد گفتم این زهد و ریا تا کی بود باقی
بگفتا؛ تا به دنیا مردم نادان شود پیدا !"
🌺🍃
پارکینسون در کتاب خود روایتی از جلسه تخصیص بودجه به راکتور هستهای را مطرح میکند. ظاهراً قرار بوده در آن جلسه به دو موضوع پرداخته شود. اولی مسئله خرید راکتور هستهای بود و دومی ساخت پارکینگ برای دوچرخهها. اعضای کمیته در آن جلسه چندان تمایلی به بحث و بررسی در خصوص موضوع راکتور و نحوه تخصیص بودجه به آن از خود نشان نمیدهند و بخش اول جلسه در همان دقایق اول به اتمام میرسد و تصمیم نهایی گرفته میشود؛ اما در ادامه برای تصمیمگیری در خصوص نحوه احداث پارکینگ برای دوچرخهها و اختصاص بودجه برای این کار، چندین برابر بخش اول زمان صرف میشود و بحثهای مختلفی توسط حضار مطرح میشود.
درواقع اصل پیش پا افتادگی پارکینسون نشان از علاقه انسانها به بحثهای بیاهمیت و پیش پا افتاده دارد. شاید ریشه اصلی این علاقه ترس انسانها از بیسواد به نظر رسیدن و یا تنبلی بیشازحد در تفکر عمیق باشد. چنین رفتارها و رویکردهایی را بهوفور میتوان در رفتارها و رویکردهای مدیران ارشد سازمانی و سیاستمداران هم مشاهده کرد. زمانهایی که پیوسته اذهان و افکار عمومی را به سمت بحثهای پیش پا افتاده و بیاهمیت سوق میدهند و همواره از درگیر شدن در بحثهای تخصصی و عمیق فراری هستند.
با توجه به این اصل، کاری که ما میتوانیم برای پرهیز از گرفتار شدن در دام آن انجام دهیم این است که حواسمان باشد در زندگی روزمره و در موقعیتهای مختلف کاری گرفتار بحثهای بیاهمیت و پیش پا افتاده نشویم. بحثهایی که نه نیاز چندانی به دانش و تخصص عمیق دارند و نه اینکه نتیجه ارزشمندی قرار است از آن حاصل شود.
@bahag 🌺🍃
قاعدهی اشتباهی هست که تا به امروز تغییر نکرده است:
مردهای نویسنده را ابتدا «نویسنده» میبینند، بعد «مرد».
اما زنهای نویسنده را ابتدا «زن» میبینند، بعد «نویسنده»!
#الیف_شافاک
@bahag 🌺🍃
*دارم به خانه سالمندان ميروم*
این متن توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
@bahag 🌺🍃
*دارم به خانه سالمندان میروم،مجبورم.*
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
*بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.*
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
*در یک کلام انبار دار نباشید.*
*سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.*
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید
« توصیه میکنم حتما بخونید ، این برای همه ما هست ، امروز پدر و مادران ما ، فردا نوبت خود ماست کمی تفکر زمان زود میگذرد فردا دیر است 🙏🙏
@bahag 🌺🍃
شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم، فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید.!!
مدیر گفت؛ چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم، مبتلا به کچلی نشوند هر بچه کچلی که در مدرسه هست اخراج کنیم.!!
پدرم گفت؛ اما پسر من که کچل نیست.!!
مدیر مدرسه گفت؛ بله منم میدانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را می بستیم.!!
این بود که چهار- پنج بچه ای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود.!!
حالا حکایت ِ مبارزه با فساد هم مثل حکایت آقای پزشکزاد شده است…
حالا که نمیشود همه دزدها و رانت خوران و اختلاسگرها را گرفت و یا زندانی و اخراج کرد،
بهتره همین تعداد معدود افراد سالم و غیر دزد را از مملکت اخراج کرد!!
تا هم مملکت یکدست شود و هم تعطیل نشود...
⭕️ طنز واقعی گروه کارمندان ، کارگران و بازنشستگان
*یک ژیان در جاده خراب میشود. یک که بنز داشته رد میشده میآید کمک و ژیان را بکسل میکند تا برساند به شهر بعدی*
*راننده بنز به راننده ژیان میگوید اگر دیدی خیلی سرعت میروم ، بوق و چراغ بزن تا سرعت را کم کنم*
*وسط راه ، یک اتومبیل ب ام و با سرعت بالا از بنز سبقت میگیرد. به راننده بنز بر میخورد و او هم گازش را می گیرد که از ب ام و سبقت بگیرد او فراموش میکند که ژیان را بکسل کرده. راننده ژیان هم هر چی بوق میزند و چراغ میدهد ، راننده بنز متوجه نمیشود*
*این ۳ اتومبیل با سرعت از گشت جاده ای عبور میکنند. افسر گشت به ایست بازرسی بعدی بیسیم میزند و میگوید:*
*یک ب ام و یک بنز با سرعت بالای ۲۰۰ کیلومتر دارند آیند با آنها کاری نداشته باشید.*
*بعداز بنز و ب ام و یک ژیان دارد با سرعت بالای ۲۰۰ کیلومتر میآید و مرتب هم بوق و چراغ میدهد که از آنها سبقت بگیرد. آن ژیان را نگه دارید تا من برسم و با جریمه بالا پدرش را در بیاورم*
این شده حکایت افزایش حقوق کارمندان و کارگران و بازنشستگان. همه قیمتها حتی تعرفه های خود دولت مثل آب و برق و تلفن و مسکن و حمل و نقل چندبرابر شده هیچکس دنبال پیگیری نیست ، به حقوق کارمندان و کارگران و بازنشستگان که میرسد همه از دولت تا نمایندگان مجلس دنبال این هستند که با عدم افزایش معقول حقوق ، تورم را کنترل کنند..
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
✍️به او گفتم:
آزادی یعنی اینکه انسان ،
این امکان را داشته باشد
تا شک کند،
اشتباه کند،
جستوجو کند،
حرفش را بزند،
و بتواند به هر مقام ادبی ،
هنری ، فلسفی ، مذهبی ،
اجتماعی و سیاسی نه بگوید!
آن مقام بلندپایەی فرهنگی
با حالتی انزجارآلود گفت:
اینکه شما میگویید
یعنی ضد انقلاب!
اینیاتسیو سیلونه (۱۹۷۸-۱۹۰۰)
سیاستمدار و نویسندهی مشهور ایتالیایی
@bahag 🌺🍃
پدر بازنشسته شرکت نفت بود؛
جنگ که شروع شد خانهمان را از دست دادیم و به تهران اثاث کشی کردیم و در خانه باغی که ارثیه آقاجانم بود، ساکن شدیم...من در همین خانه دلباختم؛ و در همین خانه هم.. باختم...
ادامه 👇
@bahag 🌺🍃
✍️آدمی ساختهی افكار خويش است!
فردا همان خواهد شد
كه امروز میانديشيده است!
موریس مترلینگ (۱۹۴۹-۱۸۶۲)
نویسنده ، شاعر و فیلسوف شهیر بلژیکی برنده نوبل ادبیات ۱۹۱۱
دو سارق وارد یک ویلا شدند و پس از جستجو گاوصندوق را پیدا کردند. دزد بزرگ آن را با تجربه خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. پر از پول بود.
دزد پول را بیرون آورد. روی یکی از صندلی های دور میز نشست و به دزد جوانتر گفت:
ورق را از جیب خود بیرون بیاور.
سارق جوان حیرت زده گفت: بیا فرار کنیم قبل از اینکه وجود ما را احساس کنند. اگر بخواهیم بازی کنیم در خانه بازی می کنیم.
سارق متخصص به شدت او را سرزنش کرد و گفت:
من رهبر هستم.
همانطور که می گویم عمل کن.
در یخچال را هم باز کن و سه قوطی پپسی و سه لیوان بیاور!!!
مرد جوان با ترس ورق را بیرون آورد و آنها شروع به بازی و نوشیدن کردند ...
سارق متخصص گفت:
تلویزیون را روشن و صدای آن را تا انتها بالا ببر.
مرد جوان تردید کرد و سارق متخصص او را شدیداً توبیخ کرد. سارق جوان در حالی که مات و مبهوت بود به حرف استادش عمل کرد با این تصور که استادش دیوانه شده.
او از ترس می لرزید زیرا میدانست آنها را دستگیر کرده و در زندان خواهند انداخت.
صاحب ویلا بیدار شد. تپانچه ای در دست گرفت و گفت:
چیکار میکنید شما دزدها؟ هیچ کس حرکت نکند وگرنه شما را خواهم کشت.
دزد متخصص اهمیتی نمی داد و به دوست جوانش گفت:
بازی کن! بازی کن و به او توجه نکن.
صاحب قصر به پلیس زنگ زد.
پلیس آمد و صاحب قصر به آنها گفت: اینها دزد هستند و این پولی را که جلوی آنهاست از خانه من سرقت کردند.
سارق متخصص به پلیس گفت:
این مرد دروغگو است. او ما را دعوت کرد تا با او بازی کنیم. در واقع بازی کردیم و او را بردیم. وقتی تمام پول خود را از دست داد اسلحه خود را بیرون آورد و گفت: یا پول من را پس می دهید یا با پلیس تماس می گیرم و به آنها میگویم که شما دزد هستید!
افسر به سه قوطی پپسی و پولهای پراکنده روی میز نگاه کرد. همچنین صدای بلند تلویزیون و به سارقان که در حال ورق بازی بودند و به هیچ کس اهمیت نمی دادند.
پلیس به صاحب قصر گفت: شما در خانه خود قمار بازی می کردید و وقتی تو شکست خوردی به ما زنگ زدی!
اگر دوباره این موضوع را تکرار کنید من تو را به زندان خواهم انداخت.
سپس افسر به طرف در رفت تا بیرون برود.
سارق متخصص به او گفت:
جناب سروان!
اگر بیرون بروید و ما را اینجا بگذارید ممکن است او ما را بکشد.
و این چنین شد که دو سارق با پول و تحت حفاظت پلیس از خانه خارج شدند!
سارقان بزرگ نه تنها ثروت کشور را می ربایند، بلکه تحت حمایت قانون این کار را انجام میدهند!
این وضعیت کشور ماست، پول مملکت را میدزدنند!! با صدای بلند هم می دزدند، و در کمال آرامش پپسی مینوشند و تحت حفاظت پلیس پولها را از کشور خارج میکنند و …
محرم و صفر و انتخابات و راهپیمایی های متعدد که همان صدای تلویزیون است
برای رد گم کنی و فریب مردم و جهان است ،...
فرانسوی زبانهای کانادا یه ضرب المثلی دارن که میگه: «برج ایفل بلنده اما نه وقتی از کانادا بهش نگاه میکنی.»
تا وقتی که به یه چیز نزدیک باشی بزرگ میبینیش، اما وقتی از دور بخوای بهش نگاه کنی متوجه میشی که اونقدرا سخت نیست...
گاهی بباید فاصله بگیرید و دور بشید .....
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
امروز ۲۳ تیرماه،سالگرد فوت مریم میرزاخانی ریاضیدان و استاد دانشگاه استنفورد است. میرزاخانی در سال ۲۰۱۴ به دلیل کنش گری در زمینه"دینامیک و هندسه سطوح ریمانی و فضاهای پیمانه ای آن ها" برنده مدال فیلدز شد که بالاترین جایزه در ریاضیات است.وی اولین زن و ایرانی برنده مدال فیلذر است.
میرزاخانی در ۲۳ تیر۱۳۹۶ در پی سرطان پیشرفته در امریکا چشم از جهان فرو بست
یاد و خاطره این دانشمند ایرانی گرامی باد🥀
این پست رو سیو کن و برا دوستاتم بفرست
شمارههایی که شاید یه روزی بدردت بخوره
➡️ 4317
▫️اگه میخوای از یه مدرسه شکایت کنی کافیه با این شماره تماس بگیر.
➡️ 140
▪️ اگه کد پستی خونه، محل کار یا هر آدرس دیگهای رو میخوای کافیه به این شماره زنگ بزنی و آدرس یا شماره تلفنش رو بدی تا کد پستی رو بهت بگه.
➡️ 02154467000
▫️اگه مشکلی داشتی یا حس کردی حالت بده و نمیتونی پیش مشاور بری، کافیه به این شماره زنگ بزنی تا بصورت تلفنی مشاوره بگیری.
➡️ 133
▪️اگه تو موقعیتی هستی که تاکسی گیر نمیاد و عجله داری کافیه با این شماره تماس بگیری و ازشون درخواست تاکسی کنی.
➡️ 120
▫️ اگه جلوی در خونتون ماشین پارک کرده و رانندهاش نیست کافیه با این شماره تماس بگیری و شماره پلاک ماشین رو واسش بخونی.
➡️ 2151
▪️ اگه پت داری و تو شرایط اضطراری قرار گرفتی میتونی با این شماره تماس بگیری چون مربوط به آمبولانس حیواناته.
➡️ 193
▫️اگه بسته پستی داری و واسه ارسالش نمیتونی تا اداره پست بری، با این شماره تماس بگیر تا بیان بسته رو دم خونتون ازت تحویل بگیرن.
➡️ 1640
▪️ اگه حالت خوب نیست و میخوای حالتو بهتر کنی کافیه با این شماره تماس بگیری
➡️ 197
▫️ اگه از پلیس شکایت داری، زنگ بزن به این شماره پیگیری میکنن
🔻 اگر در خطر خودکشی قرار دارید
با این دو شماره «۱۲۳ و ۱۴۸۰» تماس بگیرید!
➡️ ۰۲۱-۵۴۴۶۷۰۰۰
🔺با این شماره تماس میتوانید
به صورت ناشناس با یک روانشناس صحبت کنید
تماس کاملا محرمانه است و هیچ اطلاعاتی هم از
شما دریافت نمیشود!
◀️ ۱۲۳ : اورژانس اجتماعی
◀️ ۱۴۸۰ : سازمان بهزیستی
◀️ ۰۲۱-۵۴۴۶۷۰۰۰ : الو حالم خوب نیست
شماره های کاربردی
@bahag 🌺🍃
مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت . اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت
مردی که کنار جاده ایستاده بود
فریاد زد کجا می روی؟
مرد اسب سوار جواب داد
نمی دانم از اسب بپرس!
این داستان زندگی خیلی از مردم است
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند ، بدون اینکه بدانند به کجا می روند...
#دارن_هاردی
@Bahag 🌺🍃
این پیام هشمندانه رو در صفحه دوست فیسبوکی خوندم. فکر می کنم که شما هم از خواندش خرسند شوید.
💔 *باهمسرم تا همیشه*🌹🌹
*قابل توجه متاهلین عزیز، جالبه حتما تا آخر بخونید.*
*روزی استاد روانشناسی وارد* *کلاس شد و به دانشجویانش گفت: " امروز میخواهیم بازی کنیم!"*
*سپس از آنان خواست که فردی بصورت داوطلبانه به سمت تخته برود.*
*خانمی داوطلب این کار شد.*
*استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.*
*آن خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان , هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.*
*سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.*
*زن ,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.*
*سپس استاد دو باره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.*
*زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.*
*این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;*
*نام : مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش ...*
*کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه میدانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.*
*استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.*
*کار بسیار دشواری برای آن خانم بود.*
*او با بی میلی تمام , نام پدر و مادرش را پاک کرد.*
*استاد گفت: " لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"*
*زن مضطرب و نگران شده بود.*
*با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...*
*استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"*
*والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید.*
*شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید!!*
*دو باره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.*
*همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.*
*زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد :"روزی والدینم از کنارم خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ,ترکم خواهد کرد"*
*پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند , همسرم است!!!*
*همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن , حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود برایش کف زدند*
*با همسرت به از آن باش , که با خلق جهانی*
*معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن...*
*اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.*
*معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟"*
*دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"*
*معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!"*
*معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟"*
*پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه* *در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)"*
*معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.*
*کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد.* *چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از* *پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را* *میگذراند.
به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود:*
*" چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی"*
*داستان در اینجا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق بود.*
*گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیده ای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیده اند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست!*
... آنهاییکه مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست . به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید. ...
*روزگار "دو چيز با ارزشو" از ما* *می گيره 😘
دوستهای خوب و روزهای خوب. *ولی هيچ وقت*
*نميتونه "يه چيزو" از ما بگيره "روزهای خوبی" که با "دوستهای خوب" گذشت .*
*امیدوارم زندگیتون پر از این روزهای" خوب" باشه.*
@bahag 🌺🍃
اصل پیش پا افتادگی چیست؟
نورسکوت پارکینسون، مورخ و نویسنده انگلیسی در سال ۱۹۵۷ «اصل پیش پا افتادگی» یا «قانون علاقه به چرندیات» را مطرح کرد.
@bahag 🌺🍃
ملایی مسلمان برای تبلیغ اسلام به سوئد اعزام شد. محفلی به مناسبت ورودش برگذار کردند.
ملا گفت: ای مردم، شما را به دین اسلام دعوت میکنم که اسلام تنها راهحل است!
سوئدیها پرسیدند: اسلام راهحل چیست؟!
ملا گفت: راه حل همهٔ مشکلات!
سوئدیها گفتند: خب ما مشکلی نداریم که احتیاج به راه حل داشته باشد!
ملا گفت: شما مسلمان شوید، مشکلات خودش میآید!😅😅
*کچلان را اخراج کنید*
برگی از خاطرات؛
ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف سالها قبل نوشته هست:
من در کلاس سوم دبستان که درس میخواندم شاگرد بسیار درسخوان و ترو تمیز و منظمی بودم...
یک روز مدیر مدرسه، من و سه - چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و ترو تمیز بودند را صدا کرد پرونده مان را زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد.!!
👇👇
@bahag 🌺🍃
✍️مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت به دیواری خیره شده بود و میگریست.
نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم , نوشته شده بود:
"این هم میگذرد"
✍️علت اش را پرسیدم گفت! این دست خط من است که چندین سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم..... حال صاحب چندین کار خانه ام .
پرسیدم, پس چرا دوباره اینجا برگشتی ؟
گفت آمدم تا باز بنویسم : این هم میگذرد.
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
.
سهراب نتیجه حس کنجکاوی من از دیوار فرو ریخته انتهای باغ خانه مان بود؛
وقتی که سرک کشیدم تا بفهمم پشت دیوار کجاست؛
پشت دیوار کسی ساز می زد و من هر روز به بهانه چیدن شبدرهای هرزبه انتهای باغ میرفتم
سازگوش می دادم ودل می سپردم به صاحبش
طولی نکشید که متوجه ام شد.. و این آغاز همه پایان ها بود..
سهراب برایم ساز می زد و من با همان سوز جنوبی زمزمه میکردم; روزهای خوبِ شهرمان را و جنگ را و آوارگی و.. عشق را!
ما دل بسته بودیم و طعم این خواستن حالم را خوب کرده بود...
نهایت خواستن ونزدیکیمان گرفتن دست های گرم دیگری از همان چند سانتی متر خرابی دیوار بود؛
من عاشق همین محدودیت بودم...
و حَظ می بردم از سهراب که میگفت: بدتر از جنگ زده شدن میدانی چیست؟
اینکه بینمان دیوار است.. هزار هزار آجر و
چشم های مشکی ات را باید میان ترکش های جنگ ببینم"
عمر دلدادگیمان چندی نبود که هردو خانواده فهمیدند راز دیوار را
من بر حسب تعصب پدر حبس خانه شدم و
سهراب به قرار دل خانواده که عروسِ جنوبی جنگ زده نمیخواستند، به اجبار دیوار را گل گرفت.
حالم دیگر خوب نبود و هرچه میگذشت باورم بیشتر ترک برمیداشت
در عجب بودم که سهراب چرا کاری نمی کند...
تا اینکه
بعد از ماه ها
به خیال پدر،
آب ها که از آسیاب علاقه ام افتاده بود
اجازه گرفتم تا از خانه بیرون بزنم
و من جایی نرفتم مگر پشت پرچین خانه سهراب
اما..خبری نبود
هفته های مدید...
اما خبری نبود
تا..
یک بعد از ظهر پر از نومیدی به طبق عادت از کنار خانهشان گذشتم که دیدم سهراب و..
کسی که من نبود..
از من روشنتر.. پر رنگ تر
و سهراب را که صدا میزد لهجه نداشت..
به خودم که آمدم با تنی که می لرزید روبروی هردوشان بودم
چشم های سهراب برق می زد اما می ترسید
خوب نگاهش کردم..
و آخرین حرفی که به او زدم:
"می دانی بدتر از جنگ زده شدن چیست؟
اینکه یک نفر...
دلت را به هم بزند.."
نماندم که حرف هایش را بشنوم،
وبعدازهفته ای کوتاه آن خانه راهم ترک کردیم
چهل سال از آن روزها می گذرد..
چهل سال است که تهران را ندیده ام و چهل سال است که در شهر جنگ زدهام تنهایم..
و دانسته ام عشق به یک اندازه در دو نفر نفوذ نمیکند..!
نسرین قنواتی
@bahag 🌺🍃
وقتی يه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه
كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه و اون رو واسه جفت ماده ميبره
اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم ميشن ولی اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگی كه پیـدا كرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لای مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئنی اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه.
شما هم سعی کنید یه سنگ و از سر راه یکی بردارید نه اینکه جلو پاش بندازید که زندگیش خراب شه...!
@bahag 🌺🍃
مزمورِ درخت
ترجیح میدهم که درختی باشم
در زیر تازیانهٔ کولاک و آذرخش
با پویهٔ شکفتن و گفتن
تا
رامْصخرهای
در ناز و در نوازشِ باران
خاموش از برای شنفتن.
#شفیعی_کدکنی
@Bahag 🌺🍃