✔ ❣...و عشـღــق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند. نه ,صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر ❣ همیشه عاشـღــق تنهاست... ❣ . . . . . . . . . . #leave Chnnel
📝
لباسایی که میپوشی، حرفایی که میزنی، آهنگایی که گوش میکنی، افرادی که باهاشون در ارتباطی، مکان هایی که داخلشون رفت و آمد داری، متن هایی که میخونی، جوری که وقتتو میگذرونی، رفتارت با سایر انسان ها، حتی افرادی که توی فضای مجازی دنبال میکنی، همش و همش روی شان و شخصیت و ارزش و لول تو چه برای خودت چه برای بقیه مؤثره. راجع بهشون سخت گیر باش.
👤دیاکو
جنگلی بودیم،
شاخه در شاخه،
همه آغوش
ریشه در ریشه،
همه پیوند؛
و اینک
انبوه درختانی تنهاییم...
ولی هیچکس به ما نگفت که آدمها بعد از مدتها دلتنگی و دلشورگی و دلمُردگی، پوستکلفت میشوند
Читать полностью…یه لحظه صبر کن رفیق؛
لابه لای شلوغی و کلافگی و سخت گرفتن های زندگی خواستم یه چیزی بهت بگم،
یه نگاه به پشت سرت بنداز، مثل همه ی روزایی که گذشت این روزا هم میگذره؛
خواستم بگم حواست هست ما یک بار زندگی میکنیم،
حالا ادامه بده...
میدونی
ته همه چی نگاه میکنم و میبینم فقط همو داریم
و این کافیه…
دردم این است که من بیتو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم..
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
♥️
درست ترین تعریف عشق همینه:
آدم فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه و فقط یه نفرو داره که
حالشو خیلی بد میکنه، به قول شاعر
از عجایب عشق همین است تنها همانی
آرامت میکند که دلت را آتش زده.
از یه سنی به بعد
شما دیگر وقت ندارید بنشینید گریه کنید.
مجبورید همراه با اشک ریختن
رانندگی کنید , ظرف بشویید
یا به بقیه کارهایِ عقب ماندهتان برسید.
❤️
مثل شهریور باش؛
دوان دوان به سوی مهر، به استقبال باران پاییزی وعاشقانههای بیانتها برو،
مثل شهریور باش؛
تقویم را به هم بریز، فصل را عوض كن، ساعت ها را تغییر بده و برگ تمام درختان را به پای عشق قربانی كن،
مثل شهریور باش؛
شهریور كه باشی انتهای مسیرت پر از مهر میشود.
💟
خواستم مثل آسمان باشم
منجی شهر نیمه جان باشم ...
💔💔💔
📝
#تراوشات_یک_ذهن_بیمار
#روز_نوزدهم
هر وقت بوی شهریور میآد ، توی دلم قند آب میشه... آخه من عاشق پاییزم... با اون برگهای هزار رنگو صدای خش خششون... امروز اولین کلاغم دیدم... اینو که دیدم یه خنکای خوبی رو احساس کردم ... دیگه مطمئن شدم پاییز عشق در راهه ...دیگه تحمل اینهمه گرمارو نداشتم... خوب شد دیگه داره تموم میشه...هر چن تابستون واسه من معنی تعطیلاتو نداره ... ترم تابستونی گرفته بودم ... ولی نمیدونم چرا هیچ وقت میونه ام با تابستون خوب نبود... حالا هر چی ...دیگه داره بساطشو جمع و جور میکنه... تو همین فکرا بودم که برقا رفت... بابا میزاشتی یه کم از غنج رفتنمون بگذره بعد زهرتو میریختی ... یعنی انگار با پشت دست محکم زد توی دهنم ... اینم شد شانس ... تازه داشتم از لطافت پاییز در راه، کیف میکردما... گفتم یه چرت بخوابم زمان زودتر بگذره و گرما کمتر بهم فشار بیآره... هنوز در دروازه خواب نرسیده بودم که یکی انگار هولم دادو افتادم ته دره... فقط با درد سرم که به گوشه صندلی خورده بود از دنیای خواب بیرون اومدم... بللللله... از روی تخت ، افتاده بودم پایین... سرمم به اندازه یه نصفه گردو قلمبه شده بود... بیشتر اوقات این اتفاق میافته که انگار از پرتگاه افتادم اما اینکه از تخت بیافتم ... اینم از خواب... پاشدم رفتم یه تیکه یخ گذاشتم رو برآمدگی سرم... خدارو شکر برق اومد... فقط میخواست این بلارو سر من درآره ... تا بگه من هنوز هستما ... خوب یادآوری کرد بهم ...فعلا... تا فردا...
#م_ق
❤️ @Aasheghoneh
باید نگاه کنی!...
بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند. چون نمیخواهی شاهد اتفاقی باشی که میافتد، هیچچیز ناپدید نمیشود. در واقع دفعهی بعد که چشم واکنی، اوضاع بدتر میشود. دنیایی که تویش زندگی میکنیم، اینجور است...
چشمانت را باز کن. فقط بزدل چشمهایش را میبندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمیشود زمان از حرکت بایستد ،
با بستن چشمهایت چیزی عوض نمیشود ....
📗 #کافکا_در_کرانه
👤#هاروکی_موراکامی
💟
📝
در گفتگو در خصوص بسیاری از مشکلات و نابرابریهایی که زنان متحمل میشوند، اولین نکتهای که به چشم میآید اشاره افراد به مقصر بودن زنان است: «از ماست که بر ماست» «ما از همجنس خودمون بیشتر ضربه میخوریم» «قبول کنید تقصیر خود ما زنهاست» «زنان علیه زنان» «مشکل ما خود زنان هستن»
مثلا وقتی میگوییم: «مردان باید در امر فرزندپروری مشارکت کنند» میگویند: «تقصیر مادران مردان است که آنها را درست تربیت نکردهاند! تقصیر زنان است که پسرها را درست تربیت نمیکنند» شاگردان خوب نظام تبعیض جنسیتی که آموختهایم بار مسئولیت و تقصیر را بر دوش زنان بگذاریم. در همین مثال فراموش کردهایم پدر، مدرسه، رسانه و جامعه در پرورش فرزند پسری که در بچهداری مشارکت نمیکند چقدر نقش دارند. ما شاگردان ممتاز این سیستم هستیم و سریع به دیوار کوتاه زنان چنگ میاندازیم.
ذیل همین بحث فرد دیگری میگوید: «شوهر من خیلی خوب است، پوشک بچه عوض میکند اما زنان فامیل سرزنشش میکنند، تقصیر خود ما زنهاست» همانطور که میبینید اگر مردی مشارکت کند خوبی از خودش است و نه تربیت مادر و باز تقصیر زنان خانواده است. بیایید خودمان را جای آن زنها بگذاریم. زنانی که همسرانشان مشارکت نمیکنند. زنانی که آموزش دیدهاند خانهداری و بچهداری امتیازشان است. به آنها گفته شده هرقدر بیشتر بشورند و بسابند و هر قدر قورمهسبزیشان بیشتر روغن بیندازد و هر قدر مثل پروانه دور سر شوهرشان بچرخند خوشبختترند. این زنها یا به حال شما غبطه میخورند یا ایمان دارند مسیر خوشبختی همان است که به آنها گفته شده. این زنان برای تابآوری، برای کمتر هزینه دادن و کمتر کتک خوردن از نظام مردسالار، اوامرش را اجرا میکنند، نه مقصر، بلکه قربانی هستند. حالا به جای سرزنش نظامی که به مردمان آموزش میدهد کارهای «مهم» سهم آنهاست و بچه و پوشک و چهاردیواری خانه سهم زن، سریع میرویم سراغ دیوار کوتاه زنان.
گاهی فکر میکنم اینکه گاهی زنان، زنان را مقصر میدانند، به این دلیل است که در ناخوداگاه دوست دارند باور کنند این تبعیضها ساختارمند نیست، بلکه تقصیر خودمان است و با تغییر و اصلاح خودمان همه چیز حل میشود. امید واهی و کوچک دیدن مشکل برای تحملپذیر کردنش.
تقصیر نظام تبعیض جنسیتیست نه زنان. مردسالاری علیه ماست نه زنان. مقصرانگاشتن زنان برای تربیت مردان بد، همان مردسالاریست. زنان علیه زنان، ما از همجنسان خودمان میکشیم، تقصیر خودمان است، همان مردسالاریست.
👤
نگذارید زنانِ زیبا
ترانه های غمگین بخوانند!
این سه درد
وقتی کنار هم می ایستند
بیشتر می شوند
زن، زیبایی و ترانه...
آوازِ ترانه های غم انگیز را
بگذارید زنان زیبا بخوانند
این سه درد
وقتی کنار هم می ایستند
کامل می شوند
زن، زیبایی و ترانه...
ای رویایی که تمام عمر آدمی را در بر گرفته ای!
نکند اندوه
آن روی دیگر شادمانی ست؟
💔
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو زِ درمان خوشتر است♥️😌
#عطار_نیشابوری
زیاد که بیدار بمونی چیزای زیادی یادت میاد که هی باعث میشه کمتر بخوابی...
و شب بخیر به تو و خیال هایت ...
برسد به دستِ:
مردی که زنی را دوست میداشت اما چیزی نگفت. چون میدانست گفتن همهچیز را خراب میکند.
زنی که سالهاست اندوههایش، دلتنگیهایش و آوازهایش را جایی گوشهی یک چمدان قدیمی پنهان کرده و لبخند میزند.
پیرمردی که گاهگاهی به عکسهای جوانیش زل میزند، سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید.
تنهای تنها!
این بیت مولانا چه غمگینه که میگه:
«من از عالم تو را تنها گزینم، روا داری که من غمگین نشینم؟»
خیلی گلایهدار میگه بین همهی کسایی که میتونستم انتخاب کنم، فقط تورو خواستم ولی انگار برات مهم نیستم و اهمیتی ندادی به غمم..
آدم خوش قلبی بودم
اما زندگی مسئالش قلب نبود...
❲تَنـــها❳ کافیست؛
❲انگشت هایَت❳ لابه لایِ
انگشتانِ ❲دســت هایَم❳
❲قُفل❳ بشوند؛
تا از تمامِ ❲آرزوهای❳ دنیا دست بکشم!
امتحانش با ❲تُـــــو❳..
از اون آدمایی شدم که بین
کَم و هیچی، هیچی رو انتخاب میکنم!
دیگه نه توان آدمهای نصف و نیمه رو دارم، نه رفاقت های یکی دو روزه، نه هر نوع رابطهی انسانی نصفه و نیمه!
ترجیحم اینه نداشته باشمون!
نداشتن خیلی از چیزا، بهتر از نصفه ونیمه داشتنشونه، مخصوصا آدمها...
#شبتون_در_پناه_حق
بی مقدمه چینی میخواهم بی پروا برای تو بگویم که دیگر از قوی بودن خسته شده ام.
من همیشه یک کرگدن زمخت بوده ام درست؛ اما دیگر نمیخواهم باشم!
نمیخواهم بگویم: "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..."
راستش را بخواهی این جمله حالم را شدیدا بهم میزند!
میخواهم برایت بگویم خسته شده ام از سخت جان بودن!
از کوه بودن خسته ام! دلم میخواهد چند دینامیت را در وجود خودم منفجر کنم و با خیالت راحت فرو بریزم، حالا حالاها هم جمع نشوم...
چه کسی میداند بذر درماندگی و خستگی از کجا درون ما کاشته میشود و ریشه میزند؟ از دیوانگی؟! دیوانگی از کجا شروع میشود؟ از خستگی؟! چه میشود که ما یک روز برای خودمان یا یک نفر دیگر بی اختیار به زبان میاوریم که دیگر خسته شده ایم و توان نداریم؟
نمیدانم این خستگی یکهو از کجا سرو کله اش درونمان پیدا میشود و دیگر ریشه کن نمیشود!
یکروز صبح از خواب بیدار میشوی و به ناگهان حس میکنی که "خسته ای!"
نه تنها فکر و جسمت بلکه کل وجودت خسته است. درد نداری، اما خسته ای! دلت نمیخواهد ادامه بدهی، به غذا خوردن، به راه رفتن به حاضر شدن، به نفس کشیدن، به زندگی کردن، به هیچ چیز... جاییت درد نمیکند نه قلبت، نه دست سمت چپت، نه شقیقه هایت... فقط خسته ای و دلت نمیخواهد ادامه بدهی.
از تعاریف خود ساختگی، از تمامی شعار ها خسته ای و دیگر از یک جایی به بعد جمله ها، کلمه ها، واژه ها... هیچکدام از این ها نمیتوانند این خستگی لعنتی ای را که در وجودت رخنه کرده را توصیف کنند.
میدانم که گریز هیچگاه راه انتخابی مناسبی نیست اما گاهی چاره ای نیست به جز گریختن از رنجها و این حجم از خستگی های بی سرو ته...
از شما چه پنهان یکروز که مثل امروز کمتر خسته بودم شاید بگذارم بروم یک جای دور و غریب تا خستگی در کنم
شاید هم دیگر برنگردم!
یکروز که قلبم همچنان ضربان داشته باشد، نفس هایم یکی در میان نباشند و نبضم منظم بزند میروم خستگی هایم را پوست می اندازم و خودم را در این وجود مرده زنده میکنم!
یکروز اگر این خستگی ها رمقی برایم بگذارند میروم...
اگر بخواهم بیشتر از این حرف هایم را برایت بشکافم باید بگویم که سخت است آدم خسته ی زندگی خودت باشی و دیگر هیچ چیز برایت به کام نباشد!
و آه خستگی... نیمی از دنیا، وجود، و روزمرگی هایمان شده است و کاریش هم نمیشود کرد.
توی روابطِ عاشقانه و یا کاریتون
اگه دیدین به مو رسیده ولی پاره نشده
حتما" قیچی رو بردارین و اون مو رو بِبُرین
از یه مویِ باریک
نه برایِ شما عشق درمیاد نه کار و پول
فقط الکی دارین مریض داری میکنین
و وقت هدر میدین
ShahinNajafi-DahaniJeridehAzFaryad_(bartaryna.ir).mp3
Читать полностью…شهریور ماه زیباییست؛
اصلا میدانی چیست، شهریور از آن ماههایی است که راه دلت را بلد است، دلبری میکند،
گاهی داغ است و ناگهان میان آن داغی برایت میبارد، میبارد و دلت غنج میرود برای در آغوش کـشیدن روزهایش،
سر آخر هم خودش را میسپارد به مهر، تا مهرش در دلت بماند؛
شهریور عجیب بلد است دل ببرد.
😐
میان موج خبرهای تلخ وحشتناک،
که میزند به روان های پاک، تیغ هلاک!
به خویش میگویم:
خوشا به حال کسی
که در هیاهوی این روزگار، کور و کر است...
👤#فریدون_مشیری
💟
چرا همیشه فکر میکردم که یک مادر به محض در آغوش کشیدن طفل تازه به دنیا آمده اش به سمت شادی و شادمانی خیز بر میدارد؟
چرا هیچ کس نگفت که به هنگام خیز برداشتن و شادی و شادمانی ممکن است سرم به سقف بخورد و تا مدت ها گیج و منگ باشم؟
چرا هیچ کس نگفت که گذر از دالان بهشت به این راحتی ها نیست؟
چرا هیچ کس نگفت که برای مادر شدن باید پیله های سفت و سخت را پاره کرد و با دو بال فرشته سان پرواز کرد؟
👤 #الیف_شافاک
💟
📝
من و خدایم!
یادداشت کوتاهی از یکی از سربازان اسیری در جنگ که بعدها اعدام میشود به یادگار مانده بود؛ "اگر آن دنیایی باشد، این خداست که باید جواب پرسشهای مرا بدهد!"
نمیدانم چرا همیشه ترس از خدا را در دل ما کاشتهاند، ترس از سؤال کردن را، ترس از پرسشگری را.
شنیدهام از یک فیلسوف بیخدا پرسیده بودند آمدیم و مُردی و ناگهان دیدی در محضر خدایی، همان خدایی که یک عمر او را انکار کردی، به او چه میگویی؟!
خوبست چه جواب داده باشد؟
گفته به خدا میگویم غلط کردم؟؟
گفته میگوید خدایا ببخشم و ببرم بهشتت؟
نه!
میگوید لبخندی میزنم به خدا و به او میگویم تو که بودی، چرا نشانههای بهتری ندادی تا من هم به تو ایمان بیاورم!
هر چه فکر کردم هم آن فیلسوف، هم آن سرباز اعدامی از من خداشناستر بودهاند.
مرا از کودکی یاد دادند وارد حریم خدا نشوم.
به من گفتند خدا با کسی شوخی ندارد.
خدا را در ذهن من پیرمردی اخمو تصویر کردند.
جهنمش را برایم طوری وصف کردند که هرگز نتوانستم برای بچههایم توضیحش دهم.
بهشتش آن قدر پر از بیحیایی بود که با خانمم نشده در بارهاش صحبت کنم.
صف برزخش، پل صراطش، زنده و مرده شدنش، خاکستر شدن و دوباره جان گرفتنش، فشار شب اول قبرش...
آنقدر بدهکار خدا شدیم که از ملاقاتش میترسیم و گاه آرزو میکنیم شیطان بیاید برای پرسش و پاسخ راحتتریم، فقط خجالت میکشیم به خدا بگوییم مبادا عصبانی شود، بگوید ببریدش یک دور دیگر به جهنم...
من میترسم به خدا بگویم آخر شکنجۀ گناهکاران و ظالمان در آن دنیا چه لذتی برای ما دارد؟
میترسم به خدا بگویم اخر خانهات را گذاشتی جایی در تسلط آل سعود، این خانه به چه کار تو و به چه کار ما میاید؟
میترسم به خدا بگویم من آن دنیا آنهمه نهرهای عسل و شیر را میخواهم چهکار؟
میترسم بپرسم آخر همهاش حواله به آن دنیا، چرا مشروب آن دنیا، چرا باغهای آن دنیا؟
میخواهم بگویم خدایا، آخر ان سیب لعنتی را چرا آدم نباید میخورد، میترسم!
میخواهم بپرسم چرا کاری نکردی هر کسی گفت نماینده توست در جا خشک شود، میترسم!
راستش من هم با خدا خیلی حرفها دارم.
میخواهم به او بگویم میداند بیشترین جنگها در زمین با نام او و دینهایش بوده، میترسم ناراحت شود!
میخواهم بیتعارف بگویم خیلی از بیدینها از ما بهتر بودند، میترسم!
میخواهم به او بگویم دردی که از دینهای جعلی کشیدیم با همه بهشتش جبران نمیشود!
میخواهم بگویم بیشتر دیندارهایش عصبانی بودند، متکبر بودند، خشمگین بودند.
میخواهم وقتی فرصت حرف زدن داد، بگویم نمیتوانم سرم را بلند کنم، الکی بگویم گردنم درد میکند، از او بخواهم بیاید پایین، بنشیند روبرویم، قول بدهد اگر محکوم شد جهنمش را به رخم نکشد!
نمیدانم یعنی قبول میکند!؟
میخواهم به او بگویم درستکاری که اینهمه دنگ و فنگ نداشت، صداقت که اینهمه مقدمه و مؤخره نداشت، پاکی که این همه تهدید و تطمیع نداشت، یک کلام میگفتی انسان باشیم، کسی را نیازاریم، به همه کمک کنیم. یعنی نمیشد؟
من با خدا حرفهای زیادی دارم که میترسم بزنم.
میخواهم بگویمش میگذاشتی ما زندگیمان را میکردیم...
اگر تنها میگفتی دروغ ممنوع، بهخدا همه چیز درست میشد، نمیشد؟
میگفتی هیچکس حق ندارد به اسم من شما را استثمار کند، شما را زندان کند، شما را تحقیر کند، همه چیز خیلی بهتر نمیشد؟ میشد!
من میدانم در تنهاییها فقط خدا به دادم رسیده.
میدانم در گرفتاریها فقط او به من روحیه داده.
میدانم در اسارت، در محاصره، در تنگناها، اگر یاد او نبود من مُرده بودم.
میدانم اگر او نبود، من هم نبودم...
اما او مگر دوست هم داشته که بداند ما در نبودن دوستهایمان چه کشیدیم!! همهاش نوکر و چاکر داشته...
عزراییل، جبرییل، اصرافیل...
یعنی خدا ناراحت میشود ته دلم را به او بگویم!
من خدایی را که از شنیدن ندای ته دلم عصبانی شود دوست ندارم.
یعنی میبردم جهنمش...
اگر آنجا هم خندیدم و گفتم همین بود...
یعنی باز عصبانیتر میشود!
نه! خدای من اصلا عصبانی نمیشود.
اصلا اخم هم نمیکند!
مرا در بغل میگیرد
میگوید من همینطوری دوستت دارم
من این خدا را دوست دارم
من این خدا را میپرستم
قربانت رفیق که خیلی خدایی...
خودمانی هستی
حتی میتوانم ببوسمت
و خجالت نکشم...
❤️
📝
ای مثل عاقبت شاعر تلخ، که طوری رفتهای که انگار هرگز نبودهای، و طوری ساکتی انگار هرگز کلمات را رام نکردهای، و طوری انکارم میکنی انگار خطوط پیشانیم نشانههای یقینت نبودهاند، صبح بعد از هزار سال چند ثانیه دوباره کلاغ سپید شدهام تا به یاد بیاورمت.
تو در تدارک مرگم بودی، و من در آغوش تو زندگی میکردم. عجب تناقض دلخواهی. حالا دیگر همهچیز را پذیرفتهام. غیاب را، فراق را، بوی تند بدن دیگری را بر تن تو پس از یک تنانگی باشکوه، و فراموش شدگی را. پذیرندهام و بزرگوار، مثل تمام اموات.
ای زخم دلخواه که دلم را ناسور کردی، و ای بوسهی بیوقت که انکار عدمم بودی، و ای مسافری که برای رفتن از خانهام و ماندن در ابرهای گلویم یکسان بیتاب بودی، ای نامرئی موزون که تماشای گمشدنت میان اسبهای آهنی زیباترین مرثیهی عمرم شد، صبح ایستادم وسط دردهایم و به تو فکر کردم و فهمیدهام رفتهای. برای همیشه رفتهای.
سه بوسه روی کتف باد برایت گذاشتم. اولی برای وقتی دلت بخواهد بخندی، دومی برای وقتی دلت بخواهد گریه کنی، و سومی برای روزی که کشف میکنی دیگر سطر اول تمام نوشتههای نویسنده عبوس درباره تو نیست.
یک بوسه روی کتف باد برایم بگذار، برای اندوه خاکسپاری یک علاقه.
همین.
💔