apjmn | Unsorted

Telegram-канал apjmn - عباس پژمان

3081

یادداشت‌ها و مقالاتی علمی به زبان ساده و روشن درباره‌ی مغز و تولیدات آن لینک اولین پست کانال ؛ https://t.me/apjmn/3 کانال مخصوص تئوری کوآنتوم به زبان ساده ؛ t.me/Quantum_by_Abbas_Pejman نوشته هایم در اینستاگرام ؛ Instagram.com/pejman_abbas

Subscribe to a channel

عباس پژمان

نوروساینس اسم‌ها

[جولیت خطاب به رومئو]: مگر چه هست در یک اسم؟ آن چیزی که آن را گل می‌گوییم با هر اسم دیگر هم می‌تواند بوی خوشش را بدهد.

آیا جولیت راست می‌گوید؟ در هر حال، دو چیز را بهتر است هر کس خوب یاد بگیرد. چون نقش مهمی در شناخت بازی می‌کنند. منظورم متافور و متونیمی است. متافور را در فارسی استعاره می‌گوییم، متونیمی را مَجاز.

بسیاری از کلمه‌ها و عبارت‌هایی را که در صحبت‌ها یا نوشته‌هایمان به کار می‌بریم، در معنی اصلی آن‌ها به کار نمی‌بریم. مثلاً وقتی می‌گوییم فلانی کله‌اش خیلی باد دارد، منظورمان این نیست که واقعاً توی کله‌اش باد زیادی هست، یا توی کله‌اش باد زیادی در حال وزیدن است. منظورمان این است که او خیلی مغرور است. یا توی سرش خیلی غرور دارد. باد اینجا معنی اصلی خودش را نمی‌دهد. معنی غرور می‌دهد. و اما اینکه چطور باد می‌تواند معنی غرور بدهد. این به‌خاطر شباهتی است که بین باد و غرور می‌تواند باشد. هم باد هر چیزی را که در برابرش عرض اندام کند می‌خواهد خم کند، هم غرور. به‌خاطر این «شباهت» است که باد می‌تواند در صحبت‌های ما به‌جای غرور بیاید و نقش آن را بازی کند.   هر کلمه یا عبارتی که در صحبت‌هایمان چنین نقش‌هایی بازی کند می‌شود استعاره.

گاهی هم کلمه‌ها یا عبارت‌ها معنا‌هایی غیر از معناهای اصلی‌شان را می‌دهند، اما اینجا دیگر شباهت نیست که به آن‌ها اجازهٔ این کار را می‌دهند. اینجا «وابستگی» است که این اجازه را می‌دهد. مثلاً خیلی می‌شنویم که گفته می‌شود کاخ سفید گفت، کاخ سفید قبول نکرد، کاخ سفید دعوت کرد، و غیره. آیا واقعاً خود «کاخ سفید» است که این کارها را می‌کند؟ خود آن ساختمان سفیدی که در واشنگتن است این کارها را می‌کند؟ معلوم است که نه. همهٔ این کارها را آن کسی می‌کند که توی کاخ سفید نشسته است. یعنی ترامپ می‌کند. در واقع یک وابستگی مهم بین ترامپ و واشنگتن هست، و این وابستگی است که اجازه می‌دهد کاخ سفید در صحبت‌ها نقش ترامپ را بازی کند، یا معنی ترامپ دهد. هر کلمه یا عبارت هم که چنین نقش‌هایی در صحبت‌ها بازی کند می‌شود متونیمی یا مَجاز.

و حالا اسم‌های ما کدام یک از این‌ها می‌توانند باشند؟ یعنی اصلاً اسم‌های ما می‌توانند متافور یا متونیمی ما تلقی شوند؟‌ زبان شناسان ظاهراً اسم‌های کوچک را جزو میتونیمی‌ها می‌دانند. اما پژوهش‌های عصب‌شناسی این را رد می‌کنند. الآن پژوهش‌هایی که در مغز صورت گرفته‌اند نشان می‌دهند که متافورها، متونیمی‌ها، اسم‌های کوچک و اسم‌های فامیلی هر کدام مقولهٔ جداگانه‌ای برای مغز هستند. بنابراین برعکس آنچه زبان‌شناسان گفته‌اند مغز اسم‌ها را به عنوان متونیمی نمی‌شناسد.  بعد یک چیز جالب دیگر را هم اخیراً بعضی پژوهش‌ها نشان داده‌اند. مثلاً آزمایشی در انجمن روان‌شناسی آمریکا انجام شد که نشان می‌داد افراد بزرگسال شبیه اسم‌هایشان می‌شوند!

هر اسم کوچکی معمولاً یک مفهوم طبقاتی یا فرهنگی دارد. مردم هم معمولاً اسم‌های کوچکی را که  با کلاس باشند یک‌جور صدا می‌کنند و آن‌هایی را که چندان باکلاس به حساب نیایند یک‌جور دیگر. این ظاهراً در واکنش چهرهٔ هرکس بعد از شنیدن اسمش تأثیر می‌گذارد، و رفته رفته تغییرات مشخصی در شکل چهره‌اش ایجاد می‌کند. اما این را به چه شکل مطالعه کردند. مطالعه به این شکل بوده که آمدند تعدای از کسانی که اسمشان مثلاً آلبرت بود تهیه کردند، تعدادی دیگر از کسانی که اسمشان استیون بود تهیه کردند، همین‌جور عکس‌هایی از کسانی با دانلد، جرج و غیره. این عکس‌ها را قاتی کردند. آن‌‌وقت آن‌ها را به عدهٔ تقریباً زیادی نشان دادند و به هر کدامشان گفتند عکس‌هایی را که شبیه هم هستند دسته دسته از هم جدا کنند. دیدند عکس‌هایی که به عنوان عکس‌های شبیه هم انتخاب می‌شوند بیشترشان عکس‌هایی هستند که صاحبانشان اسم کوچک مشترک دارند! معنی‌اش در واقع این می‌توانست باشد که اسمشان رد پای خاصی داشته است که در چهرهٔ هر کدامشان باقی گذاشته بود. این آزمایش را با هوش مصنوعی هم انجام دادند. کامپیوتر را طوری برنامه‌ریزی کردند که بتواند چهره‌های شبیه هم را تشخیص دهد. آن وقت عکس‌ها را بهش نشان دادند و ازش خواستند عکس‌هایی را که شبیه هم هستند دسته دسته مشخص کند. هوش مصنوعی هم عکس‌هایی را شبیه هم تشخیص می‌داد که بیشترشان مال کسانی بودند که اسم کوچکشان یکی بود.

اما چرا اسم کوچک این تأثیر را دارد و اسم فامیل ندارد؟ لابد به‌خاطر اینکه هرکس معمولاً خودش را با اسم کوچکش می‌شناسد تا اسم فامیلش. بعد هم هر کس، مخصوصاً در دوران کودکی‌اش، بیشتر با اسم کوچکش صدا می‌شود تا با اسم فامیلش.

اما این مطالعه انگار دارد یک چیز دیگر هم می‌گوید! و آن اینکه اسم‌های کوچک انگار چیزی مثل متافور عمل می‌کنند! چون می‌گوید هر کس شبیه اسمش می‌شود! اما انگار این شباهت آن چنان نیست که مغز آن را به رسمیت بشناسد.  عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

فهرستی از پست‌های امسال

کتاب‌های پارسالم (۱۴۰۳)

نوروز به روایت شاهنامه

نسخهٔ ایرانیِ خنده

زنی که درد، گرسنگی و خستگی احساس‌نمی‌کند

نظمی که از دل بی‌نظمی سر درمی‌آورد (دربارهٔ کار مغز)

صدای خورشید

نوروساینس حسادت ، ۲)

تفاوت واقعیت با چیزهایی که می‌بینید

مغزهای باورمندان و ناباوران ( ۱،  ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷ )

تالار فرهاد در جشن روپوش‌های سفید (ویدیو)

تالار فرهاد در جشن روپوش‌های سفید (متن)

توهم‌های کنترل شده

کاناپهٔ قرمز ( ۱، ۲ )

حکیمی که فقط حماقت را درمان می‌کند

خیام و ادوارد فیتزجرالد

نقش ملال در خلاقیت

لنزهایی که در تاریکی هم خواهند دید

عشق و قانون بیشترین تغییر ( ۱، ۲، ۳، ۴ )

ضیافت / گیوم آپولینر

در فضیلت فراغت ( ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷ )

چرا عشق‌ها می‌میرند ( ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴ )

در باب زن‌ها / آرتور شوپنهاور

پس به هر دستی نباید داد دست (حافظهٔ بی‌خبری)

تفکر و زبان ( ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ )

انگار عمر خودم را می‌بینم

Читать полностью…

عباس پژمان

تفکر و زبان

[۴] مدیوم‌های دیگر- در واقع فقط شبکهٔ زبان نیست که فکرهای ما را بیان می‌کند. مدیوم‌های دیگری هم برای این کار هستند. یکی از این‌ها زبان بدن است. همان حالت‌های چهره، ژست‌های مختلف، گریه،‌ خنده، و احساس‌های گوناگونی که می‌شود آن‌ها را در چهره خواند. یکی دیگر عمل‌ها و رفتارها هستند. سومی هم هنرهای غیرکلامی و اختراعات هستند. پیش از آنکه مغز انسان مجهز به شبکهٔ زبان شود، همهٔ فکرهایش فقط با این مدیوم‌ها بیان می‌شدند. الآن هم این مدیوم‌ها فعال هستند. مثلاً بسیاری از تصمیم‌ها و قضاوت‌های مغز، که همچنان که دیدیم دسته‌ای از تفکراتش را تشکیل می‌دهند، از طریق عمل‌ها بیان می‌شوند. مثلاً یک فوتبالیست را در نظر بگیرید. مغزش در میدان بازی هر لحظه تصمیمی می‌گیرد. این تصمیم در واقع فقط به صورت عمل بیان می‌شود. یا حتی مثلاً تصمیمی که مغز برای خوابیدن می‌گیرد. مثلاً تصمیم می‌گیرد مسواک بزنی، لباس خواب بپوشی، دراز بکشی، چشم‌هایت را ببندی. انجام این‌ها در واقع بیان آن تصمیم‌ها هستند. باز به عنوان مثالی دیگر، فرض کنید از یکی از همکلاس‌هایتان حرکتی سر می‌زند که شما از آن خوشتان نمی‌آید. این حرکت او شبکهٔ تفکر مغز شما را روشن می‌کند و مغزتان تصمیم می‌گیرد از آن شخص دوری کنید. رفتاری که از آن پس با او خواهید داشت در واقع بیانی از آن فکرتان خواهد بود. حتی فکرهای انتزاعی هم خیلی وقت‌ها ممکن است فقط با این مدیوم‌های غیرزبانی بیان ‌شوند. خیلی وقت‌ها فکرهایی از سرمان می‌گذرد بدون اینکه آن‌ها را به کسی بگوییم یا حتی برای خودمان تکرار کنیم. فقط مثلاً غمگین می‌شویم، شاد می‌شویم و غیره. در این لحظه‌ها در واقع آن فکرها، که انتزاعی هم هستند، با زبان بدنمان بیان می‌شوند. حیوانات در واقع همیشه با همین مدیوم‌های غیرزبانی فکرهایشان را بیان می‌کنند.

از قدیم هم احتمال‌هایی داده می‌شد که بعضی حیوانات فکر می‌کنند. در واقع بعضی رفتارها و کارهای آن‌ها بود که این احتمال را به وجود می‌آورد. همین‌طور ابزارهایی که بعضی از آن‌ها می‌سازند. یا از بعضی اشیا به عنوان ابزار استفاده می‌کنند. حتی بعضی از آن‌ها بعضی کارهای هنری انجام می‌دهند. اما از وقتی که دانشمندان توانسته‌اند مغز زندهٔ آن‌ها را مطالعه کنند این احتمال‌ها تقریباً به یقین تبدیل شده‌اند. الآن دانشمندان معتقدند که میمون‌ها‌، سگ‌ها، کلاغ‌ها، روباه‌ها، فیل‌ها، دلفین‌ها، اختاپوس‌‌ها و بعضی‌های دیگر فکر هم می‌کنند. حتی مغز بعضی از آن‌ها، مثل شامپانزه‌ها، کلاغ‌ها و روباه‌ها، فکرهای انتزاعی هم دارند! عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

تفکر و زبان
[۲] اما الآن دیگر فقط به مطالعهٔ بیماران آفازیک و اتوپسی مغز آن‌ها پس از فوتشان قناعت نمی‌شود. الآن اف ام آر آی و تکنیک‌های پیشرفتهٔ دیگری هم هستند که بسیار دقیق‌تر می‌توانند این چیزها را نشان دهند. منتهی برای این مطالعه‌ها احتیاج به طراحی آزمایش هست. بعضی از این آزمایش‌ها با آنکه فوق‌العاده ساده هستند، بسیار گویا هستند. مثلاً شخصی با مغز سالم به دستگاه ام آر آی وصل می‌شود. پژوهشگرها هم که دارند مغز او را مطالعه می‌کنند فعالیت‌های آن را در مانیتور دستگاه می‌بینند. در آزمایش اول، یکی‌شان یک جمله می‌گوید تا آن شخص بشنود. مثلاً می‌گوید امروز سه شنبه من دارم به یک مرغ سرخ توی یک درخت بلوط فکر می‌کنم! مغز آزمایش‌شونده شروع می‌کند کلمه‌ها را معنی کردن و آن‌ها را به هم ربط دادن، و فعالیت‌هایش در مانیتور ظاهر می‌شود. در واقع کلمه‌های جمله هر کدام در جای مخصوص خود پردازش می‌شوند. مرغ در جای مخصوص پرنده‌ها، سرخ در جای مخصوص رنگ‌ها، درخت بلوط در جای مخصوص درخت‌ها، سه شنبه در جای تقسیمات زمان، فکر کردن هم در جایی که به فعل‌های انتزاعی اختصاص دارد. در واقع همهٔ قسمت‌هایی که فعال می‌شوند مربوط به زبان هستند. مشخصاً قسمت‌هایی که به معنی کردن کلمات شنیده شده و ارتباط گرامری آن‌ها به یکدیگر مربوط می‌شوند.

در آزمایش بعدی، به همین شخص مثلاً یک مسئلهٔ ریاضی می‌دهند حل کند. می‌بینند آن جاهایی که برای آن جملهٔ «من دارم به یک مرغ سرخ توی یک درخت بلوط فکر می‌کنم» روشن شده بودند این بار دیگر مطلقاً فعال نشدند. عوضش جاهای دیگری فعال شدند که هیچ ربطی به قسمت‌های مربوط به زبان ندارند. یعنی اینکه حل کردن مسئلهٔ ریاضی، که یکی از انواع تفکر است، وابسته به زبان نیست.

و در آزمایش دیگری هم سؤالی دربارهٔ یک مفهوم انتزاعی از این شخص می‌پرسند. مثلاً می‌پرسند آزادی بهتر است یا عدالت. می‌گویند به جوابش فکر کن، اما سعی کن جوابی را که به آن رسیدی حتی در ذهنت هم برای خودت نگویی. باز می‌بینند، وقتی که او شروع می‌کند به فکر کردن، جاهایی از مغزش روشن می‌شوند که ربطی به آن جاهایی که مخصوص زبان هستند ندارد. آن وقت می‌گویند حالا جواب را برای ما بگو. می‌بینند به محض این‌که این شخص آن جواب را به زبان می‌آورد، جاهای قبلی‌ای که هنگام فکر کردن او روشن بودند خاموش می‌شوند، و جاهای دیگری که به تکلم مربوط هستند روشن می‌شوند. حتی وقتی هم که آن شخص جواب را فقط در ذهنش برای خودش می‌گوید باز همین اتفاق می‌افتد. جاهای مربوط به فکر کردن خاموش می‌شوند و جاهای مربوط به تکلم روشن می‌شوند. دقت کردید؟ تا لحظه‌ای که شخص فقط دارد فکر می‌کند، مثلاً فکر می‌کند تا جواب سؤالی را پیدا کند، جاهایی از مغزش که به زبان مربوط می‌شوند کاملاً خاموش هستند! در واقع جاهای مربوط به زبان فقط وقتی روشن می‌شوند که آن فکر به بیان در می‌آید. یعنی اینکه تفکر انتزاعی هم، که فکر کردن به جواب سؤال‌ها هم یکی از از انواع آن است، مستقل از زبان پردازش می‌شود.

خلاصه الآن دیگر این‌طور نیست که فقط موسیقی و شطرنج و حل مسئلهٔ ریاضی به عنوان نمونه‌هایی از تفکر مورد مطالعه باشند. الان دیگر همۀ آن چیزهایی که تفکر محسوب می‌شوند مورد مطالعه قرار می‌گیرند. جالب اینکه در مورد همهٔ این‌ها آزمایش نشان می‌دهد تفکر مستقل از زبان صورت می‌گیرد.

ضمناً مغز کل تفکرها را به سه دسته تقسیم می‌کند. یک دسته تفکرهایی هستند که به حل مسئله مربوط می‌شوند. دستهٔ دوم منطق و استدلال‌ها هستند، که تفکرات انتزاعی را تشکیل می‌دهند. مثل همان تفکراتی که برای پیدا کردن جواب یک سؤال دربارهٔ یک نفهوم انتزاعی صورت می‌گیرد. کلاً هر تفکری که دربارهٔ مفهوم‌های انتزاعی، مثل عشق، آزادی، هستی و غیره صورت بگیرد، تفکر انتزاعی محسوب می‌شود. دستهٔ سوم هم قضاوت‌ها و تصمیم گیری‌ها هستند. آزمایش‌ها نشان داده‌اند که هر کدام از این سه دسته شبکه‌های مخصوص خودشان را در مغز دارند. بنابراین هر تفکری، بسته به اینکه از کدام دسته باشد، در شبکهٔ مخصوص خودش صورت می‌گیرد. برای هر دسته هم الآن آزمایش‌های مخصوصی طراحی شده است، و باز هم خواهد شد. عباس پژمان [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

پس به هر دستی نباید داد دست

اکنون می‌دانیم که ما دو جور حافظه داریم. محتویات یکی از آن‌ها هر وقت که  به یادمان می‌آیند از آن ها آگاه می‌شویم. اما محتویات حافظهٔ دیگر طوری است که وقتی به یادمان می‌آیند هیچ آگاهی‌ای به آن‌ها نداریم. اسم اولی را حافظهٔ باخبری declarative، و دومی را حافظهٔ بی‌خبری non-declarative گذاشته‌اند. جای این‌ها هم در مغز فرق می‌کند. بنابراین این‌طور نیست که مثلاً وقتی یک نفر حافظهٔ باخبری‌اش را از دست داد، حافظهٔ بی‌خبری‌اش را هم حتماً از دست داده باشد. در تاریخ نورولوژی چند تا مریض بوده‌اند که حافظهٔ باخبری‌شان را از دست بودند، اما حافظهٔ بی‌خبری‌شان  تقریباً سالم مانده بود. این‌ها دین بزرگی به گردن نوروسایسنس و دانشمندان حافظه دارند. برای اینکه بسیاری از رازهای حافظه با مطالعهٔ مغز این‌ها کشف شدند.

دکتر جوزف لُدوز می‌گوید در اوایل قرن گذشته یک پزشک فرانسوی بود به نام دکتر ادوآر کلاپارِد، که مریض زنی داشته که مغزش آسیب دیده بود و دیگر نمی‌توانست حافظهٔ جدید بسازد. مثلاً هر بار که وارد اتاق دکتر کلاپارِد می‌شده دوباره خودش را معرفی می‌کرده. یادش نبود قبلاً هم به همین اتاق آمده است و همین دکتر معاینه‌اش کرده است.  حتی اگر دکتر در وسط معاینه از اتاقش بیرون می‌رفت و یک دو دقیقه بعد برمی‌گشت، زن او را نمی‌شناخت. یادش نمی ماند که این همان دکتر است که چند لحظه پیش او را معاینه می کرد.

یک روز دکتر کلاپارِد کاری کرد. وقتی این زن وارد اتاقش شد، دکتر طبق معمول از جایش برخاست و با او دست داد. اما تا دستشان به هم خورد زن دستش را سریع عقب کشید. برای اینکه دکتر یک پونز در میان انگشتانش پنهان کرده بود که نوکش توی دست زن فرو رفت. خلاصه، آن روز معاینه تمام شد و زن رفت. و طبق معمول چند روز دیگر دوباره آمد. دکتر هم از جایش بلند شد و دستش را به‌طرف او دراز کرد. زن همچنان دکتر را نمی‌شناخت. فکر می‌کرد اولین بار است که دارد پیشش می‌آید. اما این بار دستش را جلو نیاورد تا با دکتر دست دهد! دکتر ازش پرسید چرا نمی‌خواهد دست دهد. زن گفت نمی‌داند چرا. اما نمی‌خواهد دست دهد.

ظاهراً دکتر کلاپارِد می‌خواسته است ببیند آیا فقط برای اطلاعات بینایی و شنوایی است که زن نمی تواند حافظه بسازد، یا برای حس لامسه هم هست. به‌خاطر این بود که آن پونز را آن‌طور، ضمن دست دادن با او، توی دستش فرو کرد. در هر حال، خود دکتر کلاپارِد هم نتوانست بفهمد چرا زن با آنکه هیچ چیزی از ملاقات قبلی و پونز یادش نبود نخواست دیگر با او دست دهد. آن وقت‌ها هنوز نوروساینس آن‌قدر پیشرفت نکرده بود که بشود این چیزها را توضیح داد. اما الان دیگر می‌شود گفت چرا آن زن نخواست دست دهد. در واقع آن زن فقط حافظهٔ باخبری‌اش را از دست داده بود. حافظهٔ بی‌خبری‌اش سالم بوده است. این بود که توانست خاطرهٔ آن دست دادن قبلی را در بخش حافظهٔ بی‌خبری‌اش حفظ کند. الآن مشخص شده است مغز ما بسیاری از رفتارهای ما را از روی اطلاعاتی که در حافظهٔ بی‌خبری‌مان هست کنترل می‌کند. در مورد این زن هم، مغزش رفتار جدیدش با دکتر را از روی خاطره‌ای کنترل کرد که در حافظهٔ بی‌خبری اش ذخیره کرده بود. در واقع خاطرهٔ آن دردی که  دست دکتر در دستش ایجاد کرد در حافظهٔ رفتارهایش دخیره شده بود، بدون اینکه او هیچ آگاهی‌ای به آن داشته باشد. به‌خاطر این بود که نتوانست بگوید چرا دست نمی‌دهد.  عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

هر کس آن را که دوست دارد می‌کشد

شاید هر کسی دست کم یک بار در عمرش عشق و نفرت را با هم تجربه کرده باشد. در کتاب‌ها هم گاهی چیزهایی از این تجربه نوشته‌اند. مثلاً همین عنوان این یادداشت را آسکار وایلد در ترانهٔ زندان ریدینگ گفته است. آسکار وایلد در آن شعرش می‌گوید بعضی‌ها  معشوقشان را با عشق می‌کشند یعضی‌ها با نفرت. یا داستایفسکی در برادران کارامازوف گفته است: «عاشق بودن به معنی دوست داشتن نیست. تو ممکن است عاشق زنی باشی اما در عین حال ازش نفرت داشته باشی.» خلاصه تجربهٔ توأمانِ عشق و نفرت تجربهٔ چندان ناآشنایی نیست. حتی اگر واقعاً چیز عجیبی باشد. البته از عشق رمانتیک صحبت می‌کنیم، نه هر عشق دیگری. واقعاً مسئله از چه قرار است؟

اکنون که مطالعهٔ مغز قدری آسان‌تر شده است، معلوم می‌شود که مغز واقعاً چنین کاری می‌کند. یعنی می‌تواند عشق و نفرت را در هم بیامیزد. مطالعهٔ عشق و نفرت در مغز نشان داده است که شبکه‌هایی که عشق تولید می‌کنند و شبکه‌هایی که نفرت تولید می‌کنند در بعضی مدارها همپوشانی دارند. یعنی مدارهایی در مغز هستند که هم در تولید عشق شرکت دارند هم در تولید نفرت. به‌خاطر این است که می‌شود هم عاشق کسی بود هم ازش نفرت داشت.

در مطالعه‌ای که در سال ۲۰۰۸ به رهبری دکتر سمیر زکی در دانشگاه کالج لندن صورت گرفت، اف ام آر آی نشان داد مداری در پوتامِن و مداری در اینسولای مغز هستند که هم در عشق رمانتیک فعالند هم در نفرت. مطالعه از این قرار بود که شخص آزمایش شونده، که عشق رمانتیکی در سر داشت، زیر دستگاه ام آر آی می‌خوابید. آن وقت عکس  معشوقه‌اش را به او نشان می‌دادند. وقتی او به بحر عکس فرو می‌رفت مدارهای تولید کنندهٔ عشق در مغزش به فعالیت درمی‌آمدند. این مدارها  در همهٔ کسانی که آزمایش شدند مدارهای مشخصی بودند. در همهٔ آن‌ها یکسان بودند. بعد در یک آزمایش دیگر کسانی آزمایش شدند که هر کدام از یک شخص دیگری نفرت داشتند. به این‌ها هم به هر کدامشان عکس آن شخصی را که مورد تنفرش بود دادند تا نگاهشان کنند. مدارهای تولید کنندهٔ نفرت را هم به این صورت مشخص کردند. این‌ها هم در همهٔ آن ها یکسان بودند. بعد که مدارهای تولید کنندهٔ عشق و تولید کنندهٔ نفرت را مقایسه کردند، معلوم شد مداری در پوتامن و مداری در اینسولا هستند که هم در تولید عشق شرکت دارند هم در تولید نفرت. آزمایش در واقع کاملاً مشخص می‌کرد که عشق و نفرت در واقع تا حدودی یک چیز هستند! هرچند که تفاوت‌هایی با هم دارند.

و اما بعداً یک چیز جالب‌تر هم با این‌جور آزمایش‌ها مشخص شد. مدارهایی در قشر پیشانی هر کس هستند که کارشان قضاوت کردن دربارهٔ نقص‌ها و زشتی‌های دیگران است. مثلاً وقتی تشخیص می‌دهیم شخصی زشت است با این مدارهایمان این قضاوت را انجام می‌دهیم. همچنین وقتی احساس می‌کنیم رفتارهایش خوشایند ما نیستند، زبانش گزنده است، آن‌چنان که باید با ما مهربان نیست، و غیره. همهٔ این قضاوت‌ها را این مدارها انجام می‌دهند. و الآن مشخص شده است که وقتی کسی عشق رمانتیک در سرش هست این مدارهایش بالکل تعطیل می‌شوند! یعنی اینکه شخص عاشق اصلاً توانایی قضاوت دربارهٔ زشتی‌ها و بدی‌های معشوقه‌اش را ندارد. اما وقتی عشق رمانتیک کمی از شدت می‌افتد، این مدارها کم کم می‌توانند فعالیت خود را از سر بگیرند. آن وقت است که شخص عاشق، در حالی که همچنان عاشق هست، زشتی‌ها و بدی‌های معشوقه‌اش را هم می‌تواند ببیند. و از آن‌ها نفرت پیدا کند. بنابراین گاهی عشقی تولید می‌کند که قضاوت هم در آن هست. و بعضی احساس‌ها در آن راه یافته‌اند که مخصوص مواقعی هستند که از کسی بدمان می‌آید. اما احساس‌های دیگرش کماکان احساس‌هایی هستند که در عشق هستند. باید در نظر داشته باشیم که عشق یک احساس ترکیبی است. یعنی این‌طور نیست که فقط یک احساس ساده یا خالص باشد، بلکه از چندین احساس تشکیل می‌شود.

و اما همچنان که می‌دانید تا حالا عشق و نفرت دو احساس متضاد یا عکس هم تلقی می‌شدند. پس حالا که کاشف به عمل آمده است نفرت در واقع ضد عشق نیست، بلکه حتی صورت خاصی از آن است، آن وقت تکلیف احساس ضد عشق چه می‌شود؟ یعنی کدام یک از احساس‌هایمان را باید ضد عشق بدانیم؟ ظاهراً فقط نداشتن هیچ احساسی را می‌توانیم ضد آن بدانیم. همان که آن را بی‌تفاوتی یا بی‌تفاوت بودن می‌گوییم. عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

تو، ای عُمر!

گفتم که: «خطا کردی و تدبیر نه این بود.»
گفتا: «چه توان کرد چو تقدیر چنین بود؟»

گفتم که: «تو، ای عمر! چرا زود برفتی؟»
گفتا: «چه توان کرد؟ مگر عمر نه این بود؟»

این بیت‌ها از غزلی است که هم به حافظ منسوبش می‌کنند، هم به سلمان ساوجی. امشب یک آشنای جوانی، که فضای ذهنی‌اش مرا یاد فضای ذهن خودم در دوران جوانی‌ام می‌اندازد، و از قضا مثل خود من در جوانی‌ام دانشجوی پزشکی در دانشگاه تهران هم است، پستی در کانال تلگرامش گذاشت، و من وقتی آن را دیدم ناگهان این بیت‌ها یادم آمدند.

مدتی است هر وقت او را تماشا می‌کنم، انگار عمر خودم را دارم تماشا می‌کنم‌‌. عمری که هنوز نگذشته است.

عباس پژمان
اول شهریور ۱۴۰۴

Читать полностью…

عباس پژمان

اعتیادهای اینترنتی
یکی از چیزهایی که می‌تواند دپامین را وارد عمل کند خبر است! خبر یعنی اطلاعات جدیدی که برای‌مان قابل توجه است. این هم، یعنی اطلاعات جدید و قابل توجه، از چیزهایی است که همیشه می‌تواند دپامین را وارد عمل کند. الان می‌دانیم وقتی که دپامین وارد عمل می‌‌شود چند چیز اتفاق می‌افتد. یکی از آن‌ها این است که انتظاری برای یک لذت ایجاد می‌شود. انتظاری که به احتمال زیاد به احساس آن لذت هم ختم می‌شود. اتفاق دیگر هم این است که تغییری در بعضی مدارهای مغز ایجاد می‌شود تا باز هم از آن چیزی که آن لذت را ایجاد کرده است بخواهیم. حالا در نظر بگیرید که هر بار که وارد شبکه‌های اجتماعی اینترنت می‌شوید چقدر دپامین وارد عمل می‌کنید. هر بار چقدر آن مدارهایی را تقویت می‌کنید که کارشان این است که وقتی تحریک شوند شما را مجبور خواهند کرد تا دوباره بخواهید. دوباره وارد اینترنت شوید و دنبال چیزهای جدید بگردید. رفته‌رفته این مدارها آن‌چنان تقویت و حساس می‌شوند که آن خواستن را برایتان اجباری می‌کنند. همین‌که بخواهید برای مدت کوتاهی بیرون از اینترنت باشید، آن وقت حتی فکر کردن به اینترنت هم آن مدارهای خواستن را تحریک می‌کند. و تحریک آن‌ها شما را مجبور می‌کند تا دوباره به اینترنت برگردید. این یعنی همان اعتیاد. مدارهای مغزی مربوطه‌اش هم دقیقاً همان مدارها هستند که اعتیاد به الکل و سیگار و مواد مخدر را ایجاد می‌کنند. قبلاً هم گفته‌ام. تغییرات مغز در اعتیاد به اینترنت هم دقیقاً همان تغییراتی است که اعتیاد به الکل، سیگار و مواد مخدر برایش ایجاد می‌کنند. مدارهای خواهش مغز در همهٔ این‌ها آن‌چنان حساس می‌شوند که با هر چیزی که شخص معتاد را به یاد عامل اعتیاد بیندازد تحریک می‌شوند، و او را به جست‌وجوی آن عامل وامی‌دارند.

البته باید بدانیم فقط همین اطلاعات جدید و قابل توجه نیست که اینترنت را به یک عامل اعتیادآور تبدیل کرده است. یک دو چیز دیگر هم هستند که آن‌ها حتی مهم‌تر هستند. بیشتر در واقع آن‌ها هستند که اینترنت را اعتیادآور کرده اند. آن‌ها را در بخش‌های دیگر توضیح می‌دهم. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

تأثیر کولیجی Coolidge effect - وقتی یک موش نر را با یک موش ماده برای اولین بار به قفس می‌اندازند، موش نر همیشه با حرکات حماسی‌واری با آن موش جفتگیری می‌کند. اما دفعه‌های بعد که این‌ها را با هم در قفس می‌اندازند رفته رفته آثار خستگی در موش نر ظاهر می‌شود.

حالا اگر بیایند همین موش نر را با یک موش مادهٔ جدید در قفس بیندازند، موش نر دوباره آن موشِ اول بار می‌‌شود. دوباره با یک ژست حماسی‌واری جفتگیری را انجام می‌دهد. هر بار هم که موش ماده را عوض کنند، تا وقتی که جان در بدن دارد، این حماسه را به منصهٔ ظهور خواهد رساند. این را تأثیر کولیجی می‌گویند، که اسمش را از یکی از حرف‌های کالوین کولیج، رئیس جمهور سال‌های ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸ آمریکا، گرفته است. می‌گویند خیلی کم‌حرف اما بسیار حاضر جواب بوده است. در هر حال، قضیه‌ٔ اثرش از این قرار است:

یک روز کالوین کولیج و همسرش گریس به یک مزرعه رفته بودند. داشتند با صاحب مزرعه در مزرعه مي‌گشتند که کالوین چند لحظه‌ای از آن‌ها جدا شد و به یک جای دیگر در مزرعه رفت. در این هنگام صاحب مزرعه و گریس خروسی را دیدند. صاحب مزرعه خواست پُز خروسش را برای بانوی اول بدهد. گفت این خروس هر روز صبح تا شب مشغول جفتگیری است. بانوی اول هم عشوه‌گری‌اش گل کرد و به صاحب مزرعه پیشنهاد کرد این را به پرزیدنت بگوید. و صاحب مزرعه گفت. آن‌وقت پرزیدنت یک کم فکر کرد و بعد پرسید: «فقط با یک مرغ؟»
مزرعه‌دار گفت: «نه، آقا!»
پرزیدنت گفت: «پس این را به بانوی اول بگو!»

حتی انگار عشق و عاشقی و جفتگیری و این‌ ها فقط برای یک بار مصرف طراحی شده بودند! یعنی قرار بوده است فقط یک بار اتفاق بیفتند. موجود نر ژن‌هایی را که از پدر تحویل گرفته است به موجود دیگری مثل خودش منتقل سازد و آن‌وقت برای همیشه از صحنه خارج شود. موجوداتی هم هستند که با نحوهٔ عاشقی و جفتگیری‌شان این را تأیید می‌کنند. این‌ها چنان انرژی‌ای در جفتگیری اول از خود تخلیه می‌کنند که عملاً می‌میرند! مورچه‌خوار استرالیایی در همان جفتگیری اولش با معشوقه در پایان آن می‌میرد. اما انگار مأموری که برای اجرای این طرح انتخاب و تولید شد چندان سربه‌راه از کار در نیامد. به‌طوری که بعد از انجام مأموریت اولش باز هم شروع می‌کند آن را انجام دادن. در واقع موجود را مجبور می‌کند باز هم بخواهد. «چرا نباید بیشتر بخواهی؟» خلاصه همه چیز را به‌هم می‌ریزد. حتماً می‌دانید که دپامین را می‌گویم. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

مقدمه‌ای بر اعتیاد

وقتی می‌گوییم اعتیاد، معمولاً به مواد مخدر و الکل فکر می کنیم. اما اعتیاد در واقع منحصر به مواد مخدر و الکل نیست. محرک‌های پاداش‌دهندهٔ دیگری هم می‌توانند آن را ایجاد کنند. مثلاً قمار، خرید، بازی‌ها،‌ اینترنت. در هر حال، اعتیاد یک‌جور اختلال مغزی است که در مدارهای دوپامین ایجاد می‌شود.

دو تا مدار در مغز هستند که بیشترِ نورون‌های آن‌ها با دوپامین کار می‌کنند. یعنی نوروترانسمیترشان دوپامین است. بنابراین دوپامین تولید می‌کنند. در زبان علمی می‌گویند دوپامینرژیک هستند. یکی از این مدارها اسمش مدار مزولیمبیک است. دیگری هم مدار نگرو استریاتال. دپامینی که در نورون‌های نگرو استریاتال عمل می‌کنند نقش اصلی‌شان تنظیم حرکت‌ها ست. هرچند که در ایجاد لذت هم نقش‌هایی دارند. اما در واقع دوپامین نورون‌های مزولیمبیک هستند که نقش اصلی را در ایجاد لذت بازی می‌کنند.

معمولاً دپامینِ نورون‌های مزولیمبیک وقتی وارد عمل می‌شود که پاداش غیرمنتظره‌ای برای مغز اتفاق می‌افتد. مثلاً در وب داریم می‌گردیم و تصادفاً آهنگی را گوش می‌دهیم که سخت ازش خوشمان می‌آید. اینجا این آهنگ دپامین زیادی را وارد عمل می‌کند. البته فقط هم برای ایجاد لذت نیست که این دپامین وارد عمل می‌شود. بیشتر برای این وارد عمل می‌شود که به سیستم‌های مغز بگوید این پاداش لیاقت آن را دارد که بعداً هم تکرار شود. بنابراین آن را در سیستم حافظه به ثبت می‌رساند. اما بار دوم که این آهنگ را گوش دهیم، دیگر نمی‌تواند دپامین را وارد عمل کند. برای اینکه حالا دیگر پاداش غیرمنتظره به حساب نمی‌آید. مغز قبلاً آن را تجربه کرده است. این در واقع قانون پاداش‌ها در مغز است.

اما «پاداش»هایی هستند که در تکرار خودشان هم باز می‌توانند دپامین را وارد عمل کنند! در واقع قانون پاداش‌ها را دور می‌زنند. یا این قانون شامل حال آن‌ها نمی‌شود. مثلاً سکس این‌جوری است. در هر حیوانی هم که آزمایش شده این‌جوری بوده. شاید به‌خاطر اینکه سکس در دنیای حیوانات خیلی دیر به دیر اتفاق می‌افتاده است. بنابراین خاطرهٔ هر سکس تا سکس بعدی در سیستم حافظه خیلی ضعیف می‌شده، و در تکرارهای خود هم مثل یک پاداش غیرمنتظره بوده است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

غافلگیری در داستان ها- از آنجا که غافلگیری با دوپامین اجرا می‌شود، هر غافلگیری معمولاً با یک شور و لذت و لرزش دل همراه می‌شود. این را از همان کودکی تجربه می‌کنیم. اتفاقاً کودکان غافلگیری‌های زیادی هم  تجربه می‌کنند. چون بسیاری از کشف‌هایی که کودک صورت می‌دهد یک جور غافلگیری هم هستند، و دپامینی که این غافلگیری را اجرا می‌کند آن شور و لذت و لرزش‌های دل را هم ایجاد می‌کند. آن‌وقت این شور و لذت‌ها و لرزش‌های دل در دوران بلوغ به اوج خود می‌رسند. چون میزان تولید دپامین مغز هم در هنگام بلوغ جهشی ناگهانی می‌کند تا اولین عشق رمانتیک با شور و لذت هر چه بیشتر و لرزش‌های هر چه شدیدترِ دل اجرا شود!

و اما عنصر غافلگیری شاید مهم‌ترین اتفاق مغز باشد که در دنیای هنر هم نقش مهمی پیدا کرده است! معمولاً اوج داستان‌ها، رمان‌ها، فیلم‌ها و غیره با این عنصر اجرا می‌شوند. الان که دارم فکر می‌کنم، می‌بینم بسیاری از صحنه‌هایی که از داستانه‌ها و رمان‌ها در یادم مانده‌اند مربوط به صحنه‌هایی هستند که با بعضی غافلگیری‌ها اجرا شده بودند! آیا ممکن است به‌خاطر همان دپامین باشد که علاوه بر اجرای غافلگیری و شور و حال و لرزش‌های دلی که همراه آن می کند در یادگیری و حافظه هم نقش دارد؟ احتمالاً همین‌طور است. وقتی این را مینوشتم یاد بعضی غافلگیری‌هایی افتادم که در بعضی رمان ها هستند و من این‌ها را در دوران دانشجویی خوانده‌ام. دیدم این غافلگیری‌ها چه خوب به یادم مانده‌اند. در حالی که جزئیات دیگر تقریباً فراموش شده‌اند. مثل آن غافلگیری‌هایی که استندال در پایان سرخ و سیاه و صومعهٔ پارم ساخته بود. یا آن که گوگول در پایان تاراس بولبا می‌سازد. گراهام گرین به یادم آمد که غافلگیری‌هایش واقعاً بی‌نظیراند! از غافلگیری‌های رمان‌های فارسی هم دو تا از شاهکارهای اسماعیل فصیح در زمستان ۶۲ به یادم آمدند. یکی آنجا که مهندس منصور فرجام، که از آمریکا برگشته است تا به جبههٔ جنگ برود، یک شب در مهمانی‌ای در اهواز لاله را می‌بیند، و منقلب می‌شود.  دیگری هم آنجا که جلال آریان در بازوی جسدی که قاعدتاً باید مال فرشاد باشد جای زخم کهنه‌ای را می‌بیند که قبلاً در بازوی مهندس منصور فرجام دیده است. عباس پژمان

@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

دوپامین در مسئلهٔ پلی‌گامی هم نقش اصلی بازی می‌کند. وقتی که عشق رمانتیک از تب و تابش می‌افتد، دو حالت پیش می‌آید؛ یا عاشق به معشوقش وفادار می‌ماند، یا اینکه عشق دیگری به سرش می‌افتد و دنبال معشوق دیگری می‌رود. اینجا در واقع ساختار مغز است که تعیین می‌کند او به همان معشوق قبلی وفادار بماند، یا به دنبال عشق دیگری برود.

در واقع مسئله از این قرار است که وقتی عشق از تب و تاب می‌افتد، مغز تولید دوپامین را پایین می‌آورد، و شروع می‌کند آکسی‌توسین و وازوپرسین تولید کردن. آکسی‌توسین و وازوپرسین ملکول‌های پایدار نگه داشتن رابطه و ایجاد وفاداری هستند. مغز زن‌ها بیشتر آکسی‌توسین تولید می‌کند، و مغز مردها بیشتر وازوپرسین. اما هر دوی آن‌ها در هر دو مغز تولید می‌شوند و نقش مشابه بازی می‌کنند، که همان ایجاد وفاداری عاشق به معشوق است. حالا اگر، وقتی که عشق تمام شد، مغز بتواند این دو تا هورمون را به اندازهٔ کافی تولید کند، و تولید دوپامین را پایین بیاورد، عاشق به معشوقش وفادار می‌ماند. اما در مغز بعضی‌ها بعد از پایان عشق هم تولید دوپامین چندان پایین نمی‌آید، و آن‌قدر آکسی‌توسین و وازوپرسین تولید نمی‌شود که این‌ها بتوانند تسلط بر فضای مغز را از دست دوپامین خارج کنند. در واقع فضای مغز این‌ها همیشه تحت حاکمیت دوپامین است. بنابراین، نمی‌توانند وقتی یک بار عاشق شدند، دیگر عشق جدیدی به سرشان نیفتد. یا اگر افتاد مقاومت کنند و به معشوق اول وفادار بمانند. در واقع اگر شرایط مصاحبت و عشقبازی با معشوق جدید برایشان فراهم شد، کم اتفاق می‌افتد که بتوانند مقاومت کنند. این‌ها همان‌ها هستند که آن‌ها را پلی‌گام می‌گوییم؛ کسانی که عشق‌های بیشتری تجربه می‌کنند. این‌ها حتی اگر در عمل هم پلی‌گام نباشند، در ذهن خود هستند. و دست خودشان نیست. چون‌که مغزشان تحت حاکمیت هورمونی است که اصلاً هورمون «بیشترخواهی» است!

گدای بر عصا تکیه کرده‌ای دیدم
به من گفت: «نباید این قدر زیاد بخواهی.»
و زنی زیبا که در تاریکی بر درش تکیه کرده بود
او فریاد می‌زد: «هی! چرا نباید بیشتر بخواهی؟»
[لئونارد کوهن]

در موش‌هایی که دیگر رغبتی به جفت‌هایشان نشان نمی‌دادند، آمدند آکسی‌توسین به خون مغزشان تزریق کردند. آن‌وقت آن‌ها را، هر کدام را با جفت قبلی‌شان، به میان موش‌های جوان‌تر و زیباتر انداختند. دیدند با آن‌که دور و برشان پر از موش‌های جوان‌تر و زیباتر شده است، دیگر کنار جفت‌های قبلی‌شان را ول نمی‌کنند! دوباره به آن‌ها علاقه‌مند شده بودند. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

حال و آینده در مغز

نوروساینتیستی در استرالیا بود به نام جان داگلاس پتیگرو John Douglas Pettigrew که شش سال پیش فوت کرد. پتینگرو نخستین دانشمندی بود که توانست نشان دهد مغز ما چه کار می‌کند که می‌تواند یک نقشهٔ سه بعدی از دنیا برای خودش بسازد. به عبارت دیگر چه کار می‌کند که دنیا را سه بعدی می‌بیند. او البته این را با مطالعهٔ مغز بعضی از پرندگان و خفاش‌ها کشف کرد. مطالعه‌ای که از قضا بسیار  پربار هم از کار درآمد. چون فقط این نبود که اساس نورولوژیکیِ دید سه‌بعدی را نشان داد، بلکه یکی دو تا کشف دیگر هم با خودش به ارمغان آورد. یکی از آن‌ها این بود که معلوم می‌کرد ما و خفاش‌ها جد مشترک نزدیک داریم. یعنی در واقع عموزاده‌های هم هستیم. دیگری هم به مسئلهٔ حال و آینده مربوط می‌شد. یعنی مشخص می‌کرد مغز دقیقاً چه چیزهایی را متعلق به حال می‌داند و چه چیزهایی را متعلق به آینده. و آخری هم به یک نوروترانسمیتر مرموز مربوط می‌شد.

پتیگرو نشان داد مثل این است که مغز در واقع از دو تا مغز تشکیل می‌شود. یکی از آن‌ها مربوط به چیزهایی می‌شود که در دسترس ما هستند. یعنی با دراز کردن دست خود می‌توانیم به آن‌ها برسیم. مغز دیگر هم مغزی است که وقتی فعال می‌شود که می‌خواهیم به چیزهایی دست پیدا کنیم که در دسترس ما نیستند. مثلاً حداقل باید یک قدم کوچک راه برویم تا به آن‌ها برسیم. بعد هم فرقی نمی‌کند فاصلهٔ ما با آن‌ها یک قدم کوچک باشد یا میلیاردها سال نوری. مغز همهٔ آن‌ها را چیزهایی دور از دسترس می‌شناسد. در واقع همهٔ آن‌ها برایش متعلق به آینده هستند. خلاصه، مغز با یک سری از شبکه‌های مشخصی به این‌ها فکر می‌کند. همچنان‌که فکر کردن به همهٔ چیزهای دیگری هم که در دسترسمان هستند در یک سری از شبکه‌های مشخص دیگر انجام می‌شود. بعد هم نوروترانسمیترها هستند، که مال چیزهای دور از دسترس فرق دارند با مال چیزهای در دسترس. مخصوصاً وقتی مغز به چیز دور از دسترسی فکر می‌کند نوروترانسمیتری وارد عمل می‌شود که از مرموزترین عوامل مغز است. این همان دوپامین است که ظاهراً در فکر کردن به چیزهای دور از دسترس نقش اصلی را دارد. در واقع، دوپامین است که همهٔ آن چیزهای دلخواه را که دور از دسترس هستند بزرگ و زیبا جلوه می‌دهد. آن‌ها را دارای جاذبه می‌گرداند. البته در تحمل انتظار و تنظیم نقشه برای رسیدن به آن‌ها هم نقش دارد. عباس پژمان [ادامه دارد.]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

در فضیلت فراغت

۶- و اما حافظ. او خودشیفتگی‌اش را پنهان نمی‌کند. او چنان از ریا بیزار بود که حتی خودشیفتگی‌اش را هم نمی‌توانست پنهان کند.

حافظ تقریباً ۵۰۰ تا غزل دارد. اولاً در همهٔ این‌ها اسم خودش را هم می آورد، که همیشه در یکی از بیت‌های پایانی است. اسم هر کس معادل با «من» اوست. نماد «من» ‌اوست. بنابراین این کار حافظ هم می‌تواند نشانهٔ بسیار جالبی از فعال بودن دی‌ام‌ان او در هنگام سرودن اشعارش باشد. چون «من» در دی‌ام‌ان ساخته می‌شود. اصلاً همهٔ ابیات دیگر هر غزلش هم، هر کدام به نحوی، مربوط به «من» او هستند. همچنین آن پریشانی و درهم‌ریختگی آن‌ها که بدون هیچ نظم خاصی به دنبال هم می‌آیند. وقتی دی‌ام‌ان روشن است، ترتیب فکرها و خیالاتی که از سر ما می‌گذرند طبق هیچ نظمی نیست. احمد شاملو اشتباه بزرگی کرد که سعی کرد در هر غزل او یک نظمی به ترتیب ابیاتش بدهد! درهم ریختگی بیت‌ها در هر غزل حافظ در واقع جزء ساختار آن‌هاست. این را کسان دیگری مثل بهاءالدین خرم‌شاهی بهتر درک کرده بودند. باری، صحبتم از آن بیت‌های حافظ است که او اسم خودش را در آن‌ها می‌آورد. و هشتاد و پنج تای این‌ها در واقع نارسیسیسم او هستند که خود را با عریانی تمام به نمایش می‌گذارد.

کس چو حافظ نکشید از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ عروسانِ سخن شانه زدند

حافظ! چه طرفه شاخ نباتی است کِلْکِ تو!
که‌ش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است...

کِلْک یعنی قلم. قلمش را به شاخه‌نبات تشبیه می‌کند، و شعرهایش را، که با آن قلم نوشته می‌شوند، به میوه‌های آن شاخه‌نبات. در واقع می‌گوید شعرهایش شیرین‌تر از شهد و شکر هستند. البته این‌طور نیست که فقط در همین بیت‌هایی از دیوانش که اسمش در آن‌ها می‌آید از خودش تعریف کرده باشد. گاهی در بیت‌های دیگر هم از این کارها می‌کند:

قدِ خمیدهٔ ما، سهلت نماید، اما
بر چشم دشمنان تیر، از این کمان توان زد

شمّه‌ای از داستانِ عشق شورانگیز ماست
آن حکایت‌ها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

آبِ حیوانش ز منقارِ بلاغت می‌چکد
زاغِ کلکِ من، به نام ایزد، چه عالی مشرب است!

نه هر کو نقشِ نظمی زد کلامش دلپذير افتاد،
تَذَرْوِ طُرْفه من گيرم که چالاک است شاهينم!
وگر باور نمی‌داری، رو از صورتگر چين پرس،
که مانی نسخه می‌گیرد ز نوکِ کِلْکِ مُشکينم!

اما خودمانیم. هیچ کدام از این کارهایش آدم را پس نمی‌زند! حتی وقتی هم که از خودش تعریف می‌کند زیباست. کارهایش واقعاً همه شیرین هستند. هر چه آن خسرو کند، شیرین کند. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

در فضیلت فراغت

۴- صَحنِ بُستان ذوق‌بخش و صحبتِ یاران خوش است.
وقتِ گل خوش باد! کز وی وقتِ میخواران خوش است.
از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش می‌شود،
آری آری، طیبِ اَنفاسِ هواداران خوش است!

گرچه در بازار دهر از خوشدلی جز نام نیست،
شیوهٔ رندی و خوش‌باشی عیاران خوش است!

از زبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش،
کاندر این دِیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است!
حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلی ست؛
تا نپنداری که احوالِ جهان‌داران خوش است.

در هیچ کدام از شعرهای حافظ ندیده‌ام که او از کار و کوشش هم تعریفی بکند! کار از نظر او فقط چنین کارهایی است: به هرزه، بی مِی و معشوق، عمر می‌گذرد / بطالتم بس! از امروز کار خواهم کرد. [عمر می‌گذرد و هیچ کاری نمی‌کنیم، نه مِی‌ای نه معشوقی! بیکاری دیگر بس است! از حالا به بعد دیگر کار خواهم کرد (=وقتم را با مِی و معشوق خواهم گذراند.)] اما کمتر شعری دارد که از فراغت یا خوش‌باشی و خوشگذرانی نگفته باشد. آن‌چنان که معلوم است، در زندگی‌اش هم همین‌طور بوده است. احتمالاً مغزش در تمام عمرش طبق تنظیمات کارخانه عمل کرد. خلاقیت شگرفش هم نشان می‌دهد که فعال‌ترین بخش مغزش دی‌ام‌ان‌اش بوده است. آن بخش‌هایی از مغزش که قاعدتاً می‌بایست در اوقاتی روشن باشند که او مجبور بود به کاری مشغول باشد، احتمالاً خیلی کم روشن می‌شدند. چون به نظر نمی‌آید اهل کار و سخت‌کوشی بوده باشد. این هم که گویا زندگی چندان خوش و مرفهی نداشته است، همین را می‌گوید. اما با توجه به آنچه اکنون از نوروساینس می‌دانیم، این خوش‌باشی و فراغت‌جویی‌اش چندان هم نمی‌بایست برایش بیفایده باشند. شکی نیست که دست‌کم بخشی از خلاقیت‌های شگرفش را مدیون همین خوش‌باشی‌ها و فراغت‌جویی‌هایش بوده است، که دی‌ام‌ان‌اش را دائم روشن نگه می‌داشته‌اند.

اما این مسئله فقط به حافظ محدود نمی‌شود. خلاقان بسیاری را، اعم از شاعر، دانشمند و غیره می‌شناسیم که چنین بوده‌اند. همان سعدی هم، که همشهری حافظ بود، همه‌اش از خوش‌باشی و گشت و گذار گفته است. مارسل پروست ده سال خودش را در خانه محبوس کرد تا فقط مشغول کاری باشد که دوست داشت. در جست‌وجوی زمان از دست رفته را در فراغت کامل نشست و نوشت. آندره برتون هم دقیقاً چیزی مثل حافظ بود:« اين را اجباراً قبول مى‏‌كنم كه كار يك ضرورت مادى است، و در خصوص آن كاملاً حمايت هم مى‏‌كنم که از نو و هرچه مناسب‌تر و منصفانه‌‏تر تقسيم شود. اين‌كه كار را تكليف‌هاى منحوس زندگى تحميلم كند، طوعاً و کَرْهاً، اما اين‌كه از من بخواهند تا به اين موضوع معتقد باشم، و كار خود يا ديگران را تكريم كنم، حاشا و كلّا.» او هم یکی دیگر از خلاقان بزرگ بود.

اما فعال بودن دی‌ام‌ان در هنرمندان و دانشمندان، به یک شکل دیگر هم خودش را نشان می‌دهد. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

مغز و تنهایی

مطالعاتی که تا کنون دربارهٔ انعکاس تنهایی در مغز صورت گرفته است، نشان می‌دهد بخش‌هایی از مغز اشخاصی که احساس تنهایی می‌کنند فعال‌تر از حالت عادی می‌شود. مثلاً بخش‌هایی از لب پیشاپیشانی، هیپوکامپوس، آمیگدال و غیره. این‌ها بخش‌هایی از مغز هستند که در ایجاد احساس‌هایی نقش اصلی دارند که احساس تنهایی را تشکیل می‌دهند. مثلاً بخشی از لب پیشاپیشانی که در اشخاص تنها فعال‌تر می‌شود آن بخش است که در انتقاد شخص از خود نقش دارد. یا هیپوکامپوس سیستمی در مغز است که در یادآوری خاطرات نقش اصلی بازی می‌کند. یعنی همان کاری که تنهایان زیاد با آن مشغول‌اند. یکی دیگر از سیستم‌های مغز که در هنگام تنهایی و در اشخاص تنها فعال‌تر می‌شود سیستم آمیگدال یا جسم بادامی است. این جسم در ساختن احساسات و عواطف گوناگون نقش دارد.

گفته‌ام احساس تنهایی وقتی در مغز ما ایجاد می‌شود که نیاز به ارتباط با یک جمع داریم اما این ارتباط ممکن نمی‌شود. خواه این جمع، که نیاز به ارتباط با آن داریم، متشکل از افراد بسیاری باشد، خواه فقط جمعی باشد که از هر یک از ما و یک نفر دیگر تشکیل می‌شود. می‌دانیم که اکنون با گسترش و عمومیت یافتن شبکه‌های اجتماعی در فضای مجازی، این ارتباط خیلی آسان شده است. هر کس، هر روز و هر شب، و حتی در هر ساعتی از روز و شب، به آسانی می‌تواند در شبکه‌ای از شبکه‌های مجازی چنین ارتباط هایی را برقرار سازد. پس ظاهراً باید احساس تنهایی اشخاص کاهش پیدا کرده باشد. اما متأسفانه پژوهش‌ها عکس این را نشان می‌دهند! بعضی مطالعات نشان داده اند نوجوانانی که حضور فعالی در این شبکه‌ها دارند خیلی بیشتر از نوجوانانی که حضور چندانی در آن‌ها ندارند احساس تنهایی می‌کنند. ظاهراً مغز ما هر ارتباطی را ارتباط نمی‌داند! فقط آن ارتباط‌ها را ارتباط می‌داند که از تماس‌ها، دیدارها و صحبت های واقعی تشکیل می‌شوند. مخصوصاً که دو جزء مهم ارتباط واقعی، یعنی جزئی که با بو و جزئی که با لمس اتفاق می‌افتد، هنوز بالکل در این فضا غایب هستند. عباس پژمان

@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

تفکر و زبان
[۵] تفکر انتزاعی- در یادداشت‌های پیشین گاهی از تفکر انتزاعی صحبت کردیم. اما تفکر انتزاعی چیست؟ تفکر انتزاعی یعنی تفکری که مفهوم‌های انتزاعی هم در آن ظاهر می‌شوند. مفهوم‌های انتزاعی یعنی مفهوم‌های غیرمادی، یا ناملموس. مفهوم‌هایی که فقط در ذهن وجود دارند. مثلاً وقتی می‌گوییم درخت انار خانهٔ ما، این درخت نمی‌تواند مفهوم انتزاعی باشد‌. برای اینکه این درخت درخت مشخصی است. این را می‌شود دید و لمس کرد. اما وقتی می‌گوییم درخت دوستی، اینجا دیگر این درخت چیزی نیست که بشود آن را دید و لمس کرد‌. این درخت فقط یک مفهوم انتزاعی است. یا اصلاً اگر بگوییم درخت و منظورمان درخت خاصی نباشد، این هم باز درخت انتزاعی است. در هر زبانی واژه‌های بسیاری هستند که هیچ نمونه‌ای برای آن‌ها نمی‌شود پیدا کرد که قابل دیدن و لمس کردن باشد. این‌ها همه مفهوم‌های انتزاعی هستند. واژه‌هایی مثل آزادی، عشق، امنیت، جنگ، شادی، زندگی، صفر و بسیاری واژه‌های دیگر، که دائم در صحبت‌هایمان، یا در متن‌هایی که می‌خوانیم، ظاهر می‌شوند. تفکر انتزاعی در واقع عالی‌ترین سطح یا شکل تفکر است. فقط مغز انسان و تا حدی هم مغز بعضی حیوانات می‌توانند این تفکر را انجام دهند. حتی کودکان هم تا شش سالگی این تفکر را ندارند. در واقع مغز وقتی می‌تواند تفکر انتزاعی انجام دهد که اول بتواند مفهوم‌های انتزاعی را ادراک کند. به خاطر همین است که کودکان تا شش سالگی هنوز تفکر انتزاعی ندارند. چون مغزشان هنوز نمی‌تواند مفهوم‌های انتزاعی را درک کند. در واقع خود همین ادراکِ مفهوم‌های انتزاعی حالتی از تفکر انتزاعی است. برای اینکه مثلاً مفهوم صفر را وقتی می‌توانی ادراک کنی که بتوانی به مفهوم‌هایی مثل عدد، هیچ، نیستی، مجموعه و غیره فکر کنی، و رابطه‌ای بین صفر و این‌ها برقرار سازی. در واقع با فکر کردن به این‌هاست که مفهوم صفر در ذهنت به وجود می‌آید. از قضا یکی از نمونه‌های تفکر انتزاعی در حیوانات هم به همین صفر مربوط می‌شود. کشفیات علمی نشان می‌دهند بعضی از آن‌ها می‌توانند معنی صفر را بفهمند. مثلاً کلاغ‌ها، که تازگی‌ها کشف شد که مغزشان با مفهوم صفر آشنا است.

صفر به عنوان یک عدد، خیلی وقت نیست که در مغز ما ایجاد شده است. ظاهراً در قرن پنجم میلادی اختراع شده است. حتی عددهای اعشاری مثل ۳/۱۴ پیش از صفر اختراع شده‌اند. علتش هم این است که اجداد ما به عددهایی مثل ۱، ۲، ۷ و غیره احتیاج داشتند. اما به صفر احتیاجی نداشتند. عددی مثل ۷ برای آن‌ها مصداق عینی داشت. یعنی چیزهایی در واقعیت بودند که هر کدام آن‌ها می‌توانست مفهوم عدد ۷ را برای آن‌ها به نمایش بگذارد. مثلاً مجموعه‌ای که از ۷ گوسفند تشکیل شده است، مصداقی برای عدد ۷ می‌تواند باشد. اما مجموعه‌ای که از هیچ یا صفر گوسفند تشکیل شده است، یک چیز عینی و قابل رویت نیست. حتی اگر مجموعه‌ای که از ۷ گوسفند تشکیل می‌شود ناگهان همهٔ گوسفندهایش را گرگ‌ها ببرند و مجموعه‌ای بماند که از هیچ گوسفند تشکیل شده است، این مجموعهٔ جدید وجود خارجی نخواهد داشت. یک چیز ملموسی نخواهد بود. فقط یک مفهوم انتزاعی خواهد بود. صفر هم در میان عددها فقط یک مفهوم انتزاعی است. اما گویا فقط مغز ما نیست که چنین عددی را برای خودش ساخته است. قبلاً معلوم شده بود مغز زنبورهای عسل و مغز میمون‌های رزوس ماکاک هم عدد صفر را می‌فهمند. و تازگی‌ها پژوهشگران دانشگاه توبینگن در آلمان کشف کرده‌اند مغز کلاغ‌ها هم مفهوم عدد صفر را می‌فهمد. آن‌ها آزمایش‌هایی روی کلاغ‌ها انجام دادند که با اسکن مغز آن‌ها همراه بود. در این آزمایش‌ها دیدند وقتی کلاغ‌ها در برابر مجموعه‌هایی قرار می‌گیرند که هر یک نمایندهٔ یک عدد است، برای هر کدام از این مجموعه‌ها نورون مخصوصی در مغز آن‌ها فعال می‌شود. مثلاً برای مجموعه‌ای با یک عضو، که نماینده عدد یک است، نورون مخصوصی در مغزشان فعال می‌شد. یا برای مجموعه‌ای با چهار عضو، که نمایندهٔ عدد چهار است، نورون مخصوص دیگری فعال می‌شد. آن وقت آزمایش‌هایی طراحی کردند که مجموعهٔ تهی داشتند. یعنی مجموعه‌ای که نمایندهٔ عدد صفر است. دیدند برای چنین مجموعه‌ای هم نورون مخصوصی در مغز کلاغ فعال می‌شود. حتی مشاهده کردند کلاغ‌ها صفر را به عنوان عدد اول، یعنی عدد پیش از یک، می‌شناسند. منبع: Jneuroscience

کلاغ‌ها خیلی کارهای دیگر هم می کنند که آشکار است که آن‌ها را از روی تفکر‌های انتزاعی انجام می‌دهند. و این خودش می‌تواند دلیل دیگری بر این باشد که حتی تفکر انتزاعی هم وابسته به زبان نیست. چون که کلاغ‌ها هنوز شبکهٔ زبان در مغزشان ندارند. اما تفکر انتزاعی دارند. البته منظورمان زبانی است که از کلمه و گرامر تشکیل می‌شود. عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

تفکر و زبان

[۳] در ابتدا کلمه نبود. نظر بعضی فیلسوفان دربارهٔ رابطهٔ زبان و تفکر عکس این چیزی بوده است که علم الآن می‌گوید. تا آنجا که من می‌دانم، از میان فیلسوفان قدیم کسانی مثل افلاطون و زنون، و از میان فیلسوفان جدید کسانی مثل هیوم، راسل، ویتگنشتاین، فوکو و لاکان، تفکر را وابسته به زبان دانسته‌اند. اما خب، علم الآن نشان می‌دهد که در خود مغز، که تفکر و مغز در نورون‌های آن تولید می‌شوند، این‌طور نیست. در خود مغز، شبکه‌هایی که تفکر را تولید می‌کنند و شبکه‌هایی که زبان را تولید می‌کنند از همدیگر جدا هستند. در واقع فقط یک اتصال در بینشان هست. این اتصال هم برای این نیست که بین این‌ها وابستگی ایجاد کند. به‌طوری که اگر این اتصال برقرار نباشد شبکه‌های تفکر نتوانند کارشان را انجام دهند. این اتصال در واقع فقط برای فعال ساختن شبکه‌های تولید فکر است. مثلاً مغز جمله‌ای مي‌شنود که لازم می‌بیند دربارهٔ مفهومش تفکری صورت بگیرد. پس مفهوم جمله را از طریق اتصالی که بین شبکهٔ زبان و شبکهٔ تفکر هست به شبکهٔ تفکر منتقل می‌کند. آن وقت شبکهٔ تفکر شروع می‌کند دربارهٔ آن مفهوم فکر کردن. و تا کارش را شروع می‌کند، شبکهٔ زبان خاموش می‌شود. نقش دیگر این اتصال هم این است که وقتی فکر در شبکهٔ تفکر تولید شد، و مغز خواست آن را بیان هم بکند، دوباره آن اتصال را  برقرار می‌کند تا شبکهٔ زبان آن را بیان کند. اما نکتهٔ بسیار مهمی اینجا هست.

این اتصالی که بین شبکهٔ زبان و شبکهٔ تفکر هست، و مغز از طریق آن به شبکهٔ تفکر می‌گوید دربارهٔ موضوعی فکر تولید کند، تنها اتصال موجود در مغز برای فعال کردن شبکهٔ تفکر نیست!  اتصالی از این نوع، بین شبکهٔ تفکر با شبکه‌های دیگر هم هست. یعنی با شبکه‌های بینایی، شنوایی، بویایی و لامسه. مخصوصاً اتصالی بین شبکهٔ تفکر و شبکهٔ حافظه هست. از قضا این‌ها همه‌شان قدیمی‌تر از اتصال بین شبکهٔ تفکر و شبکهٔ زبان هستند. شبکهٔ زبان در مغز در واقع یک چیز جدیدی است. پیش از آن‌که زبان اختراع شود، مغز شبکهٔ تفکرش را از طریق اتصال‌های قدیمی‌اش روشن می‌کرد. این‌ها هنوز هم فعال هستند. یادمان باشد که اتصال بین شبکهٔ تفکر و حس ذائقه است که شبکهٔ تفکر را در مغز راویِ در جست‌وجوی زمان از دست رفته فعال می‌کند، تا سه هزار صفحه فکر دربارهٔ ماهیت زمان، خاطره، هنر، عشق و غیره  تولید شود. همهٔ آن فکرها در واقع با احساس طعم یک شیرینی مادلن شروع می‌شوند.

خلاصه، علم می‌گوید در ابتدا کلمه نبود! بو بود، طعم بود،  تصویر بود، صدا بود، لطافت و زبری بود. عباس پژمان [ادامه دارد]
@pjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

تفکر و زبان

۱- "به نظر می‌آید سیستم‌هایی که در قشر خاکستری مغز پردازشِ زبان و کلمه را به عهده دارند،‌ و سیستم‌هایی از مغز که تفکر و ایده را پردازش می‌کنند، اتصال با همدیگر دارند، اما یکی نیستند؛ بلکه می‌توانند از هم جدا شوند". کتاب مبانی نوروساینسِ شناختی / دکتر بارِس و دکتر گِیْج

هرچند که پیش از اختراع اف ام آر آی هم شواهدی داشتیم که وابستگی تفکر به زبان را زیر سؤال می‌بردند، اما اکنون اف ام آر آی، همچنین تکنیک‌های پیشرفتهٔ دیگری، این را به روشنی نشان می‌دهند.

در واقع اگر کمی دقت کنیم خودمان هم می‌توانیم ببینیم که دست کم بعضی از تفکرها بدون زبان صورت می‌گیرند. این را هم در خودمان می‌توانیم احساس کنیم هم در بعضی حیوانات می‌توانیم ببینیم. مثلاً کلاغ‌ها می‌توانند کارهایی بکنند که آشکارا یک جور تفکر پشت سرشان هست. کتاب استعدادهای کلاغ‌ها   Gifts of the crows  تفکر را حتی ذاتی کلاغ‌ها می‌داند. در واقع کلاغ‌ها مدارهای تفکری در مغزشان دارند که حتی بدون آموزش هم می‌توانند فعال شوند. اول هم دانشمندان فکر می‌کردند که کلاغ‌ها حل کردن مشکلاتی را که با آن‌ها مواجه می‌شوند از پدر و مادر یا از کلاغ‌های دیگر می‌آموزند. اما آزمایش‌ها نشان دادند این‌طور نیست. حتی کلاغ‌هایی که از بدو تولد در انزوا بزرگ شده بودند توانستند مشکلات را حل کنند. و این‌طور هم نبود که  آن‌ها با آزمون و خطاهای بسیار یاد بگیرند که چطور باید مشکلی را حل کنند. در واقع در همان برخورد اولشان با یک مشکل هم، حد اکثر با یک دو بار آزمون و خطا، راه حلش را پیدا می‌کردند. مثلاً کلاغی را در نظر بگیرید که می‌خواهد از یک بطری که تا نصفه‌اش پر از آب است آب بنوشد. امتحان که می‌کند می‌بیند نوکش به آب بطری نمی‌‌رسد. اول هم کمی گیج است و نمی‌داند چه کار کند. اما فقط در عرض چند لحظه ناگهان شروع می‌کند به پیدا کردن قلوه سنگ‌هایی که بتوانند از دهانهٔ بطری رد شوند. آن‌قدر از آن‌ها می‌آرد و داخل بطری می‌اندازد که سطح آبش بالا می‌آید. آن وقت دیگر نوکش به آب می‌رسد و آب را می‌خورد. با آزمایش‌هایی از این نوع که انجام شده است، مشخص می‌شود که بعضی از انواع کلاغ‌ها در حد یک کودک پنج شش سالهٔ انسان توانایی تفکر دارند. در حالی که کلاغ‌ها زبان ندارند! منظور از زبان البته زبانی است که از واژه و گرامر تشکیل شده باشد.

اصلاً خود انسان هم، پیش از آن‌که زبان را به وجود بیاورد، هزاران سال بدون زبان زندگی کرده است. در حالی که در همان زمان‌ها هم کارهای بسیاری می‌کرد که تفکر پشت سر آن‌ها بود. اما این تفکرها بدون زبان صورت می‌گرفتند. مثلاً پیدا کردن یا ساختن سر پناه. ساختن ابزارهایی که با آن‌ها بتواند حیوانات را شکار کند یا از خودش و بچه‌هایش دفاع کند.  اصلاً همان که از جایی راه می‌افتاد تا برود جاهایی دیگر و دوباره می‌توانست به همان جای اول برگردد، این را بر اساس یک تفکر انجام می‌داد. این را خود ما هم هر روز انجام می‌دهیم. بدون اینکه احتیاج به زبان داشته باشد. بعد هم همهٔ ما گاهی فکرهایی از سرمان می‌گذرد که وقتی می‌خواهیم آن‌ها را بیان کنیم نمی‌توانیم. اگر تفکر وابسته به زبان است پس این فکرها چطور در سر ما به وجود می‌آیند؟ کو آن کلماتی که این‌ها را به وجود آوردند؟ در تاریخ پزشکی هم کسانی بوده‌اند که بر اثر سکته‌های مغزی دچار آفازی خالص شده‌اند. یعنی فقط مراکز اصلی مربوط به تکلم و نوشتنشان تخریب شده بود. به‌طوری که دیگر نه حرف می‌توانسته‌اند بزنند، نه حرف دیگران را متوجه می‌شدند، نه دیگر می‌توانستند بخوانند یا بنویسند. اما این‌ها مثلاً شطرنج می‌توانستند بازی کنند. یا همدلی با دیگران می‌توانستند داشته باشند. در مورد همدلی مسئله این است که تا تفکری صورت نگیرد، همدلی نمی‌تواند ایجاد شود. اول باید بتوانی حال طرف را درک کنی تا بعد بتوانی با او همدلی کنی. برای درک حال او هم باید بتوانی با خودت استدلال کنی که اگر تو هم به جای او بودی نیاز به چنین همدلی داشتی. در آفازی‌های خالص، معمولا پیدا کردن راه خانه‌ات هم مشکلی پیدا نمی‌کند. همچنان که گفتم، این هم خودش یکی دیگر از صورت‌های تفکر است.

می‌بینید که همین یک قلم آفازی، چندین نوع تفکر را مشخص می‌کند که هیچ وابستگی به زبان ندارند. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

Wanting and Liking

خواستن و دوست داشتن. در ساعت‌هایی که برق می‌رود اگر حوصله‌ای داشته باشم معمولاً چند صفحه‌ای کتاب می‌خوانم. و در ساعت‌های امروزِ بی‌برقی یکدفعه هوس کردم کمی حافظ بخوانم. در یک دو هفتۀ اخیر بیشتر دربارهٔ دپامین نوشته بودم. حتماً به‌خاطر این بود که چشم‌‌هایم فوراً شروع کردند ابیاتی در بعضی از غزل‌هایش دیدن که انگار داشتند داستان دپامین می‌گفتند. البته جای تعجب ندارد. شاعران رمانتیک، که حافظ هم از آن‌هاست، اصلاً دست‌پروردگان دپامین هستند.

کسانی که خلاقیت بالایی دارند، مغزشان هم تحت تأثیر خلاقیتشان تغییراتی پیدا می‌کند. در واقع این‌ها هر وقت که خلاقیتی صورت می‌دهند، این اتفاق با آزاد شدن دزهای بالای دپامین همراه خواهد بود. آن هم نه فقط در لحظه‌هایی که آن خلاقیت صورت می‌گیرد، بلکه بعداً هم هر وقت که آن خلاقیت را مثلاً تماشا می‌کنند، یا به یادش می‌افتند، همین تماشا کردن و به یاد افتادن هم می‌تواند مغزشان را دپامین باران کند. همین‌طور است هر وقت که تحسینی از دیگران از بابت خلاقیت‌هایشان می‌بینند، یا می‌شنوند. چون که خودِ مورد توجه و تحسین واقع شدن هم از آزاد کننده‌های مهم دپامین است.

در یادداشت‌های قبلی گفتم اولین فرمان دپامین، هر وقت که وارد عمل می‌شود، این است: بیشتر بخواه! بنابراین مغز افراد خلاق باید دائم در حال خواستن هم باشد. حتی بیشتر از مغز افراد عادی در حال خواستن باشد. خواستن هم که معلوم است خواستنِ چه چیزی است. خواستنِ چیزهایی که دوست داشتنی هستند. اما این خواستن، برای هر چیز دوست داشتنی که باشد، معمولاً همیشه شدیدتر از آن احساس خوشی است که در نهایت می‌تواند ایجاد کند. منظورم این نیست که افراد خلاق از خواستنی‌ها کم لذت می‌برند! نه! اتفاقاً باید بیشتر از افراد معمولی از این چیزها خوششان بیاید. دلیلش هم همان دپامین بالای مغزشان است. چون با هر دز از دپامینی که به مغز می‌ریزد، هورمون‌های دیگری هم متناسب با آن به مغز می‌ریزند که کارشان ایجاد سرخوشی و لذت است. این هورمون‌ها اندورفین‌ها هستند. ملکول‌هایی از جنس تریاک که خود مغز آن‌ها را می‌سازد.

خلاصه، افراد خلاق، چه شاعر و هنرمند باشند، چه دانشمند و غیره، معمولاً در معرض دو عارضه هم واقع می‌شوند. از یک طرف خواهش‌های دلشان است که به دلایلی که گفتم معمولاً شدید است. از طرف دیگر هم طبیعتِ دوست داشتنِ هر چیز است. در واقع هیچ کس نمی‌تواند وقتی از چیزی خوشش آمد دیگر نخواهد آن را تکرار کند. این در افراد عادی هم همین‌طور است. شاعران رمانتیک این چیزها را معمولاً خوب در شعرهایشان نشان می‌دهند. نمونه‌هایی از آن‌ها همین سعدی و حافظ خودمان هستند. مثلاً ببینید حافظ چقدر قشنگ همهٔ این چیزها را بیان می‌کند. شدت لذت‌ها یا دوست‌داشتن‌هایی که تجربه کرده است. شدت دردهایی که کشیده است. مخصوصاً شدت خواستن‌هایش. آن چنان در هوای خاکِ درش / می‌رود آب دیده‌ام که مپرس. و این خواستن‌ها دائم در حال تکرار شدن هم هستند. همان که از گشتنش در جهان می‌گوید، یا از گریه‌اش می‌گوید، این‌ها استعاره‌هایی از خواستن هستند:

دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس!
زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس!
گشته‌ام در جهان و، آخرِ کار،
دلبری برگزیده‌ام که مپرس!
من به گوشِ خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس!
سویِ من لب چه می‌گَزی که «مگوی!»ـ
لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس!

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش
می‌رود آبِ دیده‌ام، که مپرس!

این را، یعنی شدت خواستن یک چیز دوست داشتنی و احساس سیری نکردن از آن را، در واقع در سرتا سر دیوان حافظ می‌شود دید. البته بیشتر هم به مسئلهٔ احساسات عاطفی و عاشقانه مربوط می‌شوند.

سمن‌بویان، غبارِ غم، چو بنشینند بنشانند.
پریرویان، قرار از دل، چو بستیزند بستانند.
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند.
نهالِ شوق در خاطر، چو برخیزند بنشانند.

قرار از دل ستاندن، یعنی دل را به بی‌قراری واداشتن. دل وقتی بی‌قرار می‌شود که کسی یا چیزی را بخواهد. نهال شوق در خاطر نشاندن هم باز یعنی اشتیاق یا خواهشی در دل ایجاد کردن که دائم زیاد هم بشود. چون که نهال چیزی است که رشد می‌کند. «به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند» هم از همان ناکافی بودن تجربهٔ دوست داشتن می‌گوید. عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

کلان شهرهای عکس و گاسیپ

علاوه بر خبر، چه چیزهای دیگری در اینترنت هستند که دوپامین را وارد عمل می‌کنند؟ این‌ها هستند: ۱- بازی‌ها ۲- خرید ۳- غافلگیری ۴- اضطراب ۵- خودِ جست‌وجو ۶- خود انتظارِ پیدا کردن یا دیدن و شنیدن چیزی را داشتن ۷- لایک خوردن ۸- پورن

در این میان  پورن معمولاً دپامین بیشتری آزاد می‌کند. چون که مغز آن را پاداش بزرگی می‌داند. بیشترین اعتیاد را هم ظاهراً همین پورن ایجاد می‌کند. مخصوصاً در نوجوانان.

این‌ها البته همه‌شان در زندگی عادی هم هستند. اما مسئله اینجاست که در اینترنت بسیار سهل‌الوصول می‌شوند. به‌طوری که می‌توانند خیلی راحت در هر لحظه در دسترس هر کس قرار بگیرند. در نظر بگیرید که مثلاً یک دانش‌آموز دارد در شب امتحان درسش را می‌خواند. وسط مطالعه ناگهان دلش هوای دوستش را می‌کند. در همان لحظه وارد یکی از شبکه‌های اجتماعی اینترنت می‌شود، و برای دوستش پیغام می‌گذارد. همین خودش سیستم دپامین او را فعال می‌کند. چون که می‌تواند انتظاری برایش ایجاد کند. انتظار اینکه جوابی از دوستش دریافت خواهد کرد. و خود این انتظار یکی از فعال کننده‌های سیستم دپامین است. بعد هم وقتی متوجه می‌شود که دوستش آنلاین است، یا آنلاین شد، موج دیگری از دپامین به مغزش می‌ریزد. همچنین وقتی که می‌بیند پیغامش تیک خورد، دوباره دپامینش یک موج دیگر می‌زند. دوستش که شروع کرد جواب پیغامش را نوشتن، موج دیگر می‌زند. جواب که آمد موج دیگر می‌زند. اگر جواب خوشایندش باشد موج دیگر می‌زند. چون که مغز آن را پاداش تشخیص می‌دهد. و دوست دارد دوباره تکرار شود. یا در نظر بگیرید مثلاً هوس می‌کند وارد صفحه‌ای شود که بی‌شمار عکس‌های  لختی و پورن در خود جمع کرده است. هر عکسی که تحریکش کند باید دپامینی به مغزش بریزد. و همهٔ این‌ها در یک زمان خیلی کوتاه اتفاق می‌افتند. این چیزها در زندگی واقعی نمی‌توانند با این سرعت و سهولت اتفاق بیفتند. به‌‌خاطر این است که در اینترنت راحت‌تر می‌توانند اعتیاد ایجاد کنند. عباس پژمان

@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

کلان شهرهای عکس و گاسیپ

مسئله اینجاست که خبر، یا اطلاع پیدا کردن از اتفاقات و پدیده‌های جدید، نقش حیاتی برای اجداد ما داشته‌اند. هر چیزی هم که برای آن‌ها مهم بوده باشد جزئی از سیم‌پیچی مغز ما  شده است. منظور از سیم‌پیچی مجموعهٔ مدارهای مختلفی است که در طول میلیون‌ها سال تکامل در مغز به وجود آمده‌اند. این مدارها در واقع جزء ساختار مغز هستند. وقتی می‌گوییم مغز برای چیزی سیم پیچی شده است، یعنی مدارهایی در مغز هستند که کارشان به آن چیز مربوط می‌شود. خلاصه، بعضی از مدارهای هر مغزی کارشان این است که  خبر می‌خواهند! این‌ها دائم شخص را وادار می‌کنند تا دنبال خبر باشد. البته نوع خبرهایی که این‌ها می‌خواهند در همهٔ مغزها یکسان نیست. مثلاً در بعضی مغزها خبرهای ورزشی را بیشتر می‌خواهند، در بعضی‌ها خبرهای سیاسی را، در بعضی دیگر خبرهای هنری، علمی و غیره را. اما یک نوع خبر هست که معمولاً همهٔ مغزها آن را می‌خواهند. در واقع کمتر مغزی هست که آن را نخواهد. و آن هم خبرهای مربوط به کسانی است که با آن‌ها رابطه‌های گوناگون داریم. مثلاً همسایه هستیم، فامیل هستیم، همکار هستیم، همکلاس بوده‌ایم و غیره.  این ظاهراً ریشهٔ فرگشتی دارد. مسئله در واقع از این  قرار است که از وقتی که انسان‌ها شروع کردند به‌صورت گروهی زندگی کردن، هر خبر مربوط به هر کدام آن‌ها برای هر یک از آن‌ها اهمیت پیدا کرد. چون ممکن بود در زندگی او تأثیر بگذارد. چون که وجود هر کدام از آن‌ها در زندگی بقیه هم تأثیر می‌گذاشت. بنابراین هر اتفاق خوب یا بدی که برایش می‌افتاد، مثل این بود که برای همهٔ آن‌ها می‌افتد. پس خبر آن هم برایشان مهم بود. بعد هم رفته رفته چیزی به نام رقابت در میان آن‌ها پیدا شد. به‌طوری که ممکن بود ارتقای جایگاه بعضی از آن‌ها به تنزل جایگاه بعضی دیگر منجر شود. یا برعکس. بنابراین خبرهای مربوط به این ارتقاها و تنزل‌ها هم اهمیت خاصی پیدا کردند.  این‌جور خبرها  هنوز هم اهمیت خاصی در همهٔ جوامع انسانی دارند. مدارهای آن‌ها همچنان در همهٔ مغزها فعال‌اند. مدارهایی که کارشان این است که دائم گاسیپ یا غیبت طلب کنند!

فکر می‌کنم الان دیگر می‌توانیم بگوییم چرا بلاگرهایی که کارشان ارسال خبرهایی است که ماهیت گاسیپ یا غیبت دارند فالوئرهای بیشتری دارند. دستگاهِ عجیبی است این دستگاه مغز. گاهی می‌شود مغز اینشتین، که بعضی از حیرت‌انگیزترین و پنهان‌ترین رازهای دنیا را هک می‌کند! گاهی هم می‌شود مغز کسی که یک خبر چیپ و مسخره، یا یک عکس از یک سلبریتی درجهٔ ده، برایش صدها بار بهتر از یک نوشتهٔ نغز است! عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

در باب زن‌ها

آرتور شوپنهاور: طبیعت در دختر چیزی را مد نظر داشته است که می‌شود اسمش را، با استفاده از یک اصطلاح تئاتری، جلوهٔ صحنه‌ای گذاشت. دختر را برای چند سال با زیبایی و جذابیتی سرشار مجهز می‌کند تا در عوضش در بقیهٔ عمرش از آن‌ها محرومش کند. این تجهیز طوری است که دختر می‌تواند در آن چند سال چنان توجه یک مرد را به خودش جلب کند که مرد مجبور شود او را هر جور که هست برای بقیهٔ عمرش تحت حمایت خود درآورد. اقدامی که به نظر نمی‌رسد فقط به دلایل صرفاً عقلانی باشد. از این قرار است که دست طبیعت زن‌ها را هم، برای اینکه آن‌ها بتوانند مثل همهٔ موجودات دیگر زندگی‌شان را تأمین کنند، به ابزارها و سلاح‌هایی مجهز کرده است، و درست هم زمانی این کار را کرده است که آن‌ها به این تجهیز احتیاج داشته‌اند. و اینکه در این کار هم باز با صرفه‌جویی معمول خودش عمل کرده است. زیرا این هم چیزی مثل بال از دست دادن مورچهٔ ماده بعد از جفتگیری است. چون که مورچهٔ ماده وقتی جفت‌گیری کرد دیگر بال‌هایش برایش یک چیز زایدی می‌شوند. در واقع وقتی که می‌خواهد بچه‌هایش را بزرگ کند آن‌ها دست‌وپاگیرش خواهند شد. زن‌ها هم بعد از یک دو بار که زایمان کردند زیباییِ قبلی‌شان را از دست می‌دهند، و دلیلش هم احتمالاً همان است که برای بال از دست دادن مورچهٔ ماده بود. ترجمهٔ عباس پژمان
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

مقدمه‌ای بر اعتیاد- برای انسان حتی فکر کردن به سکس هم کافی است تا دپامینش وارد عمل شود. اما در مورد حیوانات این را نمی‌دانیم. حتی نمی‌دانیم حیوانات اصلاً می‌توانند به شکلی که انسان فکر و خیال می‌کند فکر و خیال کنند.

در هر حال سکس از چیزهایی است که می‌تواند قانون دپامین مغز را نقض کند. به‌‌طوری که هر بار که سکسی اتفاق می‌افتد مدارهای دپامین فعال شوند. حالا چه به صورت واقعی باشد که اتفاق می‌افتد چه به‌صورت خیالی. این است که  سکس هم در بعضی‌ها می‌تواند به اعتیاد تبدیل شود! الان اف ام آر آی نشان می‌دهد در معتادان به سکس هم مغز همان اختلال‌هایی را پیدا می‌کند که در معتادان به الکل و سیگار و مواد مخدر پیدا می‌کند. در همهٔ آن‌ها مدارهای پاداش، انگیزه و اشتیاق  شدیداً فعال هستند. همچنین است مداری که در قشر پیشا‌پیشانی است و باید این‌ها را کنترل کند تا نگذارد بیش از حد فعال شوند. اما چون ارتباطش با این مدارها مختل شده است نمی‌تواند آن‌ها را کنترل کند. پرکار شدنش هم در واقع به‌خاطر همین است. فعالیتش را بالا می‌برد تا شاید بتواند مدارهای تحت فرمانش را کنترل کند. اما ارتباطش با آن‌ها قطع است. این است که نمی‌تواند. فقط پرکار می‌شود. خلاصه اینکه اختلالات مغزِ یک معتاد به سکس فرق خاصی با اختلالات مغزِ یک معتاد به هروئین ندارد. فرق این‌ها در واقع به سندرم ترک یا خماری آن‌ها مربوط می‌شود. شخص معتاد به سکس اگر سکس انجام ندهد علائم جسمانی خاصی پیدا نمی‌کند. اما شخص معتاد به هروئین اگر آن را مصرف نکند مشکلات جسمانی سختی پیدا می‌کند. در واقع فقط به‌خاطر این است که بعضی منابع و مراجع روانپزشکی هنوز در اعتیاد دانستن اعتیاد‌هایی مثل اعتیاد به سکس قدری احتیاط به‌خرج می‌دهند. وگرنه اعتیاد به سکس هم با مغز همان کار را می‌کند که اعتیاد به مواد مخدر می‌کند.

[به نقل از دکتر دانیل لیبرمن:] وقتی که میک جَگِر آهنگ «من نمی‌توانم رضایت داشته باشم» را در سال ۱۹۶۵ خواند، هیچ کس نمی‌توانست بداند او دارد آیندهٔ خودش را پیش‌بینی می‌کند. همان‌طور که خود او در سال ۲۰۱۳ به زندگینامه‌نویسش گفت، [تا آن موقع] تقریباً با چهار هزار زن خوابیده بود. به‌طور متوسط هر ده روز با یک زن. توجه داشته باشید که میک در ادامهٔ آن حرفش نگفت: «و در چهار هزارمی، بالاخره رضایت پیدا کردم. آنجا دیگر تمامش کردم!» او احتمالاً تا وقتی که بتواند به این کار ادامه خواهد داد. پس چند معشوقه می‌تواند برای رسیدن به «رضایت» کافی باشد؟ اگر چهار هزار تا معشوقه داشته‌اید، می‌توانیم با اطمینان بگوییم که دوپامین بر زندگی‌تان فرمان می‌راند. دست کم در مورد مسائل جنسی‌تان این‌طور است. و اولین فرمان دوپامین این است: بیشتر بخواه! عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

لشکر دپامین- بعضی از مشاهیری که مغزشان تحت حاکمیت مطلق دوپامین بوده است این‌ها هستند:‌ جاکومو کازانووا (نویسندهٔ ایتالیایی)، هنری چهارم (پادشاه فرانسه)، چارلز دوم (پادشاه انگلیس)، لرد بایرن،  ویکتور هوگو، شارل بودلر، الکساندر دوما، چارلز دیکنز، اچ جی ولز، برتراند راسل، اروین شرودینگر (فیزیکدان)، آلبرت آینشتین، ارنست همینگوی، الیزابت مور...

از این میان، کازانووا و مور از معشوقه‌هایشان حرف زده‌اند. کازانووا یک خاطرات چند هزار صفحه‌ای از خود باقی گذاشت که در صفحه‌های بسیاری از آن از عشق‌ها و معشوقه‌هایش می‌گوید. گفته است با ۱۲۲ زن نرد عشق باخت، و ۱۱۶ تای آن‌ها را هم می‌گوید کی بودند. هرچند که مورخان تعداد معشوقه‌هایش را خیلی بیشتر از این‌ها می‌دانند.

الیزابت مور هم در اواخر عمرش شرح عشق‌هایش را گفت. او اولین پزشک زن هم بود. اهل اتریش بود، اما بیشتر عمرش را در جزیرهٔ کاپری گذراند. وقتی هفتاد سالش بود‌ گراهام گرین و کاترین والستون در آنجا به سراغش رفتند. ازش خواستند خاطرات زندگی‌اش را برای آن‌ها بگوید تا آن‌ها چاپش کنند. او هم قبول کرد. آن‌وقت طی چند جلسه خاطراتش را به زبان آلمانی برای آن‌ها گفت و آن‌ها ضبطش کردند. سپس کاترین آن‌ها را به دقت از نوار پیاده کرد و گراهام گرین به انگلیسی برگرداند و به صورت کتابی به نام زن شگفت‌انگیز چاپش کرد. پیشگفتار کتاب، که به قلم گرین است، به این شکل شروع می‌شود:

چیزی که آدم هیچ وقت نمی‌تواند فراموششان کند چشم‌هایش هستند. آبی هستند. به [دهلیزهای تو در توی کلیسای] شارْتْر می‌مانند. وقتی هوا یا ساعت روز تغییر می‌کند رنگ آن‌ها هم تغییر می‌کند. وقتی خاکستری هستند، همچنان که آسمان و دریای کاپری گاهی خاکستری می‌شوند، ناگهان تیغهٔ نوری به آن‌ها می‌افتد و تنبلی‌شان را به عمل تبدیل می‌کند. هوای لج کرده اخم‌های خودش را می‌گشاید، و حالا زندگی در آن چشم‌ها شعله‌ای می‌کشد. وزن خاکستروارش فقط مال استخوان‌های کهنه‌اش بود، مال بدن سنگین و پیری که دختر جوانی در آن بدن پنهان شده بود که می‌خواسته است راهبه شود. زن جوانی با معشوق‌های بی‌شمار (که حتی گاهی اسم‌هایشان در ذهنش با هم قاتی می‌شدند) در آن پنهان شده بود. جوان؟ بله! هرچند که هفتاد ساله بود که آخرین رابطهٔ عشقی‌اش به‌هم خورد...

بالاخره اینکه  خود گرین هم از سربازان همان لشکر بود. کاترین والستون هم معشوقه‌اش بود. حتی معلوم شد همین کاترین است که در رمان پایان یک رابطه به صورت سارای آن رمان درمی‌آید. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

سورپرایز یا عنصر غافلگیری. یکی از کشف‌های مهم مربوط به دپامین را مدیون یک دانشمند سوئیسی به نام وُلْفْرام شولْتْز هستیم. او استاد نوروفیزیولوژی در دانشگاه فریبورگ سوئیس است. باید بدانیم که پژوهش‌های مربوط به مغز عمدتاً روی حیوانات صورت می‌گیرند. یکی به‌خاطر این که نورون‌ها چه در مغز انسان باشند، چه در مغز میمون یا موش و غیره، ساختمانشان یکی است، و کارشان هم مثل هم است! یکی هم به‌خاطر ترس از وارد شدن آسیب به مغز انسان در هنگام آزمایش است که این آزمایش‌ها روی حیوانات صورت می‌گیرند. این است که پژوهش‌های مربوط به دپامین هم اول در مغز موش‌ها و میمون‌ها صورت گرفته‌اند، و بعداً بعضی از آن‌ها در مغز انسان هم بررسی شده‌اند.

یکی از این آزمایش‌ها از این قرار بود که الکترودهایی را در مغز موش‌ها کاشته بودند تا بتوانند فعالیت نورون‌های دوپامین را به‌طور مستقیم اندازه‌گیری کنند. می‌دانستند که مواد مخدر، که پاداش‌های بزرگی برای مغز محسوب می‌شوند، نورون‌های دپامین را به شدت به آتش کردن وا می‌دارند. می‌خواستند ببینند آیا غذا هم، که به منزلهٔ یک‌جور پاداش است، نورون‌های دپامین را تحریک می‌کند؟ موش‌ها را در قفس‌هایی جا دادند که ناودان‌‌هایی در آن‌ها تعبیه شده بود. روز اول، وقتی اولین غذا را یه صورت یک گلولهٔ کوچک داخل قفس انداختند، دیدند نورون‌های دپامین آتش کردند. اما روز بعد که همین آزمایش را تکرار کردند، آن آتش کردن نورون‌های دپامین تکرار نشد! چرا غذا فقط یک بار نورون‌های دپامین را تحریک کرد؟ در واقع سؤال سختی سر برداشته بود و تا مدت‌ها جواب نداشت. اما ناگهان در یک آزمایش دیگر، که برای منظور دیگری انجام می‌شد، جواب پیدا شد .

ولفرام شولتز داشت نقش دپامین در یادگیری را مطالعه می‌کرد. الکترودهای کوچولویی در مغز میمون‌های ماکاک کاشته بود تا فعالیت گروهی از نورون‌های دپامین را مطالعه کند. آن وقت میمون‌ها را در دستگاهی قرار داد که دو لامپ و دو جعبه داخلش بودند. یکی از این لامپ‌ها که روشن می‌شد، نشانهٔ این بود که غذا در جعبهٔ سمت راست است. لامپ دیگر که روشن می‌شد معنی‌اش این بود که غذا در جعبهٔ سمت چپ است.

مدتی طول می‌کشید تا میمون‌ها این را یاد بگیرند. این بود که اوایل فقط به‌طور تصادفی جعبه‌ها را باز می‌کردند. اما بالاخره یاد می‌گرفتند که می‌توانند از روی روشن شدن لامپ‌ها بفهمند غذا توی کدام جعبه است. اما اتفاقات جالبی می‌افتاد. تا وقتی که هنوز این را یاد نگرفته بودند، هر بار که جعبه را باز می‌کردند و غذا تویش بود، نورون‌های دپامینشان آتش می‌کردند. اما وقتی یاد می‌گرفتند تا از روی لامپ‌ها بفهمند غذا توی کدام جعبه است، وقتی جعبه را باز می‌کردند و غذا را می‌دیدند، نورون‌های دپامینشان دیگر آتش نمی‌کردند. اما جالب‌تر اینکه از این پس این نورون‌ها با روشن شدن لامپ‌ها آتش می‌کردند! هر بار که لامپ روشن می‌شد، ‌آن‌ها آتش می‌کردند. فرقی هم نمی‌کرد لامپ راست باشد یا لامپ چپ.

این اتفاقات چه می‌خواستند بگویند؟ می‌خواستند بگویند در واقع خود غذا نیست که دیدن ناگهانی‌اش نورون‌های دپامین را تحریک می‌کند، بلکه خود آن ناگهان غذا دیدن، یا در واقع سورپرایز شدن است که آن نورون‌ها را به آتش کردن وامی‌دارد. عنصر غافلگیری است که نورون‌های سیستم دپامین را روشن می‌کند!
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

چرا عشق‌ها می‌میرند

عشق، دست‌کم در شروعش، به‌طور کامل از آینده تشکیل می‌شود. برای اینکه همه‌اش فکر کردن به زندگی‌ای است که هنوز دور از دسترس است. و این خودش یعنی وقتی عاشق می‌شوی آن بخش از مغزت که اختصاص به چیزهای در دسترس دارد تقریباً تعطیل می‌شود. در واقع همیشه آن مغزت فعال است که اختصاص به چیزهای دور از دسترس دارد.

در بخش قبلی گفتم نوروترانسمیتر اصلی مغزی که اختصاص به چیزهای دور از دسترس دارد دوپامین است. بنابراین قابل تصور هست که وقتی عاشق هستی مغزت یکسر در حال دوپامین باران شدن باشد. واقعاً هم همین‌طور است. اکنون آزمایش‌ها این را می‌توانند نشان دهند. اکنون اف ام آر آی به‌خوبی نشان می‌دهد وقتی که شخص عاشق است شبکه‌هایی از مغزش که با دوپامین کار می‌کنند یکسر در حال فعالیت هستند.

و اما دوپامین چه کارهایی می‌کند؟ دوپامین را معمولا با ایجاد لذت و پاداش مرتبط می‌دانیم. اما فقط این نیست. این نوروترانسمیتر مرموز کارهای مهم دیگری هم انجام می‌دهد. یکی از کارهای دیگرش ایجاد انگیزه است. اینکه شخص عاشق پر از انگیزه می‌شود به‌خاطر این است که فعالیت دوپامین مغزش به شدت افزایش دارد. اما شاید مهم‌ترین نقشی که دوپامین در مغز عاشق بازی می‌کند نقشی است که در ایجاد خیال و خلاقیت دارد.

گفتم عشق از آینده تشکیل می‌شود. حالا باید بگویم آینده کلاً از مقولهٔ خیال است. در واقع چیزی است که فقط در تخیل می‌تواند وجود داشته باشد، نه در واقعیت. در واقع مغز آن را از خیال می‌سازد. و دوپامین است که در ساختن آن نقش اصلی را بازی می‌کند. آن جاذبه‌ای هم که معمولاً در همهٔ چیزهای دور از دسترس یا متعلق به آینده هست به‌خاطر همین است. دوپامین چون در ایجاد لذت و پاداش هم نقش اصلی دارد چیزهای دور از دسترس یا متعلق به آینده را به حالت پاداش هم درمی‌آورد. و آن‌ها برای ما جاذبه پیدا می‌کنند. جاذبهٔ عشق هم از همین‌جاست.

اما وقتی که عشق از حالت آینده درمی‌آید و به حال تبدیل می‌شود، یعنی وقتی که عاشق و معشوق به‌طور کامل از حالت دور از دسترس درمی‌آیند و در دسترس هم قرار می‌گیرند، آن‌وقت جایگاه آن هم در مغز تغییر می‌کند. از این پس آن بخش از مغز که مربوط به چیزهای در دسترس است  کارهای مربوط به زندگی عاشق و معشوق را انجام خواهد داد. و اینجا دیگر دوپامین نقش اصلی را ندارد. فقط ممکن است با اتفاقات خاصی که پاداشی در آن‌ها هست برای مدت کوتاهی فعال ‌شود. مثلاً در هنگام عشقبازی‌ها، صحبت‌ها، احساس همدردی‌ها و غیره. از این پس عشاق فقط می‌توانند جذبه را در چیزهای دور از دسترس دیگری بجویند. مثلاً در فکر کردن به آینده‌ای که صاحب فرزندی می‌شوند، ثروتمند می‌شوند و غیره. یا گاهی هم ممکن است با فکر کردن به آن دوران پرجذبه‌ای که حالا دیگر نیست، دوباره چیزی از آن را احساس کنند. چون مغز یک سیستم دیگر به نام حافظه هم دارد که می‌تواند بعضی احساس‌های متعلق به گذشته را در خود حفظ کند. اما آن جذبه در شکل کاملش دیگر برنمی‌گردد. چون آن چیزی که آن را ایجاد می کرد از شکل آینده اش درآمد و به شکل حالش تبدیل شد. از جرگهٔ چیزهای دور از دسترس خارج شد و به جرگهٔ چیزهای در دسترس پیوست. جذبه هم متعلق به چیزهای دور از دسترس است، نه چیزهای در دسترس. در واقع منحصر به عشق، یا آینده‌ای که عشق در مغز عاشق می‌سازد، نیست. در مورد هر چیز دیگر هم همین‌طور است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

در فضیلت فراغت

۷- نیچه هم خیلی شبیه حافظ است. او هم در کتاب اینک انسان، که اتوبیوگرافی او است، خودبزرگ‌بینی‌اش را با عریانی تمام به نمایش می‌گذارد:

من با کتاب زرتشتم هدیه‌ای به بشر داده‌ام که بزرگ ترین هدیه‌ای است که تا کنون به او داده شده است.

یکی از نادرترین هدیه‌هایی که یک انسان می‌تواند به خود بدهد ‌این است که یکی از کتاب‌های مرا به دست بگیرد.

چرا من چیزهای بیشتری می‌دانم؟ چرا من کلاً باهوش‌ترم؟

من سرنوشتم را می‌دانم چیست. روزی خواهد آمد که نام من با خاطرهٔ چیزی عظیم، با یک بحران بی‌همتایی در زمین، پیوند خواهد خورد. من انسان نیستم. من دینامیت هستم.

من بشارت‌دهنده‌ای هستم که هیچ‌کس پیش از من مانندش را ندیده است. وظایفی چنان والا می‌شناسم که تاکنون هیچ تصوری از آن‌ها وجود نداشته است؛ تنها با شروع از من است که امیدها دوباره پدیدار می‌شوند...

شباهت‌های آشکاری بین این تفاخرها با تفاخرهای حافظ هست. اصلاً هیچ بعید نیست که نیچه این تفاخر کردن‌هایش را از حافظ آموخته باشد! در هر حال، می‌دانیم که حافظ از معدود کسانی بود که نیچه آن‌ها را ابرانسان دانسته است، و احترام عجیبی برایش قائل بود. ستایشی از حافظ کرد که از هیچ کس دیگر نکرد:

میخانه‌ای که تو ساخته‌ای از هر خانه‌ای بزرگ‌تر است.
شرابی که تو انداخته‌ای همهٔ دنیا نمی‌تواند تمامش را بنوشد...
مستانه‌ترین مستیِ مستان از توست!
تو شراب برای چه می‌خواهی؟

این را در شعری که اسمش «خطاب به حافظ» است گفته است. نیچهٔ مغرور، کمتر کسی از بزرگان اندیشه و هنر را باقی گذاشت که از دم تیغ نقدش نگذرانده باشد. آن‌وقت به حافظ که می‌رسد چنین کرنشی در برابرش می‌کند. بنابراین هیچ بعید نیست که تفاخر کردن را هم از او آموخته باشد.

بد نیست توضیحی هم دربارهٔ یکی از سطرهای همین شعر بدهم. نیچه در سطری از این شعر به حافظ می‌گوید:

تو آن موشی هستی که کوهی زایید.

این ممکن است در نظر بعضی‌ها یک‌جور کوچک شمردن حافظ باشد. اما مطلقاً این‌طور نیست. اگر چنین بود تناقض آشکاری با بقیهٔ شعر پیدا می‌کرد. اینجا در واقع نیچه به یک ضرب‌المثل فارسی اشاره می‌کند. در فارسی ضرب‌المثلی هست که آن را در بارهٔ شخصی می‌گویند که سر و صدایش زیاد بوده است اما «خروجی»‌‌اش چیزی نمی‌شود. بنابراین درباره‌اش می‌گویند: کوه زایید، موش زایید. نیچه در واقع این را برعکس می‌کند. و می‌خواهد بگوید تو کسی هستی که کار ناممکنی انجام دادی. واقعاً هم هر دوی آن‌ها از کسانی بودند که می‌شود گفت کار ناممکن انجام دادند. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

در فضیلت فراغت

۵- خودشیفتگی. دی‌ام‌ان در تولید آن چیزی هم که اسمش را نارسیسیسم یا خودشیفتگی گذاشته‌ایم نقش اصلی را دارد. در واقع وقتی دی‌ام‌ان روشن می‌شود به‌طور خیلی طبیعی مقداری نارسیسیسم هم تولید می‌شود. یعنی شخص شروع می‌کند به خودش توجه کردن و دلش می‌خواهد دیگران هم به او توجه داشته باشند و تحسینش کنند. بنابراین نارسیسیسم در اصل یک چیز طبیعی است. هر کس که دی‌ام‌ان طبیعی داشته باشد، خودبه‌خود در لحظه‌هایی که از دنیا فارغ می‌شود مقداری خودشیفتگی هم برایش تولید می‌شود. اما اگر دی‌ام‌ان خیلی فعال باشد آن‌وقت خودشیفتگی شخص هم ممکن است از حد خارج شود. آن‌وقت او شخصی خواهد شد که دائم به خودش توجه خواهد داشت. هر کاری که خواهد کرد معمولاً برای این خواهد بود که بلکه مورد توجه و تحسین دیگران واقع شود.

از آنجا که دی‌ام‌ان در اشخاص هنرمند و اندیشمند خیلی فعال است، این‌ها غالباً درجاتی غیرعادی از نارسیسیم را دارند. منتهی معمولاً می‌توانند آن را به شکل‌هایی نشان دهند که چندان توی چشم نزند.

یکی از خلاق‌ترین نویسندگان دنیا جیمز جویس بود. او از نویسندگانی است که تقریباً همهٔ آثارش را می‌توان انواعی از self-refrential thinking ، یعنی تفکر دربارهٔ خود، دسته‌بندی کرد. وقتی استراحت می‌کنیم، یعنی مغز به حالت تنظیمات پیش‌فرض برمی‌گردد، بیشتر آن فکرها و خیال‌هایی که در این حالت از ذهنمان می‌گذرد مربوط به خودمان خواهد بود. حالا ممکن است به‌طور مستقیم باشد یا به‌طور غیر مستقیم. در قرن بیستم، نوشتن از این‌جور فکرها و خیال‌ها اسمش سیال ذهن شد. جویس از کسانی بود که همهٔ رمان‌هایش را با این تکنیک نوشت. این خودش حکایت از همان فعالیت بالای دی‌ام‌ان او می‌کند. اما جویس نارسیسیسمش را هم به یک شکل خاصی نشان داد. اولاً دو تا رمان بزرگش را طوری نوشت که هیچ کس نتواند همهٔ معناهای آن‌ها را بفهمد! بعد هم رمان آخرش را در واقع به عنوان کتاب مقدس خود نوشت. در واقع در این کتاب در مقام پیغمبر ظاهر شد. به‌خاطر همین است که آیه‌های بسیاری از کتاب‌های پیغمبران پیشین در جابه‌جای این کتابش به چشم می‌خورند.

اما مارسل پروست به یک شکل دیگری نارسسیسمش را نشان داد. رمان شاهکار او در جست‌وجوی زمان از دست رفته هم از نوع تفکر دربارهٔ خود است. و نارسیسم او در این رمان به این صورت است که اولاً همهٔ شخصیت‌های مهم رمان به قول خودش از گل‌های سرسبد اجتماع هستند. آن‌وقت راوی رمان، که اسمش هم مارسل است و شباهت بسیاری به خود او دارد، ، سخت مورد توجه همهٔ آن‌ها است. همه‌شان، از زن و مرد، یا عاشقش هستند، یا تحسینش می‌کنند. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…

عباس پژمان

در فضیلت فراغت

۳- یکی از توهم‌های بزرگ و عجیبی که مغز برای خودش ساخته است همان چیزی است که اسمش را «خود» یا «من» گذاشته‌ایم. ظاهراً این توهم را مغز برای این ایجاد می‌کند که خودش را از بقیهٔ مغزها جدا یا متمایز کند. اما این باعث یک «ارور» یا «خطا» هم می‌شود. و آن اینکه این «من چنان استقلالی پیدا می‌کند که مغز آن را حتی یک چیز مستقل از خود احساس می‌کند. به‌طوری که مغز همهٔ کارهایش را به این «من» نسبت می‌دهد. «من» به‌صورت رهبری درمی‌آید که کنترل کنندهٔ کارهای مغز است. «من» است که تصمیم می‌گیرد کاری انجام شود، یا انجام نشود. «من» است که فکر می‌کند، نقشه می‌کشد. دستور کارها را صادر می‌کند و غیره. در حالی که شواهد علمی نشان می‌دهند که این «من» چیزی غیر از خود مغز نمی‌تواند باشد. یا چیزی مستقل از مغز نمی‌تواند باشد. در واقع شواهد کلینیکی بسیاری هست که نشان می‌دهند وقتی بخش نسبتاً قابل توجهی از مغز دچار ضایعه شود، دیگر نمی‌تواند این توهم را بسازد. بنابراین دیگر «من» نخواهد داشت.

و اما اکنون معلوم شده است که دی ام ان است که این «من» را می‌سازد. یا در هر حال نقش اصلی را در ساختن «من» بازی می‌کند. البته این را حتی به طریق شهودی هم می‌شود احساس کرد. در اوقات فراغت و تفریح، که دی ام ان فعال می‌شود، بیشتر از مواقعی که مشغول کاری هستیم و دی ام ان خاموش است، این «خود» یا «من» خودش را نشان می‌دهد. وقتی خیالپردازی می‌کنیم در واقع «من»مان هم فعال‌تر می‌شود.

اما حالا که می‌دانیم دی ام ان است که این «من» را برایمان درست می‌کند، اگر دی ام ان مشکل پیدا کند چه خواهد شد؟ ظاهراً این «من» دیگر نباید خوب از کار دربیاید. همین طور است. دکتر رایکول از یکی از بیماران جوانش صحبت می‌کند که از مهندسان سلیکون ولی بوده و صرع داشته است. کانون صرعش هم در جایی در همین دم ان اش بوده. هر وقت که کانون صرغش فعال می‌شده است، اوضاع دی ام ان‌اش به‌هم می‌ریخته است. این مهندس به دکتر رایکول گفته بود وقتی می‌خواهم تشنج کنم یک‌دفعه احساس می‌کنم که از خودم بیگانه شدم. مثل این است که دیگر هیچ کنترلی روی کارهای مغزم ندارم. قسمت‌های مختلف مغزم با هم حرف می‌زنند و من فقط به آن‌ها گوش می‌دهم. مثل این می‌شود که فکرهایم دیگر مال خودم نیستند! عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn

Читать полностью…
Subscribe to a channel