ژوان یه کلمه ی کوردی و به اسم دختر هم گفته میشه.
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سستعهد
ما را به خاطر است تو را گر به یاد نیست...
#وحشی_بافقی
بقول چاوشی: بباف دارم را و روزگارم را سیاه کن آنگاه مرا بکش بالا چونان که خرخرهام جریحهدار شود.
Читать полностью…دل ستاندی ز من و دل نسپردی بر من
اینچنین داد و ستد را ز که آموخته ای؟!
خدا چو صورت و ابروی دلگشای تو بست
گشادِ کار من اندر کرشمه های تو بست
تو خودوصال دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نکرد که دل امید در وفای تو بست
#حافظ
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
#سعدی
گفتی "به وصلت روزی نوازم"
وقت است، جانا ،وعده وفا کن
#امیرخسرودهلوی
یاد آر آن زن، آن زن دیوانه را که خُفت
یک شب به روی سینهٔ تو مست عشق و ناز
#فروغ_فرخزاد
عجب است پیش بعضی که تَر است شعر سعدی
ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد؟
چه وجود نقش دیوار و چه آدمی؟ که با او
سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد
نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت
نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژهای به خواب و بختی که به خواب در نباشد
مکن ار چه میتوانی که ز خدمتم برانی
نزنند سائلی را که دری دگر نباشد
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
#مولانا
به قول صائب تبریزی:
نترسم که با دیگری خو کنی...
تو با من چه کردی که با او کنی؟
گر بدانی حالِ من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریه ی بی اختیارم میکنی...
#وحشی_بافقی
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
#فروغ_فرخزاد
پشت هم شعر نوشتم كه بخوانی؛ خواندی؟!
بغض کردم که ببینی و بمانی؛ ماندی؟!
#پویا_جمشیدی
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست
از بادهٔ عشق دیگری مدهوشست
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمی خون دل من در جوشست
#ابوسعید_ابوالخیر
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
#امیرخسرودهلوی
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم...
#اخوان_ثالث
تو التیامِ تمام
عشقهای مایوس و نیمه کارهای،
آغاز صبحِ خوش یُمنی،
شفقی،
شروع دوبارهای..
سخاوت رودی تو،
شکیبایی بی حد کوه،
راهی،
مسیرِ روشنی،
اشارهای...
#رسول_ادهمی
شب و روز رفت باید قدم روندگان را
چو به مأمنی رسیدی دگرت سفر نباشد
قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه
که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد
چه خوش است مرغ وحشی که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را بکشند و پَر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار بَر نباشد
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد