رها کردن را یاد بگیر
فیلمِ "هیولایی صدا می زند" درباره پسری است که همزمان با چند چالش دست و پنجه نرم می کند.
تقریبا هر شب در خواب یک کابوس تکراری را مدام می بیند.
در مدرسه با چند نفر از همکلاسی هایش که او را اذیت می کنند درگیر است.
پدر و مادرش طلاق گرفتهاند و او از نبود پدر رنج میبرد.
با مادربزرگش که زنی کنترلگر است مشکل دارد.
و بزرگترین چالش او، سرطانِ مادرش است.
او به شدت درونگرا است
و در جهان درونی خودش غوطه ور است.
به جای درس خواندن ترجیح می دهد که نقاشی کند. هم چنین او کمی خشم و ناراحتی از مادرش دارد،گویی که مادر کاری کرده است که پسر حاضر نیست ببخشد.
در نزدیکی محل زندگی او درختی کهنسال و بزرگ وجود دارد.
در شبی از شبها، آن درخت تبدیل به یک هیولایی عظیم الجثه می شود و به طرف او میاید.
هیولا به پسربچه می گوید که من سه داستان برای تو تعریف می کنم و تو باید چهارمین داستان را تعریف کنی.
چهارمین داستان، حقیقت توست.
حقیقتی که پنهان می کنی!
سه داستانی که هیولا برای او تعریف میکند حامل سه معنای بنیادین از رویدادهای زندگی است:
معنای داستان اول این است که انسانها به طور مطلق نه بد هستند و نه خوب.
آدمیان در میانه خوبیها و بدیها زندگی می کنند، بنابراین قضاوت کردن در مورد آنها بسیار سخت و مشکل است.
معنای داستان دوم این است که باور، فوق العاده ارزشمند است. باور؛ نیمی از درمان و شفایِ زخم هاست. باور به آینده و افق پیشِ رو.
معنای داستان سوم این است که بالاخره باید در جایی از زندگی محکم ایستاد و با آنچه ما را به چالش می کشد روبرو شد.
زندگی از ما نامرئی بودن و منفعل بودن را نمی خواهد.
در مدت زمانی که هیولا این سه داستان را برای پسربچه تعریف می کند، پسر کم کم یاد میگیرد که از انزوا و گوشه گیری بیرون بیاید. دیگر نامرئی نباشد.
از خودش دفاع کند.
پدرش را ببخشد و درک کند که او هم مثل سایر انسانها ترکیبی از خوبیها و بدیهاست.
جلوی کنترلگری مادربزرگش بایستد و بالاخره تصمیم بگیرد به زورگویی همکلاسی هایش پایان دهد.
اما در آخر نوبت به بازگو کردنِ داستان خودش می رسد.
کابوسِ تکراریِ هر شب او.
درخت که در واقع نمادِ زندگی است از او می خواهد که آن چه را در کابوسهای شبانه میبيند تعریف کند.
او باید با چیزی که از آن فرار می کند روبرو شود.
در انتها بعد از کش مکشی سخت و طاقت فرسا، پسر با آنچه تاکنون انکار می کرده است روبرو می شود:
کابوس او، لحظه مرگ مادرش است.
او دست مادرش را گرفته است و اجازه نمی دهد در پرتگاهی عمیق، سقوط کند و با فریاد از خواب بیدار می شود.
اما در آخر آنچه آشکار می شود آنست که این پسربچه است که دست مادرش را رها میکند تا مادر سقوط کند.
در سکانسی فوق العاده پسر اعتراف می کند که من در کابوسم اجازه می دهم که مادرم بمیرد چون نمی خواهم بیشتر از این رنج ببرد.
من می گذارم تا او بمیرد.
درست در لحظه ای که این حقیقت را بازگو می کند، خودِ پسر داخلِ پرتگاه سقوط می کند که در میانه راه، درخت (زندگی) او را نجات می دهد و اجازه نمی دهد به داخل پرتگاه پرتاب شود.
فیلم به ما می گوید که راز داستان چهارم در رها کردن است.
رها کردنِ آن چیزی که دیگر به ما تعلق ندارد.
او برخلاف میل باطنی، مادر را رها می کند.
این طور میشود که هم خودش هم مادرش آزاد می شوند.
مادر از بند رنج آور بیماری و پسر از رنجِ نپذیرفتنِ آن چیزی که باید بپذیرد.
مادر؛ نماد هر چیزی است که تاریخِ حضورِ آن در سفر زندگی ما به پایان رسیده است.
مادر؛ نماد آن چیزی است که تعلق به آن، اجازه گام نهادن به منزل بعدی سفر را به ما نمی دهد.
فیلم به ما می گوید که رها کردن، بخشی از داستان زندگی است.
رها کردن و عبور کردن هرچند بسیار سخت و تلخ باشد اما می تواند ما را وارد ساحت نو و تازهای از زندگی کند.
پرسش اساسی این است که آیا حاضریم چیزی که دیگر متعلق به ما نیست و چسبیدن به آن ما را دچار خشم و عصبانیت می کند، رها کنیم تا چیزی را به دست آوریم که متعلق به ما و منتظر و مشتاق ماست؟
سکانس انتهایی فیلم تماشایی است.
دکتر منوچهر خادمی
@andisheh_naab12
همهچی یا قطعه، یا کنده، یا گرونه، یا نیست، یا ممنوعه، یا حرومه.
@andisheh_naab12
یک خاطره بنویسم در باب هیچ. صد سال پیش، یک روز صبح حس کردم زبانم زرد رنگ شده و دهانم طعم عجیبی میدهد.
انگار لاستیک دوچرخه گاز زده باشم. دو روز صبر کردم تا بهتر شود، که نشد. زنگ زدم به دکتر و نوبت گرفتم.
روز جمعه رفتم مطب. پرستار آمد و معاینهام کرد و فشار و وزن و قد و دور کمر و غیره را اندازه گرفت. بعد گفت چته؟
بهش گفتم که دهانم مزهی لاستیک دوچرخه میدهد و زبانم زرد شده و قسعلیهذه.
پرستار رفت و بعد یک دکتر روسی که آخر فامیلش کوف داشت آمد داخل اتاق. گفت چته؟ من هم همانهایی را که به پرستار گفته بودم تکرار کردم.
دکتر گفت دهانت را باز کن و بعد یک چوب بستنی کلفت را کرد ته حلقم. یک نگاه سرسری انداخت به غار علیصدر. بعد گفت ببند.
سر پا شد و گفت «چیزی نیست، برات یه آزمایش ایدز مینویسم، برو طبقه پائین انجام بده».
من همانجا روی تخت، مثل بستنی روی اجاق وا رفتم. مطمئن بودم یا دکتر کوف نمیداند ایذر چیست یا نمیداند «چیزی نیست» یعنی چی.
رفتم طبقه پائین و نیم لیتر خون دادم بابت آزمایش. خانم خونگیر گفت که سه روز دیگر نتیجه را میدهد.
هر چه التماسش کردم که زودتر بده، قبول نکرد. چارهای نبود. زدم بیرون. من کلا آدم بدبینی هستم. همیشه به آن “یک درصد احتمال فاجعه” آن قدر علوفه میخورانم تا از آن ۹۹ درصدِ “چیزی نیست” فربهتر شود. و فربه شد.
مطمئن بودم که حتما جواب آزمایش مثبت است و بدرود ای زندگی زیبا.
میدانستم که کارنامهی اعمالم سفید است اما از تیغ سلمانی و مته دندانپزشک که خبر نداشتم.
توی راه با رئوفترین حالت ممکن رانندگی میکردم.
درست انگار سهراب سپهری در رقیقترین حالت قلبش نشسته باشد پشت فرمان و بخواهد برود کاشان تا زیر درخت گیلاس شعر بگوید.
حتی اگر کاشان گیلاس نداشته باشد. من هم همانطور بودم. مهربان و صبور به همه راه میدادم.
به تکتک درختان به محبت سلام میدادم و بوس برای پرندهها میفرستادم و چند بار خورشید را خطاب کردم که تو همیشه اینقدر میدرخشی یا امروز زیادتر هیزم ریختی پای اجاقت؟
سنجابها را نصیحت میکردم که بیهوا توی خیابان ندوید و دو تا بلوط و گردوی اضافه ارزش زیر ماشین رفتن ندارد و قدر زندگیتان را بدانید.
سه روز روی اجاق بدبینی زندگی کردم. هر کس را میدیدم بغل و بو میکردم. حتی اگر بوی پیاز گندیده میداد.
بوی پیاز زندگی بهتر از بوی لاستیک دوچرخهی مرگ است. شده بودم اختاپوسی چسبناک که هر کس سر راهم سبز میشد، با هشت پا بغل میکردم و مکش طور میبوسیدم و میگفتم آه عزیزم.
آن سه روز، طعم شیرین زندگی را حس کردم. به همه کس و همه چیز اشتیاق داشتم. حتی خرمالو و محمود احمدینژاد و پاک کردن میگو.
آن سه روز من حس میکردم یک راز بزرگ برایم آشکار شده که دیگران آن را نمیفهمند. رازی که در عین سادگی، توضیح دادنش برای دیگران غیرممکن است.
انگار بخواهم برای یک ماهی قزلآلا از فواید کوهنوردی حرف بزنم.
آن سه روز عجیبترین روزهای زندگیام بود. ثانیهها مثل پنیر پیتزا کش میآمدند. مثل دانهی برف زیر میکروسکوپ زیباییشان دیده میشد. نظمشان. آمدنشان. رفتنشان. خوبیشان. بدیشان.
سه روز بعدش زنگ زدم به آزمایشگاه و گفتم من همانم که قرار است احتمالا بمیرد.
پرستار جواب را برایم خواند و گفت جواب منفی است و نمیمیری. این لحظه هم حس عجیبی داشت. درست انگار عزرائیل دستش را بگذارد روی گلوی آدم، بعد یکهو تلفنش زنگ بزند و کار واجب پیش بیاید و برود.
حس کبوتر از دام جسته. حس آهوی از چنگال شیر گریخته. اما قسمت عجیب ماجرا این بود که هنوز یک هفته نگذشته بود که راز بزرگی که به چشم خودم دیده بودم، کمرنگ و کمرنگتر شد.
دو هفته بعد کاملا محو شد و فراموشش کردم. درخشش خورشید به حالت قبل درآمد.
رانندگیام رئوفانه نبود. سهراب میکروسکوپش را برداشت و رفت.
من ماندم و ماهی قزلآلایی که یادش نبود روزی راز بزرگی را کشف کرده بود.
همان که ایازی از Fishpeople نقل قول کرد:
"for a moment I thought I’m gonna die, but that’s when you feel so alive"
#فهیم_عطار
@andisheh_naab12
اختلال ملال پیش از قاعدگی (PMDD) چیست و چگونه بر زندگی تأثیر میگذارد؟
اختلال ملال پیش از قاعدگی یکی از شدیدترین انواع سندرم پیش از قاعدگی (PMS) است.
این اختلال که در زنان و افراد با چرخه قاعدگی رخ میدهد، میتواند تأثیرات جسمی و روانی شدیدی داشته باشد که به طور عمده در یک تا دو هفته قبل از شروع قاعدگی ظاهر میشود.
در حالی که علائم معمول PMS معمولاً خفیفتر و قابل کنترل هستند، PMDD میتواند به شدت بر عملکرد روزمره، روابط اجتماعی و عاطفی فرد تأثیر بگذارد
معیارهای تشخیصی PMDD
برای تشخیص PMDD، فرد باید دستکم پنج مورد از علائم زیر را تجربه کند که به طور منظم در نیمه دوم چرخه قاعدگی (فاز لوتئال) ظاهر میشوند و با شروع قاعدگی کاهش مییابند.
این علائم میتوانند جسمی و روانی باشند:
_تغییرات خلقی شدید: احساس افسردگی عمیق، ناامیدی یا حتی افکار خودکشی.
_اضطراب و تنش شدید: احساس نگرانی مداوم و ناتوانی در آرامش.
_نوسانات خلقی ناگهانی: تغییرات شدید و ناگهانی در خلقوخو، مانند گریههای بیدلیل یا حملات خشم.
_تحریکپذیری و عصبانیت: افزایش حساسیت نسبت به دیگران و تمایل به درگیریهای لفظی یا احساسی.
_کاهش علاقه به فعالیتهای روزمره: از دست دادن علاقه به کارها یا فعالیتهای اجتماعی و حتی فعالیتهای مورد علاقه شخص.
_احساس خستگی و کاهش انرژی: ناتوانی در انجام کارهای روزمره به دلیل کمبود انرژی.
_مشکلات خواب: شامل بیخوابی یا تمایل به خواب زیاد.
_تغییرات در اشتها: تمایل شدید به غذا خوردن یا کاهش اشتها.
_مشکلات تمرکز: کاهش توانایی تمرکز بر وظایف یا تصمیمگیری.
علائم جسمی: شامل دردهای عضلانی، سردرد، حساسیت در سینهها، نفخ و افزایش وزن.
این علائم باید به حدی شدید باشند که به طور جدی در عملکرد روزمره، روابط اجتماعی یا شغلی فرد تأثیر بگذارند.
تأثیر PMDD بر روابط اجتماعی و زندگی عاطفی
افراد مبتلا به PMDD ممکن است در این دوران دچار نوسانات خلقی شوند که به طور مستقیم بر روابط عاطفی آنها با همسر و خانواده تأثیر میگذارد. آنها ممکن است احساس کنند که قادر به کنترل احساسات خود نیستند و این موضوع میتواند باعث ایجاد تنش در روابط شود.
نکات مهمی که باید در روابط عاطفی و اجتماعی مد نظر قرار گیرد:
تحریکپذیری و خشم:
در این دوره، فرد ممکن است بسیار حساس و تحریکپذیر شود و به راحتی با کوچکترین موارد خشمگین شود
فاصله گرفتن از دیگران:
برخی از افراد ممکن است به دلیل احساس خستگی یا افسردگی تمایل داشته باشند که از همسر یا دوستان خود فاصله بگیرند. این انزوا میتواند روابط را تحت فشار قرار دهد.
ناتوانی در ابراز احساسات مثبت:
به دلیل احساسات منفی و اضطراب، ممکن است فرد نتواند احساسات مثبت خود را به همسر یا اطرافیان ابراز کند
افسردگی و ناامیدی:
احساس افسردگی عمیق در این دوره میتواند باعث شود که فرد احساس کند دیگر قادر به حفظ روابط خود نیست و حتی ممکن است از ادامه رابطه ناامید شود.
عدم تمرکز:
این موضوع میتواند بر عملکرد حرفهای فرد نیز تأثیر بگذارد و او را از انجام وظایف شغلی و تعاملات اجتماعی مؤثر باز دارد.
درمانهای PMDD شامل ترکیبی از روشهای دارویی و غیردارویی است که به مدیریت علائم کمک میکنند. این درمانها عبارتند از:
داروهای ضد افسردگی (SSRIs): داروهایی مانند فلوکستین یا سرتالین میتوانند به کاهش علائم روانی کمک کنند
قرصهای ضد بارداری: برخی از قرصهای ضد بارداری هورمونی میتوانند به تنظیم نوسانات هورمونی کمک کنند
ضد التهابهای غیراستروئیدی (NSAIDs): داروهایی مانند ایبوپروفن میتوانند در تسکین دردهای فیزیکی مانند سردرد و دردهای عضلانی مفید باشند.
هورموندرمانی: در برخی موارد، هورموندرمانی برای کاهش نوسانات هورمونی و کنترل علائم توصیه میشود.
تغییرات سبک زندگی مناسب در دوران PMDD
رژیم غذایی سالم:
مصرف غذاهای غنی از کربوهیدراتهای پیچیده، سبزیجات و میوهها میتواند به بهبود خلق و کاهش خستگی کمک کند.
مصرف کافئین، الکل و شکر باید به حداقل برسد، زیرا این مواد میتوانند نوسانات خلقی را تشدید کنند.
مکملهایی مانند ویتامین B6، کلسیم و منیزیم نیز ممکن است به بهبود علائم کمک کنند.
ورزش منظم
خواب مناسب
دریافت حمایت از خانواده و دوستان در این دوره اهمیت دارد
@andisheh_naab12
۱۲ کاری که زنها تنها وقتی عاشق شوند، انجام میدهند
در این مقاله به بررسی دقیقتر ۱۲ کاری میپردازیم که زنها تنها وقتی عاشق میشوند، انجام میدهند.
۱. ابراز علاقه بدون ترس
وقتی زنها عاشق میشوند، احساسات آنها به طور مستقیم و بدون موانع روانی بیان میشود. ترس از رد شدن یا نگرانی از نپذیرفتن جای خود را به شجاعت و اطمینان میدهد، و آنها بدون تردید به شریک خود میگویند که چقدر او را دوست دارند.
۲. تلاش برای درک بهتر طرف مقابل
وقتی زنها عاشق میشوند، به طور طبیعی تمایل دارند که شریک زندگی خود را بهتر و عمیقتر درک کنند. آنها تلاش میکنند تا به نیازها، خواستهها و نگرانیهای شریکشان پی ببرند و سعی میکنند این نیازها را پیشبینی کرده و برای آنها پاسخ مناسبی فراهم کنند.
تلاش برای درک بهتر طرف مقابل تنها به معنای پذیرش اختلافها نیست، بلکه زن عاشق به دنبال پیدا کردن راههایی برای تقویت ارتباط و افزایش همدلی است. این تلاش نشاندهنده تمایل زن به بهبود کیفیت رابطه و همراهی طولانیمدت با شریک زندگیاش است.
۳. توجه ویژه به شادی طرف مقابل
زنهایی که عاشق میشوند، به طور طبیعی به خوشحالی و رفاه شریک زندگیشان اهمیت ویژهای میدهند. آنها اغلب خود را به عنوان یکی از عوامل اصلی خوشبختی و رضایت شریکشان میبینند و تمام تلاش خود را میکنند تا این احساسات مثبت را تقویت کنند.
۴. به اشتراک گذاشتن رویاها و آرزوها
وقتی زنها عاشق میشوند، دیگر فقط به آرزوهای فردی خود فکر نمیکنند، بلکه آنها را با شریک زندگی خود به اشتراک میگذارند و سعی میکنند که آیندهای مشترک برای هر دوی آنها بسازند
۵. نشان دادن آسیبپذیری
یکی از نشانههای عمیق عاشق بودن زنها این است که آنها حاضرند آسیبپذیریهای خود را به شریکشان نشان دهند. برخلاف رفتارهای محافظهکارانه که افراد معمولاً در روابط غیرعاشقانه نشان میدهند، زنهای عاشق با اعتماد کامل به شریکشان، از به نمایش گذاشتن ضعفها و نگرانیهای خود ابایی ندارند. این نشاندهنده اعتماد عاطفی بالای آنهاست که به رابطه قوت میبخشد.زنهای عاشق ممکن است در مورد ترسها، اضطرابها و مشکلات خود به صراحت صحبت کنند و از شریکشان برای مدیریت این احساسات حمایت بخواهند.
۶. حمایت بیقید و شرط
زنهای عاشق از شریک خود به شکل بیقید و شرطی حمایت میکنند و این حمایت تنها به لحظات خوب و شاد زندگی محدود نمیشود. آنها در لحظات سخت و دشوار نیز کنار شریک خود میایستند و از او حمایت میکنند، حتی اگر او در چالشهای شخصی و اجتماعی قرار داشته باشد
۷. اولویت دادن به رابطه
وقتی زنها عاشق میشوند، رابطه عاشقانه به یکی از اولویتهای اصلی زندگیشان تبدیل میشود. آنها نه تنها وقت بیشتری برای شریکشان میگذارند، بلکه به طور طبیعی تمایل دارند تا در برنامههای روزمرهشان جایگاه ویژهای به نیازها و خواستههای طرف مقابل اختصاص دهند. این اولویت دادن به معنای فداکاری برای ایجاد و حفظ ارتباط عاطفی قویتر است.
۸. پذیرش تفاوتها
زن عاشق به جای تلاش برای تغییر شریک خود، او را همانطور که هست میپذیرد و به او احترام میگذارد. این پذیرش نشاندهنده این است که زن به رابطهای عمیقتر و محترمانهتر از آنچه که تنها بر اساس شباهتها شکل میگیرد، متعهد است.
۹. فداکاری در راستای رفاه طرف مقابل
یکی از ویژگیهای بارز زنهای عاشق، فداکاری و ایثار برای راحتی و خوشحالی شریک زندگیشان است. این فداکاریها ممکن است به شکلهای مختلفی بروز کند؛ از گذراندن وقت بیشتر برای حمایت از شریک در لحظات سخت گرفته تا تغییر در عادتهای روزانه برای بهبود کیفیت زندگی مشترک. زن عاشق برای رفاه شریک خود از هیچ تلاشی دریغ نمیکند
۱۰. اشتراکگذاری لحظات شخصی
وقتی زنها عاشق میشوند، تمایل دارند لحظات شخصی و خصوصی خود را با شریکشان به اشتراک بگذارند. این اشتراکگذاری نشاندهنده اعتماد عمیق به شریک زندگی و تمایل به ایجاد یک ارتباط نزدیکتر است.
۱۱. مشارکت در تصمیمگیریهای مهم
زنهای عاشق تمایل دارند در تصمیمگیریهای مهم زندگی شریک خود نقش فعالی ایفا کنند و با همفکری و همکاری، بهترین تصمیمات را برای آینده مشترکشان بگیرند.
۱۲. کنار آمدن با سختیها
عشق به زنها قدرت میدهد که با سختیها و چالشهای زندگی کنار بیایند و برای حفظ رابطه تلاش کنند. وقتی زنها عاشق میشوند، نه تنها در لحظات خوب و خوشایند کنار شریکشان میمانند، بلکه در مواجهه با مشکلات نیز حمایت و همراهی خود را نشان میدهند
ترجمه:وبسایت یک پزشک
@andisheh_naab12
دوستی ازم پرسید؛ چطور روی سلامت روان خودم کار کنم!؟
+ گفتم راه که زیاده ولی، از این 9 تا اصل غافل نشو.
گفتم:
1) عضله "نه" گفتنت رو تقویت کن.
نه گفتن به اطرافیان چیز بدی نیست، اینکه کاری رو انجام بدی و بعد خودخوری کنی که چرا قبولش کردی بده
2) مرغ همسایه غازه، ولی از دور...
چیزی که ما از زندگی بقیهی آدمها میبینیم، چیزیه که خود افراد اجازه میدن و انتخاب میکنن که ما ببینیم، نه همه واقعیت. پس ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن که اون روز که متوجه بشی مرغ همسایه غاز نیست! حسرت رفیق تو خواهد بود.
3)یه فکری به حال پروندههای بازت بکن!
طبق اصل زایگارنیک؛ مغز آدمی کارهای نصفه نیمه رو بیشتر یادش میمونه، چرا که سعی میکنه با فکر کردن به اونها یه راه حلی براشون پیدا کنه. پس پروندههای نیمه باز، برات نشتی توجه میارن و با چوب گذاشتن لای چرخ زندگی سلامت روانت رو به چالش میکشن.
4) مرزهای شخصی خودت رو بشناس، تمرین کن و بشناسون.
مرز داشتن یه جور محافظت از خوده. پس واسه آدمها مرز بذار؛ مرز صمیمیت، مرز گفتار، مرز رفتار و مرز تماس فیزیکی. خودت این مرزها رو تعیین کن و همیشه هم یک قدم عقبتر بایست.
5) طبیعت، تنفس، تماس فیزیکی.
با طبیعت رفیق شو، اون بلده تو رو از خودت بکشه بیرون. به تنفست دقت کن و زیاد نفس عمیق بکش، کمک میکنه سیستم سمپاتیک رو ببری پایین و پاراسمپاتیک رو بیاری بالا و آدمهای نزدیک زندگیت در آغوش بکش که سلامت روان اون آرامش بعد از بغله...
6) یه وقتهایی تصور کن بچهی خودتی و با خودت مثل یه والد مهربون حرف بزن.
مثل یه والد مسئولیتپذیر، در حق خودت پدر و مادری کن و حواست به آسیبهات باشه
7) خودت به خودت اهمیت ندی، دیگران بهت اهمیت نمیدن!
پس؛ اگه اولویت اول کسی نیستی
حداقل اولویت اول خودت باش. تو خوراک، پوشاک، سبک زندگی و سلامتی…
8) شفقت به خود یعنی؛ راحتتر ببخش تا جون ادامه دادن داشته باشی!
تو این دنیای پرعیب و نقص، کامل و بینقص بودن رو به هیچ احدی بدهکار نیستیم. پس، به خودت فرصت خطا کردن بده و خطایی پیش اومد معناش رو در بیار تا تکرارش نکنی و با شفقت به خود پذیرش رو تمرین کن...
9) هیچوقت با احساساتت نجنگ!، با نوشتن بهشون دست دوستی بده!.
+ نوشتن و به کاغذ آوردن حرفهایی که در ذهنمون میچرخه و احساساتی که تجربه میکنیم، بهمون کمک میکنه تا بهتر درکشون کنیم و کمتر زور بزنیم تا کنترلشون کنیم و این یعنی "سلامت روان".
و دست انتها به قول جناب یالوم؛ از رابطه به وجود میاییم، تو رابطه رشد میکنیم، تو رابطه آسیب میبینیم و تو رابطه درمان میشیم.
پس اگه داری کسی که
اولین اولویتش تویی
کنارش حس امنیت داری
به دنبال مقایسه تو با هیچکس نیست
کاری میکنه که حس کافی بودن بهت دست بده
همیشه جوری نگات میکنه که انگار تنها کسی هستی که تو این دنیا وجود داره!، دو دستی بچسب بهش که سلامت روانت تضمین شدهست.
دکتر امانی
@andisheh_naab12
کتابهایی که تو رو از دست نشخوار فکری نجات میدن:
🔹زیاد بهش فکر نکن
🔸 در باب اعتماد به نفس
🔹 رهایی از افکار وسواسی
🔸 جرات داشته باش
🔹 نشخوار ذهنی
@andisheh_naab12
کاش بخت واقبال این بچه انقد بلند باشه که خانوادش محتاجش بشن
دلم کباب شد😭
استیفن پورجز:
ما فراموش می کنیم که نوعی پیوند نوروفیزیولوژیک میان مردم وجود دارد
پیوند نوروفیزیولوژیک به معنای این نیست که ما آن شخص را دوست داریم
بلکه به این معناست که برای ما دشوار است که با آن شخص نباشیم.
@andisheh_naab12
خوشبختی بچه به کیک نیست
به اسباب بازی نیست
به کوفت نیست به درد نیست
خوشبختی آدما رو هم شما تعیین میکنین؟؟؟؟
تهش میشه اون بچه بیچاره که به خاطر نداشتن لوازم تحریر افسردگی میگیره
خوشبختی چیه برای شماها؟؟؟؟
@andisheh_naab12
دانه چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب این طفل به نشو و نماست
هر چه کنی کِشت، همان بِدرَوی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست
پروین اعتصامی
@andisheh_naab12
آدام گرنت نویسنده و استاد در کسب و کار می گوید.
اگر در نظر دارید که شغل خود را تغییر دهید ولی نگران این هستید که یک قدم به عقب برگردید ، این را به خاطر داشته باشید که:
بهتر است پیشرفت دو سال گذشته را از دست بدهید تا اینکه بیست سال آینده را هدر دهید.
این نکته بسیار درستیست و مفهموم دیگری در علم روانشناسی، به نام " فیل سفید " را به ذهن متبادر می کند.
فیل های سفید منابعی هستند که به علت هزینههای غیرقابل بازگشتی که در مورد آن ها انجام شده، با وجود مولد نبودن و مفید نبودن
نمیتوانیم ” از لحاظ احساسی ” به سادگی آن ها را از مجموعهی منابع و داراییهای خود حذف کنیم و هزینههای آتی آن ها را هم میپذیریم.
آیا فیل های سفید خود را می شناسید؟
چگونه با آنها برخورد می کنید؟
ساسان مرعشی
@andisheh_naab12
داییم از مکه یه ۴لیتری آب زمزمم آورد و به همه در حد یه استکان داد. حالا بعد از ۲۵ سال دیشب پسرش لو داد که من اونروز ۴لیتری رو به همکلاسیم فروختم و دوباره با آب لوله کشی پرش کردم. حالا تا اینجاش هیچی؛ اینا یه همسایه داشتن اجاقش کور بود، دقیقا یه سال بعد از خوردن این آبه بچهدار شد
@andisheh_naab12
چقدر این جمله فیلسوف چینی لائوتسه درسته که میگه:
"انسانهای بزرگ هنگام جدایی فقط وداع میکنند، اما انسانهای کوچک اهانت میکنند و میروند."
@andisheh_naab12
تو یه بررسی خیلی جالب آورون ویس(Weiss) از دانشگاه جورجیا دنبال این بود ببینه؛ "چرا بعضی از مردها وقتی زنهاشون احساساتی میشن، یهو خودشون رو عقب میکشن!؟"
و تو مجموعه مطالعات خودش به پنج تا پاسخ خیلی جالب رسیده که موافق باشید نگاهی به اونها داشته باشیم..
یافته اول. مسئولیت شادی
دکتر وویس میگه، از بچگی به مردها یاد دادن که مسئول خوشحالی خانومهاشون هستن! پس وقتی خانومشون ناراحته، فکر میکنن گند زدن و بهم میریزن و نمیتونن این شرایط رو تحمل کنن
یافته دوم. چالش داشتن با هیجانات؛
به دلائل مختلفی از جمله مسائل فرهنگی و اجتماعی و تربیتی و ... خیلی از مردها تو سر و کله زدن و حرف زدن از احساسات ، قوی عمل نمیکنن و یه جورایی با احساسات چالش دارن.
پس وقتی زنشون احساساتی میشه، احساس میکنن تو زمین حریفن و دستپاچه میشن...
۳. ترس از سرایت هیجانات منفی؛
بعضی از مردها هم میترسن احساسات زنشون بهشون سرایت کنه و یهو یه کاری کنم که پشیمونی دو برابر بشه، واسه همین ترک صحنه رو تو اولویت قرار میدن...
۴. احساس ضعف؛
از همون بچگی به مردها یاد دادن که "قوی باش!"، "مرد که گریه نمیکنه!"، "منطقی باشه!" و ...واسه همین وقتی سیل احساسات به سمتشون روانه میشه احساس ضعف میکنن و اون لحظه به ذهنشون نمیرسه که "هیجانات" بخش بخش جذاب انسان بودنه.
و ۵. ترس از برچسب بیاحساسی؛
تو یه سطح ناخودآگاهتر، بعضی مردها میترسن که یه چیزیشون در مورد احساساتشون درست نباشه!. اونها نگرانن که احساساتی رو که باید داشته باشن رو نداشته باشن!. مثل مردی که هرچی زور میزنه نمیتونه گریه کنه و میترسه به بیاحساسی و سنگدلی متهم بشه...
خلاصه که به قول یکی از خانمهای پیج
"شاید یه روز بفهمی که هیچوقت نمیخواستم دعوا کنیم فقط میخواستم بفهمی اون موضوع چقدر اذیتم میکرد!"
+ کاش به جای فرار، بس کن! و خسته شدم!، یه چند لحظه این هیجان رو تاب میاوردی تا بهت بگم زیر این اشکها چی خوابیده!
دکتر امید امانی
@andisheh_naab12
تو آمریکا رفتم پول پارکینگ ماهیانه بیمارستان رو بدم
میگه نقد میگیریم
گفتم دارم
گفت ۸۶ دلار،دقیق بده چون ۱ دلاری ندارم،فقط ۵و۱۰هست
۹۱ دادم گفتم ۵ تا پس بده
گفت مگه میشه ۵ دلار؟
گفتم آره!
زد تو ماشین حساب دید درست میگم
گفت چقدرررر ریاضی ات خوبه! چه زود ذهنی حساب کردی
من😶
ریاضی😒
۸۶ دلار🤐
بنده خدا نمیدونه ما ایرانیا واسه حساب کتاب خریدو فروشامون مغزمون کامپیوتر میشه
@andisheh_naab12
بچه ها ADHD داشتن اینجوریه که تو داری با دوستت در مورد یه بحث خیلی جدی صحبت میکنی بعد اون خیلی یهویی میگه این گربه رو دیدی چقدر چشاش قهوه ایه؟؟؟ =)))))
@andisheh_naab12
زندگی!
سمت چپ:
نقابی که بیشترمان به صورت میزنیم.
همان «من خوبم» گفتنهای هر روزه.
چیزی که مردم دوست دارند از ما ببینند.
بیشتر آدمها حوصله گوش دادن به رنجها را ندارند. ما همدیگر را همیشه سرزنده، شاداب و آراسته میخواهیم.
در حالیکه آدمها همیشه کوک نیستند. همیشه چشمهایشان برق نمیزند، همیشه آرایش نکردهاند، بوی خوش عطر نمیدهند.
سمت راست:
خود واقعی که فکر میکنیم هستیم و انتظار داریم دیگران درک کنند اما از ترس تنها ماندن نشانش نمیدهیم.
چیزی که مردم هرگز نمیبینند، تصور نمیکنند و نمیدانند ما هم در یک مبارزهایم که دردش را پنهان میکنیم.
کمتر کسی تاب زخم دارد. همه دنبال میانبُر هستند. اینکه بدون زخم به قله برسند. اما نه راه همیشه هموار است، نه دنیا جای خیلی خوبی است و نه مردم با ما همیشه مهربانند.
زندگی چیزی میان این دو روایت است.
چیزی که کمتر کسی از آن میتواند عکس بگیرد.
در عصر نمایش، لایک و اغراق، ما معمولاً اسیر یکی از این دو قابیم.
حال بیشتر ما آنقدر بد نیست که ناله میکنیم، آنقدر هم خوب نیست که نشان میدهیم. زندگی چیزی میان این دو است.
احسان محمدی
@andisheh_naab12
دونالد ترامپ پیروز انتخابات آمریکا شد.
@andisheh_naab12
تبلیغ جذاب و دیدنی کمپانی فولکسواگن برای خودروی تیگوان :)))
@andisheh_naab12
هزاران سال پیش، انسانها هرچه میتوانستند غذا میخوردند و اگر چیزی سرشار از چربی و قند پیدا میکردند مجبور بودند تا جای ممکن از آن بخورند. دلیلش آن بود که آنها نیاز به حفظ انرژی داشتند و غذا کم بود.
امروزه ما با مقدار زیاد و متنوع غذاها غرق شدهایم؛ غذاهایی که بیشتر آنها سرشار از چربی و قند هستند.
بنابراین، به این فکر کردیم که دیگر نیازی نیست مقدار زیادی از غذاها بخوریم. ما همیشه به غذا دسترسی داریم. پس به فکر تنظیم رژیم غذایی و خوردن غذا بر اساس نیاز بدن افتادیم.
این دقیقا داستان «اطلاعات» است. در گذشته اطلاعات، کمیاب بودند.
بنابراین، ما به هر نوع اطلاعاتی دست پیدا مییافتیم، آن را کامل مصرف (مطالعه) میکردیم
. امروزه ما به وسیله مقدار زیاد و متنوع از اطلاعات غرق شدهایم؛ اطلاعاتی که بیشتر آن بیمصرف و غیرضروری است و به طور مصنوعی احساساتی مانند غم، خشم، حسادت، اضطراب و وحشت درون ما ایجاد میکند.
ما خیلی اضطراریتر از رژیم غذایی، به یک «رژیم اطلاعاتی» احتیاج داریم.
یوال نوح هراری
@andisheh_naab12
تصور کن وقتی بچهای خواهرت از خونه فرار میکنه. با پدر و مادر سختگیری که داری اصلا تعجب نمیکنی و سالها با خودت میگی خداروشکر که رفت و راحت شد. اما ۲۴ سال بعد میای خونه و میبینی اونجا نشسته.
- عه الیزابت کجا بودی؟
+ تو زیرزمین دیگه. اینم ۷ بچهای که از تجاوزای بابا دارم!
الیزابت وقتی آزاد شد، دندوناش همه پوسیده و بعضیا ریخته بود. موهاش توی ۴۲ سالگی خاکستری شده بود و لاغر و مریض بود. بچههایی که توی زیرزمین نگه داشته شده بودن، به آفتاب و صدا و مردم حساسیت داشتن. بچهی بزرگش که ۱۹ ساله بود، وقتی ماه رو دید، بالا پایین میپرید و میگفت وای ماه واقعی!
@andisheh_naab12
Instagram.com/ketab_bazz
پیج اینستاگرام مارو دنبال کنید. با عنوان #کتاب_باز
اثر "مار کبری" در تصمیمگیریها
آیا تا به حال خود را درگیر تلاش برای حل یک مشکل دیدهاید و متوجه شدهاید که اقداماتتان، بهجای بهبود اوضاع، به وخامت آن منجر شده ؟
این پدیده عجیب، که در آن تلاشهای ما نه تنها بینتیجه است، بلکه مشکل را تشدید میکند، «اثر مار کبری» (Cobra Effect) شناخته میشود.
این مفهوم، یادآوری مهمیست که در دنیای پیچیده و متغیر ما، حتی بهترین نیتها نیز میتوانند نتایج ناخواستهای به همراه داشته باشند.
داستان معروفی که از حکومت استعماری بریتانیا در هند نقل شده، مبنای این اصطلاح است.
دولت بریتانیا برای کاهش جمعیت مارهای کبری در دهلی، جایزهای برای تحویل مارهای مرده تعیین کرد.
این طرح در ابتدا موفقیتآمیز بود، اما بهزودی مردم شروع به پرورش مارهای کبری برای کشتن و کسب پاداش کردند.
وقتی دولت متوجه این اقدام شد، برنامه را لغو کرد. نتیجه این بود که مارهای پرورشی رها شدند و تعداد آنها بیشتر از قبل شد.
اثر مار کبری به عنوان یک داستان هشداردهنده، به ما یادآوری میکند که حل مشکلات، بهویژه در سیستمهای پیچیده، نیاز به دقت و درک عمیقتری از روابط علت و معلولی دارد.
تصمیمات عجولانه و کوتهنگرانه، حتی با نیت خوب، میتوانند نتایج فاجعهباری داشته باشند.
برای جلوگیری از افتادن در دام اثر مار کبری، باید به تفکر سیستمی و استفاده از مدلهای ذهنی توجه کنیم و پیامدهای طولانیمدت تصمیمات خود را به دقت بررسی کنیم.
با درک بهتر پویاییهای پیچیده، میتوانیم بهجای ایجاد مشکلات جدید، راهحلهای پایدار و موثری برای چالشهای خود بیابیم.
@andisheh_naab12
زوجها چطور با هم آشنا میشن در سیر تاریخ.
کجا بوده کجا رسیده.
ابتدا به این ترتیب بوده :
خانوادگی
محیط تحصیل
دوستان
همسایه
مکان مذهبی
رستوران
کالج
محیط کار
آنلاین
ولی در عصر حاضر بیش از 60 درصد در فضای آنلاین باهم آشنا شدن و ازدواج کردن
@andisheh_naab12
اوج حس بی پناهیتون کی بود؟
برای من وقتی بود که کلاس چهارم ابتدایی بودم.مامانم دائم در سفر بود و بابام درکیر کار.وضع مالی خوبی نداشتیم.بخاطر اینکه نمیتونستن منو ساعت طولانی تنها خونه بذارن با قرض و قوله منو فرستادن یه مدرسه غیر انتفاعی.من که پول نداشتم کاپشن درست حسابی بخرن برام و با یه کاپشن به سایز بابام که فقط چون ارزون بود خریده بودن همکلاس یه مشت بچه لوس افاده ای شدم که تعطیلاتشون کمتر از ویلا تو کیش نبود.حالا این وسط منو نشوندن پیش یه دختری به اسم کتایون.تنها وجه اشتراک ما دو تا قد بلندمون بود که برای همین آخر کلاس میشستیم.کتی از سر تا پاش از خارج براش میومد.منی که اونموقع اوج آمال و آرزوهام یه بسته مداد رنگی۱۲رنگه لیرا بود که بوفه مدرسمون میفروخت اون چند بسته مدادرنگی ۳۶ و ۴۸رنگه داشت که از اروپا خریده بود.من به لباسا و امکانات کتی حسابی حسودی میکردم و اون به تنها چیزی که من داشتم و اون نداشت.همیشه شاگرد اول بودم.با مدادرنگی داغون خودم نقاشی میکشیدمدو همیشه براشون تمجید میشدم و حتی یکبار رتبه اول شهر شدم.برای مسابقات دو منو میفرستادن.خلاصه شده بودم خار چشم کتی.کتی دنبال فرصت بود منو بکوبه زمین.تا اینکه یه روز تو حیاط گفت بیا تکواندو بازی کنیم.مشغول بازی شدیم و کتی که استخون بندی درشتی داشت لگدای محکمی سمت من پرت میکرد.آخرین لگدش خورد به شکم من.خواست دومی رو بزنه و چرخیدم انگشت شست پاش خورد به لبه لگن من و برگشت عقب.کتی افتاد زمین و عربده سر داد.کل مدرسه ریختن و گفتن چی شده.وسط گریه به من اشاره کرد که فلانی لگد زد پای منو شکوند.حالا زنگ زدن مامان کتی اومد و با یه لحن بدی به من گفت چرا مثل آدم بازی نمیکنی.منو بردن دفتر مدیر گفتن زنگ بزنیم مامانت بیاد.مامانم که خونه نبود.منو تا آخر وقت دفتر نگه داشتن دیدن کسی از من خبری نمیگیره.زنگ خورد فرستادنم خونه.رفتم خونه تمام شب تو خواب از ترس گریه کردم که نکنه اخراجم کنن.فرداش رفتم مدرسه و در کمال تعجب همه بچه های کلاس پشتشونو به من کردن.ناظم گفت باید به مامانت بگی بیاد مدرسه.گفتم باشه ولی مامانم که تا چند روز بعد نمیومد.تو مدرسه از طرف بچه ها بایکوت شده بودم.تو خونه کسی براش مهم نبود که بپرسه چی شده منم داستانو به کسی نگفتم.ازینکه مامانم بفهمه میترسیدم چون همیشه تو این شرایط طرف هرکی غیر منو میگرفت.مامانم نرفت مدرسه تا جلسه اولیا مربیان چندهفته بعد و من تمام این مدت تو کابوس زندگی کردم.تمام تایم جلسه پشت سالن نشسته بودم ببینم کسی میاد بگه تو اخراجی یا نه.جلسه تموم شد و مامانم بعدش خیلی عادی رفتار کرد و رفتیم خونه هیچ حرفی ازین قضیه زده نشد.چند ماه بعد سر شام صحبت از شیطنت من شد.چون تمسخر من همیشه براشون موضوع جالبی بود.یهو عموم وسط جمع گفت
میدونید فلانی زده پای یه دختره رو تو مدرسه شکونده و همه هار هار زدن زیر خنده.موضوعی که من فکر میکردم
راز خودمه داشتم تو تنهایی براش غصه میخوردم شده
بود بساط خنده بقیه،حتی مامانم.
همون لحظه بود که صدای شکستن قلبمو شنیدم و اوج بی پناهیو حس کردم.
من کسی بودم که بیگناه محکوم میشدم و حتی نزدیکترین کسانم براشون مهم نبود چه احساسی دارم.من۲سال تمام توی مدرسه بخاطر کار نکرده از طرف بقیه بچه ها و حتی معلما تمسخر شدم و برای هیچکس مهم نبود.حتی مامانم یکبار ازم نپرسید داستان واقعی چی بوده.ازون روز با خودم عهد بستم دیگه تو این زندگی به هیچ بشری تکیه نکنم و فقط خودم باشم.این حس بی پناهیو دیگه هیچوقت به اون شدت تجربه نکردم .
@andisheh_naab12
نشانه های فردی که واقعا بهت علاقه ای نداره:
۱. وقتی کنار هم هستید ، کم حرفه! یعنی وقتی حتی بعد مدت ها هم میبینیش ، اونی که حرف میزنه تویی و اون حرفی برای گفتن نداره
۲. وقتی قهر هستید تلاشی برای آشتی کردن نمیکنه ، یعنی یا پا پیش نمیزاره یا علاقه ای برای رفع کدورت ها نداره
۳. پیام هارو سرد و معمولی جواب میده ، معمولا توی پیام هاش عکس العمل خاصی نداره ، سرد ، معمولی و بی تفاوت برخورد میکنه
۴. مدام قرار ملاقات رو عقب میندازه ، بهانه های جور واجوب میاره و یجورایی برخورد میکنه انگار اونی که درک نمیکنه توهستی
۵. بعد از رابطه اخلاقش سریع تغییر میکنه ، یکی از شایع ترین رفتارهایی که نشون میده هیچ علاقه ای بهتون نداره ، همین متفاوت شدن بعد از رابطه داشتن هست ، قبل و بعد از رابطه میشه دوروی متفاوت سکه
@andisheh_naab12
عمو پورنگ اینجوری نکن ما باهات خاطره داریم...
@andisheh_naab12
دیدی وقتی افسردهای و انرژی هیچ کاری رو نداری همینجور که نشستی و کاری نمیکنی مرتب خودت رو سرزنش میکنی و فکر میکنی که تنبل و به درد نخور هستی؟ امروز دیدم یه جا نوشته بود اگه این افتادن و کاری نکردنت از تنبلی بود الان داشتی ازش لذت میبردی! پس به خودت گیر نده
•دیکتاتور حانیه•
@andisheh_naab12
اگر از شما بپرسم «از زندگی چه میخواهید؟» و شما جواب بدهید «میخواهم خوشبخت باشم و خانوادهی خوبی داشته باشم و یک شغل عالی»، جواب شما آنقدر کلیشهای و پیشپاافتاده است که در واقع هیچ معنایی ندارد.
همهی آدمها از چیزی که حس خوبی میدهد لذت میبرند.
همه یک زندگی مرفه و با فراغِ بال میخواهند، اینکه عاشق بشوند و رابطهی زناشویی معرکهای داشته باشند.
خوشتیپ و محبوب و پولدار باشند.
آنقدر مورد احترام و جذاب باشند که وقتی وارد اتاقی میشوند آدمها مثل رود نیل شکافته شوند.
معلوم است، همه این را میخواهند.
خواستنش آسان است.
اما پرسش مهمتر، پرسشی که کمتر کسی در زندگی به آن توجه میکند، این است که :چه رنجی را در زندگی میخواهید؟
مایلاید در زندگی با چه چیزی دستوپنجه نرم کنید؟
زیرا به نظر میرسد این عاملی مهم و تعیینکنندهتر است برای اینکه زندگی ما در نهایت چه چیزی از کار درآید.
آنچه موفقیت شما را تعیین میکند این پرسش نیست که «میخواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟»
راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است.
باید چیزی را انتخاب کنید.
نمیتوانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید.
نمیشود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد.
پرسشِ لذت، آسان است، و تقریباً پاسخ همهی ما یکسان است.
پرسش مهمتر، پرسش رنج است.
دوست دارید برای رسیدن به آن زندگی رویایی، چه رنجی را تحمل کنید؟
این پرسشهای سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی میرسانند.
مارک مَنسون
هنر ظریف بیخیالی
@andisheh_naab12