kolbh_sabzz | Unsorted

Telegram-канал kolbh_sabzz - 🏡کلبه سبز🏡

4788

🌸خوش اومدین 🌸 🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹 😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻 ارتباط @aminnn9547

Subscribe to a channel

🏡کلبه سبز🏡

آهنگ عاشقانه و آرامش‌بخش «تو» از عرفان طهماسبی


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_24



دلیل این وحشت بزرگ است... وحشت از ریخته شدن آبرو... وحشت از لکه دار شدن ناموس....او که پسر گلبهار نبود...او خون کامیاب ها را در رگهایش داشت...خانواده ی بزرگی که حسابشان از کاغذ سفید هم پاک تر بود...من دختر گلبهار بودم...خونم خون کامیاب ها بود و حسابم ...دختر گلبهار بودن _اون از برگ گل هم پاک تره...همتون اینو میدونین!...
جهان عصبی ست...پر از خشم و حتی نمی تواند فریاد بزند...چرا از من حما یت میکند...؟ کینه ی آق بابا را به جان میخرد تا پشت من بایستد...این دیگر ترحم نیست!
_شرطمو گفتم...شنیدی پسر...اگه کوچکترین خطایی ازش سر بزنه...
_آقاجووون...؟؟
صدای زن عمو پر از التماس است...آق بابا منتظر جواب جهان است....جهانی که فکش سخت فشرده می شود...
_همش تقصیر توئه عفریته ست...پسر منو خام کرده آقاجون...
به خودم می آیم...ترس دیگر کافیست.. نمیتوانم اجازه دهم جهان به خاطر من اینقدر تحت فشار قرار گیرد...او ثابت کرد میشود روی قولش حساب باز کرد....او این را ثابت کرد اما...من نمی توانم از مردانگی او سو استفاده کنم ...سعی می کنم با کمترین وقفه جمله ام را بگویم...قبل از اینکه کسی حرفم را قطع کند:
_م م م من...ن ن ن ننممیییی خوام ب ب ب...
_قبول میکنم...شرطتونو قبول میکنم ...چون می دونم اون از یه بچه ی پنج ساله هم معصوم تره...
باز هم نتوانستم جمله ام را تمام کنم ... صدای آه و ناله زن عمو و توپ و تشر های جیران بلند میشود...انگار از همین ساعت مطمئن هستند من می توانم مثل یک لکه ننگ آبرویشان را در خطر بی اندازم آنقدر مطمئن ، که دست و پا میزنند تا جهان را از تصمیمش منصرف کنند...آهو ارزش این ریسک را دارد...؟جهان میخواهد به خاطر دختر گلبهار ریسک قاتل شدن را به جان
بخرد...؟
_شرطو قبول کردم آق بابا...این دختر اندازه اون آرش پفی*وز برات ارزش نداره...اون آرش که گند زده به اعتبارت و حسابش رو
از این طفل معصوم پس میگیری ...که گناهش شده دختر اون زن بودن...زنی که معلوم نیست کدوم گوری خودشو قایم کرده ...قبول کردم..اگه کوچکترین خطایی ازش سر بزنه...قول میدم خودم ناموسش رو پاک کنم !...
سینه ام محکم بالا پایین میشود...عمو سر جهان فریاد میزند و او بی توجه ، بازوی مرا سمت در خروجی میکشاند.سینه ام را به یک نفس عمیق مهمان میکنم...
اولین جلسه ی درمانم امروز بود...فردای شبی که جهان در ویلا قشقرق به راه انداخت... فردای قول و قرار مردهای خانه ، برای پاک کردن ناموس از دست رفته ی من....من دیشب و اتفاقاتش را همراه با نوای ساز دهنی ام بیرون فرستادم.... من درمان میشدم...هیچ چیز دیگری به جز این مهم نبود...نه چشم غره های عمو....نه زخم زبان ها ی زن عمو و نگاه جیران...نگاهی که مرا مثل یک احمق دست و پا چلفتی
میبیند....نگاه مترحم جیران از همه بدتر است اما...حتی آن هم مهم نیست ....من از آن بهشت محصور بیرون آمدم...دکتر از انگیزه ی من برای درمان میگوید...از اینکه همین شور و اشتیاق میتواند راهم را کوتاه تر کند...هدفم را نزدیک تر...با سرخوشی و لبخند محو روی لبهایم ، پله های پاگرد را پایین می آیم....ماشین جهان روبه روی مجتمع پزشکی پارک شده است.... چراغ میزند و لبخند من عریض تر میشود...کیف مدل پستچی ام را عقبتر میفرستم و قدم هایم را بلندتر برمیدارم...لباسهای دیروزی را پوشیده بودم...همانهایی که جهان برایم خرید...مانتوی اسپورت جین و شلوار همرنگش...کالج ها ی سفید رنگم..دنیای من امروز صبح رنگی شده بود...رنگی مثل آبی آسمانی....یا شاید هم نارنجی... سبز... قرمز...بنفش...من شب و سیاهی هایش را جا گذاشتم....همان دیشب...همراه با
اشکهایی که روی گونه هایم ....روی بالش ریخته می شد جا گذاشتم ...دستگیره ی در را میکشم و با انرژی خوبی که از حرفهای دکتر گرفته بودم ، روی صندلی جلو جای میگیرم.جهان تکیه اش را به در داده وبازوی مردانه اش را روی فرمان گذاشته است ...
مردمک هایش دارند یک به یک حالتهای صورت من را میکاوند ...میخواهد با همین یک نگاه همه ی حس و حال مرا دریافت کند...اینکه روز خوبی را گذراندم یا تلاشش برای من بیهوده بوده است... بیخود رو در روی آق بابا قد علم کرده یا به آب و آتش زدنش، حداقل فایده ای داشته است..
_س س سلام...
جهان با همان فیگور خیره ام میماند: سلام !...
چیزی از امروز نمیپرسد...شاید منتظر است من توضیحی بدهم ...اما من هم سکوت میکنم و او نگاهش را به روبه رو میدهد.. استارت میزند و قبل از به حرکت درآوردن ماشین ، خبر میدهد :امشب آق بابا مهمون ویژه داره...بهتره تو اتاقت بمونی ..
چشم میچرخانم سمتش...جدیست...شاید کمی بیشتر از روزهای عادی اخموست...
_م م مهمون...؟؟!!م م م یاره و و ویلا....؟؟
وارد خیابان اصلی که میشود از آینه جلوی ماشین عقب را نگاه میکند:سه ساله احدی رو راه نداده توی این باغ...حالا یهو این مرتیکه رو دعوت کرده ...


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_22



لبهایم را روی هم فشار میدهم....پاهایم را بیشتر از قبل به زمین ...جهان با دیدن نگاه من اخم گره میکند و راه رفته را برمیگردد...: اصل مارو آدم حساب کردی یا نه...؟ از صبح دارم گل لگد میکنم ...؟
لب برم یچینم و ناخودآگاه بغض میکنم ...
من در این عمارت روزها ی سخت زیاد داشته ام..ظلم زیاد دیده ام..بیشتر ازموهای سرم سرزنش شده ام و حال او میخواهد همه ی اینها را نادیده گرفته و با خیال راحت ،پشت سرش قدم بردارم...
_می گمت راه بیفت آهو...کم کم داره بهم برمیخوره !...
نفس لرزانم را کم کم از سینه بیرون میفرستم و قلب ضرب گرفته از ترسم را نادیده میگیرم...قدمی سمتش برمیدارم ... جهان با اخم سری تکان میدهد و راه می
افتد...هر گامی که سمت آن ویلا برمیدارم یه سمت از بدنم را سر میکند...من از کتک خوردن ترسی ندارم...من از سرزنش شدن... از تنها شدن...از متهم شدن میترسم ...از اینکه اینبار پای جهان هم درمیان است ...
من از تیکه های گاه و بی گاه زن عمو میترسم ...از تشرهایش...پشت دری که خدمتکار از قبل باز کرده است میرسیم و سردار با نیم نگاه مطمئنی دیگری سمت من ، داخل میشود...دستم را محکم مشت میکنم و زیر لب صلوات می خوانم...تمام تنم یخ کرده...جرأت به خرج می دهم و پشت سر جهان ، داخل میروم...داخل شدنم همانا و شنیدن صدا ی قهقهه آق بابا همان. قلبم قصد دریدن سینه ام را دارد...من یک آهوی ترسو هستم ...از این همه ترسو بودنم خجالت میکشم.از این ترس متنفرم... قدمهای سستم بیشتر پیش میروند...جهان کیسه ها ی خرید را دست خدمتکار میدهد و همان لحظه ، سر و کله جیران که از پلکان پایین می آید پیدا میشود...مثل همیشه شیک و امروزی ...بلوز جذب فیلی رنگ و شلوار جین کوتاهی که مچ پاهای تو پرش
را قشنگتر کرده..دسته کیفم لای انگشتهایم فشرده میشود و اولین سرزنش را جیران
به نام خود رقم میزند :تا این وقت شب کجا بودین جهان؟میخوای آق بابا رو سکته بدی ...؟
نگاه شاکی اش به من دوخته میشود و مخاطبش هنوز جهان است:شانس آوردی امشب کیفش کوکه و هنوز سراغی از شما دوتا نگرفته ...
جهان در حرکتی غیر قابل پیشبینی بازوی مرا چنگ میزند و رو به جیران میغرد:لازم به دلسوزی تو نیست...بهتره فیلم دوربینا رو
بازم پاک کنید که گند بیرون رفتن تو و مامان درنیاد...
و بی توجه به مردمک های گشاد شده ی من ، بازویم را سمت نشیمن میکشد... همانجایی که صدای شاد و سرمست آق بابا به گوش می رسد....قدم تند میکند و من دلیل کارش را نمیدانم. ..خب چه بهتر که خبر نداشته باشد...چرا جهان میخواهد با دستان خودش مرا در گرداب خشم آق بابا هول دهد...؟
لکنتم بیشتر از هر زمان دیگریست:ج ج ج جهان....؟
فشار انگشتها رو ی بازویم بیشتر میشود و جهان حتی توجهی به نفس های تند و ترسویم نمیکند:بسه...داری سکته می کنی دختره ی ترسو...میریم یه بار واسه همیشه قال قضیه رو میکنیم...
_ق ق قال چ چ چیو...؟ ب بزار ب ببرم دا دا داش...ت ت تو رو خدا...
جهان عصبی تر از قبل ، حال من را به جلوتر از خودش هول میدهد :ساکت شو آهو...
از راهرو که رد میشویم من دیگر خودم را تمام شده میبینم ...
صدای شاد آق بابا مثل آرامش قبل از طوفان به نظر می رسد:فردا همه چی باید عالی باشه...کم و کسر نمیزاری مهدی ... میخوام این قرارداد چهار ساله بشه...اصلا ده ساله...
_مطمئنی آقاجون...؟میشه بردشون ویلای قائم شهر...
من تقریبا وسط نشیمن ایست میکنم و آق بابا با دیدن من ، حرف در دهانش میماسد...برای هزارمین بار سیب گلویم تکان میخورد...دهانم خشک است... مزه ی زهر می دهد...چشمانم روی تمام حرکات آق بابا دو دو میزنند...ابروهایش را میبینم که کم کم به هم نزدیک می شوند....لبخندی که جمع میشود و...پوستی که دارد سرخ میشود...نگاهش سر میخورد روی دست جهان...همان دستی که دور بازوی من چنگ شده...میخواهم در یک حرکت بازویم را از پنجه ی قوی جهان جدا کنم که بیشتر از قبل می فشارد...
_پسرم...؟
نگاهم فورا روی عمو مهدی میدود...اویی که با تعجب ما را نگاه میکند و از جایش بلند میشود....
_این چه وضعیه جهان...؟؟
غرش ، غرش آق باباست...غرشی که تقریبا مرا از جایم میپراند
_از فردا آهو با من میاد ....
صورت آق بابا از عصبانیت وا میرود...مکث کوتاهش نشانه ی هضم نکردن جمله ی جهان است:گفتم این چه وضعیه پسر...؟تو خونه ی من محرم و نامحرم فراموش شده؟ دست این دختر تو دست تو...؟
جهان بی توجه به صدای بالا رفته آق بابا ، نیم نگاه دیگری به صورت وحشت زده من می اندازد:آهو رو میبرم پیش گفتار
درمان...باید درمان بشه!...
_جهان ...؟پسرم....؟
صدای شوکه ی زن عموست...حتما او هم دارد به پنجه قفل شده جهان نگاه میکند ...



ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

باهم گوش کنیم🔥

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

میگفت تو خیلی زودرنجی، دلم میخواست بهش میگفتم آدم‌ها از کسایی که دوستشون دارن بیشتر میرنجن وگرنه بقیه که مهم نیستن.



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

بزرگسالی این شکلیه؛
گاهی تصمیم هایی میگیری که باید
با غمش کنار بیای.



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

📌لیست برترین کانال های تلگرام رو از دست ندید



🧘‍♀ مدیتیشن          📖 ادبیات


🧠 روانشناسی       ⚖ حقوقی


🎼 موسیقی          🔅 علمی


🔢 علم اعداد        👩‍⚕ درمانی



💎 قانون جذب     👩‍🎓 آموزشی



🔥 لطفا همه شرکت کنید و از این فولدر طلایی استفاده کنید🔥

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

چه اهمیتی داشت ؟؟؟

.

.

.
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_19


حتی انبوه لباسهایی که جهان خریده هم آرامم نمیکند:م م مگه خ خ خودت ب ب باهاش ح حرف ن ن ن نزدی ؟ (مگه خودت باهاش حرف نزدی ...؟)
_تا جایی که من فهمیدم گفت درمانت کار سختی نیست...دمغ شدنت واس چیه...؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم .از این که خودش را به ندانستن میزنه حرصم میگیرد. خودش نمیداند نمیتواند همه روز مثل
یک بادیگارد همراه من باشد...؟ درمان شدن من کم کم شش ماه طول میکشد...در طول این شش ماه ، با چه بهانه ای یک روز کامل را از خانه بیرون بروم...؟چه اهمیتی دارد درمان شوم یا نه...آن هم چه کسی...؟طفیلی ترین موجود آن ویلا..آهوی بدقدم... آهوی نحس...آهویی که همه از او نفرت دارند...
_آهو...؟
این بار تن عصبی صدایش باعث میشود خود به خود جوابی که به خوبی از آن آگاه است را بدهم.منی که در چنین مواقعی بیشتر از همیشه لکنتم میگیرد:چ چ چونکه م م می دونم ن ن نمممممیشه...م م م من ا اجازه ی ب ب بیرون ر ر رفتن از ا ا اون خ خ خونه ی ل ل لعنتی رو ن ندارممم...)
از ورودی باغ عبور میکند و قلب من ضربان تندی میگیرد.هوا کامل تاریک است و...آهو هنوز به خانه برنگشته !...
_چی گفتم بهت...؟گفتم بهم اعتماد کن...تا وقتی من اینجام کسی نمیتونه بازخواست کنه !...
میخواستم بگویم پس این همه سال سرکوفت و تنبیه را کجای دلم بگذارم...؟ اما زبان در کام گرفتم و دلم نیامد لطف بزرگی که امروز در حقم کرده بود را نادیده بگیرم .
سرم را آهسته سمتش میچرخانم ...پیچ و خم جاده ی سنگلاخی ویلا در حال تمام شدن است :ب ب به خ خ خاطر همه چ چ چی ازت م م ممنونم... م م می دونم خ خ
خوشت نمیاد ب ب بهت بگم د داداش...اا اما...ت ت تو ح ح حتی از آ آ آرش ب ب رام با ب ب با ارزش تری ... (به خاطر همه چی ازت ممنونم...می دونم خوشت نمیاد بهت بگم داداش...اما تو حتی از آرش هم برام با ارزش تری )...
گفتن این جمله ی طولانی تمام انرژی ام را میگیرد...تا به حال هیچوقت اندازه امروز با کسی صحبت نکرده ام...گره اخمهای جهان تنگ تر میشود و بی جواب ماشین را با یک راهنما ، جلوی پارکینگ ویلا نگه میدارد...
رسیدیم...به قتلگاه آهو رسیدیم...

سردار:
صدای امواج وحشی دریا و نسیم مرطوبی که به پوستش میخورد ، او را وارد خلسه کرده...خلسه ای که نگاهش ختم به چشم بی روح سمانه است...به موهای صاف و بدون حالتی که باد تکان تکانشان میدهد و خودش در دنیای دیگری سیر میکند ...نگاه سردار روی اوست و او هم در دنیای دیگر...
جایی حوالی آن باغ مرکبات ...آن دوچرخه ی واژگون شده...موهای پر از برگ و سنگ ریزه...غرش مهدی کامیاب از دیده شدن آن موجود دست و پا چلفتی ...خشم پیرمرد از غیرت به جوش آمده اش...ناخودآگاه پوزخند میزند...میان این قوم ، غیرت چگونه معنا شده است..؟دیده شدن یک کپه موی پر از خاک ، جلوی مرد غریبه!.صورت بچگانه ای که برای سردار هیچ جذابیتی ندارد! ...
راستی همین موجود دست و پا چلفتی دقیقا جای کدام یک از مهره هایش بازی میکند...؟اصلا جایی در بازی بزرگ سردار دارد این موجود مفلوک...؟ آنقدر از نگاه پیر مرد ترسیده بود که بدون نیم نگاهی طرف سردار، جانش را برداشته و فرار کرده بود...
قطره ای باران به پوست صورتش میخورد و او را از دنیایی که سه سال تمام درگیرش بود ، بیرون می آورد...قبل از اینکه حرفی بزند ،قامت فروغ از دور نمایان میشود: سردار پسرم...؟سمانه رو بیار داخل ، بارون گرفته!..
سردار نگاه از مادرش میگیرد و میخواهد چیزی بگوید که قبل از او سمانه لب باز میکند:
فکر میکنین از این وضع خوشم میاد...یا چند ساله خودم رو زدم به موش مردگی..؟منو چی فرض کردین...؟
ابروهای سردار به هم نزدیک میشوند:چرا همچین فکری به سرت زده...؟
سمانه نگاه خیره اش را بالاخره از دریایی که از دور میبینند ، میگیرد و به سردار اخمو میدهد:مامان...تو...مثل یه آدم مریض با
من برخورد میکنید...
_اینطور نیست ...ما فقط میخوایم تو خوشحال باشی...
موهای سمانه روی صورتش می افتند و هنوز هم تلاشی برای پس زدنشان نمیکند: دیگه هیچی نمیتونه منو خوشحال کنه...تا اونو پیدا نکنم نمی میرم...
لبهای سردار رو ی هم فشرده می شوند:قرار نیست بمیری ...من اونو برات پیدا میکنم و تو مثل گذشته که نه...حداقلش از الان خیلی بهتر میشی ..! حالاهم تا سرما نخوردی پاشو بریم داخل...
سمانه آهسته از جایش بلند میشود و بی حال تر از قبل لب میزند:تو بمون...خودم می تونم برم !...
و سلانه سلانه از آنجا دور میشود..سردار رد جامانده از خواهرش را نگاه میکند... در این فکر است که...بهادر دیر کرده!
دست در جیبش فرو میبرد و موبا یلش را بیرون می کشد...


ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_17


این حرکت جهان...پسر عموی تخس اخمویی که با دل هیچکس راه نمی آید...
چگونه باور کنم...؟یعنی من هم میتوانم مثل بقیه باشم...؟یک دختر معمولی...
با کلمه ها و هجاهای معمولی یک آدم نرمال...میشود یک جمله را...بدون حتی یک وقفه کوتاه به زبان آورد...؟ میشود آواز خواند...؟ هاه...جهان قصد کرده یک تنه جای آرش را پر کند...برادری که نخواست برادری را در حقم تمام کند ...
_ج ج جهان...؟
نمیدانم مردمکهایش چرا می لرزند اما ، نگاه گرفتن آنی اش را از اشک لانه کرده در چشمانم میبینم:راه بیفت دختر!...
مردمک های لرزانم رفتنش را نظاره میکنند ...صدای تق تق در و ورودش به مطبی که در سکوت دست و پا می زند...
نفسم بند می آید...آق بابا اجازه میدهد؟
جهان جلوتر میرود و نیم نگاه اخمویش به عقب ، باعث میشود هول زده وارد مطب شوم...یک نفر روی صندلی های چرمی منتظر نشسته است...و منشی ، پشت یک میز بزرگ در حال مطالعه ی یک کتاب قطور
است...جهان جلوی میز می ایستد و قبل از اینکه چیز ی به زبان بیاورد ،منشی نگاهش را بالا میدهد...با دیدن جهان عضلات صورتش منقبض میشوند و کتاب را روی
میز میگذارد...به وضوح هیجان زده شدنش را میبینم :سلام.خوش آمدین آقای کامیاب...
جهان در جواب سلامش سری تکان میدهد و به در اتاق پزشک اشاره میکند:هستن...؟
جلو میروم و درست پشت سر جهان قرار میگیرم ...گوشه ی پیشانی ام میسوزد...
موهایم را روی همان نقطه مرتب میکنم...
دخترک ، بیست و پنج شش ساله به نظر میرسد.با آرایش ملیح و لبخند ملیح تر به احترام جهان از جایش بلند شده است.
نیم نگاه موشکافانه ای سمت من می اندازد و در جواب جهان خیلی شمرده ، میگوید : بله تا ده دقیقه ی دیگه میتونید برید داخل...
نگاهم روی دخترک امروزی و خوش پوش جامانده است که جهان به صندلی ها اشاره میکند:بشین تا صدات میزنن...
چشم میگیرم و قدم به همان سمت برم یدارم...جهان نگاه قدر دانم را میشناسد ...
نگاه مضطربم ...چشمان ستاره بارانی که ترس دارند...ترس از آق بابا...از پیر مردی که ممکن بود اجازه ندهد من این راه را ادامه دهم...ممکن بود هرگز اجازه ندهد درمان شوم...او میخواست من تا ابد در خانه حبس شوم...به خاطر ترس از آبرو، ناموس... یا هر چیز دیگری ...او مطمئنا اجازه نمیداد من ، بار دیگر از آن ویلا باغ خارج شوم...
امروز را هم باید با نذر و دعا به آنجا برمی گشتم ...باید نذر میدادم که بلایی سرم نیاورد...من ...امروز پا از حدم فراتر گذاشته بودم و بدون شک...تنبیه سختی در انتظارم بود...نگاه پر از تشویشم روی جهانی ست که کنارم روی صندلی جا ی میگیرد...اویی که قول داده برای امروز پناه باشد ...اینکه نگذارد آق بابا حتی به یک تار مویم دست بزند...من همیشه روی قول های مردانه و سفت و سختش حساب باز میکنم اما...
آق بابا مرا میکشد...جهان میشناسد نگاهم را و با آرامشی که از او بعید است ، پلک
میبندد...کمی دلم آرام میگیرد...امیدم را هرگز از دست نمی دادم...ممکن بود من هم مثل بقیه ی آدمهای عادی حرف بزنم...مثل دوران کودکی ام آواز بخوانم..پدری نیست که عروسک قشنگ من را بشنود...مادری هم نیست که بخواهد با شنیدن تک تک کلمه ها یم قربان صدقه ام برود...اما.. .شاید بشود با خلاص شدن از این مخمصه ، وارد دنیای جدیدی شد...شاید می توانستم شاهزاده ام را پیدا کنم ...شاید با سرپوش گذاشتن روی عیب و علتم ، می توانستم یک ناجی...یک قهرمان برای خود پیدا کنم ...کسی که مرا از اینجا ببرد...
_خانم کامیاب...؟
_با توئه !...
صدای جهان مرا از دریای افکار درهم و برهمم بیرون میکشد...
_برو داخل...از هیچی هم نترس!...
ترس..؟ واژه ایست که خیلی وقت است روحم با آن عجین شده...آب گلویم را با فشار قورت میدهم و از جایم بلند میشوم....
هیجان دارم...به اندازه ی سوار کاری که اسبش رم کرده و به این طرف و آن طرف می تازد..نگاه از ابروهای درهم ولی چشمان مهربان جهان میگیرم و سمت آن در قدم برمیدارم...دری که شاید سرنوشتم را عوض میکرد...
_تا حالا برای درمان اقدام کردی؟
دسته ی کیفم م یان پنجه هایم فشرده میشود...اضطراب دارم...حتی اگر نتوانم این راه را ادامه دهم ، میخواهم امتحانش کنم...
میخواهم بفهمم اصلت پایان این راه نوری دیده می شود..؟ یا باز هم همان تاریکی مطلقیست که خلاصی از آن را محال میدانم!...دکتر مرد جا افتاده ایست که از نگاهش آرامش میبارد ...موهای جو گندمی و پوست روشن...روپوش سفید و چشمانی پر از لبخند...همان تصویری که از همه ی پزشک ها در ذهنم ساخته بودم...او درست شبیه همان تصویر است...نگاهم را به سر رسید روی میزش میدهم .صحبت کردنم را که بشنود ، حتما خودش پی به وخامت اوضاع میبرد ...
_ن ن ن نرفتم د د د دنبالش...


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

حس این اهنگع باهم گوش کنیم 🔥




Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

تواوج خاستنم نخاستیم

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

من نمیخوام برم با یکی دیگه که خوشحال باشم، میخوام با تو بمونم، حتی اگه ناراحتم.

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

شادم که با غمی... غمی از من بزرگتر
در من شکفت آدمی از من بزرگتر

من زخمی ام عمیقتر از زخم روزگار
بستی مرا به مرهمی از من بزرگتر

نامش غرور بود؟ چه بود آنچه خرد شد؟
در من شکست آدمی از من بزرگتر

واکرده است حسرت و دلتنگی و فراق
چشم مرا به عالمی از من بزرگتر!

گفتی خدا شبیه که بود ای شکسته دل
گفتم شبیه من... کمی از من بزرگتر

این بار داغ نیست که بر دل نشسته است
بر من نشسته شبنمی از من بزرگتر

فردا هم این منم که تو را ترک میکند
فردا تو هستی و غمی از من بزرگتر...



شاعر_حسین‌زحمتکش


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

گره‌ای رو که میشه با یه بغل باز کرد، با بی‌ تفاوتی کور نکن.
😐😒
Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_25



از حرفهایش چیزی نمیفهمم...منظورش از مرتیکه...؟؟اما او انگار واقعا عصبیست... پنجه مشت شده اش را روی فرمان
میبینم...حتی رگ روی شقیقه اش:هیچ از این یارو خوشم نمیاد...اصل یه انرژی منفی داره که... دلم میخواد یه مشت بخوابونم
تو صورتش...
هر لحظه متعجب تر میشوم...جهان و تنفر؟
_ک ک کی....؟؟
نیم نگاهی به صورت من می اندازد: به جیرانم گفتم...هردوتون می مونید تو اتاق...فهمیدی آهو...؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم...ا ین مرد کیست ...؟جهان زیر لب به کسی ناسزا میگوید و سپس با صدای بلندتری لب
میزند :یه جوریه...نگاش مرموزه...نمیدونم آق بابا رو چه حسابی میاردش خونه...
و من ، هنوز هم مخاطب حرفهای جهان را نفهمیده ام...
_ن ن نفهمیدم ...ک ک کی و م م میگی...؟
_همین مرتیکه شهسوار...
شهسوار...؟اسمش را شنیده ام...اما درست به یاد ندارم کی و کجا....خوشبختانه قبل از اینکه بار دیگر سؤالی بپرسم ، خودش جوابم را میدهد :مشتری جدید!...
از شنیدنش شوکه میشوم...اصلا آنقدر ناگهانی سرم را برمیگردانم که احساس میکنم گردنم رگ به رگ شده است...مشتری جدید...؟همان مرد...؟صاحب آن کفشهای نوک تیز براق...؟همان صدای بم و خاص...؟
خدای من...یعنی همان مردی که... از روی دوچرخه جلوی پاهایش سقوط کردم...؟ با آن وضع اسفناک...غرش عمو از زیر سوال رفتن غیرتش...چشمان سرخ آق بابا...چگونه میشود...؟آق بابا هیچکس را به خانه دعوت نمیکرد...نه دوست و آشنا ی قدیمی... نه حتی فامیل نزدیک..سه سال تمام هیچکس را به آن ویلا دعوت نکرده است...مهمانی های سالی یک بار را هم در ویلای قائم شهر برگذار میکرد...برای بستن دهان مردم...برای فراموش شدن شایعات رفتن ناگهانیمان..
حالا ..میخواهد پای یک غریبه را به آن ویلا باز کند...؟
_شنیدی چی گفتم آهو...؟نبینم از اتاقت به هر بهونه ای اومده باشی بیرون....؟این مهمونی تموم شه من با آقاجونم کار دارم!....
_ب ب باشه!...
بی حواس لب می زنم...صدای شاددیشبش هنوز در گوشهایم زنگ میزند ...شاید...شاید اگر از بستن این شراکت آنقدر خوشحال نبود ، به این راحتی جواز بیرون رفتن مرا صادر نمیکرد...شاید حتی به یک جنجال بزرگتر تبدیل میشد..تهش رسید به پاک شدن آهو از صفحه دنیا اما...آق بابا هیچ
وقت به این آسانی از خطاهای من نمیگذشت...منی که...از محوطه این زندان زیبا بیرون رفته بودم...چه با جهان... چه بدون او...جهان تا رسیدن به ویلا سکوت میکند...اخمهای در همش نشان ازنارضایتی است ..هر چه هست..می شود فهمید جهان از شر یک جدید اصلا خوشش نمی آید.. مسیر سنگلاخی و تاریک باغ را با همان سکوت میپیماید...ساعت از هشت شب گذشته است و ...امیدوارم مهمان ها هنوز
نرسیده باشند ...هنوز چند ثانیه از آرزوی کوچکم نگذشته است که صدای زیر لبی
جهان به گوشم میرسد:گندش بزنن!...
مسیر نگاهش را که میگیرم ، به پارکینگ ویلا می خورم... همانجایی که یک خودروی شاسی بلند یغور پارک شده است ...ماشین غریبه...خود به خود چهره ام در هم فرو میرود...بدون اینکه بفهمم ، حس جهان به من هم منتقل شده است ...
_تو از راهرو ی پشتی برو داخل... یه راست میری تو اتاقت آهو...
سری تکان میدهم و قبل از پیاده شدنم ، باز هم میشنوم:میگم معصومه شامت رو بیاره بالا !...
دستگیره ی در را میکشم:م م مرسی!...
کلافه شدنش را متوجه میشوم...دو دو زدن نگاهش به اطراف محوطه...انگار که یک دزد بزرگ را به خانه راه داده باشند....هر دویمان پیاده میشویم...من به سمت در پشتی قدم برمیدارم و او ، در اصلی... پشت ویلا توسط هیچ چراغی روشن نشده. ..این هم جز محافظه کاری های آق بابا و عمویم بود...نور فلش موبایلم را جلوی پاهایم میگیرم و آهسته قدم برمیدارم... اینجا ... درست همین نقطه ای که به اتاق کوچک من هم وصل میشود ،بوی بهشت میدهد...
بوی نارنگی ..لبخند کوچکی روی لبم جا خوش میکند...اگر این دار و درخت ها
نبودند ، قطعا اینجا از زندان هم عذاب آور تر میشد...از پایین پلکان ، در نیمه باز را میبینم...حتما خدمتکارها در را برایم باز گذاشته اند..پله ی سوم را که برمیدارم صدایی به گوشم می رسد...
_شاید یازده!...
همان جا میخکوب میشوم...صدا ، صدای مردانه ای ست...خش خش برگها ی زیر پایش...چرا متوجه نشدم...؟ فورا فلش موبایلم را خاموش میکنم...پنجه ام دور میله های پلکان قفل میشود...اینجا هیچ چیز مشخص نیست. ...فقط صداست...
_مهمون ناخونده اسمش با خودشه!...
تن صدایش آشناست...بم و ...با کلمات شمرده شمرده...شاید همان صدایی که قبلا شنیده بودم:حالتون خوبه خانم....؟
دستی به پیشانی ام میکشم ...نه راه پس دارم نه راه پیش...اگر در را باز کنم ، قطعا متوجه حضور من میشود..
_اهمیتی نداره!


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_23



حتما او هم از این همه خشم جهان
متحیر است ....سینه ام دیگر یارای نگه داشتن این قلب ضرب گرفته را ندارد...تنم
دارد یخ میزند ..
_چی میگی پسر...دیوونه شدی ...؟
عموست که به جهان می توپد...میخواهد یادش بیاورد جلوی چه کسی ایستاده است...
نگاه من اما حتی یک سانت از صورت آق بابا جدا نشده...هر آن منتظر دیدن عکس العمش هستم...منتظر به لرزه درآمدن پنجره های خانه....مردمک های او اما هنوز روی گره دست جهان دو دو میزند....همان
دستی که سخت بازوی مرا در بر گرفته است ...من میلرزم...از ترس..جهان از قاطعیتش...و آق بابا از عصبانیت و شاید. ..از جا خوردگی...ابروهای سفید و تاب خورده رو به بالایش تقریبا پشت پلکهایش گره خورده اند....سینه اش از خشم بالا و پایین میشود...چانه ش میلرزد وقتی میگوید: دست تو دست دختره اومدی جلو رو ی من ؟ عیار حرف من اینقدر مفت شده ؟فکر کردی خونه من جای ...
_جنایت نشده...گناه نکردم...
وای گفتن زن عمو همراه میشود با صدای جیران:آروم باش مامان...
جهان تکانی به بازوی من می دهد و میغرد:ببین ...حتی پوستشو لمس نکردم... اصل و ول کردین چسبیدین به فرع...؟میگم آهو باید درمان بشه...
با تمام توانم سعی دارم بازویم را از چنگ جهان ب یرون بکشم...اما او امشب قصد دارد این ویلا را به آتش بکشد....عمو تشرگونه اسم جهان را صدا م یزند...برای چندمین بار میخواهد هشدار دهد...
لبخند زهرناک روی لب آق بابا می نشیند: چی می شنوم مهدی ...؟این شازده ت چی میگه ...؟
عمو با چشمان پر از غیض به من چشم غره میرود:برو بالا دختره خیره سر...همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه!..
لبهایم از بغض میلرزند...جهان قصد رها کردن بازوی کبود شده ام را ندارد:خودم ازش مراقبت می کنم....خودم میبرم و میارمش...هیچ ت*م حرومی نمیتونه رو ناموس من قمار کنه ...
پوست صورت آق بابا کمی از سرخ فراتر رفته و شاید میشد گفت ارغوانی شده... چانه اش از حرص و عصبانیت میلرزد و به من نگاه میکند...گدازه های خشمش دارند به سمتم پرتاب میشوند....حتم ندارم قصد دارد مرا زیر مشت و لگد هایش بگیرد:دختر گلبهار رو بفرستم شهر....؟که دو صباح بعد با شکم بالا اومده برگرده...؟ننگ بزاره رو سابقه پاک خانوادگی من....؟
کلمه کلمه حرفهایش جگرم را به آتش میکشند....او همین است....فقط منتظر جرقه ایست تا کل وجود من و مادرم را به آتش بکشد...مادری که نیست !...بغض مثل توده ی سرطانی در گلویم باد کرده است... فشار دست جهان کمتر میشود....پنجه اش سر میخورد روی ساعدم....صدای او هم از عصبانیت خش برداشته است...او که تا به حالا جلوی روی آق بابا نایستاده بود...اویی که هیچوقت صدایش را برای آق بابا بلند نکرده بود....:بسه!...
_این دختره رو از جلو چشمام دورش کن تا بلایی سرش نیاوردم...حالا کارش به جا یی رسیده میخواد بره بیرون....؟دیگه چی...؟اون زنیکه اگر...
_اینقد اسم اون زن و نیارین...اینقد آهو رو با اون مقایسه نکنید ...من میبرمش ...چه شما بخواین چه نخواین من آهو رو میبرم ...
زن عمو مینالد:پسرم....؟
عمو میغرد:لا اله الا الله!...
_باشه...ببرش!
قلبم از کار می ایستد...چه می شنوم...؟
صدای نفس نفس آق بابا به وضوح شنیده میشود...
چشمان پیر و سرخش هنوز از من جدا نشده...دارند برایم خط و نشان میکشند... دارند هشدار جدا کردن سر از تن را میدهند _خودت میبریش...خودتم میاریش....اما !...
این اما ...منتظر همین امای سخت تر از سخت بودم...امایی که نمیشود حتی به شدنش فکر کرد...شرطی که پشت بندش می آید قطعا پاهایم را به زمین میخکوب میکنند...
_شرط داره!...
خب...؟
بگو شرطی که بهایش مرگ آهوست... جهان منتظر است...او هم این پیرمرد همیشه عصبانی را میشناسد...میداند ته این شرط ، یک باخت بزرگ است!....
_آهو میره درمان...اما ...اما اگه روزی بیاد که بخواد رو آبروی چندین و چند ساله خاندان من حرف بیاره....بخواد لکه ای روی سابقه پاک خانواده ی کامیاب بندازه...خودت اون لکه رو پاک میکن ی جهان...فهمیدی ....؟
و جهان میفهمد ...میفهمد که سکوت میکند... زن عمو هین می کشد ...ظاهراً کم مانده روی دستهای جیران غش کند...عمو از حیرت قدمی عقب م یرود...و من...من از هر چیزی تهی هستم ...چقدر پاک شدن من از زندگی اش آسان است...این پیرمرد چرا اصلا مرا دوست ندارد...؟مادرم...؟ مگر گناه مادرم چقدر سنگین بوده است...؟چه بوده گناهش که هنوز دامن گیر عفت دخترش شده ...فرق من و آرش چیست...؟ هردوی مان از خون پدرم هستیم ...از خون همین پیرمرد حرص زده.نفهم نیستم ...میدانم مسبب جابه جایی ناگهانی ما از تهران به رامسر ، آرش است...اوست که ناگهانی غیب میشود...اوست که آق بابا از همه چیزش میگذرد تا نوه اش را به بلاد کفر بفرستد... آرش..برادرم..


ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_21



سردار کلافه از جایش بلند شده و به سمت ویلا قدم برمی دارد...تصاویر را یکی یکی رد میکند ودر آخر ..روبه روی ساختمان پزشکان سینا...میبیند ...سوژه ی مورد نظرش را میبیند...همان دخترک دست و پا چلفتی... آن دختر ترسوی فراری ...همان که سردار فکر میکرد خدمتکار خانه شان است...کدام صاحب خانه خدمتکارش را به خرید میبرد...پاکت های خریدش را مثل یک جنتلمن دستش می گیرد و پشت سرش می ایستد تا کسی برخوردی با همراهش نداشته باشد...؟حتی آن خشم سرکوب نشده مهدی ...میتواند برای عروس خانه
اش باشد...؟نه...ممکن نیست...سردار سرجایش استپ کرده است ...چشمانش برق می زنند...دارد بوهایی به مشامش می رسد...نکند این آهوی فراری ...همان شخص نامهم...همان که سردار مثل نقش یک سیاهی لشکر نگاهش میکرد...نکند همان مهره ی اصلی باشد...؟برگ آس...رمز برد سردار...؟هوم...؟ نکند او...دختر محمد باشد...؟ چند لحظه همانجا ، می ایستد...
برق پیروزی در نگاهش خوش درخشیده...
ضربان قلبش تندتر از قبل شده است...بازی دارد شروع میشود...چطور نفهمید ...چطور نفهمید این دختر هجده نوزده ساله ی فراری ، همانیست که قرار است کل این سناریو را رو ی انگشت بچرخاند..؟ از قبل می دانست دختر محمد ، نوزده ساله است و باز هم شک کرد!..کیان میگوید او یک بچه است...؟هاه...بچه...؟ آن دختر نوزده سال سن دارد...آراد او فقط یازده سال داشت... کسی به آراد یازده ساله ی او رحم نکرد... کسی نگفت او فقط یازده سال سن دارد... هیچکس حتی برایش مهم نبود او چقدر کوچک است...دندانهایش روی هم ساییده و مردمک هایش روی عکس زوم شده
باریک میشوند ...طعمه با پاهای خودش در دام سردار افتاد...همان روز...درست جلوی پاهایش...کائنات دست به دست هم دادند تا آن نوزده ساله فراری ،جلوی
پاهایش زانو بزند ...صفحه قفل میشود و نگاه زل سردار روی اسکرین خاموش موبایل نباید بیشتر از این وقت تلف میکرد...دیگر هیچ مانعی وجود نداشت...آنها خودشان راه را برای سردار باز کردند...انگشت هایش قاب موبایل را فشار میدهند و سینه اش با یک دم بلند ، بالا می آید...نگاه میگیرد و...
گوشی اش را با همان دستهایی که برای یک مشت محکم فشرده میشوند، مردمک های خیره لجنی ، در جیبش سر میدهد ...
و....اولین گام را محکم و بلند برمی دارد...از کنار ویلا عبور میکند و صدای فروغ را نشنیده میگیرد:کجا میری سردار..؟طاها و بچه هاش تو راهن دارن میان اینجا!...
سردار کنار ماشین می رسد...بدون اینکه کتش را بردارد ...با سرشانه هایی که از نم باران مرطوب شده اند قفل ماشین را میزند و صدای فروغ بلندتر به گوش میرسد: چرا جواب تلفن دیبا رونمیدی ...؟؟خانواده کوهرنگ هم خودشونو مهمون کردن ، کجا
میری پسر....؟
سردار سوار میشود و در را میبندد...کوهرنگ برود سماق بمکد....عمویش طاها هم که همیشه مهمان است...دیبا ؟ او هم مهم نیست ...می تواند صبر کند...یا اصلا نکند...
اهمیتی ندارد...الان فقط و فقط میخواهد پلان بعدی نقشه اش را اجرا کند...فروغ که می بیند سردار حتی نیم نگاهی به قیافه ی شاکی اش نمی اندازد ، زیر لب غرولند کنان وارد ویلا میشود...و سردار...شماره ی کیان را میگیرد...بوقهای کش دار دارند صبرش را لبریز میکنند..پلک میفشارد و همزمان صدا خسته ی کیان به گوشش می رسد:سردار...؟
سردار فورا پلک باز میکند و گوشی را روی گوشش قرار میدهد :کجایی...؟
کیان گلویی صاف میکند:کجا باشم...؟
سردار نفس تند و سرمستش را بی رون میفرستد:ول کن اون عفریته ی پنجاه ساله رو...پاشو بیا شمال ...
آن طرف خط کمی سکوت میشود ...سردار میداند کیان باز هم میخواهد نصیحتهایش را شروع کند و قبل از او حکم میکند :امشب میای اینجا کیان!...
_مهره هاتو چیدی.کامل از صدات معلومه!...
سردار لبی میکشد و کف دستش را روی فرمان میگذارد:فردا روز بزرگیه!...
میگوید و تماس را قطع میکند ...گوشی روی صندلی کناری پرت میشود و..ماشینش به مقصد پاتوق پیرمرد استارت میخورد!..

آهو:
کنار در اتومبیل جهان ایستاده ام تا او خریدها را کامل از روی صندلی عقب بردارد...نگاه لرزان و پر از اضطرابم روی پنجره های سرتاسری ویلاست...پنجره های که با پرده پوشانده شده اند و با این حال نور سفید از پشتشان قابل رؤیت...نوری که نشان از حضور همه خانواده دارد...ناخنهایم را به هم می سابم و پایم روی ماسه های روی زمین ضرب میگیرد...جهان در عقب را می بندد و جلوتر می آید:بیا!...
آب دهانم را قورت میدهم...جهان هم میداند چگونه مثل بید میلرزم و از روبه رو شدن با آق بابا واهمه دارم...قدمی جلو میرود و همینکه متوجه ساکن و بی حرکت بودن من میشود ، عقب را نگاه میکند: هنوزم که وایساد ی !...


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

آهنگ جدید سهراب پاکزاد به نام یاغی ( لایو کنسرت )


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر می‌گذاشتم و چطور می‌دیدم که آدم‌ها، یکی یکی از جهانم حذف می‌شدند

آنان که پیش از این عزیزترین کسان من

روزی برایت خواهم‌گفت که جز خودت نباید روی هیچ‌کس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشت‌های روزگار نایستاده‌باشی...



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که ابلیس بسی کرد سجود


@kolbh_sabzz
سعدی

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡


دلیل حال خوب همدیگه باشیم...


و شب بخیر ...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_20



بهادر را میگیرد و مثل همیشه به دومین بوق نرسیده جواب میدهد :جونم خان...؟
از چاپلوسی خوشش نمی آید و بهادر هنوز هم این عادت را ترک نکرده است...اخم میکند و سرش را سمت ساحل می چرخاند: کجایی...؟
_آقا یکی رو گذاشتم بپای باغ...خودم پشت سر این دوتا خانم دست و دل باز...کل بازار رو خریدن تا حالا ...
سردار بی حوصله از مزه پرانی ها ی بهادر ، گوشی را دست به دست میکند:گفته بودم فورا عکس بفرستی!...
_فرستادم دردت به سرم...گمونم این خانم و دخترش ، زن و بچه ی مهدی باشن ...
سردار بدون گفتن کلمه ای تماس را قطع می بعد از روشن کردن نت ، واتس آپ را باز میکند ...سردار همیشه خونسرد ، حالا پر از هیجان است...هیجانی که هیچ وقت در صورتش نمود پیدا نمیکند... ظاهراً آن پیرمرد چموش خوب نتوانسته از پس قایم کردن دارایی هایش بربیاید...عکس ها را یکی یکی لود میکند و...طعمه هایش حالا اینجا هستند...طعمه ی اصلی کجاست...؟دقیقا کدامشان است...؟ اولین تصویر را زوم میکند...یک زن میانسال و...دختری جوان
که...پشت فرمان نشسته است...هاه...چشم حسین علی خان روشن...چگونه با آن غیرت خرکی اش اجازه میدهد نوه اش با این وضع ، پشت فرمان بنشیند..؟کفر نیست؟
گناه نیست با شال افتاده رو شانه هایش... با آن موهای باز مشکی رنگ و...رژ لب خوشرنگش...لای ماشین های شهر ویراژ بدهد...؟اصلا این مال با مورد قبلی زمین تا آسمان فرق می کند...آن خرگوش وحشت زده فراری کجا و...این داف جذاب کجا...
عینک آفتابی اش با هوای مه گرفته شهر نمیخواند...آن عینک میخواهد از شر نگاه سردار در امانشان نگه دارد...؟ حالا حتی اگر با کله بالماسکه هم بیرون بروند...اصلا تا ابد در خانه پنهان شوند...هیچ قدرتی...هیچ دستی نمی تواند مقابل سردار ازشان
محافظت کند ...مادر و دختر با پاکت های دستشان پاساژ به پاساژ می گردند و فکر
میکنند با آن عینکهای گنده می توانند ازنظر او پنهان بمانند..مهره های این شطرنج حال یکی یکی پر میشوند... شاه... قلعه... وزیر... اسب یا حتی سرباز...آن دختر بچه هجده نوزده ساله جای کدام مهره را پر کرده
است...؟ممکن است حتی در مقام یک مهره هم نباشد...شاید خدمتکار یا حتی مهمان باشد...با دو انگشت موبایلش را روی میز میچرخاند و بیشتر فکر میکند...قطعا مهمان نیست...چه کسی آنگونه که مهدی بازوی دخترک را گرفت با مهمانش برخورد میکند؟
غرش زیر لب و دندان های چفت شده ی مردک طماع را به یاد می آورد...ممکن است خدمتکار بوده باشد...؟لباس هایش...برای لحظه ای گوشی بین میز و انگشتانش متوقف میشود..پیراهن ساده ی گلدار ...و دوچرخه...موهای خرمایی رنگ...چشمهای روشن...خال زیر لب...فکر میکند و فکر میکند....تقریبا همه ی اعضای خانواده ی کامیاب را دیده است...نقطه ی مشترک آنها موهای تیره و پوست سبزه بوده است... حتی همین دو زن....از پشت عینک نمیتواند رنگ چشمهایشان را تشخیص دهد اما...آنها هم تقریبا به تصورات او از خانواده ی کامیاب نزدیک هستند... اما آن دختر...او جنسش با اینها فرق دارد... ممکن است حدسش درست باشد...؟ خدمتکار است یا....؟
تلفن همان لحظه در دستش می لرزد...از همانجا صفحه اش را نگاه میکند...بهادر!
فلش سبز رنگ را میکشد:بگو!...
_آقا بچه ها چند تا عکس فرستادن شاید بخوای ببینی ...
_بفرست!!...
تماس را قطع میکند و چشم به صفحه ی موبایل میدوزد...مردمکهایی که تنگ و گشاد میشوند...هیچ چیز از این مسئله برایش مهمتر نیست ...میخواهد هرچه زودتر قال این قضیه را بکند ...تمام شود... بتواند برای یک بار هم که شده ، آرامش را در چشمان خواهرش ببیند...لب هایش را روی هم فشار می دهد و همان لحظه صدای پیام رسانش به گوش می رسد...پی وی بهادر را باز میکند و عکسهایی که یکی یکی دریافت میشوند ...اولین تصویر را باز میکند ...پرادوی دودی رنگ جهان درست روبه روی دروازه ی آهنین باغ ...سرنشین هایش مشخص نیستند اما ،صاحب ماشین را خوب میشناسد...تصویر بعدی را لود میکند...ماشین پشت چراغ قرمز ایست کرده است و از پنجره جلو ، زن جوانی چانه اش را روی دستهایش گذاشته و به جلو نگاه میکند ...صورتش مشخص نیست و ...مگر چند زن در آن خانه زندگی میکنند؟
ممکن است نامزد جهان باشد...؟ یا....؟
امیدوار است همانی باشد که دنبالش می گردد...سوژه ی نابش ..تصویر بعد را با سرعت بیشتری باز میکند...اینبار دختر و پسر هردو پیاده شده اند..لعنت به پادوهای بهادر...حتی عرضه ی عکس گرفتن هم ندارند...وارد مرکز خرید میشوند ..لباسهای ساده ی دخترک نقطه ای از ذهن سردار را روشن میکنند....اما منتظر دیدن عکس بعد میماند...طولی نمی کشد که تصویر بعدی با اینترنت افتضاح ساحل لود میشود..


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_18



دقت کردنش را روی مکث کلماتم متوجه میشوم.لبخند محوی روی لب دارد و با آرامش چهره اش میخواهد مرا از استرسی که دچارش شده ام دور کند.تکیه به صندلی اش میدهد:خب ظاهراً پیش روانشناس هم نرفتی...بگو ببینم خانم کوچولو ، این وقفه زبانی رو دقیقا از کی متوجه شدی ...؟
و من فکر میکنم ...به آن روز لعنتی...از همان روزی که یک کودک بی گناه همه چیزش را به بهای معصومیتش از دست می دهد.بغض گلویم بزرگتر میشود...من تا به حال در این مورد با هیچکس صحبت نکرده ام...هیچکس حتی دلش نخواسته از من بپرسد...هیچ دلی برایم نسوخته است...
همه فقط یک نفر را مقصر آن حادثه ی شوم میدانند...آن هم آهوی کوچک و بی پناه است...مرد رو به رو لرزیدن مردمکهایم را میبیند و سکوت میکند.اجازه میدهد به خودم بیایم.صدایم از شدت بغض می لرزد:ا ا ا ز پ پ پنج س س سالگی...
_می تونم دلیلشو بپرسم..؟ترس ناگهانی ... علت مادرزادی ...نقص عضو...؟کدومشون؟
میبندم پلکهایی که قصد باریدن دارند...بعد از چهارده سال کسی از من در مورد آن روز میپرسد.سرم را پایین می اندازم.حتی
تصورش مو به تنم سیخ میکند :ت ت ترس!
_لطفا برام توضیح بده دخترم...ترس از...؟
نفسهایم منقطع میشوند...گاهی حتی خودم هم از خودم متنفر میشوم:ا ا از ت ت تصادف!...
_خیله خب...آروم باش...ظاهراً تو رو یاد اون روز انداختم اما...میتونم این نوید رو بهت بدم که با تلاش و پشتکار میتونی تاحدودی روی حرف زدنت مسلط بشی...با تمرین زیاد...تقریبا در هفته یک روزش رو باید به مطب مراجعه کنی و...
دیگر ادامه حرفهایش را نمیشنوم...آن مرد مرا از منجلاب خاطره هایم بیرون کشیده است...چه گفت دقیقا ...؟سرم را با اشکهایی که روی صورتم سرازیر شده اند بالا آورده و به مردی که شمرده شمرده آن کلمات را بیان میکند زل میزنم...ظاهراً امید واهی نیست ...برای آرام کردن من نیست ... برای بیدار شدن حس دلسوزی اش نیست...آن مرد...کاملا جدی است!...
_ی یعنی چ چ چی...؟م م م من...
آهسته پلک میبندد:یعنی اینکه اگر مورد مادرزادی و نقص عضو نباشه ، میتونی تا حد زیادی روی حرف زدنت کنترل داشته
باشی ...به شکلی که کسی جز خودت متوجه لکنت زبانت نشه ...با تمرین های ز یاد..اینکه چطور دم و بازدم کنی..دیافراگمت کی بالا بیاد کی پایین بره...کی دقت کنی و کی مکث کنی ...اینا رو همه به مرور زمان و با تلاش خودت یاد میگیری ...با دارو میشه یه کم به زودتر راه افتادنش کمک کرد...که اونا رو هم یه متخصص روانشناس باید برات بنویسه...من اینجام که روی کلمه ها و مکثهاتمرکز داشته باشم...همه اینابرمیگرده به هدف تو...میخوای درمان بشی یا نه...؟
گیجم...هاج و واج از شنیده هایم...این مرد دریچه تازه ای به رویم باز کرده است...که حتی در مخیله ام هم نمی گنجد...البته که میخواهم...به یاد ندارم چیزی بیشتر از این را در زندگی ام خواسته باشم ...میبیند چگونه از جواب دادن عاجز مانده ام و لبخندش عریض تر میشود:باور کن...این رو که میتونی درمان بشی رو بهتره باور کنی... اگر به این باور برسی میتونی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی راه درمان رو پیش بگیری ...اینو بهت قول میدم!..
میان اشکهای خشک شده ی لا به لا ی مژه هایم ، تک خنده ی ناباوری روی لبهایم مینشیند ...تک خنده ای که باعث میشود دکتر هم با همان لبخند سری به معنای تآیید تکان دهد:آفرین...حال کلماتی رو که میگم تکرار کن...
**
_خب...؟چی شد...؟
ذهنم آشفته است..نمیدانم باید خوشحال باشم یا غمگین...جهان راه ویلا را در پیش گرفته است و من...هنوز هم به حرف های
امیدوار کننده دکتر فکر می کنم ...از من تست گرفته بود...با قاطعیت گفته بود می توانم روی هشتاد درصد این وقفه کلامی تسلط داشته باشم...گفته بود آواز خواندن
رؤیای دوری نیست...با تلاش و تمرین زیاد ، میتوانم به آن دست پیدا کنم...
اما...مگر میشود...؟ آق بابا هرگز اجازه خروج من از آن باغ که نه ، حتی اتاقم را
نمیدهد...دکتر رفتن...؟ باید دعا کنم به خاطر من جهان را سرزنش نکند...آخر
همیشه سرزنش هایش بیشتر ختم به جریحه دار کردن غرور میشود!...تازه باید پی بحث یک طرفه اساسی با زن عمو را هم به تنم بمالم...فقط برای همین امروز...همین کورسوی امیدی که در دلم تابیده شده هم برود به درک...تا زمانی که در این ویلازندانی شده ام ، حتی نمیتوانم به نفس کشیدن در هوای آزاد فکر کنم...چه رسد به درمان لکنت زبانم..که جز جهان ، برای هیچکدام ازاعضای آن خانواده اهمیتی ندارد...
_با توأم آهو...دکتر چی گفت...؟
نگاه از مسیر سبز روبه رویم نمیگیرم...دلم خیلی گرفته...حتی انبوه لباسهایی که جهان خریده هم آرامم نمیکند


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_16



با ارفاق و دزدکی ،ریمل را هم به مژه های قهوه ای رنگم میزنم ...بیشتر از این را قطعا جهان مهربان هم تاب نمی آورد و بهتر است پا از حدم فراتر نگذارم...رژ لب؟
یک محال برای من...یک نه بزرگ برای آهو...فقط برای آهو...جیران همیشه آراسته است...زیبا شدن فقط برای من ، ممنوع است...شال سفید رنگم را هم روی موهای بافته شده که زیر مانتو فرستاده ام میاندازم...بیشتر از این جهان را منتظر نمیگذارم..داداش جهان مهربانم..یک اخموی مهربان...کیف و موبایلم را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم...هنوز خبری از زن عمو و جیران نیست.آق بابا و عمو هم سرگرم قرارداد بزرگشان هستند...اما من هنوز هم ترس دارم...روی نوک پنجه ی پا ، پله ها را پایین میروم و صدای صحبت خدمتکارها به گوش میرسد...لبهایم کش می آیند...هیچ فرصتی را برای غیبت کردن از دست نمیدهند آن هم غیبت چه کسی؟جیران و زن عمو .... قبل از اینکه مرا ببینند از در بیرون میروم و دوان دوان، راهم را سمت ماشین او میکشم...برادرم...جهان...چانه ام را روی دستانم تکیه داده ام..دستانی که روی پنجره ی باز ماشین ، به هم گره خورده اند...بوی ساحل را از همین جا هم میتوانم حس کنم...پلکهایم را با آرامش بسته ام و صدای همهمه ی شهر را گوش میکنم...
بوق ماشین ها... صدای جارچی ها...جهان با آرامش در حال رانندگی است و در خلوتی که من با خود ساخته ام وارد نمیشود...
کیسه های خریدم را روی صندلی عقب انداخته ...دلم میخواهد گاه ی به عقب برگردم و کمی دیدشان بزنم ...شال های رنگارنگ...مانتو های جدیدی که حتی نمیدانم می توانم آنها را بپوشم یا نه...
شلوار هایی که احتمالا در کمد جای میگیرند و تا چندین ماه دیگر ،خاک میخورند.اما پیراهن هایم...آنها را می توانم بپوشم...
آن دامن پرچین سبز رنگ...آن شومیز سنگدوزی شده ای که روی تن جیران دیده بودم و دلم میخواست برای یک بار هم که شده آن را بپوشم...همان شومیز آجری رنگ...حال من عسلی رنگش را داشتم...یک عسلی جذاب ...یک رنگ خاص...جهان برایم کفش هم خرید..کفش های عروسکی ام را دوست داشتم...هیچوقت به آن پاشنه بلند ها عادت نمیکردم...عطر..هم خریدم...عطر خودم که خیلی وقت پیش تمام شده بود ...عطر پرتقالی عزیزم...یک نفس عمیق دیگر و...هوای تازه ای که وارد ریه هایم میشوند... هوای مرطوب این شهر ، عجیب با روح و روان بازی میکند ...آدم دلش میخواهد زیر نم نم ریز بارانهایش قدم بزند...کفشهایم را جایی انداخته و با پاهای برهنه ، روی ماسه های نمناکش قدم بزنم...
آزاد و رها باشم ...تا خود صبح...بنشینم روی همان ماسه ها...صدای موجهای کوچک
و بزرگ آن دریا ی کدر را به گوش بسپارم و پلک ببندم ...آن موجودات ریز ، پایم را گاز بگیرند...صدفها زیر پایم قرچ قرچ صدا بدهند...بلال فروش کنار گوشم داد بزند:شیر بلاله...شیر بلال...خانوم؟بلال نمیخوای ...؟
لبخند محوی از ا ین فکر روی لبم مینشیند و همان لحظه..ماشین از حرکت میایستد... دلم از فکر اینکه شاید ماشین ، در پارکی نگ ساحل پارک شده باشد قیلی ویلی میرود و پلکهایم را آهسته باز میکنم...اطرافم را کمی نگاه کرده و چانه ام را آهسته از روی دستهایم بر میدارم: ا ا او مدیم ک ک ک کجا...؟(اومدیم کجا...؟)
ماشین که خاموش میشود ، نگاه جهان هم در چشمهای من مینشیند :مطب دکتر!...
مطب دکتر...؟ من که مریض نبودم...
نکند به خاطر این زخم کوچک مرا تا اینجا کشانده...؟
_د د دکتر چرا...؟؟م م م من که چی چی چیزیم ن ن نیست ...(دکتر چرا...؟من که چ یزیم نیست...)
نگاه می گیرد و دستگیره ی در را میکشد:بیا پایین میفهمی...
چند ثانیه همانگونه گیج زده راه رفته اش را نگاه میکنم و او از دور با سر اشاره میکند زودتر پیاده شوم...جهان است دیگر ...از او بیشتر از این انتظار توضیح ندارم...آهسته دستگیره را میکشم و کیفم را روی دوشم می اندازم...آسانسور به طبقه ی سوم میرسد و پس از باز شدن درب ریلی آن، جهان عقب می ایستد تا اول من پیاده شوم ...او همیشه برای من احترام قایل است...با او با ارزش بودن را حس میکنم ..فقط کمی...
طبقه ی تک واحدی به نظر آرام می رسد...
یک درب چوبی بزرگ قهوه ای رنگ...با یک قاب معرق کاری شده...سر در مطب را که میخوانم ، هوش از سرم میپرد..قلبم...؟
گامپ گامپ صدا ی قلبم را قطعا جهان هم میشنود...باورم نمیشود...یعنی...میشود..؟
نگاه برق زده ام را سمت صورت جهان میچرخانم...اویی که با یک نوع آسودگی خیال ،صورت شگفت زده ی مرا تماشا
می کند:میخوای همینجا وایسا ، من میگم دکتر بیاد بیرون ویزیت کنه...هوم...!؟
لبهایم تکان می خورند...نمیدانم میتوانم امید داشته باشم یا نه...اما...


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

امروز روز من نبود.
حتی می‌توانم بگویم که این هفته هم هفته‌‌یِ من نبود.
شاید بهتر است بگویم ماه و حتی سال هم سال من نبود. یا بهتر است بگویم این زندگی هم زندگی من نیست. لعنت به این زندگی!

چارلز‌ بوکفسکی


Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

منو همه اذیت کرده بودن؛ کاش تو دیگه اذیتم نمیکردی.

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

تو هیچوقت نمیفهمی چقد منو جلوی کسایی که ازت تعریف کرده بودم، شرمنده کردی

Amin
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اخلاقم اینجوریه که یجوری روش حساسم انگار من زاییدمش.😐😂

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…
Subscribe to a channel