یادداشتها و مقالاتی علمی به زبان ساده و روشن دربارهی مغز و تولیدات آن لینک اولین پست کانال ؛ https://t.me/apjmn/3 کانال مخصوص تئوری کوآنتوم به زبان ساده ؛ t.me/Quantum_by_Abbas_Pejman نوشته هایم در اینستاگرام ؛ Instagram.com/pejman_abbas
در فضیلت فراغت
۲- دی ام ان در سال ۲۰۰۱ در دانشگاه میزوری آمریکا کشف شد. آن سال دکتر مارکوس رایکول Marcus Raichle، که نورولوژیست و متخصص اف ام آر آی آن دانشگاه بود، چیز عجیبی در مغز دید. دید وقتی که دارد مغز بیماران را در دستگاه اف ام آر آی میبیند، حتی در لحظههایی هم که بیمار دیگر هیچ کار خاصی انجام نمیدهد، باز هم قسمتهایی از مغزش مشغول فعالیت میشوند. و این قسمتها جدا از آن قسمتهایی بودند که مثلا به کار قلب، تنفس و غیره مربوط میشوند. این را با همکارانش در میان گذاشت. همهشان اول فکر کردند این احتمالاُ یکجور خطای اف ام آر آی است. این بود که ظاهراً تا یک سال سعی کردند ببینند این «خطا» چطور ایجاد میشود! اما به جایی نرسیدند. هر بار هم روی هر بیماری که آزمایش کردند، نتیجه همان بود. میدیدند وقتی بیمار دارد کاری انجام میدهد، مثلاً حرف میزند، چیزی میخورد، دست یا پایش را حرکت میدهد، بهمحض اینکه آن کار را قطع میکند، آن قسمتهای مرموز شروع به فعالیت میکنند. کمکم برایشان مسلم شد که پای خطای دستگاه در میان نیست. هر چه هست به کارهای خود مغز مربوط میشود. بنابراین باید مشخص میکردند این شبکهها چه جور شبکههایی بودند که وقتی شخص کاری را شروع میکرد خاموش میشدند، و وقتی کار را قطع میکرد فوراً روشن میشدند.
مغز دستگاهی است که خیلی انرژی مصرف میکند. وزنش فقط دو درصد وزن بدن است، اما بیست درصد انرژیای که با غذا وارد بدن میشود در مغز مصرف میشود. بنابراین منطقی به نظر نمیآيد در حال استراحت هم بعضی قسمتهای مغز «الکی» روشن باشند. این قسمتها حتماُ کاری انجام میدهند که روشن میشوند. دکتر رایکول از همین جا شروع کرد تا ببیند این قسمتها چه کاری ممکن است انجام دهند. اول با خودش گفت آیا اصلاً میشود نگذاشت این قسمتها فعال شوند؟ از آنجا که وقتی مشغول کاری هستیم این قسمتها خاموش هستند، طبیعی است که با کار مداوم و بیوقفه میشود نگذاشت فعال شوند. رایکول هم به همین جواب رسید. بعد از خودش پرسید بعد چه میشود؟ وقتی شخص برای مدتی نسبتاً طولانی یکسر خود را مشغول کار کند بهطوری که نگذارد در طول آن مدت این قسمتها فعال شوند، آن وقت چه اتفاقی برایش میافتد؟ یکی از جوابها این است که مغز خسته میشود و مخصوصاً خلاقیت را از دست میدهد! اولین جوابی هم که به ذهن خود رایکول رسیده بود همین بود. در این صورت مغز خلاقیتش را از دست میدهد. و این جواب درستی بود. بعداً پژوهشها نشان دادند این شبکهها نقش مهمی در خلاقیتهایمان دارند. [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn
ضیافت
گیوم آپولینر
برگردان عباس پژمان
آتشبازیای فولادی ...
چه قشنگ است این نورافشانی!
شاهکارِ آتشسازی
که بههم میآمیزد مقداری زیبایی و شجاعت را.
دو فشنگ؛
انفجاری گلرنگ؛
چون دو پستانِ برون آمده از پیراهن
که وقیحانه به رویت چشم میدوزند.
«دوست داشتن را وارد بود این مرد»
سنگقبری چه قشنگ!
شاعری در جنگل،
هفتتیرش در ضامن،
بیتفاوت نِگَرد گلهایی را
که امیدوارند اما میمیرند.
او در اندیشهٔ گلهای سعدی است،
که به ناگاه سرش پایین میافتد.
چون در این هنگام گلی را دیده ست
که حکایت از کمرگاه لطیفی میکرده.
الکلی وحشتناک،
که گذر میکند از صافیِ اخترها،
پر نموده ست هوا را از خود.
توپها با شلیکهاشان
عطر گرمی را شبها میبوسند
که تو در آغوشش در خوابی،
ای که گلها را به خجالت وامیداری!
@apjmn
عشق و قانون بیشترین تغییر
بخش ۴: موشها و آدمها
این کاری که موشها در مورد شناخت مستطیل میکنند، یا جوجههای مرغان دریایی در تشخیص نوک مادرشان میکنند، دکتر راماچاندران اسمش را «اصل بیشترین تغییر Peak shift» گذاشته است. اما در واقع همان است که در زبان شاعران و فیلسوفان اسمش اغراق یا غلو است. میدانیم که اغراق در شعر، و کلاً در همهٔ هنرها، نقش زیباییشناسی دارد. کلاً آنچنانکه از یافتههای علم اعصاب و تکامل میشود استنباط کرد، همهٔ آن چیزهایی که در ایجاد زیبایی نقش دارند، نقش شناختی هم دارند. در واقع میتوان گفت که همهٔ آن اصولی که مغز انسانهای اولیه و اجداد ما سیستم شناختی خود را بر اساس آنها بنا کرد، بعداً نقش زیباییشناسی هم پیدا کردند. مسئلهٔ بیشترین تغییر یا اغراق هم یکی از آنهاست. البته فکر میکنم باید این بیشترین تغییر را کمی بیشتر توضیح دهم. منظور از آن همان است که در آزمایش موشها در مورد مستطیل دیدیم. یک چیزی بود که وقتی تغییر کرد، مربع را تبدیل به مستطیل کرد. و آن عبارت از تغییر دو ضلع از چهار ضلع مربع بود، که طولانیتر شدند. آنوقت موشها هر مستطیلی را که این تغییر در آن چشمگیر یا چشمگیرتر بود، «مستطیلتر» دیدند. و لابد زیباتر هم دیدند! چون آنها را یاد پنیر میانداخت. باری، این ظاهراً از موشها به آدمها هم به ارث رسید. بهخاطر همین است که موهای درازتر زیباتر شدهاند. زور رستم زیباست. حتی شجاعت، جسارت و گناه سودابه زیباست. این هم که حافظ و سعدی از عشقهایی میگویند که همه چیز آنها از حد نرمال و معمولش خیلی تجاوز میکند، بهخاطر این است که مغزمان واقعاً اینجور «تغییر»ها را زیبا میبیند. در واقع بیشتر خود اینجور تغییرها هستند که برای مغز زیبا هستند، نه الزاماً خود آن چیزهایی که تغییر میکنند! مغز سعدی و حافظ و دیگران هم احتمالاً بیشتر بهخاطر خود اینجور تغییرات است که آن اغراقها را ساخته است.
این حتی بهطور طبیعی هم اتفاق میافتد. فقط شاعران و نویسندگان نیستند که از اصل بیشترین تغییر استفاده میکنند تا عشق را زیبا کنند. این اصل در ایجاد خود عشق هم نقش اصلی را بازی میکند. در واقع خود طبیعت هم وقتی میخواهد مردی را عاشق زنی کند، آن زن را چنان در نظر او تغییر میدهد که با هر زن دیگری فرق میکند! هم ضعفهایش را در نظر آن مرد بیاندازه ناچیز میکند، هم زیباییهایش را برایش فوقالعاده چشمگیر میسازد. علمیترین حرف شاعرانه در تعریف عشق را جرج برنارد شاو گفت: عشق یعنی یک اغراق فاحش در تفاوتهای یک شخص با هر شخص دیگر.
@apjmn
عشق و قانون بیشترین تغییر
بخش ۲: تأثیرات عرفان
حافظ:
هر که ترسد ز ملال، اندُهِ عشقش نه حلال
سرِ ما و قدمش، یا لب ما و دهنش.
یکی از معناهای این بیت به این صورت میتواند باشد: آن کسی که از ناراحتیها و رنجها میترسد، اندوه عشق برایش تجویز نمیشود. در مورد خود ما هیچ فرقی نمیکند! سرمان زیر قدمهای او بیفتد، یا لبمان بر لبهایش باشد، یا لبمان بر لبهایش باشد.
طبیعی است که وقتی مسلکی یا اندیشهای در بین ملتی رواج مییابد، این مسلک یا اندیشه در نحوهٔ اندیشیدن اندیشمندان آن ملت و شعر شاعرانش هم تأثیر میگذارد. عشقی که عرفان اسلامی تبلیغ میکرد، دقیقاً به همان شکل بود که در بسیاری از شعرهای شاعران ایران پس از اسلام هم خود را نشان میدهد. در عرفان اسلامی، عارف در قدم اول باید عاشق خدا شود. بعد هم باید سرسپردهٔ مطلق معشوقش باشد. خود را آنقدر در برابر او ناچیز و حقیر ببیند که مطلقاً چیزی به حساب نیاید. و اینکه حتی از جفایی هم که از معشوق میبیند احساس غرور و سربلندی کند؛ لطف و عنایتش که جای خود دارد. عشقهای شاعران کلاسیک فارسی هم غالباً از همین نوع است. آنها وقتی در مقام عاشق در شعرهای خود ظاهر میشوند و از عشقهای خود میگویند، ظهورشان به همین صورت است. حتی اگر معشوقشان معشوق زمینی باشد، نه آسمانی! معشوق زمینی را هم به آسمان میبرند و خود را برای او به خاک مذلت میافکنند.
البته احساس من این است که اینجور ستایشها از معشوق و سرسپردگی مطلق به او، بیشتر یکجور مُد شاعرانه بوده است. بعید است واقعاً از روی اعتقاد بوده باشد. اما همه چیز را هم به عرفان نمیتوان محدود کرد. یک رفتار ساختاری مغز هم هست که میتواند در این مسئله دخالت داشته باشد.
@apjmn
به زودی، لنزهایی که در تاریکی هم خواهند دید
موجهای فروسرخ، موجهای الکترومغناطیس یا نورهایی هستند که طول موجهایشان در محدودهٔ ۸۰۰ تا ۱۶۰۰ نانومتر قرار می گیرند. این موجها قابل دیدن با سیستم بینایی ما نیستند. سیستم بینایی ما نمیتواند آنها را پردازش کند. اما آنها همیشه در اطراف ما وجود دارند. و منابع طبیعیشان ستارهها، سیارهها، کهکشانها، گرد و غبار و گازهای موجود در فضا هستند. همچنین اجسام گرم هم میتوانند این موجها را تولید کنند.
همچنان که گفتم، موجهای فروسرخ، نورهایی هستند که برای سیستم بینایی ما قابل استفاده نیستند. بنابراین از هر جسمی که منتشر یا منعکس شوند، سیستم بینایی ما نمیتواند از روی آنها آن جسم را ببیند. سیستم بینایی ما فقط موجهایی از موجهای الکترومغناطیس را میتواند ببیند که طول موجشان بین ۳۸۰ تا ۷۵۰ نانومتر باشد. اما حالا گروهی از دانشمندان علوم اعصاب و مواد، در دانشگاه علم و فناوری چین، لنزی تماسی ساختهاند که میتواند موجهای مختلف فروسرخ را به موجهایی با طول موجهای مرئی تبدیل کند، و آنها را بهشکل نورهای مرئی برای شبکیهٔ چشمها بفرستد! معنیاش این است که طولی نخواهد کشید که با این لنزها دیگر تاریکی معنی نخواهد داشت! یعنی میشود با گذاشتن این لنزها در چشمها در تاریکی شبها هم بینایی داشت و همه چیز را دید! و از آنجا که موجهای فروسرخ از پلکها هم میتوانند عبور کنند، بنابراین با این لنزها حتی با چشمهای بسته هم میشود دید. چون چشمها را هم که ببندی این موجها میتوانند از پلکهایت عبور کنند و به لنز که خوردند تبدیل به نورهای مرئی شوند، و آنوقت بهشکل نورهای قابل رویت به شبکیه برسند.
اینها را مقالهای میگوید که تازگیها در مجلهٔ Cell منتشر شده است. نویسندگانش هم همان دانشمندان دانشگاه علم و فناوری چین هستند، و نویسندهٔ ارشدشان دکتر تیان ژو است. آنها میگویند لنز را اول در موشها آزمایش کردهاند، و بعد که از سمی نبودنش مطمئن شده بودند، در انسانها هم آزمایشش کردهاند. و آزمایشهایشان در هر دو مورد کاملاً موفق و بسیار نویدبخش بوده است. عباس پژمان
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۷- اینکه مغز ما باورهای غلطش را هم با همان دستگاههایش میسازد که باورهای درستش را میسازد، چه میخواهد بگوید؟ میخواهد بگوید که هر باوری فقط به عنوان یک خیال یا پیشبینی برایش مهم استو نه هیچ چیز دیگر. برای همین است که در واقع هم هر باوری در شبکه های تولید خیال ساخته میشود.
ساختار مغز این جوری است که هشتاد و شش میلیارد نورونی که در آن هستند در جاهای مختلف دستهدسته میشوند و هر دسته در یک کار تخصص پیدا میکنند. مثلاً نورونهای یک بخش کوچکش کلماتی را که میشنویم برایمان معنی میکنند؛ نورونهای بخش دیگری کلمات نوشته شده را میخوانند؛ یک جا نورونهایش شناسایی حرکت اشیا را به عهده دارند؛ یک جا هست که نورونهایش دستورهای مربوط به حرکتهای عضلات را برای آنها میفرستند. هر کدام از این قطعهها را، که هر کدامشان از یک دسته از نورونهای مشابهی تشکیل شدهاند که یک کار مشخص را باهم انجام میدهند، ماژول میگویند. اما اینطور نیست که ماژولها کاملاً مستقل از هم باشند. هر ماژولی ارتباطهایی هم با بعضی از ماژولهای دیگر دارد. از بعضی از آنها اطلاعات میگیرد و برای بعضیها اطلاعات میفرستد. کلاً هیچ ماژولی نیست که کارش را با استقلال کامل و بدون نیاز به بعضی ماژولهای دیگر انجام دهد.
حقیقت این است که برای «باور» هیچ ماژول مخصوصی پیدا نشده است. یعنی هیچ قطعهای در مغز نیست که بشود گفت فقط به تولید باور اختصاص دارد. باور در واقع مثل کالایی است که از اجزای مختلف تشکیل میشود، و هر جزئش طوری است که علاوه بر نقشی که در باور دارد مصرف دیگر هم میتواند داشته باشد. در هر حال، الان دیگر تقریباً همهٔ اجزای مهم باور، و ماژولهایی که این اجزا را میسازند، شناخته شده هستند. بعضی از مهمترینشان اینهایند:
قشر پیشاپیشانیِ شکمی-میانی
پژوهش ها نشان میدهند که این منطقه از قشر خاکستری مغز، هم در ساختن باورهای مذهبی نقش دارد، هم در ساختن باورهای غیرمذهبی. در واقع مسئله از این قرار است که هر یک از ما تصوری از خودش دارد. وقتی به خودمان فکر میکنیم یک شخصی با خصوصیات فیزیکی و فکری مشخص به ذهنمان میآید. این را این قسمت از مغز ایجاد میکند. بدیهی است که باورهای هر شخص هم جزئی از آن تصویری است که هر کس از خودش در ذهنش دارد. پس قشر پیشاپیشانیِ شکمی-میانی در ساختن باور هم نقش دارد
قشر پیشاپیشانیِ پشتیجانبی
اینجا در گرفتن تصمیمهایی نقش دارد که به حکم باورهای هر کس گرفته میشوند. مثلاً باور مذهبی یا سیاسی شخصی به او حکم میکند که باید فلان کس را بکشی. این تصمیمش در این بخش از مغزش گرفته میشود. همچنین در استدلالهایی هم که هر کس برای درستی باورهایش میکند نقش دارد.
قشر پیشاپیشانی پشتی میانی
ایجا برعکس ماژول قبلی است! کسانی که کلاً اهل هیچ باور خاصی نمیتوانند باشند، یعنی همان اشخاصی که به هر چیزی با دید علمی نگاه میکنند، این بخش از قشر پیشاپیشانیشان خیلی فعال است. حافظ حتماً این بخش از قشر مغزش خیلی فعال بوده است.
قشر گیجگاهی قدامی
اینجا در تولید بدبینی نقش دارد. اف ام آر آی نشان داده است کسانی که به تئوریهای توطئه خیلی باور دارند، این قسمت از مغزشان خیلی فعال است.
قشر آهیانهای فوقانی
اینجا کارش پردازش اطلاعات مربوط به کلیت جهان است. کسانی که به این مسئله زیاد فکر میکنند، این قسمت از مغزشان باید خیلی فعال باشد. خیام حتماً قشر آهیانهای فوقانیاش خیلی فعال بوده است.
قشر چنبرهای پشتی
وقتی استدلال های کسی را میشنویم یا میخوانیم که میخواهد یک باور درست را رد کند، اینجای قشر است که غلط بودن استدلالهای او را تشخیص میدهد. مثلاً وقتی کسی استدلال میکند که کرهٔ زمین تخت است، اینجای مغز است که تشخیص میدهد حرفهای آن شخص پوچ است. البته در کسانی که اهل علم باشند. خیلیها هستند که ظاهراً قشر چنبرهای پشتیشان کلاً تعطیل است. تشخیص نظریههای توطئه هم باز در همین بخش صورت میگیرد. وقتی کسی میخواهد یک مسئلهٔ آشکار را به صورت توطئهای تبلیغ کند، این را هم باز اینجا تشخیص میدهد، و رد میکند. عباس پژمان ۳ خرداد ۱۴۰۴
@apjmn
حکیمی که فقط حماقت را درمان میکند
امروز، ٢٨ اردیبهشت است، و در تقویمها امروز است که روز او است؛ روز خیام. اما برای من خیلی سال است که تقریباً هر روزی مقداری روز او بوده است! واقعاً شاید هیچ روزی نبوده است که فکری از فکرهای او، یا شبیه فکرهای او، از خاطرم نگذرد. این معمولاً باید خیلی دیر برای هرکس اتفاق بیفتد. خیام قاعدتاً باید خیلی دیر وارد زندگی هرکس شود. اما حالا یا مشکل از زندگی بوده است یا از خودم، یا هر علت دیگری که در کار بوده است، این برای من خیلی زود اتفاق افتاد. هنوز هم به خاطر دارم روزی را که مقالهٔ صادق هدایت را دربارهاش خواندم. در واقع هنوز شاگرد دبیرستان بودم که فکرهای خیامی وارد سرم شدند. بسیاری از رباعیهایش از همان زمان به مغزم چسبیدند و آنجا ماندند. بعداً دانستم که راستگوترین شاعر بوده است. گاهی حتی با یک رباعیاش همهٔ آن قصهها و دروغهایی را که دیگران دربارهٔ زندگی برایت گفتهاند نقش برآب میکند. زندگی موفق میشود بسیاری چیزها را از چشمها پنهان کند. اما انگار هیچ چیزی را از چشم او نتوانسته بود پنهان کند. نگاهش عریانتر و بیرحمانهتر از همهٔ نگاههایی بوده است که خواستهاند زندگی را بخوانند. هیچگاه نسخهای از نوع آن نسخهها برایت نمینویسد که دیگران نوشتهاند. چون میداند درد اصلیات درمانی ندارد. او فقط نسخهای برای درمان حماقتت مینویسد.
دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه؟
وین نامۀ عمر خوانده گیر، آخر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
٢٨ اردیبهشت ۱۴۰۴
عباس پژمان
@apjmn
کتابهای امسالم (۱۴۰۴)
۴- کاناپهٔ قرمز
فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شوک سنگینی برای همهٔ آنهایی بود که آن را تجسمی از مکتب مارکس میدانستند. بسیاری از آنها ذهنیاتشان با این فروپاشی تکان خورد. بسیاری از آنها از خود پرسیدند: «چرا این چیزها را اینقدر جدی تلقی کردم؟» شخصیت اول کاناپهٔ قرمز چنین شخصی است؛ زنی فرانسوی به نام «آن» که جوانیاش را در جایی در تاریخِ مبارزه برای سوسیالیسم جا گذاشته است. «آن» خود را جزو آنهایی میبیند که پس از فروپاشی شوروی مثل پدرمردگان شدند و احساس کردند از پدر فقط انحرافاتی برایشان به ارث مانده است. پس تصمیم میگیرد بلکه دستکم عشقی قدیمی را از نو فعال کند. در سالهای مبارزه، او و رهبر گروهشان عاشق و معشوق یکدیگر بودهاند. وقتی شوروی از هم میپاشد، این رهبر هنوز نمیتواند از تمام آن چيزهايى كه تا آن زمان به زندگىاش معنى مىدادند دست بشويد. این است که رفته است در روسیه ساکن شده، تا شاید همچنان چیزهایی از ایدهآلهایش را آنجا ببیند. «آن» برای پیدا کردن او عازم روسیه میشود. اما آنجا هم شوک دیگری انتظارش را میکشد.
«آن» در طی این سفر به زنهای دیگری هم مرتب فکر خواهد کرد. یکی از آنها پیرزنی است که همسایهاش است. چند تای دیگر هم زنهای تاریخی هستند؛ زنهایی مثل ميلِنا يِسِنْسْكا، ماريون دو فائوئه، المپ دو گوژ، کامیل کلودل. با یک زن هم، که همرزم سابقش است، فقط در ساعتهای پایانی سفر ملاقات کوتاهی خواهد داشت. این زن راز مهمی را برایش آشکار خواهد کرد. «آن» در همهٔ این زنها چیزی از خودش را میبیند.
اما در پایان رمان اتفاق دیگری منتظر مسافر است. اتفاقی که میتواند کل این سفر را به واقعیتی تبدیل کند که برای گفتن از یک چیز دیگر ساخته شده. چیزی مثل عوض کردن یک عقیده با عقیدهای دیگر، زندگیای با زندگیای دیگر...
از متن رمان: «از پشت شيشهٔ قطاری كه مرا به ايرْكوتْسْك برمىگرداند، عكس آن تصوير بزرگ لنين را گرفتم كه با دستش به خلق سلام مىكرد و كل يك دامنه از تپه را پوشانده بود. وقتى آن تصوير نمايان شد من طورى شگفتزده شدم كه فوراً دستم رفت به دوربینم. مسافرهاى اطرافم كه مىديدند عكسها خيلى بيشتر از يكى شدند كِركِر مىخنديدند. من وانمود مىكردم متوجه نيستم آنها دارند مىخندند و به تصوير ديگرى از لنين فكر مىكردم كه او را در پايان عمرش و بعد از چندين سكتهٔ مغزى در صندلى چرخان نشان مىداد: با نگاهی وحشتزده در چشمهایش كه انگار كابوسى را در عالم بيدارى مىديدند. يا روسيهٔ مقتول بود كه مىآمد او را قبل از مردن زجر بدهد؟»
عباس پژمان
@apjmn
نگه کن سحرگاه تا بشننوی
اکنون هنگامی است که باید شرابِ خوشنوش خورد. هنگامی است که بوی مُشک از جویبار میآید. هوا پُر از خروشِ ابرها و زمین پر از جوشش زندگی است. خوشا به حال آن کس که دلش را با مِی۫نوشی شاد نگه میدارد؛ توانگر است، تنقلات و جامِ پر از باده دارد، میتواند گوسفندی سر ببُرد و کباب کند. من این چیزها را ندارم. خوشا به حال آن کس که دارد. [ای کسی که داری]، به تنگدستان هم [از آنچه داری] بده.
در همان حال که من میبینم ابر میخروشد و گریه میکند، و نمیدانم چرا نرگس غمگین است، هر دوی اینها بلبل را خوشحال میکنند و به خنده میاندازند. بهطوری که مینشیند روی گل و شروع به آواز خواندن میکند...
و چه کسی میداند که خودِ همین بلبل گاهی چه میگوید و چرا زیر گل گریه میکند؟ صبحها گوش کن تا بشنوی که دارد به زبان ایران باستان سخن میگوید و گریه میکند. اینجا مرگ اسفندیار است که به گریهاش انداخته است. اسفندیار جز ناله یادگاری از خود برایمان نگذاشت. وقتی که ابر در شب تیره به خروش درمیآید مثل آواز قاتل اسفندیار میشود که بند بند اعضای شیر را از هم میگسست.
کُنون خورد باید مِیِ خوشگُوار
که می بویِ مُشک آید از جویبار
هوا پُر خروش و زمین پر ز جوش
خُنُک آن که دل شاد دارد به نوش
دِرَم دارد و نُقل و جامِ نبید
سرِ گوسفندی تواند بُرید
مرا نیست، فَرُّخ مر آن را که هست
ببخشای بر مردمِ تنگدست
چو از ابر بینم همی باد و نَم
ندانم که نرگس چرا شد دژَم
بخندد همی بلبل از هر دُوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیرِ گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنِ پهلوی
همی نالد از مرگِ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
چو آوازِ رستم شبِ تیره ابر
بِدَرَّد دل و گوش غُرّان هُژَبر
۲۵ اردیبهشت
@apjmn
توهمهای کنترلشده
نیوتون: من اگر از رنگی بودن نور و اشعه سخن بگویم، سخنی فیلسوفانه و درست نخواهد بود، بلکه سخنی ناسنجیده و از نوع سخنهایی خواهد بود که فقط مردم عامی آنها را از روی تجربیات خود سرهم میکنند. زیرا اگر درست سخن بگوییم اشعهی نور رنگی نیستند. در آنها چیزی جز یک نیرو و ساختاری که حسی از این یا آن رنگ ایجاد میکند وجود ندارد. همانطور که صدای زنگ یا زهِ یک ساز یا هر جسمی که صدا میدهد چیزی جز یک حرکت لرزنده نیست. در هوا فقط پخش شدن آن حرکت از آن جسم هست، و در اعضای حس کننده حسی از آن حرکت که تبدیل به صدا میشود. رنگهای اشیا هم اینچنین هستند. رنگها هم در اشیا چیزی نیستند جز آرایشی ساختاری که این یا آن اشعه را بیشتر از بقیه از خود منعکس میکنند، در اشعه آرایش ساختاری دیگری که حرکتی را به اعضای حسی میفرستد و در اعضا هم حس شدن آن حرکت ها هستند. [از کتاب اُپتیکها]
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۵- مغز در طی تکامل طولانی خود دارای سیستمی شده است که کارش ایجاد لذت برای بعضی کارها و تشویق برای تکرار آنهاست. اینها کارهایی هستند که برای بقای ما ضرورت دارند. مثلاً خوردن، تولید مثل کردن، روابط اجتماعی با دیگران برقرار ساختن، ورزش کردن، یاد گرفتن، به خاطر آوردن و غیره. همهشان کارهایی هستند که به ما کمک میکنند تا زندگیمان ادامه پیدا کند. این سیستم هم اسمش سیستم پاداش است. در واقع وقتی کاری انجام میدهیم که در مغز ثبت شده است که این کار برای بقای زندگی و نسل ما لازم یا مفید است، این سیستم به کار میافتد و یک نوروترانسمیتر یا انتقال دهندهٔ عصبی به نام دوپامین را داخل خون میریزد. دوپامین در واقع یک پیک عصبی است. وقتی ترشح شد میرود به بعضی نورونهایی که کارشان ایجاد لذت است میگوید به کار بیفتند و برای آن کاری که انجام شده است لذت ایجاد کنند. همچنین انگیزه ایجاد کنند تا آن کار بعداً هم تکرار شود.
اما بعداً که قشر مغز در انسان رشد کرد، این کارها هم به آن کارهای اصلی طبیعی محدود نماندند. مغز قابلیت هایی پیدا کرد که میتوانست کارهای دیگری هم اختراع کند تا با آنها هم بتواند سیستم پاداش را وادار به ترشح دوپامین کند و لذت ببرد. حتی توانست با تخیل هم این کار را بکند. مثلاً فکر کردن به رابطه با کسانی که دوست داشت آن رابطهها برقرار باشند، اما نبودند. یا حتی ساختن موجوداتی خیالی که میتوانستند خطرها را از او دور کنند، بیماریهای لاعلاجش را شفا دهند، زندگی اش را بهتر کنند، آیندهٔ بهتری برایش بسازند، یا حتی زندگی جاودانهای برایش بسازند. و اگر دقت کنیم خواهیم دید که در همهٔ این کارهایی که میتوانند ایجاد لذت کنند، حالا یا کارهای اصلی طبیعی باشند یا خیالی، یک عنصر باور هم همیشه نقش بازی میکند. مثلاً باور به اینکه خوردن غذا باعث ميشود زندگی ادامه پیدا کند، ورزش باعث میشود شخص قویتر بشود تا بهتر بتواند در مقابل خطرها از خود دفاع کند، و بالاخره باور به این که موجوداتی میتوانند وجود داشته باشند که کنترل زندگی ما دست آنها باشد؛ بنابراین چندان نباید نگران باشیم. گفتم که آزمایشها نشان میدهند خود یک عمل هیچ فرقی با خیال آن برای مغز ندارد. این در واقع جزء ساختار مغز است.
میبینیم که کلاً همه چیز در مغز مهیا است تا این سامانهٔ عجیب خیالها و وهمهایی برای خود بسازد و به آنها باور داشته باشد. در واقع ساختارش اینجوری شکل گرفته است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
در جشن روپوشهای سفید
در تاریخ بیست و هفتم فروردین ماه، ملّبس به جامهٔ سپید پزشکی، یک صدا سوگند یاد کردیم، که همهٔ همّت و سرمایهٔ وجودیمان را در راه کسب صلاحیّت و شایستگیهای لازم، برای خدمترسانی در این عرصهٔ شریف بهکار گیریم. از تالار فرهاد به تالار عزلت، از پنجاه سال پیش تا به امروز سفر کردیم، و خواندیم: «هیچ چیز نیست که بتواند عیناً تکرار شود.» مثل همین لحظات، همین روزهایی که دیگر تکرار نخواهند شد. «خورشیدی که امروز طلوع کرد همان خورشیدی نیست که صبح قبلش طلوع کرده بود. وقتی دوباره آنها را دیدم این هم ناگهان یادم آمد. دیدم از وقتی که از هم دور افتادهایم سی سال از دیروزهایمان آمده و رفتهاند و دیگر هیچ وقت نخواهند آمد.» نیلوفر خیرخواه
خانم دکتر نیلوفر خیرخواه دانشجوی پزشکی در دانشکدهٔ علوم پزشکی تهران هستند و به زودی دوران اینترنیشان را در آن دانشکده شروع خواهند کرد. متن فوق را برای من در شرح فیلمی نوشتهاند که اینجا میبینید، و مربوط به «جشن روپوش سفید پزشکی ۱۴۰۰» در آن دانشکده است. این جشن در زمان ما نبود. گویا تازگیهاست که برگزار میشود، و هر سال دانشجویان یک دوره آن را برگزار میکنند. امسال نوبت ورودیهای ۱۴۰۰ بوده است.
خانم دکتر نیلوفر در این جشن بُرشی از رمان «تالار فرهاد» من را خواندهاند. فیلم این پست برش کوتاهی از سخنرانی او در آن جشن است که برای من فرستادهاند. آنجا که میگویند «از تالار فرهاد به تالار عزلت، از پنجاه سال پیش تا به امروز سفر کردیم»، به دانشجویان دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تهران در رمان تالار فرهاد اشاره میکنند. آنها یک روز در بهار پنجاه و هفت در تالاری از آن دانشکده جمع شدهاند که اسمش تالار فرهاد است. اما طولی نمیکشد که انقلاب میآید و آن تالار هم اسمش تغییر میکند و عزلت میشود. حالا اسمش عزلت است.
وقتی این فیلم را دیدم خاطرات بسیاری برایم زنده شد. ناگهان یک زمانی را دیدم که من هم در آن دانشکده اینترنیام را شروع میکردم و حالا چهل سال از آن زمان گذشته بود، و دیدم نیلوفر و همکلاسانش همسن دختران من هستند. حافظه دنیای عجیبی است. حتی پس از چهل سال هم میتواند چیزهایی را که دیگر نیستند جلوی چشمت بیاورد، و تو دلت به شدت هوای آنها را بکند. با خودت میگویی کاش میشد یک بار دیگر تکرار شوند. حتی اگر مربوط به دورانی بوده باشند که سرتاسرش در ترس و اضطراب، و بدون حتی یک جشن، گذشت و رفت. برای خانم دکتر نیلوفر و همهٔ دانشجویان وطنم آیندهای خوش و زندگی سراسر جشن آرزو میکنم. عباس پژمان
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۳- علاوه بر باور، یک چیز دیگر هم هست که جزئی از عملکرد و ساختار مغز است، و این همان یار همیشگی و محبوبی است که اسمش را خیال یا تخیل گذاشته ایم. شاید بتوان گفت که حتی مغزهای ساده و ابتدایی هم باید درجات ضعیفی از تخیل را داشته باشند تا بتوانند کار کنند. چون درواقع هر حیوانی یک نوع شناخت از محیط زندگیاش دارد. و هر شناختی از محیط زندگی متضمن یک جور تخیل است. هیچ شناختی نیست که مقداری تخیل در آن نباشد. مثلاً همان لانههایی را که حیوانات برای خودشان میسازند در نظر بگیرید. اول باید نقشهٔ آن لانه در تخیل حیوان باشد تا لانه را طبق آن نقشه بسازد. مخصوصاً که هر حیوانی لانهاش را همیشه یک جور یا به یک شکل میسازد. این هم قاعدتاً خودش حکایت از دخالت یک نوع تخیل در این ساختوسازها میکند! بعضی حیوانات هم هستند که حتی ابزار میسازند. دلفینها، کلاغها، چرخریسکها و میمونها بلدند از بعضی اشیا به عنوان ابزار استفاده کنند. قاعدتاً بدون داشتن تخیل نباید بشود ابزار ساخت. چون باید قبلاً شکل آن ابزاری که میخواهی بسازی یک جورهایی در سرت باشد تا بتوانی آن شکل را خلق کنی! یا حتی بتوانی از میان اشیای گوناگونی که در اختیارت هستند آن را انتخاب کنی که به خاطر شکل خاصی که دارد میتواند برای انجام کار مشخصی مثل یک ابزار برایت عمل کند. آن شکل خاص قبلاً باید در سرت یا ذهنت باشد! کلاغها برای اینکه صدف حلزونها را باز کنند از یک تکه سنگ نوک تیز استفاده میکنند. چرخریسکها برای اینکه در شیشههای شیر را سوراخ کنند از یک تکه چوب کوتاه با یک سر نسبتاً تیز استفاده میکنند. در انسان هم که قدرت تخیلش سر به بینهایت میزند! او با تخیلش حتی چیزهایی را میتواند اختراع کند که هیچ وقت نمیتوانند در عالم واقعیت وجود داشته باشند. در هر حال، استعداد مغز در خیالپردازی، از ابزارهای ساختاری یا ذاتی آن است. یعنی وقتی که مغز در هر کس به وجود میآید این استعداد هم در آن تعبیه میشود. اکنون بسیاری از شبکههای مرتبط با این استعداد در مغز شناسایی شدهاند. تا کنون مشخص شده است این سیستمها در تولید خیال یا تخیل نقش اساسی بازی میکنند:
۱-هیپوکامپوس ۲- شبکهی کنترلی پیشانیآهیانهای ۳- شبکهی حالت پیشفرض. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۱- ظاهراً همه چیز میتواند به جواب این سؤال برگردد: اساس باور بهطور کلی چیست؟ یعنی اصلاً باور از کجا پیدا شده است. آنچنان که از نوروساینس میشود فهمید باور چیزی است که مغز آن را برای گرفتن تصمیمهایش لازم دارد. میدانیم که یکی از کارهای مهم مغز گرفتن تصمیم است. این مغز در واقع هر روز هزار تا تصمیم میگیرد. این تصمیمها هم بسیار متنوع میتوانند باشند. مثلاً در پایمان احساس خارش میکنیم. اطلاعات این خارش به مغز میآید. مغز آن اطلاعات را پردازش میکند. آن وقت تصمیم میگیرد که مثلاً برای انگشتان یکی از دستها دستور بفرستد تا جایی از پا را که به خارش افتاده است بخارند. اما اگر دقت کنیم این تصمیم را در واقع بر اساس یک باور گرفته است. باور به اینکه خاراندن آن نقطهای از بدن که به خارش افتاده است میتواند خارشش را برطرف کند. هر تصمیم دیگری هم که مغز بگیرد یک عنصر باور در آن هست. معمولاً هم این باور بر اساس بعضی تجربهها برایش به وجود آمده است. خلاصه این که باور چیزی است که جزئی از عملکرد این مغز است. و مسئله اینجاست که در بیشتر موارد هم این باورهایش درست از کار درمیآیند!
ظاهراً این درست درآمدن باورهای مغز در بیشتر موارد، باور را دارای اهمیت ویژهای برای مغز کرده است. به قول معروف، کار دست مغز داده است! مخصوصاً که مسئلهٔ دیگری هم در این میان میتواند باشد. مسئلهای که مربوط به نوع باور باشد. مثلاً باور به اینکه چیزی یا چیزهایی هستند که میتوانند زندگی و سرنوشت ما را کنترل کنند! آن وقت بدیهی است که چنین باوری میتواند اهمیت ویژهای در پیش مغز پیدا کند.
مدتی است که دانشمندان شروع کردهاند این مسائل را هم در مغز مطالعه میکنند. یکی از اینها دکتر جوردن گرفمن است. دکتر گرفمن نوروسایکولوجیست و استاد دانشکدهٔپزشکی فاینبرگ در شیکاگو است، و مدیریت پژوهش آسیبهای مغزی در آزمایشگاه شرلی رایان را به عهده دارد. هرچند که عمر چندانی از پژوهشهای دکتر گرفمن نمیگذرد، اما چیزهای جالبی در مورد اینجور مسائل در مغز پیدا کرده است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
نوروساینس حسادت
۲- اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم [اتللو]. یک چیز اساسی هست که حسادت و رشک هر دو در آن مشترک هستند، و آن عبارت از خواستن چیزی است که شخص احساس میکند آن را ندارد، یا آنطور که دلش میخواهد ندارد، و این به شدت او را زجر میدهد. «حسد آن دیو سبزچشم است که قربانیاش را زجر میدهد.» اما هیجانهایی که حسادت را میسازند فرق دارند با هیجانهایی که رشک را میسازند. هیجانهای حسادت یکیش کینه است، دیگری شک و سومی مراقبت. اما هیجانهای رشک یکیش تحسین است و دیگری ناخشنودی. البته یک هیجان مشترک هم دارند که به چشم نمیآید و آن را بعداً توضیح میدهم.
حسادت در مواقعی به وجود میآید که شخص میترسد چیزی را که دارد از دست بدهد، و کس دیگری آن را تصاحب کند. این است که یک حس مراقبت شدید از آن داراییاش در او به وجود میآید. یا اصلاً شخص دیگری آن چیزی را که او دوست دارد تصاحب کرده است. در این صورت احساس کینهٔ شدیدی خواهد داشت. گاهی هم کسی را دوست دارد اما از وفاداری او به خودش مشکوک است. میترسد او دلش پیش کس دیگری باشد. خلاصه اینکه در حسادت همیشه پای یک شخص سوم هم به یک شکلی در میان است.
اما در رشک پای شخص سومی در میان نیست. فقط مثلاً چیزی در شما هست که شخص دیگری سخت آن را دوست دارد و تحسین میکند، و دلش میخواهد او به جای شما بود و دارای آن بود. مثلاً زیبایی شما، شخصیت شما، ثروتتان و غیره. اما چنین چیزی برای او ممکن نیست. این است که از وضع خودش ناخشنود است و زجر میکشد. در واقع شما باعث میشوید او خود را حقیر احساس کند. اما حتی اگر شما را در ظاهر نادیده بگیرد، یا پشت سرتان از شما بدگویی کند، باز آن چیزی را که در شما هست و در او نیست تحسین میکند. حتی ممکن است در مواردی از شما کینه به دل داشته باشد، اما حتی کینهاش هم خالی از این تحسین شما نیست. این را اکنون مطالعات مغزی نشان میدهند. جایی در مغز هست که پردازش کنندهٔ پاداش است. یعنی وقتی که چیزی مورد تحسین شما قرار میگیرد، این قسمت از مغز که اسمش استریاتوم است فعال میشود. فعال میشود تا حس خوشی برایتان ایجاد کند. یکی از سیستمهایی که رشک آن را فعال میکند همین استریاتوم است.
مطالعات مغز نشان میدهند قسمتهایی از مغز هستند که فقط رشک آنها را فعال میکند. اینها مشخصاً مربوط به پردازش روابط اجتماعی و ایجاد احساسات در تماسهای اشخاص با یکدیگر هستند. قسمتهایی هم هستند که فقط حسادت آنها را فعال میکند. مشخصاً قسمتهایی که مربوط به پردازش احساس خجالت، عشق رمانتیک و روابط عاطفی میشوند. اما قسمتهایی هستند که در هر دوی آنها فعال میشوند. هم در حسادت، هم در رشک. یکی از اینها سیستمی در لُب پیشاپیشانی است که در گرفتن تصمیم نقش دارد. شخصی که دچار حسدورزی یا رشکورزی شده است دائم باید تصمیم بگیرد چه رفتاری از خودش نشان دهد. سیستم دیگر هم آمیگدال است که در تولید احساسات نقش دارد. مثلاً آن دردی که اینها میکشند در آمیگدال تولید میشود. اما جالب اینجاست که استریاتوم هم، که در تولید پاداش نقش دارد، در هر دوی آنها فعال است. یعنی حتی حسادت هم خالی از حس خوشی نیست! البته آن را آن شخص یا آن چیزی برای او ایجاد میکند که سخت مورد علاقهٔ او است. اتللو وقتی میخواهد دزدومونا را در خواب بکشد، اول او را میبوسد و بعد میکشد. و دیالوگی در این لحظهها میگوید که در عین حال که از دردناکترین دیالوگهای دنیا است، از زیباترین آنها هم هست، و حس بسیار خوشی در خود دارد.
آه، ای قلب من، علتش این است، این! نخواهید نامش را بگویم، ای ستارگان پاکدامن! با این حال خونش را نخواهم ریخت. زخمی بر آن پوست سپیدتر از برف و صافتر از مرمرهای گورها نخواهم زد. اما باید بمیرد، وگرنه بر مردان بیشتری خیانت خواهد کرد. اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم. [خطاب به شمع]اگر تو را خاموش کنم و پشیمان شوم، ای خادم روشنایی، دوباره میتوانم روشناییات را به تو بازگردانم. [خطاب به دزدمونا] اما تو را که خاموش کنم، ای بدیعترین نسخه از طبیعت والا، نمیدانم کجایست آن آتش زندگیبخش پرومته تا دوباره روشنت گرداند. وقتی گل را از شاخه بچینم، مگر میشود دوباره به شاخه برگردانمش. گل دیگر خواهد پژمرد. پس هنوز که بر شاخه هستی بویت کنم [میبوسدش]...
عباس پژمان
@apjmn
در فضیلت فراغت
فراغت یعنی آسودگی، یا رهایی از کار یا مسئولیت. بنابراین، زمان فراغت به آن لحظههایی گفته میشود که نه با انجام کار و تکلیف بلکه با استراحت و تفریح یا با انجام فعالیتهای دلخواه میگذرد. مثلاً وقتی دانشجویی دارد کتاب درسی اش را می خواند تا فردا امتحانش را بگذراند، این میشود انجام تکلیف. اما همین دانشجو وقتی آن کتاب را میگذارد زمین و یک رمان به دستش میگیرد تا صفحههایی از آن را بخواند، این میشود فراغت. برای اینکه آن کتاب درسیاش را مجبور است بخواند، اما این رمان را مجبور نیست بخواند. این را دلش خواسته است و دارد بهخاطر دلش میخواند. حقیقت این است که این دو تا خیلی برای مغز فرق دارند! کارهایی که به عنوان وظیفه یا تکلیف انجام میدهیم، شبکههای مشخصی در مغز دارند. اما وقتی که داریم استراحت یا تفریح میکنیم، شبکهٔ مخصوصی در مغز فعال میشود که از مرموزترین خلقتهای طبیعت است. اسم این شبکه، که البته خودش از چندین شبکه تشکیل شده است، دی ام ان DMN، مخففDefault mood network، است. در فارسی آن را شبکهٔ حالت پیشگزیده ترجمه کردهاند. اما شاید بد نباشد که آن را شبکهٔ حالت استراحت بگوییم. برای اینکه شبکهٔ حالت پیشگزیده معنای روشنی نمی دهد.
بسیاری از کارهای شبکهٔ حالت استراحت مشخص شدهاند. اکنون میدانیم که یکی از کارهای اصلیاش تخیل یا تولید خیال است. همچنین در خلاقیت نقش بسیار مهمی بازی میکند. معمولاً میگوییم خلاقیت و نوآوریها با کار و تفکر اتفاق میافتند. اما ظاهراً اینطور نیست. انگار خلاقیتها وقتی اتفاق میافتند که هنرمند یا دانشمندی، خسته از کار مداوم، لحظهها یا ساعتهایی را به خود استراحت میدهد. در این لحظههاست که خلاقیت اتفاق میافتد. دست کم ایدهٔ بعضی از شاهکارهای دنیا در چنین مواقعی به خالقان آنها ظهور کردهاند. ماری شلی، خالق رمان فرانکنشتاین، در یکی از خوابهایش بود که شخصیتها و اتفاقات آن رمان را دید. جی دی رولینگ داشت در قطاری به مسافرت میرفت که طرح هری پاتر در ذهنش شکل گرفت. دیمیتری مندلیف در حال بازی با ورقها بود که جدول تناوبی عناصر شیمیایی به فکرش رسید. گفته میشود فرمول تابع موج شرودینگر هم، که از فرمولهای دورانساز مکانیک کوانتوم است، در هنگامی به ذهن آن فیزیکدان بزرگ اتریشی رسید که او مشغول معاشقه با یکی از معشوقههایش بود. حتی گفته شده است که معاشقه را قطع کرد و نشست آن فرمول را نوشت. [ادامه دارد]
@apjmn
عشق و قانون بیشترین تغییر
بخش ۳: موشها و مرغان دریایی
دانشمندانِ علم اعصاب که دربارهٔ شناخت مطالعه میکردند متوجه نکتهٔ جالبی شدند. در نظر بگیرید که مثلاً میخواهند به موشها یاد دهند که آنها بتوانند مستطیل و مربع را از همدیگر تشخیص دهند. میآیند یک مربع و یک مستطیل انتخاب میکنند. اینها را، یعنی مربع و مستطیل را، با یک مقدار فاصله از همدیگر قرار میدهند. آنوقت موشی را رها میکنند. هر وقت این موش به مستطیل نزدیک شود یک تکه پنیر به او میدهند. اما اگر به مربع نزدیک شود چیزی بهش نمیدهند. این اگر ده دوازده بار تکرار شود، موش یاد میگیرد که مستطیل مساوی است با پنیر. آن وقت دیگر هیچ وقت سراغ مربع نمیرود. همهاش به طرف مستطیل میرود. بهعبارت دیگر، شروع میکند مستطیل را دوست داشتن. یا مستطیل حس خوشی در این موش ایجاد میکند. حالا، بعد از آنکه موش این را یاد گرفت، آزمایش را طوری دیگری انجام می دهند. این بار میآیند در همان آزمایش، آن مربع را برمی دارند، و به جایش یک مستطیل دیگر میگذارند که بلندتر و باریکتر از مستطیل قبلی است. این بار این دوتا مستطیل را به موش نشان دهند. فکر میکنید چه اتفاقی میافتد؟
اول در شکلِ مستطیل و مربع دقت کنید. مربع هر چهار ضلعش مساوی هستند. مستطیل هم چیزی شبیه مربع است با این تفاوت که دو تا از ضلعهای موازی یا روبرویش بلندتر از آن دوتای دیگر هستند. وقتی به جای آن مستطیل و مربع اولی، این بار این دو تا مستطیل را به همان موشهایی نشان میدهند که قبلاً توانستهاند مربع و مستطیل را از هم تشخیص دهند، این بار اینها دیگر به سراغ مستطیل قبلی نمیروند. بیاستثنا به طرفِ مستطیلی میروند که بلندتر و باریکتر است و به جای مربع قبلی گذاشته شده است!
یک چنین آزمایشی را با جوجه های مرغ دریایی و چیزهایی شبیه نوک مادرشان هم انجام داده اند. در مورد آن ها هم باز نتیجه همان بوده است که در مورد موشها بود. این را را هم در کتاب دوم «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند» شرح دادهام. اما این آزمایش چه چیزی در مورد آن عشقهای مخصوصی که شاعران کلاسیک ایران در شعرهای خود ساختهاند میتواند به ما بگوید؟ عشقهایی که آنها را در برابر معشوقهایشان تا حد هیچ مطلق ناچیز میکند.
@apjmn
عشق و قانون بیشترین تغییر
[بیشترین تغییر اسمی است که دکتر راماچاندران، نوروساینتیست آمریکایی، برای یکی از قوانین شناختی و زیبایی گذاشت. معنایش در ادامهٔ یادداشتها مشخص خواهد شد.]
بخش ۱: ای من سگِ فتراک تو
چرا شاعران ایرانی اینقدر خودشان را در برابر معشوقشان مطیع مطلق، و حتی حقیر و ناچیز نشان دادهاند؟! حتی در برابر معشوقهای که هیچ محلی به آنها نمیگذارد! یا رفتارهای نامعقول و حتی تحقیرآمیز با آنها میکند.
سعدی:
گفتی: »به غمم بنشین، یا از سرِ جان برخیز!»
قرمان برمت جانا! بنشینم و برخیزم.
حافظ:
گر تیغ بارد، در کوی آن ماه،
گردن نهادیم، الحکم للّله !
حافظ:
رُخ برنتابم، از راه خدمت.
سر بر ندارم، از خاکِ درگاه
حافظ:
در خاک پایت گر نیست بارم،
باری بمیرم بر خاک درگاه.
اگر اجازهٔ این را ندارم که بر خاک درگاهت پا بگذارم، اجازهای بده [تا دست کم افتخار این را داشته باشم که ] در آن خاک بمیرم.
امیرخسرو دهلوی:
از غمزهٔ بیباکِ تو،
شد جانِ مردم خاک تو.
ای من سگِ فتراکِ تو،
مطلقعنانِ کیستی؟
خسرو که از غم چون جَرَس
نالد نگویی یک نفس،
کای مرغِ نالان در قفس!
از گُلْسِتانِ کیستی؟
ای من سگِ فتراک تو، یعنی ای که من حاضرم سگی باشم و تو قلادهای به گردنم ببندی و به دنبال خودت ببری. البته این الآن دیگر خیلی چیز بدی نیست. حتی امتیاز و موقعیت بزرگی میتواند باشد. چون موقعیت اجتماعی سگها خیلی تغییر کرده است. اما در زمان امیرخسرو سگها فقط موجودات پست و نجسی محسوب میشدند.
باری، اینها فقط نمونههایی از خود را تحقیر کردن شاعران کلاسیکمان، در پیش معشوقههایشان، بود. با توجه به آنچه اکنون از روانشناسی و نوروساینس عشق میدانیم، اینجور کارها به هیچ وجه نمیتواند طبیعی تلقی شود. مخصوصاً که در بیشتر موارد هم این چیزها را آن ها از زبان خودشان گفتهاند، نه مثلاً در توصیف رفتارهای یک شخص دیگر، یا از زبان شخصیتی داستانی. فکر میکنم دستکم تاحدی از تأثیرات عرفان باید بوده باشد!
@apjmn
نقش ملال در خلاقیت
نوروساینس دربارهٔ ملال چه میگوید. ملال، که همان حوصلهٔ کار نداشتن و احساس کسالت و خستگی کردن در هنگام کار است، در واقع چندان هم چیز بدی نیست! اکنون نوروساینس میگوید وقتی که دچار ملال میشویم در واقع مغزمان میخواهد خودش را تنظیم یا «ریسِت» reset کند! حتماً میدانید وقتی که دچار ملال میشوید، توجهتان از دنیای بیرون به دنیای درونتان برمیگردد. و شروع میکنید خیالپردازی کردن. در واقع در این هنگام تمام شبکههای مغز که کارشان گرفتن اطلاعات از دنیای بیرون و انجام کارهایی است که به دنیای اطرافتان مربوط میشوند خاموش میشوند. مثلاً دارید با کسی صحبت میکنید. اما حرفهایش برایتان جالب نیستند. بهجایی میرسید که دیگر برایتان سخت است به حرفهایش توجه کنید و ببینید چه میگوید. این است که حرفهایش را دیگر نمیشنوید. شروع میکنید به چیزهای دیگر فکر کردن. و این در واقع به این صورت اتفاق میافتد که شبکههایی از مغزتان که کارشان این است که حرفها را بشنوند خاموش میشوند، و توجهتان از بیرون به درونتان تغییر میکند. شبکهٔ مهمی که در این هنگام وارد عمل میشود اسمش دی ام ان DMN است. DMN از حروف اول واژه های Default mode network درست شده است، و معنیاش شبکهٔ حالت پیشفرض، یا شبکهٔ حالت پیشگزیده، میشود. این شبکه کارهای مختلفی انجام میدهد. یکی از آنها خیالپردازی کردن است. یا بهعبارت دقیقتر و علمیترش، یکی از کارهایش شرکت داشتن در تولید خیال است. از آنجا که خیال نقش اساسی در خلاقیت دارد، در واقع دی ام ان در خلاقیت هم نقش مهمی بازی میکند. کسانی که زود دچار ملال میشوند، معمولاً خلاق هم هستند. این در واقع بهخاطر همین فعالتر بودن دی ام انشان است. آن هم که تنبلها برای هر کاری آسانترین راه را پیدا میکنند، باز بهخاطر همین مسئله است. تنبلها چون زود دچار ملال میشوند، دی ام انشان خیلی فعال است. بنابراین خلاق یا خلاقتر هم هستند.
البته فقط دی ام ان نیست که در هنگام احساس ملال روشن است. همچنان که قبلاً هم بارها در مباحث دیگر گفتهام، هیچ شبکهای در مغز نیست که به شکل مستقل و بدون کمک شبکههای دیگری کارش را انجام دهد. این است که در تولید احساس ملالت و خیالپردازی آن هم شبکههای مختلفی شرکت دارند. یکیش همان دی ام ان است، که نقش اصلی را در تولید خیال دارد. یکی دیگر اینسولاست، که کار سوئیچ کردن توجه از بیرون به درون را انجام میدهد، و در تمام مدتی که خیالپردازی ادامه دارد این توجه به درون را برقرار نگه میدارد. یکی دیگر آمیگدال است، که کارش تولید احساسها یا هیجانها ست. آمیگدال شبکهای است که در تولید احساسها نقش اصلی را بازی میکند. کاری هم که در احساس ملال به عهدهاش هست تولید خود همان احساس کسالت و بیزاری است. یکی دیگر از این شبکهها هم هیپوکامپوس است، که در تولید خیال نقش دارد. نقشش هم به این صورت است که اتصال دی ام ان به حافظهٔ طولانی مدت و محتویاتش را ممکن میسازد. خیالپردازی احتیاج به خاطرات بسیاری دارد که باید پشت سر هم از حافظه استخراج شوند و برای تولید خیال مصرف شوند. این کار را هیپوکامپوس انجام میدهد. ۸ خرداد ۱۴۰۴ عباس پژمان
@apjmn
خیام و ادوارد فیتزجرالد
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
مِی نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
معنی این رباعی خیام تقریباً این است:
چون هیچ کس نمیتواند تضمین کند حتماً فردایی برایت خواهد بود، پس لحظههایی در همین امروز، حالِ دل پرغصهات را خوش کن! بیا در این مهتاب شرابی بزن، ای ماهرو! شبهای بسیاری خواهد آمد که ماه و مهتابش خواهد بود اما ما دیگر نخواهیم بود.
ادوارد فیتزجرالد رباعیهای خیام را بسیار آزادانه ترجمه کرد و ترجمهی بعضی از آنها را چند بار تغییر داد. مثلاً همین رباعی را به صورتهای زیر ترجمه کرد:
دوباره آنجا ماه طلوع کرده است و دنبال ما میگردد-
از این پس هم بسی بَدر گردد و رو به نقصان گذارد؛
از این پس هم بسی در همین باغ دنبال ما بگردد،
اما دیگر یا من نخواهم بود یا تو نخواهی بود!
Yon rising Moon that looks for us again —
How oft hereafter will she [shall it] wax and wane;
How oft hereafter rising look for us
Through this same Garden — and for one in vain!
بعد به این صورت تغییرش داد:
اما نگاه کن، عزیز دلم! دوباره ماهِ آسمان که دارد طلوع میکند
از پشت آن چنار لرزنده نگاهمان میکند:
از این پس هم بسی از میان آن برگ ها نگاه کند
اما دیگر یا مرا نبیند یا تو را!
But see! The rising Moon of Heav’n again
Looks for us, Sweet-heart, through the quivering Plane:
How oft hereafter rising will she look
Among those leaves — for one of us in vain!
و بالاخره به این صورت درش آورد:
ای ماه، که ماه شادی منی و محاقی نداری،
ماه آسمان دوباره دارد طلوع میکند:
از این پس هم بسی دوباره طلوع خواهد کرد
و در همین باغ- بیهوده- دنبال من خواهد گشت!
Ah, Moon of my Delight who know’st no wane,
The Moon of Heav’n is rising once again:
How oft hereafter rising shall she look
Through this same Garden after me—in vain!
عباس پژمان
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۶- الان نوروساینس نشان میدهد که همهٔ باورها، از هر نوعی که باشند، یک ساختار مشترک دارند. در واقع همهٔ باورهای ما پیشبینیهای ناقصی دربارهٔ آینده هستند. حتی باورهای سیاسی و ایدئولوژیک. حتی باورهای مذهبی و دینی، که به آنها ایمان هم میگویند. خلاصه، هر باوری در واقع یک پیشبینی ناقص دربارهٔ آینده است! مثلاً کسی که باور کرده است سوسیالیسم میتواند فقر را در دنیا از بین ببرد، درواقع یک پیشبینی دارد میکند. پیشبینیای که در هر حال ناقص است. چون ذات پیشبینی این است که ناقص باشد. برای اینکه وقتی پیشبینی میکنیم در واقع آینده ای را در خیال خود میبینیم! اما آینده را که حتی در خیال خودمان هم هیچ وقت کامل نمیتوانیم ببینیم. فوقش فقط چیزهایی از آن را میبینیم، نه هر چیزش را! نه کاملش را. چه آیندهٔ خیلی دوری باشد، چه آیندهٔ خیلی نزدیکی باشد.
هر باوری هم از اجزای مشخصی ساخته میشود. این اجزا عبارتاند مقداری احساسات یا هیجان، بعضی مشاهدات واقعی، و تکههایی از خاطرات و تجربیات که در حافظهٔ هر کس هستند. مغز در واقع این ها را با هم ترکیب میکند و یک پیشبینی از آینده میسازد تا با آن شما را به پاداشی برساند. مثلاُ در آن مثالی که از سوسیالیسم آوردم، پاداشش همان از بین رفتن فقر و برقراری عدالت و این چیزهاست. یا مثلاً وقتی مغز کسی باوری دربارهٔ بهشت و جهنم برایش میسازد، پاداشش ادامه داشتن زندگی او پس از مرگش است. مخصوصاً اگر زندگی سعادتباری هم نصیبش شود. یا باز هم به عنوان مثالی دیگر؛ وقتی باور دارید که اگر با فلان دختر یا پسر ازدواج کنید خوشبخت خواهید شد، بدیهی است که پاداشش همین خوشبختی خواهد بود.
درست یا غلط بودن باور هم اصلا برای مغز مهم نیست. هم باورهای غلط میتواند بسازد، هم باورهای درست. مهم این است که پاداشی برایتان متصور باشد. مغزتان یک باور برایتان میسازد. مغز در طی تکاملش فقط این را یاد گرفته است که باور برایتان بسازد تا شما را به پاداش برساند. و جالب اینکه باورهای غلط و نامعقول را هم با همان دستگاههایی میسازد که باورهای درست و معقول، یا نسبتاً درست و معقول را میسازد. در واقع نوع مصالح یا مواد است که یک باور را به باوری غلط یا درست تبدیل میکند. نوع و مقدار هر یک از آنها. مواد یا مصالح را هم گفتم چه چیزهایی هستند؛ احساسات یا هیجانها، مشاهدات واقعی، خاطرات و تجربیات. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
از متن رمان: «از پشت شيشهٔ قطاری كه مرا به ايرْكوتْسْك برمىگرداند، عكس آن تصوير بزرگ لنين را گرفتم كه با دستش به خلق سلام مىكرد و كل يك دامنه از تپه را پوشانده بود. وقتى آن تصوير نمايان شد من طورى شگفتزده شدم كه فوراً دستم رفت به دوربینم. مسافرهاى اطرافم كه مىديدند عكسها خيلى بيشتر از يكى شدند كِركِر مىخنديدند. من وانمود مىكردم متوجه نيستم آنها دارند مىخندند و به تصوير ديگرى از لنين فكر مىكردم كه او را در پايان عمرش و بعد از چندين سكتهٔ مغزى در صندلى چرخان نشان مىداد: با نگاهی وحشتزده در چشمهایش كه انگار كابوسى را در عالم بيدارى مىديدند. يا روسيهٔ مقتول بود كه مىآمد او را قبل از مردن زجر بدهد؟»
عباس پژمان
@apjmn
شرح تصویر: صحنهای از جنگ رستم و اسفندیار، که در آن رستم با تیرهای اسفندیار از رخش بر زمین میافتد. از نقاشیهای حمید رحمانیان.
@apjmn
نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
از ۱۷ تا ۲۷ اردیبهشت
شبستان مصلا
غرفهٔ ناشر (انتشارات شباهنگ):
راهرو ۲۰، شماره ۴۷۷
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۴- اما نکتهای هم در مورد خیال یا تخیل هست که خیلی جالب است، و این نکته نقش مهمی در این مبحث ما بازی میکند. الان نوروساینس نشان میدهد که خود یک عمل هیچ فرقی با خیال آن برای مغز ندارد. مثلاً اگر بیماری که در بستر افتاده است فکر کند که پزشکی به بالین او میآید، مغز او این فکر یا خیال او را در همان مدارهایی پردازش میکند که آمدن واقعی یک دکتر به بالین او را پردازش خواهد کرد. یعنی خیال این اتفاق و خودش هیچ فرقی برای مغز ما ندارند. و این استعداد مغز هم که میتواند خیال یک واقعیت را با خود آن واقعیت یکی بداند یکی دیگر از ابزارهای ساختاری مغز است. حقیقت این است که مغز بدون خیالپردازی نمیتواند وظایفش را انجام دهد! یعنی اینجوری به وجود آمده است. یا در واقع اینجوری تکامل پیدا کرده است. همچنانکه در یادداشت پیشین گفتم، حتی مغزهای ابتدایی هم درجات سادهای از خیالپردازی را رادارند. مغز دستگاهی است که دائم اطلاعاتی را که از بدن مربوطهٔ خود و محیط اطرافش واردش میشوند باید پردازش کند. بعد هم بر اساس این اطلاعاتی که دریافت کرده است پیشبینیهایی بکند. هر نوع پیشبینی هم یکجور «سناریو» است! یک نوع روایت عمل یا در واقع یک داستان یا خیالپردازی است. و برای ساختن یا خلق کردن آن احتیاج به مقداری تخیل هست. حالا در نظر بگیرید که این مغز در طی تکامل خودش، که میلیونها سال طول کشیده است، میلیاردها بار با تخیل خودش روایت یا داستانی از آینده ساخته است و این روایت یا داستان درست هم درآمده است! یعنی بر واقعیت منطبق شده است. این در واقع زیاد اتفاق میافتد. مثلاً حتی مغز تقریباً سادهٔ کلاغ را در نظر بگیرید. اجداد این کلاغها میلیونها بار بوی خاصی در هوا شنیدهاند و «پیشبینی کردهاند» که ممکن است این بو از میوهٔ خاصی باشد که میتواند غذای خوشمزهای برای آنها باشد.» آن وقت به دنبال آن بو رفتهاند و پیشبینیشان منطبق بر واقعیت شده است. یعنی مثلاً رفتهاند و به درختهایی پر از گردو رسیدهاند. چنین مثالی را برای همهٔ موجودات دیگر هم میتوان زد. حالا در نظر بگیریم که این مغز در طی تکامل خود میلیاردها میلیارد بار خیالپردازی کرده است و خیالپردازیاش درست از کار درآمده است. بنابراین میتوان تصور کرد که باید اعتقاد راسخی به خیالهای خودش د اشته باشد. اما یک سیستم دیگر هم در مغز هست که مخصوصاً بعضی خیالهای آن را سخت تشویق و تقویت میکند. این سیستم هم باز جزئی از ساختار این مغز است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
خانم دکتر نیلوفر خیرخواه در جشن روپوش سپیدشان، در دانشکدهٔ علوم پزشکی تهران، بُرشی از رمان «تالار فرهاد» من را خواندهاند. آنجا که میگویند «از تالار فرهاد به تالار عزلت، از پنجاه سال پیش تا به امروز سفر کردیم»، به دانشجویان دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تهران در رمان تالار فرهاد اشاره میکنند. آنها یک روز در بهار پنجاه و هفت در تالاری از آن دانشکده جمع شدهاند که اسمش تالار فرهاد است. اما طولی نمیکشد که انقلاب میآید و آن تالار هم اسمش تغییر میکند و عزلت میشود. حالا اسمش عزلت است.
وقتی این فیلم را دیدم خاطرات بسیاری برایم زنده شد. ناگهان یک زمانی را دیدم که من هم در آن دانشکده اینترنیام را شروع میکردم و حالا چهل سال از آن زمان گذشته بود، و دیدم نیلوفر و همکلاسانش همسن دختران من هستند. حافظه دنیای عجیبی است. حتی پس از چهل سال هم میتواند چیزهایی را که دیگر نیستند جلوی چشمت بیاورد، و تو دلت به شدت هوای آنها را بکند. با خودت میگویی کاش میشد یک بار دیگر تکرار شوند. حتی اگر مربوط به دورانی بوده باشند که سرتاسرش در ترس و اضطراب، و بدون حتی یک جشن، گذشت و رفت. عباس پژمان
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران
۲- وقتی میگوییم «باور»، معمولاً فقط به مفهوم مذهبی یا سیاسی آن فکر میکنیم. اما مفهوم باور خیلی گستردهتر و مخصوصاً سادهتر و ابتداییتر از این حرفها است. دانشمندان حتی آن را به دنیای حیوانات هم گسترش میدهند. و درست هم هست. در مغز حیوانات هم باورهایی اتفاق میافتند که در اساس خود هیچ فرقی با باورهای مذهبی و سیاسی ندارند. در واقع تنها فرقی که باورها با هم دارند فقط به نوع شناختهایی مربوط میشود که آنها را به وجود میآورند. در واقع همهٔ حیوانات میتوانند یک شناخت ابتدایی به چیزهایی از دنیای اطراف خود داشته باشند. مثلاً حتی سادهترین حیوانات هم میتوانند غذاهای خود یا بعضی خطرها را بشناسند. بنابراین باورهایی هم که مغز آنها میتواند بسازد متناسب با همین اندازه از شناخت خواهد بود. مثلاً پرندهای دانهای را میبیند و مغزش از روی اطلاعاتی که از آن دانه دریافت میکند، تشخیص میدهد این دانه میتواند ارزش غذایی برایش داشته باشد. آن وقت دستور صادر میکند تا بعضی عضلاتش به کار بیفتند، بهطوری که منقارش آن حشره را بگیرد. اینجا این دستور بر اساس یک باور صادر میشود. باور به اینکه آن دانه میتواند به عنوان غذا برای آن پرنده عمل کند. این باور در واقع بر اساس یک شناخت بسیار ابتدایی از آن دانه، که جزئی از دنیای اطرافش است، برایش به وجود میآید. این جور باورها در همهٔ حیوانات هستند. حتی در انسان هم هستند.
اما حیوانات هر چه تکامل یافتهتر شدهاند، توانایی شناختهای پیچیدهتری پیدا کردهاند. مثلاً بسیاری از آنها میتوانند حیوانات دیگر را از راه تماس با آنها یا مشاهدهٔ آنها بشناسند. آنها بر اساس این شناختها به باورهایی میرسند. بهطوری که نوع رابطه و رفتارشان با هر کدام از آنها را بر اساس آن باورها تنظیم میکنند. مثلاً سگ، گربه، کلاغ و هزاران حیوان دیگر باورهایی از این نوع دارند. مثلاً سگ باور دارد که انسان میتواند دوست او باشد و به خاطر این است که رابطهٔ دوستی با او برقرار میکند.
و بالاخره، مغزی که میتواند مفاهیم انتزاعی بسازد و شناختهای مخصوصی بر اساس اینجور مفهومها ایجاد میکند. این مغز باورهایی بر اساس این شناختها ایجاد کرده است که اسمشان را باورهای مذهبی، سیاسی و غیره گذاشتهایم. ظاهراً فقط مغز انسان است که میتواند اینجور باورها را بسازد.
فصلی هست در کتابی به نام وقتی که روانشناسی تکاملی و نوروساینس اجتماعی به هم میرسند، به قلم دکتر آنابلا پینتو، از دانشگاه انگلیا راسکین در کمبریج انگلیس، که اختصاص به همین موضوع دارد. کسانی که میخواهند مبحث انواع باورها را به شکل مشروحتری از دیدگاه علمی مطالعه کنند، میتوانند آن را بخوانند. من فقط خلاصهای از یک بخش از آن را به زبان ساده و روشن نوشتم. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
با سپاس از محمد نجاتی عزیز:
https://www.instagram.com/reel/DIEBjY0Rkmn/?igsh=cDNxenBheWd3aHdu
نوروساینس حسادت
۱- دیو سبز چشم
ایاگو: اوه، از حسد برحذر باش، سرورم! حسد آن دیو سبز چشم است که قربانیاش را زجر میدهد. مردی که دیگر امیدی به وفای همسر ندارد و مهر همسر را هم از دلش بیرون انداخته است، او همچنان میتواند زندگی را خوش بگذراند. اما چه حکایت تلخی میگوید حال آن مرد که دوست میدارد اما مشکوک است، شک دارد اما شدیداً عاشق است.
اتللو: ای فغان از این محنت!
ایاگو: آن فقیری که خرسند باشد توانگر است، حتی هر چهقدر که بخواهد. اما توانگری که میترسد ثروت از دست دهد حتی با ثروت بیکران هم مثل زمستان بیبرگ و نوا است. ای خدای مهربان، قلب همهٔ قبیلهام را از حسد ایمن بدار...
اتللو / شکسپیر / ترجمهٔ پژمان
حسد از احساسها یا هیجانهای بسیار قوی است که از چند احساس یا هیجان تشکیل میشود، و دو نوع است. در انگلیسی آنها را جیلِسی و اِنوی میگویند jealousy and envy . در فارسی اما چندان نمیشود اینها را با دو واژهٔ کاملاً مختلف بیان کرد. مثلاً مولوی در یکی از ابیات مثنوی رشک را دقیقاً در معنای انوی به کار میبرد:
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
اما حسد هم این معنی را میتواند بدهد. مثلاً در این بیت حافظ دقیقاً معنی انوی میدهد:
حسد چه میبری ای سستنظم بر حافظ!
قبول خاطر و لطفِ سخن خداداد است
تازگیها هم جیلسی را معمولاً حسادت زناشویی، حسادت عشقی و غیرتورزی مینویسند، انوی را هم حسد یا رشک. به نظر من بهتر است جیلسی حسادت نوشته شود، انوی هم رشک. در هر حال، مهم فرق این دو احساس است، که این را در یادداشت بعدی شرح خواهم داد. اما فرق اینها را در دیالوگهای ایاگو هم میتوان تشخیص داد. او در دیالوگ اولش از جیلسی میگوید، در دیالوگ دومش از انوی.
عباس پژمان
@apjmn