#ای_صبح_امید_یااباعبدالله
أَلسَّلامُ عَـلَى الاَْبْدانِ السَّلیبَةِ
سلام بر آن بدن هاى برهـنه شده
أَلسَّلامُ عَلَى الْعِتْرَةِ الْقَریبَةِ
سلام بر آن خانواده اى که نزدیک (و همراه سَروَرشان) بودند
#زیارت_ناحیه_مقدسه
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله الحُسَین(ع)
روحشون شاد و خدا رحمتشون کنه
نکته
همه آقایان صفار، مسگر بودند و
همه آقایان صیادی،داروخانه داشتند
#ای_صبح_امید_یااباعبدالله
أَلسَّلامُ عَلَى الْجُیُوبِ الْمُضَرَّجاتِ
أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ الذّابِلاتِ
أَلسَّلامُ عَلَى النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ
سلام بر آن گریبان هاى چـاک شده
سلام بر آن لب هاى خشکیده
سـلام بر آن جان هاى مُستأصل و ناچار
#زیارت_ناحیه_مقدسه
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله الحُسَین(ع)
کل من علیها فان ویبقی وجهه ربک ذوالجلال والاکرام
خاندان محترم مرادی وکلیه وابستگان ومنسوبین با نهایت تاسف و تأثر مصیبت وارده راتسلیت عرض نموده وازدرگاه خداوند متعال برای آن مرحوم علو درجات وبرای شما وسایر ین صبر جمیل واجر جزیل خواهانیم مارا درغم خود شریک بدانید. مشهدمقدس حسین ترابی وپسران
مادرم خیلی این خانم رو دوست داشت ازهمسایه های قدیمی بودند روحشان شاد و قرین رحمت الهی 🌹
Читать полностью…🌷 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) :
🖌 هر گاه كسی به نماز می ايستد ، شيطان حسودانه به او می نگرد. زيرا كه می بيند رحمتِ خداوند او را فراگرفته است.
📚 بحارالانوار ، ج۸۲ ، ص۲۰۷
بیاید شادروان علی شاهدوست حسین شاهدوست علی میرزایی غلامرضا شهرتی بیاید آنها فتح صلوات بخونید
Читать полностью…🌹یادشهدای عزیزتیرماهی شهرمان در دوران دفاع مقدس گرامیباد🌹🌹🌹
شادروان شهیدغلامرضا(محمد)دولتی
تاریخ شهادت۱۳۶۳/۴/۱۳
شادروان دانشجوی شهیدمحمدعلی حدادیان
تاریخ شهادت۱۳۶۵/۴/۲۱
شهیدحدادیان میگفت بدانید من شهیدمیشوم .
من این راازخدای خودخواسته ام که نه مجروح شوم ونه اسیر.
فقط شهید شوم وفقط شهید.
مزارم هم درامامزاده کاخک باشد.
شادی روح پاک همه این سبکبالان عاشق صلوات
اللهم صل علی محمدوال محمد
عجل فرجهم واهلک اعدائهم اجمعین
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
❤️✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨❤️
❤️✨بنام و با توکل به اسم الله
🤍✨به رسم ادب شروع روزمون را
❤️✨بـــا ســـلام بــــر
🤍✨سرور و سالار شهیدان
❤️✨آقا اباعبدالله الحسین علیهالسلام
🤍✨آغــاز مــیــکــنــیــم
🚩🤍اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🚩🤍وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🚩🤍وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🚩🤍وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
.
🌹🌷مرگ
خاطرات یک مرد ۷۰ ساله
در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت و همه خانواده جمع شده بودند و شادی میکردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم .
پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند ، همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه میکردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی .
اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم .
ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم ، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مردم .
**
اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون میکردند . زنم ، پسرام و دخترم . پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمیفهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یا برم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت : مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود.
چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تا دکترای مکانیک گرفت و برای خودش کسی شده بود .
بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من میرفتند میزدن و میرقصیدن .
ولی دخترم یکریز گریه میکرد .
ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم . زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم .
بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر با خنده گفت : به زندگی خوش آمدی .
****
بعد از اون خوب شدم علیرغم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه میومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم. حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی میکنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۵ کیلومتر است رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن .
***
خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه . همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم .
*
زندگی نکنید برای زنده بودن . از دارایی خود لذت ببرید
شاد باشید