rahemardan | Unsorted

Telegram-канал rahemardan - راه مــــــــردان

140

مجموعه داستانهایی در مورد ویژگی های اخلاقی نژاد آریایی

Subscribe to a channel

راه مــــــــردان

🔴 بخش نهم (ساحلی در دل کویر)

گفتم: فک کنم اصلا تورو با یکی دیگه اشتباه گرفتم
پروین بیچاره خیلی ترسید و گفت: نکنه به یکی دیگه علاقمند شدی؟ اون صدای خنده یه زن چیه که میاد
گفتم هیچ چی صدای تلوزیونه
الان صداشو کم میکنم
آخر کار هم قبل خداحافظی گفتم: پروین

این اولین بار بود که اسمش رو خالی و بدون هیچ پسوند و پیشوندی میگفتم
اونم گفت: جانم

کمی مکث کردم گفتم: دوستت دارم
اونم در جواب گفت: منم همینطور
پس از قطع تماس، ساحل خانوم دوباره زد زیر خنده و گفت: وای خدای من، دغدغه های فکری خودت رو از دختره می پرسی؟ پسر عمو و پسردایی. پسر همسایه

دلم میخواست بهش بگم درد و مرض
اما ازش حساب می بردم
واسه همین گفتم: ساحل خانم، اینجور که من متوجه شدم، شما این روزا خیلی سرتون خلوته چون زود به زود به ما سر میزنین
تا اینو گفتم صورتش سرخ شد و از جاش بلند شد و گفت: ببخشید آقا شهاب دیگه مزاحمتون نمیشم
با سرعت به سمت در خروجی رفت و دیگه تو خونه دانشجویی ما پا نذاشت
به جز یک بار که برای حل مشکل کنتور ، همراه مامور برق وارد حیات شد و پس از اینکه کارش تموم شد بابت حضورش عذرخواهی کرد و دوباره همراه مامور برق از حیات خارج شد
مشخص بود که اون حرف دلش شکست

من تو حیات خودش، در حالی که به خرج خودش داشتم خوش میگذروندم عذرش رو خواسته بودم
چقد بی رحم و بی شخصیت بودم
اونم نه با هر زنی
با شیر زن لوطی صفتی مثل ساحل چنین رفتاری داشتم
رفتارش هم بسیار سنگین و رسمی شده بود که این رسمی بودن به شدت آزارم میداد
گناه اون این بود که به شدت به ما احترام میذاشت و باهامون راحت بود
اون بزرگ زاده لود اما چون خاکی و فروتن بود هر روز به ما سر میزد
بعدها فهمیدم که چه مشکل بزرگی داره و از درون داره مثل یخ آب میشه بابت اون حرفم بیشتر خجالت کشیدم

یه بار بهش زنگ زدم و گفتم: ساحل خانوم واسه رفتن به اون ور آب، یه وثیقه دوازده ملیونی میخوان
اونم به طور رسمی جواب داد: راستش من نمیدونم جناب نیکزاد با منشی هماهنگ کنه تا سند یکی از املاک مارو برای گرو گذاشتن استفاده کنین نگران نباشین قبلنم گفتم که در این زمینه خیالتون راحت باشه
من گفتم: باشه چشم
اونم بدون هیچ حرف اضافه ای گوشی رو قطع کرد

تماس های پروین ادامه داشت و از تلفن همگانی تماس میگرفت
تماس های اون و دیدن علاقه شدیدی که نسبت به من داشت باعث شکل گیری قشنگ ترین روز های دوران دانشجوییم شده بود

پایان ترم هم به محض اینکه امتحان آخر رو دادم منتظر جواب نتایج نموندم
ساک و هر چی که نیاز داشتم رو گرفتم و از دانشگاه به سمت ترمینال رفتم
ساعت یازده صبح بود که به شهرمون رسیدم
یه راست دم در مدرسه خواهرم رفتم تا به بهانه دیدن اون، پروین رو ببینم و دیدم
خوشگل تر از همیشه بود
مدام این پا اون پا میکرد و تا دانش آموز ها برن و خلوت بشه
سریع پشت موم رو مرتب کردم و به طرفش رفتم
هر هفت هشت قدمی که برمیداشت بر میگشت و بهم نگاه میکرد
اون روز نهار رو مهمون من بود
بهش گفتم: خانوادت میدونن که من خواستگارت هستم؟

گفت: آره ولی گفتم تا دو سه سال دیگه نمیتونه پا پیش بزاره چون باید به خارج هم بره ؛ البته بابام زیاد امید نداره و میگه پسره به محض اینکه پاشو بزاره اون ور دیگه برنمیگرده

گفتم: به پدر خانوم عزیزم بفرمایین که اول اینکه من قربون اون چشای سبز دخترش بشم و دوم اینکه اگه اجازه میدن تابستون پا پیش بزارم تا قبل رفتن، دخترش رو عقد کنم تا فکر نکنه قراره برم و برنگردم ، دلم پیش دخترشه ا نوقت برم و برنگردم؟

صورت پروین سرخ شد و ذوقی تو چشاش احساس میشد
گفت: واقعا؟ یعنی میخوای قبل رفتن پا پیش بزاری؟
گفتم: آره چون اساتیدم بهم گفتم آخر شهریور باید همراشون برم پس قبل اون عقدت میکنم
با ذوق گفت: مگه استادهای دانشگاه میخوان تو رو ببرن؟
گفتم: آره پنج شیش تا از استادهامون پروازی هستن و ترمی یکی دو جلسه بیشتر تو دانشگاه ما نمیمونن
تو دانشگاه کانادا هم تدریس میکنن
یکی شون هم ایرانیه که بیشتر تو ایران درس میده اما با هئیت علمی دانشگاه کانادا هم همکاری داره
گفت: آیا کسی رو میشناسی که واست سند گرو بزاره؟
گفتم: بله همونکه داره بهم کمک میکنه تا دوران سخت دانشجویی رو بدون هیچ مشکلی سپری کنم

روزها از پس هم میرفتن
عید 75 از راه رسید و پس از اون پایان ترم ارشد هم سپری شد و من به خواستگاری پروین رفتم و با هم عقد کردیم
دو ماه از بهترین و لذت بخش ترین روزهای زندگیم هم در کنار پروین سپری شد اما سفر نزدیک بود و باید میرفتم
در مورد سند هم ساحل خانوم با منشی خودش هماهنگ کرد و سند رو تحویل دادیم،

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش هفتم (ساحلی در در کویر)

با اینکه کلاس های درس شروع شد اما دو هفته دیگه تو شهر خودن موندم و هر روز سر راه پروین می ایستادم و بهش خیره میشدم
تمام تنم با دیدنش میلرزید
اونم با دیدن من چند لحظه صبر میکرد و بعد با خجالت سوار تاکسی میشد
گاهی هم چندصد متر رو پیاده میرفت تا بتونم پشت سرش حرکت کنم و بعد از اینکه با تکون دادن سر باهام خداحافظی میکرد سوار تاکسی میشد

آخرین بار هم دیگه ایستاد و منتظر موند تا بهش برسم و بهم گفت: سلام آقا شهاب خوب هستین؟
صدام میلرزید
به زور گفتم: سلام پروین خانوم
با خنده گفت: راستش واسم یه سوالی پیش اومده و اونم اینه که نمیدونم شما چرا به دانشگاه نمیرین چون تا حالا باید کلاس هاتون شروع شده باشه
رشته شما هم رشته سختیه آقا سهاب نباید انقد بیخیال باشین
گفتم همین امروز فردا میرم
اون روز نیم ساعت با هم قدم زدیم و حرف زدیم
یواش یواش روم باز شد و تنان حرفا و شوخی هایی که تو ذهن داشتم و آماده کرده بودم و بهش گعتم
واقعا هم خوشگل بود و هم خیلی خانوم

اون شب هم تا دیر وقت بیدار بودم و بهش فکر میکردم

بلاخره موقع رفتن به تهران فرا رسید
من اگه بیش از این غیبت میکردم حسابی از درس عقب می افتادم
چند ساعت پس از اینکه از حرکت اتوبوس گذشت دلتنگی من شروع شد
حال من از اولین دفعه ای که داشتم به تهران میرفتم هم خراب تر بود
یکی دو روز اول هم به شدت غمگین و عصبی بودم
کلاس های درس واسم حکم زندان رو داشتن
یه هفته از اومدنم میگذشت که دختر همسایه روبه رویی ما که خودش هم دانشجوی دانشگاه تهران بود مثل همیشه سرشو انداخت پایین و وارد حیات خونه ما شد
ازش متنفر نبودم اما زیادن ازش خوشم نمیومد
باید تحملش میکردیم چون میدونستم فضول باشی ساحل خانوم هست و واسه سرک کشی به ما سر میزنه تا هر چی دید رو به ساحل خانوم گزارش کنه

من انقد فکرم مشغول پروین بود که متوجه ورودش نشدم
با دیدن من گفت: چند وقته آقا شهاب؟

من که از حضور ناگهانیش تعجب کردم گفتم: سلام مرضیه خانوم ، عذر میخوام چی چند وقته؟
دختره گفت: عشق دیگه، چند وقته به اون دختره دل سپردین؟
گفتم: یه ماه میشه، شما از کجا فهمیدین؟

دختره گفت: از اینکه پشت موی مسخره تون رو چند وقته که شونه نکردین و مدام تو فکر هستین، و از اونجا که از وقتی از شهرستات اومدین تو فکر هستین پس باید هم ولایتی شما باشه از طرفی دلیل دیگه هم که نشون میده دختره ساکت تهران نیست اینه که از وقتی اومدین دیگه نه عطر زدین و نه لباس شیک پوشیدین

خوب یه کم در مورد اون اون دختره بگین، عکسی چیزی ازش دارین؟
عکس ها رو از داخل کیفم در آوردم و گفتم بفرمایین
عکس هارو دید و گفت: چه خوشگله مطمعنین که ایرانیه؟ بیشتر شبیه هلندی هاست
گفتم: بله تقریبا هم شهری ما هم هست
دختره گفت: فوق العاده خوشگله و از چهرش مشخصه که باشخصیت هم هست
اما آقای نیکزاد، بدون شک اونچه که این دختره رو مجاب کرده که دلش رو به شما بسپره اینه که شما دارین در یک دانشگاه معتبر و در رشته معتر تحصیل میکنین، این چیزی که من دارم در این چند روز از شما می بینم اینه که شما حتی نمیتونین مدرک فوق لیسانس تون رو بگیرین
در این صورت از کمک تحصیلی هم خبری نیست و این خونه رو هم باید تخلیه کنین
چشماشو درشت کرد و با لبخندی بهم خیره شد

گفتم: ارتباطی بین شما و ساحل خانوم هست؟
دختره کارت دانشجویی خودش رو نشونم داد و گفت: بله از وقتی به دنیا اومدم با ساحل و البتع فریمای شما مرتبط بودم
روی کارت دانشجویی نام ساحل همایون پناه نوشته بود
گفتم: یعنی شما ساحل خانوم هستین؟
دختر گفت: بله جناب نیکزاد
امروز تصمیم گرفتم خودوم به شما معرفی کنم و بگم که درسته در راه خدا دارم به شما چند تا محصل کمک میکنم اما اینطور نیست که بزارم یکی از امکانات فراوان من استفاده کنه اما درسش رو جدی نگیره
من شما رو اینجا اومردم تا خودم تحت نظرتون یرم که چکار میکنین و آیا اصلا اززش کمک دارین یا نه؟ آیا دنبال چشم چرونی و دختر بازی و این چیزا که من به شدت ازش نفرت ددرم هستین یا نه

جناب نیکزاد عاشق پیشه، اگه من ماهی خدا تومن دارم هزینه میکنم و هیچ چشمداشتی نسبت به این پولها ندارم و حتی شما رو در خونه شخصی خودم ساکن کردم واسه اینه که درس بخونین، حتی وقتی گفتین مادرت با دو تا خواهر کوچیکترتون شهرستان هستن کمک هزینه رو انقد بالا در نظر گرفتم تا بدون کوچکترین دغدغه مالی بتونین درس بخونین
الانم که طعم مقدس عشق رو چشیدین پس از شما میخوام به خاطر همون دختری که دوسش دارین درس تون رو کامل بخونین تا اون دختر خانوم بتونه سرش رو جلوی پدر و مادرش بلند کنه

گفتم: چشم ساحل خانوم
و بعد دوباره از حالت جدی بیرون اومد و به شوخی گفت: حالا ریلکس باش و بهم بگو چه مرگته و دغدغه فکریت چیه؟ دقیق و کامل بگو

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش پنجم ( ساحلی در دل کویر)

از تعریف و تمجید دانش آموزهای اون مدرسه مشخص بود که خواهرم تو مدرسه از من خیلی حرف زده بود
حتی بعدها فهمیدم که روزنامه اعلام نتایج و لوح تقدیر و کارنامه های هر ترم منو به مدرسه می آورد
چند لحظه بعد مدیر مدرسه به همراه دو سه معلم جوان به استقبالم اومدن
خواهرم یکی از خانوم هارو نشونم داد و گفت: داداشی این همون معلمی هست که میگفتم معلم زیسته و تمایل داره که به مدرسه ما بیای
با دیدن اون خانوم دلم لرزید
یک دختر زیبا که بیش از بیست ثانیه با هم چشم تو چشم شدیم
دست و پامو گم کردم و مدام به پشت موم دست میزدم
اون معلم بهم گفت: خوش اومدین جناب نیکزاد
مدیر هم در ادامه حرف اون معلم گفت: مرسی از اینکه مدرسه مارو لدیق حضورتون دونستین
تو دلم گفتم اینا چی دارن میگن یه جوری حرف میزنن که انگار رئیس جمهور به این مدرسه قدم گذاشته
مدیر مدرسه منو به دفتر دبیرستان هدایت کرد و پشت میزش نشست و شروع به گفتن حرفای تکراری کرد
اون معلم هم به داخل دفتر اومد و رو به روم نشست

تنم با دیدنش مور مور میشد
خیلی خوشگل بود
اونم با دیدن من حول شده بود
مشخص بود که مدتهاست که با شنیدن تعریف و تمجید خواهرم و دیدن رتبه و کارنامه های آخر ترم من منتظر دیدن منه
منم سعی میکردم نیم رخ بشم تا پست موی منو خوب ببینه

مدیر به اون معلم گفت: خانوم پیرنیا، بی زحمت بچه های اول و دوم به سر کلاس هدایت بشن و بچه های سال سوم و چهارم هم به صف بشن تا آقای نیکزاد براشون یه کم حرف بزنه
اون خانوم هم گفت چشم
ولی بعد از چند لحظه دوباره وارد دفتر شد و گفت: بچه های سالهای دیگه هم میخوان حرفای جناب نیکزاد رو بشنون
خانوم مدیر گفت: آخه اونا دو سه سال دیگه کنکور دارن
من گفتم: به نظرم اگه شما اجازه میدین اونا هم باشن
خانوم مدیر گفت: بسیار خوب پس زنگ اول رو کنسل کنین تا جناب نیکزاد بتونن با بچه ها حرف بزنن

بچه ها به صف شدن و منم یه دستی به پشت موم کشیدم و شروع به حرف زدن کردم
از نوع درس خوندنم موقع کنکور حرف زدم
از زمانی که هیچ چی واسه خوردن نداشتم ولی درس میخوندم
از حمام های چند دقیقه ای و از خواب سه ساعته و درس خوندن 17 ساعته در روز
و بعد در مورد دانشگاهم حرف زدم

پس از حرفای من هم مدیر مدرسه چند دقیقه ای با اونا حرف زد و گفت: تلاش و کوشش شما نتیجش همون میشه که جناب نیکزاد بهش رسیده و...
و بعد بچه ها به صف وارد کلاسشون شدن
منم دوباره به دفتر رفتم و
مدیر در مورد اون یکی خواهرم پرسید گفتم دانشگاه شیراز قبول شد
پس از خوردن یه چایی از اونا اجازه گرفتم که مرخص شم
مدیر منو تا دم در سالن بدرقه کرد

وقتی داشتم به سمت در خروجی حیات میرفتم همون معلم رو دیدم که داره تو کلاس درس میده
منم از پنجره به داخل کلاس نگاه میکردم
دختری بی نهایت سفید با چشمان رنگی و موهای بلوطی که بدون هیچ آرایشی هم خوشگل بود
یه مانتوی گشاد اپل دار هم تنش بود که واقعا بهش میومد

اونم بعد یکی دو دقیقه منو دید و با دیدن من لحنش عوض شد
خجالت رو از سرخی صورتش میشد فهمید
هر چند کلمه ای که با بچه ها حرف میزد یه نگاهی به من مینداخت
وقتی متوجه شد که بچه های کلاس هم متوجه حضورم شدن به طرف پنجره اومد و گفت: سلام جناب نیکزاد حتما با خواهرتون کار دارین درسته؟
منم سریع گفتم: بله بله تو این کلاس تشریف دارن؟
خانوم معلم گفت: نه ایشون الان کلاس ریاضی هستن
گفتم: باشه اشکال نداره میاد خونه می بینمش با اجازه تون مرخص میشم
خانوم معلم هم با دست پاچگی گفت: به سلامت خدا پشت و پناهتون باشه

وقتی داشتم به خونه برمیگشتم حس عجیبی داشتم
تو شهر کوچک مون قدم میزدم و به چهره اون خانوم معلم فکر میکردم
اولین بار بود که حس دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه میکردم
دوست داشتم به مدرسه برگردم اما به چه بهانه ای؟
یه لحظه یاد شیرین افتادم و گفتم این مشکل باید توسط اون حل بشه
به خونه برگشتم و منتظر اومدن شیرین شدم
وقتی شیرین از در وارد حیات شد انگار فرشته نجات رو دیدم
شیرین به سمت مادر رفت و گفت: مامان امروز همه تو مدرسه داشتن از داداشی حرف میزدن خیلی پز دادم

گفتم: شیرین یه دیقه میای اینجا
اومد تو اتاق و بهش گفتم: اسم معلم زیست شما چیه؟ مجرده یا متاهل؟
خندید گفت: خیلی خانوم خوبیه، مجرده و اسمش هم پروین هست
گفتم: یعنی پروین پیرنیا؟ مثل ما بچه صفی آباده؟
گفت آره اما بچه دزفول هست
گفتم عالیه
شیرین گفت: وای داداشی میدونستم وقتی ببینیش عاشقش میشی
اونم ازت خوشش میاد
زنگ آخر که کلاس زیست داشتیم به بچه ها در مورد تو حرف زد و گفت: مثل برادر شیرین درس بخونین و دانشگاه های بزرگ ایران قبول شین

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش سوم (ساحلی در دل کویر)

فردای اون روز من به همراه هفت هشت تا از دانشجوها،  وسایل هر چند کم خودمونو به اون خونه منتقل کردیم و هر کدوم در یک نقطه از خونه ساکن شدیم

همون روز به بانک سر زدم و حساب بانکی خودمو چک کردم و متوجه شدم که فریما خانوم 60 هزار تومن به حساب من ریخته
این پول برای اون زمان مبلغ خیلی زیادی بود
به فریما خانوم زنگ زدم و تشکر کردم
و ایشون یه شماره دیگه بهم داد و گفت من دارم به شهرستان خودم یزد میرم و شاید تا تابستون سال بعد برنگردم اگه مشکل مالی داشتین یه مسائلی مربوط به خونه مثل پول آب و برق و گاز رو میتونین با منشی من درمیون بزارین
اما اگه مشکل دیگه ای داشتین به همین شماره شهرستان زنگ بزنین

گفتم مشکلی پیش اومده فریما خانوم؟
گفت: نه چیزی نیست فقط میخوام تو خونه آبا اجدادی خودم به دور از سر و صدا تهران راحت باشم
نگران مسائل مالی نباشین چون کمک هزینه تحصیلی تون ماه به ماه به حسابتون واریز میشه
گفتم یه خواهشی ازتون داشتم
گفت: بفرمایین
گفتم: اگه اجازه بدین میخوام خانوادم رو هم به تهران بیارم و در خونه سرایداری اسکان بدم. چون مادرم به همراه دو تا از خواهر های کوچیکم تنهان ، روستای ما تلفن هم نداره که باهاشون در تماس باشم
گفت: هر جور صلاح میدونین من با این قضیه مشکل ندارم ولی فک نکنم امسال با انتقالی خواهرات موافقت کنن چون الان بیست و پنجم مهر ماه هست و هیچ مدرسه ای قبول نمیکنه که دانش آموزی رو منتقل کنه شما تمرکزتون رو درس تون باشه
منم به توصیه ایشون گوش دادم و تا میتونستم درس خوندم
لباس های شیک واسه خودم خریدم و پشت مو رو بلند کردم و جلوی موها رو هم فوکول میکردم بغل ها رو هم کوتاه میکردم
یه شلوار خمره ای چین دار با یه پیردهن گشاد و کفتش ورزشی که لبه اون بالا اومده لود هم خریدم و حسابی خوش تیپ شده بودم
پشت موم ذوذنقه ای میشد و با این تیپ خیلی احساس غرور میکردم
در ماه اول کمی تو خرج کردن احتیاط کردم اما از ماه بعد که 60 تومن دیگه به حسابم واریز شد دیگه خال و حوصله شام و ناهامر دانشجویی رو نداشتم و از بیرون غذا میگرفتم
با این حال، هزینه ماهانم از 25 تومن بیشتر نمیشد این در حالی بود که حقوق یک معلم در اون سال کمتر از همین 25 تومن بود
ترم اول دانشگاه رو با معدل 19:42 به پایان رسوندم و به توصیه فریما خانوم، کارنامه رو به دفتر کارش بردم
خودش تشریف نداشت اما منشی هم که یک دختر خانوم سوسول و شیک پوش بود کارنامم رو دید و به فریما خانوم زنگ زد
چیزی که واسم عجیب بود این بود که منشی تو تلفش اونو با اسم ساحل صدا زد
منشی گفت یه لحظه گوشی، و بعد گوشی رو به دست من داد
فریما خانوم گفت: آفرین جناب نیکزاد، شما هر چی بیشتر درس بخونین ولخرجی من نسبت به شما بیشتر میشه من واسه شیرینی معدل خوبتون، 200 تومن به حساب شما واریز میکنم
منم گفتم: شما خیلی لطف دارین من تا کمتر از چند ماه ده با این پولها میتونم یه پیکان بخرم
گوشی رو که قطع کردم از خانوم منشی پرسیدم: ببخشین اسم ایشون فریما هست یا ساحل؟
گفت: ساحل هستن چطور؟
گفتم: آخه به من گفت اسمشون فریما هست
گفت: اسم اصلیشون ساحل هست و تا اونجا که من میدونم فقط شما ایشون رو با این اسم صدا میزنین
گفتم: ببخشین یه سوال میتونم بپرسم
منشی گفت: بفرمایین
گفتم: ایشون واسه چی به یزد رفتن؟
منشی گفت: ایشون امسال کنکور دارن، سال قبل رتبه خیلی افتضاحی آوردن و امسال وقتی با شما و دوستای رتبه برتری تون مواجه شدن تو وجودش انگیزه ایجاد شد که حتما مثل شما تو یکی از دانشگاه های معتبر تهران قبول شه

خیلی تعجب کردم چون فکر میکردم ایشون باید از ما خیلی بزرگ تر باشه
واسه همین از منشی پرسیدم
ببخشین مگه ایشون متولد چه سالی هستن
گفت: متولد 50 هستن
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم
یعنی فقط بیست سالشه؟
یعنی زن به این سخاوتمندی یه سال ازم کوچیکتره؟
گفتم ببخشین یه سوال دیگه میتونم بپرسم؟
منشی گفت: راستش نه چون اصلا حوصله سوال و پرسش رو ندارم هر پرسشی دارین از خود ساحل جون بپرسین
گفتم: باشه چشم
به راست به بانک رفتم و متوجه شدم هنوز دویست تومن رو واریز نکرده
واسه همین تا فردا صبر کردم و به محض اینکه پول رو واریز کرد اونو با اون صد و چهل تومنی که از واریز ماهانش تو حسابم مونده بود رو برداشت کردم و به استان خودم برگشتم
مادرم با دیدن ظاهر شیک و موهای فوکول کرده و پشت موی ذوذنقه ایم تعجب کرد
گفت: فدات بشم پسرم دیگه تیپ مهندس ها رو گرفتیا
به مامانم گفتم: خواهر کوچولو هام هنوز از مدرسه نیومدن؟

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش نخست( ساحلی در دل کویر)

عصرها مادرم خسته از سر کار میومد و هر بار میدید که من به همون حالتی که صبح داشت میرفت دارم درس میخونم خیلی خوشحال میشد
اما ته دل هردومون یه چیزی ناراحتمون میکرد و اونم این بود که اگه به فرض دانشگاه قبول بشم کی قراره خرج تحصیل منو بده؟
با دو تا خواهر کوچیکتر از خودم که یکیش دوم راهنمایی بود و اون یکی چهارم ابتدایی

این موضوع هم منو ناراحت میکرد و هم مادرمو
پس از یازده ماه خوندن شب و روزه بلاخره روز کنکور فرا رسید
شب کنکور باید میخوابیدم اما
اون شب اصلا خواب به چشمم نمی اومد
هیجان و استرس کنکور مانع از خوابیدن میشد
بدنم بابت فشار درسی، بی خوابی و تغذیه نامناسب ضعیف شده بود
از ساعت سه شب تو کوچه های شهر کوچکمون قدم زدم و ساعت پنج صبح خودمو به لب جاده رسوندم و سوار مینی بوس شدم
یک ساعت قبل از کنکور به محل آزمون که مرکز استان بود رسیدم و مراقب ها در رو باز کردن و من شماره صندلی خودمو پیدا کردم
به محض اینکه رو صندلی نشستم حس کردم خوابم میاد
واسه همین سرمو رو صندلی گذاشتم و خوابم برد
با صدای بلند گوی داخل سالن بیدار شدم
ساعتمو نگاه کردم
باورم نمیشد که چهل و پنج دقیقه خوابیده بودم
حس سبکی داشتم
یه خواب به موقع بود
سوالات رو آوردن
خیلی راحت تر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم
حتی تست های ریاضی هم ساده به نظر میرسید
یک ساعت پس از شروع کنکور، کیک و ساندیس آوردن که برای منی که صبحونه هم نخورده بودم خیلی واجب بود
کنکور اون روز تموم شد و احساس کردم تمام سوالات رو بلدم
اما پس از پایان کنکور و دیدن گلایه سایر شرکت کننده ها، کمی نگران شدم و حتی به این نتیجه رسیدم که محاله قبول شم
تصمیم گرفتم دو سه روزی استراحت کنم و برای کنکور سال بعد دوباره بخونم و آماده بشم

موقع برگشت هم تمام مسیر رو خواب بودم
سه چهار روزی رو تو خونه موندم و حس درس خوندن نداشتم
از حرفای مادرم متوجه شدم که دلش میخواد کمک دستش باشم واسه همین تصمیم گرفتم تا اول پاییز مشغول کار بشم
من و مامان از صبح تا چهار بعد از ظهر مشغول کار می شدیم و شب هم خیلی زود خوابم می برد
به خاطر اینکه منبع درآمد ما دو تا شده بود اوضاع مالیمون رو به راه تر شد و تونستیم واسه خواهرام لباس مدرسه بخریم
بیچاره ها چند سالی میشد که نمیتونستن لباس نو بخرن

همون روزا جواب کنکور هم اومد
من با دوچرخه به مرکز شهر رفتم و از یه دکه فروشی یه روزنامه اعلام نتایج کنکور خریدم
باورم نمی شد
اسمم بین قبولی ها بود
سریع با دوچرخه به خونه برگشتم تا ببینم کد قبولی من مال کدوم دانشگاست
تا برگشت به خونه خیلی طول کشید
باورم نمیشد که وقتی به خونه برگشتم کد دانشگاهی که من قبول شده بودم دانشگاه صنعتی امیرکبیر تهران بود

از خوشحالی تا سر زمین دویدم تا به مادرم هم اطلاع بدم
مادرمو صدا زدم و اونم با خوشحالی به طرف من دوید
چند دقیقه خوشحال بود و اما باید کارش رو تموم میکرد واسه همین گفت تو به خونه برو منم ساعت چهار میام

خوشحالی ما ادامه دار نبود چون عصر، پس از اومدن مادرم یهو یادمون اومد که هزینه تحصیلم رو چه کسی باید پرداخت کنه؟
به شدت بابت این قضیه ناراحت بودم تا اینکه عمه هما و شوهرش واسه تبریک قبولیم به خونه ما اومدن
شوهر عمم که متوجه ناراحتیم شد گفت: چرا ناراحتی شهاب؟ میدونی چه دانشگاهی و چه رشته ای قبول شدی؟
مهندسی نفت میدونی یعنی چی؟
گفتم شوهر عمه بابت قبولی خوشحالم اما هزینه تحصیلمو چکار کنم؟
شوهر عمه گفت: شهریه که پرداخت نمیکنی، تو خوابگاه هم ساکن میشی و اونجا هم هزینه نداره
صبحانه و ناهار و شام رو هم دانشگاه بهتون میده
فقط میمونه یه سری خرج های اضافی که اگه یه خودکار و کاغذ بیاری بهت میگم چکار کنی
منم با ذوق رفتم خودکار و کاغذ آوردم و اونم یه شماره تلفن نوشت و گفت: وقتی رسیدی تهران به این شماره زنگ میزنی و میگی آشنای منی و بابت هزینه تحصیلی نیاز به کمک داری، اسمش سروش هست ارژنگ سروش ، تو راسته فرش فروش های تهران یه دهانه مغازه داره
خیلی خوشحال شدم
مادرم هم واقعا خوشحال بود

چند روز بعد به طرف تهران حرکت کردم
حسابی به خودم رسیده بودم
موهام فر بود و به پیرایشگاه رفتم و بغل های مو رو کوتاه کردم و پشت مو رو گذاشتم بمونه

به محض اینکه از ترمینال پیاده شدم دربست گرفتم و به سمت دانشگاه رفتم

یه دانشگاه بسیار بزرگ و خوشگل که پر از دانشجوهایی بود که واسه ثبت نام اومده بودن
برای منی که به راه و چاه ثبت نام آشنا نبودم، یک روز بسیار خسته کننده و طاقت فرسایی بود
خوابگاهش هم چندان جالب نبود
شیش نفر تو یه اتاق که دو تاشون خیلی پر سر و صدا بودن
کلاس های درس هم شروع شد و پس از آشنایی با بچه های کلاس، اونا پیشنهاد دادن که بیرون از دانشگاه یه خونه اجاره کنیم اینطوری از شرایط خوابگاه راحت میشیم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخشندگی و گشاده دستی یکی از نشانه های اصالت ذاتی

💥 در این کلیپ یک کودک از منطقه ای محروم را نشان میدهد که تمام دارایی او همان نوشیدنی و تکه نانی است که در دست دارد.

✨این کودک با اینکه گرسنه است و بخشیدن غذایی که در دست دارد برای او سخت است، اما وقتی با خواست یک غریبه که غذای او را طلب میکند مواجه میشود بر تردید خود غلبه کرده و هر چه که در دست دارد را تقدیم آن مرد غریبه می نماید

✨ اصالت و بزرگی روح، تنها به محل زندگی، خانواده یا نژاد بستگی ندارد بلکه به تفکر و رفتاری که هر فرد از خود بروز می دهد مرتبط است

💥 کانال راه مردان، مجموعه ای از داستانهایی در مورد ویژگی های اخلاقی نژاد آریایی

/channel/Rahemardan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش آخر ( شکوفه مرداد ماهی)

یک سال و نیم پس از ملاقات آرمان و خانومش در رو به روی رستوران، دوباره اونا رو دیدم
آرمان و خانومش واسه خرید برنج به مغازه من اومدن
بر عکس چند سال پیش که آرمان با حضورم دستپاچه میشد اینبار من با دیدنش دستپاچه شدم و در مقابل کاریزمای رفتاریش احساس حقارت میکردم جوری که هم صدام میلرزید هم دستم

خانومش یه بار دیگه باردار بود و برای همین آرمان خیلی قربون صدقش میرفت
خانومش با ناز و عشوه بسیار که مثلا خیلی بابت بچه تو شکمش احساس سنگینی داره رفتار میکرد
گاهی به شیوه ءزار دهنده ای ءرمان رو صدا میزد و میگفت: آرمان به دادم برس بچت لگد میزنه از بس مثل تو شیطونه
ءرمان هم در جوابش میگفت: چیسد عزیزم فدای اون بچه و مامان خوشگلش بشم
خانومش خیلی خودشو واسه آرمان لوس میکرد اما با من رفتار بسیار گرم و محترمانه ای داشت ،حتی به آرمان گفت که بابت اینکه تو این مغازه با آرمان آشنا شده بهم مدیونه
همین حرفش باعث شد که پی به حماقت خودم ببرم. باشنیدن این حرف، بغض سنگینی تو گلوم گیر کرد و به غمگین ترین و شکست خورده ترین زن جهان تبدیل شدم
یاد اون هشت ماهی افتادم که با شوهرم ازدواج کرده بودم و جلوی چشم آرمان اونو می بوسیدم و اونم تو خلوتش گریه میکرد الان همه چی برعکس شده و اینبار این من بودم که اون حس غمناک رو تجربه میکردم

با اینکه سعی کردم خودمو کنترل کنم اما
غم از نگاهم میبارید. از تو آینه خودمو میدیدم،
نگاه من به آرمان و سرازیر شدن چند قطره اشک از تو چشام کافی بود که خانومش متوجه چیزی بشه که نباید میشد

خانومش هم که احساس زنانه رو به خوبی می فهمید، چند ثانیه ای به من خیره شد و یه نگاهی هم به آرمان انداخت

اونا برنج مورد نظر رو خریدن و رفتن و پشت سرش رو هم نگاه نکردن
احساس کردم که خانومش متوجه نگاه های عاشقانه و پر از حسرت من نسبت به آرمان شده و برای همین تصمیم گرفت که دیگه از من خرید نکنن

اون شب تا نصف شب بیدار بودم و از رو تخت خودم به حیات پشتی نگاه میکردم و آروم اشک میریختم
دوباره به پریسا پیام دادم که بیداره یا نه اونم گفت بیدارم
زنگ زدم و داشتم باهاش حرف میزدم که یهو در اتاقم باز شد، فهمیدم مادرم دوباره گوش وایستاده
در رو وا کردم و دیدم کنار در اتاق من رختخواب انداخته و بدون اینکه من چیزی بگم خودش گفت: دنبال جی میگردی؟ اینجام بابا اینجام، باد اسپیلت در این نقطه از خونه خیلی دلچسبه گفتم همینجا بخوابم

گفتم: مامان، اگه به جای اینکه 24 ساعته کشیک منو بکشی و گوش وایستی کمی تو تربیت من دقت میکردی، اینطور تو قمار عشق باخت نمیدادم اونم زمانی که همه برگها تو دست من بود و بازی تو زمین من انجام میشد و حتی حکم رو هم من میکردم

مامانم گفت: من کی گوش وایستادم که الان دفعه دوم باشه دختره چشم سفید


امروز که تو دهه سوم زندگی هستم و هنوز نتونستم به عشق مرد دیگه ای اعتماد کنم و بیش از پیش درگیر عشق آرمان هستم و گاهی حساب هایی که آرمان تو اون بیست ماهه واسم کار میکرد رو چک میکنم و متوجه میشم حتی یه ریال بالا و پایین نشده
از بس چشم و دل سیر و قابل اعتماد بود
در حالی که چند نفر رو به خاطر دزدی اخراج کردم
فقط یه پسر اصیل میتونه هم پاک باشه هم قابل اعتماد و هم دستش کج نباشه

معمولا هفته ای چند بار به روبه روی رستورانشون میرم تا آرمان رو ببینم و گاهی اونو در حال ناز کردن زن و بچش میبینم
صدای گرم و مردونش با لحن مهربونش حسرت داشتنش رو واسم چند برابر میکنه
روزی نیست که از خواب بیدار بشم و چهره آرمان جلوی صورتم نباشه و بابت اشتباه کودکانه ای که انجام دادم خودمو ملامت نکنم

گاهی به خودم میگم بچه های منو آرمان چه شکلی میشدن؟
گاهی خواب میبینم که با اون ازدواج کردم یا من جای خانومش هستم

هر چی سنم بالاتر میره بیشتر متوجه درست بودن حس اولیه ای که تو سن 22 سالگی نسبت به آرمان پیدا کردم میشم
حسی که در همون اولین لحظه ای که دیدمش و نسبت به اون پیدا کردم

اما چرا نپذیرفتمش؟
شاید واسه اینکه حرفای دوستام رو باور کردم
وای حرف دوستم منیره که بهم گفت خوب کاری کردم نذاشتم با هم ازدواج کنین مثل ضربه های دارکوب رو سرم فرود میاد
دخترک بی همه چیز با پررویی بهم گفت: تو پول داشتی ماشین داشتی درامد خوب هم داشتی پس میخواستی بزارم شوهر خوب و خوشگل هم داشته باشی تا خوشبختیت تکمیل بشه؟

بدون شک همه تقصیرا هم گردن دوستام نبود
شاید واسه اینکه حس کردم بی کس و کار و از خانواده ضعیف هست
شایدم برای اینکه خیلی آسون بدست اومده بود و بی سر و صدا بهم وابسته شد و همین باعث توهم من شد که نتوننم متوجه ارزش واقعی اون بشم

یاد یکی از پیامک های پریسا افتادم که نوشته بود:
ما همیشه سخت ها را میخواهیم
پر رنگ تر ها را می بینیم
و بلند تر ها را می شنویم

غافل ای اینکه خوب ها،
آسان می آیند
آرام و بی رنگ می مانند
و بی صدا می روند

"پایان"

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دهم ( شکوفه مرداد ماهی)

رو به روی  رستوران ترمز زدم
نمیدونستم واسه چی اینجام و یا اگه واسه دیدن آرمان اومدم چقد باید منتظر بمونم تا بیاد
بعد از نیم ساعت یه تویوتا ایستاد و مردی با پالتوی مشکی و شلوارجین سیاه از ماشین پیاده شد
پشتش به من بود
سریع عکس چندسال پیش از اون داشتم که با پیراهن سفید بود رو از گالری گوشیم پیدا کردم تا چهرش رو با مردی که الان وارد رستوران شد مقایسه کنم
اما مگه روشو برمیگردوند تا ببینمش

همون دختر آقای گودرزی هم وارد حیات شد
اون مرد در حالی که بچه رو بغل کرده بود به اون دختره گفت: عشقم در چه حاله؟
نگاه های عمیق و عاشقانه دختره منو تا عمق وجودم می سوزوند
بهش حسودیم میشد اونو غاصب عشقم میدونستم
رفتار گرم و عاشقانه اونو اون همسرش به شدت آزارم میداد
بلاخره بعد از چند دقیقه، اون رفتار عاشقانه آزاردهنده تموم شد و آرمان با زنش خداحافظی کرد و بچشو بوسید و دوباره به سمت ماشینش حرکت کرد
شیشه رو پایین کشیدم ازش عکس گرفتم
وای خدای من
کمی تغییر کرده بود اما شناختمش
خودش بود
لعنتی هنوزم به نظرم جذاب خوشگل بود
چهرش مردونه تر شده بود و دیگه مثل عکسی که ازش داشتم شبیه دخترا نبود

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش هشتم ( شکوفه مرداد ماهی)

پریسا ادامه داد: آدمها دقیقا مثل یک درخت هستن، و در واقع ثروت و تحصیلات و شغل و درآمدی که دارن مثل همون شاخ و برگ هست
هر چی شاخ و برگشون بزرگتر و بیشتر باشه بیشتر دیده میشن،
اما هر درختی ریشه هم باید داشته باشه رفتار، گفتار،میزان تعهد اخلاقی، پرهیز از حسادت و دو رویی و تحقیر دیگران و خیلی چیزای دیگه نشونه ریشه دار بودن یک فرد هست، یعنی نشونه اصالت
حالا هرچی شاخ و برگ بیشتر باشه تحصیلات و ثروت بیشتر باشه آیا بدون اصالت ذاتی اون شاخ و برگ ارزشی داره؟ اصلا آیا یک درخت بی ریشه  میتونه در مقابل باد دوام بیاره؟
طبیعیه که هر چی بزرگتر باشه وقتی ریشه نداشته باشه در مقابل حوادث زندگی زودتر سقوط میکنه

گفتم: بس کن پریسا، خیلی از این پند های حکیمانه بدم میاد
کمی مکث کرد گفت: اینارو گفتم که بگم  تو در محیطی بزرگ شدی که بهت یاد دادن هر کی دکتر مهندسه یا شغل دهن پر کن داره  پس حتما آدم با شخصیتیه،
به جان خودم دلیل اصلی که اون پسره رو نپذیرفتی این بود که روت نمیشد پیش فامیلات بگی اون پسره از خانواده معمولی هست و  نون خور توهه این طور نیست شمیا؟
تو میتونستی اون پسر خوشگلو با هزار منّت بیاری تو زندگیت و با دست خودت هر جوری که خواستی اونو شکل بدی
اونوقت یه عمر برات کار میکرد و بهت خدمت میکرد، تازه یه عمر خودسو مدیون تو هم میدونست
اون میتونست پدر بچه هایی باشه که مثل خودش خوشگل و با شخصیت باشن
همیشه یادت باشه ذات و اصالت مهم تر از هر چیزیه چون همه چیو میشه بدست آورد اما اصالت رو نه
اگه ذات اون فرد اصیل باشه خوشبختت میکنه
اما تو چکار کردی؟ یه کم فکر کن 
الانم به جای گریه و ناله کردن برو دنبالش

یهو مثل برق گرفته ها از جام پریدم و گفتم: برم دنبالش؟ کجا؟
از کجا بدونم الان کجاست؟

گفت: چقد خنگی تو شیما؟
مگه چند سال پیش نمیخواستی از دست پدربزرگش شکایت کنی؟ پس لای یکی از پوشه ها، رسیدها، چه میدونم خلاصه یه جایی از مغازت باید آدرس پدربزرگش رو داشته باشی
پدربزرگشو پیدا کن و وقتی پیداش کردی مطمعن باش پسره رو هم پیدا میکنی
اگه مجرد بود که دستشو بگیر بیار تهران، اگه متاهل بود هم که هیچ مزاحم زندگیش نشو،
دست کم تکلیفت مشخص میشه

از خوشحالی بوسیدمش و گفتم مرسی پریسا به تو میگن رفیق عاقل
گفت: اگه همون موقع به حرف من گوش داده بودی الان چشات گریون نبود، حالا بهم بگو ناهار چی گرفتی دلم ضعف رفت
گفتم: برنج با سه مدل خورشت، فسنجون، قرمه سبزی و قیمه
گفت: ولخرجی کردی مرسی
فک زدن واسه دوست نادونی مثل تو ارزششو داشت
گفتم من با اجازت رفع زحمت میکنم
گفت: کجا دختر نادون، 5 سال از پسره غافل بودی این یه روزم طوری نمیشه
گفتم باید برم مغازه
گفت: ناهاری که خودت آوردی رو نمی خوای بخوری گرچه الان از وقع ناهار گذشته و باید بهش عصرونه گفت
گفتم: مرسی باید برم
سریع به مغازه رفتم و از داخل دفتر کل، اسم پدربزرگ آرمان رو پیدا کردم
آدرس دقیق روستاشو پیدا کردم و به سمت خونه رفتم و یه دوش گرفتم
چون میخواستم صبح زود اونجا باشم با خودم گفتم چند ساعتی بخوابم تا موقع رانندگی خوابم نگیره
دو نصف شب بود که ساعت زنگ خورد و بیدار شدم
لباسمو پوشیدم و خواستم حرکت کنم که حس کردم مامانم دوباره داره نگام میکنه
به طرف در اتاق رفتم و در رو واکردم گفتم مامان
اما پشت در کسی نبود
یهو دیدم صدای از زیر میاد که میگه: اینجام بابا اینجام، دیشب حالم خوب نبود یه بالش گرفتم گفتم همینجا بخوابم
انگار داری آماده میشی یه جا بری به سلامتی کجا؟
گفتم دارم میرم ساری
مامان گفت: شمال واسه چی؟
گفتم: به دیدن یه دوست میرم
به سمت شمال حرکت کردم و ساعت 6 صبح ساری بودم
زود رسیده بودم و تصمیم گرفتم تا ساعت هشت صبح وقت تلف کنم
واسه همین به یکی از سفره خونه ها رفتم و صبحونه خوردم
از همون سفره خونه آدرس روستا رو گرفتم
و بلاخره بعد پرسجو، خومه پدربزرگ آرمان رو پیدا کردم
در زدم و خودش اومده بود دم در
هیج تغییری نکرده بود
یه لحطه با دیدن من ترسید که نکنه بازم واسه طلبم اومدم
تعارفم کرد برم تو خومه و منم اینکارو کردم
رو دیوار حیات با زغال  اسم آرمان رو نوشته شده بود که مشخص بود اون موقع بچه بود  نوشته
چقد این خومه و حال و هواسو دوس داشتم بوی ءرمان رو میداد

الکی گفتم: دنبال برنج خوبم که یکی هر هفته یه کامیون واسم بخره و بفرسته
پیرمرد گفت: من که پیر شدم و جونی واسه این کارا ندارم
گفتم: راستی نوه شما که پیش من کار میکرد خونه تشریف نداره؟
پیرمرد گفت: اون الان چند ساله که تهران زندگی میکنه و فقط سالی چند بار میاد به ما سر میزنه
گفتم: آدرسی چیزی ازش دارین؟
گفت بله یه چند لحظه اجازه بدین
و بعد یه دختر خانوم که خیلی شبیه آرمان بود رو یه کاغذ آدرس و مشخصات محل کار آرمان رو نوشت
من این آدرس رو خوب میشناختم
آدرس رستورانی کوچکی بود که البته بیشتر شبیه سفره خونه بود

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش ششم ( شکوفه مرداد ماهی)

بهراد خوشگل و خوشتیپ نبود اما شیک و با کلاس بود و با کلاس حرف میزد

یه بار دیگم یه کار وحشتناک کردم چون وقتی آرمان تو مغازه بود بهراد از راه رسید و با دیدن آرمان گفت: آقا کی باشن؟
منم سراسیم گفتم: کسی نیست، کارگر اینجاست
این حرفم دل آرمان رو شکست و حتی جلوی من هم نتونست گریه شو کنترل کنه
یه راست به داخل اتاقش رفت و منم بعد چند لحظه که یواشکی نگاش کردم دیدم که رو تخت نشسته و داره گریه میکنه

من دیگه زیاد یه مغازه نمیومدم و به جای من آرمان مغازه رو میگردوند
من و بهراد هم با هم عقد کردیم و بیشتر وقتمو خونه پدری بهراد میگذروندم

هشت ماه از عقد من و بهراد و بیست ماه از حضور آرمان تو مغازم گذشته بود که یکی از کامیون دار ها که از شمال برنج آورده بود بهم زنگ زد و گفت: کسی نیست در انبار رو وا کنه تا بتونه بار رو خالی کنه
من به آرمان زنگ زدم اما گوشی رو بر نداشت
قبلا من یا آرمان وقتی بار از شمال میومد چند تا کارگر رو از سر چارراه میگرفتیم و بارها رو خالی میکردیم
مسئولان خرید رستوران ها هم که وایه خرید برنج میومدن همراه خودشون یگ یا دو کارگر می آوردن

آرمان جواب نداد، واسه همین مجبور شدم خودم برم در انبار رو وا کنم.
بعد از تحویل بار و و پرداخت کرایه و پرداخت دستمزد کارگرهایی که راننده کامیون با خودش اورده بود به داخل مغازه رفتم
مغازه تمیز تر از همیشه بود
یه بار دیگه به آرمان زنگ زدم و صدای زنگ گوشیش رو از داخل کشوی میز خودم شنیدم

داخل کشو رو وا کردم
گوشی به همراه یه نامه اونجا قرار داشت که توش نوشته بود
سلام خانوم زمانی، تو نایلون سیاه چهار ملیون تومن پول هست و با حساب بیست ماه حقوقم میشه دوازده ملیون
یک ملیون و چهارصد هزار تومن هم اضافه گذاشتم تا هزینه خورد و خوراکمو هم پرداخت کرده باشم
این گوشی رو هم اگه خاطرتون باشه شما واسه من خریدین
اگه احساس میکنین بازم به شما بدهکارم حلالم کنین چون بعید میدونم دیگه همدیگرو ببینیم
من با اجازتون مرخص میشم
با تشکر: آرمان (شکوفه)

به سمت اتاقش رفتم
اتاقش تمیز و مرتب بود طوری که انگار هیچ وقت تو این اتاق نبود
حمام و سرویس رو هم برق انداخته بود
آرمان رفته بود و از این بابت ناراحت بودم اما من زن متاهلی بودم و فکرم درگیر نامزدم بود
تا اینکه وقتی به خونه رسیدم تصمیم گرفتم گوشیشو چک کنم
قفل گوشیشو برداشته بود و
هیچ عکسی هم از خودش تو گوشی نذاشته بود

اما چیزی که توجهمو به خودش جلب کرد پیام های بی شماری بود که تو گوشیش بود
چند تا پیام از طرف فامیل ها و دوستاش
و بعد پیام های عجیب از شماره های آشنا توجهم رو جلب کرد
اولین شماره رو که بهش پیامک داده بود رو از لیست مخاطبای خودم چک کردم، شماره الی بود
چند ماه داشت التماس میکرد که باهاش دوست شه اما آرمان به هیچکدوم از پیام هاش جواب نداد
الی چقد نامرد بود، تو پیامک هاش منو هم تخریب کرده بود
این در حالی بود که اصرار داشت به من القا کنه که آرمان پسر مناسبی نیست
پیامک های بعدی هم مربوط به اون شش تا دوست دیگه بود
همه شون سعی میکردن یه جوری با آرمان دوست بشن
حتی یکیشون گفته بود: تو خیلی خوشگلی و شیما لیاقت تورو نداره
بعد از ازدواجم هم اونا سعی کردن بهش نزدیکتر بشن
عجب آدمای آشغالی بودن
چقد هواشونو داشتم و چقد ازم پول قرض کرده بودن و پسم نداده بودن

احساس کردم آرمان به عمد پیام ها رو پاک نکرده تا من اونا رو ببینم
اما بازم نه آرمان و نه دوستام واسم مهم نبود و اولویت اولم بهراد بود

سه چهار سالی از این موضوع گذشت تا اینکه اختلاف من با بهراد شروع شد
مدام سعی میکرد با سند املاک ما وام های کلان بگیره تا با اونا تو کشور ترکیه و قبرس سرمایه گذاری کنه
و یا وقتی پشت دخل می نشست خبری از پول نقد نبود
هر چی که مال من بود رو مال خودش میدونست
اختلاف ما زمانی شدید شد که به مادرم توهین کرد و منو کتک زد
چون اصرار داشت که سند ویلای شمالمون رو به نامش بزنم
من دیگه طاقت نیاوردم و به پاسگاه زنگ زدم و اونو از خونم بیرون انداختم
تمام قفل خونه رو هم عوض کردم تا دیگه نتونه پا تو خونم بزاره
دیگه هر چی التماس کرد نبخشیدمش

خودم هم دوباره پیش مامانم برگشتم
من تو سن بیست هشت سالگی طلاق گرفتم و از این بابت خیلی ناراحت و افسرده بودم
وقتی به مغازه میرفتم دلم میخواست زودتر برم خونه و وقتی به خونه میرفتم دلم میخواست برگردم مغازه
آشفته و بی قرار بودم

از اینکه به این راحتی بازی خورده بودم و درگیر یه عشق احمقانه شده بودم خودمو سرزنش میکردم

یه روز احساس خواب آلودگی میکردم و به داخل همون اتاقی که چند سال پیش آرمان اونجا ساکن بود رفتم تا یه چرت بزنم اما گردو خاک نشسته رو تخت باعث شد تا بیخیال این کار بشم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش چهارم (شکوفه مرداد ماهی)

اون روز ناهار رو با هم خوردیم و مثل شب قبل شام رو گرفتم و به مغازه برگشتم و دوتایی با هم خوردیم

اینبار مانتومو در آوردم و لباس راحتی پوشیدم
دوتا پتو و یه بالش و دوتا چادر شب واسش و یه پنکه زمینی هم واسش گرفتم
کار هر روز و شبم همین شده بود
واسش گوشی هوشمند نسل اول سامسونگ خریدم چون یه گوشی نوکیا یازده دو صفر داشت

با اینکه هیچ وقت در مورد علاقم بهش چیزی نگفتم اما متوجه شده بود که بهش علاقه دارم و اونم دلش رو بهم سپرده بود
حساسیتم روش زیاد شده بود جوری که انگار همه دخترای شهر میخوان اونو از من بدزدن
برای همین تا چند ماه در مورد حضور آرمان به دوستام چیزی نگفتم
و ای کاش هیچ وقت چیزی بهشون نمیگفتم

حقم داشتم روش حساس باشم چون یه فرشته پاک بود

موجودی که دقیقا مثلا شکوفه روی درخت، از هر چی آلودگی پاک بود
به دور از دروغ، خیانت، چشم چرونی، بد دهنی و هر آلودگی اخلاقی و فکری دیگه

یه شب بهش گفتم: شکوفه؟
گفت: جانم
گفتم: آیا قبلن عاشق یکی دیگه شدی؟
گفت: منظورت خواستن یه دختره؟
گفتم: آره

انتظار داشتم بگه که نه تا حالا عاشق کسی نشدم اما جوابش منو آشفته کرد

گفت: راستش تو روستای ما یه دختری بود که بهش دل بستم اما باباش میگفت که آرمان وضع مالیش خوب نیست و ولش کن تا اینکه یه روز خدمت سربازی بودم بهم اطلاع دادن که دختره ازدواج کرده و...
داشت همچنان از ماجرای عشقیش حرف میزد که عصبانی شدم و با گریه گفتم خفه شو لعنتی
با کیفم چند ضربه به صورتش زدم
و از جام بلند شدم و به سمت ماشینم حرکت کردم
انتظار چنین واکنشی رو از من نداشت
سراسیمه به دنبالم اومد و گفت: چی شده خانوم زمانی حرف بدی زدم؟
گفتم: خفه شو برو در رو وا کن، از فردا هم گورتو از اینجا گم میکنی پسره بی لیاقت
داغون بودم
تو راه فقط گریه میکردم
اونجا بود که فهمیدم چقد بهش احساس تعلق میکنم و تا چه حد اونو مال خودم میدونم
اصلا دوس نداشتم اونو با کس دیگه ای تقسیم کنم، چه تو آینده و چه تو گذشته

دلم شکسته بود
اون شب خیلی داغون بودم
بی سر و صدا به سمت اتاقم رفتم اما بازم متوجه شدم که مادرم داره از پشت شیشه بالای در نگام میکنه
گفتم مامان اونجایی؟
دوباره هول شد و گفت: آره همینجام یه لحظه حس کردم شیشه بالای در اتاقت ترک برداشته چارپایه رو گذاشتم ببینم که دیدم نه اشتباه میکردم
گفتم میخوای ببینی که داشتم گریه میکردم یا نه؟ آره گریه کردم

در رو وا کرد و اومد داخل و گفت: حتما واسه دلتنگی برای بابات بوده آره؟
گفتم: یکی از دلایلش این بود
مامان گفت: چند بار بهت گفتم اون شغل به دردت نمیخوره اونجا رو بفروش برو دنبال یه کار دیگه اما تو گفتی یادگار پدرمه و باید حفظش کنم
گفتم: مامان خستم اگه اجازه بدی میخوام بخوابم
یه ساعتی گذشت که یهو یادم اومد گوشی رو چک نکردم
پیامکش اومده بود که ضمن عذرخواهی بابت ناراحت کردن من، از من تعین تکلیف میخواست که بره یا بمونه
منم که نمیخواستم بره گفتم: تو هنوز کلی بهم بدهکاری کجا میخوای بری؟
فعلا باید باشی
جوابش هم بعد سی ثانیه اومد که نوشت: به روی چشم
منم نوشتم: چشمت بی بلا

فکر و خیال ولم نمیکرد
یعنی ارتباط آرمان با دختر مورد علاقش در چه حد بود
وای خدای من نکنه کارشون به بوس و بغل و خونه خالی کشیده باشه
با این فکر و خیال دستام از عصبانیت میلرزید
بهش پیام دادم و در این مورد پرسیدم و گفتم: فکرشو نمیکردم با یه دختری رابطه جنسی داشتی
خدا خدا میکردم بهم بگه اینطور نیست، میدونستم پسر دروغگویی نیست
تو دلم میگفتم تورو خدا یه چیزی بگو تا آروم شم
به محض اینکه صدای پیامک رو شنیدم دلم لرزید
پیامشو با ترس و لرز خوندم که نوشته بود: علاقه ما هیچ وقت حتی به بوس هم نکشید خانوم زمانی چه برسه به چیزای دیگه، شما چطور به این نتیجه رسیدین که بنده با دختری در ارتباط بودم؟

نوشتم: خیلی خوب فهمیدم، جرا فکر میکنی که واسم مهمه قبلا با کسی بودی یا نه؟
گفت: ولی برای من مهمه که شما در جریان باشین که بنده قبل شما با هیچ دختری ارتباط غیر اخلاقی نداشتم

این حرفش بوی دلباختن میداد
اونم شدیدا بهم دلباخته بود
نوشتم:به من چه؟ حالا نیاز نیست هر چی میگم رو جواب بدی، زودتر بخواب که فردا کلی کار داریم

تو دلم گفتم آخیش
با اینکه اون دختره رو نمیشناختم اما ازش متنفر بودم
دلم میخواست خفش کنم

بعد از ماجرای اون شب، دیگه میترسیدم که اونو واسه تعطیلات عید به شمال بفرستم
احساس میکردم یه دختر دهاتی یا شهری شکارش میکنه
سعی میکردم هر روز واسش نون تازه ببرم که مجبور نشه تو صف نونوایی وایسه تا یه دختری مخشو بزنه

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دوم (شکوفه مرداد ماهی)

هم پسره و هم پدربزرگش هردوتا خوشحال شده بودن
من از این دست و دلبازی ها نداشتم اما این حس لعنتی که تو ذهنم به وجود اومد مانع از این میشد که بزارم پسره بره و پشت سرش رو نگاه نکنه


هردو رو سوار ماشینم کردم و پیرمرد رو با به پایانه رسوندیم
جالبه که واسم مهم بود که بی دغدغه و بدون دردسر به شمال برگرده واسه همین ، پیرمرد رو سوار ماشین دربست کردم و فرستادم
کرایش رو هم پرداخت کردم

حالا من مونده بودم و خوشگل ترین پسری که تا حالا دیده بودم
تو راه برگشت فکر میکردم که میاد صندلی جلو میشینه اما دوباره همون صندلی پشت نشست
وجود و حضورش در یک ماشین در کنار من یک حس خاصی بهم می داد
احساس میکردم حول شدم
یعنی من به این زودی ها دلمو به پسری که نمیشناختم چه کاره هست سپرده بودم؟

آینه جلو رو روی صورتش تنظیم کردم
از داخل آینه به چشماش نگاه میکردم
دریغ از اینکه حتی یه بار بهم نگاه کنه
صورتش رو به صورت تقریبا سه رخ میدیدم
چشماش خیلی خوشگل بود
مشخص نبود به کجا نگاه میکنه
انگار فقط داشت به صندلی جلو نگاه میکرد
نمیدونم چون بهش دل بستم واسم جذاب بود یا واقعا همون اندازه ای که فکر میکردم خوشگل بود

گفتم: آقا پسر
با شنیدن صدام، چشماشو از نگاه کردن به صندلی جلو به سمت من گرفت و گفت: جانم در خدمتم
گفتم: کارت پایان خدمت داری؟
گفت: جان بله، یک سال و نیم پیش خدمت تموم شده

سوالاتمو در مورد سن و سال و خانوادش ادامه دادم
یه سال از من بزرگتر بود
تا به پرسش اصلی برسم که آیا مجرده و اگه مجرد هست آیا به کسی علاقمند هست یا نه که خوشبختانه جواب هردوشون منفی بود

به مغازه برگشتیم و از در پشتی مغازه اونو وارد محوطه انبار کردم
یه حیات نسبتا بزرگی داشت که کامیون های حامل برنج واردش میشدن و از اونجا نیز به سمت انبارها میرفتن
وقتی پدرم بود واسه انبارها یه نگهبان داشتیم که خودش دزد از ءب دراومد و من مچشو گرفتم و اخراجش کردم و دیگه هیچ نگهبانی رو استخدام نکردم

اتاق و حموم و سرویس نگهبان رو بهش نشون دادم و خودم به خونه رفتم
وقتی داشتم به اتاقم میرفتم با لبخند خاصی میرفتم که این موضوع باعث جلب توجه مادرم شد برای همین مثل همیشه حدس زدم که داره از داخل روزنه قفل منو نگاه میکنه
گفتم: مامان؟
جواب داد: چیه دخترم، من همینجام پشت درم و دارم در اتاقتو دستمال میکشم کاری داری؟
گفتم: نه فقط اگه زحمتی نیست واسم چایی بیاری
بعد یکی دو دیقه با یه سینی چایی وارد اتاق شد و گفت: امروز چته، کبکت بججوری خروس میخونه، خبریه؟ بادا بادا مبارک بادا؟
گفتم: شاید
مامان که از چهارده سالگیم دوس داشت منو شوهر بده یه چرخی تو اتاق زد و گفت: پسره چکارس؟ دکتره یا مهندس؟
این حرفش خیلی تو ذوقم زد و یه جوری از پسره تا امید شدم چون میدونستم تحصیلات درست و حسابی نداره
گفتم: هنوز انتخاب نکردم که
حالش گرفته شد و گفت: بی عرضه

به شدت بی تاب پسره بودم و حتی اون شب بعد شام خوردن دوس داشتم ببینمش
یه جوری واسم دیر بود که واسه دیدنش تا فردا صبر کنم این شد که یه پرس شام گرفتم و رفتم
زنگ در انبار رو زدم اما کسی جواب نداد واسه همین از داخل مغازه به حیات انبار رفتم و از پشت شیشه اونو دیدم
یه دوش گرفته بود و مثل یه بچه آهوی زیبا رو تخت خوابش برده بود
موهای رو صورتش ریخته بود
نمیدنم چرا اما حس کردم خیلی بی کس و مظلوم هست. بخصوص با اون گرم کن ورزشی کهنه ای که پاش بود و دوتا دستش رو زیر سرش گذاشته بود

از اینکه فراموش کردم که واسش پنکه یا هر وسایل خنک کننده دیگه بیارم ناراحت بودم
نه پتو تو اتاق بود و نه چادر شب
در رو واکردم با دست یه تکون بهش دادم
خوابش سنگین بود اما بلاخره بیدارش کردم
از جاش پرید و بعد یکی دو ثانیه تجزیه و تحلیل که الان کجاست یهو متوجه شد من کیم
گفت: شمایین خانومِ
با خنده گفتم: زور نزن چون اسممو بلد نیستی، من شیما هستم شیما زمانی
ادامه دادم و گفتم و شما آقای؟
گفت: کوچیک شما آرمان هستم، آرمان شکوه فر
واسه اینکه یه کم سر شوخی رو باز کنم گفتم: آرمان شکوفه؟
با خنده گفت: عذرخواهی میکنم اگه نتونستم درست منظورمو برسونم، نام خانوادگی من شکوه فر هست
گفتم: میدونم چون فامیلی پدربزرگتون رو خوب میدونم  اما به شوخی گفتم

این اولین بار بود که خندشو می دیدم
موقع خندیدن خوشگل تر و جذاب تر میشد
بخصوص اینکه وقتی میخندید موهاشو با دستاش مرتب میکرد
گفتم: خوب جناب شکوفه، واسه تون شام آوردم
در حالی که نایلون غذا رو داشت از دستم میگرفت گفت: بزرگواری فرمودین زحمت کشیدین
و بعد شام رو کنار تخت گذاشت که مثلا بعد از اینکه من رفتم نوش جان کنه
در واقع فکر کرد که من میخوام برم
گفتم: خوب چرا شام نمیخوری؟
یه کم نگاهم کرد و گفت: بله درست میفرمایین

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴  داستان سی و هشتم: شکوفه مردادماهی

💥در این داستان، برخی نام ها مستعار است

✨راه مردان ؛ مجموعه ای از داستانهایی در مورد اخلاق ناب آریایی و ویژگی های اخلاقی افراد اصیل 


💥با ما همراه باشید در مجموعه داستانهای راه مردان

/channel/Rahemardan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 نتیجه داستان

توضیح اولیه ای که از روستای مورد نظر و فرهنگ با صفا و پاک مردمش مطرح میشه در کنار طبیعت پاک و زیبای کوهستان مازندران، مارو وارد حال و هوای شاعرانه کرد که شبیه شعرهای سهراب سپهری بود
یه روستا روی تپّه با مردمی با صفا و مهمان نواز، و خانه هایی که خبر از دیوار های جدا کننده نیست و حیات هر خونه در واقع محل رفت و آمد همسایه ها و گله های گاو و گوسفند هم هست

مردم روستا در مراسمات عروسی و ساخت و ساز خونه به صورت دست جمعی به هم کمک میکنن
این حال و هوا دقیقا همون حال و هوای شعر آب را گل نکنیم هست:
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گِل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است

چه گوارا این آب! چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
من ندیدم دِهِشان،
بی‌گمان پای چپرهاشان
جا پای خداست.

بی‌گمان در ده بالادست،
چینه‌ها کوتاه است
مردمش می‌دانند،
که شقایق چه گلی ست.
غنچه‌یی می‌شکفد،
اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!

طبیعیه که از داخل این فرهنگ باصفا و تحسین برانگیز، دختر و پسری مثل بهمن و باران تربیت میشن که عشقی سرشار از تعهد و احترام از خودشون به یادگار میزارن
روستاهای کوهستانی معمولا به خاطر دور بودن از فرهنگ وارداتی تازشگران وحشی چون اعراب ،ترکان و مغولان، فرهنگ باصفای باستانی خودشون رو حفظ کردن

پایبندی در عشق یکی از ویژگی های ایرانیان اصیله که در این داستان از بهمن و باران می بینیم
چنین افرادی معمولا پس از مرگ شریک زندگی خودشون اگه بچه نداشته باشن یا بچه های اونا به سنی رسیده باشن که نیاز به حمایت پدر و مادر نداشته باشن زیاد زنده نمی مونن
خود من شاهد بودم که پیرمردی به محض شنیدن خبر مرگ همسرش از بلندگوی مسجد، جان به جان آفرین تسلیم کرد
و یا خانومی پس از اینکه همسرش رو از دست داد تمام تلاشش رو برای تربیت بچه هاش انجام داد و وقتی بچه هاش ازدواج کردن و خیالش راحت شد قاب عکس شوهرش رو بغل کرد و سر رو روی بالش گذاشت و دیگه از خواب بیدار نشد
در واقع این زن پس از مرگ همسرش مرده بود و به خاطر بچه هاش هنوز نفس میکشید
پس عشق آتیشین و با دوام در چارچوب تعهد، احترام، فداکاری، و البته صبر و تحمل دوری از معشوق یکی از ویژگی های اخلاقی ایرانیان اصیل هست که در این داستان هم شاهدش هستیم

از بهمن و باران به عنوان شخصیت های اصلی داستان که بگذریم، افراد دیگه ای که با اینکه چیزی در مورد اونا گفته نشد احساس میشن
یعنی خانواده این دو نفر و نقش پررنگ اونارو هم میشه در عملکرد بهمن و باران مشاهده کرد
بهمن هر سال 130 گوسفند خودش رو برای تامین هزینه تحصیلی باران میفروشه اما خانواده بهمن بهش اعتراض نمیکنه
همین موضوع نشون میده که بهمن زیر چتر حمایتی کامل خانوادش قرار داشته و خانواده اون هم افرادی اصیل و با صفا بودن و به عملکرد بهمن احترام میزاشتن

به امید روزی که تمام مردم ایران زندگی ای شبیه مردم این روستا داشته باشن

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش چهاردهم (باران شعله ور)

دکتر بیتا با گریه تعریف میکرد که: باران هر شب بدون استثنا از بهمن حرف میزد، مدام میگفت این خوابگاه و این دانشگاه و این شهر واسه من حکم زندان رو داره و هر بار که عید میشد یا تابستون از راه میرسید مثل پرنده هایی که قراره از قفس آزاد بشن رفتار میکرد و با ذوق و شوق به طرف شمال پر میکشید

جوری از بهمن حرف میزد و عاشقش بود که همه ما مشتاق دیدن بهمن شدیم
گاهی شبا گریه میکرد و میگفت: بهمن بیچاره دار و ندارشو میفروشه تا من درس بخونم ای کاش هیچ وقت به دانشگاه نمیومدم

اون روزی که تصدیق رانندگی گرفت و با پول درآمدش یه ماشین لوکس خرید رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
یه لباس شیک هم خرید و گفت: دیگه تحمل ندارم بیتا، و دلیلی واسه دور بودن از عشقم رو هم ندارم
دیگه دارم میرم بهمن و با خودم بیارم، میخوام باهاش عقد کنم و بعد از عقد هم جشنی میگیرم که همه تون رو دعوت میکنم، میخوام یه هفته تو روستای ما باشین و خوش بگذرونین و انصافا هم یه هفته اومدیم و خوردیم و زدیم و بردیم
دیگه از اون به بعد آقا بهمن رو بیشتر می دیدیم و دقیقا همون مرد لایقی بود که باران توصیفش رو کرده بود

قیافه بهمن خیلی جذاب نبود اما مهربانی و تعهد از تک تک کلماتش می بارید
در واقع اونو باران دقیقا مثل هم و با خصوصیات اخلاقی مشترک بودن

هردو شون با اینکه بچه روستا بودن اما از نظر شخصیت و چشم و دل سیری بسیار باکلاس و تحسین برانگیز بودن، پول و مادیات کوچکترین ارزشی واسه شون نداشت

کم کم رفت و آمد ما بیشتر شد
بچه هامون خیلی به آقا بهمن علاقه داشتن

پدرم در حالی که دستش میلرزید یه چایی واسه خودش ریخت و گفت: غمگین ترین جای این قصه میدونی کجاهه دخترم؟
فردا که آتیش خاموش شد و به همراه چند تا مامور و بازرس به دنبال جنازه ها گشتیم اثری از جنازه پسرشون رُهام نبود
احتمالا آنش اونو پودر کرده بود یا در انفجار تکه تکه شده بود اما جنازه باران و بهمن رو پیدا کردیم
باران به زمین افتاده بود و دستش رو محکم به یه میله گرفته بود که احتمالا آخرین تلاشش برای ایستادن بود
اما جنازه بهمن متفاوت بود
بهمن در حالی که روی زانو هاش نشسته بود مرده بود و همون حالت به پهلو افتاد
کارشناس باور داشت که صاحب این جنازه چنان تو شوک عصبی قرار داشت که انگار تو شرایط بحرانی قرار نداشت چون اثری از تقلا و تلاش برای رهایی در اطرافش وجود نداشت

کارشناس باور داشت که این آتش سوزی کاملا عمدی بوده و هدفش به احتمال زیاد انتقام گیری شخصی بوده چون بخاری نفتی داخل هال و پذیرایی و اتاق خواب ترکیده بود
داخل بخاری مواد آتش زا یا یه ظرف بنزین کار گذاشته شده بود تا موقع روشن کردن بخاری نفتی منفجر بشن
این در حالیه که یک بخاری معمولی موقع آتش سوزی های غیر عمد شروع به جمع شدن میکنه نه ترکیدن
شاید هم یکی به اشتباه به جای نفت، بنزین تو باک بخاری ریخته باشه

حالا اینکه چه کس یا کسانی و به چه قصدی دست به چنین عمل هولناکی زدن هیچ وقت مشخص نشد یا دست کم از روند پرونده بی خبرم

تا اونجا که من  از جریان زندگی اونا خبر دارم توی شما دشمنی نداشتن و توی تهرانم به گفته دکتر بیتا کسی دشمن اونا نبوده
این بود ماجرای بهمن و خانم دکتر


امروز با اینکه 16 سال از داستانی که پدرم واسم تعریف کرد میگذره هنوزم درگیر حس و حال اون ماجرا هستم
ماجرایی که به قول شوهرم حیفه که از روش فیلم ساخته نشه
شوهرم انقد تحت تاثیر این داستان قرار گرفت که تصمیم گرفت به خرج خودش دو تا سنگ قبر واسه بهمن و باران درست کنه
این شد که پدر قبر قدیمی اونا رو نشون داد
متاسفانه عکس های شخصی اونا  در آنش سوزی سوخته بود و پبدا کردن عکس برای سنگ قبر کار خیلی سختی بود
یه عکس از دکتر بیتا به دست ما رسید که مربوط به اوایل دوران دانشجویی باران بود که هم بدون روسری بود و اجازه نمیدادن روی سنگ قبر حک بشه و هم خیلی جوان بو کم سن و سال بود
البته شباهتی به باران چهل ساله نداشت

یه عکس دسته جمعی دیگه هم از اهالی محل گیرمون اومد که باران خانوم در کنار اهالی محل گرفته بود و با هزار زحمت و فتوشاپ درستش کردیم تا برای حکاکی روی سنگ قبر آماده بشه
البته بعد اینکه سنگ قبر آماده شد دکتر بیتا یه عکس از دوستاش گرفت که مربوط به چند ماه قبل از فوت خانوم دکتر بود اما دیر به دست ما رسید و نتونستم از اون روی سنگ قبر استفاده کنیم

بابا هم یه عکس از بهمن با موهای فر داشت که مربوط به دوران مجردی بهمن بود اما عکسی که دکتر بیتا از بهمن داشت جدید تر و مناسب تر بود
این شد که سنگ قبر اون دو عزیز رو با هر زحمتی که بود ساختیم
حالا اون دوتا آرامگاهی در شأن روح بزرگ و عشق پاکشون داشتن

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش هشتم (ساحلی در دل کویر)

نمیخواستم از دغدغه های فکری خودم با ساحل خانوم حرف بزنم اما از بس اصرار کرد تا اینکه از اون ترس های فکری مسخره حرف زدم
گفتم: مدام به این فکر میکنم که چون دختر خوشگلی هست نکنه یکی مخشو بزنه و اونو به خودش علاقمند کنه
گاهی میگم وای خدا نکنه یه پسر عموی هم سن و سال خودش داشته باشه که خواستگارش بشه و باباش مجبورش کنه که زن اون بشه
نکنه یه پسر دایی هم سن خودش داشته باشه و...
از اون بدتر، نکنه یه پسر همسایه بیشعور داشته باشه که نصف شب از رو دیوار بپره تو حیاتشون و به پروین نظر داشته باشه نکنه تا حالا این اتفاق افتاده باشه و...
باور کنین ساحل خانوم بخدا اگه اون پسر همسایه به پروین نظر داشته باشه با چاقو میزنم آش و لاشش میکنم

ساحل خانوم کمی نگام کرد و چشاشو درشت تر از همیشه کرد یهو زد زیر خنده گفت: شوهرم هم مثل شما تو اون روزایی که منو میخواست همین فکرارو داشت. دغدغه ها و ترس های فکریتون از پشت موی مسخره تون هم مسخره تره

بله حق با شماست آقا شهاب که بابت از دست دادنش نگران باشین اما باید بگم خیالتون راحت باشه چون الان حتما به تمام دوست و آشنا و فامیلاش گفته که یه خواستگاری مثل شما داره پس سطح توقع خانوادش هم تا حالا بالا رفته
نگران نباشین شما فقط به درس و دانشگاهتون فکر کنین تابستون که مدرک ارشد رو گرفتین پا پیش بزارین
منم هواتونو دارم
ترس اینکه شاید یکی بتونه اونو به خودش علاقمند کنه رو به کل فراموش کنین چون چنین اتفاقی نمی افته مگه اینکه شما نتونین درس تون رو تموم کنین و یکی با شرایط شما یا بهتر از شما سر راهش سبز بشه
تمام این فکرای احمقانه به خاطر اینه که پشت موی مسخره شما مخچه رو پوشونده و نمیزاره درست فکر کنیم  منم با اجازتون برم از بیرون واسه مادرم ناهار بگیرم
و بعد دوباره با تمسخر شروع به خندیدن کرد
گفتم ساحل خانوم شما تا حالا نفرمودین که متاهل هستین
ساحل با لبخندی جواد داد: چون نپرسیدین چطور مگه؟ خیلی زود ازدواج کردم فقط هجده سالم بود
با هم عقد کردیم و به خدمت سربازی رفت
تا اینو گفت بغض کرد
گفتم خدا رحمتش کنه
دوباره خدنش گرفت وفت: خدا خودتو رحمت کنه با اون پشت موی مسخرت، شوهرم زندس
گفتم عه چه جالب الان کجا تشریف دارن؟
گفت: تو خونه خودش
گفتم: ای بابا جدا شدین یعنی؟
دوباره خدنش گرفت و گفت: خونه خودش یعنی خونه ما، اون ور خیابون

حس کردم داره چرت و پرت میگه واسه همین گفتم: به هر حال امیدوارم سایه ایشون از رو سر شما کم نشه
اون بلاخره رفت و یه نفس راحت کشبدم چون حضور و وجودش به شدت منو معذب میکرد
یه جوری اصلا باهاش راحت نبودم
همچنین با اینکه از کجک هاش بی نهایت ممنون بودم اما از اینکه مدام میاد به ما سر میزنه حس خوبی نداشتم
یه جورایی کارش رو منت گذاشتن رو سر خودمون میدونستم

به حرف های ساحل خانوم فکر میکردم و در واقع حرفاش درست بود و این شد که همون شب درس رو شروع کردم تمام جزوه های کلاس هایی که نرفتم رو از بچه گرفتم و رو نویسی کرد
اما اتفاقی که چند روز بعد افتاد و روحیه مو چند برابر قوی تر کرد تماس پروین بود
یکی از دانشجو ها گفت: شهاب یه خانومی تماس گرفت و باهات کار داشت
گفتم: نگفت کی بود؟
دوستم گفت: نمیدونم ولی گفت ساعت 5 دوباره زنگ میزنه
همون لحظه ساحل خانوم هم از راه رسبد و پیش من نشست و مشغول نصیحت شد
تو دلم میگفتم خدا کنه تا پروین زنگ نزده زودتر بره خونه
اما نرفت که نرفت تا اینکه
ساعت از 5 گذشته بود که صدای تلفن رو شنیدم
گوشی رو برداشتم و گفتم بفرمایین
گفتم: ببخشین من با دانشجویی به نام  شهاب نیکزاد کار دارم
خودش بود، پروین دوست داشتنی
گفتم: خودم هستم، پرون خانوم تویی
گفت: بله خودمم
گفتم: فدات بشم
گفت: از وقتی رفتین تهران، شهر ما سوت و کور شد اصلا به جوری شدم
گفتم: منم مثل شما، حس میکنم کل تهران دلگیره
یک ساعت با هم حرف زدیم. و در تمام این مدت هم ساحل خانوم کنارم نشسته بود
در حین صحبت بهش گفتم: اسم پسر عموت چی بود؟
گفت: تو پسر عموی منو از کجا میشناسی؟
الکی گفتم همون که تو دبیرستان ما درس میخوند
گفت: من فقط یه پسر عمو دارم که الان کلاس سوم راهنماییه
ساحل خانوم با شنیدن این پرسش و ماسخ حسابی خندش گرفت

گفتم آها فک کنم پسر داییت بود
پروین گفت: من اصلا دایی ندارم که پسر دایی داشته باشم
شدت خنده هدی ساحل بیشتر شد و با نگاهش حسابی منو مسخره میکرد

خیالم راحت شد و گفتم: شایدم پسر همسایتون بود چون دیدم سمت کوچه شما میومد
پروین گفت: اصلا تو کوچه ما هیچ مردی که هم سن تو باشه نیست که بخواد همکلاست باشه، این حرفای بی سر و ته چیه میگی اصلا مگه میدونی که خونه ما کجاست؟
دوباره ساحل خندید

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش ششم ( ساحلی در دل کویر)

گفتم: به نظرت چطور بهش ابراز علاقه کنم؟ من که دو سه روز دیگه باید برگردم تهران
شیرین گفت خوب کاری نداره که، یه نامه بنویس تا فردا ببرم مدرسه بهش بدم

منم گفتم: نامه خالی که نمیشه که بزار یه چیز هم بخرم
شیرین گفت: امروز از عطر ی که زده بودی خیلی خوشش اومده پس واسش ادکلُن بگیر
منم گفتم: عالیه چرا به فکر خودم نرسید

سریع به شوش رفتم و یه ادکلن گرون زنونه خریدم
نامه رو همون شب نوشتم و توش تاکید کردم که یه سال دیگه از درس ارشدم مونده و بعد اون هم واسه دکتری باید به کاندا اعزام بشم و...
ته حرفم این بود که حاضره منتظر برگشتن من بمونه یا نه

نامه که تموم شد اونو چسب کاری کردم و  به شیرین گفتم نامه و هدیه رو  میزارمش تو کیفت

شیرین به مدرسه رفت و تا برگرده واسم یه سال گذاشت
تا شیرین از در حیات داخل اومد به طرفش دویدم و گفتم چکار کردی شیرین؟
گفت: هیچ چی امروز خانوم معلم مدرسه ما درس نداشت یه دبیرستان دیگه بود
فردا هم فکر نکنم مدرسه ما باشه
گفتم چه بد
من چطوری تا دو روز دیگه صبر کنم؟ اصلا از نوشتن نامه پشیمون شدم ، مدام میگفتم نکنه نامه رو پاره بکنه و به شیرین بگه داداشت غلط کرده که با یه نگاه و نشناخته بهم دل داده
اعصابم بابت این قضیه خرد بود

از طرفی با این عشق شدیدی که داشتم باید به تهران هم برمیگشتم
محال بود با این دل باخته و جواب نگرفتهاین ترم رو سر کنم

فردا هم شیرین از در اومد تو
مطمعن بودم امروزم خبری نمیشه
اما شیرین صدام کرد و گفت داداشی بیا کارت دارم
منم رفتم سمتش و گفتم: چی شده
با خنده گفت: امروز خانوم معلم اومدم مدرسه و منم کادوی تورو به همراه نامه تحویلش دادم
با گفتن این حرف شیرین قلبم شروع تپش کرد
گفتم: خوب چی گفت؟
شیرین گفت: موقع رفتن به خونه بهم گفت وایستا کارت دارم
وقتی همه رفتن منو تو یه کلاس خالی برد و گفت: به داداشت آقا شهاب بگو اگه مرد باشه و پام وایسته منم قول میدم هر چقد هم طول بکشه منتظرش میمونم

با شنیدن جواب مثبت خانوم معلم خیالم راحت شد و یه گوشه اتاق ولو شدم و گفتم آخییییش

شیرین ادامه داد و گفت: به خانوم معلم گفتم: یعنی زن خوشگلی مثل تو میخواد زن داداشم بشه؟ اونم خندید و گفت: نمیدونم بدون شناخت کافی از داداشت دارم کار درستی انجام میدم یا نه اما یه حسی تو دلم گفت دل رو بهش بسپر و منم سپردم

گفتم: ای جان، فدای دل سپردنش بشم
راستی از پشت موم حرفی نزد؟ نگفت پشت موش خیلی قشنگه؟

شیرین گفت: اتفاقا در این مورد هم گفت و تاکید کرد که پشت موی داداشت خیلی مسخرست و اصلا در شأن یک فارغ التحصیل دانشگاه معتبر نیست حتما اون پشت مو و اون شلوار مسخره رو بزاره کنار
گفتم: معلومه که سلیقه نداره، چه قدر این پشت مو رو میدونه
شیرینم گفت: راستم میگه خیلی مسخرس
چند تا عکس از خودم رو تو پاکت گذاشتم دادم دست شیرین و گفتم فردا ببر مدرسه و یواشکی به خانوم معلمت برسون و بگو یا تابستون امسال پا پیش میزارم و یا بعد اینکه از کاندا برگشتم
یه نامه دیگه واسش نوشتم و شماره خونه دانشجویی رو هم توش نوشتم که هر وقت که خواست میتونه تماس بگیره
و بعد ازش خواستم اگه میتونه یه عکس از خودش هم برام بفرسته

شیرین فردا نامه رو برد مدرسه اما موقع برگشتن از مدرسه دیر کرد
من خیلی نگران شدم تا اینکه ساعت دو به خونه برگشت و منو صدا زد
یک پاکت تو دستش بود و داخلش دو تا عکس از پروین بود
به عکس های پروین نگاه کردم
وای خدای من چقد خوشگل بود
تو یکی از عکس ها یه مانتوی سفید اپُل دار پوشیده بود و با چشای قشنگش داشت به نقطه ای نامعلوم از آسمون نگاه میکرد
و در عکس دیگه ای هم در حالی که روی پله یه خونه قدیمی به صورت کج نشسته بود لبخند زیبایی روی لب داشت
الان بعد از سی سال که به عکس هاش نگاه میکنم حس میکنم که چهره پروین به اون دوره تعلق نداشت بلکه شبیه زنان اروپایی عصر امروز بود
این تفاوت در مقایسه با چهره دختران هم سن خودش دیگه یا حتی چهره من بیشتر خودش رو نشون میداد
شیرین گفت خانوم معلم منو به خونه خودشون برد و همونجا یه نامه واست نوشت و دوباره آژانس گرفت و منو به خونه برگردوند

داخل نامه نوشت که نمیدونم چرا به این راحتی بهت دل سپردم و به همین راحتی هم دارم عکسامو بدر اختیارت قرار میدم اما ته دلم یه اعتمادی نسبت بهت دارم که میدونم پسر باعرضه و مرد صفتی هستی. راستش من از همون روزی که خواهرت سر کلاس در مورد تو حرف زد یه کششی تو دلم نسبت بهت احساس کردم و آرزو میکردم با کسی که ازدواج میکنم که مثل تو باشه ....

آخر نامه هم نوشت: گرچه این دوری سخته اما تا ابد و یک روز منتظر برگشتنت میمونم. دوست دار و چشم انتظارت دختر همیشه تنها، پروین
مدام عکس ها و نامه رو میبوسیدم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش چهارم (ساحلی در دل کویر)

مامان گفت: نه هنوز، تازه ساعت 9 هست اونا بعد ساعت 12 تعطیل میشن

منم رفتم مغازه وسایل ناهار رو گرفتم و یه چیز خوشمزه واسه اونا درست کردم و منتظر موندم تا اونا از مدرسه بیان
اونا اومدن و بغلشون کردم
با دیدن من خیلی خوشحال شدن

بعد ناهار گفتم دوس دارین با هم بریم سینما؟
گفتن آخ جون، همکلاسیم میگه سینما یه فیلم جدید اومده که اسمش عروس هست خیلی دوس داریم اونو ببینیم
گفتم پس همین امروز میریم سینما

اونا رو به سینما بردم و موقع تماشای فیلم هم دو تا ساندویچ واسه شون خریدم
فیلم جالبی بود من عاشق بازی ابولفضل پور عرب بودم یه بازیگر جدید و ناشناخته ای به نام نیکی کریمی هم تو این فیلم بود که خیلی خوشگل بود
تو تهران هم هر جا میرفتی بوستری از اونو میدیدم
و بعد از اون فیلم دیگه هر فیلم از اون اکران میشد رو از دست نمیدادم
بعد از پایان فیلم، واسه خواهرام چند دست لباس شیک و بستنی فالوده خریدم  و اونارو به چلو کبابی بردم و چند سیخ هم واسه مادرم گرفتیم و قبل اومدن هم یه سر به عکاسی زدیم و هر جور که میخواستن واسه شون عکس گرفتم
و بعد به خونه برگشتیم

شب قبل خواب هم 200 تومن رو گذاشتم تو دست مادرم و گفتم از فردا نیاز نیست بری سر کار
مادرم گفت این همه پول رو از کجا آوردی پسرم
منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعریف کردم
مامانم گفت: خدا اون دختره رو از بزرگی کم نکنه خدا شوهر عمه تورو هم نگه داره که با معرفی تو به اون دختر خانوم همچین حمایتی رو واست جور کرد
وای پسرم نمیدونی که وقتی داشتی میرفتی نگرانت بودم که یه پسر بی تجربه چطور میتونه بی کس و بی پول تو پایتخت دوام بیاره
از خدا خواستم که هواتو داشته باشه نمیدونستم که اینطوری دعامو مستجاب میکنه
بعد از پایان تعطیلات میان ترم به دانشگاه برگشتم و ترم دوم رو هم به راحتی پاس کردم
تو همسایگی ما دختری رو میدیدم که هر بار که از در خونه بیرون میومدم به من نگاه میکرد
خونه شون چند برابر خونه ای بود که فریما خانوم در اختیار ما گذاشته بود
از پنجره طبقه بالا حیاتشون مشخص بود که بیشتر شبیه باغ بود تا حیات
استخر بزرگی هم وسط حیات بود که به غیر از تابستون ها در بقیه سال خالی بود

موقع امتحانات پایان ترم بود که دختره در خونه مارو زد و گفت: ببخشید شنیدم که دانشجو های نخبه اینجا ساکن شدن
دختر شیک پوش و خوشگلی بود اما میدونستم گروه خونم به این جور دخترا نمیخوره
از طرفی متوجه شدم که نگاه دختره عاشقانه نیست بلکه فقط کنجکاوانه بوده

دختره اول مهر در رشته حقوق در دانشگاه تهران قبول شد و رفت و آمدش به دانشگاه رو میدیدم
با ما سلام علیک داشت اما هیچکدوم تو فاز عشق و عاشقی و اینجور چیزا نبودیم

روزهای دانشگاه مثل برق و باد گذشت و من تونستم دوره چهار ساله دانشگاه رو سه ساله تموم کنم و همون سال در همون دانشگاه در دوره ارشد قبول بشم
اولین سال دانشگام تمایل داشتم خانودم رو هم به تهران بیارم اما خانوادم تمایلی به زندگی در تهران نداشتم
تازه ازشد قبول سدم و تمایلی به برداشتن واحد های تابستونی نداشتم
واسه همین به استان خودم خوزستان برگشتم و سه ماه تابستون رو پیش خانوادم بودم
یه شب خواهر کوچکترم پیش من نشست و گفت: داداشی خانوم معلم ما گفت که دوس داره داداشتو ببینه
گفتم چرا آبجی کوچولوی من؟
گفت: آخه بهش گفتیم که امیرکبیر قبول شدی و الانم داری فدق لیسانس میخونی اونم میخواد سر صف تورو به بچه ها معرفی کنه تا انگیزه ای واسه اونا بشه

گفتم: چشم، اگه بشه میام اما من قبل از شروع مدرسه شما به تهران میرم تا انتخاب واحد کنم اما یه کاری میتونم انجام بدم و اونم اینه که بعد از اینکه انتخاب واحد کردم دو هفته فرصت دارم
پس تو اون دو هفته برمیگردم و به مدرسه تون یه سری میزدم

مهرماه سال 74 بود که لباس شیک خودمو پوشیدم
پشت مو رو هم به دو طرف شونه کردم تا به صورت ذوذنقه ای در بیاد
اودکلونی رو هم که از تهران خریده بودم رو به لباسم و پشت موم زدم
اون موقع فکر میکردم خیلی خوشتیپ و خوش لباسم
اما الان که به اون عکس ها نگاه میکنم حس میکنم تیپ خیلی مسخره ای داشتم
مخصوصا اون پشت موی ذوذنقه ای فر دار که حتی بچه هام هم با دیدنشون میخندن
پیراهن و شلوار من به حدی گشاد بود که اگه درزهاشو وا میکردم کف یه اتاق سه در چهار رو می پوشوند

خواهرم گرفتم و به سمت دبیرستان خواهرم حرکت کردیم
بچه های دبیرستان دورم حلقه زده بودن
یکی شون میگفت: این داداش شیرین هست همون که رتبه دو رقمی کنکور بود و الانم داره فوق لیسانس میخونه 

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دوم (ساحلی در دل کویر)

دوس داشتم با همکلاسی هام یه خونه بزرگ تر و حیات دار اجاره کنم اما هیچ پولی نداشتم که بتونم باهاشون در اجاره خونه با بچه ها شریک بشم
یهو یاد اون شماره ای که شوهر عمه داده بود افتادم اما هر چی لای دفتر و کتابم گشتم پیداش نکردم
سعی کردم شماره رو بیاد بیارم و بلاخره به یاد آوردم
موقعی که داشتم به تهران میومدم از بس تو اتوبوس نگاش کرده بودم که شماره رو حفظ کرده بودم
به مخابرات کنار دانشگاه رفتم و شماره رو گرفتم
یه خانومی گوشی رو برداشت
گفتم: عذر میخوام این شماره تلفن جناب سروش هست؟ ارژنگ سروش

زنه گفت: نه خیر اشتباه گرفتین
گفتم ببخشین
و تماس رو قطع کردم و دوباره زنگ زدم
همون خانومه جواب داد و دوباره گفت اشتباه گرفتین
شهرستان ما اون موقع هنوز تلفن نداشت و من نمیتونستم به شوهر عمم  زنگ بزنم واسه همین دو بار دیگه هم زنگ زدم و با التماس گفتم: خانوم تورو خدا واسه من حیاتیه
خانومه گفت چند لحظه صبر کنین
و بعد یه خانوم دیگه جواب داد
انگار اون خانوم رو صدا زد یا تماس رو به تلفنش وصل کرد
خانومه گفت: بفرمایین در خدمتم
گفتم: اونجا محل کار جناب سروش هست؟
خانومه گفت: فرض میگیریم اینجا محل کار سروش هست امرتون چیه؟ تا ندونم کارتون چیه که نمیتونم بگم هست یا نه

منم کل ماجرا رو توضیح دادم که جریان چیه و چقد به پول نیاز دارم
خانومه یه نفس عمیقی کشید و گفت: بابام عمرشونو داد به شما اما من هستم و مطمعن باشین کمکتون میکنم
و بعد از من شماره حساب خواست
من هنوز حسابی نداشتم
خانومه گفت: اشکال نداره فردا برو بانک یه حساب باز کن و شماره حساب رو به خانوم منشی یا خود من بگو تا هر ماه بهت کمک کنم
گفتم: خدا از بزرگی کمتون نکنه خانوم سروش
گفت: خواهش میکنم حالا بفرمایین که هر ماه چقد به حسابتون واریز کنم
گفتم یه پول اولیه اگه پنجاه شصت هزار تومن باشه تا بتونیم خونه اجاره کنیم و بعد ماهی پانزده بیست هزار تومن کمک خرج هم از سرم زیاده

خانوم سروش گفت: من یه خونه دارم که دلم نمیاد اجاره بدم، وسایل خونه هم همه مرتب هست
میتونی با چند تا از دوستای قابل اعتمادت بری اونجا تا پایان تحصیلاتت همونجا باشی
و ماهی شصت تومن هم به حسابت میزنم ولی این پول ها امانت دستت میمونه، چون انتظار دارم بعد اینکه درست تموم شد و یه جا شاغل شدی همه رو باید بهم برگردونی

گفتم: به روی چشمم خانوم سروش
گفت: منو سروش صدا نزن ما خیلی وقته این نام خانودگی رو استفاده نمیکنیم، منو فریما صدا بزنین، راستی نگفتین رشته تحصیلیتون چیه
گفتم: مهندسی نفت
گفت: مهندسی نفت: مگه همچین رشته ای هم داریم؟
گفتم: بله داریم
گفت: کدوم دانشگاه تحصیل میکنین؟
گفتم: امیرکبیر
گفت: اوه اوه پس خر خون هستین
البته همه اینا میتونه یک ادعا باشه و من باید برسی کنم که شما درست میگین یا نه چون روزنامه اعلان نتایج کنکور امسال رو خونه دارم و البته یه آشنا تو سازمان سنجش که کمتر از نیم ساعت میتونه صحت ادعای شمارو برسی کنه
پس شما بی زحمت اسم و مشخصات و شماره شناسنامه رو لطف کنین و بعدش هم برین یه حساب باز کنین و فردا همین ساعت بهم زنگ بزنین اگه ادعاتون درست باشه فردا آدرس اون خونه رو بهت میگم

خانومه اسم و مشخصات دقیق و حتی شماره داوطلبی منو گرفت و منم گفتم تو روزنامه اعلان نتایج،  فلان صفحه ردیف دوم  اسم من هست

فردا که زنگ زدم بهم گفت: جناب نیکزاد شما رتبه یازده کنکور رو در رشته ریاضی فیزیک آوردین؟ آفرین به شما، من ادمایی مثل شما رو تحسین میکنم

اون روز خیلی صمیمی با هم حرف زدیم
جوری باهام حرف میزد که انگار داشت با یه نخبه حرف میزد
احترام زیادی برای دانشگاهی که درس میخوندم قائل بود
بهم گفت پشیمون سدم و قصد دارم شمارو در یک خونه بهتر ساکن کنم
آدرس خونه رو ازش گرفتم
من به شهر تهران و محلاتش آشنایی نداشتم واسه همین یکی از دوستای تهرانی رو با خودمون همراه کردیم
دوستم گفت: اینکه آدرس جردن هست
گفتم: جردن یعنی چی؟
گفت: یعنی محله  پول دار ها ، ماهی صد و چهل هزار تومن باید اجازه بدی آیا همچین پولی رو داری 
من که حوصله توضیح نداشتم گفتم : حالا بریم اونجا
خونه رو پیدا کردیم
توی یک کوچه لوکس بود که رو به روش  یه مغازه لوازم خانگی بزرگ هم بود
داخل مغازه رفتم و گفتم منو فریما خانوم فرستاده
صاحب مغازه هم گفت: آقای؟
گفتم: نیکزاد هستم شهد. نیکزاد
مغازه دار که مطمعن شد من همونی هستم که فریما خانوم توصیه کرده گفت: بله ایشون همین چند لحظه پیش تماس گرفتن
و بعد دسته کلید رو تحویلم داد
تعداد کلید ها بیش از بیست تا بود و به زور تونستیم کلید در ورودی رو پیدا کنیم
داخل حیات که رفتیم مخ مون سوت کشید ،یه حیات بزرگ مر از درخت با یه خونه دوبلکس بزرگ
وارد خونه که شدیم متوجه شدیم که همه وسایل زندگی هست و فقط نیاز به گرد گیری داره

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴  داستان سی و نهم: ساحلی در دل کویر

💥در این داستان، برخی نام ها مستعار است

✨راه مردان ؛ مجموعه ای از داستانهایی در مورد اخلاق ناب آریایی و ویژگی های اخلاقی افراد اصیل 


💥با ما همراه باشید در مجموعه داستانهای راه مردان

/channel/Rahemardan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 نتیجه گیری از داستان

✨در این داستان، شخصیت شیما زمانی به عنوان یک دختر موفق معرفی میشود. او در زمینه کسب و کار، ادامه دهنده شغل پر سود پدرش میباشد اما به علت غفلت خانواده اش از رشد شخصیت او ، روح او بزرگ نمی شود و افراد را بر اساس موقعیت اجتماعی، سطح تحصیلات و دارایی های مالی آنها می سنجد

💥 در مقابل او، پسری اصیل به نام آرمان قرار میگیرد که علاوه بر زیبایی ظاهری، دارای ویژگی های اخلاقی عالی نظیر چشم پاکی، امانت داری، ادب و احترام و... نیز می باشد
این پسر به خاطر زیبایی ظاهری، مورد توجه شیما زمانی قرار میگیرد و به او علاقمند میشود. اما از آنجا که شیما دختری ظاهربین و تجمل گرا می باشد، این پسر را در شأن خود ندانسته و در حالی که او را به خود وابسته و علاقمند نموده است ناگهان با فردی دیگر که به خاطر تحصیل در رشته پزشکی مورد توجه شیما قرار گرفته وارد رابطه شده و با او ازدواج میکند


✨این دختر پس از طلاق از شوهر خود، دوباره فیلش یاد هندوستان کرده و سراغ آن پسر را میگیرد اما همیشه جنس گرانبها خریدار گرانبها نیز دارد و آن پسر نیز به خاطر داشتن کاریزمای ظاهری و اصالت اخلاقی، توسط دختری دیگر به تام پرستو شکار میشود

💥اصالت یعنی همین شخصیتی که آرمان از خود بروز داده است، و یک فرد اصیل قرار نیست شبیه قهرمانان داخل قصه باشد. افراد اصیل بسیار ساده و آرام هستند و خوشبختی را برای خانواده خود به ارمغان می آورند

✨اما افرادی که از نظر فکری ضعیف هستند و روح کوچکی را دارا می باشند، توان تشخصیص افراد اصیل را ندارند، برای همین در تمام زندگی خود بدون اینکه فرصت حضور یک فرد اصیل را در کنار خود تجربه نمایند در حالی که غرق در تجمل و بالیدن به دارایی های خود می باشند زندگی آنان به پایان می رسد.

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش یازدهم (شکوفه مرداد ماهی)

هر قدمی که برمیداشت تپش قلبم تند تر میشد
دور موهاشو کوتاه و به یه طرف شونه کرده بود
بهسمت ماشینش رفت و از روی داشپورت ، یه چیزی رو برداشت
و به خانومش گفت: بفرما خانومی مشکلش جزئی بود
دوباره سر و کله خانومش پیدا شد
نگاههای عمیق و عاشقانش به آرمان آزارم میداد انگار با هر نگاهش آرمان رو پرستش میکرد
نگاههای عاشقانه آرمان و شوخی هاش هم آزار دهنده بود
از اینکه همچین دختر بی لیاقتی تا این حد توسط آرمان دوست داشته میشد عصبیم میکرد

همون لحظه دو سه تا دختر دبیرستانی در حال عبور بودن که گویا دزدکی داشتن آرمان رو نگاه میکردن و همین موضوع باعث عصبانیت خانومش شد و گفت: چیه؟ به چی نگاه میکنین؟ اینجا فیلم سینمایی پخش میکنن؟

دخترا هم سرشونو پایین انداختن و رفتن،
مشخص بود که نسبت به آرمان حساسه
تو دلم گفتم: ای دختره بی لیاقت، واسه چیزی که مال تو نیست حساسیت نشون میدی؟

چند دقیقه ای هم آرمان و خانومش داشتن با هم حرف میزدن که من متوجه نمیشدم دارن چی میگن
آرمان یه چیزایی میگفت و دختره میخندید
دیگه مثل چند سال پیش، حرف زدنش شبیه حرف زدن نقی معمولی نبود
با خانومش درست مثل تهرونی ها حرف میزد

یه لحظه دختره به ماشین من نگاه کرد و گفت: این ماشین مال کیه؟ چه ماشین خوشگلیه خوش بحال صاحبش
آرمان گفت: نمیدونم حتما یکی اومد اینجا پارک کرد و رفت
شانس آوردم شیشه های ماشینم جوری بود که از بیرون هیچ دیدی نسبت به داخل نداشت
و بعد در حالی که صورت خانومش رو نوازش میکرد ادامه داد: خانومی من ازین ماشینا دوس داری؟ آره خوشگلم؟
خودم واست میخرم بهت قول میدم انقد پول در بیارم که بهترین ماشین شهر رو زیر پات بندازم
خانومش هم با ذوق گفت: میدونم، من شوهر جنتلمن خودمو میشناسم و مطمعنم که تمام تلاشتو برای تحقق آرزو هام انجام میده
آرمان هم گفت: فدات خانومی خودم بشم من، حالا اگه خانوم خانوما اجازه میده من برم خرید
خانومش هم با انگشتای دستش موهای آرمان رو مرتب کرد و گفت: برو عشقم
چشاشو درشت کرده بود و به صورت آرمان نگاه میکرد
دلم میخواست از ماشین پیاده شم و اونو پرت کنم اون ور
آرمان پیشونی خانومش رو بوسبد و بعد درِ تویوتا رو قفل کرد و به سمت نیسان آبی رفت
انگار اون ماشین مخصوص خرید بود
آرمان سوار نیسان آبی شد و بعد از یه بوق طولانی که برای همسرش زد وارد جاده شد
خانومش هم تا جایی که ماشین دیده میشد نگاش کرد و یا محو شدن نیسان آبی در جاده، به داخل حیات رستوران رفت
همه چی مثل اون لحظه که تازه ترمز زده بودم خلوت شد

بغض عجیبی گلومو فشار میداد واسه همین به پریسا زنگ زدم و ماجرا رو گفتم
اونم گفت: هر چی که دیدی میتونست به صورت کاملا بهتر و باکلاس ترش اتفاق بیفته با این تفاوت که تو به جای اون دختره بودی، حالا هم بهتره بیشتر از این تو مسیرش سبز نشی و راحتش بزاری

گفتم: پریسا اون دختره بی لیاقت اونو از من دزدید
پریسا گفت: چرا چرت و پرت میگی شیما؟
کدوم دزدی؟ تو پسره رو با ابراز علاقت به خودت وابسته کردی و هر شب میرفتی شام رو باهاش میخوردی و کله گندتو رو پاش میزاشتی و بعد که سر و کله یه دانشجوی پزشکی پیدا شد به وحشتناک ترین حالت ممکن ولش کردی و رفتی به خیال خودت با یه آدمی که در شأن تو بود ازدواج کردی؛
حالا هشت ماه پس از ازدواجت پسره رفت پیش بابای این دختره کار کنه یه سال بعد از اینکه رفت اونجا کار کرد تازه تصمیم به ازدواج با دختره گرفت
خوب بهم بگو کجای اینکارش نامردی و دزدی بوده؟
نکنه میخواستی پسره تا آخر عمرش مجرد بمونه؟ اصلا از کجا مطمعنی که دختره بی لیاقته؟ از کجا فهمیدی که لیاقت تو از دختره بیشتره؟ شاید دختره از تو خیلی بهتر باشه
نکنه میخوای بگی چون ماشینت گرونه یا محل زندگیت اون بالا مالای شهره از اون لایق تری
نکنه فکر کردی چون پسره واسه بدهی پدربزرگش یه مدت پیشت مشغول شده مس شش دونگ سندش به نام تو خورده؟
اون مال تو نشد چون نخواستی بشه
به جای این چرت و پرتا بیا مثل دو روز پیش سه مرس از اون غذاهای خوشمزه رو بخر بیا پیشم تا منو تو و شوهرم بخوریم و به جانت دعا کنیم

گفتم: چرت و پرت نگو پریسا می بینی حالم خرابه ولی بازم به فکر شکم خودتی؟
پریسا گفت: از پدر و مادرت لی لی به لولات گذاشتن که انتظار داری وقتی ناراحتی همه دنیا هم ناراحت باشن

گفتم: حوصله پندهای حکیمانه تورو ندارم ناهار رو سفارش میدم میفرستم دم در خونت
پریسا گفت: شوخی کردم دختر، بیا پیشم با این حال خرابت خونه نرو میدونم چه حسی داری
گفتم: مرسی اما من باید برم خونه، از فردا هم برم مغازه وایستم چون دو روزه که بسته هست و مشتری ها یه ریز زنگ میزنن

پریسا گفت: آفرین برو به زندگیت برس، تو هنوز یه مادر داری، یه عالمه فامیل و دوست و آشنا داری، هنوز فرصت ازدواج مناسب داری
گفتم: مرسی پریسا تو این یکی دو روز حسابی تورو انداختم تو زحمت
پریسا گفت: خواهش میکنم چه زحمتی؟

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش نهم (شکوفه مرداد ماهی)

اون رستوران کوچک متعلق به آقای گودرزی بود
خودش یا دخترش هفته ای 150 کیلو از من برنج میخریدن و چند سالی میشد که مشتری ثابت ما بود
من چند بار به دعوت دخترش اونجا رفتم غذاهاش حرف نداشت

پیرمرد به دختره گفت: دخترم کار خانوم رو راه بنداز تا من برم مغازه و برگردم
فرصت رو غنیمت دونستم و تو گفتم الان بهترین فرصته که از دختره سولات بیشتری بپرسم واسه همین پرسیدم: الان چند ساله اونجا مشغولن؟

دختر گفت: یه شیش هفت سالی میشه که تهرانه و پنج سالی هم میشه که تو اون رستوران کار میکنه
متوجه شدم که آرمان بعد از اینکه از پیشم رفت یه راست تو اون رستوران مشغول شد اما کی اونو به اونجا معرفی کرد

یهو سرم سیاهی رفت چون  یاد دختر آقای گودرزی افتادم
یه دختر خوشگل و مجرد و البته خیلی تیز و زرنگ و البته آدم شناس که هر وقت دم در مغازه میومد به آرمان خیره میشد
دیگه جوری میشد که هر روز میومد و فقط روزی بیست کیلو برنج میخرید تا بتونه هر روز بیاد
وای خدا من  نکنه ...
یهو دست و پام شل و دنیا رو سرم خراب شد

برای اینکه مطمعن بشم که آرمان مجرده یا متاهل، از دختره پرسیدم: ببخشین جناب گودرزی با شما نسبت فامیلی دارن؟
دختره گفت: با ما که نه اما پدر خانوم آرمان هستن، ءرمان سه سال و نیم میشه که با دخترش ازدواج کرده

گفتم چه عالی مرد خوبیه
دختره گفت: آره خیلی عالیه اتفاقا چند روز پیش به همراه آرمان و پرستو اومده بودن شمال
گفتم: چه خوب خوشحالم کردی و بعد
برای اینکه بفهمم بچه داره یا نه گفتم: بچه آقا آرمان پسره یا دختر؟
دختره گفت: یکی پسر یکی دختر

تو دلم گفتم: ای دختره نمک نشناسِ پسر دزد، میای سر مغازه من عشق منو میدزدی و هنوز چهار سال نشده دوتا بچه هم پس میندازی؟
گفتم: امیدوارم زندگی خوبی داشته باشن واقعا قسمت و میبینی؟ آقا آرمان کجا و آقای گودرزی کجا واسم سواله چطوری با هم آشنا شدن
دختره گفت: آرمان یه برنج فروشی کار میکرد و دنبال یه کار دیگه میگشت واسه همین هر مشتری که از راه میرسید بهشون میگفت که دنبال کار میگرده تا اینکه پرستو جان گفت که اگه میخواد میتونه تو رستورانشون کار کنه و آرمان هم قبول کرد
چند ماه بعد هم پرستو جان به باباش گفت که از آرمان خوشش میاد و باباش هم آرمان رو کتار کشید و باهاش حرف زد، اما آرمان گفت فعلا اوضاع روحی خوبی نداره چون صاحبکار قبلیشو دوس داشت ولی در حد و اندازه اون نبود. در واقع اون دختره اصلا به یکی مثل آرمان فکر نمیکرد واسه همین رفت با یکی هم سطح خودش ازدواج کرد
اینطور که آرمان میگفت اون دختره دلش واسه آرمان میسوخت و بهش محبت میکرد ولی آرمان از این محبت دچار برداشت اشتباه شد که شاید دختره بهش علاقمند شده
خلاصه این شد که آرمان به پدرش گفت  اگه اجازه میده یه چند ماه دیگه بهش فرصت بدن تا بتونه ذهنشو برای پذیرش یک عشق دیگه آماده کنه
پرستو جان هم گفت اگه صد سال هم طول بکشه صبر میکنه
این شد که یه سال بعد با هم ازدواج کردن، الان وضع آرمان خیلی خوبه تویوتا کمری زیتونی زیر پاشه
دختر خیلی خانومیه اگه میخواین عکسشو تو گوشیم دارم
گفتم چرا که نه
و بعد عکس دختره رو نشونم داد
گفتم چه خوشگله
اما تو دلم گفتم: ای دختره چونه درازِ پسر دزد، ای کاش میتونستم با دستام خفت کنم
دوس داشتم عکس آرمان رو ببینم اما روم نمیشد و برای اینکه دختره شک نکنه
گفتم مبارک باشه ایشالله، آقا آرمان که خودش یه جا دیگه مشغولن شما تو در و همسایه و دوست و آشنا کسی رو نمیشناسین که بتونه واسم کار کنه؟

دختره که از سوالاتم در مورد آرمان شک کرد گفت: ببخشین شما با اون صاحب کاری که آرمان بهش علاقه داشت نسبتی دارین؟
گفتم: بله ایشون دوست من هستن و اتفاقا ایشون آدرس آرمان رو بهم دادن و گفتن بهترین گزینه برای خرید برنج ایشون هست اگه مسیرت به شمال خورد یه سر بهش بزن این شد که من وقتی واسه یه کاری اومدم شمال، یهو یادم اومد که به این طرف هم بیام
حالا نفرمودین که شما کسی که مطمعن باشه رو میشناسین؟
دختره گفت: آره چند تاشو میشناسم
من گفتم پس شماره شون رو لطف کنین
و بعد از اینکه شماره هارو تو کاغذ نوشت گفتم من با اجازه تون از حضورتون مرخص میشم
هر چی اصرار کردن که ناهار رو خونه شون بمونم من قبول نکردم
سریع داخل ماشین نشستم و به سمت جاده سراسری حرکت کردم
کاغذی که توش شماره ها رو نوشت رو مچاله کردم و از شیشه ماشین پرت کردم بیرون

تا از روستا خارج شدم بغضم ترکید
آرمان سه چهار سالی میشد که ازدواج کرده و شاید وقتی من ازدواج کردم به اون دختره پسر دزد بی لیاقت دل سپرده
نمیدونم چطوری خودمو به تهران رسوندم
اصلا چه اصراری داشتم که زودتر به تهران برسم وقتی هیچ انگیزه ای واسه زود رسیدن نداشتم
میرفتم. که چی بشه؟ شکوفه خشکیده مرداد ماهی خودمو ببینم یا بچه هاشو
شاید اون زن پسر دزدشو میخواستم ببینم؟

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش هفتم (شکوفه مرداد ماهی)

چیزی که با رفتن به اون اتاق نصیبم شد زنده شدن عشقی بود که نسبت به آرمان داشتم
همون شکوفه ای که وسط مرداد ماه تو دلم روییده بود دوباره گل کرده بود
یاد اون چند ماهی که هر شب باهاش شام میخوردم منو به یه دنیای دیگه برد
یاد شوخی ها و ابراز علاقه من نسبت به اون
چقد دلم میخواست الان اینجا بود
دلم آغوشی رو میخواست که هیچ وقت با اون تجربه نکردم
ارتباط من و اون به جز دست دادن و گذاشتن سرم رو پاش فراتر نرفت
حس میکردم با اون تصمیم و انتخاب احمقانم، یه عمر آغوش مردانشو به خودم بدهکار شدم آغوشی که حق من بود

چند روزی کارم شده بود که به اون اتاق برم و تجدید خاطره کنم
اونجا رو حسابی تمیز کردم و یه چرت همونجا میخوابیدم
حس میکردم اون اتاق امن ترین جای جهانه
تو وجب به وجب اون اتاق به دنبال نشونه ای از اون میگشتم اما انگار حتی یک تار مو هم از خودش به جا نذاشت

فکر میکردم اگه چند روز بگذره این حال و هوا از سرم می پره و فراموشش میکنم اما عشق آرمان دوباره تو دلم زنده شده بود و همزمان با این عشق، عذاب وجدان ترد کردن اون هم به سراغم اومد
فکر اینکه چطوری بهش فهموندم که به بهراد علاقه دارم و باید خودشو کنار بکشه

من فقط به خاطر اینکه بهراد دانشجوی رشته پزشکی بود، بهش تمایل پیدا کردم چون مادرم هم به این ازدواج راضی بود و تو خیالم فکر میکردم بهراد قراره جراح مغز و اعصاب بشه و هزار تا خیال خام دیگه، نمیدونستم به طمع دارایم باهام ازدواج کرده

یهو یاد حقه بازی و بد ذاتی دوستای دانشگاهیم افتادم که چطور سعی میکردن آرمان رو پسری دوزاری و بی ارزش جلوه بدن اما خودشون در حال تلاش برای نزدیک شدن بهش بودن
هر چی بیشتر میگذشت بیشتر ازشون متنفر میشدم
شماره دو سه تاشونو داشتم و شماره سه چهار تای دیگه رو هم از این اون گرفتم
به همه شون زنگ زدم و در مورد اون پیامک هایی که واسه آرمان میفرستادن ازشون بازخواست کردم
همه شون منکر شدن و گفتن که اصلا همچین کاری نکردن اما یکی شون که اسمش منیره بود با پررویی جواب دادو هوار منو داد و گفت خفه شو دختر پر رو، آره خوب کردم که سعی کردم که تو و اون پسر خوشگله به هم نرسین،
مگه فرق من و تو با هم چی بود که یه عالمه دارایی پدرت به تو رسیده و فلان ماشین زیر پاته و فلان جای شهر زندگی میکنی؟
حالا با تمام این امکانات میخواستی با یه پسره خوشگل هم ازدواج کنی؟
یعنی هر چی رو که تو زندگی واسه خوشبخت شدن لازم بود و کنار هم رج کنی؟ دلم خنک شد که بهش نرسیدی
میدونی درد شما از دماغ فیل افتاده ها چیه؟ اینه که خدا هواتونو بیشتر از ما داره، چرا خدا هر چیز خوب رو باید واسه تو در نظر گرفته حتی دست یه پسر خوب و خوشگل رو هم میخواست تو دست تو بزاره
و بعد گوشی رو قطع کرد و شماره منو هم مسدود کرد

سرم بابت این همه بد ذاتی و بد قلبی سیاهی رفت
من رفیق بدی واسه شون نبودم که اونا انقد نامرد بودن
ساعت ها گریه کردم و از فریب بزرگی که خورده بودم ناراحت بودم

تنها کسی که دوس داشتم بهم آرامش بده پریسا بود اما اون گوشی رو بر نداشت تا اینکه به از دو سه روز بهم زنگ زد
گفت سلام بی معرفت چه عجب یادی از ما کردی
تا اینو گفت گریم شروع شد و گفتم: کجایی پریسا نیاز دارم باهات حرف بزنم
اونم گفت: من الان مهد کودکم و تا ساعت یک باید همینجا باشم، میخوای امروز رو مرخصی ساعتی بگیرم
گفتم نه فقط بگو ساعت چند بیام دنبالت

گفت: باشه فقط باید بریم خونه ما، تا  واسه شوهرم ناهار درست کنم
گفتم: نگران نباش من ناهار میگیرم

اون روز رفتیم خونش و تا ساعت 5 عصر که شوهرش برمیگشت باهاش حرف زدم

تا واسم چایی آورد و گفت چه خبر چکار میکنی؟ زدم زیر گریه
داستان رو واسش تعریف کردم
اونم گفت: خوب الان بعد 5 سال، ناراحتی و گریه چه فایده ای داره؟ انتخاب خودت بوده دیگه پسره که تقصیری نداره
گفتم نمیدونم پریسا

پریسا گفت: تو دختر خود ساخته ای بودی که از همون نوجوانی کنار پدرت کاسبی رو یاد گرفتی، از تویی که دنیا دیده بودی بعید بود که چنین اشتباهی کنی؛ خدا پسره رو آورد گذاشت تو بغلت
اونم نه هر پسری یه پسره خوشگل و اصیل
و تو برای بدست آوردنش کافی بود دستشو بگیری و ببری سر سفره عقد، اونوقت از بس درگیر ظاهر بودی که فراموش کردی بزرگ و کوچک بودن به مدرک تحصیلی و خانواده و محل زندگی نیست. عه عه پسری با چهره آلن دلونی مثل پرنده خوشبختی اومده رو بوم تو نشسته و تو اونو از بومت پروندی اون وقت میشینی رو به روم گریه میکتی؟

گفتم: گولم زدن پریسا
پریسا با خنده گفت: اگه اینطوره پس من چرا نتونستم نظرتو عوض کنم؟ چرا اون پنج شیش تا تونستن تورو قانع کنن که پسره دهاتی هست و بی سواده و در شأن تو نیست اما من نتونستم؟ مقصر اصلی تویی شیما، حرف اونارو به این خاطر پسندیدی که به نظر شخصی خودت نزدیک تر بود

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش پنجم (شکوفه مرداد ماهی)

حتی تحمل سلام علیک یه زن باهاش رو نداشتم
به شدت نسبت به اون شکاک بودم
چون حس کرده بودم که چه گوهر نایابی هست
لعنتی هم خوشگل بود، هم خوش استایل و هم خوش صدا
در عین اینکه به شدت باهوش و چیز فهم بود، خیلی گاگول و ساده هم بود

یه روز تو کافی شاپ که با همکلاسی دوران دبیرستانم نشسته بودم مثل همیشه تو فکرش رفتم
دوستم الی متوجه شد و گفت: چته شیما چیزی شده؟ انگار حس هایی تو وجودت شکل گرفته
نخواستم بهش بگم اما آدم عاشق دهن لق میشه
اول یه چیزای مبهمی گفتم اما از حرف زدن در مورد اون سیر نمیشدم
این شد که سیر تا پیاز علاقمو بهش گفتم
دوستم المیرا گفت: عکسی چیزی ازش داری؟
گفتم آره
چند عکس بهش نشون دادم که الی با خنده گفت: این پسره فکرتو مشغول کرده؟
گفتم آره چطور مگه؟
گفت: یه جوری گفتی خوشگله که من فکر کردم الان با دیوید بکهام مواجه میشم
تو چقد ساده ای شیما، میدونی وی هستی و به چه خانواده ای تعلق داری؟ به فک و فامیلت چی میخوای بگی؟ میخوای بگی عاشق یه پسر دیپلمه شدی که یه کم قبافه دخترونه داره و کمی مودبه؟
حرفای الی خیلی تو ذوقم زد
من آدم دهن بینی بودم واسه همین گفتم: حالا که هیچ چی معلوم نیست
فرداش هم الی دم در مغازه اومد و با دیدن آرمان بهم گفت: به نظرم نه تنها خوشگل نیست بلکه رفتارش شبیه پسرای عقب افتاده هست
وقتی به حرفای الی دقت کردم متوجه شدم راس میگه
حس کردم که آرمان زیادم خوشگل نیست و رفتارشم شبیه پسرای باکلاس تو دانشگاه نیست

الی تقریبا هر روز پیشم میومد و مدام تکرار میکرد که از شر این احساس کودکانه خلاص شو چون مانع اهدافت میشه در شأن خانواده شما نیست

من این موضوع رو با دوستای دانشگاهیم هم در جریان گذاشتم
دوستای دانشگاهیم شش نفر بودن
همشون با شنیدن ماجرا و دیدن عکس های آرمان همون حرفای الی رو تکرار کردن
به این نتیجه رسیدم حق با اونا بود و آرمان زیادم خوشگل نبود و احساساساتی که نسبت بهش داشتم باعث شده بود تا اونو خوشگلتر از چهره واقعیش بدونم
از طرفی به این نتیجه رسیدم که در شأن خانواده بزرگ ما نیست

مدام به این فکر میکردم که اگه با آرمان ازدواج کنم به فک و فامیلام چی بگم؟ مثلا اگه بپرسن شغلش چیه یا تحصیلاتش چیه و از همه مهمتر محل زندگی خانوادش کجاست چی بگم؟
بگم شام و ناهار و حقوق ماهیانشو خودم میدم؟
دوستام هم بیشتر به در مغازه میومدن و منم رفتارمو با آرمان عوض کرده بودم و مدام بهش میگفتم که برای ما چایی بیاره یا وسایل مغازه رو گردگیری کنه

تنها کسی که تشویقم کرد که باهاش ازدواج کنم همکلاسیم پریسا بود که جزو اون شش نفر نبود
اون با دیدن عکس آرمان خشکش زد گفت: اوه مای گاد این چه پسریه دیگه چقد خوشگله لعنتی
با شنیدن حرفام در مورد رفتارش بهم گفت: معطل نکن شیما، این پسره یه پسر معمولی نیست دارای اصالت ذاتیه
گفتم آخه خیلی ساده هست
با خنده گفت: ساده نیست دختر، اصیله، تو محیطی بزرگ شده که نتونسته حقه بازی و بججنسی رو یاد بگیره

گفتم: وضع مالیش خوب نیست خانوادشم دهاتی هستن
پریسا گفت: الان 23 چهار سالشه، اگه تمام طول زندگیشو هر روز میرفت کارگری و پول رو پول میزاشت و هیچ چی نمیخورد بازم میتونست وضع مالیش خوب بشه؟ اگه پولدار نیست واسه اینه که شریط زندگیش نذاشت پولدار بشه اما تو که به لطف میراث پدری وضع مالیت خوبه، باهاش ازدواج کن و مثل یه نهال درخت پرورشش بده، بهت قول میدم چند سال بعد می بینی که انقد بزرگ شده که سایه امن وجودش تمام زندگی خودتو و دارایی تورو پوشش داده 

حرفای پریسا خیلی آرومم کرد اما حضور الی و اون شش تا همکلاسیم که زیاد به مغازم تو رفت آمد بودن بذر تردید رو تو وجودم کاشت و اون شکوفه مرداد ماهی رو خشکاند
تو دلم گفتم مگه وسط مرداد ماه هیچ درختی شکوفه میزنه که من به ءرمان دل دادم؟
من حرف اونا رو بیشتر می پسندیدم تا حرف پریسا رو
دیگه رفتارم با آرمان سرد شده بود
بخصوص اینکه سر و کله یه خواستگار با کلاس پیداش شد
اسمش بهراد بود، دانشجوی ترم چهار رشته پزشکی
یکی از فامیلای پدریم به مادرم پیشنهاد داد و من هم بعد چند روز پیامک بازی و تماس بهش دل دادم
یه روز میخواست بیاد دنبالم که با هم بریم بیرون و باهاش آشنا بشیم
منم آرمان رو صدا زدم و وحشتناک ترین کار ممکن رو در حقش انجام دادم
ماجرای خواستگاری رو واسش توضیح دادم و گفتم وقتی بهراد اومد بره داخل حیات پشتی و بعد از اینکه رفتیم در مغازه رو باز کنه
غم عجیبی تو نگاهش موج میزد
میدونستم بهم علاقمند شده و هدفم هم از اینکار این بود که بهش بفهمونم که دلم یه جا دیگه گیره و دیگه بهم فکر نکنه

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش سوم(شکوفه مرداد ماهی)

پا شد و از داخل کمد دو تا بشقاب و قاشق و چنگال آورد و یه پارچه رو هم به جای سفره پهن کرد
من با اینکه گرسنه نبودم اما دوس داشتم هم سفرش بشم واسه همین یه کم از برنج و گوشت برداشتم و مشغول شدم

اونم مشغول شد اما متوجه شدم از اینکه با من همسفره شده معذبه چون چند بار چنگال از دستش افتاد. هر بار هم با یه ببخشیدن گفتن چنگال رو بر میداست

من محو تماشاش بودم
ترکیب چهرش خیلی خوشگل بود
دوس داشتم باهاش هم کلام بشم واسه همین گفتم: آقای شکوفه
گفت: جانم خانوم زمانی

گفتم: میگما ای کاش ماست میگرفتم نه؟
گفت: عیب نداره رب انار هستش

گفتم: درسته ولی ماست یه چیز دیگس از فردا شب ماست هم میگیرم
با این حرفم چند ثانیه دست از غذا کشید و مکث کرد و بعد دوباره مشغول خوردن شد
انگار متوجه شد که من از این به بعد میخوام بیام و هم سفرش بشم
دستمو خونده بود و متوجه حس هایی تو نگاه و رفتارم شده بود
خودم هم باورم نمیشد که با این سرعت بهش وابسته بشم اونم منی که همیشه حواسم جمع بود

بعد از اینکه شام تموم شد واسه اینکه نشون بدم چه زن کاری و اهل خونه و زندگی هستم ظرفارو برداشتم و گفتم اینو من میشورم
اما اون با سرعت بشقاب رو از دستم گرفت و گفت: نه نفرمایین خانوم زمانی

گفتم: هر جور خودت راحتی من با اجازت رفع زحمت میکنم
دستمو به سمتش دراز کردم و باهاش دست دادم
تقریبا هم قد بودیم
و حس میکردم یکی دو سانت ازش کوچیکترم
گفتم خدا حافظ آقای شکوفه
اونم باهام دست داد و گفت: بابت سام مرسی، شبتون آروم خانوم زمانی
موقع برگشت به خونه هم مدام بهش فکر میکردم
متوجه بودم که دلباختش شده بودم
اونم به این سرعت که هنوز بیست چهار ساعت از دیدنش نگذشته بود
وقتی به خونه برگشتم یه راست به طرف اتاقم رفتم
دوباره به پسره زنگ زدم و گفتم: شکوفه، همه چی مرتبه؟
گفت: بله بله خانوم زمانی همه چی مرتبه
گفتم خوبه
منتظر بود تماسم به پایان برسه اما نه دلم میومد تماس و قطع کنم و نه حرفی برای گفتن داشتم
گفتم: فردا ساعت 9 مغازه رو وا کن منم ساعت 10 میام
گفت: چشم خانوم زمانی
هفت هشت دقیقه بی دلیل تماس رو با سفارش های الکی کِش دادم
که مثلا تا قیمت نگرفتی به کسی جنس نده و کف مغازه رو آب و جارو کن و از این حرفا
دوباره متوجه شدم که مادرم پشت دره و طبق معمول رو چارپایه رفته و داره از داخل شیشه روی در منو نگاه میکنه

با پسره خدا حافظی کردم و گفتم مامان تویی؟
هول شد و گفت: آره همینجا پشت درم ، یه عنکبوت رو در اتاقت بود گفتم اونو بردارم بندازم بیرون
در رو باز کرد و اومد داخل و گفت: همون آقا دکتره هست؟
گفتم: کدوم آقا دکتر؟
گفت: همونکه خواستگارت هست دیگه
گفتم: نه مامان این کارگر جدید مغازه ماست
مامانم اعصابش خورد شد و گفت: خوب زودتر میگفتی نزدیک بود از چارپایه بیفتم پایین
اون شب هم به سطح توقعات مادرم فکر میکردم و هم به خواست های خودم

محال بود که مامان رو قانع کنم به ازدواج من با پسره رضایت بده
از طرفی پسره هم مثل شکوفه ای بود که وسط اون مرداد ماه داغ تو سینم رویده بود و نمیتونستم بی خیالش بشم

فردا ساعت 10 صبح به مغازه رفتم
همه چی شیک و مرتب سرجاش بود
مغازه رو برق انداخت بود
با دیدن من بهم سلام کرد و گفت: سلام خانوم زمانی
گفتم: سلام شکوفه
گفت: سپاس از شما، اگه میشه یه خواهش از شما داشته باشم
گفتم: گوشم با شماست
گفت: میتونین بنده رو با نام شکوه فر یا آرمان صدا کنین؟
گفتم: مگه همین شکوفه چشه؟

گفت: آخه  اسم دخترونس
گفتم: نترنس من پیش کسی نمیگم فقط وقتی تنها هستیم
گفت: هر چی شما بفرمایین
گفتم: آفرین، به این میگن حرف حساب، دوس دارم تا آخر عمر هر حرفی که میرنم در جوابم همینو بگی
گفت: عذر میخوام تا آخر عمر؟

ناخواسته سوتی داده بودم چون منظورم حرف شنوی پس از ازدواج بود
گفتم: منظورم اینه که شاید تا آخر عمر همینجا کار کنین و واسه خودتون کسی بشین
گفت: خیالمو راحت کردین چون یه لحظه فکر کردم واسه بدهی آقاجون باید تا آخر عمر اینجا باشم
گفتم بیا اینجا شکوفه
جلوتر اومد و گفت: بگوشم
از داخل کشو هر چی چک و سفته بود و در آوردم و گفتم سفته پدر بزرگتو پیدا کن
اونم دنبالش گشت و پیداش کرد و گفت: خدمت شما
سفته های پدر بزرگشو جلوی چشمش پاره کردم گفتم: اگه نگران بدهی پدر بزرگت هستی همین الانم میتونی تشریف ببری چون دیدی که تمام سند و مدرک بدهی پدربزرگتو جلوی چشمت پاره کردم

یه لحظه ترسیدم که نکنه واقعا بگیره بره واسه همین گفتم: اما اگه میخوای یه عمر راحت زندگی کنی و کار یاد بگیری لطفا طاقت بیار
تا اینو گفتم سرشو پایین انداخت و گفت: چشم ، شما دستور بفرمایین
گفتم: حالا صندلی رو بیار کنارم بشین تا بهت کار یاد بدم چون ممکنه روزایی که کلاس دارم دم در مغازه نباشم
اونم کنارم نشست و اون روز و روزای دیگه حسابی مشغول یادگیری شد

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش نخست (شکوفه مرداد ماهی)

امان ازین غریبه های لعنتی
اونایی که یهو وارد زندگی مون میشن و مارو به خودشون وابسته میکنن
و بعد از اینکه حسابی مارو به خودشون وابسته کردن یهو غیبشون میزنن

لعنتی ها انقد خوب هستن که بدون اینکه تقصیری داشته باشن یهو میرن و ما نمیتونیم از اونا دلخور باشیم چون خودمون دلشونو شکستیم و تمام تقصیر ها گردن ماست
امان از این غریبه های لعنتی

اون موقع بیست و دو سالم بود و مثل همیشه پشت دخل مغازه برنج فروشی خودمون نشسته بودم
ما عمده فروش بودیم و بیشتر مشتری های ما رو مجالس های بزرگ تشکیل میدادن
خیلی از رستوران ها هم مشتری ما بودن

اون روز رو فراموش نمیکنم چون بی دلیل حس خوبی داشتم
نمیدونستم قراره چه کسی وارد زندگیم بشه
همون پیرمرد دوباره اومد
دوازده ملیون به ما بدهکار بود و من قصد داشتم ازش شکایت کنم. پدرم سه سال پیش هجده ملیون بهش داده بود و قرار بود تو کمتر از پنج سال به اندازه این پول به ما برنج درجه یک تحویل بده اما فقط به اندازه شش ملیون تومن واسه ما برنج آورده بود
هفته قبل رفتار خوبی باهاش نداشتم
تو کاسبی خیلی جدی و بی رحم بودم
البته اون موقع بیست و دو سالم بود و چندان اهل ادب و احترام به بزرگتر نبودم
از طرفی مبلغ زیادی به ما بدهکار بود و هیچ پولی هم برای جبران نداشت

فروشگاه ما یک برنج فروشی سرشاسی در سطح شهر بود و پس از فوت پدرم، من مسئول فروشگاه شده بودم

اون پیر مرد دوباره اومده بود که مهلت بگیره ، اما اینبار تنها نیومده بود یه پسر خیلی خوشگل همراش بود
همون غریبه لعنتی

اون لعنتی مشخص نبود که دختره یا پسر
بعدها که منو دوستم سیمین ابروهاشو دست زده بودیم کاملا شبیه دخترها شده بود به طوری که اگه یه شال رو صورتش مینداختیم کاملا شبیه دخترها میشد
البته فقط صورتش شبیه دخترها بود ولی هیکلش مردونه بود

موهاشو به صورت نامرتبی به یه طرف صورتش شونه کرده بود
مشخص بود که با دست اینکارو کرده
فرم لباشو انگار نقاشی کرده بودن

با دیدن اون دل رو بهش سپردم و ضربان قلبم تند شده بود
تو اون ظهر داغ مرداد ماهی احساس کردم خیلی سردم شده
زیبایی اون پسر دلم رو به لرزه در آورده بود
نگاه های کنجکاوانش به کیسه های برنج داخل مغازه خیلی جذاب بود
چشمای پر آبش حاکی از مظلومیت ذاتی اون داشت
که بعدها فهمیدم واقعا پسر مظلومی هست
ساکی ورزشی که زیپش خراب یود رو دوشش بود
یه حوله حموم قدیمی هم توش خودنمایی میکرد
تو عمرم پسری رو به جذابی اون ندیدم

محو تماشای پسره بودم و متوجه نشدم که پیرمرد به سمت میز من اومده
پیرمرد که بابت رفتار هفته پیش من ترسیده بود به آرامی و با احتیاط گفت: سلام دختر خانوم
با ادب و احترام گفتم: سلام آقای شکوه فر. حالتون خوبه؟
از رفتار مودبانه من تعجب کرد
پیرمرد اون پسره رو صدا زد و گفت: آرمان جان پسرم بیارش

آرمان؟ پس اسمش آرمان بود
پسره به سمت میز من اومد و پلاستیک سیاه داخل دستش رو، روی میز گذاشت

پیرمرد گفت: دختر خانوم، باور کن به هر دری زدم نتونستم بیشتر از یه ملیون جور کنم
پسره هم شروع به حرف زدن کرد و گفت: خانوم، من اومدم تهران که کار پیدا کنم و تمام بدهی شمارو پرداخت کنم
پس اگه قراره کسی رو بشناسین یا حتی اگه قراره کسی رو بفرستین زندان لطفا منو به جای پدر بزرگم بفرستین

وای لعنتی چه صدای گرم و مردونه ای داشت بر عکس قیافش که به دخترها میخورد، استایل و رفتار و صداش کاملا مردونه بود
یه کاریزمای واقعی بود
شایدم فراتر از اون
یک سوپر کاریزمای دلچسب
یهو یه فکری از سرم گذشت و گفتم: شما دنبال کار میگردین؟
گفت: بله شما سراغ دارین؟
گفتم: من دانشجو هستم و به خاطر کارای مغازه، الان دو ترمه که مشروط میشم،
برای همین به دنبال یه فروشنده میگردم، میتونیم یه کار دیگه انجام بدیم، شما فروشنده مغازه ما میشین و من هم ماهی چهارصد تومن از بدهی پدربزرگتون کم میکنم
یه اتاق و سرویس و حمام هم پشت همین مغازه چسبیده به انبار هست
شبها هم همینجا می مونین
هم پسره خوشحال شد و هم پیرمرد

به پیرمرد هم گفتم: ناهار مهمون من هستین و بعد ناهار خودم شما رو به ترمینال میرسونم تا به شهرستان برگردین، این آقا پسر هم همینجا میمونه هزینه شام و ناهارش هم با من
پیرمرد بیچاره گفت: یعنی اگه اینجا باشه و برای شما کارکنه دیگه بی حساب میشیم؟
گفتم: این آقا پسر ماهی چهارصد تومن بدهی شما رو صاف میکنه، ماهی سیصد هم ماه به ماه بهش پرداخت میشه، شام و ناهارم که با آشپزخونه سر خیابون هماهنگ میکنم واسش میارن
سی ماه که اینجا بمونه تسویه میشیم البته من سعی میکنم از این آقا پسر یه کاسب کار بسازم تا همینجا واسه خودش یه مغازه ردیف کنه، این یه ملیونی هم که آوردین و رو با خودتون ببرین تا از هرکی قرض گرفتین پسش بدین

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 نشانه آشکار اصالت ذاتی

💥 در این کلیپ می بینیم که داماد با اینکه با بی ادبی عروس مواجه شده است اما خونسردی خود را حفظ نمود و به دور از هرگونه مقابله مثل هدی کودکانه و لج بازانه، عمل زشت عروس را تکرار نمیکند

✨ کنترل خشم و عدم مقابله به مثل، یکی از ویژگی های افراد اصیل می باشد

💥 کانال راه مردان، مجموعه ای از داستانهایی در مورد ویژگی های اخلاقی نژاد آریایی

/channel/Rahemardan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش آخر (باران شعله ور)

امروز که سن من از 42 سال گذشت و دو سال از باران و بهمن هم بزرگتر شدم بهتر درک میکنم که وقتی مثل باران در یک شهر غریب مشغول تحصیل در یک رشته سخت باشی در حالی که دلت پیش یک پسر با لیاقت هست به چه معنیه
اونم نه یکی دو سال بلکه بیشتر از بیست  سال

و یا مثل بهمن بیش از دو دهه، زیر تابش سوزان آفتاب و یا در زیر برف و باران با گوسفند ها توی دشت باشی تا عشقت به راحتی بتونه تحصیل کنه به چه معنی

هر وقت که به کوهستان میرم و روستای اجدادیم از پشت کوه نمایان میشه به یاد عشق سوزان باران و بهمن می افتم عشقی که پس از بیست سال چشم انتظاری بلاخره به هم رسیدن اما تنها هفت سال دوام میاره

هر باری که به سر خاک میرم و چهره و اسم اون دو عزیز رو میبینم و یا به خونه سوخته اونا میرم که از اون خونه با شکوه تنها کف سنگ چین  300 متری باقیمونده ناخدا گاه اشک میریزم
ای کاش میدونستم خونه شون قبل از آنش سوزی چه شکلی بود
روستای ما چه بزرگانی رو پرورش داده بود

بدون شک این دو از نسل همون پهلوانان ایرانی بودن که تا آخرین قطره خونه شون با لشکر خلفای اموی و عباسی جنگیدند و وارث اصالت اونا بودن

"پایان"

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش سیزدهم (باران شعله ور)

من بهمن رو در حال بالا رفتن از پله ها دیدم
خیلی عادی  پنجره آتش گرفته خونه رو با لگد باز کرد و شعله ها هم از داخل خونه به استقبالش اومدن و اونو در آغوش گرفتن
بهمن بدون توجه به حرارت آتش به آرامی پای خودشو بلند کرد و از پنجره رد کرد و وارد خونه شد
کمتر از یک ثانیه بعد در وسط شعله ها محو شد
درست مثل همون دوران کودکی که وقتی برای آب تنی وارد آب سرد چشمه میشدیم. که ما باید بالای نیم ساعت با آب ور میرفتیم تا تن مون به سرمای چشمه عادت کنه اما بهمن به آرامی و بدون توجه به یخ بودن آب وارد چشمه میشد و همون لحظه تا گردن تو آب فرو می رفت و با لبخند به ما میگفت: حس میکنم آب یه کم سرده
اون لحطه هم جوری وارد خونه شد که انگار داره وارد باغ میشه
من به طرفش دویدم اما دیر شده بود
بهمن هم تصمیم احمقانه ای گرفت. چون تحمل از دست دادن باران رو نداشت

من تا اون روز فکر میکردم باران خیلی بهمن رو دوست داره اما اون شب متوجه شدم که عشق بهمن به باران هم بیشتر از باران باشه کمتر نیست
حتی نخواست یه روز پس از مرگ باران زنده بمونه شایدم باران هم اگه با صحنه مرگ بهمن مواجه میشد همین کار رو میکرد
بیچاره ها همونجایی که عشق شون شروع شد جونشون رو از دست دادن

بابا وقتی به اینجای داستان رسید نتونست جلوی گریه شو بگیره
منم بغض کرده بودم و یاد آهنگ حبیب افتادم که میخوند:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

گروهی بر آن اند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد

غم این داستان به تنم نشست و از یک داستان معمولی و سرگرم کننده به یک داستان بسیار غمگین تبدیل شد چون من دقیقا خونه بهمن و باران رو میدونستم کجاست
یک خونه روی تپه که. کف ساختمان مثل تخت جمشید سنگ چین شده بود و ما روش بازی میکردیم
بچه ها بهش شهر سوخته میگفتن و ما بیخبر از اتفاقی که پانزده شانزده سال قبل در اینجا اتفاق افتاد و چه زوج بزرگی در این نقطه جانشون رو از دست دادن مشغول بازی میشدیم

اون لحظه چقد دوس داشتم دوباره شهر سوخته رو ببینم چون با شنیدن داستان پدر، تازه بقایای یک عشق پاک و آتشین رو احساس کردم
تازه پی برده بودم که وقتی پدرم از عشق باران و بهمن نسبت به هم حرف میزد منظورش چی بود

پسری که خودشو فدای پیشرفت دختر مورد علاقش میکنه و دختری که رشد و پیشرفت و دریافت مدارک تحصیلیش کوچکترین اثری در کاهش علاقه به پسر مورد علاقش نداره
اونم در دهه چهل و پنجاه که اُبُهت یک پزشک متخصص که چند تخصص رو هم از خارج از کشور داشت

بابا نیم ساعت سکوت کرد و بعد ادامه داد گفت: اون شب انقد از دست خدا کفری بودم که رو به آسمون کردم و گفتم: خدایا اگه خدایی بلد نیستی تو بیا پایین من برم بالا، یعنی بعد از بیست سال عشق و دوری، زندگی این دوتارو رو باید اینطوری تموم میکردی؟
اون شب خیلی کفر گفتم و البته طبیعی هم بود چون  تمام لحضاتی که باران و بهمن از هم دور بودن رو با بهمن گذرانده بودم
دخترم تو نمیدونی بیست سال چوپانی یعنی چی، مگه وقت میگذره؟
بیست سال چشم انتظاری و در حسرت بهار و تابستان بودن
در انتظار دیدن باران یادمه بهمن از دوازدهم آبان ماه منتظر اومدن عید بود تا باران رو ببینه
هر روز حساب کتاب میکرد که چند روز به عید مونده

بهمن گاهی پیش خودش میخندید
گاهی راه خونه رو گم میکرد
گاهی حواسش نبود و داخل چاله چوله می افتاد
گاهی فراموش میکرد کجا میخواست بره
همه اینا نشونه این بود که بهمن تا چه حد عاشق باران بود
همیشه با کمترین هزینه زندگی میکرد تا پول بیشتری برای در اختیار گذاشتن باران داشته باشه
باران هم به شدت بهمن رو دوس داشت
عشق شدید باران به بهمن رو بعد ها از زبان همون دکتر تهرانی یعنی دکتر بیتا شنیدیم که در تمام دوره هشت ساله تحصیل باران، همکلاسش بود

دکتر بیتا که متوجه شد باران و بهمن بیش از یه ساله به تهران برنگشتن تصمیم گرفت خودش به شمال بیاد تا باران رو ببینه. اون  به خونه ما اومد تا ببینه علت خرابی خونه باران چیه و وقتی متوجه موضوع شد ساعت ها گریه میکرد
اون موقع روستای ما تلفن نداشت و کسی نمیتونست جویای حال ما بشه مگه اینکه خودش با پای خودش میومد

دکتر بیتا میگفت: هر شب که درس خوندن باران تموم میشد پشت پنجره می نشست و به بهمن فکر میکرد
هیچ وقت تو هیچ اردوی دانشجویی یا جمع های صمیمی دانشجویان شرکت نمیکرد چون میگفت لذتی برام نداره چون بهمن پیشم نیست
یه بار ندیدم به دنبال دوستی با پسر های دانشگاه باشه چون تمام وجودش به بهمن تعلق داشت

Читать полностью…
Subscribe to a channel