_ آموزش کتاب İstanbul _ضربالمثلهای شیرین _مکالمات روزمره به همراه تلفظ _تدریس خصوصی ابتدای کانال https://t.me/turkce_ogretmenimiz/6 💢ارتباط با مدیر کانال @Samila_ls
♻️ Tekerleme
تمرین فن بیان برای روان صحبت کردن👌
⁉️ متن رو سه بار تکرار کنید.😈
#ترکیش_سمیلا #ترکیه #ترکی_استانبولی #زبان #زبان_ترکی_استانبولی #آموزش_زبان_ترکی_استانبولی
/channel/turkce_ogretmenimiz
روزی(Keloğlan)به حلب رسیده.
در حلب به تاجرها گفته:
"پونصد تا بار شتر نخود تو راه دارم و بارم داره میرسه"
و اینجوری از اون ها پول گرفته.
همه در مورد او از این بابت که این مرد خیلی ثروتمنده شروع به تعریف و تمجید و ستایش کردند.
یک روز حاکم حلب هم او را به صرف غذا دعوت کرده.
اینم دعوتش رو قبول کرده.
و Keloğlan با دادن بیست لیره به خدمتکار خود اینطور گفته:
"این پول رو بین خدمتکار های حاکم پخش کن."
خودش جلوتر،خدمتکارش از پشت سر به سمت خونه ی حاکم حرکت کرده و رفتند.
وقتی داشتن از مراسم و مهمونی برمیگشتند خدمتکار Keloğlan به یکی از خدمتکارهای حاکم پنج لیره و به دیگری ده لیره و به بقیه ی آنها هم به هر دو نفر،نیم لیره داده.
یکی دو روز بعد حاکم خبر فرستاده.
"اگه دخترم رو میگیره(اگه حاضره باهاش ازدواج کنه)بدون اینکه نیاز باشه هیچ هزینه ای بکنه،دخترم رو بهش میدم."
این(Keloğlan)هم قبول کرده(که با دختر حاکم ازدواج کنه).
- Naber?
+ Hiç, çay içiyorum.
- چه خبر ؟
+ هیچی ، دارم چایی میخورم.
Hayırlı sabahlar🫶
KELOĞLAN MASALI
Türkçe Kelime Farsça Anlamı
Vakit وقت زمان
zamanında در آن زمان
bir یک
kadınزن
bir یک
keloğlan پسر کچل
varmış بوده است
gün روز
zibillik
زبالهدانی
yer) مکان
oynarken در حال بازی
tane دانه
nohut نخود
bulmuş پیدا کرده
bunu این را
alarak برداشته
hesaplamak به حساب آوردن
başlamış شروع کرده
on ده
ölçek پیمانه
ölçekten از یک پیمانه
olur میشود
deyip گفته و
almış برداشته
zengin ثروتمند
adam، آدم مرد
kapıدر
ön جلو
gelerek آمده
durmuş ایستاده
sahibi شصاحب
çıkarken در حال بیرون آمدن
kapıدر
görmüş دیده است
Ne چه
istiyorsun میخواهی
diye گفته
sormuş پرسیده است
zengin ثروتمند
adama به مرد
Benim مال من
beş پنج
yüz صد
deve شتر
yükü بار
vardı وجود داشت
Halep’e به حلب
giderken وقتی میرفت
yolda در راه
haramiler دزدها
bizi ما را
soyarak با غارت
SOymak غارت کردن
aldılar گرفتند
adamlarımı آدمهایم
öldürdüler کشتند
elbiselerimi لباسهایم
soyup درآوردند
kötü بد
elbiseler لباسها
giydirdiler پوشاندند
gözümü چشمم
bağlayıp بسته و
dağa کوه
koydular گذاشتند
Ben من
de هم
kaçıp فرار کرده
buraya اینجا
geldim آمدم
demiş گفته است
hemen فوراً
evine به خانهاش
götürmüş برده است
kat دست (لباس)
yeni نو
elbise لباس
giydirmiş پوشانده است
oturduktan پس از نشستن
sonra بعد
Bana به من
izin اجازه
verin بدهید
gideyim بروم
demiş گفته است
at اسب
vermiş داده است
yola به راه
revan رهسپار
olmuş شده است
KELOĞLAN MASALI
BÖLÜM 1
Vakti zamanında bir kadının bir keloğlu varmış.Bir gün zibillikte(çöp dökülen yer)oynarken bir tane nohut bulmuş, bunu alarak hesaplamaya başlamış:Bir nohuttan on nohut,on nohuttan bir ölçek,bir ölçekten on ölçek olur deyip ölçek nohudu almış ve zengin bir adamın kapısı önüne gelerek durmuş.
Zengin ev sahibi kapıdan çıkarken kapının önünde Keloğlan’ı görmüş.
“Ne istiyorsun?” diye sormuş.
Keloğlan,zengin adama:
Benim beş yüz deve yükü nohudum vardı,Halep’e giderken yolda haramiler bizi soyarak nohutlarımı aldılar, adamlarımı öldürdüler,elbiselerimi soyup kötü elbiseler giydirdiler, gözümü bağlayıp bir dağa koydular. Ben de kaçıp buraya geldim,demiş. Zengin adam, bunu hemen evine götürmüş, bir kat yeni elbise giydirmiş; beş on gün oturduktan sonra Keloğlan, “Bana izin verin gideyim?”demiş. Zengin adam, Keloğlan’a bir at vermiş.
Keloğlan yola revan olmuş.
#okuma
♻️Türkçede buna nedenir?
در زبان ترکی به این چی میگن؟
#ترکیش_سمیلا #ترکیه #ترکی_استانبولی #زبان #زبان_ترکی_استانبولی #آموزش_زبان_ترکی_استانبولی
/channel/turkce_ogretmenimiz
مصطفی در جواب به پدرش گفت:
"باشه بابا،من مراقبم،حواسم هس،نگران نباش!"
ابراهیم به خونه رفت.
مصطفی اسب و کره هایش رو تماشا میکرد.
اونها خیلی خوشحال بودند و می دویدند.
بعد مصطفی پیش Doru اومده و میخواست اونو از قسمت گردنش گرفته و بغل کنه(دست بندازه دور گردنش).
اما Doru از دست مصطفی فرار کرد(اجازه نداد که بغلش کنه).
کره اسب های Doru همراه او دویدند.
مصطفی نتونست به اسب ها برسه.
اسب ها خیلی تند و سریع می دویدند.
بعد هم اسب ها به روی تپه رفتند و از جلوی دید ناپدید شدند.
مصطفی خیلی ناراحت شد.
به خونه برگشت و به پدرش گفت:
"اسب ها فرار کردند و رفتند.
نتونستم بهشون برسم.
پدرش به مصطفی گفت:
"چطور همچین چیزی ممکنه؟
من تا به حال تو زندگیم همچین چیزی ندیدم.
یالاپسرم،زود باش،برو دنبال اسب ها"(پیداشون کن).
مصطفی از خونه اومد بیرون،
همه جا دنبال اسب ها گشت،اما خبری از اسب ها نبود.
اومد پیش پدرش و گفت:
"بابا،اسب هامون نیستند.
غیبشون زده،همه جارو گشتم اما نتونستم پیداشون کنم،هیچ جا نبودند."
پدرش از دست مصطفی عصبانی شد و گفت:
"چرا دقت نکردی؟چرا مراقب نبودی؟
من بهت گفته بودم.
چرا اسب ها رو با دقت محکم نگرفتی؟(چرا از اسب ها غافل شدی؟)
ببین الان همه شون رفتند.
حالا ما باید چیکار کنیم؟"
ابراهیم و مصطفی همه جا دنبال Doru و کره اسب هایش گشتند اما نتونستند پیداشون کنند.
ابراهیم خیلی پشیمون شد.
پایان
اون گرگ هایی که در دشت بودند،هر شب زوزه می کشیدند.Çılkır،Doru و بقیه اسب ها همگی از گرگ ها خیلی می ترسیدند.
یک روز پنج تا گرگ به دشت اومدند.
گرگ ها به اسب ها حمله ورشدند.Demirkır از اسب ها محافظت و دفاع کرد اما گرگ ها خیلی قوی و نیرومند بودند.
در ضمن خیلی هم گرسنه بودند و غذا میخواستند(دنبال غذا بودند).
یکی از گرگ ها اومد پیش اسب ها و به Çılkır حمله کرد.
اونو از گردنش مورد حمله قرار داد و گردنش رو گاز گرفت و Çılkır همونجا مرد🥲💔
بعد از اومدن فصل بهار هوا حسابی گرم شد.
برف ها آب شد و از میزان وزش بادهای شدید کاسته شد.
مردم دنبال اسب هایشان به دشت ها اومده و اسب هایشان را برداشته و از اونجا بردند.
ابراهیم و مصطفی هم برای برداشتن Doru به دشت اومدند.
در دشت Doru رو پیدا کرده و اونو به خونه ی خودشون بردند.
ابراهیم به پسرش گفت:
"الان Doru و کره اسب هایش باهم رو به رو میشوند و همدیگرو میبینند و خیلی خوشحال میشوند.قطعا Doru خیلی دلش برای بچه هاش تنگ شده چون اون یک مادره."
مصطفی کره اسب ها رو به حیاط آورد.
کره اسب ها مادرشون رو دیده و به سمتش دویدند.Doru و کره اسب ها همدیگرو بوییدند.
ابراهیم گفت:
"من دارم میرم خونه.تو هم اسب ها رو به اصطبل ببر.
اما حواست باشه دقت کن که حیوونارو محکم بگیری(که فرار نکنند،چون ممکنه باز بخوان به طبیعت برگردند و رها باشند)."
سگ های روستا Doru رو دیدند و اومدند پیشش.
سگ ها پارس کرده و Doru رو بوییدند.
اهالی روستا صدای سگ ها رو شنیده و پیش Doru اومدند.
یکی از اهالی روستا به Doru نزدیک شد.
بهش دست زد و لمسش کرد و گفت:
"این حیوان مرده."
یکی دیگه از اهالی روستا هم Doru رو بررسی و چک کرد و گفت که:
"نه،ببینید،داره نفس میکشه!"
این حیوان زنده است فقط به شدت بیماره.
اونو به یک اصطبل ببریم."
یکی از اهالی روستا فردی بنام Hırdır گفت:
"من بهش رسیدگی میکنم(ازش مراقبت میکنم) اصطبل من خیلی جا نداره ولی این حیوان خیلی بیماره.
من اونو میبرم و بهش رسیدگی میکنم."
بعد هم Doru رو به اصطبلش برد.Doru وارد اصطبل شد.Hırdır به Doru غذا داد.
روی پشتش گلیم پهن کرد(انداخت).Doru دیگه سردش نبود.
چند روز بعد Doru خوب شد.Hırdır بعد از اینکه Doru خوب شد اونو(از اصطبل)آورد بیرون و خارج روستا بردش.Doru پیش بقیه اسبهای وحشی رها در طبیعت رفت.
دیگه فصل بهار داشت فرا میرسید.
شب ها هوا گرمتر میشد.
اما یه مشکلی وجود داشت.
🍓🍓🍓
💎برترین کانالهای تلگرام:
🔹هماهنگی جهت تبادل:
@mrsmafd
(اسب)Demirkır از همه ی اسب ها(در مقابل حمله ی گرگ ها)محافظت و دفاع کرد.
از اون روز به بعد Demirkır,Doru وÇılkır دوستای خیلی خوبی برای هم شدند.
دیگه همش با هم بودن و باهم میگشتند.
در این مدت ابراهیم و خانوادش اصلا Doru رو فراموش نکردند.Zelihaهمش به ابراهیم میگفت:
"اسب ما Doru الان بیرونه.
هوا خیلی سرده،اون حتما الان خیلی سردشه.
اما اصطبل ما خیلی گرمه."
ابراهیم هم اینجوری به Zeliha جواب میداد؛
"بهت گفتم که Zeliha،
اون اسب تا بهار باید بیرون بمونه.
درضمن منم خیلی ناراحتم براش اما نمیتونیم کاری کنیم(کاری از دستمون برنمیاد).
روزها از پی هم گذشتند...
اسب های وحشی و رها در طبیعت مدام راه میرفتند و در حال حرکت بودند(تحرک و جنب و جوش داشتند).
چون هوا خیلی سرد بود.بیرون هوا برفی بود.
روی زمین مقدار خیلی کمی علف پیدا میشد اما حیوان ها با همین مقدار هم سیر میشدند.
یک روز Doru بخاطر شدت سرما به طرز شدیدی بیمار شد و جدا از دوستانش راه رفت.
سر راه یک روستایی رو دید و مستقیم به سمت اون روستا رفت.
به روستا رسید.
خیلی بیمار بود،بیشتر از این نتونست طاقت بیاره(دوام بیاره) و به روی زمین افتاد.
♻️ پاسخ چالش 👇
🔹 Palavra
چاخان، لاف ، خالی بندی
🔹 Palavra Atmak
چاخان کردن
پراندن
لاف زدن
خالی بندی کردن
سپاس🙏
اسب دیگر،Çılkır کنار Doru حالش خوب بود و خوشحال بود.
چون صاحب Çılkır خیلی آدم بدی بود و کارهای خیلی سختی بهش میداد که انجام بده(به انجام کارهای سخت مجبورش میکرد).
آنها باهمدیگه میگشتند و علف های روی زمین رو میخوردند.
یک روز یه اسب خیلی بزرگ اومد پیش Doru و Çılkır و به Çılkır حمله کرد.
اسم اون اسب بزرگ Demirkır بود.
با ضربه و حمله ی اون اسب بزرگ Çılkır افتاد روی زمین.Doru اومد پیشش،بهش کمک کرد که بلند شه و دوباره با همدیگه گشتند.
بعد از این اتفاق Doru و Çılkır برای هم دوستهای خیلی خوبی شدند(رابطشون صمیمی تر شد).
شبها هوا خیلی سرد میشد و همه ی اسب ها خیلی یخ میکردند و سردشون میشد.
به همین خاطر تمام اسب ها برای گرم شدن کنار هم و چسبیده بهم می ایستادند(قرار میگرفتند).
یک شب دوباره اسب ها برای گرم شدن کنار هم اومده بودند و بهم چسبیده بودند.
هوا بسیار سرد و مه آلود بود.
اسب ها درون مه چشم سه تا گرگ رو دیدند.
گرگ ها مستقیم به سمت اسب ها میومدند و داشتند بهشون نزدیک میشدند.Demirkır از جمع اسبها جدا شد و از پیش اونا رفت.
مستقیم به سمت گرگ ها تاخت(دوید) و به سمت اونا رفت.
گرگ ها از Demirkır خیلی ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.
günün روز
birinde یکی از روزها
Halep حلب
varmış رسیده بود
tüccarlardan از تاجران
beş پنج
yüz صد
deve شتر
yükü بار
nohudum نخودم
geliyor میآید
deyip گفته
para پول
almış گرفته بود
adam مرد
şöyle اینگونه
zengin ثروتمند
böyle چنین
diye که
herkes همه
methetmeye تعریف کردن
başlamış شروع کرده بود
bir یک
gün روز
vali فرماندار
yemeğe برای غذا
davet دعوت
kabul قبول
etmiş کرده بود
Keloğlan پسر ، مرد کچل
yirmi بیست
lira لیره
vererek داده
bu این
paraları پول ها را
hizmetçilerine به خدمتکارانِ او
dağıt پخش کن
demiş گفته
kendi خودش
önde جلو
arkada عقب
evine به خانهاش
gitmişler رفته بودند
dönerken هنگام بازگشت
valinin فرماندار
birine به یکی
diğerine به دیگری
ötekilerine به بقیه
de هم
vermiş داده بود
sonra بعد
haber خبر
salmış فرستاده بود
kızımı دخترم را
alıyorsa اگر بگیرد
hiçbir هیچ
mesarif هزینه
etmeden بدون اینکه ... کند
kendine برای خودش
veririm میدهم
KELOĞLAN
BÖLÜM .2
Günün birinde Halep’e varmış.
Halep de tüccarlardan“beş yüz deve yükü nohudum geliyor”deyip para almış.
Bu adam şöyle zengin,böyle zengin diye herkes methetmeye başlamış.
Bir gün Haleb’in valisi de bunu yemeğe davet etmiş.
Bu da daveti kabul etmiş.
Keloğlan hizmetçisine yirmi lira vererek:
“Bu paraları Valinin hizmetçilerine dağıt,”demiş.
Kendi önde, hizmetçisi arkada Valinin evine gitmişler.
Davetten dönerken Keloğlan’ın hizmetçisi valinin hizmetçilerinden birine beş lira,diğerine on lira ve ötekilerine de ikişer buçuk lira vermiş. Bir iki gün sonra vali haber salmış. “Kızımı alıyorsa hiçbir mesarif etmeden kendine veririm,”demiş.
bu da kabul etmiş.
#okuma
داستان Keloğlan (پسر کچل)
روزی روزگاری در زمان های قدیم،زنی یک پسر کچل داشت.
یه روز اون پسر وقتی در حال بازی کردن بوده،
در جایی که زباله ریخته میشه(آشغالدونی)،
یک دانه نخود پیدا کرده.
با برداشتن اون،شروع کرده به حساب کردن؛
و با خود گفته:
از یک نخود ده تا،
از ده تا نخود یک ظرف(پیمانه)،از یک ظرف ده تا ظرف بدست میاد و ظرف نخود رو برداشته و اومده مقابل در خونه ی یک مرد ثروتمند ایستاده.
صاحب خانه ی ثروتمند وقتی از در خونه میاد بیرون جلوی در Keloğlan رو دیده و از او پرسیده:
"چی میخوای؟"(چکار داری)؟keloğlan به مرد ثروتمند گفته(پاسخ داده):
من پونصد تا بار شتر نخود داشتم،
وقتی این بار داشت به حلب میرفت در راه راهزنان با سرقت از ما،نخودهایم رو گرفته و دزدیدند،
آدمهای من رو کشتند،لباس هامو از تنم درآورده و به جای اون ها لباس های بدجور و نامناسب به تنم کردند،
چشمامو بسته و منو روی یه کوهی گذاشتند.
من هم فرار کرده و به اینجا اومدم.
مرد ثروتمند فوراً او را به خانه اش برده،
یه جفت لباس نو تنش کرده.Keloğlan بعد از هفت هشت ده روز که در اونجا بسر برد،گفت:
"اجازه بدید من برم دیگه".(از حضورتون مرخص بشم).
مرد ثروتمند به Keloğlan یک اسب داده.
و Keloğlan به راه افتاده و رهسپار مسیر شد.
ALIŞTIRMALAR
1. Aşağıdaki cümleler doğru ise ‘‘D’’, yanlış ise ‘‘Y’’ yazınız.
1. İbrahim çiftçiydi. ( )
2. Doru hiç at yarışmasına katılmadı. ( )
3. İbrahim’in iki kızı ve iki oğlu vardı. ( )
4. İbrahim atı hiç sevmiyordu. ( )
5. İbrahim ve Zeliha, Doru ile tepeye kadar yürüdüler. ( )
6. Doru’nun hiç tayı yoktu. ( )
7. Zeliha, kocasına çok kızdı çünkü o atı istemiyordu. ( )
8. Hıdır, Doru’ya yardım etti. ( )
9. Tay, Doru’yu çok özledi ve onu kokladı. ( )
10. Doru ve ay birlikte kaçtılar. ( )
2. Aşağıdakilerden hangisi doğrudur, işaretleyiniz.
1. Doru çok güçlü / zayıf bir attı.
2. İbrahim’in evinde Doru için yer / yemek yoktu.
3. Mustafa / Hasan Doru’ya gitmeden önce binmek istedi.
4. Doru kış / yaz aylarında evde kalmadı.
5. Doru’ya / Çılkır’a kurt saldırdı.
Yılkı Atı
Abbas Sayar
Mustafa, babasına “Tamam baba, ben dikkat ederim, merak etme!” diye cevap verdi. İbrahim eve gitti. Mustafa atı ve tayları izledi.
Onlar çok mutluydular ve koşuyorlardı. Daha sonra Mustafa Doru’nun yanına gelip onu boynundan tutmak istedi. Ama Doru Mustafa’dan kaçtı. Dorunun tayları Doruyla beraber koştu. Mustafa atlara yetişemedi. Atlar çok hızlı koşuyordu. Sonra atlar tepeyi çıktılar ve kayboldular.
Mustafa çok üzüldü. Eve döndü ve babasına “Atlar kaçtı. Onlara yetişemedim.” dedi. Babası oğluna “Bu nasıl olabilir? Ben hayatımda böyle
bir şey görmedim. Haydi, oğlum atların peşinden koş.” dedi. Mustafa
evden çıktı, her yerde atları aradı ama atlar yoktu. Babasının yanına geldi “Baba, atlarımız yok. Onlar kayboldular. Her yere baktım ama hiçbir yerde bulamadım.” dedi. Babası Mustafa’ya kızdı ve “Neden dikkat etmedin? Ben sana söyledim. Atları neden dikkatli tutmadın? Bak şimdi hepsi gitti. Biz ne yapacağız?” diye söyledi. İbrahim ve Mustafa Doru ve taylarını her yerde aradılar ama bulamadılar. İbrahim çok pişman oldu.
11. Bölüm
Son....
#okuma
YILKI ATI
Abbas Sayar
Ovadaki kurtlar. Onlar her gece uluyorlardı. Doru, Çılkır ve diğer atlar kurtlardan çok korkuyorlardı.
Bir gün beş tane kurt ovaya geldi. Kurtlar atlara saldırdı. Demirkır
atları korudu ama kurtlar çok güçlüydü. Ayrıca çok açtılar ve yemek
istiyorlardı. Bir kurt atların yanına geldi ve Çılkır’a saldırdı. Onu boynundan ısırdı ve Çılkır orada öldü.
Bahar geldikten sonra havalar iyice ısındı. Karlar eridi ve sert rüzgârlar azaldı. İnsanlar ovaya geldi ve atlarını aldılar. İbrahim ve Mustafa da Doru’yu almak için ovaya geldiler. Ovada Doru’yu buldular ve onu evlerine götürdüler. İbrahim oğluna “Doru ile Doru’nun tayları şimdi karşılaşacaklar ve çok mutlu olacaklar. Doru yavrusunu çok özlemiştir lçünkü o bir anne.” dedi. Mustafa bahçeye tayları getirdi. Taylar annelerini görüp koştu. Doru ve taylar birbirlerini kokladı. İbrahim “Ben eve gidiyorum, sen de atları ahıra götür. Ama dikkat et, hayvanları sıkı tut.” dedi
10. Bölüm
#okuma
YILKI ATI
Abbas Sayar
Köydeki köpekler Doru’yu gördü ve yanına geldiler. Köpekler havladı ve Doru’yu kokladılar. Köylüler köpeklerin sesini duydu ve Doru’nun yanına geldi. Köylülerden biri Doru’ya yaklaştı. Ona dokundu ve “Bu hayvan ölmüş.”
dedi. Başka bir köylü de Doru’yu kontrol etti ve “Hayır, bakın, nefes
alıyor! Bu hayvan yaşıyor ama çok hasta. Onu bir ahıra alalım.” diye
söyledi. Hıdır adında bir köylü “Ben, bakarım. Benim ahırımda çok
fazla yer yok ama bu hayvan çok hasta. Ben onu götürürüm ve onunla ilgilenirim.” dedi. Daha sonra Hıdır, Doruyu ahırına götürdü. Doru
ahıra girdi. Hıdır, Doru’ya yem verdi ve sırtına kilim serdi. Doru artık
üşümüyordu. Doru birkaç gün sonra iyileşti. Hıdır, Doru iyileştikten
sonra onu dışarı çıkardı ve köyün dışına götürdü. Doru yılkılık diğer
atların yanına gitti.
Artık bahar yaklaşıyordu. Akşamları daha sıcak oluyordu. Ama bir
problem vardı.
9. Bölüm
#okuma
#komik
Ne acayıp bir kuraklıkmış ..🤣🤣🤣
🔹Kıl : مو ، پرز
🔸Kel : کچل
🔹kuru : خشک
🔸kurak :
( سال ، فصل ، هوا ، زمین) بی باران و خشک
🔹kuraklık : خشکسالی
YILKI ATI
Abbas Sayar
Demirkır bütün atları korudu. O günden sonra Demirkır, Doru ve Çılkır çok iyi arkadaş oldular. Hep beraber gezdiler.
Bu arada İbrahim ve ailesi Doru’yu hiç unutmadı. Zeliha her zaman
İbrahim’e “Bizim atımız Doru şimdi dışarıda. Hava çok soğuk, o şimdi
çok üşüyordur. Ama bizim ahırımız çok sıcak.” diyordu. İbrahim de “Zeliha, sana söyledim. O at bahara kadar dışarıda duracak. Ayrıca ben de çok üzülüyorum ama bir şey yapamıyoruz.” diye cevap veriyordu.
Günler geçti. Yılkılık atlar sürekli yürüyorlardı ve hareket ediyorlardı. Çünkü hava çok soğuktu. Dışarısı karlıydı. Yerlerde çok az ot vardı
ama hayvanlar doyuyorlardı.
Doru bir gün soğuktan dolayı çok hasta oldu ve arkadaşlarından ayrı yürüdü. Yol üzerinde bir köy gördü ve o köye doğru gitti. Köye geldi. Çok hastaydı, daha fazla dayanamadı ve düştü.
8. Bölüm
#okuma
♻️ چالش 🤨 داریم...
در زبان ترکی استانبولی معادلی برای واژههای
-چاخان ، چاخان کردن
-پراندن
-خالی بندی ، خالی بندی
-لاف ، لاف زدن
⁉️پیدا کنید ...
لطفا پاسخ خودتون رو در بخش کامنتها بندیسید🙏
YILKI ATI
Abbas Sayar
Çılkır, Doru’nun yanında mutluydu. Çünkü Çılkır’ın sahibi çok kötüydü ve ona çok zor işler veriyordu. Onlar birlikte geziyorlar ve yerdeki
otlardan yiyorlardı. Bir gün çok büyük bir at Çılkır ve Doru’nun yanına
geldi ve Çılkır’a saldırdı. Büyük atın adı Demirkır’dı. Çılkır yere düştü.
Doru onun yanına geldi, ona yardım etti ve tekrar birlikte gezdiler. Bu
olaydan sonra Doru ile Çılkır çok iyi arkadaş oldular.
Akşamları hava çok soğuyordu ve bütün atlar çok üşüyordu. Bu
nedenle bütün atlar ısınmak için yan yana duruyorlardı. Bir gece atlar
yine ısınmak için yan yana duruyordu. Hava çok soğuk ve sisliydi. Atlar
sisin içinden üç tane kurdun gözlerini gördüler. Kurtlar atlara doğru
yaklaşıyordu. Demirkır atların yanından ayrıldı. Kurtların yanına doğru
koştu. Kurtlar Demirkır’dan çok korktular ve kaçtılar.
7. Bölüm
#okuma