bahag | Unsorted

Telegram-канал bahag - تشنه ی حقیقت

1449

تاسیس نهم آذر ۱۳۹ گفته بودند عشق آسمانیست خود بدیدم عشق با پا می آید... ل_مجنون

Subscribe to a channel

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

در حالیکه تیر را آماده میکرد از شیطان پرسید: پدر را بزنم یا پسر؟!

شیطان پاسخ داد: پسر را بزن. پدر، خود بر خاک خواهد افتاد!

و این است معنای پدر...

روز پدر گرامی🌺

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

خانمی از یک فروشنده مسن پرسید: تخم مرغت را دانه ای چند *میفروشی؟ پیرمرد پاسخ داد:
دانه ای سه هزار تومان.خانم.
خانم پاسخ داد:
من ۶ تخم مرغ به قیمت ۱۵ هزار تومان می گیرم یا می روم
فروشنده پیر پاسخ داد:
خانم آنها را به قیمتی که می خواهید بخرید این شروع خوبی برای من است زیرا امروز حتی یک تخم مرغ نفروخته ام و برای زندگی به آن نیاز دارم
او تخم‌هایش را به قیمت مناسب* *خرید و با این احساس که برنده شده است، آنجا را ترک کرد
او سوار ماشین شیک خود شد و با دوستش به یک رستوران شیک رفت* *او و دوستش آنچه را که می خواستند سفارش دادند.
اندکی خوردند و باقی غذای خود را گذاشتند.

آنها صورتحسابی را که به مبلغ ۴۰۰ هزار تومان بود به بهای ۵۰۰ هزار تومان پرداختند و به صاحب رستوران شیک گفتند که باقی پول را به عنوان انعام نگه دارد

این داستان ممکن است برای صاحب رستوران شیک کاملاً عادی به نظر برسد، اما برای فروشنده تخم مرغ بسیار ناعادلانه است.

سوالی که مطرح می شود این است؛
چرا وقتی از نیازمندان خرید می کنیم همیشه باید نشان دهیم که قدرت داریم؟ و چرا ما نسبت به کسانی که حتی به سخاوت ما نیاز ندارند سخاوتمند هستیم؟

یک بار در جایی خواندم که پدری با اینکه نیازی به آن چیزها نداشت از مردم فقیر اجناس گران می خرید.
گاهی برای آنها پول بیشتری می داد. فرزندانش شگفت زده شدند.
یک روز از او پرسیدند بابا چرا این کار را می کنی؟
پدر پاسخ داد: این صدقه ای است که در کرامت پیچیده شده است.
اگر از جمله افرادی هستید که برای
خواندن تا اینجا وقت گذاشته اید...
بدانید این پیام یک گام بیشتر تلاش برای "انسان سازی" در جهت درست است.

@bahag 🌺 🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

✅ روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که ۱۰ سئوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.
دکتر بنی احمد فقط ۱ سئوال داد و رفت:

مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است......؟

🔗از هر که پرسیدم نمیدانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود، اما براستی کسی نمیدانست.
همه ۲ ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر از شمشیر زنیش، از آشپزی برای سربازان، از بر پا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادت هایش و......

🔗استاد بعد ۲ ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
۱۴ تیر برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت مردود.
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم: آری
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود؟

🔗استاد گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح "نمیدانم بود".
همه پنج صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد: "نمیدانم"

❌ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد.

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

نخست وزیر نیوزلند گفته:
.من دیگر نمیتوانم حق این شغل را ادا کنم.
و رها کرده و رفته.
این کار فقط از یک خانم می تواند سر بزند که همه دنیا را در رنگ سیاه قدرت نمی بیند.
جهان را رنگین کمان می بیند.

✍محمد علی ابطحی

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

گاهی ما هم مسئولیت خود را نسبت به اعمالمان به علل مختلف از جمله موارد زیر انکار می‌کنیم:

مبهم، عوامل غیرشخصی: "من اتاقم را تمیز می‌کنم چون باید بکنم".

بنا به شرایط ما، بنا به تشخیص بیماری، به دلیل سابقۀ خانوادگی و تربیتی: "من صبح‌ها دیر از خواب برمی‌خیزم چون عادت کرده‌ام".

رفتار و کردار دیگران: "من بچه‌ام را زدم چون او وسط خیابان دویده بود".

دستور مافوق: "من به مشتری دروغ گفتم چون رئیسم خواسته بود".

فشار گروه: "من شروع به سیگار کشیدن کردم چون همه دوستانم سیگار می‌کشیدند".

مقررات، قوانین و خط مشی‌های اداری: "من باید تو را به خاطر این خطا محروم کنم چون این خط مشی سازمان است".

نقش جنسی، اجتماعی و سنتی: "من از سر کار رفتن متنفرم، اما می‌روم، چون یک شوهر و پدرم".

محرک‌های غیر قابل کنترل: "در برابر وسوسه خوردن شکلات نمی‌توانم مقاومت کنم".

با این وجود ما می‌توانیم زبان و اصطلاحاتی که انتخاب را ارج می‌نهند، جایگزین اصطلاحات مبتنی بر اجبار کنیم. شاید بد نباشد به عنوان تمرین، کمی فکر کنیم اگر به جای گوینده سخنان بالا بودیم، از چه ادبیاتی استفاده می‌کردیم؟

برای مثال معلمی را در نظر بگیرید که از سیستم نمره‌ دهی دل خوشی ندارد و می‌گوید: "من از نمره دادن متنفرم چون اضطراب زیادی برای شاگردان ایجاد میکند، اما مجبورم نمره بدهم، چون این سیاست منطقه است".
این معلم می‌تواند خودش ایجاد کننده‌ تغییری باشد که دوست دارد در سیاست منطقه‌اش اتفاق بیافتد، اما قبل از آن لازم است به این درجه از آگاهی برسد که تحت اجبار سیاست منطقه نیست، برای شروع می‌تواند این جمله را مطرح کند: "من انتخاب می‌کنم نمره بدهم/ندهم ... چون می‌خواهم ..."

👤مارشال روزنبرگ 
ارتباط بدون خشونت، زبان زندگی

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

دختر جوانی بر اثر
سانحه تصادف زیبایی
خود را از دست داد . چند ماه
بعد ناباورانه نامزدش هم کور شد

موعد عروسی فرا رسید مردم
میگفتند؛ چه خوب عروس نازیبا
همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد

۲۰ سال بعد از ازدواج ؛ زن
از دنیا رفت، مرد عصایش
را کنار گذاشت و چشمانش را
باز کرد، مرد هیچ‌ وقت نابینا نبود !

او فقط یک مَــرد بود
شک نکن دنیا همین است...

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

از دفتر خاطرات یک چشم پزشک...

دیشب آقای جا افتاده‌ای اومد داخل مطب،
سلام كرد و نشست كنار دستم.
گفتم:
سلام؛ بفرمایید مشكلتون چیه؟
گفت: *«بیابان را سراسر مه گرفته است».*
بی‌اختیار گفتم: *«چراغ قریه پنهان‌ست».*
گفت: *«موجی گرم در خون بیابان است».*
.
گفتم: نیما؟
گفت: نخیر، *شاملو* .
نشوندمش پشت دستگاه و معاینه‌اش كردم.
تا حالا هیچ‌کس دنیا رو از پشت آب مروارید یا كاتاراكت به این قشنگی واسه‌ام توصیف نكرده بود.
خندیدم و پرسیدم:
چند سالتونه؟
اونم خندید و گفت:
*«به پایان رسیدیم اما نكردیم آغاز».*
گفتم: *«فرو ریخت پرها، نكردیم پرواز».*
گفت: *«ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای».*
.
گفتم: فریدون مشیری .
.
بلافاصله گفت: نخیر؛ *شفیعی كدكنی* ، ضمنا ۷۶ سالمه.
.
یعنی تا به حال کسی گذر عمر رو این قدر قشنگ برام توصیف نكرده بود.
معاینات رو كه انجام دادم، دوباره نشستم پشت میزم و او هم كنار دستم نشست.
پرسیدم: حالا می‌خواین عمل كنین یا نه؟
گفت:
*«آری آری زندگی زیباست».*
دوباره کمی شیطنت کردم و گفتم:
*«زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست، گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر كران پیداست».*
.
سرش رو تكون داد و گفت: *«ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست».*
گفتم: حمید مصدق؟
گفت: خیر؛ *سیاوش كسرایی*
.
.
*تا حالا هیچ‌وقت به این قشنگی*
*به فردی نباخته بودم...*
.
آری آری !
زندگی زیباست...
@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

همیشه فکر میکردم شکستن دل بزرگ ترین زخم و ظلم روزگار میتونه باشه
اما زندگی با بی رحمی تمام به من نشون داد که شکستن اعتماد چنان تو رو زمین گیر میکنه که دیگه حتی دست خودت رو هم واسه بلند کردن خودت پس میزنی
دیگه حتی از سایه خودت هم فراری میشی و نمیذاری آدما حتی از چند متری قلب و ذهن و باورت رد بشن؛
کاش هرگز اعتماد آدما رو دست کاری نکنیم تا برای همیشه از خوب موندن و خوبی کردن دست نکشن.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

روزی چند دوست قديمی که همگی ٤٠ سال سن داشتند می‌خواستند با هم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام با هم توافق کردند که به رستوران "چشم‌انداز" بروند زيرا خدمتکاران خوشگلی دارد....!

١٠ سال بعد که همگی ٥٠ ساله شده بودند دوباره تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند. و پس از بررسی رستوران‌های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا غذای خيلی خوبی دارد .!

١٠ سال بعد در سن ٦٠ سالگی، دوباره تصميم به صرف شام با همديگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا محيط آرام و بی‌ سر و صدايی دارد .!

١٠ سال بعد در سن ٧٠ سالگی، دوباره تصميم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران‌های مختلف تصميم گرفتند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوصی برای حرکت صندلی چرخدار .!

و بالاخره ١٠ سال بعد که همگی ٨٠ ساله شده بودند يکبار ديگر تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران "چشم‌انداز" بروند زيرا همگی به این نتیجه رسیدند که تا به حال آنجا نرفته‌اند.. ( ای تو روحِ آلزایمر ! )😐😂

**این نمای شفافی از نمایشنامه زندگیست که همواره در اکران است!
پس از زمان حالت به بهترین شکل استفاده کن.😃😂

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@Bahag 🌺🍃
هی .....

الان چندروزه از سر صلات صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!
حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه. ..
بگذریم که نا کار آمدي سیستم مدیریتی کشور عنی و با مخازن بزرگ گاز را در مرحله بحرانی قرار داده است.. که جای بحث دارد...

آنجا که مسئولین بجای اندیشیدن به مشکل گاز کشور نگران یخ زدن اروپا بودن و اروپا در حال حل مشکل برای زمستانش بود...

بگذریم  تا تعریف کنم
قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.

از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت،آبان دیگه سرد بود.مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس.

از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس.تازه بو هم نمیداد.

بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون! نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.

بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!

گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت،یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.

بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد . پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.

بیرون سرد بود، خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی،تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

گوگل با این طرح با سال ۲۰۲۲ خداحافظی می کند...
@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

فردی همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد!
که خدایا ، جان این همسایه کافر من را بگیر ، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و او بیمار شد . دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!

هرروز بر سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!

روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد ،
از آن شب ب بعد ، هر شب سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی ...

حکایت خیلی از آدمای امروزیه :

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

از درخت بیاموزیم
برای بعضی ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را به آنها بدهیم

برای بعضی ها باید تنه بود
تا تکیه گاه آنها باشیم
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب های آنها را بپوشانیم

برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم
نه زنده ماندن را …

@bahav 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

ایلان ماسک: تراشه نورالینک می‌تونه به افراد نابینا، قدرت بینایی بده

✅اینجا هم  در یک کشور مدهب زده با فشنگ چشم جوان‌ها را تخلیه میکنن..

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bshag 🌺🍃

پادشاهی  دستورداد  افراد کهن سال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت.

هنگامیکه جوان  با خبر شد
پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد

۷هنگامیکه ماموران برای تفتیش آمدند . کسی را نیافتند . روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد . که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد.مامورنزد او رفت و به او گفت که پادشاه شمارا احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت وماجرا راتعریف نمود.مردلبخندی زد وبه فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور وروی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!

*جوان درمجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش تعجب نمود. وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده وعریان بر  گرد ! جوان نزد پدربرگشت وماجرا راتعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خودرابه من بده بخش پایین وپاشنه کفش رابرید وگفت: کفش خودرا بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت : برو وفردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزدپدربرگشت وماجرا راتعریف نمود.پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر وسگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟ پدر گفت : شما انجام بده بزودی خواهی دانست. بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد وبه شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. وبه پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است.
سپس سگش را زد.سگ دوید.پادشاه تعجب نمود!
وگفت:دوست باوفا ودشمن چگونه است؟جوان :به سگ اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان گفت : این همان دوست ودشمن اند.
پادشاه تعجب نمود!وگفت :صبح همراه پدرتان بیایید

جوان نزدپدربرگشت وماجرا راتعریف نمود.

صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب مود.نهایتاجوان وپدرش  به لطف وفضل الهی نجات یافتند.

پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینه‌ای است که قدر و قیمت آن را نمی دانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی
پدر مدرسه کامل ودرایت واقعی است. او را به عنوان مستشار ومکان اسرارخود قرار بده همیشه بااوراه حل خود را می یابی!

خداوند به والدین فقید مان رحم بفرمایند و زندگان مان را عمربابرکت عنایت بفرمایند.
7
فراق پدرسخت است و کسی مرارت و تلخی آن را نمیداند مگر کسی که تلخی آن را چشیده باشد

روزپدر بر تمام مردان مبارک

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

این یکی از تابلوهای ماندگار نقاشی جهان است، نقاش آن شخصی به نام فیودور روتشینکوف است.  که در آن پسر بچه‌ای از مدرسه برگشته و مردود شده است.  برادر کوچکتر که غرق جهل کودکی است، به عنوان یک رقیب به او نگاهی مسخره‌آمیز دارد خواهر بزرگتر، گرفتار غرور زیبایی خویش است، به او  نگاهی تحقیرآمیز دارد. مادر نیز که مملو از مهر مادری است به او نگاهی ملامت‌آمیز و گلایه‌مند دارد.  سگ با حرکت خود به آنها می‌گوید که من او را همین گونه که هست دوست دارم،  و من عاشق ذات وجودیش هستم، و نه عاشق اعتبارات مادی و دنیوی!
  نام تابلو "با من همانند سگ رفتار کنید"

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃
‌ در دنیای امروز:
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند.
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند.
و چه بی انصافند آنانکه
یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش.
و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته
هایش...
.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃
۳۰ دی روز پلاسکو است

۳۰ دی ۱۳۹۵ ساختمان پلاسکو آتش گرفت و پس از سه ساعت و نیم در حالی فرو ریخت که تعدادی از کارگران و شاغلان در این ساختمان محبوس شده بودند. همچنین بسیاری از نیروهای آتش‌نشان‌ نیز که در حال مهار آتش‌ بودند که در اثر فروریختن پلاسکو به شهادت رسیدند.
روحشان شاد و یادشان گرامی🖤
.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

خانم هانا آرنت که جریان دادگاه جرایم جنگی آدولف آیشمن، افسر نازی را در کتاب "آیشمن در اورشلیم" ثبت کرده است، می‌نویسد: آیشمن و هم‌قطارانش، اصطلاحات خاصی برای انکار مسئولیت فردی داشتند، آنها از زبان انکار استفاده می‌کردند و آن را "Amtssprache" می‌نامیدند. ترجمه تحت‌اللفظی آن به انگلیسی، "زبان رسمی" یا "دیوان‌سالاری" است.
مثلا وقتی از آنها سوال می‌شد، چرا فلان کار را انجام دادید، می‌گفتند: "دستور مافوق بود" یا "خط مشی اداره" یا "قانون این بود".

ادامه 👇

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

در قرن شانزدهم ملکه انگلستان و ملکه هندوستان هر دو از یک بیماری فوت کردند!

هر دو پادشاه عاشق همسران خود بودند.
پادشاه هند دستور داد که به یادبود همسر محبوبش، بنای بسیار زیبای تاج محل را با صرف هزینه گزافی بسازند!

و پادشاه انگلستان دستور داد تا یک دانشگاه پزشکی بسازند تا کس دیگری از آن بیماری نمیرد!!

این تفاوت نگرش هاست که تفاوت های بین ملت ها را بوجود‌میاورد.
.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

علم پر از معجزاتی است که مردم عادی از آن بی خبرند. به عنوان مثال، نوزادان دوقلو متولد شده از زوج های با نژادهای مختلف، شانس داشتن رنگ پوست متفاوت را دارند. یک زوج بریتانیایی مختلط، در سال ۲۰۰۱، صاحب دوقلوهای دو نژادی خود شدند که رنگ پوست و رنگ چشم متفاوتی داشتند. هایلی پوست تیره‌تر پدرش را داشت و لورن با چشمان آبی و پوست روشن بیشتر شبیه مادرشان بودبا تولد خواهران کوچکتر، خانواده در رکوردهای جهانی گینس ثبت شد. چنین پدیده ای حتی نادرتر و اکنون واقعاً منحصر به فرد است زیرا آنها تنها خانواده در جهان هستند که دو بار چنین پدیده ای را تجربه کرده اند.
@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

تو اتوبوس نشستم بغل دست یه آقایی. تلفنش زنگ خورد و جواب داد: سلام عزیز دلم! سلام همه کس و کارم! سلام زندگی‌م! قربونت برم دخترم... بعدش هم دخترش گوشی رو داد به مادر و باز هم همون مهربانی در کلام.

چقدر کیف کردم از این رابطه‌ی پدر دختری. دیدم پدری که این‌همه مهربانی بی سانسورخرج دخترش می‌کنه مگه می‌شه پیش خدا مقرب نباشه؟ دختری که این‌همه مهر از پدر می‌گیره مگه ممکنه چهار روز دیگه دست به دامن غریبه‌ها بشه برای جلب محبت؟

توی جامعه که با هم مهربان نیستیم و مشغول خراش دادن دل‌های هم هستیم، اقلاً تو خانواده به هم محبت کنیم. همین شاید تمرینی بشه برای مهربان بودن با دیگران.

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃

خواهی که چو صبح، صادق‌القول شوی

خورشید صفت،
با همه کَس یک رو باش...

ابوسعید ابوالخیر
.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

🔹 من ابتدا فكر ميكردم كه مملكت، شاه و وزیر دانا ميخواهد؛ و مدتي بعد به ايـن نتيجه رسيدم كه مملكت، مردم دانا ميخواهد❗️

🔹 اگر نیت یکساله دارید، گندم بکارید؛ اگر نیت ده ساله دارید، درخت بکارید و اگرنیت صدساله دارید انسان تربیت کنید❗️

« امروز ۲۰ دی ، سالگرد کشته شدن امیر کبیر »


@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

@bahag 🌺🍃
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

مورخین تاریخ ایران می نویسند  که «ناصرالدین شاه» در بازدید از «اصفهان» با کالسکه سلطنتی از «میدان کهنه» عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌ فروشی اُفتاد!
مرد ذغال‌ فروش تنها یک شلوار پاره پاره به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال ‌ها بود و به همین علت گرد ذغال آغشته شده با عرق بدن عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود!

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت :
«جهنم بوده‌ای؟»
ذغال فروش گفت :
«بله قربان!»
شاه پرسید : «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌ فروش حاضر جواب پاسخ داد : «تمام افرادی که اینک در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم!»
شاه بعد از مکث کوتاهی گفت :
«مرا چه! مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌ فروش پیش خود فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیده ام حق مطلب را ادا نکرده است، پس در اقدامی زیرکانه پاسخ داد :
«قبله عالم، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!

.

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

۳۱ دسامبر #شب_سال_نو_میلادی است

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

خونیش حیفه. 😂😂😂😂

🌺🍃

💎 ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ آمد ﻭ ﮔﻔﺖ : پدر ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣان بمن ﺑﺪﻩ ميخواهم توپ ﺑﺨﺮﻡ، پدر ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ! براي خودت يك توپ بخر.
ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭس را به بازار ﺑﺮﺩ تا ﺑﻔﺮﻭﺷد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ خروس را به قيمت هزار ﺗﻮﻣﺎن هم ﻧﺨﺮﯾﺪ.
پسر ﺩرب خانه اي را ﺯﺩ. زني خوش روي ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ گفت: خانم اين خروس را به قيمت هزار ﺗﻮﻣﺎن از من ميخريد؟
— ﺯﻥه دلش سوخت و گفت ﺑﯿﺎ ﺩﺍخل تا از كيفم پول بياورم ! شوهرم بسيار شكاك است. تو را درب منزل ببيند هم براي تو بد مي شود و هم براي من.
ﭘﺴﺮﻩ رفت داخل، همينكه ﺧﻮﺍستند ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ کنند، ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ.
ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ واي ﺷﻮﻫﺮمه، خیلی بدبینه! ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷو!
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮد ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ نيست ولي معشوقه اش بود ! زن او را به داخل دعوت كرد و گفت بد موقعي آمدي، الان موقع آمدن شوهرم است
صداي در بلند شد!
ﺯﻧﻪ به دوس پسرش ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ!

ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮد
معشوقه زن و پسر در زيرزمين با هم آشنا شدند
ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ!
معشوقه زن ﮔﻔﺖ: ﺻﺪﺍﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ!
ﭘﺴﺮﻩ: با همان صدا گفت خروس مرا ميخري؟
معشوقه گفت : نه
پسر گفت ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ. يا ميخري وَيَا ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩﻣﯿﺰﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ گفت : باشه ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻝ! ﭼﻨﺪ؟
ﭘﺴﺮﻩ: ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ!
ﻣﺮﺩ: ٥٠ هزار ﺗﻮﻣﺎن براي يك خروس ؟ ﻧﻤﯿﺨﺮﻡ ﮔﺮﻭﻧﻪ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ!
ﻣﺮد: ﺑﺎﺷﻪ! ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻝ!
😂😂😂
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ!!!
ﭘﺴﺮﻩ گفت ﺧﺮﻭﺳت را ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ!!!؟

معشوقه گفت البته:
ﭘﺴﺮﻩ گفت : ﭘﻨﺞ ﺗﻮمان
ﻣﺮﺩ: همين الان ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺑهم ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ الان ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ!
ﻣﺮﺩ گفت ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻟﻮ ﺑﺪﻩ! ميفروشم
ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈه گذشت
ﭘﺴﺮﻩ گفت : خروس من را مي ﺧﺮﯼ؟
ﻣﺮﺩ گفت نه
پسر گفت : داد ميزنم
مرد گفت : چند؟
ﭘﺴﺮﻩ: ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ!!!
ﻣﺮﺩ: ﮔﺮﻭﻧﻪ. ديوانه شده اي؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪﺍيش را بلند كرد
ﻣﺮﺩ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﻢ صد هزار تومان.
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﻣﺮﺩ: ﺑﮕﯿﺮ برا خودت ﭘﻮﻟﺶ هم ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ! ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ!

ﺑﻌﺪ ﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ گفت بیاین ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻓﺖ.
ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻓﺖ ﻫﻢ ﺗﻮﭖ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ.
ﺧﺮﻭس رو هم ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﻧﻪ

باباش بهش گفت چکار کردی که هم پول داری، هم دوچرخه خریدی و هم خروس رو،
پسره هم داستانو تعریف میکنه باباش بهش میگه این پول حرامه، پسر گفت حرام نیست من فقط خرید و فروش کردم.
پدر گفت برو مسجد و از ملّا بپرس اگر گفت حلاله ایراد نداره و گرنه حق نداری با توپ و دوچرخه برگردی خونه. او مرد خداشناس و پاکی هست و حقیقت را به تو خواهد گفت و هر حکمی داد باید قبول کنی.
پسره هم میره مسجد محل میبینه یه آخوند باعمامه گنده اونجا نشسته وبه سوالات مردم جواب میده
صبر میکنه نوبتش که شد میره جلو و میگه حضرت آقا ببخشید مزاحم شدم من یه خروس دارم، ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که آخونده میگه اینجا هم دست از سر من بر نمیداری؟ تخم سگ تو هنوز هم اون خروسو داری؟؟؟؟!!!! "
😳😱
پسر ميگه ٢٠٠ هزار ﺗﻮﻣﺎن وگرنه داد ميزنم كه تو با زن شوهر دار رابطه داري. آخوند صدايش را پائين مياورد و ميگويد بگير اين ٢٠٠ هزار ﺗﻮﻣﺎن را ولد زنا، خروس هم مال خودت😂و اینگونه بود که آن پسر هر موقع پول لازم داشت برای نماز به مسجد میرفت و خروسش را هم با خود میبرد و پس از مدتی شد رئیس کل بانک ملی و بعد از آن اختلاس کرد و رفت کانادا...

بله اسم اون پسر خاوری بود
الان فهمیدین چرا هیشکی کاریش نداره؟ چون داد میزنه

🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

زندگی یک پاداش است نه یک مکافات
فرصتی است. کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطره‌ها بمانی و تاثیر بگذاری
پس زندگیت را خوب زندگی کن.....

@bahag 🌺🍃

Читать полностью…

تشنه ی حقیقت

نتیجه بازی فوتبال ایران و آمریکا کوچکترین و بی ارزشترین باخت این روزهای ایران بود که اگر با برد همراه میشد حتما  توسط رسانه های حکومتی سعی میشد  بزرگ و حماسی جلوه داده شود.
دایره تمامیت خواه حاکم همان روزی که با قمار  انتخاباتی سال ۱۴۰۰  #دموکراسی نیم بند ایران را فدای  #دموکرئیسی کرد در مسیر باخت قدم گذاشت..‌‌.

بصیرت را باختید
کرامت انسانی را باختید
اخلاق را باختید
هم بستگی را باختید
اقتصاد را باختید
سیاست خارجی را باختید
تعامل و تعادل را
هنر را
اندیشه را
مردم را...

و هزاران باخت دیگر که بازی فوتبال در برابرشان اصلا عددی نیست

Читать полностью…
Subscribe to a channel