یادداشتها و مقالاتی علمی به زبان ساده و روشن دربارهی مغز و تولیدات آن لینک اولین پست کانال ؛ https://t.me/apjmn/3 کانال مخصوص تئوری کوآنتوم به زبان ساده ؛ t.me/Quantum_by_Abbas_Pejman نوشته هایم در اینستاگرام ؛ Instagram.com/pejman_abbas
چرا جای خنده را گریه میگیرد
بدن ما مستقل از محیط اطرافش نیست. در واقع دائم در معرض عواملی هستیم که از محیط وارد بدن ما میشوند و بدیهی است که این عوامل در محیط داخلی بدن ما هم تأثیر میگذارند و میتوانند آن را تغییر دهند. اما این بدن میتواند محیط داخلیاش را دوباره به حالت قبل برگرداند و شرایط فیزیکی و شیمایی خود را همیشه در یک حالت نسبتاً پایدار نگه دارد. اسم این کارش هم هومئوستازی است. هومئوستازی معمولاً مربوط به دمای بدن، سطح قند خون، پی اچ مایعات برون سلولی و میزان الکترولیتهای خون میشود. اما انگار درد و لذت را هم شامل میشود. در واقع متعادل نگه داشتن درد و لذت هم جزوی از هومئوستازی ما است. بدن معمولاً نه درد و غم شدید را اجازه میدهد زیاد طول بکشد، نه لذت شدید را. و ظاهراً الاکلنگ درد و لذت هم بهخاطر همین است که به وجود آمده است. کارش در واقع این است که نگذارد هیچ کدام اینها کاملاً بر دیگری غلبه کنند و مخصوصاً نگذارد زیاد طول بکشند. چون طول کشیدنشان انرژی زیادی از انرژی بدن را مصرف میکند. در هر حال، اگر هر کدام از درد یا لذت چنان شدید شود که همیشه بر دیگری غلبه داشته باشد، حتماً اختلالاتی در کارهای بدن ایجاد میکند. همچنانکه در بعضی حالتهای روانی دیده میشود. مثلاً افزایش ادراک لذت که در اشخاص مانیاک و بعضی دیگر از اختلالات روانی هست، یا افسردگی شدید و مزمن که در افسردهها هست. خلاصه اینکه انگار الاکلنگ درد و لذت برای این به وجود آمده است که بدن بتواند این دو تا احساس را کنترل کند و تعادلی بین آنها برقرار سازد. در واقعیت هم همینطور است. مثلاً اینکه طول ارگاسم چند لحظه بیشتر نیست و همیشه هم یک رخوت و ارضا به دنبال خود دارد. یا معمولاً هیچ غمی نیست که آدم در آن تسلایی پیدا نکند.
اما اینها را نوشتم تا، در پست بعدی، به یک سؤال مهم و بسیار قدیمی جواب بدهم. [ادامه دارد]
@apjmn
الّاکلنگ درد و لذت
پژوهشهای جدید عصبشناسی نشان دادهاند که بخشهایی از مغز در هیپوتالاموس که لذت و درد را تجربه میکنند، درست در کنار هم هستند. جالبتر اینکه دقیقاً مثل الاکلنگ هم عمل میکنند. هر وقت بخش مربوط به درد فعالتر باشد، بخش مربوط به لذت خاموش میشود، و هر وقت بخش مربوط به لذت فعال باشد بخش مربوط به درد خاموش میشود. بهطوری که میشود آنها را به دو بازوی یک الاکلنگ تشبیه کرد، که هر وقت یک بازو سنگینتر شود، بازوی دیگر بالا میرود. مثلاً کار سخت و خستهکنندهای انجام میدهیم بخش مربوط به درد فعال است و بخش مربوط به لذت خاموش میشود، اما وقتی در همان کار سخت موفق میشویم ناگهان بخش مربوط به درد خاموش میشود و بخش روبهرویش که مربوط لذت است فعال میشود.
عباس پژمان
هندوستان بوف کور
«دستم بدون اراده این تصویر را میکشید و غریبتر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتا بهتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که میفروخت و پولش را میفرستاد.» بوف کور
«ننجون برایم گفت که پدر و عمویم دوقلو بودهاند... به قول مردم مثل سیبی که نصف کرده باشند... هر دو آنها شغل تجارت پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچهٔ گلدار، پارچهٔ پنبهای، جبه، شال سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند.»
در نظریۀ خوابهای فروید، خوابها آرزوهای ممنوعه را بیان میکنند و سانسور یکی از ویژگیهای مهم آنهاست. هرچیزی که از نظر اخلاقی مذموم باشد در خوابها تغییر میکند تا از حالت زنندگی خود دربیاید. چون فقط در این صورت است که میتواند خود را به خودآگاه برساند. مثلاً مردی که میخواهد با دختری همبستر شود، اگر خوابها بخواهند چنین چیزی را بیان کنند، آن مرد را مثلاً پدر آن دختر جا میزنند! و حتا تبدیل به پیرمردش هم میکنند همچنانکه در داستان گجسته دژ اتفاق میافتد. خشتون آن داستان، که به صورت پیرمردی توصیف میشود که پدر دخترکی به نام کیمیاست، در واقع نه پیرمرد است، نه پدر آن دخترک است، و نه اصلاً کیمیا دختر بچه است! کیمیا دختری روسپی است. از آنجا که آن داستان با تکنیکهای سوررئالیستی یا به زبان خوابها نوشته شده است، این سانسورها روی شخصیتها اعمال شده است تا صورت آبرومند پیدا کنند. هندوستان بوف کور هم همینطور است. حتماً دایی جان ناپلئون را خواندهاید، یا فیلمش را دیدهاید. هندوستان در بوف کور دقیقاً همان معنی را میدهد که سانفرانسیسکوی اسدالله میرزا در دائیجان ناپلئون میدهد. به این تکه از توصیفات هدایت در بوف کور دقت کنید: «هر دو آنها [پدر و عمویم] شغل تجارت پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچهٔ گلدار، پارچهٔ پنبهای، جبه، شال سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند...» این اجناسی که توصیف میکند، همهٔ آنها در نظریهٔ خوابهای فروید میتوانند تصویری از آلت جنسی زن یا بعضی اعمال مربوط به آن باشند! ضمناً پدر و عمو هم در بوف کور یک نفرند!
عباس پژمان
@apojmn
کتابهای امسال
۸ بوی خوش عشق- جسدی که متعلق به دختری است که در سحرگاهی در یکی از روستاهای مکزیک به قتل رسیده است، شروع کرده است بوهای مخصوص جسدها را دادن. اما انگار بوی خوشی هم در میانشان هست که کم کم تبدیل به داستان این کتاب خواهد شد. صحبت از داستانی از عشق است که این بار مرگ آن را مینویسد، نه زندگی. گذشته را تغییر میدهد تا داستان عاشقانهای از آن سر برآورد، که در واقع اتفاق نیفتاده بود!
... درهمبرهمیها [در نامهها] اینقدر زیاد بودند که مثل پيامهاى رمزدارى براى عاشق به نظر میرسیدند، كه ممكن بود همان كولى باشد. چيزى نمانده بود رامون اين را باور كند، اما پنجتا سطر پيدا كرد كه اين احتمال را بالكل رد كرد:
امروز در دكان ديدمت. تو مرد سپيدهدمم هستى. خيلى دوستت دارم. صد بار به دكان باز خواهم گشت، فقط براى اينكه تو را ببينم. دلم مىخواهد جز من هيچكس در [داخل] مرزهای عشقت نباشد.
@apjmn
خیابان صفا
دیروز صبح وقتی وارد زنجان شدم، مثل این بود که وارد شهر غریبهای شدهام که قبلاً هیچ گاه آن را ندیده بودم. سی سال آنقدر طولانی هست که چهرهی هر شهری را چنان تغییر دهد که آن را به شهر دیگری تبدیل کند. سی سال بود که دیگر زنجان را ندیده بودم! اولین خیابانی که در آن توقف کردم، خیابان صفا بود، که با یکی از عزیزترین دوستانم آنجا قرار گذاشته بودیم. اما عجیب اینکه نه خیابان را شناختم، نه اسمش هیچ به نظرم آشنا آمد!
از آنجا که زودتر به سر قرار رسیده بودم، با خودم گفتم یک چند قدمی در آن اطراف راه بروم. پس خیابان صفا را کمی به سمت جنوبش رفتم. به یک خیابان باریکی رسید که همدیگر را قطع میکردند. آن را به سمت غربش رفتم، و به یک خیابان دیگر رسیدم، که موازی صفا میشد. آن وقت تا واردش شدم، همه چیز یادم آمد. با آن که شاید دیگر هیچ نشانی از آن نشانهای سی سال پیشش را در خود نداشت، اما حافظهی ناخودآگاهم سعدی شمالی را شناخته بود. شاید حتی خودش بود که مسیر را برایم انتخاب کرد. با خودم گفتم چند قدم که بالاتر بروی باید به درمانگاه دکتر سوسن علیمرادیان برسی. آنجا حتماً باقی مانده است. وقفیات خوبیشان این است که باقی میمانند. همینطور شد. پس اولین «آشنا»یی که دوباره دیدمش درمانگاه سوسن علیمرادیان شد، که آن سالها کلینیک شبانهروزی بود، و من هفتهای یک دو شب آنجا کشیک میدادم. حالا دیگر مثل این بود که مرجعی کشف کردهام، و از رویش میتوانم بقیهی جاها را کشف کنم. این بود که تصمیم گرفتم خیابان صفا را هم حتماً آن روز دوباره بالا بروم. شاید آن کوچه و خانههایش، که من از پاییز ۶۸ تا آخر بهار ۶۹ در یکی از آنها ساکن بودم، هنوز در انتهایش سر جایشان باشند. مکان یکی از رمانهایم را از آنها الگو گرفتهام.
و اتفاق بزرگ دیروز، یا حتی بزرگترین اتفاق امسال، این شد که دوست عزیزی را ببینم که ۳۷ سال بود ندیده بودمش! قرارمان برای ساعت هشت صبح بود. بنابراین به محل قرارمان در خیابان صفا برگشتم. مثل این بود که در یک داستان دارد اتفاق میافتد! چند دقیقه که گذشت، ساعت هشت شد، و دوستم آمد. علیرضا کمالی دوباره آمد. و خیلی چیزها با خودش آورد! همه زیبا! در واقع همهی سالهای دانشجوییمان را، از ۵۶ تا ۶۵، با خودش آورده بود! و من از دیروز دوباره دارم آنها را دوره میکنم.
عصر با علیرضا رفتیم دوباره آن خانهها را هم دیدم. دوباره برف سنگینی باریده بود، و من از خانه بیرون آمدم و داشتم از برابر پنجرههایش رد میشدم. و دختری پشت یکی از پنجرهها موهایش را شانه میکرد.
عباس پژمان
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
@apjmn
بوی بیماری پارکینسون- در اسکاتلند، زنی هست که میتواند بیماری پارکینسون را، پیش از آن که علائمش ظاهر شود، بو بکشد! اسم این زن جوی ملن است. او اولین بار این بو را در بدن شوهرش لس ملن شنید. شش سال بعد از پیدا شدن این بو در بدن لس بود که علائم پارکینسونیسمش ظاهر شد. اکنون پژوهشگران توانستهاند ملکولی را بشناسند که در چربی پوست کسانی شروع میکند به تولید شدن که قرار است سالها بعد بیماری پارکینسون بگیرند. و تا حالا در ٪۹۵ موارد این آزمایش راست گفته است. یعنی در ۹۵٪ کسانی که برای این ملکول آزمایش شدهاند، این آزمایش توانسته است بگوید آن شخص پارکینسون خواهد گرفت یا نخواهد گرفت. و این ملکول بویی هم دارد که ظاهراً فقط یک زن در دنیا هست که میتواند آن را بشنود.
عباس پژمان
@apjmn
حسآمیزی
هر روز صبح، جلسهای در یکی از اتاقهای یک روزنامهی روسی برگزار میشد، و مدیر روزنامه برای خبرنگارانش توضیح میداد چه گزارشهایی باید تهیه کنند، با چه کسانی باید صحبت کنند، کلی آدرس میگفت، کلی سؤال میگفت که باید هر کدامشان از اشخاص بخصوصی پرسیده میشدند، و چیزهای دیگر. یک روز مدیر متوجه شد همهی خبرنگاران دارند صحبتهایش را در دفترچههایشان یادداشت میکنند، به جزیکی از آنها. او همینجور نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. وقتی جلسه تمام شد، مدیر آن خبرنگار را کشید کنار و گفت: باید کارت را جدی بگیری. این چیزها را که من برای خودم نمیگفتم. این آدرسهایی که گفتم، اشخاصی که اسم بردم، و همهی چیزهایی که گفتم باید یادت بماند. وقتی یادداشت نمي کنی چطور همهی اینها یادت میماند؟ آن وقت از کجا میخواهی بدانی که چه آدرسهایی باید بروی، با چه کسانی صحبت کنی، چه سؤالهایی از هرکس بکنی! خبرنگار شروع کرد همهی صحبتهای مدیر را کلمه به کلمه از اول تا آخر برایش گفت. نه فقط مدیر شوکه شد، بلکه خود خبرنگار هم شوکه شد. چون ظاهراً فکر میکرده بقیه هم مثل خود او هستند، و هر کس هر چیزی که شنید مو به مو در یادش میماند. بنابراین، آن یادداشتها را هم، که بقیه برمیداشتند، محض تفریح و سرگرمی برمیداشتند.
در یکی از روزهای ماه مه ۱۹۲۸ بود که این خبرنگار به مطب دکتر الکساندر لوریا، دانشمند بزرگ روسی، مراجعه کرد. همان مدیر او را فرستاده بود تا دکتر لوریا ببیندش. اسم خبرنگار سلیمان شِرْشِوْسْکی Solomon Shereshevsky بود. دکتر لوریا سی سال حافظهی او را مطالعه کرد، و کتابی دربارهی آن حافظه نوشت که اسمش است:
ذهن یک نمانیست: کتابی کوچک دربارهی حافظهای بزرگ
نمانیست، یعنی شخصی که حافظهی قوی دارد.
شِرٰشِوْسْکی میخواسته است موزیسین شود، نتوانسته بود. بعد خواسته بود ژورنالیست شود، نتوانسته بود. حافظهی عجیبش فرصت تأمل و تفکر به او نمیداده است! تا میخواسته چیزی را به یاد بیاورد، ناگهان همهی جزئیات مربوط به آن شروع میکرده تند تند به یادش میآمده. آن هم بیشتر به صورت تصویر و کلمه، بدون اینکه بتواند آنها را تبدیل به فکر کند. شِرٰشِوْسْکی حسآمیزی یا سینستزیای شدیدی داشته است. تداعیها نقش مهمی در حافظه دارند. حسآمیزی هم تداعیهای قوی ایجاد میکند.
عباس پژمان
۶ خرداد ۱۴۰۳
@apjmn
گَلّهی حقارت
حال چمنی را دارم
وانهاده به دست فراموشی،
که بلند میشود، گل میدهد،
با چمچمها و رزینهایش،
چمنی که در دست مگسهای کثیف
با وزوزهای بیرحم است.
اوه! مگس کوچولوهایی که در مستراح مسافرخانه مست میشوید، و به گل گاو زبان عشق میورزید، با اشعهای از خورشید مضمحل شده و رفتهاید.
فصلی در دوزخ
@apjmn
اگر اسمها را زیاد فراموش میکنید نگران نباشید
[جولیت خطاب به رومئو]: مگر چه هست در یک اسم؟ آن چیزی که آن را گل میگوییم با هر اسم دیگر هم میتواند بوی خوشش را بدهد.
یکی از شایعترین فراموشیها فراموشی مربوط به اسم اشخاص است. واقعاً برای هر کس اتفاق میافتد که گاهی اسم شخصی را فراموش میکند و هر کاری میکند نمیتواند آن را به خاطر بیاورد. سن هم معمولاً نمیشناسد. برای هر کس در هر سنی میتواند اتفاق بیفتد. اما معمولاً فراموشی بد یا بدخیمی نیست. نشان از فراموشیهای نگران کننده نمیدهد. حتی میتواند پدیدهای عادی یا طبیعی تلقی شود. مسئله این است که ما چندین نوع حافظه داریم، و گاهی بعضی از اینها بعضیهای دیگر را که ضعیفترند خاموش میکنند. حافظهی مربوط به اسمهای اشخاص هم معمولاً از ضعیفترین حافظههاست. این است که خیلی اتفاق میافتد که تا حافظهای فعال میشود فوراً این بیچاره را هم خاموش میکند. دکتر ریچارد رستاک، که از پژوهشگران بزرگ و مرجع حافظه است، علت ضعف حافظهی اسمها را به این صورت توضیح میدهد:
اگر یک لحظه در موردش فکر کنید، میبینید که یک اسم را خیلی راحت میشود با یک اسم دیگر جایگزین کرد. من اسمم ریچارد رستاک است، اما خیلی راحت میتوانستم دیوید رستاک یا جاستین رستاک یا حتی یک چیز شیکتری مثل سباستین رستاک باشم. نکته اینجاست که الزاماً هیچ ارتباطی بین یک اسم و یک چهره نیست! به خاطر همین است که به خاطر آوردن اسمها سخت است.
بنابراین اگر اسمها را زیاد فراموش میکنید نگران نباشید. فراموش کردن اسمها معمولاً علامت آلزایمر نمیتواند باشد. حتی روشهایی هست که میشود به کمک آنها این حافظه را تقویت کرد.
و اما آنچه باعث شد امروز این یادداشت را بنویسم، شخصی بود که سالهای سال پیش در اعماق زمان ماند. آن روزها نمیتوانستم باور کنم ممکن است یک روزی، در سالهای خیلی دوری، ناگهان خودش به یادم بیاید و اسمش نیاید. اما امروز این واقعاً چند دقیقهای برایم اتفاق افتاد. گاهی هیچ چیز مثل فراموش کردن یک اسم نمیتواند بگوید زندگی چه تغییراتی میتواند بکند.
عباس پژمان
@apjmn
ظلم بهاری
آوریل ستمگرترین ماه است
که از زمینِ مرده یاس میرویانَد
خاطره و خواست را در هم میآمیزد
ریشههای بیحال را
با باران بهاری بیدار میکند
اینها سطرهای آغازین زمین هرز، منظومهی مشهور تی اس الیوت است. سِر جیمز فریزر که شاهکارش شاخهی زرین حاصل یک عمر مطالعه و تحقیق او در مذاهب ابتدایی است، در آن کتاب میگوید: «در مذاهب ابتدایی، تولید مثل انسان و تولیدات کشاورزی هر دو یک چیز بوده است.» به گفتهی خود الیوت شاخهی زرین یکی از منابع الهام او در سرودن زمین هرز بوده است. بنابراین میتوان گفت وقتی الیوت رویاندن یاس از زمین مرده و بیدار کردن ریشههای کرخت را ظلمی میداند که آوریل در حق آنها مرتکب میشود، عملاً دارد تولید مثل انسانی را محکوم میکند. اصلاً میل جنسیِ انسان هم در بهار شدت مییابد. آوریل ستمگرترین ماه است که از زمینِ مرده یاس میرویانَد.
عباس پژمان
@apjmn
سال ۱۴۰۳
وقتی که سال کهنه رفت و سال نو آمد،
تبریک گفتنش به تو را
بیشتر از هر چیزش دوست دارم.
این زیباترین سهم من
از هر سال نو است.
عباس پژمان
@apjmn
درفشی، پسِپشتِ پیکرْ همای
ابیاتی در شاهنامه هست که همای را با درفش کاویانی مرتبط میکند. شاید جالبترین، و «علمیترین» مطلبی هم که دربارهی این پرنده میتواند باشد همین است. یکی از این اشارههای شاهنامه در توصیف لشکرکشی کیخسرو، برای کینخواهی خون سیاوش، آمده است:
... [با] پرچمی که بخش پشتی نقشش، [نقشِ] همای بود، و [با] سپاهی که گویی کوهی بود که از جایش راه افتاده بود و میرفت! هر کسی که در شهر بغداد بود، و نیزه، شمشیر و سلاح پولادینی با خودش داشت، همه آمدند از زیر تصویر همای گذشتند، که سپهبد آن را بر پشت فیل حمل میکرد...
درفشی، پسِ پشتِ پیکرْ همای،
سپاهی چو کوهِ رونده ز جای!
هر آن کس که از شهر بغداد بود،
که با نیزه و تیغ و پولاد بود،
همه برگذشتند زیر همای،
سپهبد همی داشت بر پیل جای...
همای در ابیات دیگری از شاهنامه هم توصیفاتی دربارهاش هست. در آن ابیات هم باز دارای فره ایزدی توصیف شده است.
عباس پژمان
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
@apjmn
آیا واقعاً اینطور است؟ هیچ متنی معنای ثابتی ندارد؟
Читать полностью…ملتی که کلاً در کار ساخت و ساز بود
یک عده گذشته را میکوبیدند تا به جایش یک گذشتهی دیگر بسازند.
یک عده مملکت را خراب میکردند تا جایش یک مملکت دیگر بسازند.
یک عده زندگی را نابود میکردند تا به جایش چیز دیگری بسازند.
یک عده ملت را میکوبیدند تا به جایش چند واحد، یا چند دستگاه، ملت بسازند.
یک عده چهرهشان را میکوبیدند تا آنها را از نو بسازند.
و یک عده هم رویاهاشان را دفن میکردند تا رویاهایی دیگر بسازند.
هر بار که نگاهش کردم همهاش در حال ساختوساز بود.
عباس پژمان
پینوشت:
هر جای که چشم من و عُرفی به هم افتاد
بر هم نِگرستیمو، گِرِستیمو، گذشتیم
عُرفی شیرازی
الّاکلنگبازی فرگشت با درد و لذت
در مورد الاکلنگ درد و لذت یک فرضیهٔ جالب تکاملی یا فرگشتی هم هست، که توضیح میدهد چهطور شده است که این الاکلنگ به وجود آمده است. اول در نظر داشته باشیم که وقتی صحبت از درد میکنیم منظورمان فقط درد جسمانی نیست، بلکه درد عاطفی هم هست. در واقع، هم درد جسمانی هست، هم آن حس ناخوشایندی که میتوانیم اسمش را درد عاطفی بگذاریم. و بیخود هم نیست که اسم این حس عاطفی ناگوار را هم درد گذاشتهاند. عکسهایی که اخیراً از مغز گرفتهاند نشان میدهند که دردِ عاطفی هم در همان قسمتهایی از مغز تولید میشود که درد جسمانی را تولید میکنند! یعنی این که آن حس ناگواری هم که مثلاً با شنیدن بعضی حرفهای ناخوشایند و آزارنده در ما ایجاد میشود واقعاً از نوعِ درد است. گاهی هم این دو جور درد میتوانند با هم باشند. مثلاً کسی که شکنجه میشود علاوه بر درد جسمانی درد دیگری هم احساس میکند که به خاطر تحقیر شدنش است، و از نوع عاطفی است. بعد هم باید در نظر داشته باشیم که اولین مدارهایی که در مغز نیاکان بسیار دور ما به وجود آمدند بیشتر به حرکت های او در محیط زندگیاش و کارهایی مربوط میشدند که برای بقای زندگی او و نسل او لازم بودند. میتوان گفت که اولین دردها و لذتها هم مربوط به همینجور فعالیتها میشدند. حالا در نظر بگیرید که مثلاً یکی از نیاکان خیلی دور ما دارد در جنگلی دنبال غذا یا شکار میگردد. شدیداً خسته است، پاهایش بهخاطر دویدن در میان بوتههای خار زخم شدهاند و درد میکنند، و فکر گرسنه یا بیمار بودن بچههایش هم یک درد عاطفی برای برایش ایجاد میکند. اگر این فعالیتش فقط این حس ناخوشایند را برایش ایجاد میکرد، ممکن بود او کمکم از ادامهٔ آن منصرف شود. آن وقت بعید بود زندگی و بقای نسلش ادامه پیدا کنند. اما این فعالیتها در همان حال که آن حس بد را برایش ایجاد میکردند، با یک حس خوش هم میتوانستند همراه شوند. چون فعالیتهایی بودند که به او کمک میکردند تا او و فرزندانش زنده بمانند. این بود که در همان حال که حس درد ایجاد میکردند حس خوش هم ایجاد کردند. پس لابد بهخاطر این است که مدارهای این دو حسی که در واقع عکس هم هستند، چنان در مجاورت هم قرار گرفتهاند که انگار یکی هستند! انگار دو بازوی یک الاکلنگ هستند. حتی گاهی انگار دو روی یک سکه هستند! [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn
لری الیسون از شرکتِ [کامپیوتری] آرِکِل پیشبینی میکند
این شوخی نیست: قدرت آیندهٔ ایالات متحده روی قابلیتهای هوش مصنوعی بنا خواهد شد. در آینده، ایالتها نخواهند بود که با هم معامله میکنند، بلکه هر معاملهای مستقیماً بین افراد انجام خواهد شد. سلامت، آموزش و غیره تحت کنترل هوش مصنوعی خواهند رفت. مثلاً ریزتراشههایی خواهند بود که یک عمرِ طولانی را برای هر کس تضمین خواهند کرد. هوش مصنوعی در عرض فقط چهل و هشت ساعت واکسنهای مخصوص هر کس را برای همهٔ سرطانها برایش تولید خواهد کرد.
@apjmn
کتابهای امسال
۹ موز وحشی- موز وحشی داستانی است که در منطقهای به همین نام در برزیل در معادن الماس میگذرد. در میان مردمی که برای پیدا کردن الماس به زمینهای منطقه هجوم آوردهاند و به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمیکنند. آنگاه، از اعماق آن خشونت، داستانی به غایت لطیف وعاطفی سر برمیآورد.
... دختر دستش را به آرامى و مهربانى توی موهاى او فرو برد. انگشتان کشيدهاش مثل سوسنهاى صحرا بودند که باد به ميانشان افتاده است. دستانى مثل سوسن.
ــ تو دستانى از جنس ناقوس دارى...
ــ دستانى از جنس ناقوس؟ تا حالا همچین چيزى نشنيده بودم...
ــ تو دستانى از جنس ناقوس دارى. الآن برايت توضيح مىدهم. ناقوسها صدايى دارند که حسرت را در دل آدم بيدار مىکند. از معصوميت حرف مىزنند و از دورى. اين صدا، صداى قلبى از برنز است که براى قلبى از گوشت حرف مىزند. يادم مىآيد يک شاعر مىگفت:
قلب، يعنى ناقوس دهکده،
ناقوس، يعنى قلب انسان.
این وقتى که مىزند دلتنگ میشوی،
آن وقتى که دلتنگی مىزند.
ژوئل خاموش شد. ژنووِوا گفت:
ــ باز هم حرف بزن. چقدر خوب حرف مىزنى...
@apjmn
پاراگراف آخر پست قبلی، خیابان صفا، اشاره به این تکه از تالار فرهاد است:
ديشب برف سنگينى باريده است. بعيد است تاكسىیها بتوانند به اين زودى در خیابانها تردد كنند. مخصوصاً در خیابان اعتماد، كه خیابان کم رفت و آمدی است. حتماً چند ساعتى طول خواهد كشيد تا لودرهاى شهردارى راه خیابان را باز كنند. احتمالاً بايد از خانه تا بیمارستان را پياده طى كنم. وقتى واردِ كوچه مىشوم پاهايم تا نيم متر در برف فرو مىروند. چه صداى قشنگى دارد برف وقتى كه زير پوتينهايت ناله مىكند. خرررت. اما وقتى به چند قدمىِ خانهی آنها مىرسم، كه اولين خانهی جنوبىِ كوچه است، صداى ضعيف آهنگى به گوشم مىخورَد. خررررت. نگاهم را به سمت خانه برمىگردانم. خررر. پنجرهی اين سمت در روشن است. ديگر صداى برف در زير پوتينهايم را نمىشنوم. سايهی دخترى بر پردهی پنجره افتاده است كه موهايش را شانه مىكند. آينهاى كوچك را هم يك لحظه مىبينم كه تهش به لبهی پنجره و سرش به قابِ آن تكيه داده شده است. موها لخت و صاف از جلوی صورت پايين ریخته است و شانه مىخورد، و من از جلوی پنجره رد مىشوم.
@apjmn
بوی پارکینسونیسم
در اسکاتلند، زنی هست که میتواند بیماری پارکینسون را، پیش از آن که علائمش ظاهر شود، بو بکشد! اسم این زن جوی ملن است. او اولین بار این بو را در بدن شوهرش لس ملن شنید. شش سال بعد از پیدا شدن این بو در بدن لس بود که علائم پارکینسونیسمش ظاهر شد، و پزشکان تشخیص این بیماری را برایش گذاشتند. عجیب این بود که آن بو را فقط خود جوی میتوانست بشنود. لس برای هیچ کس دیگری آن بو را نمیداد. آن وقت یک روز که جوی و لس به جمع تعدادی از بیماران پارکینسونی رفته بودند، جوی ناگهان احساس کرد که آن بویی که در تن لس میشنید اینجا شدتش چندین برابر شده است!
بعد از آن بود که شوهرش به جوی گفت این را با پزشکان در میان بگذارد. اما پزشکان ادعای جوی را جدی نگرفتند. تا اینکه هیجده ماه بعد از آن اولین شرکت جوی و لس در جمع بیماران پارکینسونی، آنها دوباره به یک مرکز خیریه رفتند که برای کمک به بیماران پارکینسونی تشکیل شده بود. این بار جوی پژوهشگرانی از دانشگاه ادینبورا را آنجا دید، و دربارهی آن بو، که آنجا را هم پر کرده بود، با آنها صحبت کرد. آنها گفتند، باشد! امتحانت میکنیم. آنوقت یک روز دعوتش کردند به دانشگاه، و شش تا تیشرت از شش بیمار پارکینسونی را آوردند، با شش تا تیشرت از اشخاص سالم، تا جوی بگوید در کدام یک از این تیشرتها آن بو را میشنود. جوی در هفت تا از آن تیشرتها آن بو را شنید. یعنی ظاهراً فقط یک اشتباه کرد. در یکی از تیشرتها هم که ظاهراً نمیبایست آن بو را بشنود، آن را شنید. اما بعد معلوم شد اشتباه نکرده بود. چون نه ماه که گذشت، ناگهان صاحب آن تیشرت با پژوهشگران تماس گرفت و گفت پزشکان برایش تشخیص پارکینسونیسم گذاشتهاند!
شوهر جوی ملن، نه سال پیش در گذشت. اما پژوهشگران بویی را که جوی میتواند در تن بیماران پارکینسونی بشنود جدی گرفتند، و اکنون توانستهاند ملکولی را بشناسند که در چربی پوست کسانی شروع میکند به تولید شدن که قرار است سالها بعد بیماری پارکینسون بگیرند. و تا حالا در ٪۹۵ موارد این آزمایش راست گفته است. یعنی در ۹۵٪ کسانی که برای این ملکول آزمایش شدهاند، این آزمایش توانسته است بگوید آن شخص پارکینسون خواهد گرفت یا نخواهد گرفت. و این ملکول بویی هم دارد که ظاهراً فقط یک زن در دنیا هست که میتواند آن را بشنود.
عباس پژمان
@apjmn
کتابهای امسال
۶- تالار فرهاد. تالار فرهاد تصویری از دههی شصت را به نمایش میگذارد، که حالوهوا همچنان «پنجاهوهفتی» است، و با سرگذشت پزشک جوانی روایت میشود که چند ماهی را برای انجام تعهدات خدمتی خودش در سنندج ساکن شده است. بعضی قسمتهای رمان با تکنیکهای سوررئالیستی روایت میشود، و حالت عاطفی دارد.
از متن رمان: تنها نكتههايى كه از مطالعاتم دربارهی آن خاطراتِ عجيبش دستگيرم شد، چند مورد بيشتر نبود. اين اواخر يك شب من هم نشستم و آنها را در برگهاى سفيدى كه در آخر دفترچهاش مانده بود نوشتم. دفترچهاى كه او در همان روزهاى اول آشنايىمان به من داد و تویش حرفهاى خود نيچه دربارهی باز گشت ابدى و نكتههايى از بعضى شارحان اين انديشه را يادداشت كرده بود. مقدر بود دخترى كه وهمآلود به زندگىام آمد، و وهمآلود از آن خارج شد، وصلش هم برايم به صورتِ خاص خودش اتفاق بيفتد. وصلى كه در دفترچهاى اتفاق افتاد. هنوز هم هر وقت آن دفترچه را به دستم میگیرم برایم مثل این است که عقدنامهمان را به دست گرفتهام.
@apjmn
حسآمیزی
حسآمیزی، با اسم علمی سینستیزیا synesthesia، به این صورت است که تحريك مدار مربوط به یک حس مىتواند حس یا حسهای ديگری را هم تحريك كند. مثلاً با شنيدن يك صدا بويى هم احساس مىشود. یا دیدن بعضی رنگها با احساس طعمی هم همراه میشود. یعنی بعضی رنگها دارای طعم میشوند. درحالیکه مىدانيم نه صداها در عالم واقع بو دارند نه رنگها طعم دارند. اختلال چندان شایعی نیست. گفته میشود از هر هزار نفر، دو نفر ممکن است این اختلال را داشته باشند. اما معمولاُ با هوش بالایی همراه است. و این قابل تصور هم هست. برای اینکه بعضی مناطق مغز اینها ارتباطهای غیرعادی با مناطق دیگر آن دارند و خیلی فعالاند. در خانمها هم بیشتر از آقایان است. در مطالعهای که یک دو سال پیش دربارهی حسآمیزی انجام شد، ۱۷ نفر با این اختلال را پیدا کرده بودند تا مغزشان را بررسی کنند. از این ۱۷ نفر، ۱۴ نفرشان زن بودهاند.
گفته میشود تا کنون ۵۰ نوع حسآمیزی شناخته شده است. شایعترینش ظاهراً از همان نوع است که آرتور رمبو هم در فصلی در دوزخش دربارهاش میگوید: «برای اصوات رنگ اختراع میکردم. A سیاه میشد، E سفید، I قرمز، O آبی، U سبز.» شخصی که این حسآمیزی را دارد، بعضی حروف را رنگی میبیند. در یک نوع دیگرش وقتی مثلاً دری بسته میشود و صدا میدهد، شخص با شنیدن آن صدا به یاد یک رنگ خاصی میافتد. یا طعم خاصی در دهانش احساس میکند، یا بوی خاصی میشنود. و همهی این پنجاه نوع به دو دسته تقسیم میشوند:
۱- پروجکتیو projective یعنی فرا فکنانه، یا بیرونی.
۲- اسوشیتیو associative یعنی متداعی (=تداعی کننده)، یا درونی.
در نوع اول، یا بیرونی، حسآمیزی طوری است که انگار در بیرون مغز اتفاق میافتد. مثل همان که حرف A برای شخص به رنگ سیاه در میآید. اما نوع دوم فقط در داخل مغز و در ذهن شخص اتفاق میافتد. مثل همان که شخص صدایی را که میشنود، بویی هم احساس میکند
اف ام آر آی نشان میدهد که دو بخش از مغز حسآمیزندهها خیلی فعالتر از حد عادی است. یکی از اینها قشر بینایی است، دیگری قشر حسی. این دو بخش در مغزهای حسآمیزندهها ارتباطهایی با دیگر بخشهای قشر مغز دارند که در مغزهای عادی نیست. کلاُ هرچه ارتباطهایی که بخشهای مختلف مغز با هم میسازند بیشتر و پیچیدهتر باشد، مغز فعالتر میشود، و ممکن است تواناییهای خارقالعاده پیدا کند.
اوایل قرن نوزدهم بود که یک پزشک آلمانی برای اولین بار یک مورد از حسآمیزی را در یکی از بیمارانش گزارش کرد. اما خود واژهی حسآمیزی در دههی ۱۹۹۰ بود که ابداع شد. و باید یادمان باشد که حسآمیزی بیماری نیست. حتی امتیاز است. برای اینکه معمولاُ با تواناییهای ذهنی عجیب و غریبی همراه است. اینها بعضی از نوابغی هستند که سینستزیا داشتند:
سلیمان شرشوسکی- این شرشوسکی واقعاً آدم عجیبو غریبی بوده. هیچ چیز را، حتی کوچکترین جزء هیچ چیز را، نمیتوانسته فراموش کند!
ولادیمیر نابوکف- سینستزیا را در همهی رمانهای نابوکف کم و بیش میشود دید. در کتاب خاطراتش هم خودش از حسآمیزیاش حرف زده است. شاید آن بعضی چیزها را با جزئیات دقیق شرحدادنش هم از اثرات همین حسآمیزیاش بوده است.
نیکولا تسلا- دانشمند و مخترع نابغه.
ریچارد فاینمن- فیزیکدان مشهور.
شارل بودلر، آرتور رمبو و ویرجینا وولف هم در آثارشان به این مسئله توجه داشتهاند. اما معلوم نیست تجربهی آن را هم داشتهاند یا فقط به عنوان تکنیک ازش استفاده کردهاند.
عباس پژمان
۵ خرداد ۱۴۰۳
[و یادداشتهای آگاهی را از پست بعدی ادامه میدهم.]
@apjmn
فصلی در دوزخ
[صفحهی آغازین]
خیلی وقت پیش، اگر خوب به خاطر بیاورم، زندگیام ضیافتی بود که همهی دلها خود را آنجا میگشودند، همهی شرابها آنجا جاری میشد.
شبی زیبایی را بر زانویم نشاندم. _ و دیدم تلخ است. _ و دشنامش دادم.
خود را علیه معصومیت مسلح ساختم.
گریختم. ای جادوگرها، ای فلاکت، ای نفرت، گنجینهام را به شما سپردم!
توانستم همهی امیدهای انسانی را در دلم نابود سازم. هر شادی که دیدم، بیصدا مثل درندهای خشمگین بر سرش جستم تا خفهاش کنم.
جلادان را صدا کردم تا هنگام جان کندن دندان بر قنداق تفنگشان فرو کنم. بلاها را صدا کردم تا مرا در خون و شن خفه کنند. خدایم بختِ بدم بود. خودم را درون گلولای انداختم. تنم را در هوای جنایت خشکاندم. سورها به دیوانگی زدم.
و بهار، خندهی وحشتناک احمق را برایم آورد.
باری، تازگیها که دیدم میخواهم آخرین قارقار را سربدهم، به فکر افتادم کلیدی برای ضیافت قدیم بیابم، تا مگر آنجا اشتهایم را برگردانم.
ندا آمد کلیدش عشق نزدیکان است. ـ همین الهام گواهی میدهد خواب دیدهام!
شیطان که تاجی از گلهای خشخاشِ بس زیبا بر سرم نهاد، فریاد برمیدارد تو همین کفتاری خواهی ماند که هستی، و غیره. بهتر است با همهی اشتهایت، خودخواهیات، و همهی گناهان کبیرهات، خود را به آغوش مرگ بیندازی.»
اوه، از اینها که زیاد با خود برداشتهام: _ اما، شیطان عزیز، تمنا میکنم اینچنین رنجیده نگاهم نکن! و شما، که منتظر چند عمل ننگین کوچک هستید که به تأخیر افتاده است، و فقدان استعداد توصیف یا تعلیم را در نویسنده دوست دارید، برای شماست که این چند برگ شرمآور از دفتر لعنتشدگیم را جدا میکنم.
نمونهای از شرحها:
زندگیام ضیافتی بود که همهی دلها خود را آنجا میگشودند، همهی شرابها آنجا جاری میشد. این تقریباً چنین معنایی میدهد: زندگیام آنچنان زندگی شاد و سرمستکننده بود که [گویی] از همهی دلهایی که شاد بودند و از همهی شرابها تشکیل شده بود.
معصومیت، در متن اصلی justice است، که یکی از معناهای آن معصومیت پیش از اولین گناه است (دیکسیونر لیتره):
Première innocence de l'homme avant son péché.
عباس پژمان
@apjmn
حافظههای عجیب
سندرم عجیب و غریبی هست به نام سندرم کاپگرا یا سندرم کاپگراس، که ماهیت هذیانی دارد. سندرمش از این قرار است که کسی که دچارش میشود ناگهان احساس میکند بعضی اشخاص آشنا هر کدام یک همزاد پیدا کردهاند! مثلاً احساس میکند شخصی پیدا شده است که با مادرش مو نمیزند اما مادرش نیست! در حالی که آن همزاد درواقع همان خود مادر است که ناگهان آن شخص او را دیگر به عنوان مادر نمیتواند بشناسد! اولین موردش را روانپزشکی فرانسوی به نام دکتر ژوزف کاپگرا در سال ۱۹۲۳ کشف کرد. تا این اواخر هم تصور میشد سندرم کاپگرا باید از نوع اختلالات روانی مثل اسکیزوفرنی و غیره باشد. اما این اواخر که دکتر راما چاندران و همکارانش یک مورد از آن را مورد مطالعه قرار دادند معلوم شد یک نوع اختلال حافظه است و به یک ضایعهی خاص مغزی مربوط میشود. درواقع یک سندرم نورولوژیک است نه سندرم روانی.
احساسها در شناختهای ما نقش مهمی بازی میکنند. مثلاً وقتی صورت مادرمان را میبینیم اتفاقات بسیار پیچیدهای در مغزمان میافتد تا تشخیص میدهیم این صورتی که میبینیم صورت مادرمان است. مرحلهی نهایی این تشخیص در سیستم لیمبیک اتفاق میافتد، که احساسات مربوط به هر اتفاق را تولید میکند. مثلاً برای صورت مادرمان احساسات خاصی مثل دوست داشتن، صمیمیت، احترام و غیره تولید میکند. اما آن شخصی که راماچاندران مشکلش را گزارش کرد بیماری بوده است که مغزش در یک تصادف ضربه خورد بود و دو هفته در کوما بوده است. بعد به هوش آمده بود. اما تا مادرش را دیده بود گفته بود این زن چرا عین مادر من است؟! و دیگر هم نتوانسته بود مادرش را به عنوان مادر خودش بشناسد. مادرش برایش به زنی تبدیل شده بود که فقط «عین مادرش» بوده. اما جالب اینجاست که هروقت با تلفن با مادرش صحبت میکرده صدایش را میشناخته. هیچ مشکلی در اینکه دارد با مادرش حرف میزند نداشته است. مشکلش فقط این بوده که صورت مادرش برایش بیگانه شده بود. و این توضیح پذیر میتواند باشد. اطلاعات مربوط به صداهایی که میشنویم از یک مسیر دیگری به سیستم لیمبیک ما میرود تا برایشان احساسات مربوطه تولید شود، نه از همان مسیری که اطلاعات مربوط به صورتها به این سیستم میروند، تا برایشان احساسات مربوطه ایجاد شود. در مورد بیمار دکتر راماچاندران هم ظاهراً ضربهی مغزیاش فقط مسیر اطلاعات مربوط به چهره را در قسمتی از آمیگدالش تخریب کرده بود. آمیگدال درواقع دروازهی سیستم لیمبیکمان است.
عباس پژمان
@apjmn
کتابهای تجدیدچاپشدهام در سال ۱۴۰۲:
۱-رمان تاریخ محاصرهی لیسبون (چاپ چهارم) / نشر مرکز
۲- نادیا (چاپ چهارم) / نشر هرمس
۳- در جستوجوی زمان از دست رفته (چاپ هفتم) / نشر هرمس
۴- شازده کوچولو (چاپ هشتم) / نشر هرمس
۵- من و بوف کور (چاپ دوم) / انتشارات نگاه
۶- جوانی (چاپ دوم) / انتشارات نگاه
۷- عصر تاریکی (چاپ اول و دوم) / انتشارات نگاه
[عصر تاریکی- سال ۲۰۲۲ میلادی سال یکصد ساله شدن ژوزه ساراماگو بود. نویسندهای که اکنون دیگر آنچنان برای ما ایرانیها آشنا و در میان ما محبوب است که گویی نویسندهای از خودمان است. این است که دولت پرتغال تصمیم گرفته بود کتابی هم به زبان فارسی در بزرگداشت یکصد سالگی او چاپ کند. کتابی که با عنوان عصر تاریکی به چاپ رسید. یکی از مقالههای این کتاب را من نوشتهام، مقالهی «خاطرات من از سالهای ساراماگوییام»، که دربارهی خود ژوزه ساراماگو و رمانهای اوست.]
@apjmn
۸ مارس
در شب اولی که آدم و حوا از بهشت رانده شدند بـاران میبـاریـد. آن دو تنگ هـم در گوشهٔ دروازه ایستاده بودند که حوا از آدم پرسید بیسکویت میخواهی، و چون یک بیسکویت بیشتر نداشت آن را دو تکه کرد و تکهٔ بزرگتر را به آدم داد، و این عادت از آن زمان تا حالا تکرار شده است. آدم به آرامی بیسکویتش را میجود و به حوا نگاه میکند، که سهم خود را ذره ذره میخورد و مثل پرندهای فضول سرش را کج نگه داشته است. در آن سوی این در، حوا بی آنکه قصد بدی داشته باشد یا کارش ربطی به اندرزهای مار داشته باشد سیبی به آدم داده بود. میگویند آدم وقتی سیب را گاز میزند متوجه میشود حوا برهنه است، تا آن لحظه نه آدم متوجه برهنگی حوا شده بود نه حوا متوجه برهنگی آدم. حوا که هنوز وقت نکرده بود خود را بپوشاند مثل سوسنهای صحرا بود. حالا پشت دری که به رویشان بسته شده بود، و در حالی که شام فقط یک بیسکویت خورده بودند، شب خوبی را گذراندند. بعداً ضربالمثلی درست خواهد شد که میگوید هر جا زن و مردی با هم خوشبخت باشند بهشت آنجاست، که حتی میتواند روی زمین باشد.
سال مرگ ریکاردو ریش
ژوزه ساراماگو
ترجمهی عباس پژمان
@apjmn
گردشهای چشمهایش
گفته میشود چشمهای ما به این خاطر متحرک شدند که نگذارند حجم کار مغزمان بیشتر از این که الآن هست باشد. هرچند الآنش هم حجم بالایی از کار آن را اطلاعات مربوط به همین چشمها، یعنی اطلاعات بینایی، به خودش اختصاص داده است. درواقع مغز ما نه میدان دید چندان وسیعی دارد، نه دید با وضوحِ چندان بالایی میتواند ایجاد کند. و هر دوی اینها را مدیون حرکتهای چشمهایمان است!
مسئله از این قرار است که حیوان در یک میدان دید بزرگ بهتر میتواند غذا پیدا کند و حیوانات خطرناک یا شکارگر را ببیند، که هر دوی اینها سخت در بقای او مؤثر هستند. در مورد قدرت دید هم باز همین طور است. هر چقدر حیوان دید قویتری داشته باشد، باز سریعتر و آسانتر میتواند غذایش را پیدا کند و خطر را ببیند. اما مسئله این است که اگر مغز هر دوی اینها را با هم داشته باشد، حجم کارش خیلی بالا خواهد رفت. این مسئله در طی فرگشت موجودات زنده به سه شکل حل شده است. بعضی از حیوانات مثل خرگوشها دارای چشمهایی شدهاند که میدان دیدشان خیلی بزرگ است. چنان بزرگ است که چیزی نمیماند به سیصدوشصت درجه برسد! اما دیدشان وضوح چندانی ندارد. در فرگشت اینها رقابت بین وضوح بالای دید و میدان دید بزرگ، به نفع دومی حل شده است. از آن طرف هم حیواناتی مثل قوشها و عقابها هستند که میدان دیدشان ناچیز است، اما وضوح دید فوقالعاده بالایی دارند. حدت یا قدرت بینایی عقاب ده برابر انسان است! فرگشت اینها هم مسئلهی رقابت بین قدرت بینایی و میدان دید را به نفع قدرت بینایی حل کرده است. و اما انسان! فرگشت انسان به جای اینکه یکی از اینها را به نفع دیگری حذف یا تضعیف کند، هر دو را نگه داشته. اما جور خاصی از آنها استفاده میکند. درواقع آمده است یک نقطهی نسبتاً کوچک در شبکیه به نام ماکولا ایجاد کرده که سلولهای مخروطی بسیاری آنجا هست، مخصوصاً در فرورفتگی مرکز آن که فووئا نام دارد. او هر چه را که در اطراف میدان دیدش باشد، با وضوح کمتری میبیند. اما هر چیزی را که تشخیص دهد مهم است و باید با وضوح بالا ببیند، فوراً تصویرش را به فووئا میاندازد، و آنجا آن را با وضوح بالا میبیند. درواقع انسان در هر لحظه خیلی راحت میتواند یکی از آنها را حذف کند و فقط از آن یکی استفاده کند! و این کار را با حرکتهای چشمهایش میکند. همچنانکه کارهای دیگری هم با حرکتهای آنها میکند.
عباس پژمان
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
@apjmn
نوروساینس حماقت!
نمیدانم اگر در برابر این سؤال قرار بگیرید که انسان بیشتر چه چیزی تولید میکند، چه جوابی خواهید داد. اما حقیقت این است که جواب درستش این است: انسان بیشتر از هر چیزی حماقت تولید میکند. و همچنین موجودات احمق تولید میکند! تاریخ را نگاه کنید! تاریخ پر از حماقتهای بزرگی است که ملتها یا فرمانروایان آنها تولید کردهاند. تاریخچهی شخصی یا شرح حال هر کس هم معمولاً بیشترش از فصلهای مربوط به حماقتش تشکیل میشود. در هر حال بعید است هیچ تاریخچهی شخصیای باشد که حماقتی در آن اتفاق نیفتاده باشد. بعضی از این تاریخچهها هم که اصلاً فقط از فصلهای حماقت تشکیل میشود. یکی از کارهایی که معمولاً میکنیم مرور و بازخوانی این فصلها در این تاریخچه است که شاید بتوانیم آنها را عوض کنیم! اما متأسفانه تاریخ چیزی است که هیچ چیزش را نمیشود عوض کرد. و حماقتها چه شخصی باشد چه جمعی تأثیرشان را بر سرنوشت اشخاص و ملتها میگذارند.
حماقت یعنی رفتاری که نشان میدهد فکر و قضاوتِ درستی پشت سرش نبوده است. اکنون علم میگوید مغز ما، همچنین مغز همهی حیوانات، برای تولید حماقت سیمپیچی شده است. چون یکی از کارهای اصلی و ساختاری این سیستم این است که تصویری از آینده برای خودش ایجاد کند تا فرمانِ رفتارهایی را بر اساس آن تنظیم کند، صادر کند. اما مسئله این است که امکاناتش در حدی نیست که همیشه بتواند تصویر درست و مخصوصاً تصویر دقیقی از آینده ترسیم کند. در بسیاری مواقع همهی متغیرهای دنیای بیرون را نمیتواند شناسایی کند تا آن ها را در ترسیم آن تصویر دخالت دهد. این است که تصویری که میسازد غلط از کار در میآید. آنوقت رفتارهایی هم که بر مبنای آن تصویر ایجاد میکند رفتارهای احمقانهای از کار درمیآید. این که گاهی گفته میشود مغز برای تولید حماقت سیمپیچی شده است، معنایش درواقع یک همچون چیزی است. و به خاطر همین است که حتی مغز افراد باهوش هم حماقت تولید میکند. چند وقت پیش دانشگاه ییل کتابی منتشر کرد که عنوانش این بود: چرا اشخاص باهوش میتوانند اینقدر احمق باشند! [ادامه دارد]
عباس پژمان
#حماقت #احمق
#stupidity #stupid
Why #smart_people can be so stupid