خدارحمتشان کند
ایشان مدیری توانا .باابهت. ودرنهایت دلسوز و مشوقی برای شاگردانش برای فراگیری تحصیل بود.
ازخصلتهای خوب این عزیزاین بود که کمتر بچه هاروتنبیه میکرد ولی نگاهشان به شاگردان خودش همه چیزرابه طرف میفهماند.
واین بهترین شیوه تربیتی شاگردان بود
روحشان شاد
یادشان گرامی
◾#دعوتنامه
مراسم گرامیداشت یاد و خاطره سردار مقاومت دبیر کل حزب الله لبنان؛ سید حسن نصرالله و همراهان.
#سخنران: حجتالاسلام والمسلمین آقای رضوان پناه
#زمان: دوشنبه۹مهر۱۴۰۳،بعد از نماز مغرب و عشا #مکان: مسجد ابوالفضلی شهر کاخک.
هیأت امنای مسجد ابوالفضلی کاخک
روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد این مدیر توانا و لایق که تلاش و جدیت او در تربیت جوانان و نوجوانان دهه های ۲۰ ،۳۰ و ۴۰ آنگونه که گفته میشود : (نسل بی تکرار ) به ثمر نشست .
Читать полностью…بله دقیقا👌
میگن پسری پدر پیرش رو کول کرده بود ومی برد بالای کوه بگذارد که طعمه ی درندگان شود حین بالا رفتن از کوه دید پدرش میخندد گفت برای چه میخندی .تو را میبرم بالای کوه بذارم تا.....پدرش گفت میخندنم که خودم هم پدرم را درپیری بالای همین کوه اوردم بله از مکافات عمل غافل مشو...
چهارسال ازهجرت غریبانه اش گذشت ،
امروزسالگرد درگذشت معلم ومدیر توانا ،زنده یاد نعمت ا....اشرافی است ،روحش شادویادش گرامی باد .
یکی از با ارزشترین چیزی که تا ابد در ذهن ادمیان ثبت میشود بودن در کنار بزرگ مردان و زنانی است که مخلصانه راه درست زندگی را به آدمی می اموزند و بی شک تاثیر گذار ترین آموزه ها از کلام ورفتار معلم نشات میگیرد
روح تمامی معلمان آسمانی شاد و یادشان تا ابد جاودان❤️🖤
چهارمین سالگرد هجران ابدی زنده یاد اشرافی را خدمت خانواده بسوگ نشسته ایشان و کلیه منسوبینمحترم سوگوار و کلیه شاگردان سوگوار آنمعلم فرهیخته شهرمان را تسلیت عرض می کنیم
روحش شاد ویادش گرانی باد
یک سال است که طنین صدای گرمت در فضای خانه نمی پیچد پدر و ناباورانه جای خالی ات را نگاه میکنیم و به آستانه در چشم دوخته ایم اما افسوس دیگر سعادت دیدار تو را نخواهیم داشت. ای کاش میتوانستیم احساسمان را بیان کنیم. اگر دریاها جوهر و درختان جملگی قلم گردند، باز هم نمیتوانیم بزرگواری، فداکاری و ایثارت را بر صفحه کاغذ بنگاریم!
Читать полностью…💠 یک #خانم اصفهانی #هنرمند که تمام قرآن را #چرخ دوزی کرده است 👏👏👏
💫ماشاءالله
♡♡♡🌺🍃🌺♡♡♡
کانال قرآنی #بَینَ_الطُّلُوعَینْ
🆔eitaa.com/beinotoluein
#داستان_کوتاه
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣ یادمان بماند که:
"زمین گرد است...
#تلنگر