یک فنجان شعر ☕ @Hamid_Reza_Abravan
میبویمش موی تو را چون دستهای گل
این شاخههای مریمت را دوست دارم
با اینکه سهمم از تو چیزی نیست جز غم
دیوانهام حتی غمت را دوست دارم
#حمیدرضا_آبروان
ای که در پیچ و خم مویت هزاران راز داری
حضرت عشقی و چون پیغمبران اعجاز داری
#حمیدرضا_آبروان
تمام خواستهام از تو چند جملهی ساده است
بیا، بمان و نرو آرزوی دور و درازم
#حمیدرضا_آبروان
تشنهام! تشنهی بوسیدن و بوسیده شدن
هی بزن از دل و جان بوسهی بسیار مرا
#حمیدرضا_آبروان
گر سبک بالم و کم بار و برم عیبی نیست
سرو آزادم و زین روست که کم بارترم
#حمیدرضا_آبروان
از همان شب که کشیدم به بغل روح تو را
تا کنون عطر دل انگیز تو دارد بدنم
به که گویم که در آغوش تو بودم ای ماه
نرود یاد تو از ذهن من و پیرَهنم
#حمیدرضا_آبروان
زمین زیر پایم محکم بود
و دلم قرصتر از هر زمان
به گمانم
تکیه داده بودم بر شانههای پدر
#حمیدرضا_آبروان
روز پدر مبارک❤️
خوردهام باده ولی از همه هشیارترم
نیمه شب آمده و از همه بیدارترم
واعظان جمله به بد گفتنِ من مشغولند
گرچه میدانم از این طایفه دیندارترم
#حمیدرضا_آبروان
از تو من آموختم شعر و فنون شاعری را
در نگاهت بس که هم ایهام و هم ایجاز داری
#حمیدرضا_آبروان
دیگر از جانم چه میخواهی تو ای زیبای مغرور
من که سر تا پا نیازم لحظهای که ناز داری
#حمیدرضا_آبروان
مهربانی کن و هر روز نیازار مرا
در بغل گیرم و بر سینه بیفشار مرا
پیچکی باش و به دور تن من حلقه بزن
هر چه خواهی بکن ای عشق، گرفتار مرا
#حمیدرضا_آبروان
عالَمی را گشتم و دیوانهتر از من نبود
گر چه در ظاهر شبیهِ عالِمی وارستهام
حرفها دارم ولی در سینه پنهان مانده است
من هزاران نامهی ناخوانده و ننوشتهام
#حمیدرضا_آبروان
حبس باید شد در آغوش نگاری تا ابد
آه از آن دم که بپیچد بر تنم بازوی او
آرزو دارم اگر روزی وصالش رخ دهد
در بغل هرشب ببافم با ظرافت موی او
#حمیدرضا_آبروان
🔹لیلة الرغائب، شب آرزوها...
سالها اشک ز چشمان من آمد ای غم
تو ببخشا اگر این چشمه دگر کم آب است
#حمیدرضا_آبروان
ای غزالی که به آزادی خود مغروری
آید آن روز که در بند و گرفتار منی
«خواب در چشم ترم میشکند» شب تا صبح
همچنان باعثِ بیداریِ بسیار منی
#حمیدرضا_آبروان
نشد هرگز به آغوشت کشم در وقتِ بیداری
خودت کاری کن و تنها به خوابِ من بیا امشب
#حمیدرضا_آبروان
بیا نزدیک تا عطر حضورت را بیاشامم
که در عالم همه از باده مَستند و من از بویت
#حمیدرضا_آبروان
به رویا میبرد ما را شمیم ناب گیسویت
چه با دل میکند چشم سیاه و قوس ابرویت
بیا ای ماه پایینتر، ببر از من قرارم را
نه من تنها که یک دنیاست هرشب محو جادویت
#حمیدرضا_آبروان
آخرِ قصّهی عشّاق چرا تنهاییست
باید این قاعده را یک شبه بر هم بزنم
از خدا خواستهام معجزهی عشق تو را
قطرهای کوچکم و در پیِ دریا شدنم
#حمیدرضا_آبروان
گفته بودی ببر از یاد مرا، هیچ مگو!
کی توانم که من از قلب خودم دل بکنم؟
#حمیدرضا_آبروان
زاهدا! روی و ریا آفت هر آیینی است
مکُن از دین خودت این همه بیزارترم
خلوتی دارم و فکر گُنهی نیست مرا
گر چه در چشم شما از همه بدکارترم
#حمیدرضا_آبروان
از همان روزی که من با چشمِ دل دیدم تو را
تو پسندیدی مرا و من پسندیدم تو را
سخت بود ای نوگلِ زیبا به دست آوردنت
روبهروی چشمِ صدها باغبان چیدم تو را
#حمیدرضا_آبروان
بی گمان با عشق باید همنشین باشی تو ای دل
چون که میبینم درونت نغمه و آواز داری
عشق با خود برد بالاتر تو را، تا کهکشانها
آنچنان که باورت شد قدرتِ پرواز داری
#حمیدرضا_آبروان
🔹انجمن شعر سعدیЧитать полностью…
دل بکن از همهی مردمِ این شهر غریب
هیچ کس نیست رفیق تو به جز تنهایی
#حمیدرضا_آبروان
ای که در پیچ و خم مویت هزاران راز داری
حضرت عشقی و چون پیغمبران اعجاز داری
میشوم مست از شمیم ناب تو وقتی که هستی
با خودت آب و هوای دلکشِ شیراز داری
#حمیدرضا_آبروان
تو را میخواستم هر چند رویای محالی بود
به دست آوردنت ای عشق اوج خوشخیالی بود
#حمیدرضا_آبروان
فریاد کن نام مرا تا بشکُفم در جان تو
بیهوده هر جایی نرو، تنها منم درمان تو
#حمیدرضا_آبروان
سپردی موی خود را دست باد و باد مجنون شد
#حمیدرضا_آبروان
ببین از من چه مانده؟ جز تنی رنجور و فرسوده
همین را هم بگیر از من، مرا چون شمع آبم کن
هزاران بار میخواهم به پای تو شوم ویران
مرا از نو بساز و باز هم از نو خرابم کن
#حمیدرضا_آبروان
چشمهی ذوق و هنر بودم و امّا امروز
روحم از شوق تهی هست و تنم مرداب است
دست و پا می زنم و مرگ مرا میخواند
مثل ماهی که گرفتار نخ و قلّاب است
#حمیدرضا_آبروان