خدایا خودت رحم کن. زندگی را آسان کن. بندگی را در جهت رضایت خودت قرار بده..!🤲
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..
زندگی کوتاه است
خوشحال باش و لبخند بزن ..
فقط برای خودت زندگی کن!!
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ
روز نودوهشتم {بخش دوم}
الله متعال از پدرت محافظت خواهد کرد
حضرت فاطمه با شنیدنِ این سخنِ پدرش کمی آرام گرفت. آقایمان به سخنانش ادامه داد:
《تا قبل از مرگِ عمویم، مشرکان هرگز جرأت نکرده بودند اینگونه مرا آزار بدهند...》
در روزهای آینده هم مشرکان به اذیت و آزارشان ادامه دادند. بیشرمانه هر بدیای که از دستشان برمیآمد علیه پیامبرمانﷺ انجام میدادند. آنقدر پیش رفتند که دشمنِ درجه یکِ اسلام، ابولهب، عموی پیامبرﷺ هم از این آزارها علیه برادرزادهاش ناراحت و شاکی شد. میگفت دیگر از برادرزادهاش محافظت خواهد کرد. مشرکان که نمیخواستند ابولهب را از دست بدهند، خیلی ترسیدند. از آن روز به بعد آزارها علیه پیامبرمانﷺ را کاهش دادند. دوباره و بهمرور زمان قلبِ ابولهب سنگ شد و باز به مشرکان پیوست.
ادامه دارد انشاءالله...
گَهی گِریان، گَهی خندان،
گَهی چون اَبرِ سرگردان،
گَهی عاقل تر از عاقل،
گَهی نادان تر از نادان...
تمام آنچه در زندگی تان پشت سر گذاشته اید, بیشتر آنچه که خطا و یا اشتباه می بینید برای حضور شما در این لحظه لازم بوده است. آنها از شما انسان دیگری ساخته اند
Читать полностью…اگر دنیا پیش خدا ارزشی داشت
خداوند ان را قبل از همه به مردم غزه می داد.
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ
روز نود و هفتم {بخش دوم}
وداع با حضرت خدیجه رضیاللهعنها
یک روز الله متعال بهوسیلهٔ فرشته به او سلام رساند. خبر داد که در بهشت برای او قصری از مروارید آماده کردهاند.
حضرت خدیجه رضیاللهعنها از این سلامِ زیبا بسیار خشنود شده بود. غرق در صبر و ایمان، به بهشت پَر کشید.
پیامبرﷺ همسرِ عزیزش را از دست داد. گرچه خیلی سخت بود؛ اما باید طاقت میآورد. باز هم موظف به صبر و ایمان بود. غمش را در سینه دفن میکرد و به فرزندانش عشق میورزید. با دستانِ خودش حضرت خدیجه رضیاللهعنها را به خاک سپرد. او هم مثلِ همهٔ انسانها درد میکشید و رنج میبرد. اشک از چشمانش سرازیر بود. مدتی طولانی به مزارِ همسرِ عزیزش نگاه کرد. برایش دعا کرد و با قلبی لبریز از صبر به خانه بازگشت.
پیامبرمانﷺ عموی محبوب و خدیجهٔ بسیار عزیزش را یکی پس از دیگری از دست داد.
آن سال را 《عامالحزن》 یعنی سال غم و اندوه نامیدند.
در من بسیاری چیزها از بین رفتند ، که گمان میکردم تا ابد ماندگارند . . .
Читать полностью…اینو یه جا پین کنید، بنویسید که جلوی چشمتون باشه و دقیقا توی تمام روابط دوستی، اجتماعی، عاطفی و حتی خانوادگیتون هم پیاده کنید؛
«حتی اگر برای مردم دراز بکشید
تا از رویتان رد شوند،
بسیاری از آنها شاکی خواهند بود که به اندازهی کافی پهن نیستید!
مراقب باشید که وقت و انرژی
باارزش خود را فقط برای افرادی
خرج کنید که ارزشش را دارند.»
آدمهایی یوسفِ خوشبختیها و نعمتهایمان را در چاه تنگ و تاریک حسادتها و بدخواهیهایشان انداختند که فکر میکردیم تکهای از روح و قلبمان هستند...
با این که دستهای بیمهری و حسادت روی شانههایمان سنگینی میکرد و سایهی زشت بیمعرفتیها دلمان را مچاله کرده بود اما، هرگز از یاد نبردیم که خدا {لطیف بعباده} با بندههایش لطیف و باریک نظر است...
گاهی با خودم فکر میکنم دلِ صاف و نازک آدم بیشتر از آن که مرهم باشد، بار گرانی است در سرای سیاه این دنیا اما، خیلی زود یادم میآید خدا هست و همین بودن چقدر کافی است...
نیلوفر.
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ
روز نود و پنجم {بخش دوم}
قدرت خدا بالاتر از همه چیز است
پیامبرمانﷺ و رقانه کُشتی را آغاز کردند، همان ابتدای کار، رقانه خودش را بر زمین یافت، خیلی تعجب کرده بود. چطور چنین چیزی ممکن است؟! تا آن روز کسی پشتش را بر زمین نزده بود، فوراً از جایش برخاست و خواست دوباره کُشتی بگیرند. دومین بار هم شکست خورد. بر حیرتِ رقانه افزوده شد. از آن تکبرِ قبلی اثری باقی نمانده بود. خواست یک بار دیگر کُشتی بگیرند؛ اما نتیجه تغییری نکرد. رقانه پشت به خاک، آسمان را نگاه میکرد.
پیامبر عزیزمانﷺ به قدرت و یاریِ الله، آن پهلوان پر زور را مثل یک بچه زیر و رو کرد و بر زمین زد. رقانه پس از اینکه به خودش آمد، برخاست و گفت:
《من از این کُشتی حیرتزده شدم، تو حتما جادوگر هستی!》
رقانه گرچه سه بار پشتش به خاک مالیده شده بود؛ اما از عنادش دست برنمیداشت.**پیامبرمانﷺ که میکوشید او را با محبت اقناع کند، چنین فرمود:
《میخواهی چیزی از این عجیبتر را به تو نشان بدهم؟》
رقانه پرسید:
《چه چیزی میتواند از این عجیبتر باشد؟》
پیامبرﷺ:
《این درخت را صدا کنم که پیشِ ما بیاید!》
رقانه:
《زود باش، صدا کن بیاید!》
پیامبر عزیزمانﷺ درخت را صدا زد
《 به اذن الله، نزدِ ما بیا!》
درخت حرکت کرد و پیشِ پیامبرمانﷺ آمد.
حیرتِ رقانه دو برابر شده بود، چشمهایش از تعجب باز مانده بود. با حیرت نگاهی به درخت و نگاهی به پیامبرمانﷺ انداخت، و گفت:
《نخستین بار است که چنین سحری میبینم. حیرتانگیز است!》
بعد گفت:
《بگو درخت سر جای قبلیاش برگردد》
پیامبرﷺ درخت را که پیش رویش ایستاده بود، مورد خطاب قرار داد:
《به اذنِ الله به جایت بازگرد!》
درخت به محض دریافتِ دستور، چنان که آمده بود؛ سر جای خود برگشت، پیامبر عزیزمانﷺ دوباره به رقانه پیشنهاد داد مسلمان شود؛ اما ابرهای سیاه، چشمهای رقانه را پوشانده بودند، و حاضر به ترک دشمنی با پیامبرﷺ نمیشد.
میگفت: برای خودت وطن باش
تا با رفتن کسی احساس غربت نکنی
۳۶۵ روز با پیامبرﷺَّ
روز نود و چهارم {بخش دوم}
خورشید با فوت خاموش نخواهد شد
این امر موجب عصبانیت وخشم آنها میشد. ابوجهل طاقت نیاورد. نزد یکی از این مسافران رفت و پرسید:
《شما اینجا آمدهاید که ببینید او چه میگوید؟! فوراً پیرو او شدید و از دینتان برگشتید. این رسماً حماقت است!》
آن شخص، گویی به یک گنج بیهمتا دست یافته بود. غرق در خوشحالی بهخاطر پیروی از چنان پیامبری بود. اصلاً اهمیتی به حرفهای ابوجهل نداد. نگاهی از سرِ ترحم به او و دوستانش کرد و گفت:
《ما رفتاری مانند رفتارهای زشت شما، علیه او انجام نخواهیم داد.》
همچنان که خورشید با فوت خاموش نمیشود.، اسلام هم با سنگاندازیهای ابوجهل و دوستان بیچارهاش نابود نمیشد. این را همه در طول زمان خواهند دید.
ادامه دارد انشاءالله..
زمانی حرف بزن، که ارزش حرفت بیشتر از سکوتت باشد و زمانی دوست انتخاب کن، که ارزش دوستت بیش از تنهاییات باشد.
Читать полностью…و کاش وقتی ابرِ غم به گلویِ کوچکت میرسد، از یاد نبری شانهای در کار نیست، و بهتر است بپذیری همیشه قرار است در آغوشِ باد گریه کنی. زیرا رنج تنهاست و رنجور تنهاتر…!
•حمید سلیمی
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ
روز نودوهشتم
الله متعال از پدرت محافظت خواهد کرد
پیامبرِ عزیزمانﷺ غمگین بود. مرگِ عمو و همسرِ عزیزش خیلی او را متأثر کرد. انسانهایی که دوستشان داشت، یکییکی به آخرت کوچ کردند. کافران از غمواندوه پیامبرﷺ خوشحال بودند. کسانی که از ترسِ ابوطالب با او کاری نداشتند، حالا فرصتِ بزرگی به دست آورده بودند. مشرکان با خود فکر میکردند که در نبودِ ابوطالب خواهند توانست همهگونه پیامبرﷺ را شکنجه کنند و از این فکر لذت میبردند.
*پیامبرمانﷺ با سینهای پر درد در راه میرفت. عقل، قلب و زبانش به ذکر الله متعال مشغول بود. یکی از مشرکان که او را در این حالت دید، فوراً سر راهش قرار گرفت. به سر و صورت و تن پیامبرﷺ خاک پاشید. پیامبرمانﷺ بیآنکه پاسخی بدهد، به خانهاش بازگشت. کوچکترین دخترش حضرت فاطمه، با دیدت سر و تنِ پر از خاکِ پدرش، شروع به گريه کرد. درحالیکه مدت زیادی از داغِ مرگِ مادرش نگذشته بود، اینگونه آزار دیدنِ پدرِ عزیزش توسط مشرکان او را غمگین کرد. پیامبر عزیزمانﷺ اشکهای دختر عزیزش را با دستانش پاک کرد و فرمود:
《گریه نکن دخترم! گریه نکن! الله متعال از پدرت محافظت خواهد کرد.》
و بعضی دوست داشتنها اگر چه میسوزاند،
اما جلای جان نيز هست !
میگفت: و شاید آدمها به جای گشتن به دنبال کسی که با هم پیر شوند باید به دنبال کسی باشند که با هم کودکی کنند!.
Читать полностью…زندگی میگذرد...
باقیات الصالحات باقی می مانند:
سبحان الله...
الحمدلله...
لا اله الا الله...
الله اکبر...
لا حول و لا قوة الا الله...
قبرت را پر از نور و تا قیامت همراهیت می کند، پس همیشه با یاد خدا زبانت را مرطوب نگه دار.
خونه ی شما هم گرمه؟!
لعنت بر مرتزقه تشویشگر
چه کسی میتواند دلش نسوزد...
#غزه💔
ای مردم خداوند را در قضا و قدرش متهم نکنید
همانا که خداوند هیچگاه به شخص مؤمن ظلم نمیکند، پس زمانی که نعمتی به شما رسید شکرگزارش باشید و هرگاه چیزی به شما رسید که آن را دوست نداشتید پس به امید ثوابش بر آن صبر بگیرید همانا که بهترین پاداشها نزد خداوند است
•شداد بن اوس رحمه الله
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ
روز نود و هفتم
وداع با حضرت خدیجه رضیاللهعنها
پیامبر عزیزمانﷺ هر آنچه را که از سوی الله متعال میآمد خیر و نیک میدانست. غم و اندوه و سختیها پیدرپی فرامیرسید. چند روز پس از وفات عمویش، همسرِ بسیار عزیزش، حضرت خدیجه رضیاللهعنها نیز بیمار شد. انگار وقتِ وداعِ او هم فرارسیده بود.
حضرت خدیجه رضیاللهعنها آن مادرِ خوشقلب، سالها نزدیکترین یار و مونسِ رسولاللهﷺ بود. هرگز او را ناراحت و آزرده نکرده، و او را بسیار دوست داشت. اولین کسی بود که به دینِ او ایمان آورد، و در این راه، مال و جان و همه چیزش را با اخلاص گذاشته بود. شش فرزند از پیامبرمانﷺ داشت و آنها را به زیبایی تربیت کرد. همیشه کنارِ پیامبرمانﷺ بود، و سختیهای بسیار کشید. درحالیکه زنی ثروتمند بود؛ با همسرِ عزیزش گرسنگی، تشنگی، سختی و فقر را تجربه کرد.
حضرت خدیجه رضیاللهعنها حتی در بسترِ بیماری هم به همسر عزیزش فکر میکرد. جدایی از او سخت بود؛ اما مرگ سراغِ هر انسانی خواهد آمد. بیست و شش سال زندگیِ مشترکِ شادمانه با پیامبرﷺ داشت. خیلی چیزها از او آموخته بود. زندگی و مرگ را با پیامبرﷺ دوست داشت
رنج دانستن دَمار از جانِ انسان می برد
خوش به حالِ بی خیالان،جاهلان،خوش باوران
وقتِ دعا خجالت نکش!
نگو من گناهکارم و صدامو نمیشنوه!
اونی که اون بالاست ،
بیشتر از چیزی که فکرشو کنی هواتو داره
آره دوست من ...
خدای ما خیلی بزرگ و مهربونه :)
📢بی سابقه ترین عملیات خیریه در غزه
✔️الله اکبر و لله الحمد
🎥صحنه هایی از:
🐑ذبح 16راس گوسفند
🍚و 30دیگ برنج
🥣و اطعام 4500نفر در غزه با آن
🎉شادی کودکانی که ماه هاست گوشت ندیده اند.
💔این ویدیو اشک شوق را جاری میکند
تا آخر حتما حتما حتما ببینید و منتشر کنید.
🔘فیلم 13هم کمک های شما
الله تعالی این جهاد مالی را از همگی قبول کند .
/channel/arameshdlha
📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ
روز نود و پنجم {بخش اول}
قدرت خدا، بالاتر از همه چیز است
رقانه پهلوانی نیرومند و پرآوازه بود. کسی توانِ زمین زدنِ او را نداشت. دو سه نفر را با هم نقش بر زمین میکرد. رقانه غرقِ غرور بود. از هیچکس نمیترسید. پیامبر عزیزمانﷺ خیلی دلش برایش میسوخت؛ زیرا انسان هر اندازه که قوی باشد؛ در مقابلِ الله بسیار ضعیف است. روزی پیامبرمانﷺ و رقانه به هم رسیدند. آقایمان با محبتِ تمام او را مورد خطاب قرار داد:
《رقانه! از الله نمیترسی؟ آیا دینی که تو را به آن دعوت کردهام، قبول نخواهی کرد؟》
رقانه با غرور پاسخ داد:
《اگر باور کنم که پیامبر هستی، بیدرنگ مسلمان خواهم شد.》
پیامبرمانﷺ پرسید:
《بسیار خوب، اگر با هم کُشتی بگیریم و من تو را بر زمین بزنم، ایمان میآوری که پیامبر هستم؟》
رقانه که خیلی به خودش مطمئن بود؛ و به بازوهای نیرومندش مینازید گفت:
《اگر من را زمین بزنی، حرفهایت را باور خواهم کرد.》
پیامبر عزیزمانﷺ فرمود:
《خب، پس کُشتی را شروع کنیم.》
اگر نمیتوانید قلم باشید تا برای دیگران شادی بنویسید، پاککنی ملایم باشید که غم و اندوهشان را پاک کنید و امید و خوشبینی را در دلشان برویانید که بەاذنخدا آیندە زیباتر است.
Читать полностью…📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺَّ
روز نود و چهارم {بخش اول}
خورشید با فوت خاموش نخواهد شد
نسیمِ دلانگیزِ بهاری در مکه جریان داشت. با برداشته شدنِ تحریم، همه نفس راحتی کشیدند. هرروز بر تعداد کسانی که مشتاقانه بهسوی اسلام روی میآوردند، افزوده میشد. مردمِ حبشه در اثر سخنانِ مسلمانانِ مهاجر، برای آشنایی با دین تازه و آخرین پیامبرﷺَّ دستهدسته به مکه میآمدند.
آقایمان، کنار کعبهای بود که بسیار دوستش میداشت. برای مردم سخن میگفت و آیات قرآن را برای مردم تلاوت میفرمود. حاضران در مجلس، نخستین بار بود که چنین سخنانِ زیبایی میشنیدند. سؤالاتی از او پرسیدند. برای هر پرسش، پاسخهای زیبا دریافت میکردند. قلبِ پرمهر و نگاهِ دلسوزانهٔ پیامبرﷺَّ دلهایشان را روشن میکرد. کاملاً معلوم بود که او پیامبر و فرستادهٔ خدا است. همان جا کلمهٔ شهادتین را گفته و مسلمان میشدند، و درحالیکه اشک شوق میریختند، همدیگر را در آغوش میگرفتند.
مشرکان با حیرت ایشان را نگاه میکردند. چه سرّی در پیامبرﷺَّ و دعوت او بود که اینچنین مردم از دوردستها نزد او میآمدند و بیدرنگ ایمان میآوردند.
*ادامه دارد انشاءالله...