rahemardan | Unsorted

Telegram-канал rahemardan - راه مــــــــردان

140

مجموعه داستانهایی در مورد ویژگی های اخلاقی نژاد آریایی

Subscribe to a channel

راه مــــــــردان

🔴 بخش هفتم (شاخه خشک روی درخت )

هر جای اون دفتر که به نظر میرسید یک دفتر حسابداری باشه که برای نوشتن خاطرات استفاده شده بود یک نشانی از تمام اتفاقاتی که تو این چند سال افتاده بود دیده میشد

در یکی از صفحات نوشته بود
اون روز رو هیچ وقت از یاد نمی برم که رئیسم منو دستیار خودش کرد و حقوقم یهو ده برابر شد و من از ذوق تا خونه دویدم که بهت  بگم که دیگه وضع مالیم خوب شده و نیاز نیست هر شب گریه کنی و بگی چرا واسم چیزی نمیخری
اما وقتی وارد خونه شدم تو نبودی؛
تو رفته بودی
اکرمی قشنگ من رفته بود
و فقط یه نامه ازش باقی مونده بود
که تا حالا صد دفعه خوندمش و خودمو نفرین کردم

دختر داییم با خوندن این بخش از داستان گفت: پسره بیچاره تا اکرم پاشو از زندگیش گذاشت بیرون بلافاصله برکت وارد زندگیش شد حقوقش هم ده برابر شد، اعصابم خورد شد پس برم بخوابم که تا بیشتر از این حالم از اکرم بهم نخورده، شب بخیر.
راستی این دفتر رو هم فردا باید ببریم بزاریم سر جاش چون اگه پسره بیاد و ببینه دفتر نیست میفهمه اکرم بی لیاقت اومده و خیلی داغون میشه

دفتر رو گرفتم و فکرشو نمیکردم تا صبح مشغول خوندنش بشم

از متن نوشته هاش متوجه شدم که بیژن تا پنج سال پس از رفتن اکرم تو همین خونه زندگی میکرده و بعد از اون یه خونه لوکس تو همین شهر خریده اما همه چی رو دست نزده باقی گذاشته تا وقتی اکرم برگشت متوجه بشه خونه و زندگیش تکونی نخورده، از طرفی دوس داشت حال و هوای خونش مثل همون شکلی باشه که اکرم کنارش زندگی میکرد
فقط هفته ای یه بار جمعه ها برای تمیز کردن خونه برمیگشته و سعی میکرده تا حد امکان وسایل رو سر جای قبلیش بزاره
امروزم شنبه بود پس دیروز تو اون خونه بوده از طرفی برای دیدنش باید تا 6 روز دیگه صبر میکردم که فرصت موندن نداشتم

هر صفحه از اون دفتر بیشتر منو کنجکاو می کرد که الان کجاست و چکار میکنه

در بخشی از خاطراتش نوشت: وقتی دوستم بهم گفت که اکرمی دوباره ازدواج کرده  داغون شدم و خیلی سریع خودمو به ایران رسوندم
پس از چند روز ایستادن سر آدرسی که دوستم گفته بود اکرمی رو همراه شوهرش دیدم
پاهام شل شد و بیش از این تاب و تحمل وزن منو نداشت
باور نمیشد این همون اکرمی باشه که بهم میگفت بدون تو می میرم
اما پیش خودم گفتم شاید اینطوری خوشبخت تره و من چیزی جز خوشبختی اونو نمیخواستم پس گفتم بهتره بی سر و صدا از طزندگیش برم بیرون
به حدی حالم خراب شده بود که حتی با دوستام هم خداحافظی نکردم


یه صفحه دیگه نوشته بود که کارفرما و همکارام بهم میگن تو خیلی کار رو جدی میگیری و از همه زودتر سر کار میای و از همه دیرتر میری و همراه بقیه کارگرها مشغول کار میشی
بیچاره ها فکر میکنن من ادم با مسئولیتی هستم اما نمیدونن که اگه مشغول کاری نشم دیوانه میشم و مدام به اکرمی فکر میکنم
اونا خبر ندارن تا چه حد بی عرضه هستم که حتی توانایی نگه داشتن زنم رو نداشتم

تو صفحه دیگه نوشته بود که سومین سال از رفتن اکرمی بود که صاحب خونه از راه رسید و بهم گفت باید خونه رو تخلیه کنم چون مشتری دست به نقد دارم و میخوام بفروشمش
و من گفتم این خونه یادگار همسرم هست  چرا این خونه رو به خودم نمیفروشی هر چی اون مشتری گفت من دو برابرش رو بهت میدم و صاحبخونه هم با خوشحالی قبول کرد و من خونه رو خریدم

و عجیب ترین بخش خاطراتش هم این بود که از صحبت با یه فالگیر حرف زد که بهش امید واهی داده بود: گویا از فالگیر در مورد اکرم پرسید و فالگیر بهش گفت که: همسرت تورو ترک کرد و با یکی ده ازدواج کرد اما از این جدایی پشیمونه و هر لحظه از زندگیش به یاد تو هست
و وقتی بیژن از اون فالگیر پرسید که آیا برمیگرده این جواب رو شنیده که: بله اون برمیگرده، اما زمانی میاد که تو خونه نیستی

بیژن بعد از توضیح در مورد فالگیر، در ادامه نوشت که : مطمعن شدم روزی اکرم  برمیگرده پس خونه باید همیشه تمیز و مرتب باشه

اوج غمگین بودن خاطرات بیژن جایی بود که به نوشته خودش، یه شب خواب میبینه که اکرم برگشته و اون روز با سرعت خودشو به خونه قدیمیه میرسونه که شاید اکرم و اونجا ببینه اما وقتی با فضای سرد خونه مواجه میشه دلش میشکنه


خاطرات بیژن رو تا صبح خوندم و بعدش خوابم برد اما ساعت 8 صبح به همراه مینا به دنبال بلیط برگشت رفتیم
قبل اون از تمام صفحات دفتر خاطرات عکس گرفتیم و پس از اینکه کلید خونه رو بدون اینکه اکرم بفهمه از داخل کیفش برداشتیم دفتر خاطراتو همونجایی که مینا برداشته بود گذاشتیم و یه سر به اتاق خواب هم زدیم که متوجه شدیم اکرم چند تا از وسایل رو از داخل کشو در آورده بود اما چون هنوز کشو نیمه باز بود کار مارو راحت کرد و وسایل رو به همین ترتیب داخل همون کشو گذاشتیم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش پنجم (شاخه خشک روی درخت)

اکرم گفت: می بینین چقد بدبختم. از اول زندگیم شانس نداشتم و هربار احساس خوشبختی کردم یه چیزی حالمو خراب کرد
دختر داییم دست اکرم رو گرفت و گفت: از من میشنوی به ایران برگرد و بچسب به زندگیت چون امروز از داخل کشو یه چیزی دیدم که بهت نشون ندادم

اکرم با ترس و استرس گفت: داخل کشو چی دیدی خواهش میکنم بگو
دختر داییم گفت: مواد مخدر،
متاسفانه آقا بیژن به هروئین اعتیاد پیدا کرده نمیدونم شایدم کوکائین چون من نمیتونم این دوتا رو از هم تشخیص بدم

اکرم با شنیدن این حرف گفت: وای خوب شد گفتی من چقد دیگه میخوام زندگی کنم که بقیش رو با زندگی به یه معتاد تلف کنم همین فردا برگردیم تبریز
دختر داییم گفت: آفرین اکرم جون ، حالا داری منطقی تصمیم میگیری

اکرم گفت: به نظرم همون بیست سال پیش ترک کردنش هم تصمیم درستی بود و نباید بابت این قضیه خودمو ملامت کنم 
دختر داییم با حالت تمسخر بهش گفت احسنت، مرحبا باریک اله

و در حالی که بهم اشاره میزد که کارم داره گفت: خیلی خوب دخترا بهتره که همه مون بخوابیم چون حسابی خسته شدیم منم باید ساعت شیش صبح بیدار شم و برای سام چای دم کنم، اکرم جون تو هم بخواب چون امروز حسابی زجر کشیدی
اکرم در حالی که رو تخت دراز میگشید به دختر داییم گفت: وای مینا جون داشتم چه غلطی میکردم نزدیک بود خودمو بدبخت کنم خوب شد تورو هم امروز همرامون بردیم

مشخص بود که خترداییم از این حرف اکرم عصبانی شده و در حالی که حرص میخورد از اتاق خارج شد
منم به بهانه خوردن یه لیوان آب پشت سرش رفتم
و دوتایی به سمت آشپزخونه رفتیم

دختر داییم بهم گفت: اگه یه دیقه دیگه پیشش میموندم از پنجره پرتش میکردم بیرون، دختره آشغال خود خواه
راستی سهیلا چند ساله که این دختره دو زاری و بی مسئولیت رو میشناسی؟
گفتم: از همون دوران ابتدایی، چطور مگه

گفت: پدر و مادرشو میشناسی؟ حس نکردی که اونا اکرم رو خیلی لوس و نازنازی و خودخواه بار آوردن؟
گفتم: اره دقیقا همینجور بود

دختر داییم گفت: حالم از اینجور آدما بهم میخوره؛ پسره بیچاره رو از شهرمون فراری داد و آورد یه کشور غریب و بعد خودش اونو رها کرد و رفت
اگه من الکی نمیگفتم معتاده دلش میخواست اینجا بمونه و ضمن اینکه یه مرد ده رو تو تبریز چشم به راه بزاره دوباره پسر مردم رو بدبخت کنه
جالبه اصلا به این فکر نکرد که اگه اینچا بمونه شوهرش تورو تا چه حد میتونه تحت فشار بزاره

گفتم: اره احلاقش همینه خیلی خودخواهه
بیچاره بیژن، خیلی دوس دارم ببینم اون الان چه شکلیه، احتمالا اوضاع مالی خوبی نداره. اون موقع قیافه نسبتا خوبی داشت الان حتما اعتیاد داغونش کرده

دختر داییم گفت: اوضاع مالیش خوبه قیافش هم هنوز خوبه و هیچ اعتیادی هم در کار نیست
گفتم از کجا میدونی؟

دختر داییم با لبخند گفت: من امروز به بهانه اینکه یه چیزی جا گذاشتم کلید رو از اکرم گرفتم و به داخل خونه برگشتم
چون همه چیز این داستان برام مثل یه فیلم جالب بود
یه فیلم عاشقانه جذاب اما غمگین
راستشو بخوای به خاطر اینکه بیژن همشهری ما بود بابت کاری که اکرم بی لیاقت باهاش کرده تعصبم اومد، بیچاره تمام این سالها رو منتظر برگشتن این بی لیاقت به انتظار گذرونده

راستش وقتی الکی گفتم یه چیزی رو جا گذاشتم و به او خونه برگشتم یه بار دیگه به داخل اون خونه کوچیک نگاه کردم
انگار زمان تو اون خونه متوقف شده بود و همه وسایل خونه در حال قدیمی شدن بود
از تلوزیون گرفته تا مدل اجاق گاز و یخچال و میز آرایش
تنها چیزی که هنوز تازگی داشت و بوش به مشامم میرسید عشق و دلتنگی شدید یه مرد لوطی صفت و تنها بود

یهو دوس داشتم بدونم که بیژن چه شکلی بود و الان چه شکلیه
واسه همین به کشو ها و هر جا که فکر میکردم سر زدم تا اینکه یه عالمه عکس از تو کشو پیدا کردم
عکس های جوانی بیژن و اکرم و محل کارش که مشخصه الان اوضاع مالیش خوبه و چند نفر زیر دستش کار میکنن خونش هم تو بالاشهر همین شهره و میشناسم کجاست
از بین اون همه عکس، عکسی که جدید تر بود رو برداشتم و از روش عکس گرفتم

گفتم: یعنی عکس بیژن رو الان داری؟
گفت: آره البته تاریخ عکس مشخص نیست اما به نظر میرسه مال همین امسال یا یکی دو سال قبل باشه
گفتم میتونی عکس رو نشونم بدی؟

اکرم هم گوشی رو از داخل کیفش درآورد و عکسو نشونم داد

وای همون بیژن بود
قیافش تغییر کرده بود اما نه اونقد که نشماسمش
اونم مثل اکرم شکسته شده بود
موهاش هنوز پرپشت اما جو گندمی شده بود
دختر داییم گفت: نامه رو برداشتم و داخل اون دفتر بزرگ گذاشتم و
و پس از اینکه اون دفترو رو داخل کیف گذاشتم  در رو قفل کردم و خودمو به شما رسوندم
با دیدن عکس و روشن شدن ماجرا، یا بچگی های اکرم افتادم و یهو به عالم نوجوانی رفتم
یاد زمانی که منو بیژن همدیگرو دوس داشتیم اما چون پای یه خواستگار بهتر اومد وسط، بیژن رو رها کردم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش سوم (شاخه خشک روی درخت)

تو همین مدت کوتاه که تو ترکیه بودیم شوهرش مدام زنگ میزد و میخواست مطمعن بشه من هم همراه اکرم هستم چون به اکرم میگفت گوشی رو بده به سهیلا خانوم و به بهانه اینکه میخواست بهم توصیه کنه که هوای زنش رو داشته باشم مطمعن میشد که در تمام سفر کنار اکرم هستم. بنده خدا متوجه شده بود که دل اکرم یه جا ده گیره و حواسش به زندگی خودش نیست

من و و دختر داییم به طرف داخل شهر حرکت کردیم و با راهنمایی اکرم، خودمونو به محله ای که اکرم و بیژن زندگی میکردن رسوندیم

یهو چیزی نظر اکرم رو جلب کرد
چند ثانیه ای با گریه به یک در آلومنیومی نگاه کرد
گفتم چیشده اکرم؟
گفت: این در به همون حالتی که بیست سال پیش داشتم به ایران برمیگشتم باقی مونده نمیدونم چرا تمام محله عوض شده اما این در و اون پشت پنجره ای فلزی همون حالته
گفتم شاید صاحبش نخواسته تغییرش بده
به سمت در حرکت کردیم
حتی به گفته خودش زنگ در خونه و گلدون های روی دزدگیر پنجره هم همون حالت باقی مونده بود
این چیزا به نظرم باور کردنی نمیومد و من احساس میکردم اکرم داره هزیان میگه و به خاطر دلتنگی عمیقی که نسبت به بیژن داره فکر میکنه این خونه همون خونه ایه که توش زندگی میکرده

به اکرم گفتم مطمعنی که خونه رو درست اومدی؟ نکنه داری خیالبافی میکنی؟
اکرم با چشمای اشکبار بهم گفت: چرا چرت و پرت میگی سهیلا؟ این همون خونه ایه که من توش زندگی میکردم
هر شب قبل خواب این کوچه و این خونه رو مرور میکنم، بیا اینم همون کلید این در هست
گفتم اگه راست میگی کلید و تو قفل در بچرخون ببینم درو وا میکنه یا نه؟

این حرف و واسه این زدم چون مطمعن بودم این کلید قفل در رو باز نمیکنه اما وقتی اکرم کلید رو تو قفل گذاشت و چرخوند با تعجب دیدیم که در خونه باز شد
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته و چرا قفل این خونه بعد از بیست سال عوض نشده
اکرم داشت به داخل خونه میرفت که گفتم صبر کن اکرم، درسته این خونه هپون خونه ایه که توش زندگی میکردی اما صد درصد توش یکی زندگی مسکنه به گلدون ها نگاه کن همین امروز بهش آب داده شده، پس بزار زنگ بزنیم ببینیم صاحب خونه کیه

چند بار زنگ در رو فشار دادیم اما کسی جواب نداد
اکرم با تردید و دودلی وارد خونه شد و من و دختر داییم هم پشت سرش

یه خونه کوچیک بود که از دو تا قسمت تشکیل میشد
یه هال و پذیرایی نسبتا کوچیک که آشپزخونه هم جز هال بود و یه اتاق خواب که به سرویس متصل میشد

صدای گریه های اکرم با دیدن هال و پذیرایی و رفتن به اتاق خواب بیشتر و بیشتر شد جوری که چند تا ادکلن از داخل کمد درآورد و رو تخت دراز کشید و گریه میکرد
دختر دایم گفت: سهیلا انگار اینجا کسی زندگی میکنه
گفتم چطور مگه
گفت: به فنجان نگاه کن، انگار همین امروز صبح یکی قهوه درست کرده و خورده
یه فنجان خالی و تمیز رو هم گذاشته کنار فنجانش به نظر میاد عزیز رو از دست داده

گفتم ای وای ! پس باید هر چی زودتر این خونه رو ترک کنیم
به سمت اکرم رفتم و گفتم: دختر پاشو بریم یکی اینجا زندگی میکنه اگه مارو تو این خونه ببینه بیچاره مون میکنه

اکرم با گریه بهم گفت: خود بیژنه، کسی غیر اون نیست
گفتم: بابا بیژن معلوم نیست الان کجای جهانه

اکرم گفت: مطمعنم خودشه چون این خونه به همون حالتی که موقع ترک کردن من از این خونه بود باقی موند
جای هیچ چی عوض نشده حتی ادکلن و تیشرت های منم هنوز تو کشو هست حوله صورت منم هنوز به دیوار سرویس آویزونه

گفتم نه بابا خیالاتی شدی چون دو تا فنجون رو کابینت هست
اکرم بدون اینکه فنجون رو دیده باشه با گریه گفت: یکیش تمیزه؟
گفتم آره از کجا میدونی؟
گفت: این عادت بیژن بود که هر صبح قبل اینکه بره سر کار چای رو دم میکرد و یه فنجان رو هم واسه من میذاشت که وقتی بیدار شدم واسه خودم چای بریزم

گفتم سر در نمیارم یعنی چی که همه چی مثل همون بیست سال پیشی هست که تو رو تنها گذاشت؟ یعنی اول سرت کلاه گذاشت و رفت و بعد صبر کرد تا اینکه تو از این خونه بری و دوباره برگشت و در تمام این بیست سال همینجا مونده ؟
اخه این حرف یعنی چی؟

اکرم با جیغ همراه گریه گفت: تورو خدا راحتم بزار سهیلا بزار با درد خودم بسوزم

همه چی واسم گیج کننده بود
یه چیزی از ادعا های اکرم جور در نمیومد
واسه همین کنجکاوانه به دنبال پاسخ سوالاتم گشتم که البته پیدا کردنش کار زیاد سختی نبود
پیش دختر داییم رفتم و گفتم: به نظرت عجیب نیست؟
دختر داییم در حالی که یه دفترچه یاداشت بزرگ رو تو دستش داشت گفت: یعنی هنوز متوجه نشدی که چی شده؟
اونی که نامردی کرد پسره نبوده بلکه اکرم بوده و پسره هم به امید اینکه اکرم یه روزی برمیگرده خونه رو مثل همون روزی که اکرم بی وفا ولش کرده نگه داشته
به نظرت این گریه هایی که داری میشنوی گریه های یه زنی نیست که عذاب وجدان داره؟

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش نخست (شاخه خشک روی درخت )

به چشمای خیس اکرم نگاه میکردم، هنوزم یواشکی داشت به عکس بیژن نگاه میکرد و حسرت میخورد،
از یه ماه پیش فهمید که من هنوز عکسی از بیژن دارم ول کنم نبود
تا اینکه عکس رو به محل کار آوردم و تحویلش دادم
از اون روز به بعد همینطور داره به عکس نگاه میکنه
اگه میدونستم این عکس قراره انقد اکرم رو اذیت کنه هیچ وقت عکس اون لعنتی رو بهش نمیدادم بخصوص اینکه شوهری حساس و شکاک داره
با اینکه بیژن اکرم رو تو کشور غریب رها کرده بود و این دختر بیچاره به سختی تونست خودشو به ایران برگردونه اما مشخص بود که با تمام نامردی های بیژن، پس از گذشت بیست سال هنوزم داره بهش فکر میکنه

اکرم زمانی که فقط 19 سال سن داشت فریب بیژن رو خورد و باهاش فرار کرد و دوتایی به شهر آلانیای ترکیه رفتن
جایی که دختر داییم اونجا زندگی میکنه
شانسی که اکرم آورد این بود که به زبان ترکی استانبولی کاملا مسلط بود وگرنه معلوم نبود چطور میتونست به تبریز برگرده

پدر اکرم یک درجه دار بازنشسته ارتش بود که در عین اینکه اکرم رو خیلی دوست داشت یه مرد بسیار سختگیر و مقرراتی بود و محال بود با ازدواج اکرم با بیژن موافقت کنه واسه همین اون دوتا تصمیم گرفتن به ترکیه فرار کنن تا پدر اکرم این ازدواج رو بپذیره

اکرم زمانی به دنیا اومد که پدرش 48 و مامانش 42 ساله بودن
اونا تنها زمینی که داشتن رو فروختن و به آلمان رفتن تا بچه دار شن و بلاخره موفق شدن که صاحب دختری بشن
البته اهالی محل بر این باور بودن که اکرم بچه اونا نیست و برای اینکه اونو بچه خودشون جا بزنن دو سال از محل ما رفتن و با یه بچه تو بغل برگشتن تا کسی شک نکنه
به هر حال چه اکرم دختر واقعی اون دوتا بوده باشه و چه نبوده باشه این زن و شوهر با تمام مشکلات مالی که داشتن، اکرم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردن
همین موصوع باعث شد که اکرم به موجودی خود خواه و حسود تبدیل بشه اما قیافه خوبش در کنار سادگیش باعث شده بود که تا امروز دوست ما باقی بمونه

اکرم و بیژن زمانی تصمیم به فرار گرفتن که باباش 67 سال سن داشت و مامانش هم یه زن 61 ساله بود
الانم که بیست سال از اون ماجرا میگذره باباش دو ساله که فوت شده و مامانش هم یک زن 81 ساله هست

بیژن هم پسری بی کس بود و شاید یتیمی و بی کسی اون باعث شده بود تا به موجودی حقه باز و خودخواه تبدیل بشه و منم با هوشیاری دوستم پوران موفق شدم قبل از اینکه دیر بشه از شر این عشق خطرناک خلاص بشم
شاید اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم منم به سرنوشت اکرم بیچاره دچار میشدم

اولین باری که حس کردم به بیژن علاقمند شدم 13 سالم بود
بیژن هم 16 سالش بود
بیژن تو گارگاه چوب بری کنار جاده کار میکرد و من وقتی از سرویس مدرسه پیاده میشدم اونو می دیدم
بیژن تو حال خودش بود اما من به شدت از قیافه و رفتارش خوشم میومد
تا اینکه بلاخره یه روز بهم نگاه کرد و لبخند زد
از فرداش هر روز موقع اومدن سرویس مدرسه مون، به کنار جاده میومد و بهم لبخند میزد
یه روز بهش نامه نوشتم و وقتی داشتم از کنارش رد میشدم به طرفش پرت کردم
و تو نامه هم نوشتم که منتظر جواب نامه هستم و فردا همین موقع جواب نامه منو تو همین پاکت بزاره
فرداش با دیدن من نامه رو روی زمین گذاشت و منم به بهانه افتادن کتاب از دستم نامه رو برداشتم و لای کتاب گذاشتم
داخل نامه هم مقداری پول گذاشته بود
از این به بعد کار ما دوتا همین بود
به شدت همدیگرو دوس داشتیم
تا اینکه موقع خدمتش شد و به خدمت رفت
قبل اعزامش هم نامه ای نوشته که یه عکس از خودش توش گذاشت
همین عکسی که الان دست اکرم هست و تو اون عکس، بیژن با موهای بلند در حال خندیدن بود
تو نامه ای هم که همراه عکس بود نوشت که بعد از خدمت حتما میاد خواستگاریم
منم گفتم منتظرش میمونم
قیافه نسبتا خوبی داشت اما دو تا مشکل داشت
اول اینکه تحصیلاتش کم بود و از دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود و مشکل دومش هم چشم چرانیش بود که البته قبل خدمتش این مشکل رو نداشت و نمیدونم موقع خدمتش چه انفاقی افتاد که این طوری شده بود
من باورم نمیشد که به کسی غیر از من فکر کنه تا اینکه پسرعموی پوران که هم خدمت بیژن بود در مورد دختر بازی های اون در محل خدمتش گفت و پوران هم این حرفا رو به گوش من رسوند
من ازش ناراحت شدم

البته قبل اینکه این خبرا به گوش من برسه هم ازش دل کنده بودم چون
همون روزا هم سر و کله یه خواستگار مناسب پیدا شده بود و نتونستم بهش جواب رد بدم
واسه همین به پوران گفتم به بیژن اطلاع بده که اگه این حرفاییک ه در موردش میگن درسته دیگه سمت من نیاد و اونم ده روی اومدن به سمت منو نداشت
از طرفی بیژن هم نه خانواده داشت و پس انداز درست و حسابی

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 من بارها این کلیپ را دیدم و اشک ریختم

💥 این برایند تمام دختران سرزمین ما نیست. شیر زنان ایرانی از نسل تهمینه و پوران و پروین هستند

✨ زنان ایران از جنس همان چهل دخترانی هستند که برای اینکه دامن شان آلوده نشود و به ذست حرامیان مورد تجاوز قرار نگیرند، خود را از پرتگاه به پایین پرت نمودند

💥زنان سرزمین ما از نسل همان زنانی هستند که وقتی سربازان مغول و تیمور لنگ به شهری وارد میشدند با انبوهی از جنازه زنانی مواجه میشدند که به زندگی خود پایان داده تا به دست حرامیان آلتایی نیفتند
رومیان نیز در مورد زنان ایرانی چنین گفته اند که : اگر زنان ایرانی در یک لشکر کشی به اسارات ما در می آمد قبل از اینکه اسباب خوشگذرانی سربازان ما را فراهم نماید آنقدر سر خود را به سنگ میکوبید تا جان خود را از دست دهد

✨ یکی از سفرای سابق انگلیس هم در مورد زنان ایرانی چنین میگوید که: هر کاری کردم تا به یکی از همسران مردانی که به سفارت ما در رفت و آمد بودند نزدیک شوم موفق نشدم تا اینکه پس از سالها تلاش، بیخیال دستیابی به دامن آهنین آنان شدم.
زن ایرانی پاک و متعهد است و اینگونه نیز خواهد ماند

/channel/Raheradan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دوازدهم (تعهد اختیاری)

میترا گفت: ولی آخه
گفتم: ولی نداره میترا جان، تو تمام نوجوانی خودتو برای رفاه خانواده گذاشتی من نمیزارم تمام جوانی خودتم به پای ما بزاری
آخرین تلاش تو هم باید برای گرفتن جهزیه خودت باشه

میترا گفت: به نظرت میتونم بهش علاقمند بشم؟
گفتم: یه جوری وابسته میشی که حس میکنی اونو بیشتر از خودت دوس داری
فراموش نکن این پسری که خواستگارته رادین هست نه یه پسر معمولی

میترا در حالی که از خستگی به زور جوابمو میداد گفت: نمیدونم فریبا شاید حق با تو باشه

خواستگاری انجام شد
من چون خیلی فضول بودم سعی کردم صحبت های میترا و خواستگارش رو گوش کنم
حرفای میترا حاکی از خود تحقیری های چند ساله بود
این خود تحقیری به خاطر همون کمبود های دوران کودکی و نوجوانی ما بود
خود من وقتی یه پسری همراه سرویس مدرسه حرکت میکرد و بهم تکیه مینداخت با خودم میگفتم یعنی با وجود این همه مشکلی که تو خانواده ما وجود داره اما بازم یکی هست که دوسم داشته باشه؟

میترا به رادین میگفت: راستش رو بخواین نمی دونم انگیزه تون برای این علاقه چیه اما حتما در جریان هستین که من پدر و مادرمو تو بچگی از دست دادم و عموی من هم سالها تو زندان بوده و
زن عموی ما زحمت بزرگ کردن مارو کشیدن و با اینکه خودش هم هنوز خیلی جوان هستن اما به اختیار خودش به عموی بی لیاقتم نه تنها متعهد موند بلکه خواهر و دو تا بچه هاشو هم تر و خشک کرد، کاری که اصلا وظیفش نبود
همچنین تحصیلات آنچنانی هم ندارم، یعنی دیپلم گرفتم و بیخیال درس شدم چون فرصت آمادگی واسه کنکور رو نداشتم
اینارو گفتم که بعدها پشیمون نشین و یا خانوادتون شمارو منت نکنن که چرا رفتی از همچین خانواده ای زن گرفتین و از این حرفا

رادین هم بعد از کمی مکث گفت: این حرفو نزنین میترا خانوم؛ من از همون بچگی هیچ عللقه ای به عشق و ازدواج نداستم تا اینکه شما رو دیدم و بهتون حس کنجکاوی پیدا کردم چون همیشه خواهرم تو خونه از هنرتون تعریف میکرد ولی نمیدونستم شما همچین دختر کم سن و سالی هستین
تا قبل از دیدن شما فکر میکردم دست کم باید 45 سالتون باشه
میترا خندش گرفت و گفت: واقعا؟
رادین ادامه داد : آره واقعا فکر میکردم شما باید یه خانوم با تجربه باشین تا اینکه اون روز دیدمتون و از خواهرم پرسیدم این دختر خاموم هم مثل تو اینجا کار میکنه؟
خواهرم با خندهفت: میترا هست دیگه همون که همیشه دارم ازش حرف میزنم

اون شب بیشتر در موردتون کنجکاو شدم و روز های بعدی هم وقتی خواهرمو میرسوندم برمیگشتم و یه جا پنهون میشدم و تا وقتی شما دارین به خونه میرین ببینمتون
متانت و سنگینی شما وقتی از محله ما پیاده به سمت محله خودتون میرفتین منو از پا درآورد و برای اولین بار حس کردم که بهتون علاقمند شدم
این شد که به خواهرم گفتم و اونم گفت که عالی ترین گزینه ممکنه

میترا گفت: ولی مشکلاتی که برای خانواده ما پیش اومده رو هم در نظر بگیرین مثلا همین ماجرای عموم...
رادین حرفشو قطع کرد و گفت: در نظر گرفتم میترا خانوم و متوجه شدم که مشکلات زندگی شما باعث خود ساختگی شما شده، من همیشه آرزو دارم که دست زن عموی شما رو به عنوان زنی که همچین دختری رو تربیت کرده ببوسم

میترا دیگه حرفی نداشت چون بابت تمام چیزایی که ازش ترس داشت و حس میکرد میتونه باعث عقب کشیدن رادین بشه خیالش راحت شد
مراسم عقد برگزار شد و میترا هم مثل من بیشتر به خونه نامزدش رفت و آمد داشت
آخر هفته ها هم گاهی منو نامزدم به همراه میترا و نامردش چهار تایی به سمت جاجرود میرفتیم که واقعا لحظات شیرینی بود و این تفریحات و رفت و آمد ها تا به امروز هم که در آستانه 40 سالگی هستیم ادامه پیدا کرده
من و میترا پر از عقده های همچین تفریحاتی بودیم
بچه بودیم چقد دلمون میخواست یه سیزده به در خانوادگی یا شب یلدای پر زرق و برق یا حتی یه شام خانوادگی در کنار یک خانواده معمولی رو تجربه کنیم و الان در کنار نامزد هامون به عالی ترین شکل ممکن داشتیم تجربش میکردیم
بخصوص رادین که برای خوشحال کردن میترا از هیچ کمکی به سوگند و داش وحید دریغ نمیکرد به طوری که سوگند در کنار این امنیت مالی ایجاد شده توسط میترا و رادین، فرصت بارداری چند باره رو پیدا کرد
وقتی با فاصله دو سال از همدگیه پنج بچه رو به دنیا آورد تازه فهمیدیم در تمام این سالهایی که وحید تو زندان بود چقد عقده هم آغوشی و مادر شدن رو داشت
البته اون هنوز خیلی جوان بود و آخرین زایمانش زمانی اتفاق افتاد که فقط 44 سال داشت
من صاحب دو تا بچه شدم و میترا هم سه بار مادر شد
نزدیک بودن تولد بچه هامون باعث شد که هم تو شیر دادن بچه و هم تو نگه داری اونا به سوگند کمک کنیم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دهم (تعهد اختیاری)

صدای داد و بیداد اون مرد کل حیات رو گرفته بود
خوب دقت کردم متوجه شدم داداش وحید هست
یعنی داداش وحید آزاد شده؟
چطوری این اتفاق افتاد؟
موهاش تراشیده بود و همین باعث شد تا قیافش عوض بشه
خیلی لاغر شده بود و به نظرم کوچیکتر از گذشته به نظر میرسید
شاید بخاطر اینکه ما بزرگ شده بودیم

داشت به سوگند میگفت که تو بودی منو لو دادی، چون میخواستی این خونه رو صاحب بشی که شدی
کمر بندش رو از کمرش بیرون آورد اما فقط رو هوا نگه داشت و قصد زدن نداشت
من به طرف تراس رفتم و جیغ کشیدم
وحید کمربند رو دور مچش پیچیده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد
بهم گفت: فریبا تویی؟ چه بزرگ شدی آبجی کوچولو
سهیل رو کنارم حس کردم
با تعجب بهم گفت چیشده این مردک کیه؟
و بعد به طرف وحید رفت و اونو بغل کرد و فشار زیادی به بدنش آورد
وحید داشت تو دستای سهیل له میشد
سهیل گفت: مردک تو کی هستی و از کجا پیدات شد؟
وحید گفت: اتفاقا این سوال منم هست تو کی هستی و تو خونه من چکار میکنی ؟

سوگند با گریه به سهیل گفت: این وحیده سهیل جان شوهر منه داداش فریبا
ولش کن کشتیش

سهیل با شنیدن این حرف وحید رو ول کرد
وحید رو زمین ولو شد و حالش از تحقیری که دیده بود ناراحت بود

سوگند سعی کرد اونو از رو زمین بلند کنه اما وحید با تندی بهش گفت: بهم دست نزن خیانت کار
وحید خودش از جاش بلند شد و به داخل خونه رفت
سوگند هم پشت سرش رفت
من به سهیل گفتم: تنهاشون نزار ممکنه به سوگند آسیب ببینه
این شد که پشت سرشون رفتیم
سوگند گفت: میخوای یه دوش بگیری؟
وحید گفت: فعلا یه چایی بریز

این حرفش نشونه این بود که اومده بود بمونه و برعکس چیزی که وانمود میگرد از شرایطی که باهاش طرف بود راضی بود

وحید گفت: خونه چقد تغییر کرده خیلی خوشگل شده
سوگند که از آرامش وحید خوشحال بود گفت: خوشت اومد؟ کار میترا هست
وحید گفت: میترا کوچولوی خودمون؟
سوگند گفت آره الان دیگه کوچولو نیست
خرج خونه رو اون در میاره و درامد خیلی بالایی داره

وحید بهم نگاه کرد و گفت: اینم فریبای خودمونه
چه بزرگی شدی آبجی کوچلو
این غول بیابونی که پیشش نشسته کیه ؟
من گفتم: نامزدمه داداش 

وحید گفت: یعنی فریبا کوچولو به سن ازدواج رسیده؟
گفتم: دوازده سال گذشته داداشش
وحید گفت: بسیار خوب، خوشبخت شی
راستی بابک کو؟ خدمت سربازی رفته؟
گفتم: آره رفته الانم به همراه دوستاش تو کار خرید و فروش ماشین هست

اون روز تا شب با هم حرف زدیم
وحید عوض شده بود و از موفقیت ما و شرایط خونه احساس حقارت میکرد
گرچه میترا هفته ای یه بار میرفت ملاقاتش و از اوضاع رو به راه خونه حرف میزد اما فکرشو نمیکرد که وقتی برمیگرده با همچین اوضاع مناسبی مواجه بشه
شرایط زندان وحید رو خرد کرده بود
و اون با دیدن شرایط نسبت خوب خونه ما حالش بهتر شده بود
اون شب میترا هم از راه رسید و جمع خانوادگی ما تکمیل شد
چند روز از اون ماجرا گذشته و وحید یه هفته رو تو زندان بود و سه هفته رو تو خونه میگذروند
خوردن شام در بیرون باعث صمیمیت بیشتر وحید با خانواده شد
جریان زندگی ما عوض شده بود
وحید که شغل و درامدی نداشت سعی میکرد با شستن ظرف و انجام کارهای خونه به ما کمک کنه
یولش یواش احساس کردم که زبون سوگند برای وحید دراز شده
یه بدر که سهیل منو پیاده کرد و رفت دیدم سر و صدای سوگند کل کوچه رو برداشته
اول فکر کردم که مثل گذشته داره از دست وحید کتک میخوره اما وقتی وارد حیات شدم دیدم که این سوگنده که داره رو سر وحید داد میزنه
سوگند میگفت: زود باش ازین خونه برو بیرون، ده بار بهت توضیخ دادم که لباس مشکی رو با لباس سفید تو لبدس شویی ننداز
وحید هم که تو حیات ایستاده بود گفت: خوب داشتم فیلم میدیدم حواسم نبود دیگه
سوگند با دیدن من گفت: عه فریبا تویی بیا داخل اما اون داداش انمقت بدید زیر این آفتاب بمونه تا عقلش بیاد سر جاش

وحید هم با دیدن من گفت: میبینی چه گیری افتادیم فریبا اون روز متوجه سمد که همه چی آرومه و دیگه نباید نگران حضور وحید در کنار سوگند بود
بعدها که سوخی های این دو تا رو تو خونه میدیدم که کاملا خیالم راحت شد


میترا هم خیالش بابت حضور وحید راحت بود برای همین یه روز که وحید رفت زندان و سهیل هم خونه ما نبود سر سفره ناهار گفت که میخواد موضوعی رو مطرح کنه
میترا گفت: تا چند روز پیش از اینکه زن عمو تو خونه تنها باشه وحشت داشتم بخصوص اینکه فریبا هم ازدواج کرد و بابک هم زیاد به خونه نمیاد
اما حالا که عمو وحید رأی باز شده و تنها چند روز در ماه خونه نیست و از طرفی جهیزیه فریبا هم کامل شده  فکر کنم منم آزادی عمل بیشتری دارم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش هشتم (تعهد اختیاری)

سوگند پس از اون ماجرا دیگه به آرایشگاه نرفت و تو خونه موند
چون هم تو دست بابک سیگار دیده بود و هم از منی که انتظارش رو نداشتم چنین صحنه ای رو دید
من شام رو درست میکردم و سوگند هم نانوایی و کارهای مربوط به شستن لباس هارو انجام میداد
میترا هم که شبها از خستگی، بعد از شام خوابش می برد

بابت ماجرای پسره خیلی ناراحت بودم
از طرفی هم دوسش داشتم و هم بابت اون ماجرا، خجالت زده بودم
یکی از همکلاسی هام که صمیمی ترین دوست من بود محرم اسرارم بود و پای درد دلم می نشست
این دوستم برادر بزرگتری داشت که خیلی خوش قیافه بود و متوجه شدم از من خوشش اومده
هر روز خواهرشو با موتور خونه ما میاورد و با موتور هم به دنبالش میومد
دوستم در مورد علاقه برادرش به من گفت
منم رفته رفته ازش خوشم اومد چون هم خوش قیافه بود و هم با شخصیت

دانشجوی رشته صنایع بود
کار ما به نامه نگاری کشید و من گفتم باید با زن داداش سوگند در مورد من حرف بزنه
حتی به خواهرش گفت که بعد از پایان درس باید به خدمت سربازی بره آیا منتظرم میمونه
و منم گفتم خیالش راحت منتظرش میمونم
سه سال همدیگرو دوس داشتیم و منم داشتم برای کنکور آماده میشدم
اما تحقیقات خانوادش از همسایه ها کار دستم داد
اونا ماجرای اون روز رو برای مادر پسره تعریف کردن و پسره هم یهو اخلاقش با من عوض شد و گفت تورو نمیخوام

هر چی گفتم که چیزی بین منو پسره نبوده اما اون قبول نکرد چون میگفت پسره رو میشناسه و امکان نداره بدون اینکه کاری کرده باشه دست از سرت برداشته باشه
من بابت یه اشتباهی که مرتکب نشده بودم داشتم همچین پسری رو از دست میدادم
افسردگی به سراغم اومد و ماهها خونه نشین شدم
به دوستم هم زنگ میزدم که تو بهش توضیح بده قضیه از چه قرار بوده اما دوستم گفت که داداشش میگه دیگه حق ندارم بیام سمتت
آخرش هم گفت: متاسفم فریبا اونو فراموش کن
دوباره به همکلاسیم زنگ زدم و التماس کردم که چیزی بین منو اون پسره اتفاق نیفتاده اما کاری از دستش بر نمیومد و بعدها هم فهمیدم که داداشش با یکی از دخترای فامیلش ازدواج کرده

ماهها خونه نشین شده بودم و گریه میکردم
در حالی که باید برای کنکور میخوندم
حتی سر جلسه امتحان کنکور هم حاضر نشدم
افسردگی تمام وجودمو گرفته بود
سال بعدش هم حوصله درس رو نداشتم
این در حالی بود که میترا با درآمد خودش در حال تعمیر خونه بود و کل ساختمان رو با سنگ پوشوند
کف حیات رو هم موزائیک کرده بود
پنجره ها بزرگتر شده بودن آشپزخونه رو هم به روز کرد
خونه ما دیگه شبیه اون خونه قدیمی نبود اما این چیزا به چشم من نمی یومد
من همچنان از خودم متنفر بودم
و مدام به خودم میگفتم که چرا واسه لذت زودگذر و یه عشق دوران اول دبیرستان باید عشق دومم رو از دست میدادم؟

از اون بدتر میترا و سوگند رو خیلی اذیت میکردم
اونا با دیدن حال و روز من زجر میکشیدن
با شنیدن خبر عروسی داداش دوستم نمیدونم چرا احساس سبکی میکردم
دیگه مثل قبل ناراحت و افسرده نبودم
کم کم کارهای خونه رو قبول کردم

اول ظرفارو می شستم و بعد به نانوایی رفتم
چند ماه از این موضوع گذشت که سوگند گفت باید واسه کنکور اماده بشی
اما من گفتم امسالم قصد شرکت ندارم

رو به روی نانوایی یه باشگاه بدنسازی بزرگی افتتاح شده بود که صاحبش واسه گرفتن نون به همون نونوایی میومد
نگاه های سنگینش به همراه اندام تنومندش خیلی خطرناک به نظر میرسید
کم کم متوجه شدم که حتی وقتی نوبش میشه هم صبر میکنه تا من نون بگیرم
و یا اگه من نون میگرفتم و میرفتم اونم دیگه تو صف نمی ایستاد و به طرف باشگاه میرفت

یه روز پشت سرم راه افتاد
از ترس داشتم میمردم
تو دلم میگفتم اگه بخواد منو بدزده چی؟
تا دم در خونه ما اومد
دو سه روز بعد وقتی میترا خوابید و بابک هم خدمت سربازی بود سوگند بهم گفت که میخوام باهات حرف بزنم
بهم گفت: اون پسره که باشگاه بدنسازی داره رو میشناسی؟
اشکم دراومد و گفتم بخدا چیزی بین ما نیست
سوگند خندش گرفت و گفت: میدونم که چیزی بین تون نیست دیروز باهام در مورد تو حرف زد، پسر باشخصیتی به نظر میاد و به نظرم گزینه خوبیه

من گفتم نمیشناسمش نظر خودت چیه؟
سوگند گفت: اگه به دانشگاه فکر میکنی که بگیم بیخیال شه
اگه ازدواج تو برنامت هست گزینه خوبی سر راهت قرار گرفته
سوگند گفت باید از هم شناخت پیدا کنین پس من بهش میگم امروز عصر ساعت 3 باهات تماس بگیره
گفتم: عجیبه که با حرف زدن من با یه پسر موافقت میکنین
سوگند گفت: چون هم اون پا پیش گذاشته و قصدش دوستی و سو استفاده نیست و هم تو دیگه اون دختر 14 ساله کم تجربه نیستی
قرار شد ساعت 3 زنگ بزنه

رأس ساعت سه تلفن خونه زنگ خورد
خودش بود
علو فریبا خانوم
گفتم بله خودمم
خیلی استرس داشت
مدام حرفارو جابه جا میزد
نمیدونم عاشق چی شده بود
منی که تا حالا باهاش حرف نزده بودم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

⭕️ اصالت ذاتی

✨ رفتار این پسران ایرانی را ببینید
که وقتی با صحنه خم شدن دختر که یک بلاگر آلمانیست و دیده شدن بخش های خصوصی او مواجه میشوند روی خود را بر میگردانند

💥 اصالت خون گاهی در حیای موجود در  چشم ها دیده میشود
هر انسانی خواستار تماشا و لمس لذت هاست اما اصالت مانع از آن میشود
بزرگ و کوچک بودن هر انسانی گاهی در چنین اتفاقات کوچک مشخص میشود

✨راه رادان ؛ مجموعه ای از داستانهایی در مورد اخلاق ناب آریایی و ویژگی های اخلاقی افراد اصیل 


💥با ما همراه باشید در مجموعه داستانهای راه رادان

/channel/Raheradan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش پنجم (تعهد اختیاری)

دیگه پس از اون موضوع، تا سالها اوضاع خونه آروم و بی تنش بود
سوگند پیش دوستش آرایشگری میکرد و میترا هم همراش میرفت
منم خونه میموندم و شام رو آماده میکردم
چند وقت بعد دوست سوگند به علت فشار شوهرش مجبور شد آرایشگری رو رها کنه، این شد که به سوگند پیشنهاد داد تا وسایل آرایشگری رو واسه خودش بر داره و به صورت قسطی بهش پرداخت کنه
یک موقعیت طلایی واسه سوگند پیش اومد
سوگند هم وسایل رو برداشت و به کمک داداشش یه مغازه دیگه رو اجاره کرد اما یه مشکل بزرگ وجود داشت و اونم این بود که هیچ استقبالی از مکان جدید نشد

در دو هفته اول هیچ مشتری ای نیومد
در هفته دوم فقط سه نفر اومدن
و در ماه دوم هم فقط 6 تا مشتری داشت
نگاه های ناراحت و مظلومانه اون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
تنها سه چهار روز به پرداخت اجاره دوم مونده بود که سوگند از ناراحتی گریش گرفته بود
اون روز هم از ناراحتی به همراه میترا به خونه اومد و تا شب هم اصلا حال نداشت
هیچکس از آرایشگاهش استقبال نکرد
کرایه ماه دوم رو هم از این و اون قرض کرد و پرداخت اما دو سه ماه خرج خونه و قسط وسایلی که از دوستش خریده بود و نسیه هایی که از بقالی سر کوچه گرفته بودیم مونده بود

فشار به سوگند به بالا ترین حد خودش رسیده بود
من اون روز به سوگند معترض شدم که چرا اون چمدون پول به این زیادی رو دو دستی تقدیم پلیس کرد شاید خدا میخواست که اون پول سهم ما باشه

و سوگند با اخم بهم جواد داد: چون اون پول کثیف بود، اگه اونو مصرف میکردیم روان شما آلوده میشد و آسایش از زندگی شما میرفت، محاله بزارم حتی یه تومن پول حرام وارد این حیات بشه

چند روزی از بیکاری سوگند گذشته بود و وسایل آرایشگری رو هم داخل حیات خونه ریختیم و هر لحظه امکان بارش بارون هم وجود داشت
وسایلی که هنوز یه قصد اونو هم پرداخت نکرده بود
دیگه روی عبور از کنار بقالی سر کوچه رو نداشتیم
اما یه روز بابک با یه نایول پول اومد که توش دویست و هشتاد هزار هزار تومن پول بود
بابک نایلون پول رو تحویل سوگند داد و گفت: زنداداش دیگه غصه نخورین چون یه عالمه پول تو اون هست
همه مال شما، فقط از روش 25 تومن برداشتم و واسه خودم بستنی کیم خریدم
سوگند گفت: اینو از کجا آوردی؟ کی بهت داده؟
بابک گفت: پیش زمین فوتبال افتاده بود
داخل نایلون هم یه کیف پول زرد بود که توش عکس یه مرد و زن و یه پسر بود
سوگند گفت: پاشو پاشو بریم بهم نشون بده کجا افتاده
منو بابک و سوگند به محلی که بابک پول رو پیدا کرد رفتیم
هوای خرداد ماهی، گرم بود و ناهار هم نخورده بودیم
سه چهار ساعت ایستادیم و خبری نشد
من گفتم: زن داداش، وقتی صاحبش پیدا نشد یعنی این پول مال ماست؟
سوگند هم با اخم جواب داد: نخیر مال صاحبش هست
چند ساعت گذشت و خبری نشد
بابک گفت: من خسته شدم دارم میرم خونه

من گفتم: زن داداش شاید خدا این پول رو سر راه ما قرار داد تا بتونیم بدهی بقالی و قسط دوستتو بدیم
شیش تومن به بقالی بدهکاریم و هفت تومن هم باید قسط دوستتو بدیم
سوگند خندید و گفت: تو شیطون رو هم درس میدی فریبا، این پول مال ما نیست که داری واسش نقشه میکشی

صدای اذان مغرب به گوش میرسید که دو نفر در حالی که داشتن به کف خیابون و نگاه میکردن و میرفتن از راه رسیدن
تا ته خیابون رو رفتن و برگشتن
سوگند از یکی از اونا پرسید: ببخشید شما چیزی گم کردین؟
یکی از اونا گفت: بله چطور مگه؟ یه نایلون زرد رنگ
سوگند گفت: میشه مشخصاتشو دقیق بگین؟
اون مرد هم گفت: یه نایلون. که یه کیف زرد رنگ توش بود ، تو نایلون دویست و هشتاد هزار تومن پول هست، عکس پسرم و پدر و مادر مرحومم هم هست
داخل خورجین موتور بود نمیدونم چطور شد که غیبش زد
سوگند نایلون رو در آورد و گفت: بفرمایین

اون مرد هم از خوشحالی داشت پر در میاورد
به سوگند میگفت: خدا از بزرگی کم تون نکنه، این پول رو اهالی محل جمع کردن تا محرم که از فردا شب شروع میشه قراره مسجد جامع محل شام بدیم

اگه این پول رو پیدا نمیکردم کسی باور نمیگرد که اونو گم کردم
سوگند گفت: فقط اینو بگم که اونی که کیف رو پیدا کرد یه اسکانس صد تومنی رو از داخل برداشت و 25 تومنش رو واسه خودش بستی خرید

اون آقا هم گفت: نوش جانش، خیالمو راحت کردین، خانومم از غصه داشت دق میکرد ، از اینجا تا راه آهن رو پیاده رفتم و متر به متر رو دنبال این کیف گشتم
و بعد یه خورده پول رو از رو اون پول برداشت و به دست سوگند داد
پس از اصرار و تعارف فراوان، بلاخره سوگند پول رو قبول کرد
بیست هزار تومن بود

اون روز که داشتیم به خونه برمیگشتیم، لبخند رضایت رو روی لب سوگند دیدم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش سوم (تعهد اختیاری)

سوگند گفت: مامان این بچه ها خونه تنهان کسی غیر از من رو ندارن
مامانش گفت: پس جواب داداشتو خودت باید بدی

تو راه برگشت، سوگند واسه ما بستنی خرید و مارو به پارک برد اما از نگاهش ناراحتی و استرس کاملا مشخص بود
چون هم بابت دستگیری وحید ناراحت بود و هم بابت ترسش از داداشش
من اون موقع کلاس چهارم بودم اما کاملا این موضوع رو درک میکردم

به محض اینکه به خونه برگشتیم زنگ تلفن کل حیات رو برداشته بود
سوگند بهم گفت: فریبا برو جواب بده کیه من باید بابک رو ببرم دسشویی
گوشی رو برداشتم، خواهرم فرخنده بود
تا گفتم علو، فرخنده گفت: کجایین شما 20 دفعه زنگ زدم کسی گوشی رو بر نداشت، دلم هزار راه رفت، از ناراحتی داشتم میمردم

گفتم: با زن داداش سوگند رفتیم پارک و بستنی خوردیم

با شنیدن اسم سوگند، فرخنده گفت:زن داداش سوگند برگشته
گفتم: آره اومد
فرخنده گفت: آخیش خیالمو راحت کردی فریبا، پس شما الان تنها نیستین دیگه؟
الان سوگند کجاست؟

گفتم: الان تو حیاته
فرخنده گفت: صداش کن گوشی رو بده بهش
منم سوگند رو صدا زدم و اونم اومد گوشی رو برداشت
سوگند میگفت: آره فرخنده جون خیالت راحت، اومدم که بمونم، نه نیاز نیست بیای، من هستم
صدای آبجی فرخنده هم میومد که میگفت: خیالمو راحت کردی سوگند جون، از وقتی که به خونه برگشتم دلم پیش بچه ها بود
تو که میدونی ما خونه پسر مردم هستیم و دست و بالمون بسته هست
الان که تو پیش اونایی دلم آروم گرفته

سوگند هم در جوابش گفت: خیالت راحت فرخنده جون من پیش بچه هام خدا کنه محیط زندون این داداش شیطونت رو سر عقل بیاره و وقتی آزاد شد بچسبه به زندگیش

این حرف سوگند کاملا حاکی از این بود که هنوز وحید رو دوس داره و با تمام ظلم هایی که وحید در حقش انجام داده بود

ناهار اون روز سیب زمینی و گوجه سرخ کرده بود و حس کردم خوشمزه ترین غذای زندگیم بود
من اون روز سیب زمینی رو پوست کندم و میترا هم گوجه ها رو خورد کرد
بیچاره سوگند هم با همون یه دست، زحمت سرخ کردنشون رو کشید

بعد از ناهار هم من ظرفارو شستم
سوگند بیچاره خیلی استرس داشت چون میدونست هر لحظه سر و کله داداشش پیدا میشه
و همین اتفاق هم افتاد
داداشش به همراه مامانش اومدن و قصد داشتن سوگند رو به زور به خونه ببرن
اما سوگند مقاومت کرد
دادشش به زور دستشو میکشید و سعی داشت اونو از حیات خارج کنه که میترا با یه ماهی تابه در دست از راه رسید و به داداشش حمله کرد و گفت: زن عموی منو ول کن مگه نمیبینی یه دستش درد میکنه

یه اخم کوچلو رو صورت سفید میترا نقش بسته بود که خیلی اونو با مزه میکرد
داداش سوگند تحت تاثیر این حرکت میترا قرار گرفت و دست سوگند رو ول کرد
سوگند گفت: اینا رو ببین، اگه من از این خونه برم سرنوشت اینا چی میشه؟ خواهرای وحید هم که هرکدوم درگیر زندگی خودشون هستن و اگه بخوان هم کاری برای اینا نمیتونن انجام بدن، تورو خدا بزار بمونم داداشی این بچه ها گناه دارن

برادرش گفت: باز خرج زندگی رو میخوای چکار کنی؟ تو که باید دو ماه دیگه دستت تو گچ بمونه
سوگند گفت: خدا بزرگه
داداشش کمی فکر کرد و بعد دستش رو تو جیبش کرد و یه خورده پول در آورد و کف دست سوگند گذاشت و گفت: فعلا این پول رو داشته باش بازم بهت میرسونم
سوگند گفت: نه نمیتونم اینو قبول کنم چون خودت زن و بچه داری
داداشش گفت: تو به این کارا کار نداشته باش
سوگند با خوشحالی بغلش کرد و گفت: خدا از بزرگی کمکت نکنه داداشی

بعد از اینکه برادرش رفت سوگند به ما گفت: خوب بچه ها همه چی رو به راهه پس باید یکی یکی با من بیاین حموم

دستش رو با پلاستیک بسته و بهم گفت روش چسب کتاب بکشم و بعد با همون دست شکسته اول میترا رو برد حموم و صدای شعر خوندن میترا از حموم میومد
هیچکس به اندازه میترا از برگشتن سوگند خوشحال نبود
پشت سرش بابک رو به حموم برد
صدای جیغ بابک کل خونه رو برداشته بود چون بابک از حموم گریزان بود
آخری هم من بودم
مشخص بود که سوگند حسابی خسته شده واسه همین خیلی آروم صدام کرد و گفت: فریبا دختر خوب بیا داخل
من گفتم: زن داداش خودم بلدم تنمو بشورم شما فقط بشین و هر جا دیدین که من دارم اشتباه میشورم بهم بگین
سوگند که خسته شده بود گوشه حموم نشست و گفت: آفرین خوشگل خانوم همینجور عالیه

من سرمو شستم و بعد تنمو لیف کشیدم و بعد سوگند پشتمو لیف کشید و بهم کمک کرد لباس بپوشم

شب هم با همون پولی که برادرش بهش داده بود از بیرون آش رشته خرید و آورد
بعد از شام ازم پرسید: فریبا شما امروز صبح که اومدین دنبالم باید مدرسه بودین

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش نخست ( تعهد اختیاری)

داداشم با 39 سال سن بلاخره داشت ازدواج میکرد
حضور و وجودش تو خومه بعد از مرگ داداش بزرگم و پدر و مادرم بسیار غیر قابل تحمل و سخت شده بود
نه اخلاق خوبی داشت و نه آدم سالمی بود
خونه رو هم به محلی برایذنشست دوستای معتادش تبدیل کرده بود
چند ماهی میشد که آبجی دومم فرناز هم ازدواج کرده بود و پخت و مز و شستن لباس ها برای ما سخت شده بود

وحید داشت ازدواج میکرد
اونم با سوگند که همسن و همکلاس آبجیم فرخنده بود
خالم از ناراحتی گریه میکرد و میگفت: یعنی دختر قطعی بود که اون دختره خراب رو باید انتخاب میکرد؟
فرخنده گفت: مادر جان چرا تهمت میزنین، هیچ کس به اندازه من سوگند رو نمیشناسه، بنده خدا به یه پسره دل داد و همراهش فرار کرد، از کجا میدونست که پسره کمتر از یه هفته اونو تو شهر غریب ولش میکنه؟

خالم گفت: دیگه از این بدتر؟ دختره ور پریده به یه پسر غریبه دل سپرد و فرار کرد و بعد از چند روز که حسابی باهاش کیف کرد، ولش کرد و رفت. به نظرت این دختره چند تومن می ارزه؟

فرخنده گفت: خاله، بیچاره از رو سادگی دل داد و فریب خورد، اون به اندازه کافی تنبیه شده دیگه، شما و هم سن و سالاتون پشت سرش حرف نزین
الان پنج ساله که سرش پایینه و به اندازه کافی از طرف خانوادش سرکوفت خورده

دختر عموم هم گفت: آره بابا من خودم اون روز یادمه که داداشش سوگند رو وقتی مامور ها تحویلش دادن و رفتن با کابل برق افتاد به جونش
هر باری که کابل رو تن سوگند فرود می اومد انگار یکی با چوب به دبه شیر ضربه میزد
منظره وحشتناکی بود ،باباش فقط گریه میکرد و میگفت چرا آبروی مارو بردی

فرخنده گفت: اون موقع هجده سالش بود گول خورد، آیا بعد از اون دیگه کسی شنید که سوگند دست از پا خطا کنه؟
خالم گفت: نه تورو خدا، دوباره می رفت و با یه پسره دیگه هم فرار میکرد

فرخنده گفت: خاله جان، به نظرتون داداشم لیاقت زن بهتر از اینو داره؟ تو کل شهر گشتیم و هیچکس زنش نشد، منی که خواهرشم تحملشو ندارم و اون موقع که خونه بابا بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم هر وقت میومد خونه حس میکردم تو زندونم. هم با زبونش به ما آسیب میزد هم با کتک زدنش

آبجی فرناز هم گفت: آره راس میگی بی چاره سوگند میخواد چطوری اونو تحمل کنه ، من یکی اصلا حوصلشو ندارم، اون موقع که مجرد بودم هر بار که دوستاشو به خونه میاورد یا دبه های مشروب رو جابه جا میکنه از استرس می میردم

خاله گفت: طفلی از بیکاری چکار کنه؟

فرناز گفت: یعنی هر کی بیکاره باید با خلاف کسب درامد کنه؟ نامزد من و شوهر فرخنده هم بیکارن اما میرن سر چهار راه می ایستن و نون بازوشو میخورن

خالم گفت: نمیدونم والا، شما دو تا که سر خونه و زندگیتون هستین و به هرحال داداشتون تو اون خونه با آبجی کوچیکه و برادرزاده هاتون تنهاست  و نیاز به یه همدم داره اما حس نمیکنم اون دختره با اون دامن آلوده به دردش بخوره

فرخنده گفت: اتفاقا چون فریبا و برادر زاده هام نیاز به همدم دارن باید سوگند زن وحید بشه

چند روز بعد داداشم وحید دست خاله و عموم رو گرفت و به خواستگاری سوگند رفت
سوگند که میخواست هر چی زودتر از اون خونه راحت بشه بلافاصله جواب مثبت رو داد و بی سر و صدا سر سفره عقد داداشم نشست
ما که اون موقع بچه بودیم و نه در خواستگاری و نه در مراسم عقد کنان حاضر نبودیم اما سوگند از همون فردای پس از عقد کنان به خونه ما اومد و با مهربانی هر چه تمام تر نسبت به ما رفتار میکرد
چهره مهربونش منو یاد بازیگری به نام صبا کمالی مینداخت
حضور اون در کنار ما وقتی که داداشم حضور نداشت خیلی دلچسب بود
هر شب واسه منو برادرزاده هام قصه تعریف میکرد
برادرزاده هام میترا و بابک اونو زن عمو صدا میزدن و من بهش زن داداش میگفتم

شرایط خونه مون هم از وقتی سوگند اومده بود رو به راه شده بود
چون از وقتی که خواهرم فرناز نامزد کرده بود و کمتر به خونه ما میومد لباسهای ما گاهی تا هفته ها نشسته میموند کسی مارو به حموم نمیبرد
پخت و پز هم با مشکل مواجه شده بود و داداشم وحید معمولا از بیرون غذا میگرفت و می آورد

رفتار وحید با سوگند خیلی وحشتناک بود و گاهی به خاطر چیزهای بی ارزش و نه چندان مهم اونو کتک میزد
یه بار فقط به خاطر اینکه سماور آب نداشت و یه بار دیگه به خاطر اینکه خورشتی که پخته بود کمی ترش بود
و چیزای نه چندان مهم دیگه

یه بار موهاشو کشید و از حیات پرت کرد بیرون اما عصر، سوگند که به خونه خواهرم فرخنده رفته بود برگشت و با برگشتنش مارو خوشحال کرد
بنده خدا جایی نداشت بره
روی این رو هم نداشت به خونه پدرش بره چون اونا به شدت با ازدواجش با وحید مخالف بودن

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 نتیجه داستان

💥 آنچه که در این داستان با آن سر و کار داریم شخصیتی به نام ساحل همایون پناه است. دختری بزرگ زاده با روحی بسیار بزرگ که بدون هیچ چشم داشتی به یک دانشجوی نیازمند، نهایت کمک و همکاری را رسانده و حتی خانه شخصی خود را در اختیارش میگذارد

✨ساحل همایون پناه در حالی که تنها بیست سال دارد و یک سال است که درگیر فلج ذهنی شوهر خود نیز می باشد با یک تماس از طرف یک دانشجوی محتاج مواجه میشود و به محض اینکه پی می برد آن دانشجوی نخبه، شماره او را اشتباه گرفته است تصمیم میگیرد در نقش همان فردی که پسر دانشجو قصد تماس با آن را داشت رفته و شروع به کمک های بی دریغ نسبت با آن دانشجو و دانشجو های دیگر نماید

💥در مقابل او شخصیتی به نام شهاب نیکزاد قرار دارد که با اینکه یک نخبه علمیست و داستان از زبان او روایت میشود، اما برسی شخصیت او به مامی فهماند که موفقیت هیج ارتباطی با بزرگ بودن ندارد. یک فرد می تواند در تمام زمینه ها از جمله اقتصادی و تحصیلی رشد نماید و به درجات بالای علمی و مالی دست یابد اما همچنان کوچک باقی بماند
شهاب نیکزاد نیز دقیقا شخصیتی موفق و نخبه است اما از منش پهلوانی و روح بزرگ بزرگ بی بهره است

✨این فرد پس از اینکه متوجه میشود که برای دریافت کمک به سراغ فرد اشتباهی به نام ساحل همایون پناه رفته است و آن بانو تنها به خاطر کمک با یک نخبه علمی در خواست کمک او را پذیرفته، از بی ادبی و بی مهری خود نسبت به آن بانو شرمنده میشود

💥یک بفرد اصیل و بزرگ زاده اینگونه زندگی افراد دیگر را تحت تاثیر قرار داده و خوشبخت شان میکند که شاید دیگذان تا آخر عمر نیز متوجه کمک های او نشوند

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش سیزدهم (ساحلی در دل کویر)

روزهای حضور در غربت کاندا به سختی گذشت
دیگه مثل دوران کارشناسی و ارشد نبود که به لطف ساحل خانوم تو یک خونه بزرگ زندگی کنم و هر چی دلم میخواد بخرم و بخورم

فضا و محیط دانشگاهی که توش درس میخوندم خیلی راحت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
حتی درس ها هم راحتتر بود
رقابت بین دانشجو ها هم خیلی ضعیف تر از داخل ایران بود

تنها تفاوتی که بسیار به چشم می اومد امکاناتی بود که دانشجوها نسبت به دانشگاه امیرکبیر داشتن

با کسب رتبه برتری در ترم اول، شاهد احترام عجیب اساتید دیگه و حتی رئیس دانشگاه نسبت به خودم شدم
حتی یه بار در حال تماشای بازی فوتبال  دانشجویی، رئیس دانشگاه به اتاق شیشه ای رفت و یه چیزی به گزارشگر بازی گفت و گزارشگر هم گفت: الان متوجه شدیم جناب شهاب نیکزاد هم بین تماشاگران هست و این باعث افتخار ماست
و بعدها زمانی که پایان نامه خودمو ارائه دادم با تعجب دیدم تمام اساتید دانشگاه از رشته های مختلف حتی رئیس دانشگاه هم حضور دارن و پس از پایان توضیحاتم هم به شکل اغراق آمیزی تشویقم کردن

به محض اینکه متوجه شدن من قصد برگشت دارم هنگام تسویه حساب با دانشگاه، با التماس ازم خواستن که بمونم ولی من گفتم نامزدم و مادرم چشم انتظار برگشتن من هستن
اونا هم گفتن که حاضرن نامزد و تمام کسانی که باعث دلتنگی من میشن رو با هزینه دانشگاه منتقل کنن تا در کنار من باشن
رئیس دانشگاه حتی چند بار بهم گفت که تو کشورت چیزی جز خدمت سربازی و بیکاری در انتظارت نیست تازه خیلی شانس بیاری تو یکی دو دانشگاه تدریس کنی
اما من به هیچکدوم ازین پیشنهادات وسوسه کننده اهمیت ندادم

جالبه وقتی دیدن که من هیچ علاقه ای به موندن ندارم دیگه تحویلم نگرفتن و با سردی با من برخورد کردن
حتی اونی که مدرک رو دستم داد هم بدون اینکه نگام کنه مدرک رو روی پیشخوان گذاشت و از جاش بلند شد و رفت

من پس از تسویه حساب، سریع برگشتم.
زمان پرواز رو هم یه ماه دیرتر گفتم تا نامزدم تو زحمت نیفته که از جنوب خودشو به تهران برسونه تا به استقبالم بیاد
یه راست به دانشگاه امیرکبیر رفتم تا مقدمات آزادی سند ملک ساحل خانوم رو فراهم کنم
اونا هم پس از دریافت نامه از طرف دانشگاه کانادا و گرفتن یه کپی از اون، گفتن به سلامت
حتی یکی شون که انگار ارث پدر رو از من طلبکار بود گفت: این مدرک هیچ تضمینی واسه این نیست که شغل و کاری از طرف دانشگاه بهت تعلق بگیره
همچنین این مدرک ها بدون کارت پایان خدمت هیچ ارزشی نداره پس بهتره دفترچه خدمت سربازی رو هرچه زودتر پست کنی چون همین امروز برگشتت رو به نظام وظیفه اطلاع میدیم
آخر کار هم گفت: برادرم دوس داشت مهندسی نفت بورسیه بگیره اما نتونست تو چطور تونستی؟ حتما انقد درست بد بوده که نخواستن نگهت دارن
منم که از کوره در رفتم گفتم: چون مثل تو و دادشت پدر سوخته نبودم 

اما رفتار رییس دانشگاه با من خیلی محترمانه بود و حتی از جاش بلند شد و گفت باعث افتخاری و حتی گفت به محض اینکه خدمتت تموم شد بیا همین داشنگاه و تدریس کن منم از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم

به خوزستان برگشتم
بعد از اینکه با خانوادم خوش و بش کردم  کردم یه راست به مدرسه پروین رفتم
اونم با دیدن من خیلی خوشحال شد و
ازم خواست که به دفتر برم
میدونستم برای نشون دادن مدرک تحصیلیم هست

مدیر و ناظم مدرسه به همراه معلم هایی که تو دفتر بودن با یک تحسینی به مدرک تحصیلیم نگاه میکردن و میگفتن: افتخار شهر مایی

پروین بهم گفت: که اول به خونه شون بریم تا اطلاع بده که داره به خونه ما میاد
تو راه بهم گفت: کار خوبی کردی پشت موهاتو زدی، موی صاف هم بیشتر از موی فر بهت میاد، من واقعا نمیدونستم چطور باید این پشت مو و فر موهاتو یه عمر تحمل کنم
در واقع موهای من نسبتا صاف بود و من با خیس کردن انگشتام اونو فر میکردم

مدرک تحصیلیم رو به پدرش هم نشون داد تا هم یه پُزی به خانوادش داده باشه و به باباش بفهمونه که به خاطر اون رفتم و برگشتم

به سفارش رئیس دانشگاه امیر کبیر به جای دوسال خدمت سربازی تو پالایشگاه نفت آبادان کار کردم و از اونجا هم به نفت تهران منتقل شدم و تا به امروز هم همونجا مشغولم
با گسترش رشته نفت در دانشگاه های مختلف تهران، من هم به غیر از دانشگاه امیرکبیر در چند دانشگاه دیگه از جمله دانشگاه آزاد دعوت به تدریس شدم

به محض اینکه سند ساحل خانوم آزاد شد اونو به شرکتش بردم و تحویل یه خانومی که نمیشناختمش دادم
به گفتم که با ساحل خانوم تماس بگیره

اون خانوم هم پس از تماس گوشی رو داد دستم و ساحل خانوم گفت: خوش برگشتی امیدوارم تو تحصیلت موفق باشی و امیدوارم پشت موی مسخرتو کوتاه کرده باشی
با خنده گفتم بله
این آخرین تماس منو ساحل خانوم بود و دیگه به غیر از یادش، واسه همیشه از زندگیم محو شد

خانومم هم کار انتقالی خودش رو درست کرد و در یکی از مدارس راهنمایی تهران مشغول تدریس شد

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش یازدهم (ساحلی در دل کویر)

مردک فکر میکرد بین من و ساحل خانوم چیزی هست برای همین درِ حیات رو باز گذاشتم تا راننده آژانس کاملا ببینه که اتفاقی قرار نیست بین ما بیفته

ساحل خانوم داخل اون حیات کوچک سی چهل متری، در کنار یک صندلی راک که روش یه پسر خوش قیافه نشسته بود ایستاده بود
مدام قربون صدقه اون پسره میرفت و بهش غذا میداد
هر باری که قاشق رو به طرف دهنش میبرد میگفت: مرد زندگی من امروز خوش خنده شده، فدای خنده هات بشم من
در حالی که قاشق برنج رو به طرف دهن اون پسره می برد بهم گفت: گوشم با شماست جناب نیکزاد، چه چیزی باعث شده که این همه راه رو بکوبین و بیاین اینجا تا منو ببینین، مشکلی پیش اومده؟

گفتم: بله ولی راستش نه یعنی بله
گفت: حالتون خوبه؟ میفهمین دارین چی میگین؟

گفتم راستش امروز صبح به شماره جناب سروش زنگ زدم
گفت: سروش؟ ایشون کی هستن؟
گفتم همونی که من فکر میکردم شما با ایشون نسبتی دارین در حالی که متوجه شدم هیچ نسبتی ندارین
گفت: داستان چیه؟ بر چه اساسی من باید با ایشون نسبتی داشته باشم؟

گفتم چون اولین باری که واسه درخواست کمک هزینه با شما تماس گرفتم در واقع میخواستم به ایشون زنگ بزنم در حالی که هیچ ارتباطی بین شما و ایشون نبود
راستش جای دو شماره رو اشتباه گرفتم و به جای جناب سروش با شماره شما تماس گرفتم

لبخندی رو لبای ساحل خانوم نقش بست و گفت: آها، خوب واسه شما که بد نشده که به نظرم به نفع شما هم بوده دیگه
حالا مگه چه مشکلی پیش اومده که اینطور شمارو آشفته کرده؟
آیا از اینکه حس کردم شما نیاز به کمک دارین و الکی خودمو جناب سروش معرفی کردم و 5 سال هواتونو داشتم کار بدی کردم؟

گفتم: نه ساحل خانوم، اتفاقا کارتون خیلی انسانی بود واسه همین برای عرض ادب خدمت رسیدم تا بابت تمام مردانگی های این چند ساله تون ازتون تشکر کنم

ساحل خانوم در حالی که داشت لبهای اون پسره رو با دستمال پاک میکرد گفت: راستش اون موقع من تازه یه سال بود که درگیر حادثه نامزدم شده بودمو حال خوبی نداشت، اون روز که دیدم چطوری التماس میکنین متوجه شدم که نیاز به کمک دارین پس وظیفه وجدانی خودم دونستم که بهتون کمک کنم کاری نکردم

اون خونه ای هم که شما توش ساکن شدین هم خودم از عموم خریدم و یه دستی بهش کشیدم و وسایلمو توش چیدم تا بعد از عروسی با نامزدم اونجا زندگی کنم اما دست روزگار نامهربون بود و تنها یه سال از نامزدی مون میگذشت که این بلا سرش اومد
خدا لعنت کنه هرکی رو که خوشبختی رو ازم گرفت و یه مرد لوطی زو که میتونستم باهاش یه زندگی خوب رو داشته باشم و بچه های خوب تربیت کنم رو از من دریغ کرد

گفتم: پس ایشون شوهر شماست
گفت: آره، هفده سالم بود که تو شرکت بابام دیدمش
همه کاره شرکت ما بود
تو همین خونه ای که الان هستیم بزرگ شد و واسه تحصیل به تهران اومده بود
بعد از اینکه درسشو شروع کرد به شرکت پدرم اومد تا در حین درس خوندن، یه کاره نیمه وقت داشته باشه
اما به حدی کارش درست بود که تو کمتر از دو سال همه کاره پدرم شد
شرکت رو روی شصتش میچرخوند
بعد از اینکه بابام مریض شد و پای من تو شرکت باز شد کمتر از یه ماه به شدت بهش دلبسته شدم
9 سال ازم بزرگتر بود
وجود و حضورش باعث رشد و پیشرفت شرکت شده بود
در عین اینکه دستش پاک بود و اهل دزدی و این مسائل نبود خوشگل و قابل اعتماد هم بود
خلاصه، دل رو بهش سپردم و موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم
انقد لجبازی کردم تا بلاخره موافقت کرد که با هم ازدواج کنیم اما فقط یه سال تونستیم خوشبخت باشیم و به این روز افتاد

ساحل خانوم با بغض در مورد چگونگی آشنایی با شوهرش حرف میزد اما جرأت نکردم که بپرسم به چه دلیل شوهرش به این روز افتاد

با شنیدن حرفاش تازه فهمیدم با چه زن لوطی صفتی طرفم
واسه همین گفتم: ساحل خانوم
گفت: جانم
گفتم: تا ابد مدیون شمام

ساحل خانوم با لبخندی جوابمو داد و گفت: وقتی بابام دیپلم گرفت به عنوان یه کارگر در یه کارگاه کفاشی مشغول شد
با اینکه دستش خالی بود اما دست به خیر بالایی داشت
یه روز به یه غریبه کمک کرد و اون غریبه با دیدن کمک پدرم بهش گفت: از جوانیت خیر ببینی پسرم، امیدوارم جوری رشد کنی که خدا از جیب تو برای کمک به مردم و از دست تو برای گرفتن دست بقیه استفاده کنه
بابام میگفت بعد از اون دیگه به هر چی دست زدم طلا شد هر کاری میکردم چیزی به نام ضرر وجود نداشت
کافی بود یه چیز بی ارزش رو بخرم و یهو اون چیز ارزشمند و گرون قیمت میشد
هر چی بیشتر بخشید سرمایش بیشتر شد
این شد که منم سعی کردم ازش تقلید کنم
و وقتی متوجه شدم یه نخبه دانشگاه امیرکبیر واسه دریافت کمک تو مسیرم سبز شد گفتم هواشو داشته باشم
حالا هم به عنوان جبران لطف این چند ساله ازتون دو تا خواهش دارم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش ششم (شاخه خشک روی درخت)

تصوری که من تو ذهنم از بیژن داشتم تصویر یک مرد نامرد بود که یه دختر بیچاره مثل اکرم رو اغفال کرد و فراری داد و تو کشور غریب، اونو رها کرد و غیبش زد
اما چیزی که من امروز دیدم متفاوت به چیزی بود که اکرم به خورد ما داده بود
من پیشسنه اخلاقی اکرم رو نادیده گرفته بودم و انقد غرق داستان دروغینش شدم که شناخت خودم از شخصیت اونو نادیده گرفتم

حالا که همه چی واسم روشن شده بود خاطرات دوران شانزده هفده سالگیم یهو از جلوی چشام رژه رفت
دختر داییم که متوجه خرابی حالم شده بود بهم گفت: چی شده سهیلا؟ انگار یهو کشتی هات غرق شد
من گفتم هیچ چی یاد گذشته افتادم

دختر داییم که خیلی تیز بود اومد کنارم نشست و گفت: گویا بین تو و این پسره کم شانس و عاشق پیشه هم چیزایی بوده درسته؟

گفتم: مربوط به دوران نوجوانیه یعنی قبل ازدواجم
دختر داییم پرسید: و علت جدایی؟

گفتم: دوستم پوران بهم گفت که بیژن بهت خیانت کرده
دختر داییم گفت: سند و مدرکی هم در مورد این ادعا آورد؟ به نظرت پسری که بیست سال منتظر دختر مزخرفی مثل اکرم مونده میتونه اهل خیانت باشه؟

گفتم: حرفش سند بود از طرفی یه خواستار خوب اومده بود و من زیاد پیگیر راست آزمایی حرفاش نشدم

دختر داییم گفت: آها اینو بگو، چون یه خواستگار بهتر و مناسبتر پیداش شد یا دست کم تو اینطوری فکر کردی که بهتر و مناسبتر از بیژنه اون پسر بیچاره رو ول کردی و رفتی دنبال همسر سابقت درسته؟

گفتم : نمیدونم مینا حال و حوصله این سوال جواب ها رو ندارم

دختر داییم گفت: بیچاره پسره که در طول زندگیش یه دختر درست و حسابی گیرش نیومده، هر دوتا تون چرتکه انداز و حسابگر بودین و هر کی بهتون علاقمند شد تو ذهنتون حساب کتاب کردین که اگه اینجا باشم یا زن فلانی باشم برام بهتره یا بدتره

حرفای دختر داییم مثل پتک تو سرم فرود می اومد چون میدونستم کاملا داره درست میگه
دختر داییم ادامه داد: بهم بگو شروع کننده عشق تو و بیژن کی بود؟ تو یا اون؟
گفتم: من بودم
مینا ادامه داد: و شروع کننده عشق اکرم و بیژن کی بود؟
گفتم نمیدونم

مینافت: پس الان واسه چی با این اکرم دیونه همراه شدی و اومدی اینجا؟ به خاطر همون حسی هست که از دوران نوجوانی تو ذهنت داری؟

گفتم: نه بابا تا امروز هیچ حسی جز تصویر یک پسر نامرد و بی مسئولیت نداشتم اما الان که تقریبا میدونم بی وفایی از اکرم بوده زیاد مطمعن نیستم که ءیا حس هایی تو ذهنم هست یا نه
حس میکنم تمام خاطراتی که سالهاست اونارو مرور نکردم تو ذهنم آوار شده

دختر داییم لبخند تلخی زد وفت: عذاب وجدان درد وحشتناگیه سهیلا
و بعد به به آرومی شعر شهریار قنبری رو خوند

با این ترانه برگردیم
به هفده سالگی ما

به خنده های بی وقفه
به بغض خانگی ما

در کجای کوچه گم شد
سکه ی جوانی ما
بگو کجا به گِل نشست
کشتی بادبانی ما

با خوندن این شهر، دوست داشتن به همون کوچه دوران دبیرستان برگردم و بچسبم به بیژن و هیچ وقت نزارم وارد همچین مسیری بشه
اون پسر کار نابلد و ساده ای بود و من نباید رهاش میگردم
مثل یه برگ سفید کاغذ پاک و مهربون بود

دخترداییم گفت: ارتباط اون دختره پوران، همون که اومد و بهت گفت بیژن بهت خیانت کرده با اکرم چی بود؟ فامیل هستن؟
گفتم آره

مینا ادامه داد: آیا در جریان علاقت به اون پسره بود؟ مثلا در مورد فداکاری ها ابراز علاقه هاش با اکرم حرف میزدی؟
گفتم همیشه تو مدرسه حرف میزدیم

دختر داییم گفت: با اینکه میدونستی چه دختر طمع کار و خود خواهی هست و ممکنه به پسری که علاقه داری طمع پیدا کنه
گفتم: چی میخوای بگی مینا؟
دختر داییم دوباره پوزخندی زد و گفت: اکرم فکرشو نمیکرد که اگه یه کم صبر کنه تو به خواستگارت جواب مثبت میدی و بیژن رو رها میکنی، به هر حال هم فرصت از دست رفته و هم ذهن و فکر پسره درگیر اکرم هست پس این آب غوره گرفتن و ننه من غریبم هات هیچ فایده ای نداره

گفتم: خیلی خوب حالا، تو هم برام ادای خانوم مارپل رو در نیار به جاش دفتر رو بیار ببینم چی نوشته
دختر داییم هم گفت: باشه الان میارمش فقط من خوابم میاد و زیاد نمیتونم باهات همراه بشم

از متن صفحه اول دفتر متوجه شدم که این باید دفتر دومی هم در کار باشه
چون صفحه اولش نوشته بود:
هفت سال و شش ماه از رفتن اکرمی میگذره اما من همچنان منتظرش هستم

یه صفحه دیگه نوشته بود: دو ساله که از این خونه کوچ کردم اما هر جمعه به اینجا سر میزنم ببینم اکرمی برگشته یا نه

چند تا شعر از خواننده های مختلف هم نوشته شده بود که غمگین ترینش ترانه ای بود که معین خوند:
شبای رفتن تو
شبای بی ستاره ست
ببین که خاطراتم
بی تو چه پاره پارَست

آخ که چقدر تنگه دلم
برای اون شبامون
کاشکی که اون عشق بشینه
دوباره تو دلامون

چی میشه بر گردی بازم
به روزای گذشته
هوای پاییزی چرا
تو عشق ما نشسته

سپردی عهدمونو
به دست باد و بارون
من زدی به طوفان
خودت گرفتی آروم
...

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش چهارم (شاخه خشک درخت)

تازه داشتم متوجه میشدم علت بی تابی های این چند ساله اکرم و گریه های اون برای چی بوده اما بازم تو دلم میگفتم امکان نداره

دختر داییم هم از داخل اون دفتر بزرگ یه برگ کاغذ درآورد و گفت: اینو بخون ببین امکان داره یا نه

نامه ای از طرف یه زن به یه مرد بود خیلی سریع دستخط اکرم رو شناختم
نامه اینطوری شروع شد
" ای عزیز تر از جونم
سلام، وقتی این نامه را میخونی من به تبریز برگشتم چون دیگه تحمل این زندگی سخت و طاقت فرسا برام غیر ممکن شده و من برای چنین زندگی ای ساخته نشدم
زندگی ما عاشقانه بود اما اصلا شبیه سریال های عاشقانه رمانتیک نبود
من واسه این ساخته نشدم که تو کشور غریب هر روز تو خونه بشینم و آشپزی کنم و روزی چند بار ظرف و لباس بشورم و تو هم از ساعت هفت صبح از خونه بری و ساعت چهار عصر برگردی
از طرفی دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و دیگه طاقت دوری اونارو هم ندارم
ببخش اگه یه روزی بهت گفتم که تا ابد و در هر جای دنیا میخوام کنارت باشم اما رو حرفم نموندم و بی خبر رفتم
شاید یه روزی برگردم و با هم یه زندگی تازه ای رو شروع کنیم و شاید هم هیچ وقت برنگشتم پس خواهش میکنم اگه برگشتی در کار نبود دنبالم نیا چون میدونی که ممکنه آسیب ببینی و یا بابت فرار مون، از طرف خانوادم ممکنه خطر جانی تورو تهدید کنه
اگه جایی با کسی آشنا شدی برات آرزوی خوشبختی میکنم، تا ابد دوستت دارم خداحافظ

نامه رو به اتاق خواب بردم و به اکرم نشون دادم و گفتم اینو تو نوشتی؟
با دیدن نامه حالش خرابتر شد
دختر داییم گفت: حالا که فهمیدیم جریان چیه پس بهتره همه چی رو بزاریم سر جاش و برگردیم، صاحب اینجا مشخصه اینجا زندگی نمیکنه اما دست کم هفته ای یه بار و شایدم بیشتر میاد به اینجا سر میزنه
من و دختر داییم وسایل رو مثل لحظه اول مرتب کردیم و اکرم رو هم به زور از رو تخت جمع کردیم و حتی فنجان ها رو هم به همون صورت گذاشتیم و برگشتیم
اما صد قدم که از خونه دور شدیم دختر داییم گفت کیفم رو جا گذاشتم و کلید رو از اکرم گرفت و رفت داخل خونه و بعد چند دقیقه برگشت

وقتی به خونه دختر داییم رسیدیم اکرم به حیات پشتی رفت و همون آه و گریه رو ادامه داد
دختر داییم هم ازم خواست راحتش بزارم

اون شب که شوهر دختر داییم رفت که بخوابه دوباره سه تایی تنها شدیم
از اکرم پرسیدم قضیه چی بوده اکرم؟

اکرم گفت: یعنی خودتون نفهمیدین؟
گفتم: آره میدونیم تو نامردی کردی و ولش کردی و به ایران برگشتی اما میخوایم بدونیم به چه دلیل اینکارو کردی؟
اکرم گفت: خوب من نوزده سالم بود که تصمیم به فرار گرفتیم و تحمل این همه فشار زندگی رو نداشتم. بیژن هم  یه ریز کار میکرد و زیاد خونه نبود
در آمد ما هم کافی نبود
اون یه پسر معمولی و دست و پا چلفتی بود که همه چی رو ناخواسته لگد میکرد و من خیلی وسواسی بودم و حتی به کوچکترین جابجایی وسایل تو خونه حساس بودم
در واقع من همون اوایل زندگی متوجه شدم که به درد اون زندگی نمیخورم و از مدتها قبل تصمیم گرفته بودم که ازش جدا بشم اما چون میدونستم چقد دوسم داره روم نشد بهش بگم که دارم میرم پس صبر کردم که از خونه بره بیرون و بعد بلیط برگشت رو گرفتم و یه روز دیگه هم براش نامه نوشتم و به ایران برگشتم

دختر داییم گفت: نقشه فرار رو کی کشید؟
اکرم گفت: من کشیدم؛ بیژن پسر ساده و زودباوری بود
بهش گفتم که محاله پدر و مادرم اجازه بدن با هم ازدواج کنیم پس بهتره که فرار کنیم ، اولش مخالفت میکرد اما پس از چند باری که از دست عمو هام کتک خورد باهام موافقت کرد که فرار کنیم

دختر داییم گفت: شغل آقا بیژن چی بوده؟
اکرم گفت: دقیق نمیدونم فقط میدونستم که جوشکاری میکنه، البته زمانی که من فرار کردم در حال یادگیری یه نوع جوشکاری بوده که خودش میگفت اگه اونو یاد بگیره درآمدش چند برابر میشه
دختر داییم پرسید: هیچ وقت تصمیم به بچه دار شدن گرفتین؟
اکرم گفت: بیژن دوس داشت اما من حوصله بچه دار شدن رو نداشتم
گفتم: الان برنامت چیه؟ حالا که متوجه شدی هنوز چشم به راهت هست میخوای چکار کنی
اکرم گفت: احتمالا فردا میرم خونش میشینم تا بیاد
گفتم: یعنی میخوای دوباره باهاش زندگی کنی؟ پس شوهرت چی؟
اکرم گفت: من و اون از اول واسه هم ساخته نشدیم دخترشم دیگه بزرگ شده و میتونه از پس کارای خونه بر بیاد. هفده هجده ساله که دارم براش آشپزی میکنم و خونه شو گرم نگه میدارم حالا وقتش شده که بقیه عمرم رو برای دل خودم زندگی کنم
دختر داییم گفت: یعنی یه بار دیگه میخوای غیبت بزنه و یه مرد دیگه رو چشم انتظار بزاری؟

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دوم (شاخه خشک درخت)

بیژن شرایط ازدواج رو نداشت ولی
بر عکس اون خواستگارم محمود اوضاع مالی خوبی داشت و منم که با حرفای پوران از دست نامردی های بیژن عصبانی بودم ولش کردم و به محمود جواب مثبت دادم

من روز عروسی بیژن رو ندیدم اما دختر داییم که در جریان علاقه منو بیژن بود گفت که بیژن با لباس سیاه سر کوچه ایستاده بود و خیلی هم ناراحت بود

اما زندگی ما چندان ادامه نداشت
محمود دست بزن داشت و اهل فحش دادن هم بود. شنیده بودم که یواشکی با دوستاش نشست میکنه و تریاک میکشه اما نمیدونستم که انقد پررو میشه که جلوی چشم من هم یه روزی بساط منقل بافور رو بپا میکنه
تازه با پررویی تمام بهم گفت که مال خودمو میکشم اختیارشو دارم
این شد که بعد از هفت سال زندگی مشترک، ده تحمل نکردم و از محمود جدا شدم و دیگه هیچ وقت ازدواج نکردم

البته هیچ وقت دلتنگ بیژن هم نبودم چون میدونستم ارزش دوست داشتن رو نداره بخصوص وقتی شنیدم که با اکرم فرار کرد و بعد اینکه پولای اکرم رو برداشت و اون دختر بیچاره رو تو یه شهر غریب تنها گذاشت بابت علاقه خودم در دوران نوجوانی هم خودمو ملامت میکردم

اکرم بعد دوسال که به تبریز برگشت با مردی که زنش فوت شده بود و یه بچه هم داشت ازدواج کرد اما یاد و خیال بیژن رهاش نکرد حتی کلید خونه ای که با بیژن توش زندگی میکرد رو همیشه همراه خودش داشت
اینطور که خودش میگفت با بیژن تو ترکیه عقد کرد ولی وقتی برگشت به خواستگارش در این مورد چیزی نگفت
چون میدونست شوهرش برای همیشه رهاش میکنه

یه ماه پیش که مثل همیشه بحث علاقه من به بیژن پیش اومد قضیه نامه ها و اون عکس رو بهش گفتم و اکرم هم با فهمیدن این موضوع به شدت پیگیر اون عکس بود و من گفتم یه جا باید تو خونه پدریم باشه چون وقتی ازدواج کردم اونارو همراه خودم به خونه شوهرم نبردم

پیگیری اکرم بود که من حتما اون عکس رو پیدا کنم و هر بار که فراموش میکردم دوباره بهم زنگ میزد و یادآوری میکرد
تا اینکه بلاخره پیداش کردم
تو پشت بوم خونه پدری و لای کتاب شیمی سوم دبیرستان بود
موهای صافش تو عکس با لبخند مردونش چهرشو جذاب کرده بود
اون موقع خیلی واسم خوشگل بود اما الان حس کردم خیلی معمولیه
تا اونو به محل کار بردم و به اکرم نشونش دادم اکرم به محض دیدن عکس، اونو از دستم قاپید و همزمان که داشت گریه میکرد چند بار بوسیدش
صبر کردم تا گریه هدش تموم بشه و بعد گفتم: اکرم تو زندگی و بچه داری و الان 40 سالته نمی ترسی از اینکه شوهرت این عکس و تو دستت ببینه؟
اما اون بی توجه به حرف من گفت: زندگی؟ کدوم زندگی؟ تو میدونی من تو این بیست سال چی کشیدم؟
و بعد دوباره با لبخند به عکس نگاه کرد و گفت: چهرشو از یاد برده بودم ، به نظرت الان چه شکلی شده؟

با تأسف گفتم: اون یه اشغال نامرد بود و حتما تا حالا چند تا بچه داره، چرا فراموش کردی که چه بلایی سرت آورده؟
به خودت نگاه کن اکرم،
با اینکه هم سن منی اما انگار ده سال از ما بزرگتری
موهات سفید شده و شبیه پیرزن ها شدی چرا نمیخوای از این علاقه مسخره دست بکشی؟
اکرم بدون توجه به عکس من گفت: خنده هاش خیلی خوشگل بود تو ندیدی وقتی با این لبای مردونش پیشونیمو می بوسید و بهم میگفت "خانومی من" چه حس خوبی بهم دست میداد
از جام بلند شدم و پشت چرخ حیاطی خودم نشستم و گفتم: باز خوبه پولاتو گرفت و تورو تو یه کشور غریب رها کرد اگه واقعا یه مرد خوبی بود چطور میخواستی دوستش داشته باشی

روزها پشت هم میگذشت و یه روز اکرم اومد کنار نشست و گفت: سهیلا گفتی فامیلت تو آلانیا زندگی میکنه؟
گفتم آره اما زیاد با هم جور نیستیم چطور مگه؟
گفت: میتونی با من به آلانیا بیای؟ اگه تو بیای جواد بهم اجازه میده که برم ترکیه وگرنه نمیزاره
گفتم: بریم اونجا که چی بشه اکرم؟
گفت: تورو خدا، یه هفته ای میریم و برمیگردیم
بلاخره بعد از چند هفته کلنجار رفتن قبول کردم باهم به ترکیه بریم
به شوهرش گفتیم که قراره به کنسرتی تو استانبول بریم اما در واقع فقط یه روز تو استانبول موندیم و خیلی سریع به بهانه اینکه کنسرت کنسل شد به سمت آلانیا حرکت کردیم

اکرم با دیدن برخی از ساختمون های آلانیا دوباره شروع به گریه کرد
و یه ریز از خاطرات مزخرف خودش با بیژن حرف میزد
شام رو خونه دختر داییم خوردیم و قرار شد که صبح همراه اون به مکان های دیدنی شهر نظیر قلعه آلانیا و برج قرمز یه سری بزنیم و اما اکرم اصرار داشت که اول  به محله ای که با بیژن زندگی میکرد بریم و بعد مکان های دیدنی رو ببینیم

اکرم صبح زود بیدار شد و با اصرار تمام منو هم راضی کرد که همون لحظه حرکت کنیم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 داستان چهل و یکم: شاخه خشک درخت

💥در این داستان، برخی نام ها مستعار است

✨راه رادان ؛ مجموعه ای از داستانهایی در مورد اخلاق ناب آریایی و ویژگی های اخلاقی افراد اصیل 


💥با ما همراه باشید در مجموعه داستانهای راه رادان

/channel/Raheradan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش آخر (تعهد اختیاری)

اختلاف سنی کم بین بچه های من و میترا و سوگند هم باعث صمیمیت هرچه بیشتر اونا شد تا موقع نوروز و یلدا، حسابی حیات خونه ای که توش بزرگ شدیم شلوغ بشه
بچه ها تو درس و مدرسه و تمام کارهای خونه به هم کمک میکردن
کم کم اتحاد بچه هامون زبانزد تمام محل شد چون همه شون عاشق هم بودن

بچه هامون سوگند رو خیلی دوس داشتن چون منو میترا این احترام رو به بچه هامون دیکته کردیم و فهموندیم که احترام به سوگند از واجبات دودمان ماست
و اونم بچه های منو میترا رو به چشم بچه های خودش نگاه میگرد

لذت بخش ترین چیزی که موقع بازی کردن بچه ها تو خونه پدری احساس میکردم این بود که اون خونه دیگه مثل گذشته، خونه ارواح دوران بچگی ما نبود
دیگه نه از استرس خبری بود و نه از اون سکوت مرگبار
بچه های ما مثل خودمون با صدای داد و بیداد داش وحید و کتک خوردن سوگند بیدار نمیشدن. اونا مثل ما بی کس و تنها نبودن، یکی مثل من بود که نمیزاشت بچه ها طعم تنهایی رو بچشن
همون حس بی کسی که باعث خود تحقیری من شده بود تا فکر کنم هر کی بهم ابراز علاقه کرد حتما همه چیه

بابک هم که دارای یه پسر هست خیلی دیر به دیر به ما سر میزنه در واقع خانومش مارو آدم حساب نمیکنه
اما ما احترام خودش و خانومش و بچشو همیشه نگه میداریم

امروز که دارم به اون روزی که داش وحید رو دستگیر کردن عکر میکنم یه جوری میشم
من و میترا و بابک، سه تا بچه ریزه میزه بهترین لباس خودمون رو پوشیدیم تا سوگند رو به خونه برگردونیم و اونم با همون دست شکسته پذیرفت که برگرده با یاد آوری این خاطرات دلم میخواد دست سوگند رو ببوسم
زنی که سن زیادی نداشت اما برای ما یه زن بزرگ محسوب میشد
زنی که از 23 سالگی تا 35 سالگی مارو تر و خشک کرد و تازه بعد از اون بود که پادر سدن رو تجربه کرد
هیچ وقت از یادم نمیره که با دست گچ گرفته منو بابک و میترا رو یکی یکی به حموم برد
زنی که در اوج نیاز مالی نذاشت پول ناپاک سر سفره ما بیاد و مدام به ما میگفت از پول ناپاک دوری کنین که هم خون تون رو کثیف میکنه و آرامش رو از زندگیتون میگیره و درست هم میگفت

زنی که در اوج نیاز هم آغوشی، دامنش رو در تمام دوازده سال دوری از شوهرش پاک نگه داشت اونم شوهری که وقتی از زندان رأی باز شد 51 سالش بود

سوگند در یک تعهد کاملا اختیاری، با اینکه تنها 23 سال داشت برای ما هم نقش پدر رو بازی کرد و هم مادر
اونم زمانی که خودش نیاز به حمایت داشت
زمانی که من و میترا به سن 23 رسیدیم و نامزد کردیم متوجه شدم که 23 سال هم چندان سن مناسبی برای پذیرش مسئولیت یک زندگی نیست

اون زمان که سوگند با هزار امید آرایشگاه خودش رو دایر کرد رو فراموش نمیکنم
هیچ وقت گریه های اون رو وقتی کسی از آرایشگاهش استقبال نکرد و تمام امید و آرزو هاشو بر باد رفته میدید فراموش نمیکنم
به ما قول داده بود که وقتی درامدش از آرایشگاه بیشتر شد واسه ما تلوزیون بخره اما هیچ کس حاضر نشد مشتری آرایشگاه اون بشه
گاهی به خونه پدرش یا برادرش میرفت و وقتی بر میگشت از زیر چادرش چند دونه پرتغال بیرون میاورد و به ما میداد
و وقتی از ما در مورد شیرین بودن یا خوشمزه بودن میوه ها می پرسید تازه می فهمیدیم که خودش هم از اونا نخورده

از اذان مغرب تا موقع خواب، با اینکه خسته بود اما درس اون روز رو با هر سه تای ما کار میکرد و به خاطر همین، از نظر درسی یه سر و گردن از بقیه هم کلاسی هامون بالاتر بودیم
حیف که فقط بابک وارد دانشگاه شد و من و میترا از رفتن به دانشگاه باز موندیم بخصوص میترا که خیلی باهوش بود اما خودشو فدای ما کرد

سوگند به عنوان زنی بی پناه و پا شکسته، در هر روز از زندگی در کنار ما به ما درس آزادگی داد
اون به ما یاد داد که:
نباید پشت سر دیگران حرف بزنیم
نباید به دنبال خوردن نون ناپاک باشیم
نباید ظاهر یک پسر مارو فریب بده و گمان کنیم کسی یا چیزی هست

اون تنها بود اما مارو تنها نذاشت
از همون دوران نوجوانی که تنش رو تسلیم یه پسر لاشخور کرد و تا انتخاب مرد خلافکاری مثل وحید، زیر بار منت خانواده و نگاه سنگین اهالی محل رفت اما تمام درد هارو تو خودش ریخت و به ما درس لوطی صفتی و رادمردی داد
هیچ وقت فراموش نمیکنم که وقتی داش وحید ماجرای فرارش با اون پسر رو به رخش میکشید و میگفت: خاک تو سرت که یه پسر غریبه ...
سوگند هم از ناراحتی سرش رو به دیوار میکوبید و میگفت خدایا تا کی باید بابت این اشتباهم تاوان بدم
اما من همیشه بهش میگفتم که: زن داداش اگه اون اشتباه رو نمیگردی ده زن داش وجید نپیشدی اونوقت ه اون به زندان می افتاد چه کسی میخواست مارو بزرگ کنه؟

آدمهایی که روح بزرگ و ذات اصیلی دارن باعث خوشبختی دیگران میشن و سوگند هم یک بزرگ زاده ای بود که خودش رو فدا کرد تا مارو خوشبخت کنه

"پایان"

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش یازدهم (تعهد اختیاری)

گفتم: مشکوک میزنی میترا، نکنه خبراییه؟
میترا با خنده گفت: چند وقت پیش نسیم

سوگند گفت: خوب خوب، نسیم چی گفت؟ نکنه در مورد داداشش چیزی گفت
ازت خواستگاری کرده؟

میترا لبخندی از روی خجالت زد و سرشو انداخت پایین
سوگند گفت: وای میترا نکنه واسه اون داداشش که مهندسه تورو خواستگاری کرده؟ رادین رو میگی؟
میترا با خجالت گفت بله

سوگند گفت: وای خدا من اون پسره عالیه
از سیزده چهارده سالگی در حال تلاش هست و تمام اون محله رو سرش قسم میخورم
منم گفتم: وای میترا ، رادین هم از نظر شخصیت و هم از نظر قیافه تو محل تک هست چکار کردی که بهت علاقمند شد؟

سوگند گفت: آره لعنتی خیلی خوشگل و خوشتیپه

میترا گفت: گویا نسیم تو خونه شون از من تعریف میداد، یه روز داداشش اومد دنبالش که ببردش خونه و از این به بعد دیدم هر روز میاد تا اینکه به خواهرش گفت باهام حرف بزنه
چند وقت بعد نسیم بهم گفت که داداشش بهم علاقه داره اما من گفتم که خرج زندگی ما از همین شغل تامین میشه و اگه ازدواج کنم شاید نتونم به خانوادم برسم از طرفی زن عموی منم خونه تنهاست

سوگند گفت: فریبا که جهیزیش تکمیل شده و همین امروز فردا میره سر خونه و زندگیش
منم که دیگه تنها نیستم چون وحید رأی باز شده از طرفی اگه به رادین بگی سه دونگ اونجا مال ز عموی منه و نصف درامد اون آرایشگاه رو ماه به ماه تحویلم بدی واسه هفت پشت من و عموت و بچه هامون بسه

میترا گفت: باز من اگه ازدواج کنم سختتون نمیشه؟
سوگند گفت: همین الان گفتم دیگه با نصف درامد ماهانت منو عموی بی خاصیتت و بچه در راه میتونیم خیلی راحت زندگی کنیم،

گفتم: بچه در راه؟
سوگند با ذوق گفت: نگفتم بهتون که باردارم؟ داری دوباره عمه میشی فریبا
میترا گفت: وای زن عمو باورم نمیشه داری مادر میشی
سوگند گفت: آره راستش دوازده سال بود که آرزوش به دلم مونده بود عموت که حال و حوصله بابا شدن رو نداشت من مجبورش کردم
بهش گفتم مرد من الان 35 سالمه بیا تا قبل اینکه 45 سالم بشه سه چهار بچه رو رج کنیم، راستی بچه ها امروز سه شنبه هست یا چهار شنبه؟ نمیدونم چرا این هفته وقت نمیگذره و تحمل اینکه تا شنبه صبر کنم وحید برگرده واسم سخته

گفتم: ای شیطون
سوگند گفت: چیه ما مگه دل نداریم؟
همه مون خندیدیم

میترا گفت: پس من به نسیم میگم مادرشو بفرسته با شما حرف بزنه زن عمو؟
سوگند در حالی که داشت از جاش بلند میشد تا بره پیش داش وحید گفت: آره بگو بیاد ببینم چی میشه
و بعد شب بخیر گفت و رفت

گفتم: میترا خودت به این ازدواج راضی هستی؟ چون هیچ وقت حس نکردم به جنس مخالف تمایل داشته باشی

میترا با موهاش بازی کرد و گفت: یادته من عاشق کارتون خاله ریزه و جکی و جیل بودم و از دوم ابتدایی که عمو وحید تلوزیون رو پرت کرد حیات و شکست تا دوم راهنمایی که من و سوگند تونستیم یه تلوزیون جدید بخریم چقد حسرت سریالها رو داشتم؟
مخصوصا سریال همسران و پدر سالار که
هر وقت تو مدرسه بچه ها از این سریالها و کارتون ها حرف میزدن فقط گوش میدادم
از همون موقع مدام پیش خودم گفتم حالا که به خاطر مشکلاتی که عمو وحید واسه ما پیش آورده و ما هم غیر از زن عمو سوگند کسی رو نداریم کسی هم قرار نیست خواستگار ما بشه با خودم عهد کردم که تمام فکر و ذکرم کار و تلاش باشه
از اون تاریخ تا چند روز پیش که نسیم در مورد برادرش گفت هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که به جنس مخالف فکر کنم الانش هم راستش حس نمیکنم به رادین علاقه پیدا کردم

گفتم: پس به خاطر عقده دوران ابتدایی بود که واسه هر اتاق و آشپزخونه و هال و پذیذایی یه تلوزیون خریدی و گذاشتی آره
میترا خندید و گفت: آره

گفتم: هر چقد من بی عرضه بودم تو زرنگ بودی، هر چقد من خودمو درگیر عشق های زودگذر کردم تو حواست به رفاه خانواده بود.
دستشو گرفتم و گفتم: تو به اندازه کافی مرد بودی و تمام دوران نوجوانی خودتو تو اون آرایشگاه لعنتی گذروندی حالا وقتشه که به بخش زنونه خودت بپردازی، وقتشه که طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن و آغوش پاک رو بچشی و بفهمی چه حس و حال زیبایی داره
نمیدونی میترا جان عشق پاک چه حس و طعمی داره، حس اینکه یکی تورو بیشتر از خودش دوس داره اوج خوشبختیه

چند شب پیش وقتی بیدار شدم دیدم تو خواب غلت زدم و از سهیل فاصله گرفتم و چیزی که باعث شد احساس ارزشمند بودن کنم این بود که متوجه شدم سهیل پنکه رو به سمت صورت من گرفت تا من احساس گرما نکنم در حالی که خودش داشت از گرما عرق میکرد

میترا گفت: باز اگه ازدواج کنم زن عمو سوگند چی؟
گفتم: اتفاقا حالا که وحید برگشته و سوگند هم هزاران آغوش و بوس و ناز زنونه رو به خودش بدهکاره
از طرفی غرور وحید هم شکسته و دیگه اون شر و شور گذشته رو نداره
بهتره که اونارو تو این خونه تنها بزاریم
فقط واسه جبران باید تو نگه داری بچه یا بچه هاش بهش کمک کنیم

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش نهم ( تعهد اختیاری)

موقع حرف زدن استرس داشت و میلرزید
لسمش سهیل بود
ازش پرسیدم عاشق چی من شده؟
و اون در جواب گفت که از قیافم خوشش اومده و البته متانت و سنگین بودنتون هم به دلم نشست

اون روز با هم حرف زدیم
فرداش هم همینطور
خیلی با شخصیت بود اما نمیدونم چرا نمیتونستم بهش علاقمند بشم
بهم گفت دوس دارم حضوری با هم حرف بزنیم

منم گفتم باید با زن داداشم هماهنگ کنم
زن داداش گفت میتونی تنها بری اما من گفتم دوس دارم تو و میترا هم باشین
سهیل هم گفت مشکلی نداره

بلاخره قرار بر این شد که من و میترا و سوگند سوار ماشینش بشیم و بهذیه جایی که سهیل میخواد بریم و همین اتفاق افتاد 

سوگند جلو نشست و منو میترا صندلی عقب
وقتی ماشین از تهران خارج شد و به سمت شمال رفت سوگند گفت: آقا سهیل کجا داریم میریم؟
و سهیل هم در جواب گفت: یه رستوران خوب میشناسم که غذاش حرف نداره اگه اجازه میدین بریم اونجا
میترا تو گوشم گفت: یه شوهر خوشتیپ و دست و دلباز گیرت اومده ها
گفتم نه بابا من که چشمم آب نمیخوره کار ما به اونجا ها بکشه

به یه رستوران در جاده هراز رفتیم
سوگند و میترا یه میز اون طرف تر نشستن
از نشستن با یه پسر روی یه میز خجالت میکشیدم بخصوص اینکه خودش از جاش بلند میشد و گوشت و ماست رو کنارم میچید
اما از طرفی حضور میترا و سوگند خیالمو راحت میکرد
ناهار رو خوردیم به بیرون رستوران اومدیم
سهیل به سوگند گفت که اگه اجازه میده با فریبا حرف بزنم و زن داداش گفت اتفاقا ما واسه همین اومدیم
و بعد به بهانه رفتن به سرویس از ما فاصله گرفتن
خلوت که شد گفتم: آقا سهیل
گفت: جانِ سهیل
و بعد هول شد و گفت: یعنی جانم بفرمایین گوشم با شماست

گفتم میخوام چیزی رو خدمتتون عرض کنم که ممکنه از همینجا بزارین و برین و پشت سرتون رو نگاه نکنین
کمی ترسید و گفت: خدا بد نده چی شده مگه؟
گفتم راستش من اوایل دبیرستانم با یکی دوست شدم و کارمون به عشق و حال تلفنی کشید و حتی قرار شد که همین عشق و حال رو حضوری اونم تو خومه ما تجربه کنیم که زن داداشم به موقع رسید و مانع از این کار شد، همین موضوع باعث قطع ارتباط منو اون پسره شد
یه بار دیگه هم عشق رو به صورت شدیدش تجربه کردم که همین موضوع عشق قبلی و قرار حضوری در خونه ما باعث عقب نشستن اون پسره شد چون همسایه های ما به مادرش که واسه تحقیقات اومده بود گفتن که سوگند شوهر خواهرش رو با یه پسره تو خونه خالی گیر اورده و پسره رو زدن و از خونه بیرون انداختن
البته چیزی که اونا شنیدن جز این نبود

آقا سهیل اینو گفتم که بدونین اگه زن داداشم سر نمیرسید من کاملا تسلیم خواسته عشق اولم شده بودم
اینو خدمت شما عرض کردم که همین امروز تصمیم بگیرین و فردا پس از ازدواج که موضوع به گوشتون رسید پشیمون نشین
سهیل در حالی که با خونسردی یه آدامس شیک به من تعارف کرد و یه آدمس هم واسه خودش باز کرد بهم گفت: اینکه شما قرار بود تسلیم یه پسره بشین یا حتی شده باشین قطعا رو ارزش شما تاثیر داره و عیار شما رو به شدت پایین آورده و مانند لکه ننگی روی روح شما باقی خواهد موند
اما این موضوع هیچ ارتباطی به بنده نداره، داستان تعهد ما از زمانی که سر سفر عقد نشستیم شروع میشه و منو شما وظیفه داریم که به هم وفادار باشیم

گفتم یعنی برای شما این موضوع مهم نیست؟
گفت: مهم که هست اما ارتباطی به من نداره
به نظرم شما باید این موضوع رو فراموش کنین و تمرکزتون رو آینده تون بزارین
این حرفش به شدت آرومم کرد
تو راه برگشت هم به سوگند گفت که ببخشین آلبوم جدید معین اومده میتونم نوار بزارم
سوگند هم از خدا خواسته گفت: نیکی و پرسش

آهنگ جدید معین بسیار دلچسب بود

برای دیدن تو بیقرارم تا بیام از سفر
بیا تا حلقه بر در بزنم که اومدم بی خبر
بیا تا سر بزارم روی سینت تا که باور کنی ...

سوگند و میترا خیلی خوششون اومد
اون شب سهیل بهم زنگ زد و پس از پایان حرفامون بهم گفت: فریبا
گفتم بله
گفت: خیلی دوستت دارم
گفتم: لطف دارین
موقع خواب به سهیل فکر میکردم
داشتم عاشقش میشدم اما این عشق خیلی نرم و آروم بود و اصلا به تندی عشق قبلیم نبود
قرار خواستگاری گذاشته شد و سوگند به خوبی در مورد داداش وحید و دلیل دستگیریش توضیح داد و جوری این قضیه رو ماست مالی کرد که اونا محو اراده و خودساختگی منو سوگند و میترا شدن
حتی خواهر سهیل گفت: آفرین به این عزم و اراده، من اگه بودم همون چند روز اول تسلیم میشدم
مراسم عقد ما هم ساده و شیک برگزار شد و من بیشتر ساعات خودمو خونه نامزدم بودم
فقط زمانی که به باشگاه میومد همراش میومدم تا هم نون بگیرم و هم به سوگند میترا سر بزنم

اما زندگی ما آبستن یک اتفاق دیگه هم بود
یه روز منو سهیل تو اتاق خواب خواب بودیم که متوجه شدم یکی پرید تو حیات
سوگند هم تو حیات مشغول بود
خواستم ببینم کیه که صدای جیغ سوگند رو شنیدم
به اون مرد میگفت نه باور کن اشتباه میکنی

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش هفتم (تعهد اختیاری)

میترا هر روز پس از اومدن از مدرسه مشغول درس میشد و ساعت 4 عصر به آرایشگاه میرفت و تا ساعت 9 شب اونجا بود
علاقه شدیدی به آرایشگری داشت و استعداد این کار رو داشت
در واقع استعداد همه چی رو داشت
دختری بسیار سالم و زیرک که خونه رو پر از ژورنال های مربوط به آرایشگری کرده بود
پیترا باور داشت که چون ما بابت پرونده عمو وحید از نظر اعتباری آسیب دیدیم پس باید انقد خوب و بی ضعف باشیم که موضوع عمو وحید رو به حاشیه ببره

اتفاقی که سوگند رو ترسوند دوستی من با یکی از پسر های محل بود
دبیرستان منو میترا از هم جدا بود
من به رشته ریاضی فیزیک رفتم ولی اون رشته انسانی رو انتخاب کرد
همین موضوع باعث شد تا سوگند و میترا ازم غافل بشن
یه پسر خوش قیافه جلوی دبیرستان تک چرخ میزد و یه روز همراه سرویس مدرسه راه افتاد و وقتی سرویس، سر کوچه پیادم کرد و داشتم پیاده به سمت خونه میومدم شمارشو به سمتم پرتاب کرد
من نادیده گرفتم اما در روزهای بعد بلاخره شماره رو برداشتم
با این حال دو سه روز استرس داشتم اما بلاخره بهش زنگ زدم

عصر ها سوگند و میترا به آرایشگاه میرفتن و بابک هم معمولا با دوستاش سر کوچه می ایستاد و این موضوع شرایط مناسبی رو فراهم کرد که من بتونم با پسری که دوسش دارم تلفنی حرف بزنم
پسره در ابتدا، حرفای عاشقانه میزد و میگفت هیچکس و به اندازه من دوس
نداره
منم به شدت بهش وابسته شده بودم
اما بحث رو چند ماه بعد به بوس و آغوش و این چیزا کشید
عصرها که به نانوایی میرفتم با موتور همرام میومد و از تیپ و هیکلم تعریف میکرد
و در ادامه اصرار داشت که وقتی تو خونه تنهامبیاد پیشم
منم در ابتدا مخالفت میکردم اما رفته رفته با حرفایی که میزد تمایل نشون دادم.
بخصوص اینکه بهم میگفت تو نمیدونی این حرفایی رو که میزنم اگه به صورت عملی انجام بدم چقد لذت میبری

سوگند و میترا ساعت یه ربع به چهار به سمت آرایشگاه میرفتن و تا ساعت 9 و نیم شب به خونه نمیومدن
موقعیت خوبی بود
هم تمایل داشتم پسره رو به خونه بیارم و هم استرس زیادی داشتم
پسره گفت من دارم میام و در خونه رو باز بزار
منم اینکارو کردم
صدای باز شدن لولای در حیات اومد و من به سمت اتاق دویدم
ترس و شهوت شدیدی وجودمو گرفت
دوس داشتم پسره بیاد خودش منو پیدا کنه
متوجه بودم یه نفر وسط هال ایستاده
اما چرا حرفی نمیزد و چرا صدام نمیکرد؟
یواشنی نگاه کردم، وای خدای من اونی که وسط هال بود سوگند بود نه اون پسره
ترس و استرس شدیدی داشتم
گفتم: زن داداش شمایین؟ چیشده که برگشتین؟ اتفاقی افتاده؟
گفت: تو که باید بهتر بدونی، خبرا دست توهه نه من
صدای در خونه بلند شد
میدونستم پسره هست
سوگند بهم گفت: جوابشو بده و بگو کیه؟
منم با ناراحتی و گریه گفتم کیه؟
پسره آروم گفت: منم در رو باز کن
سوگند بهم گفت: هیچ چی نگو فقط همینجا وایستا
و بعد به سمت در خونه رفت و بازش کرد
پسره پرید تو حیات اما اونجا با سوگند و داداشش مواجه شد
گویا داداشش هم تو حیات ایستاده بود و من ندیده بودمش
داداشش گلوی پسره رو گرفت و به زمین زد
پسره التماس میکرد که ولش کنه
سوگند در حالی که پاشو رو صورت پسره گذاشت گفت: یه بار دیگه ببینم دور و بر فریبا می پلکی همینجا می کشیمت و تو همین باغچه چالت میکنیم حالا برو گم شو

سوگند به داداشش گفت: مرسی داداش تو میتونی بری
من رو تراس نشسته بودم و از بی آبرو شدنم جلوی سوگند گریه میکردم
هم واسه پسره بود و هم واسه اینکه روی دیدن سوگند رو نداشتم
سوگند پیشم نشست و گفت: داشتی چکار میکردی فریبا؟ میدونستی اگه یه بار تسلیمش بشی دیگه ولت نمیکنه؟
تو نمیدونی که این سن یک سن خطرناکیه؟ یادت نمیاد چطور یه اشتباه من، آیندمو به باد داد؟ تو فکر کردی کجا داری زندگی میکنی دختر؟ نپیدونی وقتی همسایه ها میفهمیدن و به چشم دسته دو و قراضه بهت نگاه میگردن چه حسی داشتی، میتونستی به اندازه من قوی باشی و تحمل کنی؟

من با گریه بغلش کردم و گفتم: غلط کردم زن داداش
سوگند هم سرمو نوازش میکرد و میگفت: عزیزم اشکال نداره همه چی بخیر گذشت
تو اگه میل به ازدواج داری باید درس بخونی و بری دانشگاه، پسرای خوب اونجا هستن نه این پسره دوزاری پا پتی
اگه قصد نداری بری دانشگاه هم اکشال نداره، تو همین محل پسرای زحمت کش کم نیستن

کمی که آروم تر شدیم بهش گفتم: کی به شما گفته زن داداش؟
گفت: الان بیست روزه که تو این خونه نیمه ساخته کنار خونه ما مخفی میشم و تورو زیر نظر دارم
اولین بار که واسه بردن کیفم اومدم و تو رو غرق در صحبت های ناجور تلفنی دیدم و حرفاتو شنیدم ترس تمام وجودمو گرفت
و این شد که تورو تحت نظر گرفتم
آخه دختر داشتی چکار میکردی خوشگل خانوم؟
مدونستی اگه همسایه ها میفهمیدن باید از این محل میرفتیم؟
همین الانشم پرونده داداشت به اندازه کافی به آینده تو و میترا و بابک گند زده
داشتی بدترش میکردی

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش ششم (تعهد اختیاری)

بهم گفت: فریبا جون یادته پرسیدی  چطور بدهی بقالی و قسط های دوستت رو پرداخت کنیم؟
اینطوری با این بیست تومنی که دست منه
سوگند دوباره با لبخند گفت: کوچولوی من، تو هیچ وقت به کار خدا کار نداشته باش، اون پول مال ما نبود که از دستش بدیم اما این پول مال ماست
هر چیزی یک مجازات و یک پاداش داره
مطمعن باش اگه اون پول رو خرج میکردیم شدید چند روز بدون مشکل سپری میکردیم اما برکت از زندگی ما میرفت
اما چون پول مردم رو بهشون پس دادیم مطمعن باش به زودی برکت به زندگی ما سرازیر میشه

یه راست به بقالی سر کوچه رفتیم و کل بدهی رو صاف کردیم و بعد از اونجا به خونه دوستش هم رفتیم و سه قسط رو که ده هزار و پانصد تومن میشد رو پرداخت کردیم
دوست سوگند ازش پرسید کار و کاسبی چطوره؟
و سوگند هم موضوع رو گفت
دوستش هم در مورد مغازه برادرش حرف زد که خیلی وقته خالیه و اگه بخواد میتونه باهاش حرف بزنه
سوگند هم قبول کرد

اون شب که به خونه برگشتیم سوگند ازم پرسید واسه ناهار فردا چیزی داریم؟
گفتم: چند تا دونه سیب زمینی و یه پیاز
گفت: خوبه خدارو شکر
فردا صبح هم میرم نون میگیرم

عصر فرداش دوست سوگند زنگ زد و گفت داداشش مشکلی با اجاره دادن مغازه نداره و وقتی موضوع رو بهش گفتم دلش واست سوخت و قبول کرد که اجاره سه ماه رو فعلا ازت نگیره

این شد که میترا و سوگند برای دیدن اون مغازه رفتن
گرچه مغازه مناسبی واسه آرایشگری نبود اما چاره ای غیر از این برای سوگند باقی نمونده بود
فرداش وسایل رو به مغازه جدید که خیلی هم کوچیک بود انتقال دادیم
کار سختی بود و وسایل هم به خصوص میز آرایش و آینه هاش خیلی سنگین بود

سوگند بابت اینکه مجبور شده تو همچین مغازه ای شروع به کار کنه خیلی ناراحت بود
اما استقبال مردم اون محل از آرایشگاه، خستگی رو از تن سوگند بیرون کرد
تو اون محله هیچ آرایشگاهی وجود نداشت
از طرفی کارهای جزئی مربوط به ابرو یا رنگ کردن مو هم بسیار تو اون محل طرفدار داشت
استعداد عجیب میترا تو آرایشگری هم باعث شهرت کارشون شد
دیگه میتونستیم برنج درجه شمال و گوشت قرمز و ماهی هم بخریم
لباس ها ما هم همگی لوکس شده بود

اولین عروس رو هم چهار ماه پس از شروع به کارشون پذیرفتن

سوگند ترس و اضطراب زیادی بابت پذیرش عروس داشت اما میترا گفت از پسش بر میایم

میترا برای کسب تجربه به بهانه سفارش گرفتن واسه خواهرش، به یکی از آرایشگاه های بالاشهر رفت و به اون آرایشگر های حرفه ای گفت: چون خواهرم حساسه میتونم یکی دو نمونه از کارتون رو ببینم
و با این ترفند موفق شد هم چند تا ژورنال از آرایش جدید عروس ها رو ببینه و هم  آرایش شدن یکی از عروس ها توسط اون آرایشگر های حرفه ای رو به تماشا بنشینه

در مورد قیمت هم به توافق رسید و بعد از اینکه به خونه اومد قرار شد یک سوم قیمت اون آرایشگاه بالا شهر رو پیشنهاد بده
برای تمرین هم، رو صورت من و سوگند پیاده کرد
باورمون نمیشد که چشای ما انقد درشت و خوب بشه
شبیه چشای مادر هاچ زنبور عسل شده بود

همین حرکت رو روی صورت عروس پیاده کرد
قیمت پایین و کار خوب میترا باعث شد تا خیلی سریع سر و کله عروس های دیگه هم پیدا بشه

این شد که تابستون اول راهنمایی، با پولی که از آرایشگری جمع کرده بود به کلاس آرایشگری حرفه ای رفت
مهرماه اون سال هم به یک کلاس تخصصی رنگ مو رفت
کلاس های پیاپی اون ادامه داشت تا اینکه پس از یک سال و نیم تصمیم گرفتن که جای مغازه رو تغییر بدن
میترا تو کل شهر گشت و آرایشگاه های مطرح شهر رو مورد برسی قرار داد و به این نتیجه رسید که همین جایی که هستن فعلا مناسب ترین مکان برای آرایشگری هست با این تفاوت که به هزینه خودشون این مغازه رو شیک تر و بزرگتر کنن
با موافقت صاحب مغازه، هفت سال از از افزایش کرایه خبری نباشه، تمام فضای حیات پشت مغازه به آرایشگاه ملحق شد و نور پردازی ها و آینه های جدید هم به مغازه اضافه شد
یک شیشه دودی هم به جای در آهنی نرده ای قبلی کار گذاشته شد

میترا با هوش بالایی که داشت پیشنهاد داد تا یک دوربین عکاسی هم تهیه بشه تا از هر عروس عکس گرفته بشه و یه نسخه از اون در آلبوم عکس آرایشگاه نگهداری بشه
از جمله ابتکارات میترا، جذب آرایگشر هایی بود که دیگه کار نمیکردن
اونا مسئول کارهای جزئی شدن و تمرکز میترا روی رنگ و فرم مو و چشم ها بود
میترا هنوز به کلاس دوم دبیرستان نرسیده بود که شهرتش به مشهور ترین آرایشگاه های تهران رسید و سر و کله عروس های مایه دار تر هم پیدا شد
میشه گفت نصف آرایشگر های گرون قیمت شهر حرفه ای بود

میترا یک ابتکار دیگه هم به خرج داد و اونم این بود که به عروس پیشنهادات مختلف در زمینه چگونگی آرایش چشمها و موها با قیمت های مختلف رو میداد
تعداد عروس ها به ماهی بیست تا در ماه رسید

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش چهارم (تعهد اختیاری)

من در جواب سوگند گفتم: ما دو روزه که مدرسه نرفتیم زن داداش
میترا هم گفت: آره ما دیگه مدرسه نمیریم

سوگند گفت: اتفاقا از فردا باید برین مدرسه
میترا گفت: چون دو روز نرفتیم مدرسه معلم با ما دعوا میکنه
سوگند گفت: من فردا خودم باهاتون میام مدرسه و به مدیر توضیح میدم جریان چی بوده
فردا صبح هم بعد از خوردن صبحونه همراه ما به مدرسه اومد
مارو به دفتر مدرسه برد و داستان رو سیر تا پیاز برای مدیر توضیح داد
مدیر هم معلم های مارو صدا زد و معلم ها هم در مورد درس این یکی دو روز به سوگند توضیح داد تا وقتی به خونه برگشتیم اونا رو با ما کار کنه

نبود داداش وحید تو خونه و حضور سوگند در کنار ما سه تا بچه قشنگ ترین لحظات زندگی ما رو رقم زد

هر شب درس های اون روز رو با ما کار میکرد و ما از درس خوندن در کنارش لذت می بردیم
همین موضوع باعث شد که منو و میترا هر دو شاگرد کلاس خودمون بشیم و این قضیه تا دیپلم هم ادامه پیدا کنه

وقتی بچه بودیم هر شب هم واسه ما قصه های عبرت آموز تعریف میکرد و بعد اینکه خوابمون می برد بابک رو بغل میکرد و میخوابید
این موضوع تا زمانی که بابک به کلاس چهارم ابتدایی رسید ادامه پیدا کرد و پس از اون بود که سوگند سعی میکرد بابک رو مستقل و قوی بار بیاره

داداش سوگند هم گاهی با یه جعبه گوجه یا میوه های مختلف از راه میرسید و کمی هم به سوگند پول میداد
مامانش هم گاهی به خونه ما میومد و مشخص بود از ما خوشش نمیاد
حتی یه بار گفت: اگه با اون پسره فرار نمیکردی الان زندگیت این نبود
سوگند هم در جوابش گفت: اشتباه کردم مامان و الانم دارم تاوانش رو میدم

همین حرف ها باعث شد که منو میترا تصمیم بگیریم که انقد درس بخونیم تا یه کاره ای بشیم و سوگند رو سرافراز کنیم

پس از چند ماه بی خبری از وحید، یه روز به خونه زنگ زد و سوگند گوشی رو برداشت
وحید هم هر چی از دهنش در میومد به سوگند گفت که چرا دنبالم نگشتی؟
اصلا به چه حقی به خونه برگشتی؟ وقتی از زندون بیرون بیام با دستای خودم خفت میکنم
اصلا از کجا معلوم تو منو لو نداده باشی؟
و ازین چرت و پرتا
و بعد گوشی رو قطع کرد

اما بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زد و من گوشی رو برداشتم
بهم گفت: فریبا تویی؟ به اون زن عموی آشغالت بگو من فلان زندان هستم و برای اینکه بهم مرخصی بدن نیاز به سند خونه هست پس هر چی زودتر سند خونه رو بیاره تا من بتونم بیام مرخصی

تماس اون روز وحید آرامش چند ماهه مارو بهم زد
سوگند بیچاره هم تا عصر داشت گریه میکرد
اون شب ناهار فردا رو پخت و سند خونه رو پیدا کرد
فرداش که ما به مدرسه رفتیم به دنبال کار مرخصی وحید رفت اما سند به نام پدر میترا و بابک بود و کار انحصار وراثت هم هنوز انجام نشده بود پس سوگند نمیتونست سند رو واسه وحید گرو در اختیار دادگاه بزاره

مسئول زندان هم به سوگند گفت که حتی اگه سند رو هم جور کنه فعلا اونو به مرخصی نمیفرستن چون هم احتمال فرارش وجود داره و از اون بدتر، احتمال آسیب زدن به تمام کسانی که وحید فکر میکنه اونو لو دادن
سوگند به همراه ما بچه ها به ملاقات وحید رفت و همه این توضیحات رو به وحید گفت اما وحید گوشش به این حرفا بدهکار نبود و هر چی از دهنش در اومد به سوگند گفت آخرش هم مامور های زندان اونو به زور بردن
ماه بعد که دوباره به ملاقاتش رفتیم کمی اروم تر شده بود
و ماه های بعد تر هم همینطور

ِیه روز که سوگند به نانوایی رفت یکی از دوستای وحید با یه ساک پر از پول اومد
من در رو باز کردم
اون مرد شیک پوش بهم گفت: سلام خانوم کوچولو آقا وحید خونه هست؟
من گفتم نه خونه نیست
اون مرد گفت: کجاست؟
گفتم زندونه
با تعجب گفت: گرفتنش؟ این خونه تحت نظر نیست که؟
گفتم: خیلی وقته
گفت: به ملاقتش میرین؟
گفتم: آره خانومش هر ماه میره ملاقاتش

گفت: من باید برم اما باید پیغام واسه وحید بزارم یه قلم و کاغذ میاری؟
منم دفتر مشقمو آوردم و اونم یه نصف صفحه نوشت و گفت: به خانومش بگو اینا رو وقتی به ملاقات رفته به آقا وحید بگه
و بعد ساک رو هم خونه ما گذاشت و رفت
من ساک رو برداشتم و به داخل خونه آوردم
میترا ساک رو باز کرد
پر از پول بود
همه هم پول های درشت پانصد تومنی و تا نخورده و لوکس
من و میترا از خوشحالی شروع به رقص کردیم اما سوگند پس از اومدن و از نانوایی و شنیدن ماجرا بهم گفت: اون نامه کو؟
نامه رو دستش دادم و اون پس از خوندن نامه گفت: این پول کثیفه و بهش دست نزدین
و بعد دست مارو گرفت و به همراه نامه به پاسگاه برد
یک ساعت پس از اینکه به پاسگاه رفتیم و پول رو تحویل دادیم یه مامور کت و شلواری به خونه ما اومد و از من چند تا سوال در مورد اون فردی که این پول رو آورد پرسید ، چند تا عکس هم بهم نشون داد که هچیکدوم شبیه اون مرد نبود
و بعد ساک پول رو همراه خودشون بردن

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دوم (تعهد اختیاری)

چند بار دیگه این اتفاق افتاد و کتک خوردن سوگند جلوی چشم ما تاثیر بدی روی زوحیه ما داشت و تو مدرسه هم معلم های ما پیگیر دلیل افسردگی بودن

سوگند هم پس از هر بار کتک خوردن سعیذمیکرد خودشو عادی نشون بده و با تعریف قصه های کودکانه، نزاره روحیه ما خراب شه
یه روز وحید با میل گرد به جون سوگند افتاد و سوگند بیچاره با دست شکسته مجبور شد به خونه همسایه ها فرار کنه و همسایه ها هم داداشش رو با خبر کردن و یک دعوای سنگین به راه افتاد که داداش سوگند هم کتک سنگینی از دست وحید خورد و همین موضوع باعث لج بیشتر داداش سوگند شد تا به دنبال طلاق خواهرش باشه
سوگند توسط داداشش به خونه پدرش رفت و دیگه اجازه برگشت نداشت

دو سه روز از رفتن سوگند گذشته بود و ما خیلی دلتنگ سوگند بودیم
اما به نظر میرسید تصمیم خانواده سوگند برای طلاق جدی هست و تهدید های داداش وحید هم تاثیر چندانی رو این تصمیم نداره
تا اینکه اون اتفاق افتاد و گرچه چیز جالبی نبود اما حسابی مارو خوشحال کرد

مامور ها به خونه ما ریختن و داداشم رو به همراه چند تا از دوستاش دستگیر کردن و بردن
شب اول دستگیری وحید، خواهر بزرگم فرخنده پیش ما موند اما خودشم نمیدونست چکار کنه چون از طرفی اوضاع مالی شوهرش افتضاح بود و از طرف دیگه چون شوهرش چند بار از دست وحید کتک خورده بود نه خودش به خونه ما در رفت و آمد بود و نه تمایلی به ارتباط فرخنده با خونه ما داشت
نامزد فرناز هم تو مرخصی خدمت سربازی بود و تا این مرخصی تموم نمیشد فرناز نمیتونست به خونه ما بیاد
البته چند روز بعد که نامزدش به خدمت سربازی برگشت به خونه ما اومد اما نیازی به حضورش نبود چون فردای دستگیری وحید، فرخنده به ما صبحونه داد و از ترس شوهرش سریع به خونه خودش برگشت
ما سه تا بچه تو خونه تنها بودیم و دختر عموم میترا که کلاس سوم ابتدایی بود گفت من میخوام زن عمو برگرده و الان میرم دنبالش. بهش گفتم تنها نرو و منم میام
اون گفت بابک رو که نمیتونیم تو خومه تنها بزاریم پس اونو هم با خودمون ببریم
میترا گفت زن عمو دوس داره ما مرتب باشیم پس لباس شیک خودمون رو بپوشیم
قیافه بامزه اون روزمون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
میترا یه شلوار دو بنده جین پوشیده بود که دو تا بندش به صورت ضربدری از پشت بسته میشد موهاش رو هم من خرگوشی بستم
منم یه جوراب شلواری با دامن کوتاه و پیراهن صورتی پوشیدم
به تن بابک هم بلوز سبز و شلوار جین پوشیدیم

این شد که من و میترا و بابک سه تایی راهی کوچه و خیابان شدیم
چند بار کوچه ها رو اشتباه رفتیم و برگشتیم تا اینکه میترا گفت اون در آبی رنگ، خونه شون هست

دستمون به زنگ نمیرسید
واسه همین من دولا شدم و میترا رو کولم رفت و زنگ در رو زد
یکی از تو حیات جواب داد کیه؟
میترا گفت: من با زن عموم سوگند کار دارم
چند لحظه بعد سوگند با همون دست گچ گرفته در رو باز کرد و با دیدن ما بغل مون کرد و گفت: آخ فدای شما کوچولوهای خوشگل بشم اینجارو چطوری پیدا کردین؟

میترا گفت: من خونه تون رو بلد بودم، قبلا همرات اومدم زن عمو
اول از پیش بقالی آقا نیما رد میشیدم، بعد هم از پیش اون مغازه که عروسک های بازی های خوشگل داره همون مغازه ای که بهم قول دادی اون عروسکی که لباس عروس داره رو واسم بخری
بعد وارد کوچه ای میشیم که رنگ دیوارش صورتیه بعد وقتی کنار اون دیواری که عکس پینوکیو رو کشیدن وایستیم نانوایی رو می بینیم نانوایی رو که رد کنیم  درِ خونه شما مشخصه

سوگند که از شیرین زبونی های میترا خندش گرفته بود گفت: آخ عزیزم، فداتون بشم من، وحید کو؟
میترا گفت: عمو وحید رو مامورا گرفتن زن عمو، حالا دیگه کسی نیست شبا واسه ما قصه بگه، ما تنهایی تو اون خونه میترسیم
سوگند که از شنیدن خبر دستگیری وحید خیلی ناراحت شد گفت: پس بلاخره گرفتنش، قابل پیش بینی بود
پسره احمق آخر کار دستش داد
یعنی شما کوچولو ها الان خونه تنهایین؟

میترا دوباره جواب داد: آره زن عمو، اگه شما نیاین ما هیچکسو نداریم، البته دیشب عمه فرخنده خونه ما بود اما شوهر بجنسش نمیزاره بیشتر از این پیش ما باشه عمه فرنازم که نامزدشو بیشتر ازم ما دوس داره عمه فریبا هم هست که مثل ما کوچولوهه و کاری از دستش بر نمیاد
سوگند اینبار با ناراحتی میترا رو بغل کرد و گفت: فداتون بشم من، یه لحظه صبر کنین وسایلمو بگیرم الان میام
سوگند رفت تو خونه و بعد از چند دقیقه با یه چادر گل گلی و یه چمدون کوچیک برگشت
پشت سرش هم مامانش با پای برهنه اومد تو کوچه و سعی داشت مانع از رفتن سوگند بشه
مدام به سوگند میگفت: کجا میری سوگند؟ برادرت یه ساعت دیگه به خونه برمیگرده، اگه ببینه تو به خونه شوهرت برگشتی میزنه و سیاه و کبودت میکنه
میترا به مادر سوگند گفت: ولش کن زنیکه زن عموی خودمونه چکارش داری

Читать полностью…

راه مــــــــردان

⭕️ داستان چهلم: تعهد اختیاری

💥در این داستان، برخی نام ها مستعار است

✨راه رادان ؛ مجموعه ای از داستانهایی در مورد اخلاق ناب آریایی و ویژگی های اخلاقی افراد اصیل 


💥با ما همراه باشید در مجموعه داستانهای راه رادان

/channel/Raheradan

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش آخر (ساحلی در دل کویر)

امروز که 54 سال از عمر میگذره و به تمام قله های علمی ممکن رسیدم، چیزی تو وجودم آزارم میده
هر چی سنم بیشتر میشه بیشتر بزرگی شخصیت ساحل همایون پناه رو درک میکنم

دختری لوطی صفت با تمام مشکلاتی که تو زندگیش داشت و از بیماری شوهرش زجر میکشید اما باز هم آرامش یک ساحل آرام رو برای یک دانشجوی شهرستانی که هیچ نسبتی با خودش نداشت رو رقم زد، اونم بدون هیچ چشم داشت و انتظار جبرانی

هر چی بیشتر میگذره بابت رفتارم با ساحل خانوم اونم تو خونه خودش و با لباسی که با کمک هزینه خودش خریده بودم بیشتر خجالت میکشم
من این داستان رو بارها واسه همکارام و اساتید دانشگاهم حتی دانشجوها و بچه هام تعریف کردم و همه اونا مرام و روح بزرگ ساحل خانوم رو ستودن

تنها کسی که به این موضوع حس خوبی نداره همسرم هست چون باور داره که ساحل خانوم نسبت به من چشم طمع داشت که با توجه به علاقه ای که همسرم نسبت به من داره چنین حسی کاملا طبیعیه
اما باجناقم به همسرم گفت: تنها دلیل این کار اون خانوم این بود که آدم بزرگی بود و آدم های بزرگ از خوشبختی و موفقیت دیگران لذت می برن دیگه هیج دلیل پنهانی پشت این کمکش وجود نداشت

"پایان"

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دوازدهم ( ساحلی در دل کویر)

گفتم: بفرمایین ساحل خانوم، چه خواهشی ازم دارین؟

گفت: اول  اینکه قول بدین که هر وقت درآمدتون خوب شد هوای دانشجوهای نیازمند رو داشته باشین و البته کمکتون محدود به دانشجو ها نباشه هر کسی که نیاز داشت هواشو داشته باشین. البته اینم بگم که شما اولین دانشجویی بودین که بهش کمک کردم که اونم اتفاقی بود ولی دیدین که آخریش نبودین
گفتم: چشم ساحل خانوم

دوم اینکه کوچیک نمونین، اون روز که محترمانه بهم گفتین که مزاحم زندگیتون هستم خیلی ناراحت شدم و هنوزم دلخورم البته قبول دارم که نباید هر روز به شما یر میزدم چون هر چی باشه من یه زن متاهل بودم و شما هم چند تا پسر مجرد، اما بازم اون مدل حرف زدن با من اصلا جالب نبود

گفتم بله قبول دارم حرفام زشت بود و یه جور ناسپاسی در حق محبت های بی دریغ شما بود اما باور کنین یهو از دهنم پرید و منم از اون روز به بعد به شدت از شما خجالت میکشم

ساحل خانوم گفت: بگذریم
داشتم در مورد روح کوچیک شما توضیح میدادم که درسته  از نظر تحصیلی موفق بودین اما از رفتارهات متوجه شدم که روح کوچیکی دارین پس سعی کنین شخصیتتون رو پرورش بدین
گفتم: بزرگ بودن رو از شما یاد میگیرم ساحل خانوم

گفت: یه لحظه وایستین من برم قرص های امید رو بیارم بعد سفارش شام بدم

گفتم: راضی به زحمت نیستم چون من با اجازتون مرخص میشم،
ساحل خانوم گفت: با توجه به شناختی که از گشاده دستی من دارین آیا این درسته که شام نخورده از اینجا برین؟ اونم از خونه ای که سوهرمو پرورش داده؟
همین لحظه شوهرش هم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: ب به بمون
ساحل خانوم گفت: آخی امید جانم هم داره میگه که شام بمونین از شما خوشش اومده
هنوزم با اینکه مغزش آسیب دیده بود اما بازم مثل یک شیری لوطی صفت روی صندلی راک تکیه داده بود و داشت منو به شام دعوت نیکرد اونجا بود که فهمیدم ساحل خانوم با چه مرد بزرگی ازدواج کرده
گفتم: نه ممنون راننده ءزانس رو می بینین که، منتظرمه تا برگردم
راستی منشی شما گفتن شما ممکنه تا یه ماه دیگه هم به تهران نیاین

ساحل خانوم گفت: بستگی داره که شوهرم چه وقتی از خونه پدریش سیر بشه و اجازه بده برگردیم
اون این خونه و این روستارو خیلی دوس داره و هر وقت که حس و حال خونه پدریش به سرش بزنه میارمش اینجا و هر وقت هم که اجازه بده  برگردیم، برمیگردیم
ممکنه همین فردا اجازه بده و ممکنه تا یه ماه دیگه هم اجازه چنین کاری رو بهم نده، مهم راحتی اونه، راستشو بخوای منم از حضور تو اینجا احساس آرامش میکنم
بخصوص وقتی تو این حیاتی که امید بزرگ شده و تمام وسایلی که یه روزی ازش استفاده میکرد رو دوس دارم
شاید باور تون نشه ولی بارها به مدرسه ای که امید توش درس خونده رفتم و حتی دیدن کتاب دفتر دوران تحصیلش هم واسم آرامش بخشه
یه بار مامانش دفتر مشق چهارم ابتدای شو پیدا کرد و بهم داد ، نمیدونی چه ذوقی کردم ، ورق به ورقشو بوسیدم

اهالی این روستا رو هم هم محلی های خودم میدونم
ساحل خانوم اینا رو میگفت و واسه بدرقه من تا در حیات همراهیم کرد
سوار ماشین شدم و از تپه سرازیر شدیم
اما همچنان چشمم به ساحل خانوم بود

حضور  دختر لوطی صفتی چون ساحل تو اون منظره کویری، دریایی از معرفت رو تو ذهنم مجسم میکرد که کسی غیر از خودم نمیتونست اونو درک کنه
یک ساحل آرامش بخش در وسط کویر

راننده ازم پرسید: ببخشین باید برگردیم تهران؟
گفتم: بله چطور مگه
از نگاش مشخص بود که بابت چیزی که انتظار داشت اتفاق بیفته اما نیفتاد  متعجب بود
چون تمام صحنه صحبت من با ساحل خانوم رو تماشا کرده بود و واسش سوال بود که چرا برای یه ملاقات بیست دقیقه ای، این همه راه رو از تهران کوبیدم و اومدم

تو راه برگشت به ساحل خانوم فکر میکردم که چطور به طور اتفاقی و جابه جا شدن یک شماره باعث شد تا با چنین زن لوطی صفت و با مرامی آشنا بشم و تمام دوره تحصیلاتم رو به راحتی و بدون هیچ دقیقه ای سپری کنم
کمک های مالی اون باعث شده بود که مادرم هم به جای کارکردن تو خونه بشینه و مواظب خواهرام باشه
اگه اون کاغذی که شماره جناب سروش روش نوشته بود رو گم نمیکردم آیا میتونستم به این راحتی درس بخونم؟
یاد حرف مادرم افتادم
اولین روزی که داشتم واسه ثبت تام به تهرام میرفتم مادرم گفت: نگران هیچ چی نباشد چون یا خود خدا منتظرت هست و یا یکی از بنده های خوب خودش رو میفرسته
و وقتی با بزرگ زاده ای چون ساحل آشنا شدم فهمیدم که مامانم راست میگفت.

اون همیشه میگفت: بزرگ زاده ها ممکنه پولدار باشن یا ممکنه هم نباشن
اما وقتی وارد زندگیت میشن چنان مسیر زندگیت رو عوض میکنن که خودت هم نمیفهمی چرا انقد همه چی یهو خوب شد و خوب پیش رفت

Читать полностью…

راه مــــــــردان

🔴 بخش دهم (ساحلی در دل کویر)

ساحل انقد مردصفت بود که حتی بهم گفت اگه خواستی بمونی و برنگردی هم نگران سندی که واست گرو گذاشتم نباش
گفتم نه چون قصد ندارم بمونم و میخوام برگردم
من دیگه بدون هیچ مشکلی میتونستم پرواز کنم
به تهران و خونه دانشجویی خودم رفتم
تا تمام وسایل خودمو جمع کنم
چقد زود 5 سال گذشت بود
دل کندن از این خونه لوکس هم واسم سخت بود
اون ساک کهنه ای که اولین روز اومدنم به دانشگاه تو دست داشتم رو بعد از چند سال از کمد درآوردم و میخواستم تو سطل آشغال بندازم اما چون در اولین روز دانشگاهم همرام بود دلم نیومد اونو دور بندازم
تصمیم گرفتم توش همون دست لباس و وسایلی که اولین روز دانشگاه پوشیدم رو بزارم و به عنوان یادگاری نگهش دارم
همون لباسی که الان دیگه واسه من کهنه و فقیرانه و حال به هم زن بود

داخلش پر از پوست بادام زمینی بود که چند سال پیش تو اتوبوس خورده بودم
ساک رو سر و ته کردم تا پوست های بادام بریزه
اما کاغذی از زیر صفحه پلاستیکی کف ساک بیرون افتاد
کاغذ رو شناختم، همون شماره ساحل خانوم بود که شوهر عمه واسم نوشته بود
همون کاغذی که مفقود شده بود و نمیدونم چطوری زیر صفحه پلاستیکی زیر ساک رفته بود
با دیدن شماره و کمک بزرگ شوهر عمه نسبت به خودم احساس میکردم مدیون شوهر عمم. و ساحل خانم هستم
اما...
نه این شماره ساحل خانوم نبود
با دقت بیشتر نگاش کردم
وای نه آخر شماره شرکت ساحل خانوم 56 بود اما آخر این شماره 65 بود
سر در نمی آوردم ؟؟

تو دلم گفتم شاید اینم یکی از خط های دفتر ساحل خانوم باشه
اما از بس متعجب و کنجکاو بودم تصمیم گرفتم با این شماره تماس بگیرم تا خیالم راحت بشه
شماره رو سریع و با عجله گرفتم
پشت خط یه پیرمرد جواب داد
گفتم: علو دفتر کار جناب سروش؟
گفت: بفرمایین خودم هستم اما اینجا دفتر نیست مغازه هست
شوهرعمه خودمو معرفی کردم و بعد چند دقیقه تماس ازش آدرس گرفتم

آدرسش تو خیابان مولوی بود
جایی که هیچ وقت قبل از اون نرفته بودم یه راسته پسر از قالی فروشی های مخولف
خدای من ارتباط این مکان با ساحل خانوم چی میتونه باشه؟
به مغازه مورد نظر رسیدم
گفتم: جناب سروش؟
پیرمرد جواب داد: بله خودمم در خدمتم

واسه اینکه ببینم جریان چیه گفتم: شوهرعمم منو واسه دریافت کمک سمت شما حواله کرده چون من اینجا دانشجو هستم اگه میشه کمی بهم کمک کنین
جناب سروش در حالی که داشت با تسبیحش ور میرفت گفت: میتونی رو کمکم جساب کنی جوون خدا کریمه
و بعد کشوی میزش رو باز کرد و کمی پول از کشور درآورد و گفت:به شوهر عمت سلام برسون و بگو فرصت کرد بیاد سمت ما
این پول رو هم داشته باش ترم بعد هم همین اندازه بهت میدم
هر ترم بیا اینجا بیست سی تومن بهت میدم اگه جایی برای خواب نداشتی هم میتونی همینجا تو مغازه من بخوابی، فقط صبح ها مغازه رو آب و جارو کن و تا ساعت 10 که من میام مشتری ها رو راه بنداز
پولی که دستم داد رو شمردم
هشت هزار تومن ناقابل بود
این هشت تومن رو با ماهی 60 تا 140 هزار تومنی که ساحل خانوم به حسابم میزد و اون خونه بزرگی که در اختیار ما گذاشته بود مقایسه کردم
از اون پیرمرد پرسیدم، ببخشید شما ساحل همایون پناه رو میشناسین؟
گفت: نه نمیشناسم، چطور مگه؟

تو دلم آشوب بود، مدام از خودم می پرسیدم پس اگه ارتباطی بین ساحل خانوم و جناب سروش وجود نداره پس ساحل خانوم رو چه حسابی انقد هوامو داشت و این همه بهم کمک کرد؟

چند تا مشتری وارد مفازه شدن و اون پیرمرد به سمت مشتری رفت تا کارشو راه بندازه
منم از فرصت استفاده کردم و پول رو روی میز گذاشتم و اونجا رو ترک کردم
سریع به شرکت ساحل خانوم زنگ زدم و منشی شرکت گوشی رو برداشت
از حرفاش متوجه شدم که ساحل خانوم دوباره به یزد رفته و تا یه ماه دیگه هم برنمیگرده

ولی من تا اون موقع فرصت نداشتم و زمانی که برمیگشت دیگه نمیتونستم ببینمش
گفتم آدرس خونه شون رو لطف میکنین؟
گفت: باید از خودشون اجازه بگیرم شما یه چند دقیقه دیگه دوباره تماس بگیرین

بعد از ده دقیقه تماس گرفتم و منشی گفت: خانوم همایون پناه گفتن مشکلی ندارن آدرس رو تقدیمتون کنم
آدرس رو گرفتم و بدون اتلاف وقت، دربست گرفتم و به سمت یزد حرکت کردم
مقصد من شهرستان مهریز در استان یزد بود
خیلی سریع روستای مورد نظر و
پشت سرش آدرس خونه رو هم پیدا کردم
یک خونه ساده و کوچک روی یه تپه ای نسبتا کوچک که به غیر از دویست سیصد خونه روستا، تا چشم کار میکرد کویر بود

در رو زدم و صدای ساحل خانوم رو پشت در شنیدم
گفتم منم ساحل خانوم ، شهابم
بدون اینکه حرفی بزنه در رو باز کرد و یه نگاهی بهم انداخت و گفت بفرمایین داخل

منم به راننده آژانس گفتم همینجا منتظر بمونه تا برگردم
راننده با لبخند شیطانی گفت: کارتون بیشتر از یه ساعت طول میکشه یا شب رو همینجا میمونین؟
گفتم: فکر نکنم حتی نیم ساعت هم طول بشکه
دوباره همون لبخند گفت: صحیح، چه سریع

Читать полностью…
Subscribe to a channel